پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

دندان به جگر بگذاريد!


نخستين سال‌گرد جان باختن «ندا آقاسلطان» نزديک هست. خانم جوانی که در واپسين لحظه‌های زندگی خود، تاريخ را در مقابل چشم‌های ما می‌گيرد، ورق می‌زند، که ببينيم در ايران زمين، چگونه سهم انسان‌هايی که عليه تحقيرها به پا می‌خاستند، هميشه خنجر و شمشير و طنابِ دار، يا گلوله‌های سُربی بودند! مرگ ندا حاوی پيام‌های مختلف و چالش برانگيزی بود عليه بسياری از وارونه‌گويی‌هايی که تبليغ می‌کردند. تقريباً بعد از گذشت يک سال از آن ماجرای دل‌خراش، هنوز هم برخی از رسانه‌ها آن پيام‌ها را به صورت پرسش‌های کليدی طرح می‌کنند و در معرض افکار عمومی قرار می‌دهند. پرسش‌هايی که به‌سهم خود نشان می‌دهند که چرا و چگونه جنبش فکری و نوين ايران، از نخستين لحظه‌های آغاز تولد خود، با مرگ دانشجوی رشته فلسفه کليد می‌خورد.

جان باختن ندا بُعد ديگری نيز دارد و آن بُعد، توجه ما را به مضمون کار انسانی جلب می‌نمايد که تلاش نمود تا فکر و جان و جان‌باختن ندا را يک‌جا مستند سازد. او کی بود؟ هر که بود، دندان به جگر گذاشت! و در عمل نشان داد که ورای استنباط عمومی و مرسوم، دندان به جگر گذاشتن معنای ديگری دارد. در واقع جنبش نوين برخلاف تمايل گروهی که اين روزها می‌کوشند زير عنوان «دندان به جگر گذاشتن»، روی برخی از خلاف‌کاری‌ها سرپوش بگذارند؛ چگونه از همان آغاز، نخستين گام‌هايش را عليه وارونه‌گويی‌ها و همرنگی‌ها برداشت. و مهم‌تر، چرا و به چه دليل معنا و مفهوم تعدادی از نشانه‌ها و ضرب‌المثل‌ها در طول يک‌سال گذشته همآهنگ با تحولات درونی جنبش سبز، از بنيان تغيير می‌کنند و با برداشت و مضمون تازه‌ای، دوباره سبز می‌گردند؟ نشانه‌هايی که تا پيش از تولد جنبش سبز، هميشه وارونه تفسير، و نابه‌جا مبادله می‌شدند.

مبادله‌ی نشانه‌ها در روابط‌های فردی و اجتماعی، سنتی است که از ديرباز وجود داشته و هنوز هم نقش مهمی در تسهيل انتقال تجربه‌ها، از نسلی به نسل ديگر دارد. مردم جوامع مختلف از جمله ايران، به تجربه آموختند که تجربه‌های تاريخی تنها زمانی در حافظه‌ها ماندگار و قابل انتقال خواهند بود، اگر بتوانيم آن‌ها را به‌صورت اصطلاح‌ها، ضرب‌المثل‌ها و غيره نشانه‌گذاری کنيم. در واقع مبادله نشانه‌ها در عصر ما، به نوعی کليک کردن بر روی دکمه حافظه‌ی تاريخی طرف مقابل گفت‌وگو است. با آن کليک، حافظه تحريک می‌شود و صفحه‌ای در مقابل چشمان شنونده پديدار می‌گردد که ببيند پدران ما وقتی با فلان يا بهمان پديده روبه‌رو می‌شدند، چگونه برخورد می‌کردند و به چه نتايجی نيز رسيدند.

در ايران، ما با ازدياد نشانه‌ها روبه‌رو هستيم و در ارتباط با هر موضوعی، دست‌کم چند ضرب‌المثل مختلف و متنوعی وجود دارند. اما بنا به باور و تأييد تک‌تک ايرانيان، متأسفانه چيزی که در اين ميانه وجود ندارد، حافظه تاريخی است. يعنی وقتی کسی ضرب‌المثلی را نقل کرد، بمحض شنيدن،‌ حافظه ما کليک نمی‌خورد، صفحه‌ای در مقابل چشم‌های ما باز نمی‌شود، و يا اگر هم باز شد، صفحه‌ای است کاملاً سفيد و فاقد اطلاعات اوليه و ضروری. در واقع بازشدن صفحه سفيد بدين معناست که نشانه‌های موجود همواره بدون پيوست _‌پيوستی که هم انگيزه پيدايش و هم علت زمانی‌ـ‌تاريخی آن را توضيح می‌دهند‌_ مبادله می‌شوند.

بديهی‌ست که هر نشانه‌ای، نوعی توصيه و راهکار را به دنبال خود دارد و يا دست‌کم با شنيدن آن، فضای معنايی خاصی در برابر ما گشوده می‌شوند. اگر غير از اين بود، مورد مبادله قرار نمی‌گرفت. با اين وجود، فراموش نکنيم که اغلب آن‌ها فاقد برچسب و فاقد تاريخ توليد هستند! هر موضوع و معنا و پديده‌ای در عصر ما اگر فاقد تاريخ توليد و بروشور باشند، بايد به صحت و سلامت آن شک کرد. بخصوص در ارتباط با کشوری نظير ايران که همواره در معرض تهاجم بود و دوره‌ها و خلاءهای مختلف و متفاوت تاريخی را پشتِ سر نهاد. زيرا هر تهاجمی، نه تنها موجب شکاف‌های عميق و چه بسا خصمانه‌ای ميان نسل‌های مختلف در درون جامعه می‌گرديد، بل‌که ضرورت بقاء و زندگی، بستری برای همرنگی‌ها می‌گشود و نسل‌های بعدی نيز[آن‌گونه که تاريخ و طول مدت زمام‌داری نيروهای مهاجم برکشور گواهی می‌دهند]، همرنگی را بر همبستگی ملی، ترجيح می‌دادند. اين تحول منفی برای اين که بتواند فراگير و توجيه‌پذير گردد، لازم بود چند مرحله را پشتِ سر بگذارد که نخست، نشانه‌های موجود در حافظه جامعه، بدون برچسب مبادله گردند؛ دوم، بخشی يا اغلب آن نشانه‌ها را مثل حکايت «مردان فانوس به‌دست» با نگاهی تقليل‌گرايانه، ويرايش و بازتوليد کنند؛ و سوم، بخشی را نيز مثل ضرب‌المثل «مستی و راستی؟» از بنيان، وارونه معنا کنند تا بشود رفتارهای قاعده‌گريز و سامان‌گريز را در جامعه توجيه کرد.

ما اگر چه جامعه ايران بعد از تهاجم اسکندر و تيمور، يا بعد از تهاجم ترکان سلجوقی و مغول را نديديم و تصوير دقيق و شفافی از آن دوره‌ها در ذهنمان نداريم؛ اما جامعه بعد از انقلاب اسلامی را که ديديم! جامعه‌ای که تحت تأثير سياست‌ها و فشارهای مداوم حاکمان اسلامی بشدّت متفرق و پراکنده شده بود. خاصيت جامعه متفرق اين است که مردم را به‌سمت همرنگی سوق می‌دهد. همرنگی نيز عوارض مختلفی را بدنبال دارد و در جامعه‌ای که بنياد اصلی تمامی بده‌ـ‌بستان‌هايش را سياست صدقه‌دهی تشکيل می‌دهند و به‌معنای واقعی آن‌را به يک جامعه رانتير کاملاً عريان و تيپيکی مبدل ساخته‌اند؛ عوارض همرنگی بمراتب عميق‌تر و پايدارتر است. در چنين جامعه‌ای تظاهر، دروغ، تحريف و وارنه‌گويی، به‌طور اتوماتيک به شيوه‌ای عمومی و فرهنگی فراگير مبدل می‌گردد و کم‌وبيش، پای همه قشرهای مختلف درون جامعه را به وسط چنين گردابی می‌کشاند. بديهی است که جنبش سبز نيز در معرض تهديد چنين خطری است. البته بيان چنين هُشداری بدين معنا نيست که تمام کسانی که انتقاد را برنمی‌تابند، يا روی برخی از خلاف‌ها سرپوش می‌گذارند، نگاه‌شان معطوف به همرنگی‌هاست. اما، همان‌گونه که تجربه‌های پيش از پيروزی انقلاب اسلامی نشان می‌دهند، بستر همرنگی‌ها هميشه با گزينش و پذيرش ساده‌ترين عنصر منفی شکل می‌گيرد. ناديده‌گرفتن خلاف‌ها و تن دادن به خودسانسوری، شايد به‌زعم بعضی‌ها کمکی است به انسجام درونی جنبش سبز. اما وقتی اين عمل خويش را با تفکری که اتفاقاً در درون جنبش سبز نقش مهمی هم دارند مقايسه کنيم؛ تفکری که به‌رغم گذشت يک سال از عمر جنبش، هم‌چنان آن‌را به يک کارزار انتخاباتی ساده تقليل و تنزل می‌دهد و معتقد است هدف نهايی جنبش چيزی جز سقوط دولت احمدی‌نژاد نيست؛ آن وقت برای حفظ چنين انسجامی، ناچاريم بسياری از معيارهای اخلاقی و فکری خودمان را تنزل دهيم. همان‌گونه که در سال ٥٧ تنزل داديم و غيرارادی فرياد کشيديم: ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.

ديروز نيز مثل امروز براين گمان بوديم که تحولات زمانه ظهور فرشته را برنمی‌تابد، و امکان شکل‌گيری چنين پديده‌ای در عصر ما بعيد و غيرممکن است. اما غافل از اين حقيقت تلخ که در درون جامعه، هموارۀ عناصری زندگی می‌کنند که تخصص‌شان فرشته سازی است. هنرشان جعل و سندسازی است. اين گروه از هنرمندان، در شناخت روان‌شناسی مردم که چگونه برای ابراز تنفر از ديوها هموارۀ آمادگی نشان می‌دهند، تسلط عجيبی دارند. تنفر وقتی در درون جامعه‌ای به اوج خود رسيد، پذيرش اسناد جعلی و غالب کردن فرشته، کار دشواری نيست. آيا نبايد نخستين سند موجود و منتشر شده‌ای را که می‌خواهد موسوی را به‌عنوان منتظری عصر خامنه‌ای معرفی کند، به‌عنوان نخستين گام در خدمت به سياست فرشته سازی تلقی کرد؟ واقعاً وظيفه نيروهای وفادار به جنبش سبز، در برخورد با اين جمله جعلی‌ای که نويسنده _‌خواسته يا نخواسته‌_ می‌خواهد به جنبش قالب کند، چيست و چه می‌تواند باشد: «ميرحسن موسوی در متن يکی از دو استعفايی که به آيت‌‌الله خمينی داده بود، به طور تلويحی با اعدام‌های سال ۶۸ [منظور قتل عام سياسی سال ۱۳۶۷هست] مخالفت کرد»؟! شايد نويسنده محترم می‌خواست از اين‌طريق عشق و علاقه خود را نسبت به موسوی بروز دهد و اين به‌جای خود اما، ما هم وظيفه‌ای در قبال جنبش داريم که از دو حال خارج نيست: يا اين خلاف‌گويی را به‌عنوان يک نظر شخصی و خلافی کوچک ناديده می‌گيريم و روی آن سرپوش می‌گذاريم، و اين واکنش، معنايی غير از تنزل اخلاقی ندارد؛ و يا، به همان طريقی که آن جوان مستندساز، فکر و جان و جان‌باختن ندا را برای مردم جهان مستند نمود، دندان به جگر می‌گذاريم!

__________________________________

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

بازتوليد خاطره‌های تلخ و خونين چرا؟

«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست».
«مارسل پروست»

يادتان هست شبی داشتيم خاطره‌انگيز و نقطه تلاقی و همبستگی‌مان در آن شب، دفاع از حيثيت و آبروی انسان‌ها بود؟ يادتان هست که انگيزه اصلی و مقدمات شکل‌گيری جنبش سبز در آن شب چگونه کليد خورد؟ آن شب که تلويزيون ملی ايران داشت مناظره دو رقيبِ قدر دهمين دورۀ انتخابات رياست جمهوری را پخش می‌کرد، شبی بود از جنس ديگر. شبی که چشم‌های خوگرفته به تاريکی، داشت توانايی تشخيص خود را دوباره می‌آزمود. و صاحبان چشم‌ها، ناگهان قدم در جاده‌ای گذاشتند که برای جهانيان غيرمنتظره بود.

دقايقی بعد از پايان مناظره، وقتی گروهی در تهران و چند شهرستان ديگر، خودجوش و بدون برنامه به خيابان‌ها آمدند تا در منظر عمومی تکيه کلام هميشگی ميرحسين موسوی را که يک‌ريز «چيز ـ چيز» می‌گفت، به «چيزی» ديگر تبديل کنند؛ به جرئت می‌توان گفت که برای نخستين‌بار شمع همبستگی ملی در ايران، جان و فروغی ديگر گرفت. گويی خاطره‌های تلخ و خونين سی ساله در آن شب، برای نخستين بار خاصيت باز ترميم‌شان را از دست داده بودند. و اين پديده نوظهور و نوين، بستری را گشود که به جرئت می‌توان گفت، سد خاطره‌ها در آن شب، تا حدودی ترک برداشتند و جوی‌های باريکی از منافع و امنيت ملی در کشور جاری گرديدند. ولی آيا اين جوی باريک در تداوم حرکت خود ممکن است روزی به رودخانه‌ی بزرگی مبدل گردد؟ رودخانه بزرگی که در آن انواع کشتی‌های بتوانند به‌آسانی تردد کنند؟

آن شب، رمز و رازی را در درون خود دارد که بسياری از سياست‌مداران اصلاح‌طلب در عمل، تمايلی برای کشف آن نشان نمی‌دهند. زيرا کشف آن راز، بسياری از وارونه‌گويی‌های سياسی را برملأ خواهد نمود. يا حداقل، واقعيتی آشکار خواهد شد که دارندگان تصاوير ثابت، همان کسانی نيستند که خاطره‌های تلخ و خونينی از انقلاب و حکومت اسلامی دارند. البته بيان چنين سخنی به معنای فراموشی يا پرده‌پوشی نيست. اعمال جنايت‌کارانه را نمی‌شود به يک دورۀ زمانی يا نسلی محدودش کرد و بعد هم مدعی شد که هرچه بود گذشت و به تاريخ پيوست! تجربه پرسش و پاسخ‌های آقای موسوی در دانشگاه‌های مختلف نيز نشان می‌دهند که اغلب جوانانی که نظر او را در ارتباط با قتل عام‌های سياسی سال ٦٧ جويا شدند، متولدين سال‌های ٦٧_‌١٣٦٦ بودند. يعنی نسلی که مقتضای سنی آن‌ها گواهی نمی‌دهد که چهره‌های غمگين و خونبار مادران داغ‌دار را از نزديک ديده و به خاطر سپرده باشند. مفهوم واقعی پرسش‌های جوانان هم کاملاً روشن بود: با گذشته مبهم، نمی‌توان بسوی آينده و دموکراسی رفت! اما به‌رغم همه‌ی آن پرسش‌ها و ابهام‌ها، همين جوان‌ها در آن شبِ به يادماندنی به خيابان‌ها ريختند تا از ميرحسين موسوی حمايت کنند. مردی که بعد از بيست سال سکوت وقتی در پشتِ ميز مناظره قرار گرفت، نه تنها کوچک‌ترين نشانه‌ای از دگرگونی و دگرنگری از خود نشان نداد، بل‌که برعکس، از منظر سياسی، همه‌ی تلاشش اين بود تا به حريف مقابل بقبولاند که هم‌چنان مثل سابق گذشته‌نگرست. دورۀ طلايی‌اش، همان دهه‌ای بود که بخش عمده‌ای از افکار عمومی از آن خاطره‌های تلخ و خونينی دارند و بازگشت آن را هرگز برنمی‌تابند.

اگر بپذيريد که تنها بخشی از توصيف و تصوير بالا ممکن است واقعيت داشته باشند [که دارند]، ظاهراً طبيعی‌ترين و منطقی‌ترين واکنش اين بود که جوانان در خانه می‌ماندند. به جز موارد بالا، عامل ديگری نيز وجود داشت که مانع تحرک جوانان می‌شد. ميان تبليغاتی که اصلاح‌طلبان پيش از مناظره راه انداخته بودند، و توايايی که موسوی در آن شب از خود نشان داد، ناسازگاری شگرفی وجود داشت. و اين ناسازگاری به يک معنا يعنی ريختن آب سرد بر روحيه‌ی پُر جوش و خروش جوانان. آيا ما در آن شبِ استثنايی با يک وضعيت کاملاً متناقض‌نمايی روبه‌رو بوديم؟ آيا حق با گروه‌هايی نبود که می‌گفتند حمايت از موسوی در آن شب، برگرفته از همان رفتارهای متناقض‌نمايی است که در جامعه قابل مشاهده‌اند؟ آيا حق با آنانی نبود که می‌گفتند از آن‌جايی که جوانان خاستگاه و نماينده سياسی مشخصی در درون جامعه ندارند، اين قبيل پاندول زدن‌ها امری‌ست طبيعی؟ هدف و علتی را که جوانان در آن شب دنبال می‌کردند چه بود؟ حقيقت ماجرا را چگونه می‌توان کشف کرد و توضيح داد؟

حقيقت را بايد از دلِ مناظره و مبادله‌ای که ميان دو طرف گفت‌وگو انجام می‌گرفت، بيرون کشيد. مبارزه برای تسخير اهرم قدرت، بستری را گشود که دو تن از فرزندان واقعی حکومت، يکی به شدّت محافظه‌کار و پرده‌پوش، و ديگری نظم‌ناپذير و عريان‌گو، در مقابل يک‌ديگر قرار بگيرند. حاصل آن اصطکاک، چيزی جز برملأشدن جوهر حکومت اسلامی و روشدن خصائل دولت‌مردانی که وقتی بر کُرسی رياست جمهوری قرار می‌گيرند، نبود. شيوه برخورد حريف در مناظره، آن‌چنان ذهن و فکر موسوی را درگير مسائل تازه و بی‌سابقه‌ای ساخته بود که چاره‌ای جز چيز‌ـچيز گفتن نداشت. او وامانده در برابر اين واقعيت که آيا پرده‌دری رئيس جمهور را عليه بانوی محترمی که جز خدمات فرهنگی کارنامه ديگری ندارد؛ بايد به حساب يک انسان بی‌فرهنگِ برآمده از حاشيه واريز نمود؛ يا نه، تهمت، افترا و تحقير مخالفان که تا پيش از شبِ مناظره عموماً غيرخودی‌ها را نشانه می‌گرفت، شيوه مرسوم و هميشگی دولت‌مردان اسلامی است؟

همه ما _‌اعم از مخالفان و موافقان نظام ولايت‌_ دست‌کم در خلوت و در برابر وجدان خود، اين واقعيت را می‌پذيريم که دولت احمدی‌نژاد، يگانه دولتی نبود و نيست که مخالفان خود را به زير تازيانه‌های تهمت و افترا و تحقير می‌گيرد. اما در مقايسه با ساير دولت‌ها، او يک دولت استثنايی است که می‌خواهد دامنه‌ی تحقيرها را به شيوه‌ای عاميانه و طغيان‌گرايانه در درون جامعه گسترش دهد. اين تصميم از آن‌جايی که هدفش جلب آرای نيروهای عقب‌مانده در درون جامعه بود، در شبِ مناظره کليد خورد. غافل از اين نکته که لحظه‌ی اجرای چنين تصميمی ممکن است به يک لحظه تاريخی مبدل گردد. غافل از اين نکته که اقشار ميانی جامعه که سی سال آزگار در معرض بدترين تحقيرها قرار داشتند و هر طلبه بی‌سواد و نادانی هنوز از گرد راه نرسيده آنان را به باد تحقير و ناسزا می‌گرفت؛ ممکن است با ديدن چنين صحنه‌ای برآشوبند. غافل از اين نکته که مطالبه‌محوران با ديدن چنين نمايش مسخره‌ای، ليست مطالبات انتخاباتی‌شان را در خانه‌ها بگذارند و تنها محور دفاع از آبرو و حيثيت انسان‌ها را در جامعه علنی و عمده کنند.

آری آن شب استثنائی از منظر سياسی، تنها يک معنا داشت: تحقيرشدگان در حکومت اسلامی، حاضر نشدند تا شخصيت ديگری بر اين کاروان اضافه گردد. ولی آيا خواهران و برادران ما که تا ديروز مفتخر بودند که عضوی از جامعه خودی هستند، مفهوم واقعی حمايت از موسوی را در آن شب استثنائی درک و لمس کرده‌اند؟ کسی که معنای واقعی آن شبِ به ياد ماندنی را به‌خوبی درک و لمس کند و ذره‌ای پای‌بند به تفاهم ملی باشد، هرگز در برابر اعدام پنج جوان هم‌وطن کُرد، اين پا و آن پا و استخاره نمی‌کند! کسی که می‌خواهد به ديگران به‌قبولاند که در طول زمان دگرگون و دگرنگر شده است، هرگز سياست يکی به ميخ کوبيدن و يکی به سيخ را دنبال نمی‌کند. البته هرکسی آزاد است تا به شيوه‌ای که خود در زندگی سياسی می‌پسندد، رفتار کند اما، يادتان باشد در جامعه‌ای که حکومتش برای جان و مال و حيثيت انسان‌ها پشيزی ارزش قائل نمی‌گردد، دنبال کردن سياست‌های خط‌دار و مرزکشی‌های دروغين ميان انسان‌ها، معنايش جز پذيرش خواری مضاعف نيست! دنبال کردن سياست‌های خودی و غيرخودی، معنايش جز بازتوليد خاطره‌های تلخ و خونين نيست!

__________________________________

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

نقش معلمان در فرايند توليد ثروت‌های ملی

«هربرت جرج ولز می‌گويد: "آینده هر چه باشد، مسئله‌ای است میان فاجعه و آموزش"... 
جهان امروز بیش از هر زمانی نیازمند آموزگارانی کارشناس است، زیرا نخستین جرقه‌های 
اندیشه، دانایی و پیش‌رفت، در مدرسه زده می‌شود و در دانشگاه به شکوفایی می‌رسد».
[محمد رضا نیک نژاد، عضو کانون صنفی معلمان]

چند سال پيش در يک جلسه خصوصی، بعد از اين‌که حاضران با عناوينی چون مديران کُل، استادان دانشگاه و صاحبان يکی‌ـ‌دو شرکت توليدی‌ـ‌خصوصی خود را به معاون وزير معرفی کردند؛ نوبت رسيد به دو دبير حاضر در جلسه. آن‌ها در معرفی خود گفتند که در امور آموزشی‌ـ‌اقتصادی فعاليت می‌کنند. يعنی اداره‌کنندگان کلاس‌های خصوصی‌ـ‌تقويتی هستند.

البته منظور اصلی دو دبير ارج‌مند، فعاليت در بخش تجاری‌ـ‌آموزشی بود. آن‌ها با استفاده از اين بيان [آموزشی‌ـ‌اقتصادی] می‌خواستند به‌نوعی حضور خود را در آن جلسه و در هم‌سانی با نقش و مضمون فعاليت ديگران، که در اصل اقتصادی‌ـ‌‌تجاری بود؛ جلوه و ارتباط دهند. غافل از اين‌که با چنين تعريفی، نقش و توليدات نهاد آموزشی را، به عنوان فرايندی بمراتب فراگيرتر از آن‌چه که پيش از اين تصور می‌رفت؛ از نوع مفهوم‌سازی کردند.

ساده‌ترين تعريف و بی‌معنی‌ترين کار اين است که بی‌توجه به نقش و بهره‌وری نهاد آموزشی در توليد ارزش‌ها و ثروت‌های ملی، آن را بعنوان يک نهاد کاملاً معنوی و انتزاعی معرفی و از ساير نهادها جدای‌شان سازيم. موضوعی که اتفاقاً مورد علاقه و تأکيد [البته از منظر ايدئولوژيک] مسئولين حکومت اسلامی نيز هست. در حالی‌که از زمان «ميرزا حسن رشديه» اولين معلّم و بنيان‌گذار مدارس به سبک نوين، تا زمان «استاد مجتهدی» کارشناس، پرورش‌دهنده و تقويت‌کننده بهرۀ هوشی (IQ) جوانان کشور؛ وظايف، عرصه فعاليت و مضمون کار معلمان هميشه مشخص بود و هيچ معلمی هم ادعا نکرد که مقام و منزلت ما در سطح پدر معنوی است. البته آنانی که بنا به هر دليلی پای‌بند به شعار عوام‌فريبانه پدران معنوی در جامعه ما هستند، ظرفيت پذيرش اين نکته کاملاً بديهی را هم ندارند که چگونه قوانين و چارچوب‌های مفهومی معنويت، اخلاق و فرهنگ را، هميشه روند زندگی و نيازهای زمانه مشخص می‌کنند. به جای بحث، درست اين است که يک پرسش ساده و کليدی را در مقابل چشمان آن‌ها گرفت که اگر واقعاً معتقديد معلمان پدران معنوی هستند، پس چرا برای آن‌ها همان‌قدر حقوق و مزايايی که يک طلبه مبتدی فلان يا بهمان حوزه علميه قم بهره‌مندست، قائل نمی‌گرديد؟

راستش را بخواهيد پدر معنوی بودن جدا از تعارف ظاهری، تنزل‌دادن اعتبار و اهميت کار معلمان در جامعه است. وقتی پای معنويت را به وسط می‌کشند، يعنی راندمان کار اين طيف به‌هيچ‌وجه قابل اندازه‌گيری نيست و نمی‌شود آن‌را جزئی از سرمايه‌های ملی به حساب آورد. اين نوع برداشت و تعريف کليشه‌ای، برگرفته از تفکر و فرهنگی است که بطور مشخص و عريان، سرمايه را با مالکيت انواع کالاها می‌سنجد. مثلاً همين امروز هم وقتی می‌خواهيم برای فردی اهميتی قائل گرديم، می‌گوئيم او خانه‌ای دارد به اندازه يک قصر. سوار ماشينی می‌گردد از فلان مارک و مُدل و غيره. بديهی است در چنين فضا و فرهنگی که مبادله و تصاحب کالا در اقتصاد تجاری‌ـ‌مصرفی ايران نقش محوری دارند، شرکت ملی نفت ايران، بعنوان نهادی معجزه‌گر، مبدل به قبله‌ی آرزوهای ايرانيان می‌گردد؛ ولی از آن سوی نيز، ارزش و اهميت وزارت آموزش و پرورش، تا سطح يک نهاد بغايت مصرف‌کننده درآمدهای نفتی و برباددهنده آرزوهای ايرانيان، تنزل می‌يابد.

واقعيت چيست و آيا جامعه معلمان نقشی در توليد ثروت‌های ملی ندارند؟ آيا چنين برداشتی عمومی و جهانی است؟ يعنی دولت‌های آينده‌نگر نيز با توجه به چنين تفکری‌ست که ميليون‌ها دلار از بودجه عمومی را در نهادهای آموزشی سرمايه‌گذاری می‌کنند؟ يا نه، برداشت و تعريف آن‌ها از مفهوم سرمايه و شيوه توليد ثروت، برداشتی است ديگر و ورای آن تعريفی که ما ارائه می‌دهيم؟ اگر در نظامی که آن‌ها تعريف می‌دهند، کار فکری، بهره هوشی و جذب و ترغيب ايده‌ها، جايگاه و منزلت ويژه‌ای دارند، آن‌وقت نه تنها نهاد آموزش و پرورش، نهاد مصرف‌کننده صرف نيست؛ بل‌که نهادی‌ست بسترساز، که هم سرمايه و هم توليدش دانايی است.

وقتی روزی را به‌طور ويژه به نام «روز معلم» نام‌گذاری می‌کنند، معنايش اين است که جامعه معلمان اهميت کار خود و نهادی را که در آن فعاليت دارند، به جامعه بشناسانند. اگر گروهی از مردم و حتا دولت برداشت‌های غيرعلمی، توهم‌آميز و غلطی از کار آن‌ها داشته و مدرسه را با مکتب‌خانه اشتباه می‌گيرند؛ در بدو امر اين وظيفه جامعه معلمان است که پاسخ‌گوی ابهامات باشند. اما ديديم که متأسفانه چنين نبود! مادامی که جامعه معلمان خودشان مقدم بر همه واقف نباشند که ارزش‌ها و ثروت ملی محصول تلاش‌های عمومی و دسته‌جمعی همه نهادها، از جمله وزارت آموزش و پرورش است؛ به‌رغم راه‌اندازی ده‌ها اعتصاب، راه بجايی نخواهند برد!

__________________________________

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

٧٠ سال، يک شعار



شعار سال‌های ١٣٣٠ ـ ١٣٢٠
کارگر ...، برزگر ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر توده‌ای

شعار سال‌های ١٣٤٠ ـ ١٣٣٠
کارگر ...، برزگر ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر مصدق

شعار سال‌های ١٣٥٠ ـ ١٣٤٠

دورۀ نخست:
معلم ...، معلم ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا بشکنيم دولت ظلم را
درود، درود، درود
درود بر خانعلی

دورۀ دوم:
کارگر، برزگر، بازاری
ما با هم متحد می‌شويم
تا بشکنيم دولت ظلم را
درود، درود، درود
درود بر امينی

دورۀ سوم:
برزگر….، برزگر …، برزگر
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ خان‌ها را
درود، درود، درود
درود بر ارسنجانی

شعار سال‌های ١٣٥٧ ـ١٣٥٠
کارگر ...، برزگر ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر فدايی

شعار سال‌های ١٣٦٠ ـ ١٣٥٧
کارگر ...، دانشجو ...، روحانی
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ طاغوت را
درود، درود، درود
درود بر خمينی

شعار سال‌های ١٣٧٥ ـ ١٣٦٠
شعار اصلی در اين سال‌ها:
سکوت، سکوت، سکوت
درود بر سکوت

شعار سال‌های ١٣٨٥ ـ ١٣٧٥
کارگر ...، دانشجو ...، روحانی
ما با هم متحد می‌شويم
زير ِ پرچم ِ اصلاحات
درود، درود، درود
درود بر خاتمی

و سرانجام شعار روز:
کارگر ...، دانشجو ...، روحانی
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر سبزها

پ.ن: تفسير و تشخيص واضحات، ابهامات، تغييرات و جابه‌جايی نام‌ها و نشانه‌ها در شعارها، به عهده خوانندگان است.

__________________________________