جمعه، تیر ۰۷، ۱۳۸۷

چرا پشيمانی و چرا عذاب وجدان؟ ـ ٢


زمانی که اوپن هايمر رياست علمی پروژه
«منهاتن» را بر عهده گرفته بود، عکس
سمت چپ هنوز وجود خارجی نداشت.
اما زمانی که عبدالقدير خان تصميم گرفت
«حق مسلم» پاکستان را [حداقل در برابر هند]
ثابت کند تا آن کشور هم صاحب «بمب» اتمی گردد؛
ما دو فاجعه هيروشيما و ناکازاکی و ده‌ها فاجعه
بمب‌های خوشه‌ای و شيميايی در توشه داشتيم. هزاران کودکان معصومِ معلول و قربانی بمب‌های خوشه‌ای در جهان وجود داشتند که بخش عمده‌ای از آن‌ها، همسايه ديوار‌به‌ديوار آقای «خان» بودند. واقعاً چرا اين تصاوير وحشناک نمی‌توانستند تأثيری بر تصميم او بگذارند؟ در مخيله آقای خان چه چيزی می‌گذشت که اجازه نمی‌داد واقعيت‌ها و فاجعه‌های زمانه ما را آن‌گونه که اتفاق افتاده‌اند خوب ببيند و حداقل برای لحظه‌ای، روی آن‌ها مکث و تعمق کند؟
نابينايی او يک علت داشت! قرن بيستم از منظرهای مختلف، قرن يگانه‌نگری‌ها بود. بدين معنا که ميان خاستگاه نظری، تصميم‌ها، برنامه‌ريزی‌ها و نتايج اسفناکی که آن تصميم‌ها به بار می‌آوردند، همآهنگی‌هايی وجود داشتند و در چنين مکانيسمی، ظاهراً پشيمانی معنی ندارد. مثلاً وقتی وجود و حضور فاشيسم در دهه‌های چهل و پنجاه واقعيتی انکارناپذير بودند، و همين‌طور مبارزه با فاشيسم و نابودی آن امری بديهی، اثباتی و معقول به‌نظر می‌رسيدند؛ در نتيجه باکی هم نداشتيم که اگر در تحقق آن ايده راه و روش‌های افراطی را در پيش می‌گرفتيم. همين‌جا در داخل پرانتز به يک نکته‌ی ظريفی اشاره کنم که تفکر يگانه‌نگری علت فلسفی دارد و نبايد آن‌را با تمايلات توطئه‌گرانه و فرصت‌طلبانه‌ای که می‌گويد «هدف وسيله را توجيه می‌کند» برابر گرفت. اينجا سخن بر سرِ اعتقادها و اصول‌ها است! مثلاً يک انقلابی، وقتی معتقد است بدون جان‌فشانی و خون‌ريزی، هيچ انقلابی به پيروزی نمی‌رسد؛ بديهی‌ست که نبايد از خون‌های ريخته شده در جهت تحقق انقلاب، ناراحت و پشيمان گردد.
از طرف ديگر، بحث بر سرِ نگرش «اينهمانی» است و اگرچه در ظاهر ما با گرايش‌های گوناگون، متنوع و متضادی در قرن گذشته روبه‌رو بوديم ولی، همه‌ی آن گرايش‌ها [حتا مدافعان دموکراسی]، شاخص‌ها و ملاک‌هايی را که در جهت اثبات حقانيت خود عرضه می‌کردند، ريشه و ماهيت تاريخی داشتند و از نظر تئوريک، معتقد بودند که نمی‌شود ميان امر معقول و امور در حال تحققی چون جنگ، انقلاب، کودتا، نابودی، زور و فشار و غيره، خط و مرزی کشيد. بر مبنای چنين طرز تفکری، واقعيت‌های جهان کم‌و‌بيش، همان چيزهايی به‌نظر می‌رسيدند که قدرت‌مندان برای ما تصوير می‌ساختند.
در چنين فضايی که دانش‌مند و سياست‌مدار و کليسا و غيره، جهت يگانه‌ای را دنبال می‌کنند، روند شتاب‌آميز کشفيات و اختراعات علمی‌ـ‌صنعتی تقريباً همسو می‌شوند با فرهنگی که معتقد است قدرت از درون دهانه‌ی تفنگ برمی‌خيزد. همان شعاری که «انريكو فرمی» دانشمند ايتاليايی (1954- 1901)، زير گوش «اوپن هايمر»ها تکرار می‌کرد: اگر ما [منظور نيروی‌های ضد فاشيسم] قدرت نداشته باشيم، چگونه می‌توانيم بر فاشيسم پيروز گرديم؟
شايد شعار انريکو در سال‌های 45 ـ 1942 و در فضای جنگ بين‌المللی دوم، برای بسيار از مردم جذابيت داشت و تا حدودی طبيعی و منطقی به‌نظر می‌آمد. اما آن شعار برای مردان دانش‌مندی که اهل فکر و محاسبه و نکته‌سنجی‌ها هستند و شناخت دقيقی از فرهنگ سياسی آن روز حاکم بر جهان داشتند، چگونه نمی‌توانستند يک قضيه‌ی ساده را بشکافند که نظريه «توانستن» انريکو، فقط يک معنی و يک راه حل بيش‌تر ندارد: اگر به‌زعم او قدرت مساوی با تفنگ گرفته می‌شود، پيروزی، معنايی جز شليک کردن را نمی‌رساند!
آيا اين قبيل نکات بسيار ساده را اوپن هايمرها و انيشتين‌ها [و همين‌طور ما ايرانيان طرف‌دار شعار حق مسلم] واقعاً و وجداناً نمی‌توانستند [و نمی‌توانيم] مورد بررسی و محاسبه قرار دهند يا قرار دهيم؟ شايد برای ما ايرانی‌ها، پشيمانی امثال اوپن هايمر‌ها در لحظه کنونی که مورد تهديدهای جهانی قرار گرفته‌ايم، آن‌قدرها مهم و جذاب نباشد؛ يا بنا به اطلاعات ناقصی که در بارۀ عبدالقدير خان داريم که تحت حمايت نيروهای امنيتی پاکستان، حداقل سه بار، پنهانی از مرزهای دو کشور گذشت و از مراکز حساس اتمی ايران بازديد کرد؛ ندامت او، آن‌چنان حائز اهميت نباشد ولی، دست‌کم، همه ما در پذيرش اين واقعيت اتفاق نظر داريم که مبادا قربانی سناريويی بشويم که پرده اوّل آن با تهديدهای جدی اسرائيل آغاز شده است. نمايشنامه‌ای که بيچاره آنتوان چخوف در يک‌صد و بيست سال پيش در بررسی آن‌ها توضيح داد: «در پرده اوّل نمايش وقتی می‌بينيد که تفنگی بر روی ديوار آويزان است، مطمئن باشيد که در آخرين پرده، آن تفنگ شليک خواهد کرد!».

سه‌شنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۷

چرا پشيمانی و چرا عذاب وجدان؟ ـ ۱


عبدالقدیرخان، سازنده نخستین بمب اتم
پاکستان در گفت‌وگو با روزنامه بریتانیایی
گاردین گفته که اعترافات او مبنی بر فروش
دانش اتمی به ایران، کره شمالی و لیبی، زیر
فشار و به‌زور از وی گرفته شده است.

منبع: سايت فارسی بی‌بی‌سی
چه بخشی از اين سخنان واقعيت دارند؟ عبدالقدير خان می‌گويد که آن اتهام را به‌خاطر حفظ "منافع ملی" پاکستان پذيرفت و به‌همين دليل در گذشته، به انتقال اطلاعات هسته‌ای اعتراف کرده است. معنای اين سخن چيست؟ حالا پشيمان است که چرا به‌خاطر حفظ منافع ملی پاکستان دروغ گفت؟ يا نه بر عکس، در برخورد با چنين تناقضی، باز هم مجبوريم که اين نحو از انکار و پشيمانی را نيز در راستای همان منافع ملی (؟!) منتها در سناريويی تازه و زير عنوان «پشيمانی ديپلماتيک»، ارزيابی کنيم؟ اگر معيار واقعی و اصل سخن بر سر ساختن و انبارکردن بمب‌های هسته‌ای است، عمل‌کرد و سکوت «خان» در اين زمينه‌ها نشان می‌دهند که او به‌هيچ‌وجه از کرده خويش پشيمان نيست. يعنی در مقايسه با زندگی ديگر دانشمندان و پيش‌کسوتان اين راه، می‌توان ثابت کرد که درک «خان» نسبت به ايجاد توازن قدرت در جهان کنونی، درکی است بغايت ارتجاعی و خطرناک. از اين منظر، نمی‌شود به سخنان او استناد کرد و آن‌را پذيرفت.
خوب به‌خاطر دارم نخستين‌بار، از زبان دبير فيزيک کلاس دهم دبيرستان بود که اخباری را در بارۀ زندگی اولين سازندگان بمب اتمی در جهان شنيدم. دبير فيزيک ما تعريف می‌کرد که: «پروفسور اوپن‌هايمر (ملقب به پدر بمب اتمی در جهان) بعد از اطلاع يافتن از اخبار بمب‌باران هيروشيما و ناکازاکی، تعادل روانی خود را از دست داد و تا هنگام مرگ، هرگز خود را نبخشيد».
سال‌ها بعد فهميدم که پروفسور اوپن هايمر اگرچه رياست علمی پروژه «منهاتن» (پروژه کشف و توليد بمب هسته‌ای در آمريکا) را بر عهده داشت ولی، همراه با او، گروهی از دانشمندان کشورهای مختلف جهان _‌خصوصاً دانشمندانی که از ترس دولت‌های فاشيست، به آمريکا مهاجرت کرده بودند‌_ در اين پروژه حضوری فعال و نقشی بسيار مؤثر و کليدی داشتند. وانگهی، اوپن هايمر و گروه‌اش بعد از اولين آزمايش موفقيت‌آميز (ژوئيه سال 1945) در ايالت نيومکزيکو، دسته‌جمعی، از اين عمل خود پشيمان شده بودند. از «آلبرت انيشتين» نقل می‌کنند که وقتی نقش و قدرت نابودکننده فرمول‌های کشف شده خويش را در اين آزمايش ديد، رو به جمع کرد و گفت: ای کاش «چلنگر» [بعضی‌ها نوشتند نعل‌بند] شده بودم!
همين‌جا اضافه کنم که در فهم مقولۀ «پشيمانی»، من يکی کمی مشکل دارم. اين کج‌فهمی هم ريشه‌دارست و از همان لحظه‌ای که داستان بالا را در کلاس درس شنيدم، ناخودآگاه جرقه‌ای در ذهنم زده شد و بعدها با کمی مطالعه، با پرسش سمجی روبه‌رو گشتم: که براساس کدام سند و برهانی می‌توانيم پشيمانی اوپن هايمر يا البرت انيشتين را بپذيريم؟ من اصلاً نمی‌فهمم که چرا و به چه دليل بايد آن‌ها از کاری که پيشاپيش به ضرورت ساختن بمب اتمی در برابر اوج‌گيری قدرت فاشيسم پی بُرده بودند و به آن اعتقاد داشتند، در فرجام پروژه، ابراز پشيمانی کنند؟ ابراز تأسف و پشيمانی زمانی قابل فهم و تأييد است که انسان‌ها در برابر دو راه متفاوت بدون چشم‌انداز، يا در برابر دو آلترناتيو مختلفی با فرجامی غيرقابل پيش‌بينی و محاسبه، قرار گرفته باشند. در اين عرصه، هم راه، راهِ واحد و مشخصی بود و هم، کار‌کرد و نتايج وسيله‌ای که می‌خواستند توليد کنند.
وانگهی، فرمول‌های فيزيک تنها راهنمای عمل نيستند، بل‌که بيان‌گر جوهر آن وسيله نيز هست که بايد در آزمايشگاه‌ها و مراکز توليد آماده و ساخته شوند. مثلاً اگر شما دو فرمول مختلف بمب اتم و ساختن اتومبيل را در برابر چشمان فيزيک‌دانی بگيريد، او به شما خواهد گفت که جوهر فرمول اولی تخريب و انفجارست و جوهر اصلی فرمول دوم، حرکت و انتقال. به‌همين دليل آن‌ها از همان لحظه آغاز خوب می‌دانستند که ساختن بمب اتم، ساختن اتومبيل نيست که بی‌مبالاتی‌های فردی و عدم رعايت مقررات راهنمايی توسط رانندگان، موجب بروز تصادف و فاجعه گردد. همه‌ی فيزيک‌دان‌هايی که در آزمايش‌گاه «منهاتن» گرد آمده بودند، از همان آغاز آگاهانه، در جست‌وجوی کشف و توليد وسيله‌ای بودند که قدرت تخريبی‌اش، ده‌ها برابر بيش‌تر از تخريب انفجاری توپ باشد. چند سال متوالی، شب و روز آزمايش کردند، بارها شکست خوردند تا به نتيجه برسند. چنين اراده پولادينی چگونه می‌تواند يک‌شبه پشيمان گردد؟
البته افکار عمومی عيار ديگری هم دارد! مردم پشيمانی آلبرت انيشتين و اوپن هايمر را، با عيارهای ذهنی‌ـ‌روانی، يا اخلاقی‌ـ‌مذهبی می‌سنجند و اين‌گونه توجيه می‌کنند که: آن‌ها گرفتار عذابِ وجدان شده بودند! شکی نيست که اکثريت قضاوت‌ها، حکم‌ها يا پرسش‌هايی که در ارتباط با مرگ و زندگی در درون جامعه و در بين مردم طرح می‌گردند، عموماً در دايرۀ مسائل اخلاقی [وجدان اخلاقی] محدود می‌شوند. ولی محدود کردن آن‌ها به‌معنای نفی مسئوليت نيست. در واقع جامعه عمل‌کرد اين قبيل افراد را در درون دايره‌ای به‌نام «دايرۀ برزخ» قرار می‌دهند که در خارج از مرزهای عقلانيت قرار دارند. کسی که از مرزهای عقلانيت فراتر می‌رود، حال دانسته يا ندانسته، بايد مسئوليت بپذيرد. موضوع مهمی که گويا در فرهنگ عبدالقدير خان، معنا و مفهومی ندارد.

ادامه دارد.

جمعه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۷

با تب فوتبال هم می‌شود سوخت


از زمانی که ماهواره‌ها امکاناتی را برای پخش مستقيم مسابقات ورزشی مهيّا ساختند، در هر شرايطی، مسابقات فوتبال جام جهانی و جام ملت‌های اروپا را دنبال کردم. اما تا اين لحظه _‌غير دی‌شب‌ که دوست داشتم تيم آلمان برنده شود_ هرگز به‌ياد ندارم که مواضع جانب‌دارانه‌ای نسبت به تيمی گرفته باشم. اگرچه از پيروزی تيم‌های هلند و برزيل که تيم‌های محبوب من بودند خوشحال می‌شدم، يا بعد از شکست تيم‌های ايتاليا و انگلستان لبخندی بر لبانم می‌نشست ولی، در هر بازی توجه‌ام بيش‌تر روی تلاش‌های مستمر، تکنيک‌های فردی‌‌ـ‌‌تيمی، هم‌آهنگی بازيکنان و مديريت تيم و طراحی بازی است، و اين‌ها را معيارهای اصلی قضاوت، شايسته‌گی و ارزش‌گذاری می‌گرفتم.
اما دی‌شب، بيش‌تر اسير دل بودم و داشتم با چشم دل فوتبال را تماشا می‌کردم! البته اين بدان معنا نيست که به‌خاطر رضای دل، معيارهای بالا را ناديده گرفته و زيرپا نهاده باشم. پرتغال تيم بسيار با انرژی، پُر قدرت و صاحب تکنيک است. اما بازی فوتبال مثل زندگی شهرنشينی، تابع يک‌سری چارچوب‌ها، هم‌آهنگی‌ها و نظم‌پذيری‌ها است. پرتغالی‌ها بارها و در زمين‌ها و بازی‌های مختلف نشان داده‌اند که بی‌گانه با چنين فرهنگی هستند و در بسياری از لحظه‌های حساس و سرنوشت‌ساز، تک‌روی‌ها و خودخواهی‌های خط مهاجم سبب شکست تيم گرديد. بيچاره مربی با تجربه و صاحب نامی چون «اسکولاری»، چهار سال آزگار، شب‌و‌روز، دارد زير گوش آن‌ها می‌خواند که ما برزيلی‌ها، در همين زمين فوتبال، بارها برای مردم جهان ثابت کرديم که اگر مانعی مثل فقر در کشورمان وجود نداشت، شايد اکنون يکی از به‌ترين‌ها و نظم‌پذيرترين شهروندان جهان بوديم. ولی چه می‌شود کرد، فرهنگ را که توی شيشه نوشابه نمی‌ريزند تا در چله‌ی تابستان _‌روزهايی که خورشيد از خجالت داغ می‌کند‌_ با سرکشيدن يک نوشابه تگری، بشود دل را کمی آرام کرد تا چشم‌ها فروغی تازه بگيرند. آن را توی شيشه قطره‌چکان می‌ريزند. بايد سال‌ها به‌چکانی، مزه‌مزه کنی و تجربه بياندوزی!
وانگهی، اگر جهان، جهان شگفتی‌هاست، پس نمونه‌هايی از آن را هم می‌شود در زمين فوتبال ديد. چهار سال پيش در جام ملت‌های اروپا و قبل از شروع بازی نيمه نهايی، تنها 3/5 درصد پيش‌بينی‌ها به‌نفع تيم يونان بود، ولی دوست‌داران فوتبال با چشمان متعجب خود شاهد بودند که چگونه يونان، به‌آسانی از مقابل سدی چون تيم پرتغال گذشت و جام قهرمانی را به‌دست آورد. نه تنها آن بازی بل‌که شکوفايی تيم‌های آسيايی و افريقايی در جام‌های مختلف جهانی، به‌سهم خود هشدارهايی هستند که زمان، گامی فراتر از عصر تقديرها و سرنوشت‌های از قبل تعيين شده برداشته و همه‌ی ما به عصر شگفتی‌ها و غيرقابل پيش‌بينی‌ها پرتاب شده‌ايم.



تيم آلمان هم مشکلات فرهنگی خاص خود را دارد. با وجودی که به مدت يک دهه فدراسيون فوتبال آلمان زير فشار امواج جوان‌گرايی قرار گرفته و سه دوره مربيان جوان هدايت تيم را برعهده دارند، ولی هنوز هم سايه تعدادی پير و پاتال بر سر تيم ملی سنگينی می‌کند. دخالت‌های بی‌جا، سياست‌های تفرقه‌افکنانه، نگاه سربازخانه‌ای به تيم و تمايلات شديداً ارتجاعی خلوص‌نگر و خودی‌پذير آن‌ها سبب شد که به‌دفعات، تيم ملی آلمان از درون گرفتار بحران گردد و قبل از انجام مسابقه [آخرين نمونه آن در بازی با کرواسی]، پيشاپيش شکسته و مغلوب گردد. وقتی در اولين بازی با لهستان، پودولسکی لهستانی تبار (شمارۀ 20 عکس بالا)، دو گل را به‌نفع تيم ملی آلمان به ثمر رساند، گزارش‌گران ورزشی تلويزيون تفسير کردند: پودولسکی نشان داد که می‌شود آلمانی تبار نبود ولی تيم ملی آلمان را به پيروزی رساند.
اگر چه ميان آلمان و لهستان اختلاف تاريخی وجود دارد و پيش از مسابقات، يکی از روزنامه‌های بلواری لهستان کاريکاتور بسيار زشتی را چاپ کرد که مربی لهستان، سرهای بُريده و خون‌آلود لئُو (مربی) و ميشائل بلاک (کاپيتان) را در دستان خود گرفته بود، ولی اين نحوه از برخورد و تفکر، به‌هيچ‌وجه موضوع و مسئله جوانان نسل امروز آلمان نيست. دانشجويان که بخش عمده طرف‌داران تيم ملی آلمان را تشکيل می‌دهند، درک و تعريف متفاوتی از بازی، نوع روابط و چگونگی انتخاب افراد تيم دارند. آنان انتظار داشتند که برای اولين بار، تيم ملی آلمان بدون حضور و دخالت پير و پاتال‌ها وارد زمين خواهند شد. بر اساس همين ارزيابی، بيش از هشتاد درصد پيش‌بينی‌ها [که شما آن‌را مساوی با خريد بليط ورودی + بليط هواپيما و غيره بگيريد] نشان می‌داد که تيم آلمان در گروه خود، در مکان اول قرار بگيرد. اما با شکست آلمان، همه‌ی برنامه‌های پيش‌بينی شده که از دو ماه قبل تدارک ديده بودند، تغيير کرد.
بسياری از جوانان دانشجوی شهر محل زندگی ما، در فاصله دو ترم زمستانی و تابستانی، بمدت يک‌ماه شب‌و‌روز کار کردند تا هزينه‌های تماشای بازی را تدارک ببينند. حالا با شکست تيم آلمان، بازی بعدی با پرتغال در شهر بازل (سوئيس) برگزار می‌شد ولی تعداد بی‌شماری از همان دانشجويان، بليط پرواز به شهر وين (اتريش) را خريداری کرده بودند. تا آن‌جايی که من اطلاع [البته اطلاع ناقص] دارم، شش هواپيمايی که تمام صندلی‌هايش پيش فروش شده بود، در روزهای هيجدهم و نوزدهم ژوئن، از فرودگاه‌های مونستر و دورتموند تقريباً بدون سرنشين بطرف وين پرواز کردند. از اين‌ها گذشته، سه اتفاق پی‌در‌پی نيز در شهر ما رُخ داد که اگر آن‌ها را کنار هم قرار دهيد، می‌شود وضعيت درونی و روانی جوانان آلمانی را خوب حدس زد. دو شب پيش، بعد از اين‌که تيم ترکيه بطور شگفت‌آوری برنده بازی شد، هرچه شهروند ترک در شهر ما بود، سوار ماشين‌های خود شدند و با سر و صدا و بوق‌های شادی، گشتی در سراسر شهر زدند و در بعضی از محلات، آتش‌بازی راه انداختند. شب بعد هم روس‌ها به تبعيت از ترک‌ها، همين کار را دنبال کردند. فردای همان روز، بعضی از فروشگاه‌های شهر، انگار می‌خواستند خراشی به اعصاب خردشده جوانان داده باشند، روزهای جمعه و شنبه را، به‌عنوان روزهای حراج خاص اعلام کردند. آن‌ها نوشتند براساس هر گلی که تيم ملی آلمان به تيم مقابل [پرتغال] بزند، يک يورو از قيمت هر جنس کم خواهند کرد. اين تبليغات غيرمستقيم [حتا اگر فروشندگان قصد و منظور بدی هم نداشتند] نوعی توهين تعبير می‌شد و پيشاپيش تفهيم می‌کرد که تيم آلمان بازنده بازی است. در چنين فضايی بود که احساس کردم ناخواسته دارم با تب فوتبال می‌سوزم!
وقتی داور سوت پايانی بازی را به‌صدا درآورد، کالبد بی‌جان شهر جانی تازه گرفت و همه می‌خواستند از شادی پرواز کنند. بی‌درنگ، از درون شرانک پسرم بوق مخصوص همين کارها را برداشتم و به کاروان شادی و خيل عظيم شادمانان پيوستم. جوانانی که در چند شب گذشته اندوهگين و زير فشار روحی و نااميدی داشتند از درون می‌سوختند، به آنی همه چيز را ناديده گرفتند و با تقسيم شادمانی خود با ديگران، چهره انسانی و انعطاف‌پذير نسل جديد، نسلی که در آينده می‌تواند شگفتی‌ها بيافريند را، به‌نمايش گذاشتند. اميدوارم نگوئيد که خشت تو را از همان آغاز خلقی زده بودند. باور کنيد با تب فوتبال هم می‌شود گاه‌گاهی سوخت!

سه‌شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۷

از کاه، کوه نسازيم!

در ميان جمع دوستان دورۀ جوانی، رفيقی داشتيم که هر وقت با حرف‌های عجيب و غريبی روبه‌رو می‌شد، می‌گفت: فلانی تو یه چيزايی ميگی که توی مُخ آدم اسفناج بالا مياد! حالا بعد گذشته سال‌ها از آن دوران، وقتی آخرين نوشته آقای گنجی را خواندم، ناخواسته به‌ياد حرف‌های آن دوست و اسفناج‌اش افتادم. گنجی می‌نويسد:
«هيچ‌کدام از مراجع تقليد و فقهای ما پلوراليست نبوده‌اند و نيستند. برخی از آنان حداکثر تا شمول‌گرايی جلو آمده و شمول‌گرايی‌شان فقط شامل يهوديت و مسيحيت می‌شود. اما... فتوای اخير آيت‌اله منتظری در باره حقوق شهروندی بهائيان، در فضای ذهنی فقهای شيعی، يک گام به پيش محسوب می‌شود».
١ ـ فقيه اگر پلوراليست بود، ديگر فقيه نمی‌شد و نمی‌توانست [دست‌کم تا امروز] بر کرسی فقاهت بنشيند و دفتر و دستکی داشته باشد! اميدوارم اصل قضيه را محدود و مختص به فقهای اسلام نکنيد، بل‌که اين تعريف جنبه عمومی دارد، يعنی فرقی هم نمی‌کند که آن فقيه‌ی محترم، آيت‌اله باشد يا پاپ. آن ناتوانی هم مبتنی بر يک‌سری علت‌ها و دلايلی است که اگر به‌طور مقطعه‌ای و در زمان حال توضيح داده شوند، پلوراليسم از هر نظر ناسازگارست با منافع «کاست‌» روحانيت. ولی از نظر تاريخی، دليل اصلی اين ناتوانی در جوهر و علت وجودی فقه و چگونگی شکل‌گيری آن نهفته است. فقاهت يعنی عالِم در مرزشناسی و مهارت داشتن در قالب‌سازی! بدون استثناء و در همه‌ی اديان، کار فقيه مميزی است که ميان خالق و مخلوق، همين‌طور ميان خلايق، مرزهای جدايی می‌کشد تا بشود صدای غير را خفه کرد.
پديده جداسازی، علت اقتصادی هم دارد و به‌همين دليل منافع «کاست» روحانيت ايجاب می‌کند تا در درون هر قالب، ما با مرزهای اصلی و فرعی ديگری چون جايگاه مرشد و حواشی، شبان‌ها و رمه‌ها روبه‌رو گرديم. وقتی مضمون فقه، هدايت رمه‌ها است، حوزه ارتباطی فقيه، محدود می‌شود با گروه شبان‌ها. يعنی به‌طور مشخص، او نه صدای غير را می‌شنود و نه دوست دارد بشنود. هر زمان هم صدايی به‌طور واضح شنيده شد، موج تحميل‌گرانه آن مثل زلزله‌ای، سبب شد تا ديواره قالب ترک بردارد و روحانيت، نه از روی ميل و دانايی بل‌که، بر اثر اجبار، در برابر آن عقب نشستند. بار ديگر ماجرای مخالفت روحانيان را با حسن رشديه و اولين مدرسه به سبک جديد، مخالفت با تحصيل دختران، مخالفت با شرکت زنان در انتخابات، مخالفت با حضور زنان در دانشگاه‌ها، مخالفت با سينما، راديو، تلويزيون، ويديو و غيره را در تاريخ معاصر ايران دنبال کنيد تا موضوع و دليل قالب‌انديشی آن‌ها کمی آسان‌فهم گردد.
٢ ـ به‌زعم نگارنده اين سطور، فتوای آقای منتظری در ارتباط با حقوق بهائيان، در مقايسه با فتوای پيشين يعنی «ارتداد» به‌عنوان يک ابزار سياسی عليه مخالفان؛ يک گام به پس محسوب می‌شود. او ابتداء بهائيان را در درون يک قالب دل‌خواه خود که «جزو کفار محسوب می‌شوند» قرار می‌دهد و در درون آن قالب برای آنان خط‌و‌مرز می‌کشد و می‌گويد از آن‌جايی‌که کافر حربی نيستند، پس حق آب و گل دارند. اين فتوا، نه تنها منطبق بر زمانه نيست بل‌که از نظر تاريخی، يادآور سرنوشت شوم طايفه يهودی بنی‌قُرَيظه در جنگ «خندق» است که به‌دليل عدم حمايت از محمد، قربانی کين‌خواهی می‌گردند. به‌دستور محمد، مسلمانان جوانان آن‌ها را می‌کُشند، اموال‌شان را غنيمت می‌گيرند و زنان و دختران‌شان را به کنيزی می‌برند.
کسی که با معانی انعطاف‌پذير [که هر لحظه بشود به‌گونه‌ای ديگر و دل‌خواه تفسيرش کرد] و محدوديت‌های فقهی آشنايی دارد، خوب می‌فهمد که در اين فتوا، حق آب و گِل داشتن بهائيان منوط است به هم‌صدايی با روحانيت و اگر صدايی غير از آن شنيده شود، به‌عنوان «فعاليت عليه حاکميت اسلامی»، آن‌ها [بهائيان] از حداقل حقوق انسانی و الزامی يعنی داشتن حق نفس‌کشيدن و آن هم در سرزمين مادری خود، برای هميشه محروم می‌شوند. به چنين طرز تفکری می‌گوئيد شمول‌گرايی؟
٣ ـ اگرچه ما پلوراليسم را مساوی با مدارايی می‌گيريم ولی، مدارايی و شنيدن صدای ديگران، تنها يک تعريف ساده و عمومی از پلوراليسم است. پلوراليست بودن يعنی خود را در آئينه نگاه و انديشه‌های ديگران ديدن و قضاوت کردن. چنين روش و برخوردی، آن هم با ذائقه فقيه‌ای که معتقد است حقيقت تنها در انحصار اوست و کار واقعی‌اش شکستن آئينه‌های ديگران؛ به‌هيچ‌وجه سازگار نيست!
همين‌طور شمول‌گرايی هم مختص جامعه شهروندی‌ست و پذيرفتن اين واقعيت که همه با هم بايد در زير سقف واحدی به‌نام سقف ملی، و در درون چارچوب حقوقی و مناسبات حقوقی مشخص، کار و زندگی بکنيم. حالا چه از آن سقف باران ببارد يا آفتاب بتابد. کسی که خود را فراتر از قانون و مناسبات حقوقی حاکم بر جامعه‌ای می‌بيند و پيشاپيش نسخه می‌پيچد برای پيروانش تا در روزهای بارانی، مؤمنان ده‌ـ‌بيست متری از يهوديان يا مسحيان فاصله بگيرند که مبادا نجس گردند، چگونه می‌توانيم شمول‌گرا خطاب‌شان کنيم؟
آيا به‌تر و درست‌تر نيست تا به‌جای چسباندن زور‌ـ‌زورکی برچسب‌های نچسب مُدرن بر پيشانی مراجع تقليد، آنان را با فرهنگ شهری و حقوق شهروندان آشنا کنيم؟ مادامی که مراجع ما به‌مفهوم واقعی شهروند نشوند و با فرهنگ شهری آشنايی پيدا نکنند، در عالم نظر و عمل، نمی‌توانند چنين حقيقتی را هم بپذيرند که حق هر شهروندی‌ست که آزادانه بتواند هم به کتاب مقدس و هم به عقل و استدلال تمسک جويد و حتا آن‌را به نقد بکشد. در همين ايران خودمان، بيش از يک‌صد مرجع تقليد وجود دارند که هر يک از آنان بی‌توجه به قوانين زندگی شهری، به‌هيچ‌وجه حاضر نيست تا صدای ديگری را بشنود و تنها ساز خود را می‌نوازند. مثلاً در ماجرای آغاجری، ولی فقيه جُرم او را در حد ارتداد نمی‌بيند، ولی فقهای قوه قضاييه، نظر ديگری دارند و برای ارضای جاه‌طلبی‌های خود، داشتند انسانی را به پای چوبه دار می بردند. يا مثال ديگر، افرادی که برای امثال «سروش» فتوای مرگ صادر می‌کنند، چگونه می‌توانند صدای جامعه بهائيت را در ايران بشنوند؟
بديهی است که نظر آقای منتظری در مورد بهائيان، از بسياری جهات از جمله تلاشش در جهت تلطيف فضای روانی جامعه، نظری کاملاً انسانی و شجاعانه‌ای بود. ولی، اين شجاعت نخست نمی‌تواند تغييری در زندگی اجتماعی و در روابط کنونی پديد آورد. مشکل بر سر سيستم نظم‌ناپذيری مذهب شيعه است و راه را برای نظرات مختلف و متضاد باز می‌گذارد؛ دوم، اين شجاعت نمی‌تواند پرده ساتری بر يک واقعيت تأسف‌انگيزی که دست‌کم در سی سال گذشته وجود داشته‌اند، بکشد. واقعيتی که نشان می‌دهد که هربار مراجع تقليد زير فشارهای مختلف قرار گرفته‌اند، در آراء و نظرات خود دچار اشکال و ترديد شدند. يک نمونه مشخص آن مثال آيت‌اله شريعتمداری است که وقتی بعد از انقلاب مورد تهاجم نيروهای حکومتی قرار گرفت؛ برای اولين‌بار، مقوله "آزادی‌انديشه" در برابر چشمان کنجکاو و مسئول او و ديگران پديدار گشت که پيش از آن، نه سنت دينی بود و نه پايه و اساس فرهنگ سياسی را تشکيل می‌داد. مراجع می‌ديدند که در حکومت‌اسلامی، مسئولان و دست‌اندرکاران روحانی و شاگردان و طلبه‌های پيشين آن‌ها، حق هرگونه اظهار‌نظر آزادانه را از آنان سلب کرده‌اند. آقايان با پديده جديد و متناسب با آن با مسائل حقوقی تازه‌ای آشنايی يافتند که قبل از اين به‌هيچ‌وجه ملموس و معضل حوزه‌ها و آيات نبود. و پاسخ چرا نبود هم، می‌تواند دلايل و علت‌های متفاوت و متضادی داشته باشند. اگر اين پديده‌های موجی و زودگذر، دقيق مورد مطالعه و بررسی قرار بگيرند، ديگر کسی برای يک پيام و نظر شخصی، آن همه ذوق‌زده نمی‌شود و سعی نمی‌کند بی‌سبب از کاه، کوهی بسازد.

در همين زمينه:
ارتداد، ابزار سياسی عليه مخالفان
روحانيت‌ـ‌روشنفکر

چهارشنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۷

پاليزدار؛ نمونه‌ای از جنس «لالی‌کی‌دار»


در جنگل‌های استان گيلان و معمولاً در جوار درختچه‌های تيغ‌دار
«گُل کُشان» و در اطراف خارستان‌های [=تيف کَلَه] تمشک
[=بولوش]، درختانی ديده می‌شوند که از نوک شاخه‌ها تا
انتهای ساقه، به‌طور يک‌دست پوشيده از خارهای تيز و
ضخيم و مثل «جوجه تيغی»، تيغ‌دار است. نام اين درخت [=دار]
در استان گيلان «لالی‌کی» است. معادل فارسی ندارد و تا آن‌جايی که من می‌دانم، در زيست‌شناسی نيز تقريباً با همين نام _‌در کنار نام لاتين‌_ نوشته و شناخته می‌شود.

مردم کوهستان [= گالش‌ها] به درخت‌های «لالی‌کی» می‌گويند نگهبانان خارستان. اين اصطلاح به اين ‌دليل که نه می‌شود نردبانی را به آن تکيه داد و نه می‌توانی دور آن طنابی را بگذرانی [دو وسيله ضروری برای چيدن تمشک‌های جنگلی]، رايج گرديد. البته چيدن تمشک در کناره جاده‌های شمال شايد آن‌قدرها هم مشکل نباشند، اما تمشک‌چينی در جنگل و آن هم از بالای خارستانی به وسعت صد متر مربع [و شايد هم بيش‌تر]، کاری است بسيار سخت و خطرناک و نيازمند آدم‌های کارکشته و ماهر.

اما منظور از اين مقدمه نه ورود به عرصه زيست‌شناسی است! غرض اصلی، توجه دادن به يک مقولۀ فرهنگی و حضور آن واژه به‌عنوان سنبل ريا و نمادی از کارکردهای منفی در فرهنگ گيلانی‌ها است. گيلانی‌های وقتی می‌خواهند تعريفی از فرد مشخصی که از هر لحاظ «قال چاق‌گر»، «قاب‌انداز» و عوام‌فريب است، به ديگران ارائه دهند، می‌گويند يارو خيلی آسان می‌تواند از درخت «لالی‌کی» بالا برود. يا به آدم‌های دو رو، دروغ‌گو و ناصادق می‌گويند: تو آن‌قدر صاف و صادق هستی مثل درخت لالی‌کی! تو مثل درخت لالی‌کی بی‌شيله پيله‌ای! و... الخ.

اين نوشتم تا بگويم که آقای پاليزدار، يک نمونه‌ی بارز و برجسته‌ای است در بين سياست‌مداران تازه به دوران رسيده امروز ايران، که هم انگيزه و هم ماهيت و هدف کارزار سياسی آنان دقيقاً از همان جنسی است که گيلانی‌ها می‌گويند لالی‌کی‌دار. صاف و صادق و بدون شيله پيله مثل همان درخت! به‌هيچ‌وجه قابل اتکاء و اعتماد نيستند و نزديک شدن و استنادکردن از آن‌ها، مثل نزديک شدن به درخت لالی‌کی، نتيجه‌ای جز زخم برداشتن نخواهد داشت. آيا اين تعريف مبتنی بر دلايلی هم هست؟ مهم‌ترين دليل، ماهيت اين عمل افشاگرانه است که با انگيزه تحريک اذهان عمومی به‌منظور ترساندن ديگر رقبای سياسی‌ـ‌تجاری طرح گرديد. هدفی را که اين عضو «هيئت ديوانگان» و پابرهنه‌گان فرهنگی در دوره‌گردی‌ها و سخنرانی‌های استانی دنبال می‌کند، پيش از آن‌که بيان‌گر اطلاع‌رسانی به‌مفهوم عام کلمه باشند، بيش‌تر نشان‌گر سوءاستفاده‌های سياسی است. می‌بينيم که در مجموع حرف و حديث تازه‌ای نداشت. هم افشای دزدی‌ها و چپاول ثروت‌های ملی موضوع تازه‌ای نيستند و هم، ليست نام‌هايی را که ارائه داد، ليست سوخته‌ای هستند. از اين منظر، طرح يک پرسش کليدی الزامی است که: آيا هدف اين افشاگری‌ها بدين معنا نيست که حاميان پاليزدار می‌خواهند با بهره‌گيری از احساسات پاک جوانان دانشجو، آنان را سپر سهم‌خواهی‌های خود قرار دهند و سوژه‌ای شبيه ماجرای هيجده تير را در يکی از دانشگاه‌های استان‌ها پياده کنند؟

اگرچه افشاگری پاليزدار جنبه علنی داشت و با استفاده از ابزارهای تکنيکی، شکل عمومی به‌خود گرفت، ولی با توجه به ماهيت نظام سياسی و شيوه افشاگرانه‌ای که حکومت در طول تاريخ سی ساله خود، به انحای مختلف و عليه گروه‌های مختلف در پيش می‌گرفت، پديده نوظهوری نبود. در مبارزۀ بين جناح‌ها و در ميان نيروهای خودی، اين نوع افشاگری چيزی است در سطح همان بولتن‌هايی که همه ماهه منتشر می‌شوند و دست‌به‌دست می‌گردند. در واقع موضوعی که در اين مبادله‌ها حائز اهميت اساسی است افشاگری، هم نوع و هم پايه و مضمون مناسبات نيروهای درون قدرت را رقم می‌زنند. و همين نشان می‌دهد که مکانيسم درونی قدرت، نه تنها به‌هيچ‌وجهی قابل تغيير و تحول نيست بل‌که، چون خوره‌ای از درون، آرام‌ـ‌آرام در حال خوردن روح و کالبد نظام سياسی است و تا اين لحظه موقعيت و مقام آن را به‌عنوان يک رژيم مديريت بحران در نظام بين‌المللی تثبيت کرده است.

اين‌که چرا بعد گذشت سی سال حکومت اسلامی هنوز هم قادر نيست سامان سياسی مشخص، منطقی و فارغ از تشنج به‌خود بگيرد، دلايل مختلف اعتقادی و فرهنگی دارد. چرا که پايه نظام کنونی را، تفکر «کسب غنيمت و پخش صدقه» تشکيل می‌دهد. اين قضيه هم ريشه در اعتقادهای دينی و فتوحات پيامبر اسلام دارد. حتا علی‌بن ابی‌طالب به‌عنوان فردی که رهبر اپوزيسيون قدرت‌طلب شناخته می‌شد، به‌رغم اختلاف‌هايی که با عمر و عثمان داشت ولی، فرزندانش در سپاه هر دو خليفه حضور داشتند و برای کسب غنائم بيش‌تر شمشير می‌زدند. ساختاری که بر چنين مبنايی شکل بگيرد، اگرچه در ظاهر انواع نهادهای مُدرن و حقوقی را داراست، اما در عمل و به‌مفهوم واقعی و سياسی، ما با يک سيستم ملوک‌الطوائفی روبه‌رو هستيم. همه‌ی منابع توليد ثروت‌های ملی را در درون چند بنياد [بنياد مستضعفان، بنياد رضوی و غيره] گرد آورده بودند و رهبر چون اربابی نيکوکار، بخش‌هايی از منابع عمومی را در ميان رعايای وفادار و خدمت‌گذار خود و دقيق‌تر، در بين عشاير مختلف سياسی، بذل و بخشش می‌کرد و می‌کند. هرچه از زمان انقلاب دورتر می‌گرديم، نه تنها آرمان‌خواهی و پای‌بندی به حقوق مستضعفان رنگ می‌بازند بل‌که، فرهنگ سياسی عشيره‌ای و مبانی آن جلوه‌ای برجسته‌تر و رنگين‌تر به‌خود می‌گيرند. قواعد بازی سياسی برای نيروهای تازه به دوران رسيده، معنايی جز هماهنگی در افشاء، طرد و سرکوب رقبا از صحنه، آمادگی دايمی برای حمله احتمالی از طرف رقيبان، به‌چنگ آوردن هرچه بيش‌تر ثروت از راه اخاذی، ايجاد وحشت و تجاوز و غيره ندارد.

با توجه به اشاره‌های بالا، اکنون از اين افشاگری‌ها و پرده‌دری‌ها تنها می‌توان يک نتيجه گرفت که ميان ايلات سياسی بر سر سهم‌خواهی بيش‌تر اختلاف افتاده است. به زبانی ديگر ادامه‌ی همان ماجرايی است که با انفجار حسينيه شهر شيراز، جنبه علنی و عمومی به‌خود گرفته است. اگر در ماجرای قبلی نخست می‌خواستند از بهائيان طعمه بگيرند، حالا به دانشجويان چشم دوخته‌اند، به‌خصوص به دانشجويان شيراز که برعليه بعضی از پاسداران دست به افشاگری‌هايی زده بودند‌.

جمعه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۷

بازخوانی يک قصۀ تلخ


یک قاضی شیلیایی پرونده مرگ ویکتور خارا،
خواننده سرشناس و محبوب این کشور را مجدداً
گشوده است.


وقتی سربازان ژنرال پينوشه در ورودی خانه را با ضربه‌های محکم قنداق تفنگ‌ها می‌شکنند و به درون خانه سرريز می‌برند؛ ويکتور، کنار پنجره‌ای که پرتو باريکی از ذرات خورشيد را به زير پای مهاجمان می‌تاباند، خيره به گيتار خود نشسته بود؛ و بی‌توجه به حضور مهمانان ناخوانده، داشت آهنگ «من شما را دوست دارم شيليايی‌ها» را می‌نواخت.

فرمانده جوان نظاميان _‌همان‌طور که عمری در مغزش چپانده بودند تا ساز و آواز و قلم و کتاب را به‌چشم اسلحه‌ای مرموز و خطرناک ببيند‌_ زمانی که ويکتور را در حال نواختن ديد، شتابان نزديک شد و مثل همه‌ی افسران جنتلمن کودتاچی در جهان، قنداق تفنگ خود را بر سينه‌ی او نشاند. ويکتور نقش بر زمين شد و بی‌اراده، پيش‌وند «آخ» را بر آخرين ترجيع‌بند ترانه‌ای که آهنگ‌اش را می‌نواخت افزود و با دهانی خونين ادامه داد و خواند: «آخ... ای مردم شما را دوست ...».

کودتا در همه‌ی جهان، اثبات خشن يک ادعای به‌ظاهر آراسته بود و هست. اما آن ادعا، به‌دست هزاران خرده‌مدعی _‌و چه بسا از بسياری جهات عقده‌ای و کينه‌ای‌_ تحقق می‌يابد. همين‌طور خشونت کودتا نيز مانند ادعای کودتاچيان، دو وجهی است. وجه پنهان و ناديده خشونت، به نسبت افسران و سربازان شرکت‌کننده، سرشکن می‌گردند تا حقيقت آن، برای هميشه شاخه شاخه و جمع‌ناپذير گردند. و اکنون می‌توانيم رشته باريکی از آن حقيقت خشن را که بر ويکتور خارا، آن خواننده محبوب قلب‌ها روا داشتند، بعد گذشت سی‌و‌پنج سال و با به جريان افتادن پرونده‌ای که تا اين زمان ناپيدا و گُم‌و‌گور شده بود؛ دوباره لمس کنيم.

حقيقت ماجرا چنين بود که غرور فرمانده جوان وقتی خون‌سردی و بی‌توجهی مردِ گيتار به‌دست را در برابر تهاجم و هياهوی نظاميان مشاهده می‌کند، جريحه‌دار می‌گردد. تاب نياورد و پا را بر روی سينه‌ی ويکتور گذاشت و مثل کسی که انگار می‌خواهد گردويی را با پاشنه‌ی کفش خود بشکند، پاشنه‌ی پوتينِ سربازی را روی استخوان‌های قفسه‌ی سينه او چرخاند و لبخند‌زنان گفت: کاری می‌کنم که از اين‌جا، ديگر صدايی برنخيزد. و کرد!

افسر جوان، زندانی ۳۸ ساله را همراه با گيتار و گزارشی ويژه، به افسر مافوق، «ماریو مانریکوئز» که مسئول آن روز استاديوم ملی سانتياگو بود _استاديوم فوتبالی که به ميمنت کودتای ژنرال آگوستو پينوشه به زندان ملی تبديل شد‌_ تحويل داد. ماریو مانریکوئز، گيتار را به‌ افسر جوان برگرداند و گفت: دو باره امتحان می‌کنيم! و بی‌درنگ چند سرباز نگهبان را صدا زد و گفت: انگشتان‌اش را برای نواختن گيتار، نرم و آماده کنيد. سربازان، به شيوه‌ی نظاميان در حال ايستاده، پای راست را محکم بر زمين می‌کوبند يعنی: بی چون و چرا اطاعت می‌‌کنيم قربان!

چند سرباز ويکتور را کشان کشان به محوطه‌ی زمين استاديوم بردند. بيش از پنجاه هزار جفت چشم، با سکوتی مرگ‌بار به تماشا ايستاده بودند. ماریو مانریکوئز مسئول زندان همراه با افسر جوان گيتار به‌دست، مغرورانه و لبخندزنان، از برابر آن همه کالبدهای بی‌جان و بی‌صدا گذشتند و در گوشه‌ای از زمين، در انتظار اجرای نمايش ايستادند. سربازان مچ دست‌های ويکتور را محکم گرفتند و دو کف دست‌ها را روی سکوی بتونی جايگاه چسباندند. دو سرباز جمعاً شانزده بار با قنداق تفنگ روی انگشتان کوبيدند تا برای هميشه، روز شانزده سپتامبر ۱۹۷۳ را در تاريخ شيلی به‌ثبت برسانند و زنده نگه‌دارند. به‌دستور فرمانده ماریو مانریکوئز، يکی از سربازان مشعل افروخته‌ای را جلو آورد و به زير انگشتانی که برای هميشه افتاده و خميده شده بودند گرفت و آن‌ها را سوزاند. شبح مرگ دگربار بر فراز استاديوم به گردش درآمد و بيش از پنجاه هزار جفت چشم، با سکوتی مرگ‌بار هم‌چنان به تماشا ايستاده بودند.

صدای فرمانده ماریو مانریکوئز در فضا پيچيد و ديواره سکوت شکست. او مغرورانه و با تحکم رو به ويکتور کرد و گفت: آيا باز هم حاضری برای رفقای مرده‌ات گيتار بنوازی و سرود خلق قهرمان بخوانی؟ ويکتور سر را به علامت مثبت تکان داد و فرمانده، طعنه‌زنان گفت: گيتار را به او بدهيد تا ما هم لذتی ببريم! اما پيش از اين‌که افسر جوان گيتار را برای مضحکه کردن بيش‌تر به دست او بدهد، ويکتور دستان لته پار شده‌اش را بر بالای سر چرخاند و بی‌مهابا آخرين ذخيره‌ها و ته‌مانده‌های نيروی زندگی‌اش را به‌کار گرفت و با صدايی دل‌نواز، شروع به خواندن «سرود وحدت خلق» کرد:

مردمی يک‌دل و يک‌صدا
هرگز شکست نخواهند خورد ...


صدای ويکتور چون موجی جان‌دار و روح‌پرور، به درون کالبدهای باصطلاح بی‌جان، نفوذ می‌کند. انگار نسيم ملايمی در زمين وزيده باشد، زندانيان لرزش مطبوعی را در درون خود احساس می‌کنند. ابر برای لحظه‌ای جا باز می‌کند تا خورشيد بر محوطه‌ی چمن بتابد و چشم‌ها فروغی ديگر بگيرند. حالا ... پنجاه هزار جفت چشم لبخندزنان و پنجاه هزار دهان آوازخوانان، ويکتور را همراهی می‌کنند:

مردمی يک‌دل و يک‌صدا
هرگز شکست نخواهند خورد ...

موج توفنده‌ی اميد به زندگی که همه‌ی استاديوم را به جنبش درآورده بود، ماريو مانريکوئز، آن فرمانده مغرور و شجاع ژنرال پينوشه را، به وحشت انداخت. ديوانه‌وار به‌طرف ويکتور دويد، با اسلحه کمری او را تهديد به مرگ کرد تا سکوت کند. اما، ديگر هيچ نيروی جز مرگ، نمی‌توانست ويکتور را به سکوت وادارد:

زمانی ترانه‌های من جان‌دارند
که ضربان قلبش نيرومند بتپند،
و از سوی مردمی خوانده شوند،
که در هنگامه‌ی جان باختن،
همان‌گونه که با صميميت و صداقت
ترانه‌های زندگی‌شان را می‌سُرايند.

سه‌شنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۷

همه‌ی بدبختی‌ها ناشی از تفکر «نريّت» ما است!

نوزده سال پيش در چنين روزی (چهاردهم خرداد)، يکی از ايرانيان شتابان خودش را به خانه ما رساند. می‌خواست مطمئن شود که مرگ آيت‌اله خمينی واقعيت دارد يا مثل دفعه پيش، شايعه‌ای بيش نيست. آن روزها، تنها و مهم‌ترين وسيله‌ی خبر‌گيری ما از ايران، راديو بود. البته نه راديو معمولی، بل‌که يک راديوی قوی و حداقل با موج کوتاه سيزده متر. برای کسی که دوست داشت همواره خبرها و مسائل ايران را دنبال کند، راديو به‌عنوان يک خريد استراتژيک، مهم‌ترين و اساسی‌ترين خريدش را بعد از خروج از کشور تشکيل می‌داد. خريد ارزانی هم نبود! اولين راديويی را که در خارج از کشور خريدم، قيمت‌اش صد روبل، معادل سيصد مارک آن روز و آخرين راديويی را که در آلمان خريدم، اندکی بيش از چهارصد يورو بودند.
دومين دليل شتاب‌زدگی هم‌وطن ما، جمع‌آوری يک‌سری نظرها و ارزيابی‌ها و تصاوير مختلفی که ديگران نسبت به آينده جمهوری اسلامی بعد مرگ آيت‌اله خمينی در ذهن داشتند بود. می‌خواست در اولين فرصت جمع‌بندی مشخصی را از سيمای سياسی و بين‌المللی‌ای که از اين پس نظام اسلامی به خود خواهد گرفت، به افکار عمومی ارائه دهد. اما وقتی وارد اتاق پذيرايی خانه ما شد و ديد من مشغول خواندن قرآن هستم، ناگهان وارفت و به‌رغم آشنايی چندين ساله با من و افکارم، شوکه شده بود. شايد هم پشيمان از اين‌که فرد غلطی را برای مشاوره انتخاب کرده است.
گفت برخيزم همان‌جا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
با ديدن چنين صحنه‌ای، آن نيت خوب [يعنی مشاوره با ديگران و نظرخواهی] و قابل تقديری را که بيش‌تر تحت تأثير فرهنگ غربی بود، به آنی زير پا نهاد و به اصل خويش يعنی فرهنگ ايرانی پناه بُرد و هنوز ننشسته، تکّه پراند و گفت: داری برای مغفرت روح آقا قرآن می‌خوانی؟ اگرچه و بنا به اصطلاح عمومی شمشير را از رو بسته بود و آماده مصاف، ولی من چه می‌توانستم در پاسخ بگويم؟ او مهمان بود و من ميزبان! با اين وجود لبخندزنان گفتم: مُرده‌ها، بيش‌تر از زنده‌ها نيازمند دفاع و حمايت‌اند. جدا از اين، او يک مُرده استثنايی است و از فردا، هر کسی کالاهای ذهنی و جنس‌های ساخته شده خود را با نام او در بازار عرضه خواهد کرد. حتماً می‌دانی که چنين کاری يعنی مواجه شدن با فضای سياسی ناروشن و بمعنای واقعی هرج‌و‌مرج طلبانه. گفت اين موضوع چه ارتباطی با خواندن قرآن دارد؟
گفتم پاسخ‌اش کمی دشوارست ولی می‌توانم از اينجا شروع کنم که من شايد تنها و استثنايی‌ترين مخالف حکومت اسلامی هستم که تا اين لحظه خواهان طول عمر برای آقای خمينی بودم. به‌زعم من، آيت‌اله خمينی نه فقيه صاحب نظری بود و نه سياست‌مداری چيره‌دست. کارنامه او به‌خوبی نشان می‌دهد که چيزی بيش‌تر از گذشته‌گان ارائه نداد: سرکوب و کشتار و در يک کلام تفرقه بيانداز و حکومت بکن! اما اين سياست زير پوشش جنگ با عراق، برای بسياری از مردم ناشناخته ماند. اگر او حداقل ده‌سالی عمر می‌کرد و در يک فضای غيرجنگی و بدون حضور و فعاليت مخالفان سياسی، در برابر پيچيده‌گی مسائل سياسی روز جهان برخورد می‌کرد و مردم، آن مواضع را با منافع شخصی خود می‌سنجيدند، آن‌وقت شناخت دقيق‌تری هم از او و هم از همه کسانی که خود را پيروان راه او می‌دانند، کسب می‌کردند. با اين وجود طرح يک نکته را مهم و الزامی می‌دانم و آن در مقايسه ميان عمل‌کرد آقای خمينی با ديگر سياست‌مداران سنتی پيشين، رهبری انقلاب اسلامی ايران هنرمندی بود بی‌نظير. او بسيار ماهرانه توانست بارديگر مذهب شيعه را با فرهنگ «نريّت» و ناشی از غرور ايرانی، پيوند بزند و همان اصطلاح هميشه‌گی «حرف مرد يکی است» را دو باره، به‌روز بکند.
اکنون ما در شرايطی قرار گرفته‌ايم که کسی جرأت ندارد برعليه سخنان امام _‌که حرف ابر مرد است و وحی مُنزل و غيرقابل تغيير‌_ نکته‌ای بگويد يا سياست‌های غلط‌اش را مورد نقد و بررسی قرار دهد. مهم‌تر، کارگزاران حکومت مجبورند مسائل آينده را که هم پاسخ و هم راه و روش‌های جديدی را می‌طلبد، ارجاع بدهند به گذشته و انطباق بدهند با سخنان امام. چنين فضايی، کار سياست‌گذاری را با دشواری‌های پيش‌بينی‌نشده‌ای روبه‌رو خواهند ساخت. پافشاری در اين روش ممکن است در روابط بين‌المللی، اصطکاک‌های منفی ايجاد کند و به‌طبع آن، منافع ملی ما، بيش‌تر از ديروز درگير با جنگ خارجی، مورد تهديد قرار گيرند. تو به‌تر از من میدانی که سياست ‌بين‌المللی ماهيتاً تفکر نريّت را برنمی‌تابد. آن‌جا ميدان و بازی‌گاه عناصری است که نهايت انعطاف را برای بازی‌گری در هر دو جنس، داشته باشد. ... و حالا قرآن را برای همين منظور می‌خوانم.
هم‌وطن عزيز ما ديگر تحمل شنيدن نداشت و مؤدبانه عذر خواست و رفت. اما می‌دانم که پس از رفتن و به روايت شخص سومی گفت: دوری از وطن فلانی را گرفتار اوهام کرد. اکنون بعد از گذشت نوزده سال از آن ماجرا، آقای دکترهوشنگ اميراحمدی که به‌تازه‌گی به‌دعوت رئيس جمهور مسافرتی به ايران داشت؛ به کمک آمد و در ارتباط با سياست بين‌المللی و بن‌بست رابطه‌ی ايران و آمريکا گفت: «هر دو بايد به اين نتيجه برسند که هيچ موضوعی در مناقشه دو طرف وجود ندارد که قابل مذاکره و حل‌شدن نباشد. به‌نظرم رابطه آمریکا و ایران شبیه رابطه‌ی زن و شوهری است که عاشق هم‌ديگر هستند و می‌خواهند با هم به تخت بروند، اما در تخت بر سر این دعوا می‌کنند که چه کسی در زیر باشد و چه کسی در رو! [در حالی‌که در سياست] مهم این نیست که چه کسی رو باشد و یا چه کسی در زیر؛ بل‌که مهم عمل کردن است. اگر بخواهیم بطور دقیق به این مسئله نگاه کنیم، مشکل این است که روند جریان مذاکره چگونه اجرا شود. در واقع، اینکه چه کسی در زیر بخوابد تبدیل به هسته اصلی رابطه بین دو کشور شده است. به همین خاطر است که دو طرف این همه پیش شرط برای مذاکره کردن با هم قائل می‌شوند و این به گفتگوی غالب بین دو طرف بدل شده که اگر تو از این کار دست بکشی، من هم دیگر به این کار ادامه نخواهم داد».