یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

سکـوت منفعت طلـبانـه

بحث و پرداختن درباره سرنوشت بيش از نيمی از رأی دهندگان کشور، به نظر يکی از مبرم ترين، ضروری ترين و اساسی ترين موضوعات قابل طرح، در لحظه کنونی است. متأسفانه، رسانه های خبری ايران در اين زمينه، سکوت معنا داری را در پيش گرفته اند و گويا، گريز زدن و پشت گوش انداختن حقوق از دست رفته نيمی از جامعه، نه خاص اين يا آن جناح، بل تمايلی است عمومی و حساب شده. آيا از ميان خيل بيشمار زنان تحصيل کرده، دانشگاهی و فعال کشور، يک رجال سياسی هم پيدا نمی شود؟
بی تفاوتی قشرهای مختلف و معينی از مردم که دين باورند، و از اين زاويه مخالفت های خويش را طرح می کنند، به ظاهر و شايد(؟!)، شيوه برخورد آنان، تا اندازه ای قابل توجيه باشند. اما، از سکوت و بی تفاوتی گروهی از روشنفکران جامعه ـ خصوصن افرادی که با رسانه ها و دانشگاه ها در ارتباط اند، جز معنايی با بارمنفی، مفهوم ديگری را نمی توان استخراج و استناد کرد. مفاهيمی که مانع از برقراری تناسبی شايسته و در خور، ميان شأن، جايگاه و ادعا ها با رفتار می گردند. اگرچه بخشی از محافل محتلف و موجود در ايران، در توجيه سکوت خود ساده ترين شيوه برخورد را برگزيده اند تا مسئوليت همه کارهای خرد و کلان، حتی پيش پا افتاده ترين آنها را ماهرانه و با آب و تاب به حکومت نسبت دهند و بر گرده او بگذارند؛ ولی همين رفتارهای سهل انگارانه، که نمی خواهند سهم، نقش و وظايفی را که در قبال زمانه و زندگی دارند برعهده بگيرند، در واقع و به نوعی، موجوديت خودشان را مورد ترديد قرار می دهند و زير علامت سئوال می برند.
اين که بخواهيم علت تمامی رفتارهای مختلف اجتماعی را در چارچوب فرهنگ، سنت و استبداد شرقی مورد بررسی و پاسخ قرار دهيم، جدا از اين که نوعی کژ راهه رفتن است، بل قدری هم مبالغه آميز و غير منطقی به نظر می آيند. اگر چه بسيار از رفتارهای نوسانی و اغتشاشات فکری، برگرفته و ناشی از همان فرهنگ و سنت حاکم برجامعه اند، اما در اين مورد مشخص، عنصر منفعت طلبی، بستن امکان های رقابت در جامعه و مانع شدن از شکل گيری رقيبی تازه، نقشی بارز و چشم گير دارند. خصوصن در يک سيستم رانتينه، صرف نظر از اين که حکومت دينی است يا نه، به دليل وجود باند بازی های پيچيده و مرموز، همه رويکردهای درون سيستمی، برعليه زنان است و آنان به سختی ارتقای مقام می يابند. از اين زاويه سکوت معنا دار گروهی از دانشگاهيان و اهالی مطبوعات قابل فهم و درک است که مبادا نيروی تازه ای را وارد عرصه های محتلف رقابت کنند.
اگر می بينيم که رسانه های کشور بی مهری نشان داده اند و در طول هفته گذشته، کوچکترين اشاره ای درباره زنانی که رد صلاحيت شده بودند نکردند، بی دليل نيست. چرا که زنان ما در عرصه های مختلف کار و زندگی نشان داده اند که مسئوليت پذيرند. وظايفی را که برعهده می گيرند، تا نهايت پيگيری می کنند. اهل رشوه و مراودات پنهانی نيستند و با روح حساسی که دارند، ارباب رجوع را بی سبب سر نمی گردانند و به امان خدا رهايش نمی سازند. کم ادعا هستند اما، پُر تلاش، هم در حوزه عمومی و هم در حوزه خصوصی. به رغم همه فشارهای روحی و خطرات تهديد کننده، هرگز برسر شوهران خود، مردم و جامعه منتی نگذاشتند و چرخه زندگی را از حرکت باز نداشتند. و ... .
اين ها، نمونه هايی از سجايای رقيبی است که اگر بال و پری بيابند و در جامعه خودی بنمايند، جايی برای آن گروه از مردانی که با هزار وصله و پينه هم نمی شود جايگاه و تخصص شان بر هم انطباق داد، باقی نمی گذارند. آری، اين قبيل تنگ نظرهای، قبل از اين که ارتباطی با باورها و سنت های حاکم در جامعه بيابد، بيش تر، در ارتباط با فرهنگ منفعت طلبانه، معنی و درک می گردند.

شنبه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۴

يک حرکت حقوقی و اعتراضی

گروهی از وبلاگ نويسان، زمينه های اوليه يک حرکت جمعی و اعتراضی را در جهت آزادی اکبر گنجی، سازماندهی می کنند. اين دوستان متن نامه ای را که می بايست برای نهادهای حقوقی و بين المللی فرستاده شود، تهيه و اکنون آن را در وبلاگی ويژه که برای همين منظور آماده شده است، قرار داده اند. سازمان دهندگان حرکت اعتراضی و آزادی برای اکبر گنجی، درباره چگونگی شکل گيری چنين حرکتی می نويسند:
حضور شما و لطف‌تان برای همکاری را ارج می‌نهیم
این حرکت از سوی چند وبلاگ‌نویس آغاز شده است و حمایت‌های دیگر وبلاگ‌نویسان را نیز موجب شده است. بنابر تاکیدی که بر حرکت جمعیِ مبتنی بر همفکری وب‌نگاران داریم، و نیز بنا بر لزوم اتخاذ روشی دموکراتیک برای پیشبرد کار جمعی در وبلاگ‌شهر، این متن را منتشر می‌کنیم تا اگر پیشنهادی برای موثرترکردن این حرکت، یا برای افزودن مواردی به متن نامه در جهت تاثیربخشی هر چه بیشتر آن دارید با ما در میان بگذارید تا دیدگاه شما نیز مورد نظر قرار گیرد. باعث خوشحالی ما خواهد بود اگر که دوستان، این حرکت و این صفحه را به همه معرفی کنند. شما حرکت ما را تکمیل کنید و به کسانی که لازم می‌دانید معرفی کنید. خواهش صمیمانه ما این است که تنگی وقت برای اقدام را در نظر داشته باشید.
[ادامه ....]
متن نامه به انگلیسی و فارسی برای ارسال به نهادهای حقوق بشر و رسانه های جهان

بمباران گوگلی برای کمک به آزادی اکبر گنجی
دوستان عزیز، برای کمک به راه ‌اندازی یک بمباران گوگلی، لطفن روی « Human Rights» کليک کنید.

جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

جــــيم جـامعـه مـدنـی

از هشت سال پيش، يعنی از لحظه ای که خاتمی با شعار جامعه مدنی توجه عمومی را به خود جلب کرده بود، هر زمان که اراده می کردم تا معنا و منظور واقعی او را از اين شعار دريابم و هربار نيز، «جِيم» جامعه مدنی رئيس جمهور را با «جيم» های ديگر، مثلن: جامعه جوانان ايران، جريان سازی ها حکومت يا با جيم جايگاه ولايت فقيه و جوهره دين ـ حکومتی و غيره ارتباط می دادم تا از ميان آن همه کلی گويی های شعارگونه، نکته ای را بطور مشخص فهم و درک کنم؛ ناخواسته به ياد وصيت نامه امام ششم شيعیان می افتادم و در دل، به ريش خود و سرنوشت ملت ايران، به رغم وجود آن همه فرهیخته و نخبه و استعداد، می خنديدم.
می گويند: بعد از مرگ امام صادق، شاگردانش با شور و اشتياق وصف ناپذيری در انتظار گشودن وصيت نامه استاد، بی تابی و روز شماری می کردند. اما وقتی در روز معين، مُهر و موم وصيت نامه را در مقابل چشمان همگان گشودند، حاضران در مجلس، بی اختيار غرق در بهت و حيرت گرديدند. وصيت استاد فقط يک حرف ساده بود: «ج»! حرف مبهمی که تنها می توانست به اغتشاشات فکری شاگردان دامن زند، پرسش های بيشماری طرح شوند و هر کسی به زعم خود برداشتی از آن ارائه دهد. جيم در آن وصيت نامه کدام معنا و مفهوم را می رساند؟ اگر امام می خواست الگويی برای زندگی آينده ارائه دهد، چرا به جای توضيح و تفسير و تشريح مسائل، تنها به حرف جيم اکتفا کرده بود؟ و ... .
بحث برسر کالبد شکافی مسائل تاريخی نيست. اما، چه در گذشته و چه امروز، هر مقوله نا مشخص و پيچيده ای از جمله جامعه مدنی، که همواره بر مبنای فرضياتی خاص و هدفمند طرح می شوند، اگر هم در ظاهر جنبه سياسی نداشته باشند، در عمل، تحت تأثير گرايش های سياسی مختلفی قرار می گيرند. از اين زاويه، اگر بخواهيم وصيت نامه فوق را در آينه زمان بررسيم، با توجه به برداشتی که از مبانی شيعه، شناختی که از خاندان هاشمی و تعاريفی را که مسلمانان از نوع رابطه خود با حکومت ارائه می دهند؛ به راحتی می توان حدس زد که منظور وصيت کننده، حنبه سياسی داشت و به تبع آن، جيم جامعه مدنی خاتمی نيز، جنبه سياسی دارد.
استقبال از شعار جامعه مدنی در ايران، پيش از آن که مفهوم و سير تاريخی ای را که در غرب صورت گرفته بود برساند، بيش تر به معنای نبود قانون، يا زير پا نهادن قانون در ايران معنی می داد. روندی که در صد سال گذشته و از انقلاب مشروطيت تا لحظه حاضر، هر کسی شعار قانونيت را در جامعه ما طرح می کرد، مورد استقبال مردم نيز قرار می گرفت. اما اين قانونيت و شفافيت!!، هر وقت با هدف سياسی خاصی طرح می شدند، تنها می توانستند يک معنا را برسانند که شهروندان ايرانی، به هيچ وجه حق ندارند درباره شيوه زندگی خود تصميمی بگيرند. اگر غير از اين بود، چه لزومی داشت که خاتمی معين و اصلاح طلبان را ملزم به شرکت در انتخابات بداند؟ آيا همين الزام نافی جامعه مدنی نيست؟
وقتی خاتمی با ناديده گرفتن بيست ميليون آرای مردم، هم در جريان رد صلاحيت نامزدهای مجلس هفتم و هم در لحظه حاضر، قانون را به نفع گروهی خاص تعبير و تفسير می کند، تنها می توانم آرزو کنم که هرگز مباد روزی را که جامعه ما، به سرنوشتی گرفتار شوند که شاگردان امام صادق به آن گرفتار شده بودند. آنان به سه گروه مختلف تقسيم شدند و هر گروه برداشت و تفسير خود را از جيم ارائه ميداند:
گروه اوّل، جيم را به معنای جهاد با خليفه می فهميدند؛
گروه دوم، جیم را به معنای جنون، تفسير می کردند و از اين طريق، حفظ جان خود را مد نظر داشتند؛
و گروه سوم، جيم را به معنای جنی و غيب شدن ميدانستند و فرار از منطقه را ترجيح ميدادند.
حال پرسش اين است که اگر موجی از خشم و ستيز، جامعه ی ايران را فرا گيرد، شما به کدام نقطه از اين جهان جيم می شويد؟

چهارشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۴

رسانه ها، ارگان حوزه ها نيستند!

در يکی ـ دو روزی که گذشت، متعجبم از اين که چرا سطح و محتوای مندرجات روزنامه های داخل کشور، بطور ناگهانی افت کرده و تا سطح بحث های درون حوزه ای تنزل يافته اند. گروهی از خبرنگاران مدعی دفاع از آزادی و قانون، در واکنش به نامه خامنه ای، به جای پرداختن و تأکيد برقانون و مشخص کردن جايگاه ها و تعيين مسئوليت ها، دانسته يا ندانسته، مردم را با بحث های فرعی و غير ضروری مشغول کرده اند؟
بحث های سطحی و جنجالی ـ تبليغی را که هم اکنون روزنامه های کشور پيرامون نامه خامنه ای به شورای نگهبان، به راه انداخته اند؛ اين که نامه حکم حکومتی است يا در حد يک پيشنهاد تلقی می شود؟ و ما بايد آن را واکنش و امری طبيعی و عادی به حساب آوريم، يا برگرفته از حقوق ولايت است؟ و غيره، به لحاظ محتوا و مضمون، به هيچ وجه تفاوتی با بحث های حوزوی «آب کر»، و پرسش هايی که اگر آب آن يک بند انگشت کمتر از مقدار تعيين شده اش باشند، آب پاک است يا نه؛ ندازند.
واقعن چه تفاوتی است ميان استدلال سحرخيز [يکی از ژورناليست های مدافع آزادی] وقتی که می گويد:« اگر هم حکم حکومتی باشد، شورای نگهبان به آن اعتقاد دارد ولی ما به آن اعتقاد نداریم»؛ با استدلال طلبه ای که می گويد: حتی اگر ببينم کودکی، آن يک بند انگشت کسری آب کر را با ادرارش تأمين کرد، از آن جايی که مقدار حجم آب کر اساس است، من آن را پاکيزه و قابل استفاده می دانم؟
شايد آن ها اهداف خاصی را دنبال می کنند و مهمتر، شايد هم معتقدند که خير و منافع عمومی، از قبلِ اين نوع حرکت ها تأمين می گردد [شايد؟!]. اما، به رغم همه اين شايدها، چند پرسش هنوز بی جواب مانده است که آيا بعد هشت سال شعار اصلاحات، قانونيت و شفافيت، ژورناليست های ما واقعن نمی دانند که دور زدن يا اهميت ندادن به قانون، توسط هر فرد، مقام و شخصيت سياسی يا مذهبی صورت گرفته باشد، به معنای نقض قانون است؟ وانگهی، دامن زدن به اين قبيل بحث ها، بدين معنا نخواهد بود که دانسته، صدای آن هزار نامزدی را که رد صلاحيت شده اند، در پس جنجال های اخير پنهان و خفه کنند؟
اولين بار نيست که برادران اصلاح طلب امروزی يا خط امامی های ديروز، چنين شيوه هايی را دنبال می کنند. از فردای انقلاب، دست به هر کاری زدند و يا وارد هر نهادی که شدند، آن کار و يا آن نهاد را از محتوا تُهی ساختند. از دانشگاه بگيريد تا مجلس. از مبارزه با امپرياليسم و تسخير سفارت آمريکا قضايا را دنبال کنيد تا روزی که به نام دفاع از منافع اسلام، در پس طالبان و حمايت از او سنگر گرفته بودند. از هم گامی با سعيد امامی ها و لاجوردی ها بگيرد تا آن زمان که به دفاع از قتل های زنجيره ای برخاستند.
واقعن درباره آنها چه بايد گفت و نوشت؟ در يک کلام، آنان کاشفان دنيای کشف شده پيشينيانند و از آنجايی که دوست ندارند بين کشف خود و ديگران، مشابهتی وجود داشته باشد، آنرا وارونه عرضه می کنند. وقتی با حقيقتی روبرو ميگردند، بجای آنکه تسليم حقيقت شوند و يا درباره مضمون و ماهيت هر پديده ای تعمق کنند، بی هيچ تغيير ذهنی، جامه ای به رنگ آن می دوزند و بر تن می کنند. آنان، از ميان دو دنيای ذهنيت، اعتقادی که بايد تا ابد حفظ شود و عينيت، جهانی که در حال تغيير و تحول است، مکتب لعابی گری را اختراع کرده اند. در مکتب آنان، رنگ و شکل نمادين ارزشی خاص دارند و به همين دليل سنت را با آبرنگ تجدد جلا ميدهند.

سه‌شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۴

در راه نجات و بازگرداندن سلامتی انسانی بکوشيم!

بيانيه بيش از ٢٦٠ نفر از روزنامه‌نگاران، روشنفكران و فعالان سياسی به پشتيباني از اكبر گنجي
اگر اين روزنامه‌نگار شجاع و حرفه‌اي بدون وقفه و تأخير از سوي قوه قضاييه به مراكز درماني خارج از زندان اعزام نشود و برابر تشخيص پزشكان مستقل تحت درمان قرارنگيرد، ما براي نجات وي به
اعتراضات قانوني مدني و مسالمت‌آميز ديگري، فراتر از صدور بيانيه دست خواهيم زد. [ادامه مطلب]

اطلاعيه مطبوعاتی دكتر شيرين عبادی درباره وضعيت اكبر گنجی
بيماری آقای گنجی رو به تشديد است و اعتصاب غذا در شرايط فعلی برای او می‌تواند عواقب خطرناكی داشته باشد. از آنجائيكه طبق موازين حقوق بشر كسی را نمی‌توان به صرف ابراز عقيده از آزادی محروم ساخت و نيز با توجه به وضعيت پيش آمده ، به عنوان وكيل آقای اكبر گنجی، از تمامی همكاران وی و همچنين مدافعين حقوق بشر و آزاديخواهان تقاضا دارم با ارسال نامه‌ يا ايميل درخواست نمايند كه شرايط مناسب برای مداوای ايشان در خارج از زندان فراهم شود.
[ادامه مطلب]

شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۸۴

کـار مـا نوشـتن است!


اگر بهپذيريم که وبلاگ يک رسانه است؛
اگر به پذيريم که وظيفه رسانهها اطلاعرسانی است؛
اگر به پذيريم که ميدان عمل رسانهها، جامعه است و ارتباطی مستقيم با افکار عمومی دارند؛
ناگزيريم حقيقت ديگری را نيز به پذيريم که راه منطقی اعتراض وبلاگ نويسان، نه پناه بُردن به سکوت و نشان دادن صفحه سفيد مانيتور؛ بل، نوشتن، نوشتن، نوشتن و باز هم نوشتن است!

وانگهی، اعتراض جدا از عنوان و شکل و رابطهاش، چه سياسی و چه اقتصادی، بار حقوقی دارد و اعتراضکننده ناچار است تا از طريق گفتار، نوشتار و استدلال، علت و دليل اعتراض را به اثبات رساند.

از طرف ديگر سکوت سفيد، پيش از آن که يک تاکتيک مناسب و مؤثری عليه حرکتهای غير انسانی و ضد حقوق بشری به شمار آيد، بيشتر و به يک معنا و غير مستقيم، فرديت ما را به چالش میطلبد که به جای گفتن و عريان ساختن، ناخواسته تسليم جامعه شأنی و جمع گرا شويم و لب ببنديم. اعتراض را، دانسته يا ندانسته، با لعاب سياسی سنتی نگفتن، بهتر از گفتن است، بپوشانيم و در واقع، قدم در جادهای بگذاريم که در فرهنگ مذهبی، به آن «تقيّه» می گويند   .

بلاگـرها اهل تقيّه نيستند! اين نکته را همه میدانيم و به همين دليل است که، خوب و بد، ضعف و قوت، و تلخ و شيرينمان را يکجا، در صفحه مانيتور و در مقابل ديدگان عمومی به نمايش نهادهايم. و باز به همين دليل است که میگوئيم صفحه سفيد مانيتور، شفافيت حرکت وبلاگی را خدشه دار میسازد. اين حرکت، نه در شأن ما است و نه کار ما. کار ما نوشتن است! هم راز را مینويسيم، هم نياز را و هم اعتراض را. آنقدر مینويسيم و مینويسيم تا از آن فرهنگ شفاهی، دَم بستن و در پرده گفتن، رهايی يابيم!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

شـرکـت يـا تحـريـم؟ ـ ۲

شرکت يا تحريم انتخابات، يک تاکتيک است. اما هر تاکتيکی، تابع يک اصول ثابت و تقريبا غير قابل تغيير است. اصل ثابتی که هم راهنما، هم مشوق و هم محرک حضور و شرکت در انتخابات، يا برعکس، تحريم را ابزاری کارساز می بيند، چيست؟ آيا ما به فلسفه و چارچوب مديريتی را که رهبران کنونی برای خود تعيين کرده اند معترض ايم؛ يا اين اعتراض ناشی از عدم توانايی ها، نگرش ها و تمايلاتی است که نامزدها از خود بروز داده اند؛ و يا دلايل و مؤلفه های ديگری را مورد توجه قرار می دهيم؟
از سوی ديگر، اگرچه شرکت يا تحريم در همه مراحل و به منظور نشان دادن نرخ مشارکت، يک تاکتيک به حساب می آيند، ولی اين تاکتيک در ارتباط با انتخابات و رفراندوم يک معنا را نمی رسانند. مثلن، وقتی شما رفراندوم قانون اساسی را تحريم می کنيد تا نرخ مشارکت را تقليل دهيد، و رقم کاهش، اگر پائين تر از کف تعيين شده را نشان دهد، آن وقت مشروعيت قانون و نظام سياسی مبتنی بر آن است که مورد شک و ترديد قرار می گيرند. اما در انتخابات رياست جمهوری، تحريم ابزاری است عليه نامزدهای انتخاباتی و احتمالن رئيس دولت آينده. آيا مسئله اصلی تحريم کنندگان تنها برسر شکل گيری و چگونگی ترکيب دولت آينده است؟ اين جا است که موضوع آگاهی، شهروندان آگاه و رابطه آنان با مسئوليت معنی می يابد و به قول مارکس: «گُل همين جا است، همين جا است بايد رقصيد [سخن گفت]». (۱)
اما آن آگاهی مورد نظر که در چند جای اين نوشته آمده است، چيست و ما بايد ابتدا حول کدام مسائل اساسی و پايه ای، عرصه تعامل را بگشائيم و به تفاهمی تقريبن مشترک برسيم؟ از زاويه نگاه کارشناسی، مقوله توسعه و فرآيند بسيار پيچيده آن، بنيان و مضمون آگاهی را در تمامی حوزه های مختلف علمی، سياست، حقوق و فرهنگ تشکيل می دهد. در واقع توسعه، به عنوان يک مفهوم جهان ـ بشری، تکامل مادی و معنوی هر جامعه ای را شکل می دهد (۲) و رقم می زند و يک اصل ثابت و تغيير ناپذيری است که براساس آن، نه تنها سياست در عصر ما، در انطباق با پيشرفت و تحول معنی می يابد، بل که سنجش مداوم آن در مقايسه با جهان، همواره وظايف تازه ای را پيش پای شهروندان آگاهش می گذارد.
حال اگر موقعيت و وضعيت سياسی، اجتماعی و اقتصادی کشور را در مقطع انتخابات آسيب شناسی کنيم، ما اکنون در شرايطی قرار گرفته ايم که هم زمان، و هم سرعت پيشرفت تکنولوژی (۳)، برعليه ما است و نه تنها در مقايسه با کشور کره جنوبی، بل که در مقايسه با کشور ترکيه، فرسنگ ها عقب ايم. جامعه ای که با آن موقعيت طلايی ژئوپلتيکی و ژئواستراتژيکی، با منابع ثروت های بيکران و با نيروی بيشمار جوانانش، به جای آن که به عنوان نيرويی تأثيرگذار و متعادل کننده در منطقه، موقعيتی برتر و مستحکم تر نسبت به ساير همسايگان داشته باشد؛ چه شد که اکنون توان و ظرفيت افزايش ثروت ملی را از دست می دهد و هر روز، بيشتر از روز قبل، زمينه را برای فرار مغزها از کشور مهيا می سازد؟
وقتی در جامعه ای که با ساختار سياسی و ساخت اجتماعی غير قاعده مندی روبروايم، وقتی بطور مشخص شاهد ناهماهنگی ميان جايگاه ها با تخصص ها هستيم و با مسئولين مواجه ايم که معنا و مفهوم توسعه را به هيچ وجه [بدون رودربايستی] نمی فهمند، و دهها مورد ديگر که نيازی به ذکر آن ها نيست؛ شهروندان آگاه جامعه، يعنی همه بزرگان، صاحبان انديشه، ثروت و ديگر نيروهای فعال و سازمانگر، به جای درگير ساختن خود با مسائل فرعی و غير مؤثر، مجبورند تا راه حل های اساسی و کارساز ديگری را برای برون رفت از بحران کنونی ارائه دهند. مادامی که ميان نخبگان فکری و اجرايی ما، فاصله و تفکيک وجود دارد؛ مادامی که فعالان سياسی ما در اين زمينه نيانديشند که بدون وجود نخبگان فکری، قادر به انجام کارهای بنيانی نيستند؛ هيچ تحول و تغييری را نبايد انتظار داشت.
اکنون وقت آن است که نخبگان جامعه ما احساس مسئوليت کنند، يعنی همان نکته ای که در ابتدای مقاله به آن اشاره کرده ام. بايد ميان انزوای نخبگان فکری و چپ و راست زدن های فعالان سياسی، پُل ارتباطی محکم و منسجمی را برقرار ساخت. در واقع، آينده ايران، نه تابع تحريم های انتخاباتی، بل که تابع شرايطی خواهد بود که با چه سرعت و کيفيتی ميان نخبگان ايرانی، هماهنگی های لازم و ضروری بوجود خواهد آمد. آنچه که جامعه ما از آن رنج می برد، عدم وجود فرهنگ تعامل و هماهنگی و فقدان روحيه کار جمعی است. اگر اين هماهنگی وجود داشت، تنها عزم سياسی ايرانيان مقيم خارج از کشور، می توانست زمينه های دخالت نهادهای حقوقی ـ سياسی بين المللی را به امر نظارت بر انتخابی آزاد جلب کند. به آسانی می توانستند همين ايده ساده را در داخل کشور، به اجماع نظر کلی و ملی تبديل کنند. اينکه چرا به جای تلاش در رسيدن به امری مهم تر و اساسی تر، تنها در جهت اتخاذ تاکتيک تحريم، که بيشتر جنبه جنجالی ـ تبليغی دارد و نوعی شانه خالی کردن از مسئوليت است روی آورده ايم؛ نياز به بحث و بررسی مستقلی دارد اما، وقتی شهروندان عادی، خصوصن شهرستانی ها، بی توجه به خواست تحريم کنندگان، به پای صندوق های رأی می روند، تاکتيک تحريم، چه تغييراتی را در روند کنونی ايجاد خواهد کرد؟
پانوشت:
۱ ـ مارکس / هيجدهم برومر / ترجمه باقر پرهام
۲ ـ دکترمحمود سريع القلم / روشنفکران، احزاب و منافع ملی
۳ ـ همان
[بخش نخست همين يادداشت]

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۴

شـرکـت يـا تحـريـم؟ ـ ۱

مخاطب اصلی اين نوشته، جوانان و آينده سازان هستند. درباره نهمين دوره از انتخابات رياست جمهوری، چگونه می انديشيم؟
اذهان عمومی، تنها دو بُعدِ سياه و سفيدِ تحريم يا شرکت در نهمين انتخابات رياست جمهوری را می بينند. اين گردش دايره وار را، بارها در جامعه ايران و در بين ايرانيان شاهدش بوده ايم و اکنون علتی برای طرح پرسش های بيشمار و متنوع شده اند که بعضی ها، از جمله نی لبک عزيز، در ارتباط با گفتار پيشين طرح کرده است. به نظرم شکافتن، بررسی و پرداختن به آن ها در لحظات کنونی، حائز اهميت اساسی است. نی لبک می نويسد:
«اکنون سردرگمی عجیبی بر وبلاگ نویسان و خیلی از علاقه مندان ایرانی مسائل سیاسی در مورد شرکت یا تحریم انتخابات حاکم است و همین محل سوال بزرگی برای من شده است. چرا؟ آیا کارنامه رفتاری کاندیداها برای ما مشخص نیست؟ آیا الگوهای تمدنی و فرهنگی انتخابات و شرایط انتخاب و فلسفه انتخاب پیش روی ما حاضر و آماده وجود ندارد؟ پس چرا ما خودمان را به دست خودمان گیج می کنیم؟! چرا ما به جای رفتار بر اساس دانسته های محدود فعلی، به پیش بینی های جادوگرانه آینده می پردازیم و به جای ایفای نقش شهروند آگاه به حقوق مدنی خود به تقلید از نقش یک استراتژیست سیاسی برخاسته ایم؟».
اگر قرار است از زاويه نگاه يک شهروند آگاه به حقوق مدنی، موضوع انتخابات را بررسيم، من ترجيح ميدهم که بجای راندن احساسی در جاده های فرعی و پُر پيچ و خم مسائل شرکت يا تحريم، مستقيما، در شاهراه اصلی مسئوليت برانم. اين که چرا بدون هيچ مقدمه ای، به مسئوليت اشاره کرده ام، دليل دارد. در ساده ترين بيان، شهروند آگاه به حقوق مدنی، کسی است که همواره و در تمامی لحظات زندگی، در جهت حفاظت از منافع فردی خويش گام برميدارد.
بديهی است که هر شهروندی، کم و بيش، به منافع فردی خود توجه دارد. اما وقتی از شهروند آگاه سخن می گوئيم، در واقع به مقام خاصی اشاره می کنيم که هم امتيازی به شمار می رود و هم باری بر دوش او می گذارد. شهروند آگاه، کلان نگر است. آينده را فدای لحظه نمی کند و طبيعتا، تحت تأثير امواج توده ای قرار نمی گيرد. بطور مثال، در حفاظت از موقعيت شغلی خود در برابر خطر بيکاری، برخلاف شهروندان عادی که با زير پا نهادن اخلاق، شخصيت و منش انسانی وارد باند بازی ها و ديگر زد و بندهای ناشايست با رؤسای خود ميگردند، او بيش تر در پيرامون استقرار امنيت شغلی در جامعه می انديشد. به زبانی ديگر، او منافع فردی خويش را در ارتباط با سطح رشد و تحول در جامعه، جلب سرمايه و ايجاد و توسعه بازار کار و ديگر فرصت های شغلی تازه، گره می زند.
جدا از اين وجه امتيازی که شهروندان آگاه فراتر از نوک بينی خود را می بينند، آنان باری هم بر دوش دارند. زندگی خصوصی يا اجتماعی را بايد همواره منظم و مرتب ساخت تا بی سامانی حاکم نگردد. بايد به افراد و گروه هايی مسئوليت داده شود تا بتوانند در جهت استقرار نظم نوين برنامه ريزی کنند. از اين زاويه، شهروندان آگاه، موظف به انتخاب هستند، برای چنين انتخابی اهميت اساسی قائلند و نسبت به آن نمی توانند بی تفاوت باشند. اما، مهم ترين مسئله ـ که نبايد از آن غافل بود، مسئوليت دادن، شرط و شروطی دارد. يک نمونه آن، ما مسئول به انتخاب افرادی هستيم که توانمندی و ظرفيت انجام اعمال عقلانی را داشته باشد.
ممکنست بعضی ها طرح کنند [که می کنند] ما از کجا بدانيم که در ضمير نامزدها چه می گذرد؟ مگر خاتمی را با آن شعارهای زيبا و فريبنده ای که می داد، برای دو دوره انتخاب نکرديم، نتيجه چه شد؟ به نظر من، پرسشگران به نکته بسيار دقيقی اشاره نموده اند که پاسخ به آن در لحظه کنونی حائز اهميت اند. واقعا دليل چه بود که مردی با پشتوانه بيست ميليون رأی خواهان تقويت جامعه مدنی، سرانجام، نه تنها پشت به ملت کرد، بل که بی اعتنايی او، هم سطح نا اميدی را در جامعه و در بين جوانان بالا برد و هم شکاف ملت ـ دولت را گسترش داد و تعميق برد، تا جايی که می توان گفت مرتکب بزرگترين خيانت تاريخی شده است. چرا؟
[ادامه دارد]

شنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۴

با تو هستم، ای ناشناس! ـ ۳

هر فردی که در هر نقطه ای از جهان زندگی می کند، دارای دو هويت پيوسته و تفکيک ناپذير انسانی و حقوقی است. به زبانی ديگر، پيشبرد وظايف انسانی در همه اشکال شناخته شده اش، اعم از کمک، همراهی و دفاع، اگر فاقد بار حقوقی باشند، نوعی ترحم محسوب می گردند، که ترحم، تنها می تواند ارزش و مقام والای انسانی را خدشه دار سازد. دو سال پيش، يکبار همين نکته را در ارتباط با حقوق زنان و در مقاله «مراجع تقليد، بايد تابع قوانين کشور باشند»، از جهتی ديگر نيز طرح کردم که ناديده گرفتن حقوق زنان، معنايی غير از اين نخواهد داشت که ما، موجوديت انسانی آنان را ناديده گرفته و نفی می کنيم.
با اتکا به همين نگاه و تعريفی را که در بالا آورده ام، در يک جامعه قرار دادی و مبتنی بر قانون، طرح مقوله ای به نام حاشيه، نه تنها غير قابل فهم و بی معنی است، بل که طراحان آن، در مجموع هدف های سياسی خاصی را دنبال می کنند. کسی که تحت تأثير چنين فضايی قرار بگيرد، هرگز نمی تواند بطور اصولی و واقعی، مدافع حقوق انسانها باشد. شايد يک مثال در اين زمينه راهگشا باشد: در ماجرای خانم مسيح علی نژاد، آنچه را که مجلس و ژورناليست ها ناديده گرفته بودند و به آن نمی پرداختند، همين رابطه ميان دو هويت انسانی و حقوقی خبرنگار اخراجی بود. البته آنان در اعتراض به اين عمل، به مدت بيست و چهار ساعت اخبار مجلس را تحريم!! کردند اما نتيجه چه شد؟ چرا آنها يا سنديکای مطبوعات، نخواستند شکايتی را عليه رئيس مجلس تنظيم کنند که اخراج خبرنگار، خارج از وظايف حقوقی مجلس بوده است؟
مشکل بزرگ همکاران خانم مسيح علی نژاد اين بود که آنها نتوانستند و يا نخواستند همکار اخراجی خود را، در جايگاه حقوقی [در واقع همان جايگاه انسانی] قرار داده و از همان نقطه، رابطه او را با مجلس، دولت، دفتر روزنامه و حتی خانواده، اندازه بگيرند و راه حل بيابند. اين ناديده گرفتن، به معنای زير پا نهادن فرديت است. حال پرسش اين است چگونه می توان با «متن»ی که آشکارا فرديت انسانی را ناديده می گيرد و تنها به جنجال ها يا سازوکارهای بی محتوا و جانبی می انديشد، به تفاهم رسيد و همراه شد؟ از طرف ديگر، اگر آن «متن» مورد ادعا را که اکنون بر مسند امورند و چرخه کار و زندگی را می گردانند، از نظر ترکيب اجتماعی مورد بررسی قرار دهيم، کوچکترين تجانسی ميان لايه های مختلف اجتماعی آن ديده نمی شوند. ناهماهنگی ميان جايگاه و تخصص، به قدری چشم گير است که هر فرد و گروه و نهادی، تنها به کسب رانت بيشتر می انديشند. به رغم عدم توانايی و خلاقيت، آن چنان فضا سازی می کنند تا مانع از شکل گيری رقيب گردند و الخ.
در چنين شرايطی، دليل چيست که آنها به سمت وبلاگـشهرها هجوم آوردند؟ پاسخ اين پرسش، برعهده بلاگرها است که هريک از ما، به تناسب شناخت و تجربه ای که کسب کرده ايم آنرا از زاويای گوناگون بررسيم. اما تا آن جايی که در توان من بود، بخشی از اين مسائل را در « سال درخشش وبلاگ شهرها» آوردم و اکنون به چند نکته ديگر اشاره می کنم:
۱ـ وبلاگ ها، بنا به نياز و مقضای جامعه ما، می توانند زمينه ها و تشکيل NGO های مُدرن را مهيا سازند؛
۲ـ برخلاف NGO های معمولی که شعاع ارتباط آنها محدود است، آنها با همه ی بلاگرهای ايرانی مقيم جهان پيوند خورده اند؛
۳ـ اگر NGO های معمولی [البته نه همه] بنا به دلايل و انگيزه های خاصی شکل گرفته و بخش قابل ملاحظه از آنها آلوده به فساد مالی شدند و بی اعتمادی ها را دامن زدند، تشکيل NGO های مُدرن دقيقن آگاهانه است و آنان هدف های فرهنگی ـ حقوقی را دنبال می کنند.
حال اگر اين مؤلفه ها را در کنار ديگر رويکردهای فرهنگی و حقوقی ـ سياسی وبلاگ شهرها در قبال مسائل مختلف اجتماعی از جمله رفراندوم و حقوق بشر و تازه ترين آنها واکنش در قبال دستگيری تعدادی از وبلاگ نويسان قرار دهيم؛ بسياری از مسائل مبهم برای بلاگرها روشن خواهد شد.

· بخش نخست همين يادداشت
· بخش دوم همين يادداشت

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۴

با تو هستم، ای ناشناس! ـ ۲

دوّم اينکه، در جوامع سنتی و در هر نقطه ای از جهان که هنوز فضای الهی ـ سياسی حاکم اند، غير منطقی است که اگر شعاع بحث را تنها در درون چارچوب های حقوقی محدود ساخت و همواره به يک موضوع و در يک جهت پرداخت که چرا فرديت و حقوق تک ـ تک افراد جامعه جزء ارکان اصلی زندگی اجتماعی، حقوقی و سياسی بشمار نمی آيند؛ بلکه فراتر از بازی ميان فرد ـ جمع، مجبوريم در گستره ی حقيقی و فرهنگ سياسی مرتبط با آن، مقوله های «حاشيه» و «متن» را نيز بشناسيم که چگونه هر جمعی را بی معنا و نامفهوم می سازند.
مادامی که برخی مسائل مربوط به ترکيب اين دو فرهنگ متناقض را از همديگر تفکيک نکنيم و روشن نسازيم، درک يک نکته قدری مشکل بنظر خواهد آمد که چرا گروهی از انسانهای مدافع حقوق فردی، در جريان عمل، ناقض حقوق ديگران می گردند. افرادی که نامه ها و اطلاعيه های خود را برای بلاگرها می فرستند تا آن را در وبلاگ شهرها قرار دهند، و غير مستقيم، باوری را تحميل می دارند که از شما امضاء و از ما تصميم، برگرفته از همان ذهنيتی است که در پيشبرد همه امورات اجتماعی ـ سياسی [البته اگر با نگاه مثبت به کار آنها بنگريم] فضای حاشيه و متن را می سازند.
جدا از مسائل تئوريک ـ تحليلی که رابطه تنگاتنگی را ميان آن دو مقوله با ذهنيت جمع گرا قائل است، يک ويژگی مهم آن، خصلت خود محور بينی باورمندان شان است که برخی از افراد، جناح ها و احزاب [همين طور نظام ها و دين ها و...]، همواره خود را مرکز آدم و عالم می دانند. از اين زاويه، دو مقوله حاشيه و متن، بسته به اينکه چه کسی آنها را به کار می برد، وضعيتی سيال و کاربردهای مختلفی در اجتماع خواهند داشت. و به همين دليل، نه تنها قادر نيستيم مرز ميان آن دو را مشخص و از همديگر تفکيک سازيم بلکه، آنچه را که تا ديروز، ناگزير بوديم به نام حاشيه بپذيرم، امروز، بنا به مقتضا و خواست قدرت، مجبوريم متن بخوانيمش. بطور مثال، اين حاشيه، گاهی ايرانيان خارج از کشورند، در برابر ملت؛ و زمانی خود ملت است، در برابر اقليتی بنام نيروی خودی؛ و در اين چند سال، اکثريت نيروهای خودی، حاشيه ی اصول گرايان محسوب می شدند.
حال، قبل از پرداختن به گرايشات غير مدنی بعضی از دوستان مقيم ايران و توضيح و استنباطی را که «ما» از ارتباط ميان حاشيه و متن و حرکت جمعی در شرايط کنونی داريم؛ در پرهيز از يکنواختی و خشکی کلام، ناگزيرم به دو موضوع خاص، هم بعنوان تنوع و هم بعنوان مقدمه ای بر بحث آتی، اشاره ای داشته باشم: در چند سال گذشته، بعضی از سايت های خبری ـ سياسی، هر مطلبی را به صرف اين که نويسنده آن مقيم ايران بود، برجسته کردند و انعکاس دادند. بعضی ها، حتا الفاظ، لغات و مفاهيمی را که آنها بکار می بردند، بدون هيچ توضيح و پانوشتی، در گفتار و نوشتار خويش آوردند و به يک معنا، آن ذهنيت غلطی را که در ارتباط با ايرانيان خارج از کشور طرح ميگرديد، دامن زده و تقويت ساختند.
از طرف ديگر در ايران، گروهی بمنظور پيشبرد اهدافی خاص، بی توجه به جايگاه، دانش، سابقه و تجربه افرادی که در خارج از کشور طوطی وار آن کلمات را تکرار می کردند و يا تحليل های سطحی آنان را کليشه وار بکار می بردند؛ چنان برجسته ساختند تا از اين طريق بتوانند تئوری حاشيه و متن را همزمان، در داخل و خارج از ايران تبليغ و تقويت سازند. واقعيت آن است که اين آش هفت جوش سياسی را، گروهی از اصلاح طلبان درون حاکميت در توجيه اعمال خود پخته اند تا از يکسو، به ايرانيان مقيم خارج از کشور بگويند از آنجائيکه شما در متن مبارزه نيستيد، حق اظهار نظر هم نداريد؛ و اما از سوی ديگر، زمانی هم در برابر استدلال ها منطقی «ما» قرار می گيرند، با گذاشتن کامنت های هرز:«جات گرمه، بيرون گودی می گی لنگش کن!»، امکانی برای مانور و گريز داشته باشند.
آيا اين قبيل برخورد تنگ نظرانه، غير مدنی و غير علمی، بدين معنا نيست که شما ايرانيان مقيم خارج از کشور بايد تابعی از اراده ما و تنها نيروی پشت جبهه باشيد؟
[ بخش نخست نوشته ]

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۴

با تو هستم، ای ناشناس! ـ ۱

هنگامی که ايرانيان [منظور اين است که از نظر کميت، بيشمار و از نظر تعلق اجتماعی، در برگيرنده اقشار و طيف های مختلف است] درباره موضوع معينی بطور مشخص سخن می گويند، هريک از آنان، به تناسب جايگاه، سطح تحصيل و ديگر دستاوردهای تجربی ای که در دوران زندگی اجتماعی خود آموخته اند و کسب کرده اند، بدون استثنا، از همان ابتدا می کوشند تا تعريف دقيقی از آن موضوع يا مقوله ارائه دهند. هر شنونده ای، ممکنست چنين احساس کند که گوينده، جزء آن گروه از افرادی است که می شود با او به تفاهم رسيد. اما بعد از لحظاتی، وقتی مسئله ای به نام توقع را به وسط می کشند و خواستی شخصی يا اجتماعی را طرح می کنند و انتظار انجام چنين کاری را از تو می طلبند؛ ناگهان می بينی که همه ی آن تعاريف اوليه و اصول مشترک و مورد تفاهم را، که در واقع نوعی قرار دادهای دو جانبه و فی مابين به حساب می آمدند، به آنی زيرپا گذاشته و ناديده گرفته اند.
اين که چرا هيچ يک از قول ها، قرارها و قوانين ما نمی توانند بعنوان يک سند اصلی و پايه ای، موجباتی را برای تفاهم عمومی در جامعه مهيا سازند، ناشی از چنين فرهنگی است. در زير يک ماده قانون، ده ها تبصره مبهم می گذاريم تا اگر روزی قانون با منافع شخصی ما اصطکاکی پيدا کرد، امکان تفسير دلبخواهی و دور زدن از آن را داشته باشيم. مثلن، به اصل بيست و دوم قانون اساسی توجه کنيد که چگونه کلمه «مگر»، ماده اصلی را مسخ و بی خاصيت می کند: «حيثيت، جان، حقوق، مسکن و شغل اشخاص از تعرض مصون است مگر در مواردی که قانون تجويز کند». اينکه چگونه واژه «مگر»، مفهوم اصلی قانون را تا سطح يک فرمان فردی يا گروهی تنزل می دهد بجای خود، ولی با شناختی که از فرهنگ حاکم بر جامعه ما داريم، استقبال از قانون اساسی و همه کسانی که به آن رأی آری داده اند، در واقع آنرا منطبق بر تمايلات درونی خود می ديدند و تفاهمی بر سر اين قبيل اصول و مگرهايش وجود داشت که گاهگاهی، بايد بر حيثيت، جان و حقوق ديگر انسان ها تعرض کرد.
اين نوشتم تا بگويم که گروهی با بلاگر ها نيز، مثل همان اصل بيست و دوم قانون اساسی برخورد می کنند. اگر چه «مگر» مورد نظر آنها غير قانونی و توقعی اضافی و خارج از عرف است، ولی آنها درخواست های خود را زير پوشش خواهش های دوستانه، تحريک احساسات ملی، تظلم نمايی ها و عدم دسترسی به رسانه های عمومی اعمال می کنند. استدلال شان هم اين است که چون وبلاگ يک رسانه شخصی است و اختيارش هم در دست توست، گزارش، تحليل و يا نامه ای را که در خطاب به يکی از مقامات نوشته شده است، در وبلاگ قرار بدهيد. آنها، انجام چنين کاری را در ظاهر يک وظيفه ملی ميدانند اما، غير مستقيم و در واقع، می خواهند اين نکته را يادآوری کنند که انجام چنين کاری جزئی از وظايف توست.
آيا بلاگرها مقيم خارج از کشور، مجازند هر آنچه را که از ايران ايميل می زنند و می فرستند، در وبلاگ قرار دهند؟ با استناد به هزار و يک دليل حقوقی، مدنی و حتا سياسی، می توان به اين پرسش، پاسخی منفی داد. ولی من می کوشم در عوض پاسخ، به دو موضوع خاص و عام اشاره کنم. نخست اينکه آنها با استناد به خفقان سياسی، به حقوق فردی بلاگرها تجاوز می کنند و به نوعی تحميل خفقان را، به نام مبارزه با خفقان جا می زنند. غافل از اينکه رشد و گسترش وبلاگ ها، نه به دليل خفقان سياسی، بلکه بخاطر سنت گران جانی است که مانع بروز فرديت در جامعه ما می گرديد. سنتی که مدنيت، فاش گويی و عريان زيستی را بر نمی تابد و در هر عصر و قرونی، در زير نام ها، ايده ها و مکتب های مختلف، بر زندگی مردم سايه می افکند و مانع از تفاهم، تساهل و پيشرفت می شدند و تا جائيکه خواجه شيراز نيز به اعتراض برخاست:

فاش می گويم و از گفته خود دلشادم
بـندۀ عشقـم و از هــر دو جهان آزادم


ادامه دارد...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۴

جنبه های مختلف مفهوم زمان

گذشته ها، گذشت! جمله ای است آشنا به گوش همه ما و هر کسی، در مقاطع مختلف دوران زندگی خود، دست کم چندبار آنرا از دهان «اين» و «آن» شنيده است. مهم هم نيست که آنرا در کجا شنيده باشيد، در محاوره های عادی و خانوادگی يا در مباحثات مختلف سياسی و اجتماعی. در هر صورت، گوينده گان هنگامی آنرا بکار می برند که بنحوی می خواهند رابطه زمان و تغيير و تحول را برای شنوندگان تبيين کنند.
در واقع آنان مفهومی منظور دار را برای زمان قائل اند، بدين معنا که گذشت زمان، موجب تحول ذهنی ـ فکری انسان ها ميگردد و عاملی برای پيشرفت و مدنيت است. اگر چه اين تعريف در ظاهر منطقی بنظر می آيد اما، از اساس، هر آنچه را که مربوط به گذشته است، ارتجاعی می بيند. آيا اين درست است که به آن بخش از گذشته ای که پايه و اساس تحول و ترقی امروز جهان را تشکيل داده اند و زمينه های مهمی را برای پيشرفت کنونی مهيّا ساخته اند، ارتجاعی به ناميم؟ يا برعکس، همه آن چيزهايی را که به حوزه اخلاق و فرهنگ ارتباط پيدا می کنند و امروزه می بينيم، مترقی اند؟
با اين مقدمه، می خواستم اشاره ای داده باشم به موضوع پُست قبلی، زير عنوان «فهم زبان قانون، پيچيده نيست». من در آن نوشته، مقطعی از زمان را ـ به فاصله چهل سال، برش دادم تا بگويم که عامل زمان، به خودی خود، نمی تواند تغيير مهمی را در ذهنيت و فرهنگ جامعه ای ايجاد کند. درجامعه شناسی فرهنگ نيز به اين موضوع اشاره کرده اند و از اين نظر، مفهوم زمان ـ آگاهی را، در ارتباط با جايگاه اجتماعی افراد در جامعه و جوهر و نفس انسانی آنها پيوند زده اند تا بتوانند هويت مشخصی را تعريف کنند. حال اگر بپذيريم که گروه های اجتماعی مختلف، مفاهيم متفاوتی از زمان را ارائه ميدهند، يعنی آرزوها و آمال های گوناگونی را دنبال می کنند، چگونه است که در جامعه ما و در مقاطع مختلف تاريخی، همواره ذهنيت واحدی حاکم است؟
نی لبک، در کامنتی که زير نوشته قبلی گذاشته بود، به پرسش بالا اينگونه پاسخ ميدهد: « مجموعه کشور- ملت ما مجموعه ای سخت ناهمگن است. رشد فرهنگی در گسست اش از تحولات اقتصادی وتکنولوژیک و مادی اجتماع به پوسته ای سخت نازک و غیرمقاوم برروی مغزه سنتی اجتماع ما تبدیل شده است. در مواجهه بامساله ناشی از زندگی اجتماعی، فشار مغزه سنتی، این پوسته نازک را می دراند و خود را می نمایاند.من علت ناپایداری یا نهادینه نشدن تحولات فرهنگی را گسست آن از متن مادی و عینی اجتماع می دانم. ».
شما چه فکر می کنيد؟

جمعه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۴

فهم زبان قانون، پيچيده نيست

«شکوهی» پاسبان راهنمايی شهرما، اسب و گاری احمد ارابه چی را که از چراغ قرمز عبور کرده بود، در گوشه ای از ميدان شهر متوقف ساخت و داشت با صاحبش کلنجار می رفت. خلق الله هم که با پديده تازه ای روبرو شده بودند، اطراف آن دو نفر اجتماع کردند و براساس فرهنگ و سنت حاکم برجامعه ما، هر کسی ـ دانسته يا ندانسته، جانب خاصی را گرفت و اظهار نظر می کرد.
شکوهی می گفت:«تو از چراغ قرمز عبور کردی و اين کار خلاف قانون است». احمد می گفت: «اسب که زبان نمی فهمد تا از او بخواهيم چراغ قرمز را رعايت کند». شکوهی می گفت: «تو که زبان می فهمی، افسار هم دست تو بود، می خواستی کنترلش کنی». با دخالت مردم، ماجرا به اوج رسيد. هرکسی تّکه ای می پراند. يکی می گفت: درست اينه که دولت اول برای اسب ها کلاس آموزشی داير کنه. دومی با نيشخند ادامه حرف را گرفت: مثل اينکه برای ارابه چی ها هم نقشه کشيدند و فردا، قانونی را از مجلس می گذرانند که ارابه چی هم گواهی نامه لازم دارد. سومی هم تأييد می کرد: راست ميگی والله. قلم و دوات که دست خودشونه، نوشتن قانون هم مثل آب خوردنه.
احمد، بعد از کلی چپ و راست زدن ها و تملق گويی ها، زمانی که ديد پاسبان سمج، تمايلی برای بخشيدن [بخوانيد ناديده گرفتن قانون] نشان نمی دهد، بجای آنکه تسليم قانون گردد، به حيله متوسل شد. او وقتی حمايت جماعت را ديد، انرژی تازه ای گرفت و آخرين خيز را برداشت و رو به آنها کرد و گفت: آخه در کجای قانون نوشته شده عبور گاری از چراغ قرمز ممنوع است؟ و بعدش هم برای اينکه دهان پاسبان بيچاره را ببندد، تهمتی را چاشنی حرفهايش کرد و گفت: صحبت قانون نيست، صحبت تلکه است!
تقريبن چهل سالی است که از اين ماجرا می گذرد. امروز، هم چهره جامعه ايران از بسياری جهات تغيير کرده است، و هم نسل جديدی با حرف و حديثی تازه به ميدان آمده اند. در شهرهای بزرگ و به اصطلاح کلان شهرها، سالهاست که وانت بارها، جانشين گاری دستی ها و ارابه ها شده اند. همين طور ده ها مورد ديگر را نيز می توانيم نام ببريم که همگی نشان از تغيير و دگرباشی دارند. با وجود براين، از لحظه وقوع آن ماجرای ساده و پيش پا افتاده تا همين امروز، بسياری از مسائل فرهنگی و حقوقی و ... هنوز مبهم و پيچيده و بدون پاسخ باقی مانده اند. بطور مثال: چرا مردم دفاع از خلاف کاران را برحمايت از قانون ترجيح می دهند؟ و يا به رغم تحول، پيشرفت و بالا رفتن سطح آموزش، چرا نمی توانيم ميان فرصت طلبی ها با هزينه هايی که بايد پرداخت شوند، تعادلی را برقرار ساخت؟ چرا بخش بزرگی از مردم کشور ما، در رسيدن به اهدافی ناچيز و پيش پا افتاده، همواره از ابزار انگ زدن ها و تهمت زدن ها بهره می گيرند؟
تمايلاتی را که در بالا برشمردم، بهيچوجه با ادعايی که درباره سطح رشد فرهنگی جامعه ابراز ميداريم، همخوانی ندارند. اگرچه تمايل به سواری مجانی، هنوز تمايلی است مسلط در بين بسياری از انسانها و در همه جای جهان وجود دارد و قابل مشاهده اند ولی، درباره وجدان ايرانی و فرصت طلبی های ايرانی، بايد بحث و بررسی ويزه ای را به راه انداخت. اما حقيقتی را که اين داستان واقعی برملا می سازد، مجموعه تهمت هايی است که گروهی تعمدن برپيشانی روسنفکران ايرانی چسبانده بودند که مردم، زبان آنها را نمی فهميدند. مردم زبان پيچيده حقوقی و سياسی را خوب هم می فهميدند ولی، بخاطر يکسری منافع فرصت طلبانه، هرگز نمی خواستند با آنان همراه شوند.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۸۴

صفـر؛ عـدد، هيـچ يا جـانشـين است؟

در جهان سياست، مناسبات و رقابت های حزبی تابع يکسری اصول و قواعد شناخته شده ای هستند. اگر چه نوع نگاه و متُدلوژی برخورد احزاب در کشورهای مختلف، همواره با سطح رشد جامعه ای که بدان تعلق دارند متناسب اند، و با توجه به سرشت، خاصيت و مفهوم رقابت، که اصولن مسيرهای نوسانی را دنبال می کند و تحت تأثير شرايط های متفاوت سياسی، اجتماعی و فرهنگی، شدت و ضعف هايی را از خود بروز ميدهد؛ با وجود براين، احزاب جهانی، به تجربه دريافتند که زندگی اجتماعی، مادامی می تواند خصلتی منظم و قابل پيش بينی بيابد که دولتمردان و سياستمدارانش در عمل، رفتارهای خود را بر هنجارهای بين المللی انطباق دهند و از آن پيروی کنند.
اگر جهان دهکده ای بسيار کوچک است، راهی غير از اين هم نمانده [البته راهی که منطق و عقلانيت اثبات شده ای را عرضه می کند] که مطابق استانداردهای دهکده حرکت کنيم. البته دولت مردان ما آزادند که در مخالفت با فرآيند کنونی و تلاش برای تفکيک سياست داخلی از سياست خارجی، يکسری دلايل و توجيهات اسلامی بتراشند؛ اما از آنجائيکه مخالفت شان [اگر از زاويه مثبت نگاه کنيم] ناشی از عدم آگاهی کامل آنان از ارزشهای امروزين است [همانگونه که در دهه پيش، مخالف عضويت ايران در سازمان جهانی تجارت بودند] در عمل، تنها می توانند برای جهانيان ثابت کنند که سياستگذاران واقع بين و روشن بينی نيستند.
همين يک نمونه سياست ناآگاهانه و با عرض پوزش نابخردانه و کودکانه ای را که در بالا اشاره کرده ام، آنچنان اساس جامعه را بر هم زد و ناپايدار ساخت، که جدا از برنامه های اوليه و جلب متخصصين و سرمايه، به بيست سال کار شبانه و روزی نيازمند است تا بتوانيم بارديگر جامعه را به همان نقطه اولش باز گردانيم. وقتی ما قدرت مقابله با سرمايه جهانی را نداريم و نمی خواهيم عضو هيچ يک از سازمان های شناخته شده بين المللی گرديم، بديهی است که در عرصه ملی، با کاهش سرعت رشد توليد و عدم ثبات اقتصادی مواجهه خواهيم شد و تداوم آن روند، فرار سرمايه، فرار متخصصان و فرار مغزها را بدنبال خواهند داشت. آيا حالا ما می توانيم چنين وضعيتی را که ناشی از پديده جهانی شدن است انکار کنيم و بگوئيم کاری به جهانی شدن نداريم؟
هم اکنون گزارش هايی را که روزنامه های ايران درباره زندگی حقوقی ـ امنيتی شهروندان، بحران مناسبات اجتماعی، عدم اعتماد به مسئولين و ناسالم بودن رقابت های حزبی و سياسی می نويسند، جدا از اينکه تصويری از يک جامعه غير استاندارد را به خوانندگان خود ارائه می دهند، بلکه غير مستقيم، به حقيقت تلخی نيز اشاره می کنند که جامعه ايران، آشکارا سير قهقرايی را می پيمايد. وقتی تحليل گران سياسی، شرايط کنونی را «بازگشت به نقطه صفر» ارزيابی می کنند، چه الزامی وجود دارد که امثال من با چنين گرايشی همراه شوند و بحث انتخابات را راه بياندازند؟ وانگهی، اين نقطه صفر را، بايد به لحاظ کمی و کيفی دقيقن بررسی کرد و مشخص ساخت آيا صفر، کميتی است که می بايست جانشين اصلاحات نيم بند از بالا می شد؟ يا اساسن اصلاحات اسلامی را بايد هيچ گرفت؟ در هر صورت، قضاوت و بررسی، برعهده خوانندگان است و من تنها می توانم به يادآوری خاطره ای، اکتفا کنم:
در تابستان سال 53 ، وزارت آموزش و پرورش در ارتباط با رياضيات جديد و متدلوژی تدريس، طی بخشنامه ای مديران مدارس مختلف کشور را موظف ساخت تا در يک دوره از کلاس های ده روزه شرکت کنند. از تهديدها و توبيخ های اداری که بگذريم، شخصن تشکيل اين قبيل کلاس ها را مفيد و ضروری ميدانستم و با علاقه هم شرکت کردم. اما وقتی که وارد کلاس شدم، احساس کردم که هدف آموزش نيست بلکه صحبت برسر کلاه شرعی است و ... .
روز اول، مسئول آموزش بحث صفر را دامن زد. شرکت کنندگان به دو دسته صفر عدد است و صفر هيچ است تقسيم شدند. روز ششم، دومين جلسه ای بود که شرکت داشتم. باز محور بحث همان حرفهای روز اول بود با اين تفاوت که مسئول آموزش، يک عدد ليوان و چند دانه لوبيا را همراه آورده بود و يک دانه از آن لوبيا را در داخل ليوان می انداخت و از ديگران می پرسيد چه می بينيد؟ همه با هم پاسخ می دادند: لوبيا! بعد ليوان را خالی می کرد و دوباره می پرسيد: حالا چه می بيند؟ ديگران هم می گفتند: هيچی!
روز دهم، وقتی کلاس شروع شد، باکمال تعجب ديدم بحث همچنان بر همان محور می چرخد. البته همکاران من و مسئول آموزش، روز قبل به نتايج تازه ای رسيده بودند و جدا از دو جايگاه قبلی، برای صفر مقام جانشينی هم تعيين کردند و دوره آموزش رياضی، به خير و خوشی به پايان رسيد. حالا ناظر آموزش و پرورش و مسئول اداره کلاس، دفتری آورده بود تا همکاران ما نظراتشان را درباره سطح و کيفت جلسه بنويسند. همه آن کسانی که معترض بودند، در نظرخواهی نوشتند که از آن کلاس به نحو شايانی استفاده برده اند. نوبت که به من رسيد نوشتم:در رياضيات جديد، صفر، نه عدد است، نه هيچ و نه جانشين. بلکه مفهوم واقعی آن در ارتباط با بودجه، حيف و ميل پولها، خالی کردن صندوق و انتقال به حساب های شخصی مشخص می گردد. آنچه در اين ميانه هيچ معنی می شوند و بحساب نمی آيند، معلمانی بودند که در هوای داغ تابستان و در اتاقی بدون پنکه، ده روز از عمر خود را باسادگی تمام تلف کردند. در رياضيات جديد، کاری که ما انجام داده ايم می گويند: پذيرش بدبختی با اعمال شاقه!

دوشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۴

در روز معلم، امور آموزش را جدی بگيريم

در بين جامعه فرهنگيان و در هر عصر و دوره ای، انسانهای والا، ارجمند و فرهيخته ای را می توان مثال آورد که در ارتباط با آموزش و پرورش کودکانی که بايد آينده سازان باشند، همه وجود خويش را در طبق اخلاص نهاده بودند. هم نسلان من، هنوز با شکوه و جلال يادی از استاد دکتر مجتهدی می کنند و به احترامش کلاه از سر برميدارند. اما متأسفانه، اگر بگويم اين قبيل انسانهای والا در مجموع، گروه اندکی را در آن خيل بيشمار تشکيل ميدهند، سخنی خلاف نگفته ام.
اين نکته را هم اضافه کنم که همه نمی توانستند و يا نمی توانند در جايگاهی قرار بگيرند که افرادی نظير دکتر مجتهدی ها در آن جاها قرار گرفته بودند. ولی، هر معلمی در هر حوزه ای، حداقل وظيفه داشت تا نکاتی را پيشاپيش بداند از جمله رابطه ميان جوهره فرهنگ با امر آموزش و ارزش و اعتباری که اين حرفه در جامعه پيدا خواهد کرد. بی سبب نيست که می گويند:

چوب معلم ار بود زمزمه ی محبتی 
جمعه به مکتب آورد طفل گريزپای را

در سال 54، از ميان يکصد و پنجاه معلمی که در مناطق کجور، کلاردشت، چالوس و نوشهر می شناختم و از تک ـ تک آنها آمار گرفته بودم، تنها هفت درصد آنان در طول سال، چهار تا هشت جلد کتاب خوانده بودند. بديهی است که اين گروه از معلمان، در محل کار و در پيش وجدان خود، بهيچوجه قائل به تفکيک انجام وظيفه ظاهری و پَر کردن ساعات روز کار با وظيفه اصلی ـ انسانی و ذات حرفه ای که مسئوليت سنگينی را برگرده آنان نهاده بود، نبودند و به همين نسبت، بعدها نيز، نمی توانستند تمايزی ميان روز معلم در مهرماه، با روزی که حکومت بر آنها تحميل کرده بود، قائل گردند. و چه خوب ديديم که جامعه معلمان چشم بسته، تسليم شرايطی شدند که نيروهای فرهيخته جامعه، از زمان ميرزا حسن رشديه، در مقابل خواست روحانيت ايستادگی کرده بودند.

پی نوشت:
مجيد زُهـَری عزيز همراه با کامنت زير هديه ای بسيار زيبا و ارزشمندی را فرستاد که به گمانم، برای همه دوستداران و علاقمندان [خاطرات دکتر مجتهدی] که تا اين لحظه موفق به شنيدن صدای استاد نشده بودند، هديه ای است گران و ماندگار. دستش درد نکند!

یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

ای دوست! تو کــــلاه خويش را قاضی کن.



 در ميان واژگان پارسی، واژه پهلوی «کلاه»، به گمانم يگانه واژه ای است که از دو سوی، هم تحت تأثير تمايلات مغرضانه فقها و هم زير فشار فرهنگ عاميانه، از مضمون تهی گرديد و اکنون، گذاشتن و برداشتن آن از سر، هر دو، به يک اندازه معنی می شوند.
تا آنجايی که من ميدانم واژه کلاه، از لغت «کله» استخراج شده و به نقل از فرهنگ قديم، ايرانيان انسان پُر مغز و دانا را کلاهدار می گفتند. در واقع کلاهداری يکی از صفات شاه ايران بود و نياکان ما اعتقاد داشتند که شاه بايد مظهر توانايی و دانايی باشد و به قول حافظ:

نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست
کــلاهـداری و آيـيــن ســـروری دانـد


اما بعد از آمدن اسلام و به تناسب پيدايش و رشد يک قشر خاصی در جامعه، جنگ دو فرهنگ نيز شدت گرفت و تا همين امروز که جای هيچگونه انکار و پرده پوشی نيست، تنها اديبان ما نبوده اند که زخم های کاری و عميق را با جان خريده اند بلکه، جنگ فرهنگی زيان ها و خسران های جبران ناپذيری را برجای نهاد و تحت تأثير آن، بسياری از کلمات مصادره و مصلوب شدند.
در فرهنگ ايران زمين، کلاه داری، تنها به مفهوم خاص و در حوزه سياسی محدود نمی شدند. در رقابت های اجتماعی و رسيدن به سرافرازی و سربلندی در جامعه، بلند کلاه گشتن، آرزوی هر ايرانی بود. در هر مراسمی اعم از غم و شادی، کلاه، نقش و جايگاه خاص خود را داشت. اما عمامه، به اين دليل که حوزه ای خاص و قشر خاصی را در بر می گرفت، هرگز نمی توانست به مقام برابری با کلاه، بصورت بلند عمامه گشتن و عمامه داری در جامعه رقابت کند. همين عدم برابری، علتی شد تا کلاه را شرعی سازند و با چنين شگردی، رقابت های سالم اجتماعی را تا سطح اعمال حيله گرانه ای که مطابق موازين شرعی اتخاذ می گرديدند، از مفهوم تهی کرده و تنزل دهند.

نمی بينی زسوز عشق جز دور پريشانی
برنگ شمع برداری اگر از سر کلاه من


اين واگويی گذرا را به اين دليل آوردم تا اشاره ای داده باشم به خوانندگان جوان اين وبلاگ و بگويم ماداميکه معانی بعضی از کلمات و تاريخچه نزاعی که در پس آن پنهان است، به روشنی و دقيق ندانيم، سخنان دولتمردان ما را که به اتفاق در حوزه های دينی آموزش ديده و پرورش يافته اند، به آسانی نمی توانيم درک کنيم. بطور نمونه، چند روز پيش هنگامی که خاتمی به بهانه ای می خواست نامزدی شهردار تهران را برای پست رياست جمهوری به زير سئوال بگيرد گفت: « در شگفتم که برای داشتن اين کلاه چطور چنين صف طويلی تشکيل شده است تا يک نفر آن را بر سر خود بگذارد». اگر چه احمدی نژاد در پاسخ گفت: «صحنه کشور نشان ميدهد در اين هشت سال، سر چه کسانی کلاه رفته است»، اما يک سئوال هنوز بی پاسخ مانده است:
عمامه بسر به است يا تخته کلاه ؟
قاضی! تو کلاه خويش را قاضی کن.