شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۴

سگ کُشی



در دورۀ کودکی هر وقت پای کالِ گپ‌های سياسی بزرگ‌ترها [به‌ويژه شوهر خاله‌ام که برادرزاده پيشه‌وری معروف بود] می‌نشستم و دامنه‌ی بحث‌شان می‌کشيد به تاريخ و به کشتار اعضای فرقه دمکرات آذربايجان در سال ۱۳۲۵شمسی؛ می‌گفتند: "انگار ارتش رفته بود سگ‌کُشی، بس‌که آدم کُشت!".
آن‌روزها [سال‌های ۱۳۳۶-۳۷] تا اين سطح می‌فهميدم که «آدم‌کُشی» کار بسيار بدی هست اما «سگ‌کُشی» مجاز است. يعنی سگ‌کُشی را با دو تا چشم‌هام می‌ديدم که هر غروب، تعدادی از بچه‌های محله‌ی ما و محله‌ی «شعربافان»، هر کدام يک چوب‌دست برمی‌داشتند و می‌رفتند دنبال سگ‌ها و هيچ‌کس هم نمی‌گفت سگ‌کُشی بد است، گناه دارد، يا زشت و حرام و خلاف قانون است. خلاف قانون بود؟ اصلن چنين قانونی داشتيم؟ تا آن‌جا که می‌دانم در آن روزها، هم قوانين شرعی و هم عُرف عمومی نه تنها موافق کشتار، بل‌که مشوق هم بودند. و عجيب‌تر، توجيه قياسی بخشی از اديبان ما در کم‌اهميّت نشان دادن چنين فعلی، واقعن تماشايی بود:
نشنيدی و وقت سگ‌کُشی می‌گويـی
انگـار کـه گُـربـه‌ی سياهـی کُشتـی؟ 





توی شهر ما هر چه سگ بود، همه ولگرد جز يکی، سگِ خانه‌ی آقای عسکری! می‌گفتند جنس آن سگ با سگ‌های ديگر فرق داره؛ غذايش ماهی سفيد يا ماهی آزاد هست. شب‌ها الکی زوزه نمی‌کشه، نظم عمومی رو به‌هم نمی‌زنه و مردم رو بی‌خواب نمی‌کنه. اما من يکی باورم نمی‌شد. يعنی مادرم باورش نمی‌شد و حرف خودش رو انداخته بود توی کله‌ی من: سگ کجا بی فغان و شر باشد؟ سگ و بدون عوعو؟ سگ و مهربانی؟ بعدش هم شروع می‌کرد به خواندن بيت زير:
سگ‌ها از ناتوانی مهربانند
وگرنه سگ کجا و مهربانی  

همکلاسی‌ام عبداله که شانه-به-شانه‌ی هم روی يک نيمکت نشسته بوديم نيز باورش نمی‌شد. معلومات او هم به اندازه معلومات من بود: «سگ‌ها از ناتوانی مهربانند».
يک روز تصميم گرفتيم کمی اضافه معلومات به‌دست بياوريم. به‌محض اين‌که زنگ تعطيلی مدرسه به صدا درآمد، ما دو تا از جلوی دبستان سرتيپ صفاری (که الان نه از سرتيپ اثری هست و نه از دبستان) تا کارخانه‌ی چايسازی ممتاز (که اين‌ها هم ديدند چون خدا کاسب‌کاران را بيش‌تر از کارخانه‌دارها دوست دارد، آن‌جا را تبديل کردند به پاساژ) يک نفس دويديم. از عرض خيابان حافظ شمالی که رد شديم، در بزرگِ چوبی کالسکه رو _‌که پيرها می‌گفتند فايتون‌_ نمايان بود. برای شنيدن صدای سگ، گوش‌ها رو چسبانديم به در. هنوز چند دقيقه‌ای نگذشته بود که بجای شنيدن صدای سگ، با شنيدن صدای ترسناک «خُو‌_‌نـِی»[=خان کوچک] باغبان عسکری، دلمان هری ريخت زير پای‌مان: "اينجا چه‌کار می‌کنيد؟". گفتم می‌خواستيم ببينيم سگ خونه‌ی شما هم مثل سگ‌های ولگرد زوزه می‌کشه يا نه. خنده‌اش گرفت و گفت: اگه از بابات می‌پرسيدی بهت می‌گفت که هم سگ‌ها و هم سگ صفت‌ها وقتی هوا تاريک و فانوس‌ها روشن می‌شوند، شروع می‌کنند به عوعوکردن. هيچ سگی در روز زوزه نمی‌کشه مگر اين‌که يک «سگ پدری» او رو گاز گرفته باشه. و بعد، در حالی که سرش را به طرف چپ و راست تکون می‌داد، شروع کرد به خواندن:  
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خصلت خود می‌تند

عبداله که مهربانی «خُـو‌ـ‌نـِی» را ديده بود، کمی شهامت پيدا کرد و پرسيد: "راست ميگن سگ آقای عسکری ماهی سفيد می‌خوره؟". اما آن مرد مهربان يک لحظه پيش، با شنيدن اين پرسش ناگهان اين‌رو‌-‌و-آن‌رو شد و چنان تلخ کرد و گفت: "توله سگ! مگه پدرت ماهی سفيد نمی‌خوره؟ هان؟ کی گفته سگ خونه‌ی شما و ما با هم فرق دارند؟". ما که منتظر چنين واکنش تندی نبوديم با ديدن قيافه ترسناک او، پا به فرار گذاشتيم. و در حال فرار، با خنده‌هايی که ناشی از سرخوشی کودکانه بود، می‌گفتيم: "ديدی، چطوری خودش سگ شده بود داشت پاچه‌های ما را می‌گرفت؟" و بی آن‌که بدانيم، با اين جمله و با آن حال و هوای کودکانه، داشتيم خودمان را می‌کشانديم به زير سايه‌ی سنگينِ فرهنگ سگ کُشی.
توی راه خانه تا دکان پَدرم، هرچه واژه و لقب و اصطلاح در ارتباط با آدم و سگ تا آن روز شنيده بودم، مثل: توله سگ، پدر سگ، سگ پدر، سگ صفت، سگ مرام، سگ نفس، گُه سگ و غيره؛ همه را بخاطر آوردم و يکی‌-‌دو بار توی دلم تکرار کردم. در اثر تکرار تصادفی متوجه تفاوت دو فحش آبدار شدم. «پدر سگ» نمی‌تواند همان «سگ پدر» باشد. معنی پدر سگ رو خيلی هم خوب می‌فهميدم. يعنی پَدرِ آدم، در اصل آدم هست ولی، گاهی اوقات هم شبيه‌ی سگ يا سگ‌نما می‌شه و می‌افته به جون بچه‌اش، يا همسايه‌اش يا به جون مشتری‌ها. اما «سگ پَدر» رو تا اندازه‌ای می‌فهميدم که به گيلکی يعنی «مارِ مَرد». معنی فارسی‌اش رو نمی‌دونستم. انگار پَدر آدم بميرد و مادرش برود با سگی ازدواج بکند. سگ بشود پَدر. اينجا ديگه سگ اصالتن آدم نيست، آدم‌نما است! معنای «نما» را هم خيلی وقت‌ها پيش از دايی کوچکم که عاشق فولکس قورباغه‌ای بود، شنيده بودم. می‌گفت فولکس رو اگر با ماشين «چوب کبريتی»، «شن کش»، اتوبوس يا کاميون مقايسه کنی، می‌بينی پيش آن‌ها اندازه قورباغه است اما در اصل قورباغه نيست، شبيه‌ی قورباغه هست، قورباغه‌نماست. سگ پَدر هم همين‌طور، پَدر نيست، آدم نيست، بل‌که پَدرنماست، آدم‌نماست. حالا با اين معنی‌ها و مقايسه‌ها، باصطلاح «تز» کودکانه‌ی من هم آماده شده بود و با دستِ پُر داشتم می‌رفتم دکان پَدرم.
از همان لحظه‌ای که پايم را گذاشتم داخل دکان، تُند و تُند و يک نفس، کُل ماجرا را برای پَدرم تعريف کردم. چطوری «خُـو‌ـ‌نـِی» باغبان عسکری به عبداله حمله کرد و ما هم ترسيديم و پا به فرار گذاشتيم. گفتم ما کار بدی نکرده بوديم اما او ناگهان سگ شد و افتاد به جان ما. و در ادامه هم گفتم که الان در بارۀ سگ‌ها، سگ پَدرها و سگ‌های آدم‌نما چه فکرهايی می‌کنم. وقتی هم ديدم آقای «سيه‌فام» و «حسن پُستچی» که توی دکان بودند و با اشتياق دارند به حرف‌هايم گوش می‌دهند؛ شهامت پيدا کردم و در دفاع از «تز» کودکانه‌ام گفتم: اگر کُشتن سگ‌ها گناه نيست، پس سگ‌های آدم‌نما را هم می‌شود کُشت! سگ، سگ است، چه آدم‌نما و چه غيرآدم‌نما! حرفم را که تمام کردم، کسی چيزی نگفت و مطابق رسم آن روزها، "تشری" نزد. برای لحظه‌ای سکوت سنگينی حاکم شد و سه جفت چشم با تعجب داشتند تماشايم می‌کردند. حتمن توی دل‌شان می‌گفتند توی کله‌ی يه الف بچه چه فکرهای خطرناکی تلمبار شده‌اند. مادرم همش می‌گفت "دل مال خداست! کسی خبر از دل آدم‌ها ندارد". من هم که خبری از دل آن‌ها نداشتم. شايد هم فکر می‌کردند که راست می‌گويم، بچه‌ها که دروغ نمی‌گويند. البته آن‌ها به من نگفتند که راست يا دروغ می‌گويم و چون چيزی نگفتند، نادانيم به درازا کشيد و بعد از گذشتِ ۶۰ سال، تازه فهميدم آن‌چه را گفتم، راست بود. همين هفته پيش بود که بعضی‌ها با صدای بلند جار می‌زدند: "کشتار ارامنه در ترکيه، نسل کُشی نبود"(؟!)؛ "در ترکيه فقط ۴۰۰۰تا آدم کشته شد، به اين که نمی‌گويند نسل کُشی"(؟!)؛ پس چی می‌گويند؟ سگ کُشی؟ ديديد؟ چطوری ۶۰ سال طول کشيد تا بفهمم که «سگ کُشی» باور است، اعتقاد است و مهم هم نيست که تو دين‌دار باشی يا بی‌دين، ديکتاتور باشی يا ليبرال و دمکرات؛ دولت مُدرن بر سرِ کار باشد يا دولت عهد بوق؛ همه‌ی ما اعتقاد داريم سگ نجس هست و پليد، حضور و وجود آن‌ها در هر لباسی و مرامی و دينی، زندگی را زشت و پليد خواهند کرد. اين حرف‌ها را ادبيان و عارفان ما گفتند و هنوز هم به شکل‌ها و زبان‌های مختلفی دارند می‌گويند. البته مولوی اعتقادش کمی متفاوت بود و می‌گفت به جز دريا، سگ همه جا را ناپاک خواهد کرد:
گو سگ نفس اين همه عالم بگير
کـی شـود از سـگ، لبِ دريا پليد

از آن‌جايی که قصدم رُمان‌نويسی نبود و نيست، ديگر داستان رو ادامه نمی‌دهم. اين مقدار را هم که نوشتم علت داشت. خواهش می‌کنم يک‌بار ديگر شعرهای بالا را که نمونه‌ای‌ست از خروارها و بخشی از باور و فرهنگ ما را رقم می‌زنند؛ دوباره بخوانيد که چگونه در تمامی حالت‌ها [اعم از مثبت و منفی، شادی و غم، عشق و نفرت]، سگ مستحق لعن و نفرين است و جايگاه‌اش هم همواره خارج از محدوده زندگی ما بود و همچنان هست؟! آيا دوست‌داران و اعضای «انجمن حمايت از حيوانات» در شهر شيراز که به دفاع از سگان ولگرد برخاستند، پيش از اعتراض، با خودشان و با آن فرهنگ سخت جانِ سگ کُشی که بدون رودربايستی گريبان‌گير همه‌ی ايرانيان است؛ تعيين تکليف کرده بودند؟ من بر اين باور نيستم! اگر چنين حرکتی آگاهانه بود، پلاکارد زير را که لعن آشکاری است عليه سگ‌های آدم‌نما، بالا نمی‌گرفتند: 
سگ بر آن آدمی شرف دارد 
که دلِ مردمان بيازارد