یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

ديکتاتورها دو بار می‌ميرند!

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار عاشق می‌شوند. وقتی که در اوج قدرت، سيمای خويش را ناگهان در درون آينه‌ای تمام قد می‌بينند.

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار ازدواج می‌کنند. زمانی که قدرت را چون معشوقه‌ای طناز، مُحکم در آغوش گرفته‌اند، با آن عقد دائمی می‌بندند.

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار حامله می‌گردند. وقتی که پايه‌های قدرت‌شان تحت تأثير بحران‌های مُزمن شروع به لرزيدن می‌کنند.

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار زايمان طبيعی می‌کنند. آن هم در شرايطی که جامعه درگيرست با طغيان‌های پی‌درپی. نام چنين فرزندی که به طور طبيعی متولد می‌گردد، انقلاب است.

اما به موازات چهار ويژه‌گی بالا که تنها در حوزه زندگی و زنده‌بودن می‌گنجند، چهار ويژه‌گی ديگر را نيز می‌توانيم زير عنوان «مرگ» مشاهده کنيم. در واقع ديکتاتورها در زندگی سياسی‌شان، دو × دو بار= چهار بار می‌ميرند. يعنی دو بار در درون حوزه‌ای که مربوط به فرد است و دو بار هم در حوزه اجتماعی.

در حوزه مربوط به فرد، نخست، روح‌شان می‌ميرد. و نشانه‌ی دقيق آن اوج و شدت ديکتاتوری در درون جامعه است. روح که مُرد، آن‌ها نسبت به هر کس و هر چيز [حتا در روابط خانوادگی] مشکوک هستند و تمام همّ و غمّ‌شان، مصروف خنثاکردن توطئه اطرافيان می‌گردد. اين پروسه تا لحظه‌ای ادامه دارد که مرگ دوم فرا برسد، يعنی جسم‌شان می‌ميرد.
از منظر اجتماعی نيز، نُخست، ديکتاتورها در افکار عمومی می‌ميرند. و سپس، همراه با واکنش عمومی. يعنی از طريق شورش‌ها و طغيان‌ها.

همه‌ی ديکتاتورهای جهان _از لحظه تولد تا مرگ_ مراحل چهارگانه را بدون کم‌وکاست پشتِ سر گذاشتند. به زبانی ديگر، به‌رغم وجود ويژه‌گی‌های اخلاقی‌‌ـفرهنگی متفاوت، ديکتاتورها با رفتارهای مشابه، در مجموع به انسان‌های احساساتی نشان داده‌اند که اهل پندآموزی و عبرت نيستند!

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

القاعده؛ آيينه‌ای تمام قد در برابر جهانيان


انگيزه واقعی نوشته پيش‌‌رو متن بيانيه‌ای است که سازمان تروريستی القاعده عليه رئيس جمهور ايران منتشر نمود. آن‌ها در اين پيام از محمود احمدی‌نژاد خواستند که خرفه انکارگرايی را از تن بيرون آورد و به داستان‌پردازی در باره يازدهم سپتامبر پايان دهد.
متُدولوژی برخورد القاعده با رئيس جمهور ايران، بيش‌تر از متن بيانيه نظرم را جلب کرد. واقعاً مهم است که بدانيم چرا سازمان القاعده، داستان‌پردازی‌های احمدی‌نژاد را دقيق می‌بيند اما، در تشخيص روياپردازی‌‌های خود _يعنی آن مدينه فاضله‌ای که قرارست بر روی اجساد بی‌شماری از قربانيان در خاورميانه بنا گردد_ هم‌چنان ناتوان است؟ و عجيب‌تر، چرا رسانه‌های جهانی [بخصوص رسانه‌های آلمانی] در برخورد با احمدی‌نژاد، به‌سادگی از کنار اين مهم گذشتند و از منظری ديگر به قضايا پرداختند؟ آيا اين نمونه‌ها گواهی نمی‌دهند که چشم‌های نزديک‌بين جهان محتاج عينکِ ديگری است؟ عينکی که دست‌کم بشود به کمک آن فاصله‌ها و زاويه‌ها را از دور تشخيص داد و ديد؟

نيم نگاهی به گذشته
در دوران سخت‌افزاری قرن بيستم، جهان در هر دورۀ بيست ساله يک‌بار با طرح پرسش‌های فراگير به خود می‌آمد. دو دورۀ به خود آمدن‌ها در سال‌های ۱۹۷۰-۱۹۷۱ و سال‌های۱۹۹۰-۱۹۹۱ را خوب به خاطر دارم. اين آخری بعد از فروپاشی ديوار برلين اتفاق افتاد. يعنی در روزهايی که مردم جهان مات و مبهوت و سرگشته داشتند به دور خود می‌چرخيدند؛ عرصه عمومی نيز دست‌خوش سرريز برخی از پرسش‌ها و بحث‌های کليدی قرار گرفت. پرسش‌هايی که تا پيش از آن روز مختص جوامع علمی و دانشگاهی بودند، تحت تأثير شرايط بحرانی به عرصه عمومی نيز کشيده می‌شدند.
به‌زعم من يکی از مهم‌ترين بحث‌ها اين بود که چگونه و از کدام منظر می‌توان به استقبال قرن نوين رفت؟ اما به موازات پرسش بالا، پرسش ديگری نيز طرح بود که در لحظه‌ای که جهان گرفتار آشفته‌گی‌های نظری‌ـ‌عملی گونه‌گون هست، آيا اساساً می‌توان به تفاهمی [تقريباً] مشترک رسيد؟
اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم، روشن است حق با کسانی بود که اعتقاد داشتند دهه پايانی قرن بيستم از جهاتی مختلف، دهه آشفته‌گی‌ها بود. آشفتگی از اين منظر که در بخش‌های مختلفی از جهان هنوز پديده دولت‌ـ‌ملت به معنای واقعی خود شکل نگرفته بودند اما چالش اصلی قدرهای جهان نظری، خلاصه می‌شد پيرامون مباحث فراملی در تضعيف و برچيدن مرزهای ملی.
آتش جنگ‌های قبيله‌ای در درون مرزهای بسياری از آن باصطلاح دولت‌ـ‌ملت‌ها [که از شمال شرقی آسيا آغاز می‌شدند و تا قلب افريقا تداوم داشتند] چنان سوزان و شعله‌ور بودند که تنها در کشور رواندا، تلفات جانی درگيری‌های دو قوم توتسی و هوتو در سال ۱۹۹۴، چيزی نزديک به يک ميليون کشته بر زمين گذاشت. اما آن شعله‌های سوزنده و جهنمی هرگز نمی‌توانستند جهت نگاه دوست‌داران نظريه معروف «پايان تاريخ» را که مشغول تدارک مراسم ختم و پايان تمامی تضادهای جهان بودند؛ ذره‌ای تغيير دهد.
وجود ده‌ها نشانه‌ی پيدا و پنهان در جهان گواهی می‌دادند که بنيادگرايان دارند برای خيزش‌های بعدی آماده می‌گردند اما، راهپيمايی‌ها و سخنرانی‌های آتشين عليه سلمان رُشدی، شده بود دل‌مشغولی روز روشنفکران اسلامی و...الخ.

اين چند نمونه را آوردم تا بگويم که تنوع نظری و تفاصلی که در ارائه درک و فهم جهان در ميان انسان‌ها می‌بينيم يک چيز هست، پريشان‌گويی و رؤياپردازی چيزی ديگر. همان زمان، بعضی‌ها تا گردن در درون رؤياهای خود غوطه‌ور بودند ولی هم‌زمان داشتند شعار پايان عصر رُمانيسم و رؤياپردازی‌ها را سر می‌دادند. همين تناقض ساده بدين معنا بود که بسياری هنوز در کشف و بازکردن نقاط کور قرن گذشته ناتوانند.
وقتی بعد از گذشت ده سال از دوران جنگ سرد، ما شاهد بيش از ۲۰۰ جنگ داخلی در جهان هستيم، معلوم می‌شود که جنگ در ذهنيت بشر آن چنان جا خوش کرده که مثل گذشته، هنوز هم به‌ترين راه‌حل‌ها به نظر می‌رسيد. از اين منظر به عنوان فردی که در ملتقای دو قرن زندگی می‌کند، در پاسخ به پرسش بالا که چگونه می‌توان به استقبال قرن آينده رفت، ساده‌ترين پاسخ [۱] را برگزيدم: "اگر تحولات قرن بيستم را با عصر رُنسانس مقايسه کنيد، هم راه، هم شيوه راه رفتن و هم نوع رفتار مشخص خواهند شد". مستند اين سخن نيز نه تنها تجربه نيم قرن زندگی در عصر صنعت بود بل‌که، عضو جامعه‌ای بودم که با گوشت و پوست و استخوانش داشت نخستين دولت بنيادگرای جهان را حس و تجربه می‌کرد.
شکی نيست که هر عصر و دورانی، نقطه آغاز و پايانی دارد. اما پرسش کليدی اين بود که چرا هم‌زمان با پايان عصر جهان صعنت، فلسفه دنيوی حاکم بر اين تمدن دست‌خوش يورش عقب‌مانده‌ترين لايه‌ها و قشرهای اجتماعی قرار می‌گيرند و ناگهان فرو می‌ريزد؟ چرا هم‌زمان با چنين فروپاشی‌ای، بنيادگرايی بطور کلی و در زير انواع نام‌ها و رنگ‌ها و نشانه‌ها، داشتند بال و پری می‌گرفتند؟ نقص کار در کجا بود؟ در تمدن قرن بيستمی يا در ذهنيتی که از اساس، فاقد آماده‌گی است و ناتوان بود در پذيرش و هضم چنين تمدنی؟

قياس گذشته دور و نزديک
در نمودار تاريخی عصر رنسانس، ما شاهد يک روند تکاملی آرام و سنجيده هستيم. در حالی که نمودار قرن بيستم در تمامی عرصه‌ها بشدت نوسانی است و فراز و فرودهای زيادی را در تاريخ به ثبت رساند. آن نوسان‌های تاريخی، از جهتی نشان‌گر دوره گذاری است که قرن بيستم را ميان دو انقلاب سخت‌افزار و نرم‌افزار جای می‌دهد ولی از جهتی ديگر، بيان‌گر نظام فکری پريشان، يک‌سونگر و لحظه‌ای بودند.
تحولات تدريجی عصر رنسانس، بستر خودانطباقی مناسبی را برای مردم قرون وسطی مهيا نمود که می‌توانستند شرايط متحول روز را درک کنند. حتا ايدئولوگ‌های مذهبی برای حفظ و بقای خود در برابر جنبش تجددگرايی، مجبور به عقب‌نشينی شدند. نه تنها کليسا به تجديدنظر و اصلاحات روی آورد، بل‌که به اقتضای شرايط، نسلی متفکر و خلاق قدم به عرصه زندگی گذاشتند تا تمدن جديدی را برپا سازند.
اما تحولات در قرن بيستم از طريق جنگ‌ها صورت پذيرفت. وقتی که جنگ در مرکز ثقل تحولی قرار بگيرد، طبيعتاً تأثيرهای خاص خودش را نيز بر جای می‌گذارد. از حمله‌ها و ضد حمله‌های جنگی، هرگز نمی‌توان چيزی بيش از تحقق سه عنصر بهم‌پيوسته پيش‌روی، خسارت و عقب‌نشينی در زندگی، انتظار ديگری داشت. از منظر پيش‌روی، جنگ‌های گرم و سرد زمينه رشد غول‌آسای ابزار توليد و توسعه را تا سطح تحقق انقلاب انفورماتيک و بسته شدن کتاب عصر صنعت قديم، مهيّا نمودند. اما آن تحول هم‌زمان، خسارت‌هايی را بدنبال داشت. ساختارهای سياسی و ديدگاه‌های نظری ناظر بر آن کج و معوج شدند. نظام‌های شهری، بهداشتی و آموزش و پرورش و غيره همگی در بحران غرق گرديدند. اتحاديه‌های کارگری يکی‌ـ‌يکی سقوط کردند و سايه ناامنی، جهان را در آغوش گرفت. اين نمونه‌ها تازه آغاز داستان بود. لحظه‌ی تراژدی زمانی فرارسيد که جامعه مدنی‌ ظرفيت پذيرش تغييرات برق‌آسای جنگی را در خود نمی‌ديد و در اين فعل و انفعالات ناگهانی، آن‌گونه که انتظار می‌رفت، هرگز نتوانست اصول و بنيان‌های فرهنگی عصر صنعت را که همانا تجددگرايی صنعتی و دموکراسی عمومی بود، در درون جامعه جهانی گسترش دهد. و از اين منظر، عقب‌نشينی در برابر تهاجم‌های متداوم بنيادگرايی تاحدودی قابل فهم است.
از اين پس در جهان همان رفتارها و واکنش‌هايی را می‌بينيم که پيش از آن، در ايران شاهدش بوديم: تمدنی که با خون و دل ساخته و بنا شده بود، در اقصی نقاط جهان، به آسانی داشت تباه می‌شد. اگر چه تمدن کلاف پيچيده‌ای است با هزار و يک رشته به‌هم گره‌خورده اما، بقا و دوام آن هميشه وابسته به نوع روابط انسان‌ها در درون جامعه‌ است. هر نوع گسل و گسيخته‌گی در ميان جامعه، شکاف تمدنی را نيز بدنبال دارد. مثلاً در ايران بعد از انقلاب، وقتی کارمندان دولتی يک‌شبه دست رد به فرهنگ شيک‌پوشی می‌زنند و هم‌زمان با يک‌صدوهشتاد درجه تغيير، تن به ژوليده‌گی می‌دهند؛ شايد نمی‌دانستند که همين رفتار مقدمه‌ای است در جهت به تباهی کشاندن تمدنی که با خون و دل بنا شده بود. ما از اين رفتار درس بزرگی گرفته بوديم و می‌دانستيم مردم جوامعی که در حال عقب‌نشينی هستند، به چه دليلی بايد هشيار باشند و آموزش ببينند که «چه نبايد کرد؟». ولی و متأسفانه، بر پيشانی قرن بيستم تنها يک پرسش نقش بسته بود: چه بايد کرد؟ و نيک می‌دانيم که تفاوت ميان آن دو پرسش، تفاوت ميان فرهنگ و سياست است. فرهنگ که برباد رفت، ديگر ما «خود» نيستيم. در چنين شرايطی بود که القاعده مانند آيينه‌ای تمام قد در مقابل ما ظاهر شد. آيينه‌ای که اگر دقيق در آن بنگريم، خميرمايه ذهنی خويش را خواهيم ديد!

پانوشت:
۱ـ ن.ک: «وفاق ملی در عصر نوين»؛ هفته نامه «نيمروز»، شمارۀ ۳۶۹ (جمعه ۱۸خرداد۱۳۷۵).