‏نمایش پست‌ها با برچسب جنبشِ‌سبز. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جنبشِ‌سبز. نمایش همه پست‌ها

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

سی سال بعد از سی خرداد

سی سال از جريان «30 خرداد» می‌گذرد. يعنی بعد از گذشت يک دورۀ کامل تاريخی‌ـ‌نسلی، هم‌چنان اين پديده تلخ و شوم زنده و به روز است و در مبادلات روزمره، هرگز بر جايگاه «عطف به مآسبق» قرار نگرفت! واقعاً چرا؟

ساده‌ترين پاسخ اين است که در سی خرداد سال 60، هنوز «ندا»ها و «سهراب»ها متولد نشده بودند اما در چنين روزی [سی خرداد 88]، ميليون‌ها انسان در جهان شاهد به خون غلطيدن و مرگ دختری بودند که گناهی جز تلاش در جهت اثبات هويت حقوقی و انسانی خود نداشت. در واقع در سی خرداد 88، يک پديده پيچيده و ناروشن، برای بسياری آسان فهم گرديد که چگونه دو نسل مختلف، با وجودی که دو روش مختلفی را در جهت احقاق حقوق خود برگزيده بودند اما در فرجام، سرنوشت واحدی داشتند.

از سی خرداد سال 60، تا سی خرداد سال 88، دست‌کم چهار فاجعه ملی به ثبت رسيدند. اين فاجعه‌ها به سهم خود اسناد معتبری هستند در جهت اثبات يک نکته بديهی که جمهوری اسلامی ايران هم‌چنان عطش سيری‌ناپذيری در ريختن خون فرزندان خود نشان می‌دهد.

از کشتار سال 60 تا امروز، دو نسل، دو رهبر، دو قانون اساسی و دو نظام سياسی به‌مفهوم واقعی از اساس تغيير کرده‌اند و جامعه ايرانی سراپا دگرگونه گرديد ولی، چرا اين تغييرها و جابه‌جايی‌ها نمی‌توانند کوچک‌ترين تأثير مثبتی بر رفتارها و کردارهای مسئولين اسلامی بگذارند؟ واقعاً چرا تاريخ در سرزمين ما با همان شکل و سوژه‌ای تکرار می‌‌گردد که سی سال پيش، در آغاز انقلاب رقم خورده بودند؟

ويل دورانت مورخ شرق شناس آمریکایی می‌گويد: «از تاريخ جهان می‌توانيم اين درس را بياموزيم که بر سرِ شکل‌های حکومتی که از دل انقلاب‌ها بيرون آمده‌اند، مناقشه کردن کار نادان‌ها است».

تاريخ در بارۀ انواع حکومت‌ها و بطور کلی در بارۀ حکومت‌های انقلابی، با نام‌ها و نشانه‌های مختلف، مطالب زيادی دارد و اسناد غيرقابل انکاری ارائه می‌دهد. بعد از هر انقلابی، موجی از خُشونت و خون در کشورهای انقلابی جاری می‌گردند. فضاسازی، دشمن تراشی، افشاءگری و خلاصه تحميل کردن بی چون و چرای قواعد انقلابی به مردم و مطيع ساختن همه، نخستين و يگانه هدف هر حکومت انقلابی بوده است. و رهبران انقلابی در تحقق اين هدف، تا بدان‌جا گام برداشته‌اند که قانونی عام می‌گويد: انقلاب، پيش و بيش از همه، نخست از فرزندان خود قربانی می‌گيرد.

لکوموتيو انقلاب، اگر چه از همان ابتداء، با قدرت و نعره‌کشان فضا را به دلخواه می‌شکافد و همه‌ی فراز و نشيب‌ها را تُند‌ـ‌‌تُند پشتِ سر می‌نهد؛ اما سرانجام، مجبور است برای سوخت‌گيری و تنفس، در ايستگاه‌های مختلف زندگی توقف کند. نسل تازه‌ای از مسافرانی را بپذيرد که نه تنها ايستگاه‌های قبلی را نديده‌اند و نمی‌شناسند، بل‌که بدون استثناء، زبان و مقصد ديگری را دنبال می‌کنند. از اين لحظه، تنها انقلاب و حکومت است که خود را بايد بر نسل جديد، زبان تازه و مقصدهای ناآشنای بعدی وقف دهد و توقف کند.

تاريخ، اين نکته را نيز تأييد کرد که فضای انقلابی و خشونت، در برابر نيروهای زندگی و نيازهای زمانه، محدود و موقتی است. اما تاريخ و يا دقيق‌تر تاريخ‌نويسان، در ارتباط با مقوله‌ای بنام انقلاب اسلامی مثل آدم‌های گيج و منگ وامانده‌اند که چه بنويسند. هيچ انقلابی در جهان اين همه متناقض‌نما نبود. هرچه عمر حکومت طولانی‌تر می‌شود، به همان نسبت، گرايش به سيری قهقرايی تشديد می‌گردد. آتش تمدن‌گريزی و انسان‌ستيزی در حيطه قدرت آن شعله‌ورتر می‌گردند و مثل هر حکومتی که انگاری از دل انقلاب تازه‌ای بيرون آمده باشد، عطش سيری‌ناپذيری در ريختن خون فرزندان خود نشان می‌دهد. البته ناگفته نماند که ديگر سخن بر سرِ فرزندان هم نيست، بل‌که انقلاب اسلامی اکنون مشغول قربانی‌گرفتن و بلعيدن نوه‌های خويش هست! و از اين منظر، رهبر و ديگر دولت‌مردان ما به حق می‌گويند که يگانه و بی‌همتاترين انقلاب در قرن بيستم و حتا بی‌نظير در تاريخ جهان هستيم!

حال پرسش کليدی روشن است: چرا بعد از گذشت سی سال از انقلاب، لکوموتيو فرسوده و از نفس افتاده انقلاب اسلامی، اگرچه با مشقت و سختی فراوان اما، نعره‌کشان فضا را به‌دل‌خواه می‌شکافد، راه باز می‌کند و هم‌چنان قربانی می‌گيرد؟ واقعاً چه تفاوتی است ميان انقلاب اسلامی ايران با ديگر انقلاب‌های جهان که آن‌ها، بدون استثناء ناگزير به توقف در ايستگاه‌های زندگی و زمانه شده‌اند اما رهبران ما هم‌چنان آستين‌های‌شان بالاست و می‌کوشند تا درخت مرده و خشک شده انقلاب را با خون‌های تازه آبياری کنند؟

به‌زعم من تفاوت آشکار و عريان است! همه انقلاب‌های جهان، با هر نام و مضمون و هدفی که می‌شناسيم، بدون استثناء، نيرو و توان خويش را از هستی و در ارتباطی تنگاتنگ با مردم می‌گرفتند. برعکس، انقلاب اسلامی ايران سرشت و طبيعتی بحرانی دارد. البته نه به اين دليل که زادۀ محيط بحرانی است بل‌که از اين منظر که خودترميم و از همان لحظه تولد، زاينده بحران و همواره سامان‌گريز و نابسامان است. به‌عبارتی ديگر، نابسامانی محيط زندگی، متضمن بقای انقلابيون و انقلاب اسلامی است و آن‌ها، فقط می‌توانند با اتکاء به نيستی و نابودی مردم، نيرو بگيرند و از قدرت محافظت کنند. بی‌سبب نيست که رهبران جمهوری اسلامی در سی سال گذشته، هموارۀ بقاء، موجوديت و اثبات حقانيت خويش را وابسته به اثبات وجود دشمن می‌دانند و هر روز برای امت شهيدپرور، دشمن‌های متنوع و خيالی می‌تراشند. اين سياست دشمن‌تراشی که عين ديانت آن‌ها است، ريشه در عقب‌مانده‌ترين فرهنگ عشيره‌ای دارد. فرهنگی که بغايت تنگ‌نظر و خودبرتربين است، کوچک‌ترين مخالفتی را برنمی‌تابد، روز به روز نه تنها دايرۀ خودی و ميدان بازی را تنگ‌تر و محدودتر می‌کند، بل‌که وحشت‌ناک‌تر از همه، خويش را در تصاحب جان و مال و ناموس مخالفان، محق و مجاز می‌بيند. چنين حکومتی برخلاف انتظاری که اصلاح‌طلبان از آن داشتند، هموارۀ آماده سرنگون شدن است نه سر به‌راه شدن!

بيان چنين سخنی بدين‌معنا نيست که می‌خواهم از اين پس شعار سرنگونی را طرح کنم. نه! به‌هيچ‌وجه. سرنگونی، جوهره تفکر دولت‌مردان ما را شکل می‌دهد و درک‌شان ار فعاليت و تلاش مخالفان برای به‌بود شرايط کنونی، در همين سطح است! افرادی که شب و روز در جهت نابودی مخالفان خود نقشه می‌کشند و برنامه‌ريزی می‌کنند؛ بديهی است که خواسته و ناخواسته در درون خويش، در انتظار لحظه‌های سرنگونی روزشماری می‌کنند و در چنين فضايی بسر می‌برند. مسئله کليدی اين است که تداوم و طولانی شدن انتظارهای واهی، موجب تشديد بيماری روانی و التهاب بيش از اندازه فرد يا افراد منتظر می‌گردد، و بديهی است چنين التهابی را فقط می‌توانند با برپايی «خاوران»‌ها و ده‌ها گورهای بی‌نام و نشان ديگری، آرام و درمان کنند.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

«ميدان» و اعتراض‌های ميدانی

گوشی تلفن رو که برداشتم امان نداد و گفت: "شنيده‌ام بعضی از جامعه‌شناسان اروپايی شرايط کنونی را تا حدودی مشابه وضعيت سال‌های پيش و پس 1968 می‌گيرند و معتقدند در يکی‌_‌دو سال آينده، جهان شاهد راه افتادن امواج بزرگی از اعتراض‌های «‌ميدانی» _‌بعنوان تنها شيوه مؤثر و جواب‌دهنده‌_ خواهند شد".
گفتم: [با خنده] حالا می‌خواهی ثابت کنی که چنين شباهتی از بنيان غلط است؟
گفت: "نه! به هيچ‌وجه. اتفاقاً برعکس، من اين نظريه رو از اين جهت که نشانه‌هايی از آن را در اينجا و آنجای جهان می‌بينم، قبول دارم اما از جهتی ديگر، با مشکل مهمی روبه‌رو شده‌ام و درگير هستم".
گفتم: چه مشکلی؟
گفت: "نمی‌دانم واقعاً چه سرّی است که ميدان «الثوره» کشور تونس جواب داد، ميدان التحرير قاهره جواب داد، حتا ميدان «يورو»ی آتن و ميدان «پوئترا دل‌ سُل» مادريد يه جورهايی دارند جواب می‌دهند، همه هم قبول دارند که موجی بنام زلزله «ميدانی» راه افتاده و دنيا را دارد تکان می‌دهد ولی، «ميدان»‌های تهران جواب نمی‌دهند؟ دو سال آزگار ميدان‌های هفت تير، انقلاب، آزادی و حتا امام حسين را زير پا گذاشتيم و امتحان کرديم، ديدی که جواب ندادند! چرا؟".
گفتم: من اگر جای تو بودم به اعضای «شورای هماهنگی راه سبز اميد» که هم صاحب نظر هستند و هم اهل عمل مراجعه می‌کردم. گويا آن‌ها نيز درگير با چنين مشکلی بودند و خوشبختانه، زود هم فهميدند که «ميدان»‌های ما گرفتار يک سری نقص‌های اساسی هستند و به همين دليل در آخرين بيانيه خود، پياده‌رو را بر ميدان ترجيح دادند.
گفت: هر وقت مشکل سياسی داشته باشم به روی چشم، به آنها مراجعه خواهم کرد. اما مشکل فعلی من ميدان است نه ميدان‌داری.
گفتم: وقتی می‌گويند "از اين ستون به آن ستون فرجی است"، اين احتمال نيز وجود دارد که وارونه آن هم امکان‌پذير باشد يعنی: "از اين ميدان به آن ميدان هرجی است". چون که از قديم انتخاب و محاسبه «ميدان»‌ها در هر حرکتی، هميشه يکی از بحث‌های جدی بود و هست.
ولی خارج از اين حرف‌ها، خوب می‌دانی که توی هر کلان شهری دست‌کم، شش _ هفت تا ميدانِ بزرگ وجود دارند، همه‌ی ميدان‌ها که جواب نمی‌دهند، می‌دهند؟ اما اگر قرار است فقط يک ميدان در هر کشوری جواب بدهد، سهم ما همان ميدان «ژاله» بود که در سال 1978 [۱۳۵۷ شمسی] جواب داد و برای هفت پُشتِ مان هم کافی است.
گفت: خواهش می‌کنم گذشته رو فراموش کن! داستان ميدان ژاله، درست يا غلط، داستان قرن بيستم بود و به تاريخ پيوست. البته ممنونم از اين يادآوری! اما اگر قرار باشه شماره حسابی با همين نام و عنوان باز بکنی، قضيه رو بيش از اين پيچيده‌تر خواهی کرد.
گفتم: چرا پيچيده؟
گفت: وقتی ما در يک دوره‌ای پيش‌گام بوديم و «ميدان‌دار»، قانوناً بايد حالا در صدر و متن خبرهای جهانی قرار می‌گرفتيم که در ارتباط با تحولات خاورميانه می‌نويسند؛ نه در حاشيه‌ی خبرها.
گفتم: کجای اين موضوع پيچيده است؟ تو اگر در اين مبادله «ميدان» را تقريباً ثابت فرض کنی و بعد، يکی‌_‌دو درجه «ميدان‌دار» را جا به جا کنی، پاسخ درست را خواهی گرفت. آن وقت خيلی آسان می‌شود فهميد علت واقعی جواب نگرفتن‌ها ناشی از نقصی است که در «متن» وجود دارد.
گفت: من اينطوری نگاه نمی‌کنم، چون اين پيشنهاد دو تا اشکال اساسی دارد که هم تغيير ترکيب سنی، و هم مبارزات دو سال گذشته را ناديده می‌گيرد.
گفتم: ببين! وقتی می‌گويی ما الان در حاشيه قرار گرفته‌ايم، در واقع پذيرفته‌ای که اين نحوه «قرار گرفتن»ها در دنيای سياست، تعريف و معنی خاصی دارد. در هر نقطه‌ای از جهان وقتی موضوعی به نام «حاشيه» وارد بحث‌ها می‌شود و در بورس توجه عمومی قرار می‌گيرد، معنايش آن است که آن جامعه دست‌کم درگير با دو نقص «متنی» يا «فنی» است.
گفت: نقص فنی ديگر چه صيغه‌ای است؟
گفتم: [با خنده] فرض کن اشکال بر سر بسترها و جنس‌های ميدان‌هاست که مال ما جواب نمی‌دهد.
گفت: مثلاً؟
گفتم: [با خنده] شايد ميدان‌های ما «چاله» و «چوله» زياد داشته باشند که در کشورهای ديگر از اين خبرها نيست.
گفت: عجــــب!؟ برای من مهم نيست که جدی می‌گويی يا شوخی. اما با عرض پوزش مجبورم اضافه کنم کسی که خيابان‌های شيک و ميک تهران را با آن اسفالت‌های تر و تميزش هنوز هم چاله و چوله می‌بيند؛ به ندرت ممکن است واقعيت‌های امروز ايران را دقيق ببيند.
گفتم: قربون آدم چيز فهم! همين که پذيرفتی نگاه چاله‌_‌چوله‌ای هم می‌توانند وجود داشته باشند، خيلی ممنونم و برای من کافی است. اما يه سئوال، شيک و ميک ظاهری چه ربطی به جنس و جوهر دارند؟ طبق فرمول تو اگر روزی فردی مثل مصباح يزدی، ريش خودش را از ته بتراشد، کت و شلوار بپوشد و کراوات ببندد، فکر می‌کنی چاله و چوله‌های مغز او ترميم پيدا خواهند کرد؟
گفت: واااااای تو هم منو کشتی با اين گريززدن‌هات! من دارم از «ميدان» انقلاب صحبت می‌کنم نه از حوزه علميه قم. صحبت بر سر مکانی است که هم در دوره سخت افزاری اعتبار و تاريخ داشت و هم در شرايط کنونی همه‌ی آن مختصاتی را که در باره يک ميدان نرم افزاری تعريف می‌کنند، داراست. وقتی چنين «ميدانی» با چنين خصوصياتی نمی‌تواند بستر واقعی يک حرکت نرم افزاری باشد، چگونه می‌توان انتظار داشت که مثلاً ميدان امام حسين، موقعيت به‌تری را داراست و جواب دهنده؟
گفتم: آهان... الان فهميدم. تو معتقدی که هر زمان تطابقی ميان ميدان‌دار و ميدان وجود داشته باشند، جواب حتمی است؟ در اينجا نقش، واکنش و تأثيرگذاری سيستمی که اين تطابق بايد در درون آن انجام بگيرند را چگونه محاسبه می‌کنی؟ بگذار روراست‌تر بگويم: من يکی هنوز نمی‌دانم يک حرکت نرم افزاری را که مبتنی بر ارزش‌های فرهنگی‌_‌حقوقی است و متکی بر جوامع مدنی؛ چگونه می‌شود در درون نظامی که به معنای واقعی ضد ارزش، ضد اخلاق و ضد انسان است سازمان داد؟ روی همين اصل توصيه می‌کنم دنبال آدم‌هايی بگرد که هم درک به‌تری از مفهوم تطابق و همسويی دارند، و هم تعريف ملايم و دلنشين‌تری از ماهيت نظام.
گفت: مثلاً؟
گفتم: يک نمونه‌اش همين آقای امير ارجمند سخن‌گوی شورای هماهنگی راه سبز اميد، که بی هيچ اشاره‌ای به ماهيت نظام، معتقدند: «اختلاف ما با آن‌ها [صاحبان قدرت] اين است که روش حکومت چگونه بايد باشد».
گفت: اينطوری که من می‌فهمم تو بيش‌تر با «ميدان‌دار» مشکل داری نه «ميدان»؟
گفتم: من با اين نوع فرمول‌بندی‌ها مشکل دارم عموجان! اين فرمول در ارزيابی‌های خود دست‌کم، دو عنصر بسيار مهم را ناديده می‌گيرد: نُخست، نظام جنايت‌کار را برابر با نظام خشن می‌گيرد. نظام‌های خشن از آنجايی که در مناسبات بين‌المللی پای‌بند به حداقلی از ارزش‌ها هستند، در لحظه‌های مهم تاريخی که توازن قوا در درون جامعه تغيير می‌کنند، تن به تغييرات نرم افزاری خواهند داد؛ نمونه‌اش کشورهای مصر و تونس. برعکس، نظام‌های جنايت‌کار تنها در برابر قدرت‌های برتر [و عمدتاً نيروی خارجی] تسليم خواهند شد.
گفت: صبرکن! صبرکن! من درست متوجه نشدم. کدام نظام خشنی را در جهان می‌شناسی که دستش به خون ملت‌اش آغشته نباشد؟ يعنی می‌خواهی بگويی که آن کشت و کشتارها را نبايد در رديف جنايت قرار داد؟
گفتم: ببين، از منظر حقوقی مسئولين هر دو نظام خشن و جنايت‌کار، جنايت‌کار خوانده می‌شوند. ولی از نظر سياسی ميان اين دو نظام، تفاوتی است. مثلاً، من در عمرم دست‌کم شاهد وقوع شصت‌_‌هفتاد تا کودتا در جهان بودم. بعد از هر کودتايی، جويی از خون به راه افتاد. با اين وجود، از ميان آن‌ها تنها چند کشور کودتايی مانند اندونزی، شيلی و غيره بودند که به نظام‌های جنايت‌کار مفتخر گرديدند. اين نام‌گذاری و تفکيک از منظر سياسی بدين معناست که حکومت‌های جنايت‌کار تنها به کشتارهای بعد از کودتا يا انقلاب که متأثر از يک‌سری عقده‌ها و کينه‌ورزی‌ها است، رضايت نمی‌دهند بل‌که، فراتر از آن کشتار و بطور سستماتيک و برنامه‌ريزی شده، يک نسل فعال، مؤثر و رقيب را از صحنه زندگی محو می‌کنند. اگر دوباره و بدون هيچ پيش قضاوتی کارنامه سياسی آقای خمينی را ورق بزنی، متوجه خواهی شد که او يک نسل کاملاً فعال جامعه را در سه مرحله، از صحنه سياسی ايران محو کرد: گروهی را در جنگ کُشت، برای بخشی فرمان قتل عام صادر کرد و مآبقی را فراری داد.
اما در مقابل چنين نظام جنايت‌کاری، ما با جامعه‌ای اشباع شده از خون روبه‌رو هستيم. همين‌جا مجبورم به عنصر دوم اشاره کنم که از درون چنين جامعه‌ای نسلی بيرون خواهد آمد که بمفهوم واقعی ضد خشونت است. نسل فعال کنونی ايران که در مجموع بين بيست تا سی سال سن دارند و اتفاقاً، اکثريت نيروهای درون متنی را تشکيل می‌دهند، با تمام وجودشان بی‌زار از خشونت و اعمال خشونت‌آميز هستند. هم مديران و برنامه‌ريزان امنيتی و سياسی نظام، و هم اپوزيسيون قدرت‌طلب درون نظام، اين نيرو را لحظه به لحظه زير نظر دارند و محک می‌زنند، و به همين دليل در تقابل با اعتراض مدنی آن‌ها که خارج از انتظار بود، يکی با خشونت وصف‌ناپذيری وارد ميدان می‌گردد تا فضای رُعب و وحشت را حاکم سازد و ديگری، پرچم سفيد عفو را بالا می‌برد تا افکار را منحرف سازد.
گفت: با اين حساب، 22 خرداد امسال هم جواب نخواهد داد.
گفتم: من تنها يک چيز را می‌دانم که در سال‌های قبل از انقلاب، نسل ما هرگز در اين جهت انرژی صرف نمی‌کرد که فلان يا بهمان حرکت جواب خواهد داد يا نه؟ در پس همه تلاش‌های‌شان تنها يک واقعيت وجود داشت که: "ما بايد جواب بگيريم!". خوب هم می‌دانی که فرجام چنين اراده قوی و مصممی چيزی جز انقلاب نبود. البته غرضم از اين اشاره يادآوری يک نکته کليدی و فنی است که نسل پيشين، تجربه‌ها و درس‌های ارزش‌مندی را پيش روی نسل امروز گذاشت از جمله: "بدون اراده قوی و مصمم، نبايد قدم به خيابان‌ها گذاشت!".
گفت: منظورت اين است که در برابر خشونت، به خشونت متوسل گردند؟
گفتم: اراده قوی و مصمم چه ارتباطی با واکنش‌های خشونت‌آميز دارد؟ يکی از دلايلی که سبب شد تا نام مهاتما گاندی و انقلاب ملی هند در صدر مبارزات ضد خشونت‌آميز قرار بگيرد، برگرفته از همين اراده قوی و مصممی است که ياران گاندی در تقابل با ارتش انگلستان از خود بروز داده بودند. برعکس، در ايران هنوز ما با اراده مصمم و فراگيری که خواهان تغيير بنيادی باشند، روبه‌رو نيستيم. هنوز گروهی از مردم جامعه ماهيت جنايت‌کارانه نظام ولايی را، بمعنای "زوال اخلاقی نظام" می‌فهمند؛ و پاره شدن عکس خمينی را، گناه کبيره و توهين به مقدسات اسلامی تفسير می‌کنند و ده‌ها نمونه ديگر که به سهم خود نشان می‌دهند که هنوز آن اراده مصمم و يک‌پارچه‌ای که خواهان تغييرات اساسی در کشور باشند، فعلاً و در شرايط کنونی شکل نگرفته‌اند. هر وقت چنين اراده‌ای شکل گرفت، تو نيز پاسخ سئوالت را خواهی گرفت که کدام يک از «ميدان»‌ها، [با خنده] جواب خواهند داد!

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

خواص بی خاصيت نظام ولايت



در يکی‌_دو ‌روز گذشته که هاشمی رفسنجانی محترمانه پا پس کشيد و کرسی رياست مجلس خبرگان را به مهدوی کنی سپُرد، بار ديگر موضوع و نقش نيروهای خواص درون نظام ولايی در شرايط حساس کنونی، در بورس توجه پاره‌ای از محافل مختلف داخل کشور [و اکثراً مدافع اصلاحات] قرار گرفت. گويا گروهی بر اين باورند که حمايت نيروهای خواص از رفسنجانی، کفه توازن قوا را به نفع جنبش سبز سنگين‌تر خواهد کرد؟!
ظاهراً توجه به نيروهای خواص درون نظام، بيش‌تر متأثر از تحولات کشورهای مصر و تونس هستند. اما اين رويکرد يک اصل بنيانی و عمومی را ناديده می‌گيرد که واکنش نيروهای خواص درون نظام‌های مصر و تونس، ناشی و متأثر از مخالفت و مقاومت يکپارچه مردم آن ديار بودند. وانگهی، نيم نگاه رفسنجانی به جنبش سبز در بيست‌و‌يک ماه گذشته، همواره از جنس تاکتيک‌های موج سواری در بازی قدرت بود. حنايی که بعد از گذشت 32 سال، در چشم همه‌ی طيف‌ها و گروه‌های درون نظام بی‌رنگ جلوه می‌کند. با اين وجود، اگر بحث رابطه‌ها و حمايت‌های درون محافل را کمی جدی بگيريم، تشخيص جنس رابطه‌ای که ميان گروهی از تکنوکرات‌ها با هاشمی رفسنجانی _بخصوص در دوره‌ای که او قدر قدرت بود‌_ وجود داشت، بسيار آسان فهم‌تر از تشخيص ارتباط او با نيروهای خواص درون نظام است.
اگر منظور محافل از اين اشاره همان تکنوکرات‌های وفادار به رفسنجانی بودند که در شرايط کنونی نمکدان شکستند و بی‌تفاوت از کنارش گذشتند، بحثی نيست. کارنامه رفسنجانی و ياران تکنوکراتش بخوبی نشان می‌دهند که فراتر از اين سطح نمی‌شود و نبايد هم رفت. برعکس، اگر مدعی شوند که غرض، توجه خيرخواهانه به امنيت و منافع ملی کشور است، آن وقت، پاسخ به يک پرسش برای همه الزامی است که به چه دليل وقتی "گزارش هيأت ويژه رسيدگی به غائله 25 بهمن" در روز چهارشنبه (11 اسفند ماه) توسط نکونام در صحن علنی مجلس شورای اسلامی خوانده شد؛ چنين دغدغه‌ای متظاهر نگرديد؟ واقعاً نيروهای خواص درون نظام چه کسانی هستند؟ اتفاقاً آن گزارش از اين جهت حائز اهميت است که از درون آن، تنها می‌توانيم واقعيت تلخ زير را بيرون بکشيم: هرگونه تلاش و جُست‌وجويی در جهت يافتن انسانی عاقل، آينده‌نگر و شجاع در درون دستگاه ولايت، تلاشی است بی‌هوده و عبث!
اگر در درون چنين دستگاهی چهار نفر _‌فقط چهار نفر، نه بيش‌تر‌_ آدم منطقی، دورانديش و دل‌سوز نظام ولايی [دقت کنيد نمی‌گويم دل‌سوز به منافع ملی] حضور داشتند، به هر آب و آتشی می‌زدند تا مانع پخش علنی چنين گزارش بی محتوا و مسحره‌ای گردند. زيرا گزارشی [بخوانيد بيانيه سياسی] که حکايت از قيام قوه مقننه عليه قانون دارد، به سهم خود آن ته مانده اعتبار سياسی و حقوقی نظام ولايی را در مجامع بين‌المللی برباد می‌دهد. و ناگفته نماند کليه‌ی نظام‌هايی که فاقد ‌هرگونه جايگاه و اعتبار حقوقی و سياسی در مجامع بين‌المللی بودند [و يا هستند]، در جهت حفظ خود، فقط می‌توانستند [و می‌توانند] چوب حراج بر سر ثروت‌های ملی‌شان بزنند.
بديهی‌ست که در درون هر نظامی حتا فاشيست‌ترين و فاسدترين نظام‌های سياسی از جمله در نظام ولايی ايران، همواره گروهی از انسان‌های باصطلاح منطقی و دورانديش حضور داشتند و هنوز هم دارند. اما پرسش کليدی اين است که چرا آن حضور در کليت خويش قادر نيست در جهت حفظ منافع ملی و دفاع از حقوق مردم سمت‌گيری تأثيرگذار و مثبتی داشته باشد؟ هم تجارب تاريخی کشورهای مختلف از جمله در آلمان دورۀ فاشيستی، و هم تجربه‌های شخصی تک تک ايرانيان در سی دو سال گذشته گواهی می‌دهند که اين عناصر در خوش‌بينانه‌ترين تحليل، در مجموع عمل‌کردی برابر با صفر داشتند. عمل‌کرد صفر نيز در درون نظام ولايی تنها يک معنا را می‌رساند که چگونه عناصر باصطلاح خردگرا و آينده‌نگر، سهم مهمی در جهت تقويت نيروهای افراطی و انديشه‌های واپس‌گرا داشتند. در واقع اگر بخواهيم دليل چنين پديده‌ای را دست‌کم از منظر فرهنگی توضيح دهيم، عمل‌کرد صفر، بار فرهنگی و علت مشخصی دارد: مادامی که عقلانيت با شجاعت و مقاومت گره نخورند، و يا دقيق‌تر بر هم منطبق نگردند، منطق‌گرايی افراد درون نظام ولايی، به توجيه‌گرايی صرف و بی معنا تقليل می‌يابد.
اما توجيه‌گری نيز در درون نظام‌های بسته و تماميت‌خواه، همواره تابع يک‌سری خط قرمزها و قانون‌های نانوشته آن هستند. اين محدويت‌ها راه هرگونه فرار و مانوری را از گروه‌های باصطلاح عقلای درون نظام سلب می‌کنند. نيروهای خواص چه بخواهند و چه نخواهند در جهتی سوق داده می‌شوند که ديگر ماهيت و خاصيت متفاوت آنها از نيروهای عوامی مانند جنتی و احمد خاتمی، قابل تشخيص نيستند. به عنوان مثال، "گزارش هيأت ويژه رسيدگی به غائله 25 بهمن" يکی از همان قانون‌های نانوشته شده نظام‌های تماميت‌خواه است. ببينيد چگونه همه‌ی تلاش گزارش‌گران در جهت مشخصی است تا اعتراض عمومی 25 بهمن را پديده‌ای استثنايی و بدون پيشينه معرفی کنند. مخاطبان اصلی گزارش‌گران چه کسانی هستند؟ نيروهای خواص درون نظام يا عموم مردم؟ واقعيت را اگر بخواهيد بدانيد، نمايندگان مجلس به رغم تمام نمايش‌های مسخره‌ای که تاکنون نشان داده‌اند، دست‌کم يک نکته را خوب می‌فهمند، ملتی که در جوّ کاملاً نظامی و زير رگبار گلوله‌ها به خيابان می‌ريزند تا صدای اعتراض‌شان را به گوش جهانيان برسانند، با شنيدن چنين گزارشی، صد در صد به ريش نمايندگان و ديگر مسئولان نظام خواهند خنديد. در نتيجه مخاطبان اصلی اين گزارش همان گروه باصطلاح نيروهای خواص درون دستگاه ولايت هستند! آنان مجبورند از اين پس دانسته و آشکارا تن به خفت دهند، سه خطای مهم حقوقی ولی فقيه را در فردا انتخابات رياست جمهوری که معنايی جز خيانت به حقوق ملت نداشت، ناديده بگيرند تا پرونده انتخابات برای هميشه خاتمه يافته تلقی گردد.
البته محفل‌های مختلف داخل کشور آزادند به تناسب گرايش‌ها و تمايل‌های‌شان، راهکارها و راه‌حل‌های مختلفی را دنبال کنند. کسی مخالفتی ندارد که چرا روز روشن با چراغ بدنبال کشف نيروهای خواص درون نظام ولايی هستند. منظور نوشته حاضر هم نه مخالفت، بل‌که طرح يک پرسش دوستانه است که چرا بخشی از آن انرژی را در جهت کشف دوباره ميرحسين موسوی صرف نمی‌کنيد؟ اين کشف دو باره به اين دليل الزامی است که مقاومت‌های ميرحسين موسوی در برابر تمايلات تماميت‌خواهانه ولی فقيه، آشوبی در اذهان نيروهای باصطلاح خواص درون نظام بر پا کرد. آنان نه تنها فاقد حداقل شجاعت‌اند، بل‌که توجيه‌گری آنها در شرايط کنونی عملی است جانبه‌دارانه و سد راه تحول. آيا می‌توان از شخصيت‌هايی که مخالف تغيير و تحول هستند انتظار معجزه داشت؟


__________________________________

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

درس‌های ماندگار 25 بهمن (2)

حرکت اعتراضی مردم در 25 بهمن را اگر بتوانيم با اعتراضات يک‌سال پيش مقايسه و ارزيابی کنيم، متوجه خواهيم شد که اعتراض اخير دارای يک‌سری ويژه‌گی‌های مهم و مختلفی است که پيش از اين قابل مشاهده نبودند. مهم‌ترين اين ويژه‌گی‌ها مبارزه با فرهنگ «دوگانگی» است.

مردمی که در فضای کاملاً پليسی هزار و يک خطر را آگاهانه به جان می‌خرند تا حضور خود را در خيابان‌ها آشکار و اثبات کنند، هرگز نمی‌توانند با خود يگانه و رو راست نباشند. آن رو راستی و يگانگی با خود در روز 25 بهمن، در قدم نخست، خويش را در شکستن تمامی مرزهايی که طی سه دهه گذشته ميان خيابان و خانه، ميان فاش‌گويی و پنهان‌گويی، ميان علنيت و مصلحت‌جويی‌های زبونانه‌ و رياکارانه کشيده شده بودند، عريان ساخت. به زبانی ديگر، در روز 25 بهمن مردم به اين دليل ساده به خيابان‌ها آمدند تا خواست و تمايل واحدی را که پيش از اين حرف و حديث درون چهارديواری‌ها بود، علنی سازند.

آيا اين مرزها در روز 25 بهمن شکسته شدند؟ واکنش‌های بعدی به روشنی نشان می‌دهند که تاکتيک‌ها و شعارهای مردم در روز 25 بهمن از بسياری جهات سنجيده و هوشيارنه بودند. آقای کروبی تمام مسئولين کشوری و لشکری را مورد خطاب قرار می‌دهد که "تا دير نشده است پنبه‌ها را از گوش‌های‌تان خارج کنيد و صدای مردم را بشنويد". او غيرمستقيم پذيرفت که بسياری از مرزها شکسته شدند و ديگر هيچ قدرتی قادر نيست صداهای جان‌دار مردم را خاموش کند.

ميرحسين موسوی برخلاف انتظاری که گروه‌های فشار تحميل می‌کردند تا راه خود را از مردم جدا کند، حرکت مردم را «شکوهمند» و «دستاورد بزرگ ملت و جنبش سبز» ناميد. و مهم‌تر، واکنش هيستريک گروهی از نمايندگان در مجلس، دست‌کم بدين معنی است که حرکت اعتراضی در روز 25 بهمن که به قول ميرحسين موسوی «در مقابل ناباوری بسيار از اقتدارگرايان شکل گرفت»، به سهم خود توانست تا توازن پيشين ميان خشونت و ترس را که بر فضای جامعه ايران حاکم بودند، برهم بزند. همين که نمايندگان سپيد موی درون مجلس تحت تأثير نوستالوژی چماق‌داری ناگهان نمايش مسخره‌ای را راه انداختند، می‌توان حدس زد سياست خشونت‌آميز تا حدودی کارايی خود را از دست داده است.

__________________________________

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

درس‌های ماندگار 25 بهمن (1)

واکنش امروز نمايندگان مجلس شورای اسلامی عليه موسوی، فقط يک معنا دارد. آنها می‌خواستند با اين واکنش هیستریک خود به جهانيان نشان دهند که در جمهوری اسلامی، قوه مقننه، يعنی کشک! نمایندگان ملت، یعنی کشک! انتخابات یعنی کشک!

این واکنش هیستریک شايد درس آموزنده‌ای باشد برای آن بخش از مردمی که هنوز هم در توهّم بسر می‌برند. نمایندگان با شعار "ما همه سرباز توییم خامنه‌ای"، بار دیگر ثابت کردند که موکّل واقعی آنها ولی فقيه هست نه ملت ایران!

اگر اهل خودفريبی نباشيم و حرکت امروز نمايندگان مجلس را محصول مشورت و اجماع بدانيم، نه ناشی از يک واکنش لحظه‌ای و خودجوش؛ آن وقت مهم‌ترين واقعيت و نتيجه‌ای که می‌توان از درون اين واکنش بيرون کشيد: مجلس کنونی فاقد عناصری بنام محافظه‌کاران واقع‌بين است! انسان محافظه کار در هر شرايط و وضعيتی قرار بگيرد، هرگز لگد به منافع و امنيت ملی خود نمی زند. در حالی که اين خانم ها و آقايان محافظه کار، با چنين واکنشی آشکارا نشان دادند که حاضرند کل منافع و امنيت ملی ايران را فدای يک نخ موی امام سازند.

__________________________________

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

مسئوليت‌پذيری

استعفای حُسنی مبارک اگرچه گامی به جلو بود اما شرايط سياسی مصر را پيچيده‌تر خواهد کرد. از همين امروز می‌شود وزن، اعتبار و ابتکار عمل نيروهای مدنی و بالفعل کشور مصر را که خواهان اصلاحات بنيادی هستند، به درستی محک زد. بديهی است که بعد از استعفای مبارک، گروه کثيری از مردم که تنها خواهان استعفای رئيس جمهور بودند، به خانه‌هايشان بر می‌گردند. در چنين شرايطی تکليف نيروهايی که خواهان دمکراسی و حکومتی غيرنظامی در کشور مصر هستند، چيست؟
موضوع تحول و چگونگی انتخاب راه و روش‌های گذار به تحول را نبايد محدود کرد به کشورهای مصر، تونس يا ايران. در هر جامعه‌ای، ميان نيروهايی که خواهان تغيير اساسی هستند با نيروهايی که تمايلات‌شان مبتنی بر تغيير سطحی اوضاع و احوال کنونی‌ست، بايد خط و مرز کشيد. اين مرزکشی در قاموس سياسی فقط يک نام، يک نشان و يک معنا دارد: مسئوليت‌پذيری! اميدوارم نگوئيد 60% مردم مصر بی سواد هستند. آيا در ايران نيز ما با اين سطح از بی‌سوادی روبه‌رو هستيم؟ مسئوليت‌پذيری پيش از اينکه ربطی به آمار و ارقام بی‌سوادی، گرايش‌های مذهبی يا ملی داشته باشند بيش‌تر، ارتباط مستقيم و تنگاتنگی با فرهنگ سياسی مقاومت درون جامعه دارد. موضوعی که ايرانيان قرن‌ها با آن درگيرند و آن‌را در قالب ضرب‌المثلی نغز و شيرين بازتاب داده‌اند: "خواستن، هميشه توانستن [=مسئوليت‌پذيرفتن] است".
ارتش مصر نيز مثل سپاه پاسداران ايران، مالکيت بخش عمده‌ای از سرمايه و شرکت‌های خصوصی را در اختيار دارند. البته با اين تفاوت که حاج سرهنگ‌های ميليارد ايرانی در حيطه فکری، هنوز در سطح همان برادران مستضعفِ حاشيه‌نشين زمان انقلاب باقی مانده‌اند. اکثر آنان در خانه‌های خود استخر شنا دارند اما برادران، هنوز نمی‌توانند تفاوت فرهنگی را که ميان استخر و خزينه وجود دارد از يک‌ديگر تشخيص دهند. همسران و دختران آنان بهترین و گران‌ترين بيکنی را در سفرهای اروپايی که داشتند خريده‌اند ولی، مادامی که حاج سرهنگ‌ها در خانه حضور دارند، ناچارند با شلوار و پيراهن داخل استخر شوند. بديهيست اگرچه مضمون برخورد اين دو گروه نظامی با مخالفان يکی است، اما روش برخورد آن‌ها می‌تواند متفاوت باشد. حسين طنطاوی رئيس شورای عالی نظامی مصر و جانشين واقعی مبارک در لحظه حاضر، در برخورد با احزاب مخالف مصر، کارنامه درخشانی ندارد. هيچ بعيد نيست که واکنش بعدی ارتش در برخورد با مخالفان بسيار خشونت‌آميز باشد. آينده مصر بطور دقيق قابل پيش‌بينی نيست! اما اگر ارتش _‌حتا فرض کنيم يک درصد‌_ در جهت سرکوب مردم به خيابان‌ها يورش آورند؛ يک چيز مسلم است که از آن خيل بی‌شماری که شب گذشته در ميدان تحرير قاهره اجتماع کرده بودند، تنها گروه اندکی در خيابان‌ها باقی خواهند ماند. چنين واقعيتی را جوانان کشور ما يکبار در خرداد ماه 88 و در روزهای پيش و بعد از سخنرانی خامنه‌ای در نماز جمعه تهران تجربه کردند و پشتِ سر گذاشته‌اند.
مسئوليت‌پذيری در چنين فضايی بدين معنا نيست که جوانان مصری در تقابل با ارتشی که به مردم يورش آورد، بی‌گودار به آب بزنند و تا آخرين قطره خون خود در خيابان‌ها حضور داشته باشند. جوانانی که مصمم به تغيير اوضاع کنونی هستند، جوانانی که مسئوليت می‌پذيرند، بخش عمده و مهم نيروهای بالفعل جامعه را تشکيل می‌دهند. چرخه مبارزه بدون وجود و حضور آنان هرگز نخواهد چرخيد، و به همين دليل منطق حکم می‌کند که نه تنها امنيت و سلامت آنان در هر شرايطی تأمين گردد بل‌که افزون بر اين، بايد تلاش کرد تا انرژی آنان بی‌سبب هرز نرود. زيرا هر شکستی ترديد، تفرقه و ريزش نيروها را بدنبال خواهد داشت.
از تاريخ اين درس را آموختيم که نظام‌های ديکتاتوری در برابر صدای تحول‌طلبانه ملت، همواره فرمول و راهکار واحدی را دنبال و پياده می‌کنند: سرکوب نظامی! اما پرسش کليدی اين است که معنای واقعی اين سرکوب نظامی چيست؟ در ساده‌ترين بيان، يورش و سرکوب تنها تلاشی است که نظاميان سعی می‌کنند بدين وسيله نيروهای بالقوه را به خانه‌هايشان بفرستند. در واقع توازنی که ميان خشونت و ترس برقرار می‌گردد، ضامن بقای نظام‌های ديکتاتوری است.
مادامی که چنين فضای روانی و ترس‌انگيزی شکسته نگردد و مردمی که تن‌شان در خانه اما دل‌شان در خيابان است به خيابان‌ها نريزند و آشکارا عليه نظام‌های ديکتاتوری اعتراض نکنند؛ جنبش‌های طالب آزادی و دمکراسی صرف‌نظر از هر نام و نشان و ادعايی که دارند، هرگز نمی‌توانند طعم شيرين پيروزی را بچشند.
چگونه می‌توان جوّ وحشت را خنثا نمود؟ پاسخ دقيق به اين پرسش بخصوص در زمانی که راهپيمايی 25 بهمن را پيش رو داريم، حائز اهميت اساسی است. با انتخاب تاکتيک‌های سنجيده و محاسبه شده. تاکتيک‌هايی که بيش‌ترين بُرد و کم‌ترين هزينه را دارد. تجربه مبارزات جهانی نيز نشان می‌دهند که تاکتيک‌های سنجيده و محاسبه شده، خيلی آسان صاحبان ابزار سرکوب را خلع سلاح خواهد نمود. زيرا خشونت صرف‌نظر از اين که توجيه تئوريک يا توجيه ايدئولوژيک داشته باشند، ابزاری است موقتی و نيروهای نظامی نمی‌توانند به طور دائم از آن بهره‌مند گردند. چرا که خشونت کارکردی دوگانه دارد و تداوم آن موجب ريزش نيروهای نظامی و درگيری‌های درون سازمانی خواهد شد. همان گونه که تاکتيک نظاميان سرکوب، فرسوده و متفرق کردن تظاهرکنندگان است، فعالان و سازمان‌دهندگان راهپيمايی‌ها نيز بايد ابتکار عمل نشان دهند که چگونه می‌شود نيروهای سرکوب‌گر را پراکنده، خسته و فرسوده نمود. مثلاً يکی از اين تاکتيک‌ها می‌تواند سازماندهی راهپيمايی‌های موضعی و کوتاه مدت [حداکثر بمدت 5 دقيقه] باشند.
مسئله کليدی مسئوليت پذيری در لحظه حاضر، رواج دادن فرهنگ سياسی مقاومت در بين مردم است. مردمی که از پشت پنجره خانه‌شان سرکوب بی‌رحمانه فرزندان خود را نظاره می‌کنند. هر اندازه که پای آنان در جهت حمايت فرزندان خود به خيابان‌ها باز گردد، به همان نسبت، معادله و توازنی که ميان ترس و خشونت برقرار هست به‌ هم خواهند ريخت. تداوم چنين مقاومتی، امام ما را نيز واداز خواهد ساخت تا قدرت را واگذارد. آنهايی که فراخوان 25 بهمن را تنظيم و تحرير و تبليغ نموده‌اند، در ارتباط با مؤلفه‌هايی که در بالا توضيح داده‌ام، انديشيده‌اند؟ در پاسخ به اين پرسش‌، تنها می‌توانم به يک اصل عمومی اشاره کنم که: بدون سازماندهی و تاکتيک‌های سنجيده، کشيدن جوانان به خيابان‌ها، نوعی خودکُشی است!

__________________________________

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

دندان به جگر بگذاريد!


نخستين سال‌گرد جان باختن «ندا آقاسلطان» نزديک هست. خانم جوانی که در واپسين لحظه‌های زندگی خود، تاريخ را در مقابل چشم‌های ما می‌گيرد، ورق می‌زند، که ببينيم در ايران زمين، چگونه سهم انسان‌هايی که عليه تحقيرها به پا می‌خاستند، هميشه خنجر و شمشير و طنابِ دار، يا گلوله‌های سُربی بودند! مرگ ندا حاوی پيام‌های مختلف و چالش برانگيزی بود عليه بسياری از وارونه‌گويی‌هايی که تبليغ می‌کردند. تقريباً بعد از گذشت يک سال از آن ماجرای دل‌خراش، هنوز هم برخی از رسانه‌ها آن پيام‌ها را به صورت پرسش‌های کليدی طرح می‌کنند و در معرض افکار عمومی قرار می‌دهند. پرسش‌هايی که به‌سهم خود نشان می‌دهند که چرا و چگونه جنبش فکری و نوين ايران، از نخستين لحظه‌های آغاز تولد خود، با مرگ دانشجوی رشته فلسفه کليد می‌خورد.

جان باختن ندا بُعد ديگری نيز دارد و آن بُعد، توجه ما را به مضمون کار انسانی جلب می‌نمايد که تلاش نمود تا فکر و جان و جان‌باختن ندا را يک‌جا مستند سازد. او کی بود؟ هر که بود، دندان به جگر گذاشت! و در عمل نشان داد که ورای استنباط عمومی و مرسوم، دندان به جگر گذاشتن معنای ديگری دارد. در واقع جنبش نوين برخلاف تمايل گروهی که اين روزها می‌کوشند زير عنوان «دندان به جگر گذاشتن»، روی برخی از خلاف‌کاری‌ها سرپوش بگذارند؛ چگونه از همان آغاز، نخستين گام‌هايش را عليه وارونه‌گويی‌ها و همرنگی‌ها برداشت. و مهم‌تر، چرا و به چه دليل معنا و مفهوم تعدادی از نشانه‌ها و ضرب‌المثل‌ها در طول يک‌سال گذشته همآهنگ با تحولات درونی جنبش سبز، از بنيان تغيير می‌کنند و با برداشت و مضمون تازه‌ای، دوباره سبز می‌گردند؟ نشانه‌هايی که تا پيش از تولد جنبش سبز، هميشه وارونه تفسير، و نابه‌جا مبادله می‌شدند.

مبادله‌ی نشانه‌ها در روابط‌های فردی و اجتماعی، سنتی است که از ديرباز وجود داشته و هنوز هم نقش مهمی در تسهيل انتقال تجربه‌ها، از نسلی به نسل ديگر دارد. مردم جوامع مختلف از جمله ايران، به تجربه آموختند که تجربه‌های تاريخی تنها زمانی در حافظه‌ها ماندگار و قابل انتقال خواهند بود، اگر بتوانيم آن‌ها را به‌صورت اصطلاح‌ها، ضرب‌المثل‌ها و غيره نشانه‌گذاری کنيم. در واقع مبادله نشانه‌ها در عصر ما، به نوعی کليک کردن بر روی دکمه حافظه‌ی تاريخی طرف مقابل گفت‌وگو است. با آن کليک، حافظه تحريک می‌شود و صفحه‌ای در مقابل چشمان شنونده پديدار می‌گردد که ببيند پدران ما وقتی با فلان يا بهمان پديده روبه‌رو می‌شدند، چگونه برخورد می‌کردند و به چه نتايجی نيز رسيدند.

در ايران، ما با ازدياد نشانه‌ها روبه‌رو هستيم و در ارتباط با هر موضوعی، دست‌کم چند ضرب‌المثل مختلف و متنوعی وجود دارند. اما بنا به باور و تأييد تک‌تک ايرانيان، متأسفانه چيزی که در اين ميانه وجود ندارد، حافظه تاريخی است. يعنی وقتی کسی ضرب‌المثلی را نقل کرد، بمحض شنيدن،‌ حافظه ما کليک نمی‌خورد، صفحه‌ای در مقابل چشم‌های ما باز نمی‌شود، و يا اگر هم باز شد، صفحه‌ای است کاملاً سفيد و فاقد اطلاعات اوليه و ضروری. در واقع بازشدن صفحه سفيد بدين معناست که نشانه‌های موجود همواره بدون پيوست _‌پيوستی که هم انگيزه پيدايش و هم علت زمانی‌ـ‌تاريخی آن را توضيح می‌دهند‌_ مبادله می‌شوند.

بديهی‌ست که هر نشانه‌ای، نوعی توصيه و راهکار را به دنبال خود دارد و يا دست‌کم با شنيدن آن، فضای معنايی خاصی در برابر ما گشوده می‌شوند. اگر غير از اين بود، مورد مبادله قرار نمی‌گرفت. با اين وجود، فراموش نکنيم که اغلب آن‌ها فاقد برچسب و فاقد تاريخ توليد هستند! هر موضوع و معنا و پديده‌ای در عصر ما اگر فاقد تاريخ توليد و بروشور باشند، بايد به صحت و سلامت آن شک کرد. بخصوص در ارتباط با کشوری نظير ايران که همواره در معرض تهاجم بود و دوره‌ها و خلاءهای مختلف و متفاوت تاريخی را پشتِ سر نهاد. زيرا هر تهاجمی، نه تنها موجب شکاف‌های عميق و چه بسا خصمانه‌ای ميان نسل‌های مختلف در درون جامعه می‌گرديد، بل‌که ضرورت بقاء و زندگی، بستری برای همرنگی‌ها می‌گشود و نسل‌های بعدی نيز[آن‌گونه که تاريخ و طول مدت زمام‌داری نيروهای مهاجم برکشور گواهی می‌دهند]، همرنگی را بر همبستگی ملی، ترجيح می‌دادند. اين تحول منفی برای اين که بتواند فراگير و توجيه‌پذير گردد، لازم بود چند مرحله را پشتِ سر بگذارد که نخست، نشانه‌های موجود در حافظه جامعه، بدون برچسب مبادله گردند؛ دوم، بخشی يا اغلب آن نشانه‌ها را مثل حکايت «مردان فانوس به‌دست» با نگاهی تقليل‌گرايانه، ويرايش و بازتوليد کنند؛ و سوم، بخشی را نيز مثل ضرب‌المثل «مستی و راستی؟» از بنيان، وارونه معنا کنند تا بشود رفتارهای قاعده‌گريز و سامان‌گريز را در جامعه توجيه کرد.

ما اگر چه جامعه ايران بعد از تهاجم اسکندر و تيمور، يا بعد از تهاجم ترکان سلجوقی و مغول را نديديم و تصوير دقيق و شفافی از آن دوره‌ها در ذهنمان نداريم؛ اما جامعه بعد از انقلاب اسلامی را که ديديم! جامعه‌ای که تحت تأثير سياست‌ها و فشارهای مداوم حاکمان اسلامی بشدّت متفرق و پراکنده شده بود. خاصيت جامعه متفرق اين است که مردم را به‌سمت همرنگی سوق می‌دهد. همرنگی نيز عوارض مختلفی را بدنبال دارد و در جامعه‌ای که بنياد اصلی تمامی بده‌ـ‌بستان‌هايش را سياست صدقه‌دهی تشکيل می‌دهند و به‌معنای واقعی آن‌را به يک جامعه رانتير کاملاً عريان و تيپيکی مبدل ساخته‌اند؛ عوارض همرنگی بمراتب عميق‌تر و پايدارتر است. در چنين جامعه‌ای تظاهر، دروغ، تحريف و وارنه‌گويی، به‌طور اتوماتيک به شيوه‌ای عمومی و فرهنگی فراگير مبدل می‌گردد و کم‌وبيش، پای همه قشرهای مختلف درون جامعه را به وسط چنين گردابی می‌کشاند. بديهی است که جنبش سبز نيز در معرض تهديد چنين خطری است. البته بيان چنين هُشداری بدين معنا نيست که تمام کسانی که انتقاد را برنمی‌تابند، يا روی برخی از خلاف‌ها سرپوش می‌گذارند، نگاه‌شان معطوف به همرنگی‌هاست. اما، همان‌گونه که تجربه‌های پيش از پيروزی انقلاب اسلامی نشان می‌دهند، بستر همرنگی‌ها هميشه با گزينش و پذيرش ساده‌ترين عنصر منفی شکل می‌گيرد. ناديده‌گرفتن خلاف‌ها و تن دادن به خودسانسوری، شايد به‌زعم بعضی‌ها کمکی است به انسجام درونی جنبش سبز. اما وقتی اين عمل خويش را با تفکری که اتفاقاً در درون جنبش سبز نقش مهمی هم دارند مقايسه کنيم؛ تفکری که به‌رغم گذشت يک سال از عمر جنبش، هم‌چنان آن‌را به يک کارزار انتخاباتی ساده تقليل و تنزل می‌دهد و معتقد است هدف نهايی جنبش چيزی جز سقوط دولت احمدی‌نژاد نيست؛ آن وقت برای حفظ چنين انسجامی، ناچاريم بسياری از معيارهای اخلاقی و فکری خودمان را تنزل دهيم. همان‌گونه که در سال ٥٧ تنزل داديم و غيرارادی فرياد کشيديم: ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.

ديروز نيز مثل امروز براين گمان بوديم که تحولات زمانه ظهور فرشته را برنمی‌تابد، و امکان شکل‌گيری چنين پديده‌ای در عصر ما بعيد و غيرممکن است. اما غافل از اين حقيقت تلخ که در درون جامعه، هموارۀ عناصری زندگی می‌کنند که تخصص‌شان فرشته سازی است. هنرشان جعل و سندسازی است. اين گروه از هنرمندان، در شناخت روان‌شناسی مردم که چگونه برای ابراز تنفر از ديوها هموارۀ آمادگی نشان می‌دهند، تسلط عجيبی دارند. تنفر وقتی در درون جامعه‌ای به اوج خود رسيد، پذيرش اسناد جعلی و غالب کردن فرشته، کار دشواری نيست. آيا نبايد نخستين سند موجود و منتشر شده‌ای را که می‌خواهد موسوی را به‌عنوان منتظری عصر خامنه‌ای معرفی کند، به‌عنوان نخستين گام در خدمت به سياست فرشته سازی تلقی کرد؟ واقعاً وظيفه نيروهای وفادار به جنبش سبز، در برخورد با اين جمله جعلی‌ای که نويسنده _‌خواسته يا نخواسته‌_ می‌خواهد به جنبش قالب کند، چيست و چه می‌تواند باشد: «ميرحسن موسوی در متن يکی از دو استعفايی که به آيت‌‌الله خمينی داده بود، به طور تلويحی با اعدام‌های سال ۶۸ [منظور قتل عام سياسی سال ۱۳۶۷هست] مخالفت کرد»؟! شايد نويسنده محترم می‌خواست از اين‌طريق عشق و علاقه خود را نسبت به موسوی بروز دهد و اين به‌جای خود اما، ما هم وظيفه‌ای در قبال جنبش داريم که از دو حال خارج نيست: يا اين خلاف‌گويی را به‌عنوان يک نظر شخصی و خلافی کوچک ناديده می‌گيريم و روی آن سرپوش می‌گذاريم، و اين واکنش، معنايی غير از تنزل اخلاقی ندارد؛ و يا، به همان طريقی که آن جوان مستندساز، فکر و جان و جان‌باختن ندا را برای مردم جهان مستند نمود، دندان به جگر می‌گذاريم!

__________________________________

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

بازتوليد خاطره‌های تلخ و خونين چرا؟

«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست».
«مارسل پروست»

يادتان هست شبی داشتيم خاطره‌انگيز و نقطه تلاقی و همبستگی‌مان در آن شب، دفاع از حيثيت و آبروی انسان‌ها بود؟ يادتان هست که انگيزه اصلی و مقدمات شکل‌گيری جنبش سبز در آن شب چگونه کليد خورد؟ آن شب که تلويزيون ملی ايران داشت مناظره دو رقيبِ قدر دهمين دورۀ انتخابات رياست جمهوری را پخش می‌کرد، شبی بود از جنس ديگر. شبی که چشم‌های خوگرفته به تاريکی، داشت توانايی تشخيص خود را دوباره می‌آزمود. و صاحبان چشم‌ها، ناگهان قدم در جاده‌ای گذاشتند که برای جهانيان غيرمنتظره بود.

دقايقی بعد از پايان مناظره، وقتی گروهی در تهران و چند شهرستان ديگر، خودجوش و بدون برنامه به خيابان‌ها آمدند تا در منظر عمومی تکيه کلام هميشگی ميرحسين موسوی را که يک‌ريز «چيز ـ چيز» می‌گفت، به «چيزی» ديگر تبديل کنند؛ به جرئت می‌توان گفت که برای نخستين‌بار شمع همبستگی ملی در ايران، جان و فروغی ديگر گرفت. گويی خاطره‌های تلخ و خونين سی ساله در آن شب، برای نخستين بار خاصيت باز ترميم‌شان را از دست داده بودند. و اين پديده نوظهور و نوين، بستری را گشود که به جرئت می‌توان گفت، سد خاطره‌ها در آن شب، تا حدودی ترک برداشتند و جوی‌های باريکی از منافع و امنيت ملی در کشور جاری گرديدند. ولی آيا اين جوی باريک در تداوم حرکت خود ممکن است روزی به رودخانه‌ی بزرگی مبدل گردد؟ رودخانه بزرگی که در آن انواع کشتی‌های بتوانند به‌آسانی تردد کنند؟

آن شب، رمز و رازی را در درون خود دارد که بسياری از سياست‌مداران اصلاح‌طلب در عمل، تمايلی برای کشف آن نشان نمی‌دهند. زيرا کشف آن راز، بسياری از وارونه‌گويی‌های سياسی را برملأ خواهد نمود. يا حداقل، واقعيتی آشکار خواهد شد که دارندگان تصاوير ثابت، همان کسانی نيستند که خاطره‌های تلخ و خونينی از انقلاب و حکومت اسلامی دارند. البته بيان چنين سخنی به معنای فراموشی يا پرده‌پوشی نيست. اعمال جنايت‌کارانه را نمی‌شود به يک دورۀ زمانی يا نسلی محدودش کرد و بعد هم مدعی شد که هرچه بود گذشت و به تاريخ پيوست! تجربه پرسش و پاسخ‌های آقای موسوی در دانشگاه‌های مختلف نيز نشان می‌دهند که اغلب جوانانی که نظر او را در ارتباط با قتل عام‌های سياسی سال ٦٧ جويا شدند، متولدين سال‌های ٦٧_‌١٣٦٦ بودند. يعنی نسلی که مقتضای سنی آن‌ها گواهی نمی‌دهد که چهره‌های غمگين و خونبار مادران داغ‌دار را از نزديک ديده و به خاطر سپرده باشند. مفهوم واقعی پرسش‌های جوانان هم کاملاً روشن بود: با گذشته مبهم، نمی‌توان بسوی آينده و دموکراسی رفت! اما به‌رغم همه‌ی آن پرسش‌ها و ابهام‌ها، همين جوان‌ها در آن شبِ به يادماندنی به خيابان‌ها ريختند تا از ميرحسين موسوی حمايت کنند. مردی که بعد از بيست سال سکوت وقتی در پشتِ ميز مناظره قرار گرفت، نه تنها کوچک‌ترين نشانه‌ای از دگرگونی و دگرنگری از خود نشان نداد، بل‌که برعکس، از منظر سياسی، همه‌ی تلاشش اين بود تا به حريف مقابل بقبولاند که هم‌چنان مثل سابق گذشته‌نگرست. دورۀ طلايی‌اش، همان دهه‌ای بود که بخش عمده‌ای از افکار عمومی از آن خاطره‌های تلخ و خونينی دارند و بازگشت آن را هرگز برنمی‌تابند.

اگر بپذيريد که تنها بخشی از توصيف و تصوير بالا ممکن است واقعيت داشته باشند [که دارند]، ظاهراً طبيعی‌ترين و منطقی‌ترين واکنش اين بود که جوانان در خانه می‌ماندند. به جز موارد بالا، عامل ديگری نيز وجود داشت که مانع تحرک جوانان می‌شد. ميان تبليغاتی که اصلاح‌طلبان پيش از مناظره راه انداخته بودند، و توايايی که موسوی در آن شب از خود نشان داد، ناسازگاری شگرفی وجود داشت. و اين ناسازگاری به يک معنا يعنی ريختن آب سرد بر روحيه‌ی پُر جوش و خروش جوانان. آيا ما در آن شبِ استثنايی با يک وضعيت کاملاً متناقض‌نمايی روبه‌رو بوديم؟ آيا حق با گروه‌هايی نبود که می‌گفتند حمايت از موسوی در آن شب، برگرفته از همان رفتارهای متناقض‌نمايی است که در جامعه قابل مشاهده‌اند؟ آيا حق با آنانی نبود که می‌گفتند از آن‌جايی که جوانان خاستگاه و نماينده سياسی مشخصی در درون جامعه ندارند، اين قبيل پاندول زدن‌ها امری‌ست طبيعی؟ هدف و علتی را که جوانان در آن شب دنبال می‌کردند چه بود؟ حقيقت ماجرا را چگونه می‌توان کشف کرد و توضيح داد؟

حقيقت را بايد از دلِ مناظره و مبادله‌ای که ميان دو طرف گفت‌وگو انجام می‌گرفت، بيرون کشيد. مبارزه برای تسخير اهرم قدرت، بستری را گشود که دو تن از فرزندان واقعی حکومت، يکی به شدّت محافظه‌کار و پرده‌پوش، و ديگری نظم‌ناپذير و عريان‌گو، در مقابل يک‌ديگر قرار بگيرند. حاصل آن اصطکاک، چيزی جز برملأشدن جوهر حکومت اسلامی و روشدن خصائل دولت‌مردانی که وقتی بر کُرسی رياست جمهوری قرار می‌گيرند، نبود. شيوه برخورد حريف در مناظره، آن‌چنان ذهن و فکر موسوی را درگير مسائل تازه و بی‌سابقه‌ای ساخته بود که چاره‌ای جز چيز‌ـچيز گفتن نداشت. او وامانده در برابر اين واقعيت که آيا پرده‌دری رئيس جمهور را عليه بانوی محترمی که جز خدمات فرهنگی کارنامه ديگری ندارد؛ بايد به حساب يک انسان بی‌فرهنگِ برآمده از حاشيه واريز نمود؛ يا نه، تهمت، افترا و تحقير مخالفان که تا پيش از شبِ مناظره عموماً غيرخودی‌ها را نشانه می‌گرفت، شيوه مرسوم و هميشگی دولت‌مردان اسلامی است؟

همه ما _‌اعم از مخالفان و موافقان نظام ولايت‌_ دست‌کم در خلوت و در برابر وجدان خود، اين واقعيت را می‌پذيريم که دولت احمدی‌نژاد، يگانه دولتی نبود و نيست که مخالفان خود را به زير تازيانه‌های تهمت و افترا و تحقير می‌گيرد. اما در مقايسه با ساير دولت‌ها، او يک دولت استثنايی است که می‌خواهد دامنه‌ی تحقيرها را به شيوه‌ای عاميانه و طغيان‌گرايانه در درون جامعه گسترش دهد. اين تصميم از آن‌جايی که هدفش جلب آرای نيروهای عقب‌مانده در درون جامعه بود، در شبِ مناظره کليد خورد. غافل از اين نکته که لحظه‌ی اجرای چنين تصميمی ممکن است به يک لحظه تاريخی مبدل گردد. غافل از اين نکته که اقشار ميانی جامعه که سی سال آزگار در معرض بدترين تحقيرها قرار داشتند و هر طلبه بی‌سواد و نادانی هنوز از گرد راه نرسيده آنان را به باد تحقير و ناسزا می‌گرفت؛ ممکن است با ديدن چنين صحنه‌ای برآشوبند. غافل از اين نکته که مطالبه‌محوران با ديدن چنين نمايش مسخره‌ای، ليست مطالبات انتخاباتی‌شان را در خانه‌ها بگذارند و تنها محور دفاع از آبرو و حيثيت انسان‌ها را در جامعه علنی و عمده کنند.

آری آن شب استثنائی از منظر سياسی، تنها يک معنا داشت: تحقيرشدگان در حکومت اسلامی، حاضر نشدند تا شخصيت ديگری بر اين کاروان اضافه گردد. ولی آيا خواهران و برادران ما که تا ديروز مفتخر بودند که عضوی از جامعه خودی هستند، مفهوم واقعی حمايت از موسوی را در آن شب استثنائی درک و لمس کرده‌اند؟ کسی که معنای واقعی آن شبِ به ياد ماندنی را به‌خوبی درک و لمس کند و ذره‌ای پای‌بند به تفاهم ملی باشد، هرگز در برابر اعدام پنج جوان هم‌وطن کُرد، اين پا و آن پا و استخاره نمی‌کند! کسی که می‌خواهد به ديگران به‌قبولاند که در طول زمان دگرگون و دگرنگر شده است، هرگز سياست يکی به ميخ کوبيدن و يکی به سيخ را دنبال نمی‌کند. البته هرکسی آزاد است تا به شيوه‌ای که خود در زندگی سياسی می‌پسندد، رفتار کند اما، يادتان باشد در جامعه‌ای که حکومتش برای جان و مال و حيثيت انسان‌ها پشيزی ارزش قائل نمی‌گردد، دنبال کردن سياست‌های خط‌دار و مرزکشی‌های دروغين ميان انسان‌ها، معنايش جز پذيرش خواری مضاعف نيست! دنبال کردن سياست‌های خودی و غيرخودی، معنايش جز بازتوليد خاطره‌های تلخ و خونين نيست!

__________________________________

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

بيانيه ١٧، هوا می‌ره

در دهه‌های بيست و سی که هنوز شيوه‌های آموزش سنتی در جامعه عالب بود و کودکستانی وجود نداشت، خانواده‌های باسواد مجبور بودند کودکان پيشا دبستانی [و حتا دبستانی] را در خانه آموزش بدهند. بعضی از خانواده‌ها بنا به توان ابتکاری خود متُدهای آموزشی خاصی را ابداع می‌کردند که آن روش‌ها در زمان بسيار کوتاهی، مورد استقبال ديگران نيز قرار می‌گرفت و به روشی عمومی در جامعه مبدل می‌گرديد. مثلاً يکی از روش‌های جالب در آموزش و شناسايی اعداد چنين بود که خانواده‌ها برای هر يک از اعداد صفت‌هايی را تعيين می‌کردند و در قالب يک ترانه‌ی وزين، آن‌ها را برای کودکان می‌خواندند. مثلاً می‌گفتند: ١٢ دارو ميده؛ ١٣ سينه‌زنه؛ ١٤ چاروق‌دوره؛ ١٥ پينه‌دوره و الی آخر.
حالا بعد از گذشت نيم قرن از آن دوران، بيانيه شمارۀ ١٧ آقای ميرحسين موسوی [به ويژه در مقايسه با بيانيه شمارۀ ١١ او] تداعی‌گر همان دورانی هستند که اعداد هرکدام صفت‌ها و بارمعنايی خاصی داشتند. يعنی مطابق همان سنت شمارش اعداد که می‌گفتند ١١ ياری می‌ده، ١٧ هوا می‌ره؛ ناچارم بگويم که: بيانيه شمارۀ ١١ اگر تا حدودی ياری می‌داد؛ بيانيه شمارۀ ١٧ گفته‌های پيشين را برباد، يا هوا می‌دهد!
بديهی است که افراد مختلفی از همين امروز، توجيهات متفاوتی را در بارۀ بيانيه شمارۀ ١٧ ارائه خواهند داد ولی، بنا به شناختی که تاکنون از روند رو به پيش جنبش سبز کسب کرده‌ام، استنباط‌ام چنين است که بيانيه شمارۀ ١٧، باد هوا خواهد شد. البته نه از طرف بدنه‌ی متين، صبور و با فراست جنبش سبز، بل‌که از جانب جبهه مقابل و به‌ويژه از طرف شخص رهبری. زيرا بيانيه اخير برخلاف بيانيه شمارۀ ١١ که خواهان «تقويت وحدت ملی» و «پذيرش حق حاکميت مردم و کسب رضايت آن‌ها» توسط حاکميت بود؛ نشانه‌ای است از يک عقب‌نشينی استراتژيک در جهت تأييد دولت متقلب، غيرقانونی و تحميلی. دولتی که از فردا و با استناد به بند يک بيانيه شماره ١٧ مدعی خواهد شد که همآهنگی سه قوه در قبال سران فتنه و متهم کردن آن‌ها به دروغ‌گويی، نشانه‌ای است از «مسئوليت‌پذيری دولت در قبال مردم، مجلس و قوه قضاييه». و مهم‌تر، حالا دست احمدی‌نژاد کاملا باز است که با استناد به خطبهِ نمازِ عيد فطر رهبری که گفته بود: «اقرار متهم؛ مسموع و حجت است!»؛ نه تنها بيانيه را به‌معنای اقرار شرمگينانه موسوی تعريف و ترجمه خواهد کرد، بل‌که از همين فردا موسوی متهم خواهد شد که با فتنه‌گری خود موجب ناکارآمدی دولت گرديد.

وانگهی، حتا اگر فرض کنيم که اميد به محدود کردن خشونت در جامعه، انگيزه و نيّت اصلی صدور چنين بيانيه‌ای را تشکيل می‌دادند؛ باز ناچاريم به‌اطلاع آقای موسوی برسانيم که اين تاکتيک با توجه به کارنامه شش ماهه اخير حاکميت، نه تنها موجبی برای عقب‌نشينی خشونت‌طلبان نخواهد شد بل‌که، جنايت‌کاران و لومپن‌هايی مانند روح‌الله حسينيان را که خواهان برائت از موسوی هستند، تقويت خواهد نمود. آن‌ها بيانيه شمارۀ ١٧ را نشانه‌ای از ضعف جنبش سبز ارزيابی خواهند کرد و بيش از پيش، بر طبل خشونت خواهند کوبيد.

حال پرسش کليدی اين است که هدف از صدور اين بيانيه چه بود؟ پيشنهاد «خروج از بحران»، يا فاصله‌گرفتن از مواضع و خواست‌های اکثريت قريب به اتفاق بدنه جنبش سبز؟ پاسخ به اين پرسش مستلزم آن است که نوع رابطه موسوی را با بخشی از نيروهايی که بدنه‌ی اصلی جنبش سبز را تشکيل می‌دهند، کمی بررسيم. تا پيش از اعتراض روز عاشورا، فضای حاکم بر جنبش سبز و نقش موسوی در ميانه‌ی آن‌ها تا حدودی شبيه و يادآور ميدان «بندبازی» سنتی بود.

در بندبازی سنتی، هم قاعده بازی، هم نقش بازی‌گر و هم نوع داد و سُتدی که ميان تماشاگران و بازی‌گر وجود دارد بسيار ساده و روشن است. برخلاف بندبازی در سيرک، که گروهی از بازی‌گران هم‌زمان و هم‌آهنگ بر روی تعدادی از طناب‌ها و تاب‌ها مشغول هنرنمايی می‌گردند؛ در بندبازی سنتی تنها يک بازی‌گر را با يک چوب تعادل می‌بينيم که يک هدف مشخصی دارد و آن عبور از يک خط مستقيم يا طناب ضخيم و طويلی است که از روی دو داربست چوبی عبور می‌دهند.

تماشاگران سيرک، عموماً فاقد نقش و رابطه‌ای نزديک با بازی‌گران هستند. به معنای واقعی تماشاگرند و به‌همين دليل، خودشان را دربست در اختيار بازيگران می‌گذارند. يعنی شيرين‌کاری‌های بازی‌گران است که تماشاگران را به هيجان و تشويق وادار می‌سازد. ولی در بندبازی سنتی قضيه کاملاً برعکس است. تشويق تماشاگران از همان آغاز خود علتی است برای تحريک و هيجان بازی‌گر. آن‌ها هستند که بازی‌گر را به هنرنمايی بيش‌تر وامی‌دارند و بديهی‌ست، اگر ناراضی باشند تکّه می‌پرانند و نيش‌خندزنان می‌گويند: «پهلوان! کمی هم کون‌ات را تکان بده».

اما در ميدان تجمع جنبش سبز ايران که آن‌را تا حدودی به ميدان بندبازی سنتی تشبيه کرده‌ام، تغيير و تفاوت‌هايی نيز به چشم می‌آيند. در دو سوی ميدان، دو نيروی مختلفی ايستاده‌اند با گرايش‌ها و طرزتلقی‌های کاملاً متفاوت از زندگی و روابط سياسی و اجتماعی: نيروهای جامعه‌محور و حاميان ولايت‌محور. هر دو گروه، چشم دوخته‌اند به تنها بازی‌گر يا بنا به اصطلاح رايج، تنها پهلوان ميدان ميرحسين موسوی. مردی که هنوز نمی‌داند «چوب تعادل» را چگونه در دستان خود بگيرد. ترس واهی پهلوان ميدان از آينده که اگر سکندری خورد و فرولغزيد، در آغوش کداميک از دو گروه امت و ملتی که در دو سوی ميدان ايستاده‌اند خواهد افتاد؛ يکی از مهم‌ترين موانع و شايد هم علت اصلی و واقعی عدم تحرک او در صحنه نُخست سياست ايران هست. به‌همين دليل او به‌جای بازی‌گری و هنرنمايی، گاه‌گاهی به موعظه‌گری متوسل می‌گردد و سخن از آرمانی می‌گويد که انگاری پيش از اين پياده و تجربه نشده بودند. می‌دانيد که موعظه‌گری هم در الفبای سياست، آن هم از طرف فردی که خود را برای احراز پُست رياست جمهوری نامزد کرده بود، بدين معناست که ميان منبر و کرسی رياست جمهوری، تفاوتی قائل نيست. تجربه سی سال گذشته نيز نشان می‌دهند که غرض از اين اختلاط قاعده‌گريزی است، هرچند در ظاهر و در بيان، مدافع نظم‌پذيری و قاعده بازی باشند.

واکنش نيروهای سبز در روز عاشورا و در تقابل با نيروهای خشونت‌طلب دولتی، جدا از اين‌که موجب شوک‌زدگی ولی فقيه و حواشی گرديد، بل‌که سبب دست‌پاچگی پهلون بازی و سقوط او در آغوش نيروهای ولايت‌محوری که در زير طناب بازی ايستاده بودند، نيز شد. بيانيه شمارۀ ١٧ محصول چنين سقوطی هست! اما بيان چنين سخنی نه به‌معنای نااميدی‌ست و نه نشانه‌ی خلوص‌نگری. بازی سياسی اُفت و خيز دارد و پيش از اين ماجرا نيز شاهد سقوط بسياری از بندبازان سنتی در نيمه‌های راه بوده‌ايم. منتها موضوعی که تا کنون در جامعه ما سابقه نداشت و انتظار داريم از اين پس اتفاق بيفتد، بايد بکمک پهلوان ما بشتابيم، دست او را بگيريم و تشويق‌اش کنيم تا بازی را منطقی‌تر ادامه دهد. بايد يادآوری کنيم که شمارش آموزش اعداد به شيوه سنتی _‌براساس آن‌چه که در مقدمه‌ی اين نوشته آمده است‌_ به عدد ١٧ منتهی نمی‌شود، عدد ٢٠ هم وجود دارد که روزی همه با هم عليه ولی فقيه دَم بگيريم: خانه «ولی» کسی نيست، خانه ما عروسی است!

کلام آخر را با تأکيدی ويژه بگويم که اميدواری من بی‌دليل نيست! زيرا که آقای موسوی هم منطق بازی را خوب می‌فهمد، و هم خواست جنبش سبز در کل، در سطحی نيست که خارج از طرفيت آقای موسوی باشد. جدا از اين، تلاش و مراجعه او به جامعه‌شناسان آن هم بعد از گذشت دو‌ـ‌سه روز از اعلام نتايج انتخابات در جهت شناخت واقعی هواداران جنبش سبز، دست‌کم بدين معناست که او قاعده بازی را ميان خود و بدنه جنبش در درون جنبش سبز پذيرفته است. متوجه سيگنال‌هايی است که بطور پی‌درپی از جانب قريب به اتفاق نيروهای هوادار جنبش سبز فرستاده می‌شوند:

از زلف برون کنی اگر تاب شوم
بر لب ننهی اگر می ناب شوم
در چشم نياوری اگر خواب شوم
اما...
از دست فروريزی اگر آب شوم!
_________________________________

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

چراغ سبز وزارت اطلاعات به جنبشِ سبز

جنبش سبز با وجودی که عمر کوتاهی دارد اما به‌دليل توان‌مندی‌ها و خصلت ملی خود، توانست تأثير روانی شگرفی بر روی کليه ارگان‌ها و نهادهای دولتی‌ـ‌حکومتی بگذارد و در ميان آنان شکافی ايجاد کند.
پديده تأثيرگذاری دقيقاً يکی از مهم‌ترين موضوع‌هايی است که پيش از اين در کشورهای مختلف جهان و در شرايط‌های متفاوتی تجربه شده‌اند. جنبش‌های اجتماعی بمحض آن‌که جاپای‌شان تا حدودی در درون جامعه سفت و محکم می‌گردند و جهتی رو به اعتلاء را نمايش می‌دهند، به‌صورت شگفت‌آوری در درون نهادهای دولتی‌ـ‌حکومتی شکاف ايجاد می‌کنند. چنين شکافی را يک‌بار در سال ١٣٥٧ و در دورۀ اعتلای انقلاب از نزديک ديديم که چگونه شکاف موجود در درون نهادهای دولتی و ارگان‌های نظامی موجب تسريع سقوط حکومت سلطنتی گرديد.
می‌دانيم حکومت اسلامی دارای ويژه‌گی‌هايی‌ست که به هيچ‌وجهی نمی‌شود آن را با دورۀ رژيم پيشين مقايسه کرد و برابر گرفت. يکی از اين ويژه‌گی‌ها وحدت کلامی و رفتاری طبقه حاکم [اعم از اصول‌گرا، اصلاح‌گرا و غيره] بود که به‌رغم وجود اختلاف‌های خُرد و کلان درونی، در برخورد با جامعه، هموارۀ مرزبندی آشکاری ميان «خود» و جامعه و مردم می‌کشيدند. اين ويژه‌گی اگر در دو‌ـ‌سه سال نُخست بعد از انقلاب و در برخورد با اپوزيسيون نقطه قوت به حساب می‌آمد، در تقابل با جنبش ملی، فاقد کارايی پيشين است. در گذشته، هر يک از افراد «خودی» می‌توانستند سرکوب اپوزيسيون را در چارچوب دفاع از امنيت ملی توجيه کنند ولی مقاومت امروزشان در برابر جنبش ملی، معنای حقوقی‌ـ‌اجتماعی مشخصی دارد و چه بسا عواقبی نامشخص. خودی‌های آينده‌نگر که سهم و نقشی در ارتکاب جنايت‌های سی سال گذشته نداشتند، ناگزيرند از اين قانون‌مندی تبعيت کنند!
چنين انتظاری به‌هيچ‌وجهی ذهنی و غير منتظره نيست. همان‌گونه که تجربه کشورهای اروپای شرقی درگير با نظام‌های سياسی توتاليتر نشان می‌دهند، ميان سطح اوج‌گيری و گسترش جنبش ملی از يک‌سو، و تعميق‌يافتن ترديدها در ميان نيروهای وابسته به حکومت که می‌خواهند در تقابل با جنبش ملی قرار بگيرند از سوی ديگر؛ هميشه تناسب مستقيمی وجود داشتند و دارند. و مهم‌تر، همين عامل خود مستوجب سرعت فوق‌العاد و تصاعدی‌شدن سطح تأثيرگذاری‌ها بر ارگان‌ها و نهادهای دولتی خواهند بود. بی‌سبب نيست که بخشی از کارکنان وزارت کشور در فردای بعد از اعلام نتايج انتخابات، آمار واقعی آرای مردم را در جامعه منتشر می‌کنند؛ يا بخشی از صورت‌جلسه شورای امنيت ملی، در ميان معترضان دست‌به‌دست می‌گردد و يا سايت‌های متعلق به بعضی از اصول‌گرايان مشمول فيلترينگ می‌گردند و غيره.
اما جوهر سخن بيان اين نکته است: همان‌گونه که انقلاب اسلامی سال ١٣٥٧ جهانيان را شگفت‌زده کرد، سقوط آن نيز موجب شگفتی مردم جهان خواهد شد. در واقع علائم اين شگفتی از هم‌اکنون ظاهر گرديد و نشان می‌دهد که ما به‌گونه‌ای شاهد جنگ تمدن‌ها در ايران هستيم، که چگونه نيروهای متجدد، متخصص و فرهيخته، عليه تحقيرهايی که نيروهای متحجر در جامعه اعمال می‌کنند بپاخاسته‌اند. يک‌صدايی عليه نظام عوام‌فريب بقدری رساست که افرادی مانند رفسنجانی را نيز وادار نمود تا به رهبری هشدار بدهد که در پس جنبش سبز، بيش از سه ميليون دانشجو، استاد دانشگاه‌ها و ديگر نيروهای فرهيخته جامعه قرار گرفته‌اند. ولی شگفتی اين‌جاست که آن يک‌صدايی عليه تحجر و نيروهای متحجر را ديگر نمی‌شود محدود کرد به خيابان‌ها و دانشگاه‌ها. اکنون چنين صدايی اگرچه ضعيف‌تر، اما بسيار ظريف و کاراتر در درون اتاق فکر وزارت اطلاعات نيز قابل شنيدن هستند.
آن‌هايی که سياست‌ها و واکنش‌های وزارت اطلاعات را دنبال می‌کنند، به اين حقيقت هم واقف‌اند که از فردای تأسيس وزارت‌خانه، اختلاف و شکاف ميان دو بخش مختلف «اطلاعات» و «ضداطلاعات» با بخش «امنيتی» آن شکل گرفت و در مقاطعی نيز علنی گرديد. اما هم‌زمان با اوج‌گيری جنبش سبز، بخش امنيتی تلاش می‌کند تا مُهر و نشان خود را برپيشانی آن وزارت‌خانه بکوبد. در رأس آن وزيری را می‌نشانند که اگر ما با يک سيستم آزادی طرف بوديم، هيچ شهردار منتخبی حاضر نخواهد شد تا جناب مصلحی را [البته با عرض پوزش] به‌عنوان انتخابی موقت و آزمايشی، به سرپرستی نظافت توالت‌های شهرداری به‌گمارد. چنين شخصيتی را در رأس وزارت‌خانه‌ای می‌گذارند که اگر بخش امنيتی آن را کنار بگذاريم، مآبقی مرکز تراکم نيروهای متخصصی است که اکثريت قريب به اتفاق‌شان، با انگيزه‌های حفظ و دفاع از امنيت ملی، وارد چنين سيستمی شده‌اند.
حال پرسش اين است ساده‌ترين واکنش نيروهايی که در اتاق فکر وزارت اطلاعات گرد آمده‌اند و کارشان تحليل داده‌ها و نظرسنجی‌ها است، در برخورد با وزيری که دال را از ذال نمی‌تواند تفکيک کند و تشخيص دهد، چه می‌تواند باشد؟ ناگفته روشن است: وادار کردن وزير به بيان واقعيت‌ها. مصلحی در سخنرانی همايش «واکاوی ريشه‌های فتنه پس از انتخابات»، که متن آن را اتاق فکر وزارت اطلاعات تهيه کرده بود، با زبان خود اقرار می‌کند که جنبش سبز، يک جنبش ملی است که از يک‌سو بستر اتحاد را ميان نيروهای داخل و خارج مهيا نموده اما از سوی‌ديگر، ميان ارگان‌ها و نيروهای وفادار به رهبری، شکاف و جدايی ايجاد کرد. شکافی که وزير اطلاعات آن را با جنگ صفين، جنگی که شيعيان به پايان تراژيک آن کاملاً واقف‌اند؛ مقايسه می‌کند.
مصلحی در آن سخنرانی می‌گويد: «چيزی که اين جريان دنبال می‌کند، با اخبار و اطلاعاتی که از درون تيم‌های مختلفی که تحت امر سران فتنه بودند به دست آمده، [جنبش سبز يک] جنبش جديد اجتماعی است، با اين رويکرد که در حاکميت و نظام تغيير اساسی به وجود آورد». وی می‌گويد جنبش سبز «هدف‌محور» و ايدئولوژيک نيست و به همين دليل «در اين مجموعه هر هويت و مرام و مسلکی وجود دارد؛ از منافقين گرفته تا تروريست‌ها، فمنيست‌ها، ايران‌گراها، ملی‌گراها، مارکسيست‌ها و غيره؛ همه را می‌بينيم». اما به‌رغم چنين تکثری در عقايد، جنبش سبز در عمل نشان داد که در برابر نظام اسلامی و ولی فقيه، جنبشی است «غيرمنعطف و متعصب» زيرا «در اين جنبش هر کس بر اساس خصومتی که با نظام دارد، وارد می‌شود و شرکت می‌کند و مطالباتش از امور شخصی تا امور حاکميتی را شامل می‌شود».
وجداناً وزير اطلاعات تعريف شفافی از جنبش سبز ارائه داد اما، اين احتمال [صددرصد] وجود دارد که بعضی‌ها بگويند چنين شفافيتی نشانۀ توطئه جديدی است عليه ميرحسين موسوی. اين سخنرانی بدنبال پاره کردن عکس خمينی فقط يک معنا می‌تواند داشته باشد و آن وادار کردن موسوی به سکوت و عقب‌نشينی است.
وزارت اطلاعات به‌ويژه بخش امنيتی آن که وظيفه‌اش دستگيری، بازجويی و تنظيم پرونده برای باصطلاح مجرمان سياسی است، کارنامه روشنی دارد. ميرحسين موسوی نيز به دليل موقعيت پيشين خود، بيشترين شناخت و اطلاعات را نسبت به آن‌ها دارد و اگر بخواهد در خلوت سفره دل را در برابر چشم دوستان و نزديکان خود پهن کند، به‌احتمال زيادی خواهد گفت که آنان مترصد فرصت مناسبی هستند تا روزی او را از سر راه بردارند. مهم‌ترين عاملی که مانع از اجرای چنين توطئه‌ای می‌گردد، حمايت بی‌دريغ مردمی است که به نقل از وزير اطلاعات، دارای هويت و مرام و مسلک گوناگونی هستند. حمايت مردم نيز از موسوی شرطی است. مردم با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» در خيابان‌ها، ميرحسين موسوی را مخاطب قرار می‌دهند که ما با تو همراهيم تا آن لحظه‌ای که به عنوان اولين رئيس جمهور جمهوری ايرانی انتخاب بشوی! نيروهای متمرکز در اتاق فکر وزارت اطلاعات که تمامی لحظه‌های حرکت جنبش سبز را زير نظر دارند، اين نوع تمايل‌ها و شرط‌های عمومی را خوب می‌فهمند. همين‌طور ذهنيت رويايی موسوی را نيز خوب می‌شناسند. ذهنيتی که تغيير زمانه را آن‌گونه که بايسته است درک و لمس نکرد و فکر می‌کند که هنوز «دانشجویان به امام عشق می‌ورزند و حاضرند برای آرمان‌های امام جان فشانی کنند». از طرف ديگر، ايست ذهنيت‌های رويايی در مقابله با واقعيت‌ها، موضوعی است بديهی و تجربه شده. در نتيجه نويسندگان سخنرانی وزير اطلاعات می‌خواستند چراغ سبزی به موسوی نشان بدهند که ادامه مقاومت‌اش نتيجه‌بخش است. چه منافعی آنان را وادار به چنين کاری نمود؟ همان منافعی که رفسنجانی را وادار ساخت تا دَم از تمايل و حقوق مردم بزند. شايد عقلای درون حاکميت به اين نتيجه رسيده باشند که با مقاومت موسوی، ممکنست نه گل بسوزد و نه گلاب. شايد!

__________________________________

جمعه، مهر ۰۳، ۱۳۸۸

کودتا در ايران شکست می‌خورد!


يکی از شخصيت‌هايی که اخيراً نام او در کيفرخواست دادستانی تهران عليه متهمان بازداشت شده به ميان آمد، «جان کين»، استاد علوم سياسی دانشگاه «وست‌مينستر» لندن است. او متهم شد که کارمند اطلاعاتی بريتانياست و در براندازی حکومت ايران نقشی مهم و مستقيم داشت.
گزارش‌گر تلويزيون بی‌بی‌سی فارسی گفت‌و‌گويی با آقای جان کين داشت که در برنامه 60دقیقه روز گذشته پخش گرديد. به دليل اهميت موضوع‌های طرح شده در آن گفت‌وگو، کپی آن مطالب را در وبلاگ می‌گذارم.

بی‌بی‌سی ـ با توجه به دو بار ملاقات با آقای سعيد حجاريان، نظر شما در باره حرف‌های او که تئوری‌های علوم انسانی غربی برای ايران کارساز نيست، چيست؟
جان کين ـ طبيعتاً وقتی آقای حجاريان را در تلويزيون و در شرايط اعتراف اجباری ديدم، بسيار ناراحت شدم. هيچ‌کس باور نمی‌کند که اين حرف‌ها عقيده شخصی خودش باشد. اتفاقاً دو بار آقای حجاريان را ملاقات کردم. صحبت کوتاهی کرديم و چند جوک هم ميان ما رد و بدل شد. من خيلی به او احترام می‌گذارم. آدم متفکری است. جالب اينجاست که پيش‌زمينه مهندسی دارد اما علوم انسانی را پذيرفته، برای اينطکه ديده که در علوم انسانی ايده‌ها و مطالبی هست که در بستر ايران معاصر معنی می‌دهد.
اگر برگرديم به اعتراف اجباری که علوم انسانی باصطلاح غربی، با تجربه ايران بی‌گانه‌اند و برای همين هم خطرناک‌اند؛ فکر می‌کنم اين‌ها يک‌سری گذاره‌های درهم هست و از آن چيزی بيرون نمی‌آيد. برای فهم دقيق موضوع شايد بتوانيم اينجا در باره «ماکس وبر» صحبت کنيم که موضوع اصلی اعتراف‌های آقای حجاريان بود.
از ماکس وبر خيلی چيزها می‌توان فراگرفت. او يکی از انديش‌مندان بزرگ علوم انسانی اوائل قرن بيستم بود و يکی از مهم‌ترين شخصيت‌ها در علوم انسانی جديد. درست است که ماکس وبر در باره جهان اسلام چيزی ننوشت. قصدش را داشت ولی، چنين نکرد. با اين وجود، استادان و دانشجويان می‌توانند چيزهای زياد از او بياموزند. در اين بين چيزهايی هم در افکارش هست که نبايد به آن‌ها اعتنا کرد.
يکی از وجوه‌های ناخوش‌آيند از نقطه نظر ايران قرن بيست‌و‌يکم، علاقه مارکس وبر به دولت‌های «تری‌تُريال» است. يعنی دولت‌هايی که در مفهوم قلمرو معنا پيدا می‌کنند. و اعتقادش بر اين‌که اين دولت تری‌تُريال بايد حاکم مطلق باشد، و خشونت در اين نظام سلاح کارساز نهايی است. شايد به کنايه بتوان گفت که اقليت حاکم در ايران می‌توانند چيزهای زيادی در بارۀ راه‌های سرکوب، از ماکس وبر ياد بگيرند.

بی‌بی‌سی ـ چه چيزی در بطن تئوری‌های علوم اجتماعی غربی هست که بعضی دولت‌ها را نگران می‌کند؟
جان کين ـ منابعی از ايده و مفاهيم و بينش‌های تاريخی در علوم انسانی هست که بر موضوعاتی مثل قدرت در دولت و جامعه تأثير می‌گذارند. احتمالاً کسانی هستند به ويژه، همان اقليت که از اين مفاهيم که در اين گستره‌ای که همان علوم انسانی می‌گوئيم، می‌ترسند.

بی‌بی‌سی ـ مشخصاً در باره ايران چطور؟
جان کين ـ در حال حاضر حمله‌ای به علوم انسانی از بالا آغاز شده با طرح اين موضوع که اين علوم با قرآن و حديث نمی‌خوانند و با نظام ولايت فقيه سازگار نيستند. اين عکس‌العمل جالبی است. مطالب بسياری می‌توان از اين علوم انسانی آموخت. مثلاً در باره مدرنيزاسيون. از هنگامی که علوم انسانی در قرن ۱۸ متولد شد آگاهی زيادی در بارۀ ـ مثلاً‌ـ عمل‌کرد بازار آزاد و معايب آن بوجود آمده، که اين [بحث‌ها] مطمئناً در يگ نگاه جهانی به ايران هم ربط پيدا می‌کند.

بی‌بی‌سی ـ شما شباهت‌هايی می‌بينيد بين آن‌چه که در ايران در حال وقوع هست و آن‌چه که سی سال پيش رُخ داد و منجر به انقلاب سال ۵۷ شد؟ اين شباهت‌ها چه‌ها هستند؟
جان کين ـ من فکر می‌کنم ايران و ايرانی‌ها در اين هر دو بُرهه‌ی تاريخی که ۳۰ سال با هم فاصله دارد، خود را در آستانه‌ی توسعه‌گرايی در جهان اسلام ديده‌اند. انقلاب سال ۵۷ به نظر من به درستی يک نقطه عطف تاريخی لقب گرفت، زمانی که ديکتاتوری سکولار شاه از پائين تحت فشار قرار گرفت. اما، ماهيت رويداد امروز کاملاً متففاوت است. مردم ايران و نخبگان اين کشور هنوز تحت تأثير پی‌آمدهای انقلاب ۵۷ زندگی می‌کنند.
يکی از مفاهيم مهم در علوم اجتماعی اين است که انقلاب‌ها يک روزه يا يک ساله اتفاق نمی‌افتد. ده‌ها سال يا حتا يک قرن طول می‌کشد تا انقلابی به ثمر برسد و برای مسائلی که مطرح کرده، راه حلی پيدا شود. به نظر من اتفاقی که امسال در ايران افتاد هم نقطه عطف تاريخی به حساب می‌آيد. از منظر علوم اجتماعی، ما می‌بينيم حکومتی که مشروعيت خود را از طرف خدا می‌دانست، اعتبار خود را از دست داد. با حوادثی که اتفاق افتاده قدرت مطلقه سياسی ديگر نمی‌تواند کارهای خود را با توسل به دين توجيه کند.
اما نقطه عطف‌های ديگری هم ديده می‌شود. توسعه جنبش‌های مدنی، جنبش سبز که به شبکه‌های اجتماعی متکی و مسالمت‌آميز است و تا بُن استخوان طرف‌دار جامعه مدنی است. جنبشی که می‌خواهد قدرت دولتی را هميشه پاسخ‌گو به مردم نگه دارد. اين‌ها چيزهای جديدی‌ست که پيش‌فرض‌های علوم اجتماعی در قرن‌های ۱۷، ۱۸ و ۱۹ را زير سئوال می‌برد. آن سال‌ها می‌گفتند در کشورهای جهان اسلام هرگز تقسيم قدرت، بازار آزاد، دولت مشروطه يا دموکراسی اتفاق نخواهد افتاد. حالا به لطف اين اتفاق‌ها، همه‌ی اين پيش‌فرض‌ها نقش بر آب شد. اين جنبش تأثيرات بلندمدتی نيز خواهد داشت. به نظر من، نه تنها اين کودتا شکست می‌خورد _‌چون نمی‌تواند بر چنين جامعه‌ای پيچيده و بر مردمی با اين بينش حکم‌رانی کند_ بل‌که، در دراز مدت نيز تأثيری عميق بر ساير کشورهای اسلامی خواهد گذاشت.


__________________________________

پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۸

يادآوری: فصلی گذشت!


۱
من رأی داده بودم به کروبی
تو رأی داده بودی به موسوی
به دو عنصر «خودی»
دو يار ملتزم
و وفادار به اين نظام.

اگرچه رأی داده بوديم به نظامی
که حُکم ولايت،
يعنی فارق بر رأی‌هاست؛
و جوهرش،
مبتنی است بر اراده و آرای رهبری؛
ولی،
ما رأی داده بوديم که بگوييم:
ما ملتيم، نه امت!
ما رأی داده بوديم که بگوييم:
هرگز نمی‌رود آب ملتی
به جوی ولايت!
ما رأی داده بوديم که بگوييم:
تفاوتی است
ميان شهروند و رعيت!
ما صف بسته بوديم
که ببينند جهانيان
صف‌های بی‌شمار را
سبز بود، نشان ما
پس کو و کجا رفت
رأی ما؟

۲
من رأی داده بودم
تو رأی داده بودی
اما ... در اين ميان
ناگهان ورق برگشت
ولی فقيه استخاره ديد،
پاسخ بد شنيد يقيناً:
«عبوساً قمطريراً».
يعنی خدا اخم و ترش کرد و گفت
تفاوتی است
ميان خودی‌های اين نظام نوين
با خودی‌های آن نظام،
ميان غلامان سبزپوش رهبری
بالنده‌گان سپاهی
با سبز جامه‌گانی ملقب
به ياران خط امام.

و چنين بود آغاز داستان
که با اشاره رهبر
ياوران او
رأی ما را می‌دهند برباد
می‌نويسند احمدی‌نژاد.


۳
آری!
ولی فقيه
رأی‌ها بر باد داد.
رأی‌ها
رقص‌کنان
در هوا چرخيدند.
باد
آراء به خيابان آورد
رأی‌ها،
جمع شدند،
شهر شدند،
شهری شدند،
رأی اثباتی شدند
جنبشی شکل گرفت
خلق يک‌پارچه فرياد کشيد:
«رهبر هر چند رأيی را
که ربود،
برگ سبزی به تاريخ افزود».

__________________________________