سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

آموزش و جامعه ـ ۲

چند روز پيش، در لحظه‌ای که می‌خواستم قسمت دوم «آموزش و جامعه» را در وبلاگ بگذارم، گزارش خبری تلويزيون آلمان پيرامون سخنان اخير رئيس جمهور ايران، ناگهان توجه‌ام را جلب کرد. در همين اثنا دوست ارجمندی زنگ زد و در ارتباط با همين موضوع، تزديک به يک‌ساعت مشغول گفت‌وگو با او شدم. دقيقن نمی‌دانم که چی اتفاقی افتاد ولی، نوشته‌های من باد هوا شدند و از بين رفتند. به‌رغم ناراحتی و عصبانيت بسيار، تصميم گرفتم که دوباره بنويسم. اما دوباره‌نويسی، کار آسانی نبود:
نخست اين‌که از همان دوران دانش‌آموزی، چه در نامه‌نگاری، عريضه‌نويسی و دفاعيه‌نويسی يا ساعات انشاء، عادت به پيش‌نويس نداشتم. اين عادت نداشتن تنها و ناشی از شرايط اجتماعی و انتظاری که مردم از نامه‌نويس و عرض‌حال‌نويس داشتند نبود ، بل‌که پاک‌نويس‌های من و یا دقيق‌تر، دوباره نويسی من، بی‌توجه به مطالب پيش‌نويس، هميشه مقولات تازه‌تری را می‌شکافتند و به موضوعات ديگری می‌پرداختند. و در نتيجه، ديدم که نوشته‌ها دارند رنگ و بوی ديگری می‌گيرند، به ناچار، دست کشيدم؛
دوم اين‌که، کال‌گپ‌های عسلی احمدی‌نژاد، خواسته يا ناخواسته کرم گوشم شده بود و به قول هدايت، چون خوره‌ای سمج به جان و ذهنم افتاد و لحظه‌ای رهايم نمی‌ساخت. اگرچه وضعيت اسف‌بار کنونی ناشی از نوعی نگرش سياسی است اما، من چنين هدفی نداشتم که موضوع آموزش را به سياست آلوده سازم و به همين دلیل، چند روزی دست نگه‌داشتم. می‌خواستم بُعد و بازتاب بين‌المللی آن سخنان را ناديده بگيرم و ميان دو مقوله "جهان بدون مرز" با "بازارداخلی" [اگرچه غيرممکن است] خط مرز بکشم و آن دو را از هم تفکيک سازم.
همه کسانی که براين باورند هدف و منظور احمدی‌نژاد بيش از هرچيز گرم‌کردن و رونق‌دادن بازار داخلی است، به‌يک معنا می‌خواستند بفهمانند که اين دُرفشانی‌ها، متناسب با سطح، ظرفيت و ذائقه‌ی مردم ايران طرح و بيان گرديد. پايه چنين استدلالی، ۶۵ درصد آرايی است که بنفع احمدی‌نزاد در صندوق‌ها ريخته شده‌اند. در واقع انتخاب‌ها، به نسبت نيازهای اجتماعی و متوسط سطح شعور اجتماعی تعيين می‌گردند. يعنی اگر اين مقوله را بعنوان يک واقعيت غيرقابل انکار بپذيريم و بپذيريم که احمدی‌نژاد اکنون رئيس‌جمهور مردم ايران است، آن وقت ناچاريم تسليم فرآيندی گرديم که همه ما در دراز مدت مرده‌ايم.
در ظاهر، جامعه ايران نمی‌بايست زيربار چنين انتخابی می‌رفت. مطابق آمارها و ارقام‌ها‌يی که انتشار يافته‌اند، مدت‌هاست که تعادل ترکيب سنی و تحصيلی درون جامعه، به نفع نيروهای جوان و دانش‌آموخته‌ تغيير کرده است. در دهه گذشته، نه تنها نمودار افزايش و گسترش مدارس‌عالی، انستيتوها و دانشگاه‌ها در ايران همواره روندی رو به بالا داشتند، بل‌که بازار کارش هم اکنون با تراکم و خيل بی‌شمار نيروهای تحصيل کرده بی‌کار، روبرو است. اين تغييرات کمّی، در ظاهر، بايد سطحی از کيفيت‌ها را بدنبال داشته باشند. دست‌يابی مردم به حداقلی از مطلوبيت‌ها امکان‌پذير گردد و جامعه بطرف سامان‌يابی گام بردارد. آيا جامعه ايران چنين روندی را پشت‌سر می‌نهد يا با استناد و نقل از روزنامه‌های داخلی، روز‌به‌روز، شاهد افزايش و گسترش نابسامانی‌ها، هرج‌و‌مرج‌ها و گسيختگی‌ها در کشوريم؟
به باور من، ‌جهت‌گيری‌های عمومی و واکنش‌های لحظه‌ای در مجموع، پيش از اين‌که برخاسته و بيانگر نيازهای اجتماعی باشند، بيش‌تر محصول بی‌تفاوتی‌هاست. هنوز بسياری بر اين باور نيستند که فرستادن فرزندان به مدارس و دانشگاه‌های خوب و مجهز و زير نظر و تعليم معلمان و استادان مجرب، يک نياز اجتماعی است، نه تمايل و آرزوهای فردی و خانوادگی. اين بی‌تفاوتی بظاهر ساده ‌ـبه‌رغم وجود و انگيزه‌های فردی و خانوادگی‌ـ نه تنها نسبت به سرنوشت هزاران آموزگاری که اکنون در زير خط فقر بسر می‌برند بی‌توجه است، بل‌که توجه به تحصيل فرزندان، نوعی خود‌ ارضايی در برابر سر و همسر است. اثبات اين نکته که خانواده‌ها نسبت به زندگی، آينده و سرنوشت فرزندان خود بی‌تفاوت‌اند، کار پيچيده‌ای نيست.
ادامه دارد.