اما مسئله اصلی و مورد نظرم در اين نوشته، بحث بر روی چگونهگی شکلگيری ذهنيتها و تفاسيری است که معمولا تحت تأثير تصاوير موهوم قرار دارند. بحث بر روی شرايطی است که چگونه انسانها با اتکا به همين ذهنيتها، تصاوير مختلف را در قالبی تازه، روتوش و باسازی میکنند تا همان معنا و ارزشهايی را برسانند که خود میخواهند. و خلاصه بحث برسر خصوصيات تصاوير تازهای هستند که نه تنها مدام و با بهرهگيری از انواع رنگها، احساسها و فرهنگها روزآمد میگردند، بلکه بهصورتی جلوهگر میشوند تا از جهاتی مختلف، قابل تفسير و معنی باشند.
برای روشنتر شدن بحث، بد نيست مثالی بزنم و تصاويری را بیاغراق در معرض نگاه عمومی بگذارم. يکی از دوستان شهرستانی تعريف میکرد که چگونه بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲، باوجودی که هنوز در دوران کودکی بسر میبردم و بسياری از مسائل برايم نامفهوم بودند، سه تصوير و سه خاطره از آن زمان در ذهنم مانده بودند که بعدها، بصورت سه منبع مهم، در زندگیام نقش داشتند:
۱ـ در آن ايام راديو هنوز کمياب بود. زمان پخش اخبار، هجوم مردم به مغازه پدرم، سکوت ناگهانی جماعت و خيرهشدن دهها جفت چشم به راديو و حالتهای عجيب و غريبی که شنوندهگان میگرفتند، يا پيچپيچی که میکردند و واژههايی که مبادله میشدند: پدرسوخته، پسرفلانی، کتاب، زندان و فراری؛ برايم جذابيتی خاص داشتند. اگرچه کلمات نامفهوم بودند و من تنها آهنگی گنگ و مشتی از صداهای درهم و برهم را در ذهن خود داشتم که شايد بعدها [و آنگونه که میخواستم] پرورانده شدند؛ ولی قصد من از اين واگويی، بههيچوجه ورود به عرصهای تازه و بحثبرانگيز نيست که بطور مثال، اين تصاوير بعدها در ذهنم، بصورت دو عامل کشش و تقويتکننده فرهنگ شفاهی، تأثيرگذار بودند. اما، پناهبردن به راديو خارجی [مثل راديو عراق] و استفاده از آن بعنوان یک منبع شفاهی معتبر، بیشک، تحت تأثير همان تصاوير بود.
۲ـ بياد دارم که يکیـدوبار، بعضی از خانمها به خانهمان آمدند و از زير چادرهایشان، ساکهای پارچهای سنگینی را به مادرم دادند. شش يا هفت سال بعد، بطور تصادفی، یکی از آن ساکهای حاوی کتابها را در انباری مغازه پدرم پيدا کردم. اگرچه بهای اين کنجکاوی، تحمل تنبيهای سخت و باور کنيد کُشنده که مجبوری به پرسشهای تکراری و يکريز پدر نيز که میپرسيد: شتر ديدی يا نه؟ پاسخگو باشی اما، همان روز، نه تنها با نام کتابهای ممنوعه آشنا شدم، بلکه [البته بعدها] به اين نتيجه رسيدم که کتابهای زيرميزی، هميشه بهترين و معتبرترين منابع است.
۳ ـ يکی از بستگان پدرم، بهمدت دو يا سه هفته در خانه ما پنهان شده بود. در آن مدت کم، ما سرگرمی خوبی برای يکديگر بوديم. چهره شاداب و با طراوتی که صبورانه به کنجکاویها و پرسشهای کودکانهام پاسخ میگفت، آموزشی که برای ساختن کاردستیهای کاغذی میداد و يا بازی سايهها و تصاويری که با استفاده از نور و انگشتان میتوان بر ديوار انداخت؛ نه تنها مرا مجذوب خود میساخت، بلکه ورود او به زندگی کودکانهام، چون تقديری در خلاء، بر سرنوشت و آيندهام سايه انداخته بود. من با اين حضور، دریافتم که بايد رازدار باشم و چيزهايی را از ديگران پنهان سازم. دريافتم که میتوان دور از چشم اين و آن، پنهانکاری را دنبال کرد. از جادههای مخفی-که مهمترين و مطمئنترين راهها است- عبور کرد. دريافتم که ميان شکل و معنا، رابطهای است و برای رسيدن به آن معنا، مجبوری زندگی را بهگونهای ديگر شکل و سازمان دهی. دريافتم و دريافتم...، البته نه در همان روزها، بلکه به فاصله عمر يک نسل.
اين سه جزء، در واقع از يکسو سه ستون اصلی ساختمان ذهنيتام را تشکيل میدادند و اما از سوی ديگر، سه منبع اصلی تأمين کننده تغذيه ذهن بودند. از آن زمان، هرگامی را که بسوی آينده برمیداشتم، واژههای کودتا و مرداد، بیتوجه به حادثهی تاريخی، بیتوجه به رفتار شخصيتهای نقشآفرين آن، و بیتوجه به رقابتهایجهانی که کودتا را، اولين نوزاد جنگسرد میدانست که در ميهن ما تولد يافته بود؛ عملا به موضوعهايی میپرداختم که بيشتر بيانگر نشانههايی بودند، مدتها در ذهن پرورانده و ساخته بودم. اگرچه گرايش انسانها به تعبير رُخدادها، همواره برمبنا و محور موضوعهايی است که پيشاپيش مورد پسند آنان باشد؛ اما تفسيرهای من، ديگر بهصورت يک حقيقت انکارناپذير، يک باور و يک ايدهآل، در ضميرم شکل گرفته بودند و جوانه زدند. ديگر چشمهايم در لابهلای کتابهای تاريخی، اسناد و خاطرات، بيشتر به دنبال مسائلی بودند که نه تنها موجبی برای تقويت بار عاطفیـهيجانی نشانهها گردند، بلکه دليل مبرهنی، برای اثبات راه مخفیای که برگزيده بوديم، باشند. و در اين راه، من، تنها و استثناء نبودم.
بخش نخست سه منبع و سه جزء
برای روشنتر شدن بحث، بد نيست مثالی بزنم و تصاويری را بیاغراق در معرض نگاه عمومی بگذارم. يکی از دوستان شهرستانی تعريف میکرد که چگونه بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲، باوجودی که هنوز در دوران کودکی بسر میبردم و بسياری از مسائل برايم نامفهوم بودند، سه تصوير و سه خاطره از آن زمان در ذهنم مانده بودند که بعدها، بصورت سه منبع مهم، در زندگیام نقش داشتند:
۱ـ در آن ايام راديو هنوز کمياب بود. زمان پخش اخبار، هجوم مردم به مغازه پدرم، سکوت ناگهانی جماعت و خيرهشدن دهها جفت چشم به راديو و حالتهای عجيب و غريبی که شنوندهگان میگرفتند، يا پيچپيچی که میکردند و واژههايی که مبادله میشدند: پدرسوخته، پسرفلانی، کتاب، زندان و فراری؛ برايم جذابيتی خاص داشتند. اگرچه کلمات نامفهوم بودند و من تنها آهنگی گنگ و مشتی از صداهای درهم و برهم را در ذهن خود داشتم که شايد بعدها [و آنگونه که میخواستم] پرورانده شدند؛ ولی قصد من از اين واگويی، بههيچوجه ورود به عرصهای تازه و بحثبرانگيز نيست که بطور مثال، اين تصاوير بعدها در ذهنم، بصورت دو عامل کشش و تقويتکننده فرهنگ شفاهی، تأثيرگذار بودند. اما، پناهبردن به راديو خارجی [مثل راديو عراق] و استفاده از آن بعنوان یک منبع شفاهی معتبر، بیشک، تحت تأثير همان تصاوير بود.
۲ـ بياد دارم که يکیـدوبار، بعضی از خانمها به خانهمان آمدند و از زير چادرهایشان، ساکهای پارچهای سنگینی را به مادرم دادند. شش يا هفت سال بعد، بطور تصادفی، یکی از آن ساکهای حاوی کتابها را در انباری مغازه پدرم پيدا کردم. اگرچه بهای اين کنجکاوی، تحمل تنبيهای سخت و باور کنيد کُشنده که مجبوری به پرسشهای تکراری و يکريز پدر نيز که میپرسيد: شتر ديدی يا نه؟ پاسخگو باشی اما، همان روز، نه تنها با نام کتابهای ممنوعه آشنا شدم، بلکه [البته بعدها] به اين نتيجه رسيدم که کتابهای زيرميزی، هميشه بهترين و معتبرترين منابع است.
۳ ـ يکی از بستگان پدرم، بهمدت دو يا سه هفته در خانه ما پنهان شده بود. در آن مدت کم، ما سرگرمی خوبی برای يکديگر بوديم. چهره شاداب و با طراوتی که صبورانه به کنجکاویها و پرسشهای کودکانهام پاسخ میگفت، آموزشی که برای ساختن کاردستیهای کاغذی میداد و يا بازی سايهها و تصاويری که با استفاده از نور و انگشتان میتوان بر ديوار انداخت؛ نه تنها مرا مجذوب خود میساخت، بلکه ورود او به زندگی کودکانهام، چون تقديری در خلاء، بر سرنوشت و آيندهام سايه انداخته بود. من با اين حضور، دریافتم که بايد رازدار باشم و چيزهايی را از ديگران پنهان سازم. دريافتم که میتوان دور از چشم اين و آن، پنهانکاری را دنبال کرد. از جادههای مخفی-که مهمترين و مطمئنترين راهها است- عبور کرد. دريافتم که ميان شکل و معنا، رابطهای است و برای رسيدن به آن معنا، مجبوری زندگی را بهگونهای ديگر شکل و سازمان دهی. دريافتم و دريافتم...، البته نه در همان روزها، بلکه به فاصله عمر يک نسل.
اين سه جزء، در واقع از يکسو سه ستون اصلی ساختمان ذهنيتام را تشکيل میدادند و اما از سوی ديگر، سه منبع اصلی تأمين کننده تغذيه ذهن بودند. از آن زمان، هرگامی را که بسوی آينده برمیداشتم، واژههای کودتا و مرداد، بیتوجه به حادثهی تاريخی، بیتوجه به رفتار شخصيتهای نقشآفرين آن، و بیتوجه به رقابتهایجهانی که کودتا را، اولين نوزاد جنگسرد میدانست که در ميهن ما تولد يافته بود؛ عملا به موضوعهايی میپرداختم که بيشتر بيانگر نشانههايی بودند، مدتها در ذهن پرورانده و ساخته بودم. اگرچه گرايش انسانها به تعبير رُخدادها، همواره برمبنا و محور موضوعهايی است که پيشاپيش مورد پسند آنان باشد؛ اما تفسيرهای من، ديگر بهصورت يک حقيقت انکارناپذير، يک باور و يک ايدهآل، در ضميرم شکل گرفته بودند و جوانه زدند. ديگر چشمهايم در لابهلای کتابهای تاريخی، اسناد و خاطرات، بيشتر به دنبال مسائلی بودند که نه تنها موجبی برای تقويت بار عاطفیـهيجانی نشانهها گردند، بلکه دليل مبرهنی، برای اثبات راه مخفیای که برگزيده بوديم، باشند. و در اين راه، من، تنها و استثناء نبودم.
بخش نخست سه منبع و سه جزء
۱ نظر:
حسن عزيز، معذرت می خوام که بی ربط به پست مينويسم (البته خوندم اين پست رو) ، می خواستم ولی تشکر کنم از تبريکت و اينکه به يادم بودي، برای خبر چين هم دلم تنگ خواهد شد...راستی از لينکی که گذاشتی در مورد کميته حفاظت از پاساگارد هم استفاده ميکنم...
ارسال یک نظر