سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

شاه فقيه يا ولی فقيه؟

حدود چهار سال است که هم‌زمان با انتشار مقاله‌ی «ده نظر و تحليل برای يک انتخابات؟»، در انتظار شنيدن پيشنهادی بودم که روز چهارشنبه (۳۰ شهريورماه ۱۳۹۰) گذشته آقای حميدرضا کاتوزيان نماينده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی، در مصاحبه با خبرگزاری ايلنا طرح کردند. ايشان تحولات آينده را در سه محور بازنگری قانون اساسی، تبديل نهاد اجرايی منتخب به نهادی انتصابی و غير منتخب، و سازماندهی گروهی که می‌خواهند زمينه‌های قانونی تغيير را پيشاپيش آماده ‌سازند؛ توضيح دادند:

۱ ـ "اخيراً نظريه‌ای بين صاحب‌نظران سياسی مطرح شده است مبنی بر اين‌که کشور ما با توجه به اين‌که از نعمت ولايت فقيه و رهبر معظم انقلاب برخوردار است نيازی به وجود رئيس جمهور در کشور ندارد". [بخوانيد: گام نخست در جهت بازنگری و تغيير قانون اساسی برداشته شد].

۲ ـ "کشور می‌تواند به عنوان عالی‌ترين مقام اجرايی نخست وزير داشته باشد که توسط مجلس انتخاب شود". [بخوانيد: ولی فقيه فردی را به عنوان نخست وزير انتصاب و به مجلس معرفی می‌کند. نمايندگان نيز آن انتصاب را تأييد می‌کنند].

۳ ـ "نظریه جایگزینی نخست وزیر به جای رییس جمهور اکنون بین بعضی از نمایندگان مجلس که وجهه سیاسی بیشتری دارند مطرح و مورد بررسی و صحبت است". [بخوانيد: هدف و برنامه اصلی مجلس نهم و ليست نمايندگانی که برگزيده خواهند شد، از پيش تعيين گرديد].

ساختار ابتر
منهای گروه اندکی که با آرزوی بازگشت به دورۀ باصطلاح طلايی خمينی، لجوجانه بر طبل اصلاحات می‌کوبند؛ اکثريت قريب به اتفاق گروه‌ها و جريان‌های اجتماعی و سياسی در ايران _حتا اصول‌گرايانی که چرخه امور را می‌گردانند_ معتقدند که ساختار سياسی ناکارآمد کنونی بايد به نفع يکی از دو عنصر جمهوری يا ولايت تغيير کند.
در ساختار شتر‌ــ‌مرغی کنونی که همواره با تداخل مسئوليت‌ها و گوناگونی تصميم‌گيری‌ها روبه‌رو هستيم، نه تنها مسئوليت پاسخ‌گويی به مردم نامشخص و عملاً به فراموشی سپرده می‌شود، بل‌که اصل و حضور پُررنگ دخالت باندهای مختلف در امور سياسی، حقوقی، قضايی و حتا اقتصادی، تنها دست‌آوردی که تا اين لحظه داشت، به خطر انداختن منافع ملی بود. در واقع از منظر دفاع از منافع و امنيت ملی، همه‌ی نيروها و گروه‌ها در تغيير ساختار شتر‌ــ‌مرغی کنونی، ذی‌نفع خواهند بود.
درس‌ها و تجربه‌های سياسی کسب شده از دورۀ اصلاحات، به سهم خود نشان می‌دهند که ساختار کنونی به هيچ وجهی قابل اصلاح نيست. تعداد انگشت شماری نيز که خواهان نظام اسلامی بدون ولی فقيه هستند، شايد ندانند که اين تمايل به لحاظ مضمونی، ديگر در قالب اصلاحات نمی‌گنجد و بيش‌تر، به انقلاب تنه می‌زند. از آن طرف نيز می‌بينيم مضمون پيشنهاد آقای کاتوزيان، چيزی جز بيان گرايش به سير قهقرايی نيست. تحقق اين نظريه در عالی‌ترين شکل خود يعنی بازگشت به نظام سياسی پيش از انقلاب که شاه، در رأس همه امور بود. آيا پيشنهاددهنده می‌خواهد از ترکيب عناصری که برگرفته از دو نظام سلطنت و ولايت هستند، جايگاه تازه‌ای به نام «شاه فقيه» را بنيان نهد؟
از درون يک مصاحبه سياسی چهار خطی که واژه‌های آن بطور دقيق چيده و فرموله شده‌اند، به سختی می‌توان منظور واقعی پيشنهاددهنده را بيرون کشيد. اما از آن‌جايی که هر واژه سياسی بار معنايی خاص خود را دارد، کم‌وبيش می‌توان حدس زد که جهت و هدفی را که گروه آقای کاتوزيان در اين پيشنهاد دنبال می‌کنند، فراتر از دو مقوله‌ی ولايت مطلقه و جمهوری است. دقيق بنگريم در پس‌ زمينه اين فرانگری، موضوع کم‌رنگ‌تری نيز ديده می‌شود که وجود دو عنصر ولايی و جمهوری را نه به دليل ناسازگاری آن‌ها در درون يک ساختار، بل‌که به چشم منبع توليد بحران می‌نگرد. اين نگرش در ظاهر می‌خواهد ولی فقيه را برای هميشه از وجود شری به نام رئيس جمهور که متّکی به آرای عمومی‌ست نجات دهد اما در عمل و در چشم‌انداز، تن به نوعی دگرديسی خواهد داد که با حفظ نام و نشان، خواهان تغيير محتوای نظام اسلامی است.

جهت حرکت
جهتی را که گروه کاتوزيان با اين پيشنهاد خود دنبال می‌کنند، جهتی است کاملاً سياسی. اين پيشنهاد در قدم نخست می‌کوشد تا بار سياسی جايگاه ولايت را افزايش دهد. وضعيت نامشخص رهبری را که در ميانه‌ی دو کرسی ولايت و سياست نشسته است، هم برای روحانيان و هم برای عموم مردم روشن و مشخص کند. در واقع هرچه وزن و بار سياسی در درون سيستم، در نحوه مديريت و اداره امور و در اتخاذ تصميم‌ها افزون‌تر، به همان نسبت وجود نامفهوم مقوله‌ی غيرسياسی «تکليف» در مناسبات نهادها با دستگاه رهبری کم رنگ‌تر؛ حضور انگلی نمايندگان امام در نهادهای مختلف دولتی و نظامی بی‌معنی‌تر؛ قدرت و ميدان مانور مسئولان سياسی در حوزه‌های روابط داخلی و بين‌المللی بيش‌تر و بارز‌تر؛ و قوای سه‌گانه در برابر دخالت‌های بی‌جای مراجع تقليد، مصون‌تر خواهند بود.
پيشنهاد گروه کاتوزيان در ظاهر هم‌سو با پروژه‌ای است که بيت رهبری در دست اجراء دارد اما به لحاظ مضمونی، هر کدام هدف‌های مختلفی را دنبال می‌کنند. بيت رهبری، همه‌ی نيرويش را در چند سال اخير بسيج نمود تا سيستم خلافت موروثی را در کشور مستقر و جاری سازد. محللی را که بيت رهبری با هاله‌ای از نور بر کرسی رياست جمهوری نشاند تا مراجع تقليد را خلع سلاح کند، اکنون نه تنها وبال گردن رهبری گرديد بل‌که از آن‌سوی، راه دوباره تهاجم مراجع تقليد را به عرصه عمومی هموار نمود. هرچه حضور مراجع در صحنه سياست پُررنگ‌تر گردد، به همان نسبت نيز نابسامانی جامعه پيچيده‌تر و گسترده تر می‌گردد. اگرچه در کنار هر قاعده‌ای، استثنايی نيز وجود دارد ولی در نگاه کلان و عمومی، نظم‌ناپذيری، تلاش در راه ايجاد قطب‌های متعدد و فرار از مسئوليت، خصلت‌نمای تمامی روحانيانی است که در رده‌های فوقانی سلسله مراتب مذهب شيعه، قرار گرفته‌اند. حضور و نفوذ چنين خصائلی در درون جامعه، همواره زيان‌های جبران‌ناپذيری را بدنبال داشتند. اسناد تاريخی نشان می‌دهند که روحانيان دست‌کم در نود سال گذشته، همواره بعنوان بزرگ‌ترين مانع، بر سر راه شکل‌گيری پروسه دولت‌ـ‌ملت قرار گرفتند؛ در هر فرصتی، مناسبات دولت‌ـ‌ملت را تيره کردند و فرهنگ گريز از مرکز را ترويج و تبليغ نموده‌اند.
روزی که آيت‌اله خمينی ناباورانه قدم به صحنه نخست سياست ايران می‌گذارد، در اندک فاصله‌ای با دو واقعيت بسيار تلخ و گزنده‌ای روبه‌رو می‌گردد: نُخست، می‌فهمد که ظرف سياست به‌هيچ‌وجهی شبيه ديگ مسی خانه، جامد و دارای گُنجايش معينی نيست. بل‌که ظرفی است که حجم آن متناسب با حجم نيازهای مردم و ديگر ضروريات زندگی، باز و بسته می‌شود. چنين ظرفی را نمی‌شود در درون قالب فقه قرار داد. تحت تأثير اين واقعيت تلخ بود که سه عنصر مصلحت، زمان و مکان را وارد فقه نمود تا آن را تابعی از متغير سياست در آورد.
دوم، هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود که ولی فقيه با موج‌هايی از پيغام‌ها و پسغام‌های مراجع مختلف تقليد از گوشه و کنار ايران [حتا از عراق]، روبه‌رو گرديد. وقتی به خلوت رفت، خلاف آن‌چيزی را که تقريباً دو قرن روحانيان شب و روز تبليغ می‌کردند [و متأسفانه روشنفکران نيز با آن تبليغات خو گرفته بودند]، بر زبان آورد: حق با ميرزا آغاسی وزير کاردان و آينده‌نگر محمدشاه قاجار بود که می‌گفت هر وقت آخوندها خانه نشين شدند، مملکت هم سامانی خواهد گرفت. از اين لحظه بود که آيت‌اله خمينی با بهره‌گيری از موقعيت کاريزماتيک خود و با خشونتی وصف‌ناپذير، مراجع تقليد را به درون خانه‌ها و حوزه‌ها فرستاد. در وصف آن خشونت فقط يک نکته بگويم که شدت ضربه در حدی بود که يک دهه بعد، وقتی سياست‌مداران معمم يک شبه، مقام حجت‌الاسلامی آقای خامنه‌ای را تا سطح مقام آيت‌الهی ارتقاء دادند و او را بر کرسی ولايت نشاندند؛ مراجع نای اعتراض کردن نداشتند.
آقای کاتوزيان با علم به اين قضايا، پيشنهادش را طرح می‌کند. او از دل مجلسی برخاست که بمعنای واقعی، محل تجمع نمايندگان شيوخ قبايل است. قبايلی که جز شاخ و شانه کشيدن برای يک‌ديگر، هنر ديگری ندارند. از استثناء بگذريم اغلب آن‌ها با رأی مردم انتخاب شده‌اند. آيا وجود و حضور چنين نمايندگانی در درون مجلس بيان‌گر نابسامانی و بی‌ثباتی جامعه ايران نيست؟ در يک جامعه سراپا گسيخته، آيا اصلاً تفاوتی ميان رئيس جمهور آبدارچی منتخب مردم با نخست وزير منتصب امام وجود دارد؟ کسی که از اين منظر پيشنهاد کاتوزيان را بررسد، متوجه خواهد شد که با سياست‌مداری طرف است که اولويت‌اش همواره در هر شرايطی ثبات سياسی است.
آن‌چه را که کاتوزيان و امثال او دنبال می‌کنند، می‌توانيم مطابق شکل روبه‌رو تصوير کنيم. هدف کاتوزيان گذر از يک ساختار کاملا گسسته، به ساختاری منسجم که:
نخست، باندهای پيدا و پنهان، از اين پس در درون قالب حقوقی‌ـ‌سياسی واحد، منتظم و موظف به رعايت سلسله مراتب [عکس رابطه قبيله‌ای پيشين]، يک‌سان و عريان عمل خواهند کرد؛
دوم، تداوم تحول شق يکم منوط‌ست به تقويت و تکامل محور حقوقی افقی، که نهاد خبرگان در هم‌آهنگی و توازی با نهاد مجلس شورا، در چشم‌انداز به‌شکل و ماهيتی ديگر [شبيه مجلس سنا] تغيير خواهد کرد. اين احتمال هم وجود دارد که نهاد شورای نگهبان، برای هميشه و بعنوان يک نهاد اضافی و دست‌و‌پاگير، محو و منحل گردد؛
سوم، اگرچه رئيس جمهور آينده، بطور رسمی، حقوقی و اجرايی، نقش‌اش آبدارچی‌ست [در اين پيشنهاد نخست وزير] اما در عوض و به اجبار، رهبری از جايگاه دينی به جايگاه سياسی که مستقيماً پاسخ‌گويی به مردم را برعهده دارد، نقل مکان خواهد کرد.
راهکاری که اصلاح‌طلبان پيشنهاد می‌دهند به‌هيچ‌وجهی بمعنای تغيير نظام حقوقی در جهت افزايش نقش شهروندان در تعيين سرنوشت‌شان نيست، بل و براساس پيشينه و در به‌ترين حالت، تاباندن مثلث افتاده رئيس جمهوری (مطابق عکس)، حول محور حقوقی به سمت بالا و در توازی با جايگاه رهبری است. تجربه نشان داده است که چنين چيزی امکان‌پذير نيست.


یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

باز اين گلِ ما شکوفه‌ای زد


از ترس سرريز واژه‌های گر گرفته
لبان ناگشوده را
در نيمه راه باز شدن، بستم.

نگران
که روزِ روشن
مبادا جغدی شوم برفراز گلستانی
تلخ کنم
کام شيفته‌گانی
که:
30 سال پيش «اصول طلب» بودند،
20 سال پيش «وصول طلب»،
15 سال پيش «اصلاح طلب»،
امروز، «انحلال طلب».

و فردا ...؟
پناه می‌برم به رهبری
به خدا.
سرمست می‌شوم
از شادکامی او
چگونه قاه قاه می‌خندد
بر ريش قومی که،
«لا اله» را فرو نهاده‌اند
به عشق «ولايت»
به عشق «الا اللّه».

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

سهم من



در سال ۱۳۰۰ شمسی، وقتی قزاق‌ها به رهبری رضاخان ميرپنج، پدرِ پدربزرگم را به جُرم حمايت از ميرزا کوچک خان در جنگل‌های گيلان کُشتند؛ چند روزی می‌گذشت که پدر بزرگم تازه قدم به آنسوی مرز يک سالگی گذاشته بود.
در آن سال‌ها که هنوز مراکز تحصيلی و آموزشی شکل نايافته بودند و محصور در درون چارديواری‌ها؛ نقش و موقعيت ممتاز «پدر» را که اصلی‌ترين پشتيبان معنوی در زندگی خانوادگی و اجتماعی بود، نمی‌توانيم انکار کنيم. کسی که فقط از اين دريچه به قضيه نگاه کند، دست‌کم می‌پذيرد که با کشته شدن پدرِ پدربزرگم، زندگی و آينده پدربزرگم بدون پشتوانه گذشت. من از درد و رنجی که پدربزرگم در دوره‌های کودکی و نوجوانی متحمّل گرديد، هيچ نمی‌دانم اما مطمئنم که در مقايسه با دوره ما، فضای حاکم بر جامعه آن روزها، فضايی بود نسبتاً اخلاقی. دست‌کم کسی گريبان پدر بزرگم را نگرفت که چرا در خانواده‌ای چشم گشودی که دل‌شان در گروه «جمهوری» است و ساز مخالفت عليه «پادشاهی» می‌نوازند. به جُرم مخالفت با حکومت پهلوی، کسی او را از تحصيل محروم نساخت و يا بعدها که شاغل بود، مشمول قانون پاک‌سازی نگرديد.

در سال ۱۳۳۲ شمسی، وقتی لمپن‌های شهر رشت به سرکردگی اسماعيل کيجای، پدر بزرگم را به جُرم حمايت از دکتر محمد مصدق که نخستين دولت منتخب و قانونی در کشور بود، از بالای پُل «زرجوب» به پائين پرت کردند و کُشتند؛ پدرم که سومين و کوچک‌ترين فرزند خانواده بود، کم‌تر از يک سال داشت. مادر بزرگم تعريف می‌کرد: «که از خانه ما تا پُل زرجوب کم‌تر از صد متر فاصله بود. لمپن‌های شهر بعد از کُشتن پدر بزرگت به خانه ما يورش آوردند، با فحش و لگد من را همراه با سه بچه کوچکم از خانه بيرون فرستادند و آن را با تمامی وسايلش به آتش کشيدند. آتش که کمی شعله‌ور شد، محمد کُفری، لات معروف آن روز محله صيقلان، ديوانه‌وار به درون خانه دويد. دقايقی بعد در حالی که گهواره پدرت را در بغل داشت در آستانه در ظاهر گرديد و رو به رفقايش کرد و گفت: "قرار نبود که ما خانه طفل معصوم را هم بسوزانيم"».

اين دو نمونه را آوردم که بگويم وقتی زندگی‌ام را با زندگی پدر و پدربزرگم مقايسه می‌کنم، لبخندی تلخ بر لبانم می‌نشيند و با حسرت می‌گويم چه خوش‌بخت بودند دو نسل‌ قبل از من! البته خوش‌بخت از اين جهت، اگر بپذيريم که عيار شدت و ضعف تلخ‌کامی‌های سياسی را هميشه و در هر شرايطی، نوع و جنس نظام سياسی تعيين می‌کند.
وانگهی، تلخی را هر چقدر هم تُند و زهرناک توصيف کنی در انتها، به تلخ‌ترين خواهی رسيد. اما در ميان تلخ‌ترين ماجراها و خاطره‌ها نيز، گاهی عناصری يافت می‌شوند که آرام‌بخشند، کمی از کوله‌بار غم می‌کاهند و نمی‌گذارند زخم‌های درون دل، کُهنه و عفونی گردند. و اتفاقاً مسئله‌ی اصلی من نيز ناظر بر همين تعريف هست. چه اتفاقی افتاد که تلخی زندگی از دوران کودکی تا جوانی‌ام، تلخ‌ترين لحظات زندگی پدر و پدربزرگم را پس می‌زند و من آنان را در مقايسه با خود خوش‌بخت می‌بينم؟

آنان خوش‌بخت بودند به اين دليل ساده که در ميان مهاجمان و قاتلان، حداقل چشم و دلی هم پيدا می‌شد که برای لحظه‌ای بخاطر آنها بگريد و بتپد و دست‌کم، از گهواره‌شان محافظت کند. حداقل آغوش گرم مادری وجود داشت تا آنها را در بر بگيرد. حداقل سرنوشت تلخی شبيه‌ی سرنوشت مرا نداشتند که در زندان متولد شده‌ام. از اين مضحک‌تر، من يکی از آن ۱۲ کودک خوش‌شانسی هستم که پيش از تولدمان، مُجرم شناخته شديم، و بخاطر همان جُرم (که احتمالاً در دوره جنين اتفاق افتاد) به چند ماه زندان و چهار سال تبعيد از آغوش گرم مادر محکوم شدم.
پدر و پدربزرگم حداقل يک‌بار برای هميشه محکوم شدند و پذيرفتند که زندگی را بايد بدون وجود پدر پشتِ سر بگذارند. در حالی که محکوميت تبعيد من در تابستان سال 67 و درست در سن سه سالگی مورد تجديدنظر قرار گرفت و حُکم تبعيد دائم را عليه من صادر کردند. يعنی برای تمام عمر محکوم و محروم شدم از داشتن پدر و مادر.

ايرانيان مطابق سنت و فرهنگ‌شان، وقتی می‌خواهند در باره انسانی اطلاعات و تعريف ارائه دهند، همه‌ی زندگی‌شان را در درون دو ستون مختلف «داشتن» و «نداشتن» تقسيم‌بندی می‌کنند. به پيروی از چنين نگاهی، پدر و پدربزرگم همه‌ی چيزهايی را که در زندگی داشتند، تا لحظه مرگ سرِ جايشان بود. يعنی مأموران امنيتی برای رشوه‌گرفتن و چاپيدن، آنها را مورد تهديد امنيتی قرار نمی‌دادند. به بهانه‌های مختلف، به خانه آنها يورش نمی‌بُردند. پس، گفت‌وگو در بارۀ آنها خلاصه می‌شود به ستون «نداشتن»ها. مهم‌ترين نکته‌های اين بخش را نيز در بالا نوشته‌ام: خاندان پهلوی طی ۳۲ سال دو پدر از آنها گرفت. علت اصلی همه رنج‌ها و تلخ‌کامی‌ها نيز ناشی از همين «گرفتن» است. ولی اين توضيحات بدين معنا نيست که پدر و پدربزرگم ديگر حق و سهمی بر آنچه را که «نداشتن»، نداشته باشند. درست است که پدرانم هرگز پدر نداشتن، اما حق مالکيت قبر، حق اجرای مراسم و حق گل‌باران قبر را که داشتند. پدر بزرگم هر سال همراه با دوستانش در نقطه‌ای از جنگل صعومه‌سرا که می‌گفتند محل دفن چند تن از ياران ميرزا کوچک خان است، گرد می‌آمدند و مراسم يادمان بجا می‌آوردند. پدر و عمويم و تعدادی از دوستانش هر سال در روز 28 مرداد در وادی معروف شهر رشت (ابتدای جاده رشت‌ـ‌لاهيجان) جمع می‌شدند و بر سر قبر پدربزرگم گل می‌پاشيدند. در تمام اين سال‌ها، يک نمونه هم مشاهده نشد که حکومت آن حق را سلب کند و مانع از اجرای مراسم گردد.

اما برعکس، اگر کسی بخواهد زندگی منِ جوان ۲۶ ساله را دسته‌بندی کند، مجبور است همين زمان کوتاه را به سه بخش «داشتن»، «دست‌رسی نداشتن» و «سهم‌نداشتن» تقسيم‌بندی کنند. در همان سه سال نخستی که در ظاهر پدر و مادر داشتم، به آنها دست‌رسی نداشتم. پدر و پدربزرگم هرگز وضعيتی شبيه وضعيت مرا را نداشتند تا از پشتِ ديوارهای شيشه‌ای مادرشان را بنگرد و چهره‌اش را به حافظه بسپارند. مادرم هرگز امکان و اجازه لمس کردن فرزند خود را به دل‌خواه نيافت؛ در حالی که پدرانم در دورۀ کودکی هر وقت اراده می‌نمودند، دست پُر مهر مادرانه را بر پوست‌های ظريف خود لمس می‌کردند. آنها داوطلبانه و هر سال به بهانه مراسم سال‌گرد، گريزی به گذشته می‌زدند تا خاطرات دوران کودکی يا نوجوانی‌شان را مرور کنند. برعکس، گذشته حضور پُر رنگ خود را حتا تا همين هفته پيش که ناکام و با بدنی کبود از نيمه راه خاوران به خانه برگشتم؛ بر ما (من و ديگر کودکانی که وضعيتی شبيه هم داريم) تحميل می‌کند و همراه با زمان ترميم می‌گردد. گذشته‌ای که در هر لحظه از زندگی ما حضور زنده و ملموسی دارد، ديگر گذشته نيست. متأسفانه اطرافيان (حتا بستگان و نزديکان) هنوز نمی‌توانند اين حضور تحميلی را درک و فهم کنند و نمی‌دانند چرا در لحظاتی که در خوديم و فسرده و غمگين، پشتِ شيشه‌ی پنجره می‌ايستيم؟ هنوز کسی نمی‌داند که چرا ديدن خواب قفس پرنده‌گان، شده است سوژه وحشت هر نيمه شبِ ما؟ و ده‌ها چراهای ديگر که وحشت دارم از واگويی آنها.

همين چند خط اشاره را که در واقع تک ورقی است از کتاب زندگی‌ام، از سرِ ناچاری و اسيتصال نوشته‌ام. دوست دارم يکی برايم توضيحی‌ای بنويسد که چرا شما بر سر قبر عزيزانتان گنبد و بارگاهی می‌سازيد اما من نبايد سهمی از خاکی که والدينم را در برگرفته‌اند داشته باشم؟ مطابق کدام شرع و عرف و قانون در سرزمين پدری و در خانه خود حق داشتن يک وجب خاک را آن هم در بيابانی که اصلاٌ پرنده‌ای پر نمی‌زند؛ داشته باشم؟ آيا من در اين سرزمين اصلاً سهمی دارم يا نه؟ باور کنيد اين پرسش‌ها را از روی درد و با بدنی آش و لاش شده نوشته‌ام. باور کنيد دلم نمی‌خواهد به‌هيچ‌وجه نفرتی پراکنده شود و يا زبانم لال، هيزمی بر شعله‌های انتقام‌کشی افزوده گردد. شرايط هر چقدر هم تغيير بکند می‌دانم يک چيز غير قابل تغيير باقی خواهد ماند و هرگز پدر و مادرم زنده نخواهند شد! ما اهل انتقام و قصاص و حامی شعار "چشم در مقابل چشم" نيستيم! اين سخن را از دهان کسی می‌شنويد که چهار نسل خاندانش بمدت يک قرن، روزانه در پشت ميز غذايی می‌نشستند (و می‌نشينند) که طعام اصلی‌شان «شهيد پلو» بود و هست.
[از ميان ايميل‌ها]

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

در آخرين دقايق


امـروز شانـزده شهريـور مـاه، وبلاگـستان فـارسـی قدم
بـه آستانه ده سالـگی می‌گذارد. اين روز فرخنده را بـه
بلاگرهای ايرانی تبريک می‌گويم!

در هشت سال گذشته بارها و به بهانه‌های مختلف، در بارۀ نقش، سهم و جايگاه وبلاگ‌ها در تحولات زمانه مطلب نوشتم. ولی غرض از اين اشاره بدين معنا نيست تا حجتی برای سکوت امروزم آورده باشم و بدون سر و صدا از کنار ده سال تلاش مثبتی که بلاگرها برای زنده نگهداشتن وبلاگستان کشيده‌اند، بگذرم. دلم می‌خواست بنويسم اما نشد! همين چند خطی را که می‌بينيد جهت اطلاع دوستان نوشته‌ام، مديون تزريق چهار آمپولی هستم که به لگن و مهره‌های کمرم زدند.
اميدوارم تلاش دوستان و انتقال تجربه‌های‌شان به اهالی وبلاگستان، تداوم داشته باشد. در اين ده سال خيلی چيزها از جمله نوع نگاه به وبلاگستان از اساس تغيير کرد. بعنوان مثال، هر يک از ما می‌توانيم ليست بلندی از نام نُخستين نسل وبلاگ‌نويسان ايرانی ارائه دهيم که آنها در لحظه ورود به وبلاگستان، مطابق عرفی که در پذيرش لايه‌بندی‌های سنی وجود دارد، بخش فوقانی رده‌های نسل جوان را تشکيل می‌دادند. حالا آن نسل نخست، خانم‌ها و آقايان ميان سالی هستند و صد البته، با يک دنيا تجربه. همين تجربه اگر منطبق بر انرژی نسل جوان گردد، دهه آينده، دهه پُرباری خواهد بود. دهه‌ای که توازن فرهنگی درون جامعه ايران را، به نفع فرهنگ نوشتاری تغيير خواهد داد. و با توجه به چنين چشم‌اندازی، دست‌کم می‌توانيم جهت و مضمون حرکت وبلاگستان ايرانی را در آغاز دومين دهه‌ی تولد خود، به زبانی ساده تعريف و خلاصه کرد:

تو می‌نويسی،
من می‌نويسم،
ما می‌نويسيم
تا لحظه‌ای که پاره شود
آن پرده سياه‌ی دلهره و شرم؛
يعنی:
فرهنگ نانويسی!