شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

پايان عصر آقازاده‌ها

ديروز
ديروز سال‌روز تولد مردی بود که نام او در تاريخ به‌عنوان مسيح و فرزند خدا ثبت گرديد. مردی که به نماد مدارايی، شکيبايی و نخستين پيام‌رسان به جامعه شهری شهره شد، و با پيام‌های صلح‌جويانه خويش، توانست جان تازه‌ای را در کالبد شهرنشينان روزگار خود به‌دمد. اگرچه عمر زندگی اجتماعی مسيح بسيار کوتاه مدت بود و به فرجامی غم‌انگيز منتهی گرديد اما، در همان مدت کوتاه همواره تلاش نمود تا سهم دين و دولت را که مربوط به دو حوزۀ مختلف شخصی و اجتماعی بودند، از هم‌ديگر جدا کند و ساخت نوينی را در جامعه بنيان نهد.
مسيح بعد از مرگ ناگهان فرزند خدا شد! البته نه به اين دليل عاميانه‌ای که خدا نطفۀ خويش را در شکم دختر باکره‌ای گذاشته باشد. بل‌که به اين دليل ساده که او در جهان عشيره‌ای و مردسالار آن روز، هويتی استثنايی داشت: عيسای مريم! نخستين خانم‌زاده‌ تاريخ که آمده بود تا با آقازاده‌ها برابر و هم‌طراز گردد. پديده عجيب و بی‌سابقه‌ای که خلاف عادت‌ها و باورهای عمومی بود و ناسازگار با فرهنگ قبيله‌ای. و ناگفته روشن است که هضم و پذيرش چنين اتفاقی برای آن بخش از مردم چادرنشينی که خارج از شهرها و در دوردست‌ها زندگی می‌کردند، واقعاً مشکل بود و باورنکردنی.
هر يک از داستان‌های تاريخی، يک رمز و يا يک محتوای کليدی دارد که اگر به‌طور همه‌جانبه‌ای کشف و فهم شوند، بسيار آموزنده و راهنما خواهند بود. ولی از سوی ديگر و بموازات آن، واقعيت انکارناپذير ديگری به ما می‌گويد که محتويات تاريخی را خيلی آسان می‌توان جعل و تحريف کرد. چنين واقعيتی را دست‌کم بخشی از ايرانيان خوب می‌فهمند چون در سی سال گذشته، شاهد بسياری از وارونه‌گويی‌های تاريخی در درون کشور خود بودند و هستند. با اين وجود، استثنائات تاريخی را به‌سادگی نمی‌شود جعل و تحريف کرد. زيرا که بديل يک استثناء تاريخی، فقط می‌تواند يک جعل استثنايی باشد. براساس چنين اجباری بود که آقازاده‌های دوران مسيح، در دفاع از شأن و موقعيت خود در جامعه، آستين‌ها را بالا کشيدند، هم‌فکری و مشاوره کردند تا هويتی تازه برای عيسای مريم جعل کنند. هويتی که عيسا را در جامعه‌ی قبيله‌ای و در بين مردم عامی آقازاده معرفی می‌کند: فرزند خدا!

فردا
بعد از گذشته دو هزار سال از اين ماجرا، دو آقازاده، دو تن از فرزندان عبدالکريم حائری، يعنی پسر و پسرخوانده‌اش خمينی، در محضر آقای بروجردی که روحانی‌ای بود سنت‌گرا، حاضر شدند تا برخلاف رأی و منش پدر واقعی و معنوی‌شان، چرخه روزگار را وارونه بچرخانند. از آن‌جايی‌که نمی‌شود تاريخ را به‌عقب برگرداند و خدايی را که بخاطر اقامت و زندگی فرزندش عيسا در شهر، قرن‌هاست که زمينی و شهری شده بود، دوباره به جامعه قبيله‌ای فرستاد؛ اين دو آقازاده تصميم گرفتند تا مراجع را جانشين خدا سازند. آنان مدعی بودند که جدا نمودن سهم دين از سهم دولت، خلاف سنت پيامبران است و بر همين اساس می‌خواستند مراجع وارد ميدان سياست گردند و بنام دين و بالابردن سهم دين در جامعه، نه تنها سهم دولت، بل‌که اصل و مضمون وجودی دولت [و به تبع آن موجوديت واقعی ملت] را ماليده و نابود کنند.
واکنش آن روز آقای بروجردی سکوت معنادار و مخالفت‌گونه‌ای بود اما بعدها در ميان جمع کوچک‌تری گفت تجربه نشان داده است که به آقازاده‌ها نمی‌توان اعتماد کرد. گرچه منظور واقعی آقای بروجردی به‌طور سر بسته تأکيد بر نوع رفتار و شيوه برخورد روحانی‌زاده‌ها در زندگی اجتماعی و مذهبی بودند ولی، مضمون واقعی اين سخن را اگر کسی بخواهد کمی انکشاف دهد، در فرجام به سرزمينی خواهد رسيد که نام آن کربلاست. سرزمينی که مرکز جنگ دو آقازاده بود: حسين بن علی و يزيد بن معاويه!

امروز
در کتاب «زبور» آمده است که هر روز خدا برابرست با هزار سال. اگر خدا آينده‌نگر بود، نيم‌ساعت [=٢٠ سال]، فقط نيم‌ساعت بی‌مقدار بر عمر خمينی می‌افزود تا با چشم‌های خود می‌ديد انتخاب امروز خانم‌های جوان را که چگونه عليه فرهنگ آقازاده‌پرور، بپاخاسته‌اند. با گوش‌های خود می‌شنيد ندای «ندا»های جوان را در سرزمين ولايت، که چگونه «ولی» و «فقيه» و ديگر «ولايت‌محوران» را يک‌جا مخاطب قرار داده بودند: «تجاوز، جنايت، مرگ براين ولايت!».

__________________________________

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

چراغ سبز وزارت اطلاعات به جنبشِ سبز

جنبش سبز با وجودی که عمر کوتاهی دارد اما به‌دليل توان‌مندی‌ها و خصلت ملی خود، توانست تأثير روانی شگرفی بر روی کليه ارگان‌ها و نهادهای دولتی‌ـ‌حکومتی بگذارد و در ميان آنان شکافی ايجاد کند.
پديده تأثيرگذاری دقيقاً يکی از مهم‌ترين موضوع‌هايی است که پيش از اين در کشورهای مختلف جهان و در شرايط‌های متفاوتی تجربه شده‌اند. جنبش‌های اجتماعی بمحض آن‌که جاپای‌شان تا حدودی در درون جامعه سفت و محکم می‌گردند و جهتی رو به اعتلاء را نمايش می‌دهند، به‌صورت شگفت‌آوری در درون نهادهای دولتی‌ـ‌حکومتی شکاف ايجاد می‌کنند. چنين شکافی را يک‌بار در سال ١٣٥٧ و در دورۀ اعتلای انقلاب از نزديک ديديم که چگونه شکاف موجود در درون نهادهای دولتی و ارگان‌های نظامی موجب تسريع سقوط حکومت سلطنتی گرديد.
می‌دانيم حکومت اسلامی دارای ويژه‌گی‌هايی‌ست که به هيچ‌وجهی نمی‌شود آن را با دورۀ رژيم پيشين مقايسه کرد و برابر گرفت. يکی از اين ويژه‌گی‌ها وحدت کلامی و رفتاری طبقه حاکم [اعم از اصول‌گرا، اصلاح‌گرا و غيره] بود که به‌رغم وجود اختلاف‌های خُرد و کلان درونی، در برخورد با جامعه، هموارۀ مرزبندی آشکاری ميان «خود» و جامعه و مردم می‌کشيدند. اين ويژه‌گی اگر در دو‌ـ‌سه سال نُخست بعد از انقلاب و در برخورد با اپوزيسيون نقطه قوت به حساب می‌آمد، در تقابل با جنبش ملی، فاقد کارايی پيشين است. در گذشته، هر يک از افراد «خودی» می‌توانستند سرکوب اپوزيسيون را در چارچوب دفاع از امنيت ملی توجيه کنند ولی مقاومت امروزشان در برابر جنبش ملی، معنای حقوقی‌ـ‌اجتماعی مشخصی دارد و چه بسا عواقبی نامشخص. خودی‌های آينده‌نگر که سهم و نقشی در ارتکاب جنايت‌های سی سال گذشته نداشتند، ناگزيرند از اين قانون‌مندی تبعيت کنند!
چنين انتظاری به‌هيچ‌وجهی ذهنی و غير منتظره نيست. همان‌گونه که تجربه کشورهای اروپای شرقی درگير با نظام‌های سياسی توتاليتر نشان می‌دهند، ميان سطح اوج‌گيری و گسترش جنبش ملی از يک‌سو، و تعميق‌يافتن ترديدها در ميان نيروهای وابسته به حکومت که می‌خواهند در تقابل با جنبش ملی قرار بگيرند از سوی ديگر؛ هميشه تناسب مستقيمی وجود داشتند و دارند. و مهم‌تر، همين عامل خود مستوجب سرعت فوق‌العاد و تصاعدی‌شدن سطح تأثيرگذاری‌ها بر ارگان‌ها و نهادهای دولتی خواهند بود. بی‌سبب نيست که بخشی از کارکنان وزارت کشور در فردای بعد از اعلام نتايج انتخابات، آمار واقعی آرای مردم را در جامعه منتشر می‌کنند؛ يا بخشی از صورت‌جلسه شورای امنيت ملی، در ميان معترضان دست‌به‌دست می‌گردد و يا سايت‌های متعلق به بعضی از اصول‌گرايان مشمول فيلترينگ می‌گردند و غيره.
اما جوهر سخن بيان اين نکته است: همان‌گونه که انقلاب اسلامی سال ١٣٥٧ جهانيان را شگفت‌زده کرد، سقوط آن نيز موجب شگفتی مردم جهان خواهد شد. در واقع علائم اين شگفتی از هم‌اکنون ظاهر گرديد و نشان می‌دهد که ما به‌گونه‌ای شاهد جنگ تمدن‌ها در ايران هستيم، که چگونه نيروهای متجدد، متخصص و فرهيخته، عليه تحقيرهايی که نيروهای متحجر در جامعه اعمال می‌کنند بپاخاسته‌اند. يک‌صدايی عليه نظام عوام‌فريب بقدری رساست که افرادی مانند رفسنجانی را نيز وادار نمود تا به رهبری هشدار بدهد که در پس جنبش سبز، بيش از سه ميليون دانشجو، استاد دانشگاه‌ها و ديگر نيروهای فرهيخته جامعه قرار گرفته‌اند. ولی شگفتی اين‌جاست که آن يک‌صدايی عليه تحجر و نيروهای متحجر را ديگر نمی‌شود محدود کرد به خيابان‌ها و دانشگاه‌ها. اکنون چنين صدايی اگرچه ضعيف‌تر، اما بسيار ظريف و کاراتر در درون اتاق فکر وزارت اطلاعات نيز قابل شنيدن هستند.
آن‌هايی که سياست‌ها و واکنش‌های وزارت اطلاعات را دنبال می‌کنند، به اين حقيقت هم واقف‌اند که از فردای تأسيس وزارت‌خانه، اختلاف و شکاف ميان دو بخش مختلف «اطلاعات» و «ضداطلاعات» با بخش «امنيتی» آن شکل گرفت و در مقاطعی نيز علنی گرديد. اما هم‌زمان با اوج‌گيری جنبش سبز، بخش امنيتی تلاش می‌کند تا مُهر و نشان خود را برپيشانی آن وزارت‌خانه بکوبد. در رأس آن وزيری را می‌نشانند که اگر ما با يک سيستم آزادی طرف بوديم، هيچ شهردار منتخبی حاضر نخواهد شد تا جناب مصلحی را [البته با عرض پوزش] به‌عنوان انتخابی موقت و آزمايشی، به سرپرستی نظافت توالت‌های شهرداری به‌گمارد. چنين شخصيتی را در رأس وزارت‌خانه‌ای می‌گذارند که اگر بخش امنيتی آن را کنار بگذاريم، مآبقی مرکز تراکم نيروهای متخصصی است که اکثريت قريب به اتفاق‌شان، با انگيزه‌های حفظ و دفاع از امنيت ملی، وارد چنين سيستمی شده‌اند.
حال پرسش اين است ساده‌ترين واکنش نيروهايی که در اتاق فکر وزارت اطلاعات گرد آمده‌اند و کارشان تحليل داده‌ها و نظرسنجی‌ها است، در برخورد با وزيری که دال را از ذال نمی‌تواند تفکيک کند و تشخيص دهد، چه می‌تواند باشد؟ ناگفته روشن است: وادار کردن وزير به بيان واقعيت‌ها. مصلحی در سخنرانی همايش «واکاوی ريشه‌های فتنه پس از انتخابات»، که متن آن را اتاق فکر وزارت اطلاعات تهيه کرده بود، با زبان خود اقرار می‌کند که جنبش سبز، يک جنبش ملی است که از يک‌سو بستر اتحاد را ميان نيروهای داخل و خارج مهيا نموده اما از سوی‌ديگر، ميان ارگان‌ها و نيروهای وفادار به رهبری، شکاف و جدايی ايجاد کرد. شکافی که وزير اطلاعات آن را با جنگ صفين، جنگی که شيعيان به پايان تراژيک آن کاملاً واقف‌اند؛ مقايسه می‌کند.
مصلحی در آن سخنرانی می‌گويد: «چيزی که اين جريان دنبال می‌کند، با اخبار و اطلاعاتی که از درون تيم‌های مختلفی که تحت امر سران فتنه بودند به دست آمده، [جنبش سبز يک] جنبش جديد اجتماعی است، با اين رويکرد که در حاکميت و نظام تغيير اساسی به وجود آورد». وی می‌گويد جنبش سبز «هدف‌محور» و ايدئولوژيک نيست و به همين دليل «در اين مجموعه هر هويت و مرام و مسلکی وجود دارد؛ از منافقين گرفته تا تروريست‌ها، فمنيست‌ها، ايران‌گراها، ملی‌گراها، مارکسيست‌ها و غيره؛ همه را می‌بينيم». اما به‌رغم چنين تکثری در عقايد، جنبش سبز در عمل نشان داد که در برابر نظام اسلامی و ولی فقيه، جنبشی است «غيرمنعطف و متعصب» زيرا «در اين جنبش هر کس بر اساس خصومتی که با نظام دارد، وارد می‌شود و شرکت می‌کند و مطالباتش از امور شخصی تا امور حاکميتی را شامل می‌شود».
وجداناً وزير اطلاعات تعريف شفافی از جنبش سبز ارائه داد اما، اين احتمال [صددرصد] وجود دارد که بعضی‌ها بگويند چنين شفافيتی نشانۀ توطئه جديدی است عليه ميرحسين موسوی. اين سخنرانی بدنبال پاره کردن عکس خمينی فقط يک معنا می‌تواند داشته باشد و آن وادار کردن موسوی به سکوت و عقب‌نشينی است.
وزارت اطلاعات به‌ويژه بخش امنيتی آن که وظيفه‌اش دستگيری، بازجويی و تنظيم پرونده برای باصطلاح مجرمان سياسی است، کارنامه روشنی دارد. ميرحسين موسوی نيز به دليل موقعيت پيشين خود، بيشترين شناخت و اطلاعات را نسبت به آن‌ها دارد و اگر بخواهد در خلوت سفره دل را در برابر چشم دوستان و نزديکان خود پهن کند، به‌احتمال زيادی خواهد گفت که آنان مترصد فرصت مناسبی هستند تا روزی او را از سر راه بردارند. مهم‌ترين عاملی که مانع از اجرای چنين توطئه‌ای می‌گردد، حمايت بی‌دريغ مردمی است که به نقل از وزير اطلاعات، دارای هويت و مرام و مسلک گوناگونی هستند. حمايت مردم نيز از موسوی شرطی است. مردم با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» در خيابان‌ها، ميرحسين موسوی را مخاطب قرار می‌دهند که ما با تو همراهيم تا آن لحظه‌ای که به عنوان اولين رئيس جمهور جمهوری ايرانی انتخاب بشوی! نيروهای متمرکز در اتاق فکر وزارت اطلاعات که تمامی لحظه‌های حرکت جنبش سبز را زير نظر دارند، اين نوع تمايل‌ها و شرط‌های عمومی را خوب می‌فهمند. همين‌طور ذهنيت رويايی موسوی را نيز خوب می‌شناسند. ذهنيتی که تغيير زمانه را آن‌گونه که بايسته است درک و لمس نکرد و فکر می‌کند که هنوز «دانشجویان به امام عشق می‌ورزند و حاضرند برای آرمان‌های امام جان فشانی کنند». از طرف ديگر، ايست ذهنيت‌های رويايی در مقابله با واقعيت‌ها، موضوعی است بديهی و تجربه شده. در نتيجه نويسندگان سخنرانی وزير اطلاعات می‌خواستند چراغ سبزی به موسوی نشان بدهند که ادامه مقاومت‌اش نتيجه‌بخش است. چه منافعی آنان را وادار به چنين کاری نمود؟ همان منافعی که رفسنجانی را وادار ساخت تا دَم از تمايل و حقوق مردم بزند. شايد عقلای درون حاکميت به اين نتيجه رسيده باشند که با مقاومت موسوی، ممکنست نه گل بسوزد و نه گلاب. شايد!

__________________________________

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

پديده‌ی احمدی‌نژاد


جمهوری اسلامی و داستان مرد پیر و دریا

محمدرضا نیکفر

*******
آیا در ایران کودتا شده است؟
اگر نه، پس ماجرا چیست؟
یک چهره‌ی کلیدی ماجرا احمدی‌نژاد است. او چه پدیده‌ای است؟
و پرسش دیگر اینکه: سیر رویدادها چه منطقی دارد؟
چه اتفاقی افتاده است؟
می‌گویند "کودتا" شده است؛ ولی مگر کودتا حادثه‌ای خارق عادت در عرصه‌ی قدرت نیست؟ آیا چیزی رخ داده که خلاف نظم عادی امور باشد؟
اگر به میرحسین موسوی اذن تشکیل کابینه را می‌دادند، باز جهشی کیفی در امور پدید نمی‌آید. کابینه را در جایی مستقر می‌کردند که فاصله‌ی بیشتری از گرانیگاه قدرت داشته باشد، همان کاری که در زمان محمد خاتمی کردند. باز هم امیدها را به یأس تبدیل می‌کردند، اما در یک فاصله‌ی زمانی طولانی‌تر.
این بار ولی زمان فشرده شد. به مردم حتّا یک شب هم فرصت انتظار ندادند. درهای شعبه‌های رأی‌گیری بسته نشده بود که گفتند احمدی‌نژاد بُرده است. جنبش پس از ۲۲ خرداد، واکنشی بود به این زمان کوتاه شده، به این آب سردی که روی بخش‌های بزرگی از مردم ریختند. پیشتر، بدنها گرم شده بود. چند هفته بود که توده‌ای‌بزرگ به تغییر امید بسته بودند و کاملاً مطمئن بودند که تغییری رخ خواهد داد و چون رخ نداد، شگفت‌زده شدند و فریاد برکشیدند.
جنبش پس از ۲۲ خرداد را جنبش پیش از ۲۲ خرداد برانگیخت. توجه به این نکته‌ی ساده برای تعیین خصلت جنبش بسیار مهم است. شامگاه ۲۲ خرداد چرخشگاه بود. چرخشی که صورت گرفت، از امید به خشم بود، از انتظار به ناکامی بود. بخش بزرگی از مردم، به‌ویژه طبقه‌ی متوسط شهری، به انتخابات امید بسته بود؛ تصور می‌کرد این شانس وجود دارد که سیستم، تعاملی سازنده با این طبقه را بیاغازد؛ تصور می‌کرد شانسی وجود دارد برای آنکه احمدی‌نژاد پس رانده شود، احمدی‌نژاد به عنوان نماینده‌ی سیاستی که با عوام‌گرایی‌اش، با زهد ریایی‌اش، با شیوه‌ی مدیریت چکشی ویران‌گرش وجود و شعور مدنی را می‌آزارد.
میان طبقات اجتماعی دیوار نکشیده‌اند. وقتی در اینجا از طبقه سخن می‌گوییم با نظر به افقی است که ویژه‌ی یک شأن اجتماعی است و سنخ‌نمای سنخی خاص در یک دوره است. در برابر جمهوری اسلامی و شخص احمدی‌نژاد مجموعه‌ای از مخالفت‌ها شده است و می‌شود. آن مخالفت‌هایی بیشترین بازتاب را یافت، تکرار شد و پژواک ایجاد کرد که در افقِ بیانی طبقه‌ی متوسط شهری ایران می‌گنجد. در اینجا منظور به‌طور مشخص قشرهای میان‌حال شهرهای بزرگ، بویژه زنان و مردان جوان، تحصیل‌کردگان و متخصصان است، کسانی که منش دستگاه، برنامه‌های اقتصادی و اجتماعی آن، نحوه‌ی کادرگزینی آن، فرهنگ و سلیقه وزیبایی‌شناسی آن به پس راندن و خرد کردن آنان گرایش دارد. احمدی‌نژاد، که از روز نخست پست و زمخت قلمدادش کردند، در چشم آنان آدم کوچکی است که آمده است تا آنان را کوچک کند. این مقاومت در برابر کوچک شدن، جنبش ضد آن آدم کوچک را برانگیخت.
سنخ‌نما برای افق فکر بدیل، که ویژه‌ی جنبش کارگری است، نقد از زاویه‌ی کوچک کردن نیست. منطق فکر، حفظ بزرگی و نجابت ذاتی‌ای نیست که کسی خدشه‌دارش می‌کند، بلکه زدن زیر مناسباتی است که کسی می‌خواهد در آن بزرگ باشد، بزرگ بماند و درست در چارچوب آن کسی می‌آید تا حقارت ایجاد کند.
در جنبش اخیر کسی از گردانندگان بر آن نبود که زیر مناسبات بزند. همه در چارچوب بودند، همه قانونی رفتار می‌کردند. کل برنامه‌هایی که دادند، نه خروج از چارچوب قانونی موجود، بلکه بازگشت به قانون بود. در برنامه‌ها وجهِ صوری قانون برجسته می‌شد؛ و قانون هر چه صوری‌تر باشد، انسان‌ها در برابر آن، برابرتر می‌شوند. کسی اعتراض نداشت که انسان‌های نابرابر در برابر قانون‌های ظاهراً برابربین نشانده می‌شوند و باز نتیجه‌ای که حاصل می‌شود، نابرابری است. اما قانون‌های حکومت اسلامی، برابربینی ظاهری نظام‌های دیگر را ندارند و بر تبعیضِ دینی و جنسی استوارند. اساس این آپارتاید مورد انتقاد چهره‌های اصلی جنبش ۲۲ خرداد نبود و نیست.
جنبش در برابر پوپولیسم فاشیستی، که با شعار عدالت به میدان می‌آید، چیزی از خود عرضه نکرد. پای تقسیم پول نفت به وسط آمد، اما مخاطبِ طرح، توده‌‌ی بی‌شکلی بود که رژیم به آن دسترسی بیشتری دارد. جنبش، مهمتر از همه، به موضوع بیکاری توده‌ای نپرداخت و به انبوهی از خواسته‌های صنفی بی‌اعتنا ماند. اگر پلاتفرمی برای طرح خواسته‌های صنفی (از جمله خواسته‌های کارگران کارخانه‌های ورشکسته‌ی دولتی، کارگران پیمانی، معلمان و پرستاران) ایجاد می‌کرد و خواست سیاسی و خواست صنفی را به هم پیوند می‌زد، نیروی اجتماعی بیشتری می‌یافت، شاید چنان بیشتر که رژیم را به عقب‌نشینی‌هایی اساسی وا می‌داشت.
حرکت، یکباره پدید نیامد و گسترده و پرشتاب نشد. جنبش جنبایی خود را داشت و رهبران را هم با خود برد. دموکراتیسم آن مدام رشد کرد و جامعه به یکبار این حس را کرد که می‌تواند آنچه را در سینه نهان کرده، برون ریزد. فرصت کم بود، وگرنه بسیاری عقده‌ها گشوده می‌شدند. مردم خودآگاهی دیگری به دست آوردند، حتّا آنانی که از احمدی‌نژاد پشتیبانی کردند. در آنان نیز انتظارهایی برانگیخته شده که برآورده شدن همان‌ها رژیم را بحران‌زده می‌کند و اگر برآورده نشوند، که نمی‌شوند، سرخوردگی‌هایی جدی در پی می‌آورند.
احمدی‌نژاد، محافظه‌کار نیست. او در مناظره‌ها، که جدل‌هایی میان "خودی‌ها" بودند، برای عدالت‌خواهی‌اش و مبارزه‌اش با فساد به مانع‌هایی در درون خود نظام اشاره کرد. اکنون او رئیس است و باید این مانع‌ها را کنار زند. این کار تنها با بحران‌آفرینی ممکن است. مراجع سنتی در درون نظام بر سر او توافق نداشتند. جنبش که پیش می‌رود، احمدی‌نژاد هم به نوعی می‌دود و این دویدن، انرژی‌ای از دستگاه می‌گیرد، که بنیه‌اش را به تحلیل می‌برد. پس از خمینی، احمد‌ی‌نژاد انقلابی‌ترین چهره‌ای است که نظام اسلامی به خود دیده. او چه پدیده‌ای است؟ آنچه در تحلیل‌های انتقادی درباره‌ی او، خود شایسته‌ی انتقاد است، معرفی او به عنوان پدیده‌ای غریب است، معرفی او به عنوان کسی است که پنداری برازنده‌ی ایرانیت نیست. او اما جلوه‌ای از همین ایرانیت ماست.

پدیده‌ی احمدی‌نژاد
احمدی‌نژاد پدیده‌ی غریب و همهنگام آشنایی است. رفتار او در چشم بسیار کسان یادآور برخورد خشن و توهین‌آمیز یک جوانکِ بسیجیِ تفنگ به دست در برابر شهروندان محترمی است که چنان تحقیر می‌شوند که دیگر جهان را نمی‌فهمند. شأن اجتماعی‌شان، ارج فرهنگی‌شان و منش و سلیقه‌ی‌شان لگدکوب می‌شود، به زندگی خصوصی‌شان تجاوز می‌شود، و دستگاه تبلیغاتی مدام از در و دیوار جار می‌زند که باید شکرگزار باشند که در کشورشان این "معجزه‌ی هزاره‌ی سوم" رخ داده است. احمدی‌نژاد حاشیه را بسیج می‌کند تا مرکز قدرت را تقویت کند، مردم مستمند را به دنبال ماشین خود می‌دواند و آنان می‌دوند، در حالی که به عابران دیگر تنه می‌زنند و هیاهو و گرد و خاک می‌کنند. محمود احمدی‌نژاد از تبار آن سلاطینی است که مدام در حال جهاد بوده‌اند. او خزانه‌ی مرکز را تهی می‌کند، تا سرحدات را نه آباد، بلکه از نو تصرف کند و به حلقه‌ی ارادت درآورد. او مهندس نظام است، اما نه از آن مهندسانی که در ابتدای حکومت اسلامی در خدمت ملاها درآمدند تا سازندگی کنند و معجزه‌ی پیوند ایمان و تکنیک را به نمایش بگذارند. در ابتدا تکنیک در خدمت ایمان بود. در مورد احمدی‌نژاد، ایمان خود امری تکنیکی است. او رمالی است که دکتر-مهندس شده است. در ذهن او جن و اتم، معجزه و سانتریفوژ، معراج و موشک در کنار هم ردیف شده‌اند. احمدی‌نژاد به همه درس می‌دهد. او ختم روزگار است. در مجلس آخوندی هم درس دین می‌دهد. پیش لوطی هم عنتربازی می‌کند.
احمدی‌نژاد ترکیبی از رذالت و ساده‌لوحی است. او مجموعه‌ای از بدترین خصلت‌های فرهنگی ما را در خود جمع کرده، به این جهت بسی خودمانی جلوه می‌کند: دروغ می‌گوید و ای بسا صادقانه. غلو می‌کند، زرنگ است و تصور می‌کند هر جا کم آوردی، می‌توانی از زرنگی‌ات مایه بگذاری و جبران کنی. در وجود همه‌ی ما قدری احمدی‌نژاد وجود دارد و درست این آن بخشی است که وقتی با آزردگی از عقب‌ماند‌گی‌مان حرف می‌زنیم، از آن ابراز نفرت می‌کنیم. اما آن هنگام نیز که لاف می‌زنیم و خودشیفته‌ایم، باز این وجه احمدی‌نژادی وجود ماست که نمود می‌یابد. احمدی‌نژاد تحقیر شد‌ه‌ای است که خود تحقیر می‌کند. سرشار از نفرت است، اما کرامت دارد. به موضوع نفرتش که می‌نگرد، می‌پندارد مبعوث شده است تا او را از ضلالت نجات دهد.
احمدی‌نژاد نماینده‌ی سنتی است جهش‌کرده به مدرنیت. او مظهر عقب‌ماندگی مدرن ما و مدرنیت عقب‌مانده‌ی ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است.
احمدی‌نژاد نشان فقدان جدیت ماست. آن زمان که در قم گفت، هاله‌ی نور او را دربرگرفته، حق بود که حجج اسلام این حجت را جدی گیرند، عمامه بر زمین کوبند، سینه چاک کنند و لباس بر تن او بردرند تا تکه‌ای به قصد تبرک به چنگ آورند. آن زمان که از دستیابی به انرژی هسته‌ای در آشپزخانه سخن گفت، حق بود مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها تعطیل می‌شدند، حق بود بر سردر آموزش و پرورش می‌نوشتند "این خراب‌شده تا اطلاع ثانوی تعطیل است" و آموزگاران از شرم رو نهان می‌کردند.
احمدی‌نژاد از ماست. طرفداران او نیز همولایتی‌های ما هستند. میان احمدی‌نژاد با گروهی از رهبران اپوزیسیون فرق چندانی نیست. در روشنفکری ایرانی هم نوعی احمدی‌نژادیسم وجود دارد، آنجایی که یاوه می‌گوید و در عین غیر جدی بودن، سخت جدی می‌شود. در وجود چپ افراطی ایران، از دیرباز احمدی‌نژادی رخنه کرده است منهای مذهب، یا با مذهبی که گفتار و مناسک دیگری دارد. سرهنگهای لوس‌آنجلس همگی مقداری احمدی‌نژاد در درون خود دارند. احمدی‌نژاد رضاشاهی است با تعصب مذهبی، البته رضاشاهی در اوایل کارش.
احمدی‌نژاد نشان‌دهنده‌ی جنبه‌ی "مردمی" جمهوری اسلامی است، جنبه‌ای که اکثر منتقدان آن نمی‌بینند، زیرا هنوز از انتقاد از دولت به انتقاد از جامعه نرسیده‌اند و از همدستی‌ها و همسویی‌های دولت و جامعه غافل‌اند. اکنون همه چیز با تقلب و کودتا توضیح داده می‌شود. تقلبی صورت گرفته، که ابعاد آن را نمی‌دانیم. برای اینکه نیروی پوپولیسم فاشیستی دینی را نادیده نگیریم، لازم است همه‌ی تحلیل‌ها را بر تقلب و کودتا بنا نکنیم. رأی احمدی‌نژاد یک میلیون هم باشد، بایستی ریشه‌ی اجتماعی فاشیسم دینی را جدی بگیریم.

موقعیت نیروها
احمدی‌نژاد به هر حال، با هر میزان رأیی که داشت، برنده اعلام شد. معلوم بود که سیستم از او حمایت می‌کند. او کاری می‌کند که دستگاه کارکرد واقعی‌اش را داشته باشد؛ و دستگاه در او کارگزار معتمد خود را می‌بیند. به درستی گفته‌اند که رهبر در دوره‌ی او به رهبری واقعی تبدیل شد. اطرافیان ولی فقیه هر چه صغیرتر باشند، او ولی‌تر است. ولایت پیشوا و صغارت خاص رئیس جمهور در و تخته را به هم جور می‌کند. نظامیان در شیوه‌ی کنونی تنظیم امور، نظم بهینه را می‌بینند. آنان راضی‌اند. خدمه و حشمه نیز عزت و مقام خود را محفوظ می‌بینند.
شاید می‌پندارند که بقیه‌ی مسائل را می‌توانند با زور و پول حل کنند. مخالفان را سرکوب می‌کنند، به منتقدان دایره‌ی قدرت عتاب می‌کنند که زیاده‌روی نکنند و به جهاد نفس بپردازند. روحانیت هم که در ماجرای اخیر خوب امتحان خود را پس داد. دو سه نفر اعتراض کردند، بقیه دم برنیاوردند. به ولی نعمت خود پشت نکردند. از دینشان جز این برنمی‌آید، و این گونه، هم دینشان را دارند، هم دنیایشان را. به مردم هم که وعده‌ی غنی‌سازی همه‌جانبه را می‌دهند، غنی‌سازی ولایات را، غنی‌سازی فقرا را، غنی‌سازی اورانیوم را.
در دوره‌ی اول ریاست احمدی‌نژاد، بالا رفتن بهای نفت، مانع از آن شد که ورشکستگی اقتصادی آشکار شود. در دوره‌ی جدید، ممکن است از این معجزه‌ها رخ ندهد و پوپولیسم غنی‌سازی به غنی‌سازی اورانیوم محدود شود. هر چه رژیم خود را بیشتر در معرض تهدید بیند، به اورانیوم علاقه‌ی بیشتری پیدا می‌کند. می‌گویند پیشوا در باره‌ی شکست و سقوط صدام حسین به یک جمع‌بست اتمی رسیده است. با شناختی که از او داریم، جور درمی‌آید که گفته باشد، اگر صدام حسین واقعاً بمب اتمی داشت، "دشمن" نمی‌توانست او را براندازد.
کل ایدئولوژی رژیم اینک در "غنی‌سازی" خلاصه شده است. شوونیسم، بلاهت، تروریسم دینی و تصدق دینی بر "مستضعفان" همه در "غنی‌سازی" جمع شده‌اند. "غنی‌سازی" چاره‌ی استضعاف است و مقابل استکبار. رژیم می‌خواهد ایمان ما، کیسه‌ی ما و زرادخانه‌ی ما را غنی کند. باید با آن با برنامه‌ای برای آزادی، عدالت، صلح و حفظ محیط زیست مقابله کرد. ناآگاهی‌ها و عقب‌ماندگی‌های فرهنگی ما یاری‌رسان پوپولیسم غنی‌سازی هستند. من به گوش خود از جمعی از اهالی روستاهای اطراف مرکز اتمی آب سنگین اراک شنیده‌ام که در برابر این پرسش که می‌دانید در این مرکز چه می‌کنند، گفتند آبی را درست می‌کنند که برای کشاورزی خیلی خوب است، چون پرمایه است.
مایه‌دار بودن تکنولوژی اتمی در شعور ناسیونالیستی مردم جا گرفته است. حتّا در نزد اپوزیسیون خارج از کشور − که لابد باید در جریان بحث‌های پیشرفته‌ی جریان‌های منتقد این تکنولوژی باشند − "اتم" در ذات خود بد جلوه نمی‌کند. کل این اپوزیسیون پرادعا نمی‌تواند ده صفحه متن جدی درباره‌ی خطرهای تکنولوژی اتمی برای انسان و محیط زیست، برای صلح در خاورمیانه و نزدیک و در جهان روی میزبگذارد. این سخن که جنبش اسلام سیاسی، یک دگردیسی ناسیونالیسم است، توضیح‌دهنده‌ی بسیاری از واقعیت‌هاست، از جمله واقعیتِ جذابیتِ موضعیِ آن برای دیگر شکل‌های ناسیونالیسم و عظمت‌طلبی. احمدی‌نژاد با دو شعار عظمت‌طلبی ملی و عدالت، مردم‌فریبی می‌کند. او البته به قصد فریب این شعارها را نمی‌دهد. هم عظمت‌طلبی و هم نوعی از عدالت‌خواهی از ارکان الهیات سیاسی هستند.
گسست ایدئولوژیک از رژیم هنوز پیش رفته نیست. اگر زمانی گسستی صورت گیرد، این جدایی، جدایی یکباره از همه‌ی آن بینش و منشی نیست که سیستم سیاسی آپارتاید جنسی و دینی نمودی از آن است. گسست، نخست به صورت نافرمانی بروز می‌کند و بیزاری از سخنگو، نه لزوماً خود سخن. وقتی این بی‌زاری در جمع بیان شود و فریاد زده شود، یک روند رهایی‌بخش آغاز می‌شود که مشخصه‌ی آن خودآگاهی و اطمینان به خود است. اینجاست که امکان‌هایی پدید می‌آید تا رهایی تا حد پس راندن ایدئولوژی پیش رود، آگاهی‌دیگری شکل گیرد و به اصطلاحی فنی، سوژه (نهاد انسانی)، سوژه‌ی دیگری شود.
در دوره‌‌های جنبش، انسان در عرض یک روز چیزهایی می‌آموزد، که ممکن است در ظرف ده سال نیاموزد. آموزش‌های فشرده و نافذ روزهای جنبش، انقلابی فکری ایجاد می‌کند. پایداری آموزش‌ها بستگی به نحوه‌ی انباشته شدن و حفظ آنها دارد، آن هم نه تنها در حافظه‌ی فردی. جامعه است که بایستی آنها را مجتمع کند و در محفظه‌های خاصی (انجمن‌ها، مکان‌ها و زمان‌های ویژه‌ی یادآوری، نمادها) نگهداری کند. جوانان اکنون دارند از جامعه می‌پرسند و ازیادرفته‌ها را به یاد جامعه می‌آورند. میان نسل‌ها گفت‌وگویی آغاز شده است که مدتها وجود نداشت. جوانان پیران را مسئول شکست‌ها و ناکامی‌ها می‌دانستند و نمی‌دانستند بر آنان چه گذشته است. اکنون خود با چشم خویش می‌بینند که مشکل‌ها چه هستند و پرس‌وجو می‌کنند که چه بوده‌‌اند.
به نظر می‌رسد که هنوز زخمه بر آن نقطه‌ای از تار وجود جامعه نخورده است که قوی‌ترین نوا از آن برخیزد. آن نقطه‌ی جادویی، یا در میان طبقه‌ی متوسط شهری نیست یا اینکه این طبقه هنوز نتوانسته است ارتعاش‌های خود را به بقیه‌ی مردم منتقل کند.
رژیم هنوز پایگاهی قوی در میان مردم دارد. دیدن این موضوع نه امتیاز دادن به دستگاه، بلکه دعوت به واقع‌بینی و چاره‌جویی است. شرط مقابله با دستگاه سرکوب، رسوخ در پایگاه توده‌ای رژیم است. انقلاب بهمن نشان داد که برای از کار افتادن دستگاه سرکوب، بایستی میان بدنه و سر آن شکاف افتد و شرط این کار آن است که جریان اجتماعی مخالف چنان قوی شود که بدنه‌ی نیروی نظامی را مردد کند، فلج کند، به سمت خود بکشد.
قدرت جنبش دموکراتیک هنوز در حد پیشبرد فراخوان به یک اعتصاب توده‌ای نیست. در این مورد تلاش ناموفقی صورت گرفت، که با تحلیل آن بهتر می‌توان به ضعف‌های جنبش پی برد. اعتصابی که برای برگزاری آن در روز سه‌شنبه ۲۶ خرداد فراخوان‌هایی داده شده بود، از نوعی است که بدان "اعتصاب نمایشی" می‌گویند. این نوع اعتصاب، زمان محدودی دارد (مثلاً یک روز) و با آن اعتصاب‌کنندگان قدرت خود را به نمایش می‌گذارند، پیامی قوی به جامعه می‌دهند و این هدف را دنبال می‌کنند که طرف مقابل خود را بترسانند و احیانا مجبور به عقب‌نشینی کنند. پیش از آن بایستی ارتباط و همبستگی لازم میان اعتصاب‌کنندگان برقرار باشد. اعتصاب نمایشی توده‌ای، اعتصابی است که توده‌ی وسیعی را دربرمی‌گیرد، رشته‌ا‌ی از کارخانه‌ها را، کل بازار را، کل یک صنف را، کل یک منطقه را، کل کشور را. پیش‌درآمد اعتصاب نمایشی توده‌ای معمولاً مجموعه‌ای از اعتصاب‌ها و حرکت‌های کوچکتر است. گاه حادثه‌ای چنان بزرگ رخ می‌دهد که اعتصاب بزرگ بدون پیش‌درآمد‌برگزار می‌شود. در نمونه‌ی اخیر حادثه بزرگ بود، اما گویا برای همه‌ی قشرهای جامعه آن‌چنان بزرگ نبود که خود به این فکر افتند که دست به اعتصاب زنند یا فورا با شنیدن لفظ اعتصاب آن را در هوا بقاپند.
قلب اعتصاب همگانی، طبقه‌ی کارگر است. بازار سنتی نقش گذشته‌ی خود را در اعتصاب توده‌ای ندارد، هر چند هنوز بستن حجره و مغازه نماد اعتصاب عمومی تصور می‌شود. اعتصاب عمومی در ایران به یک جبهه‌ی مردمی نیاز دارد. این جبهه هنوز شکل نگرفته است. انقلاب ۱۳۵۷ نشان می‌دهد که مجموعه‌ای ازاعتصاب‌های کوچک صنفی و سیاسی پیش‌درآمد اعتصاب عمومی هستند. اعتصاب، پدیده‌‌ای سرایت‌کننده است، هر گاه زمینه‌ی اجتماعی و روانی سرایت و الگوهایی تقلیدپذیر وجود داشته باشند. سرایت احتیاج به اشتراک منافع، کانال‌های روانی و همدلی‌های طبقاتی و جبهه‌ای دارد. هنوز کانال‌ها و همدلی‌های لازم پدید نیامده‌اند. شاید حق با رُزا لوگزامبورگ باشد که گفته است: اعتصاب توده‌ای نیست که انقلاب را ایجاد می‌کند، بلکه انقلاب است که به اعتصاب توده‌ای میدان می‌دهد. در انقلاب ایران چنین بوده است. بایستی مدام به درس‌های آن بازگشت.
انقلاب طبعاً تکرارشدنی نیست. نه مردم ما آن مردم‌اند، نه دولت آن دولت است. اما اکنون گویا آن فاصله‌ی لازم با انقلاب ویرانگر ۵۷ پدید آمده است، تا مردم از تحول عمیق تازه‌ای نترسند.
آیا تحولی که ممکن است پیش آید، تابع شکاف‌های درونی رژیم است؟ آیا مردم خود آن انگیزه و زور را ندارند، که در برابر کلیت رژیم صفی را تشکیل دهند و بدون توجهی خاص به آنچه در داخل دولت می‌گذارد، مبارزه‌ی خود را پیش برند؟ موضوع را نبایستی این گونه ببینم و از این که جنبش دموکراتیک با استفاده از تضادهای دستگاه پیش می‌رود، احساس شرم کنیم.

موضوع چیست؟
ویژگی دولت برآمده با انقلاب بهمن همپوشی‌های آن با جامعه است. دولت و جامعه درهم می‌روند، بسیار بیشتر از آنی که در یک دولت غیردمکراتیک ولی عادی (مثل دولت شاه، مثل حکومت‌های کودتایی و نظامی، مثل نظام‌های اشرافی) دیده می‌شود. در پیوند با این همپوشی و درهم‌رَوی گسترش پهنه‌ی همگانی در ایران پس از انقلاب است. دولت می‌کوشد این پهنه را محدود سازد، در عین حال به دلیل ویژ‌گی‌هایش آن را گسترده می‌کند. این ویژگی‌ها در رابطه با بحث پهنه‌ی همگانی، دو چیزند که بیان ساده‌ای از آنها چنین است: نخست اینکه حکومت اسلامی، به عنوان حکومت آخوندها تأسیس شده است و پیشه‌ی اینان منبر رفتن است، یعنی حضور در عرصه‌ی عمومی است. آخوند بدون منبر معنا ندارد و منبر نمی‌تواند فقط یکی باشد. تعدد منابر تعدد جمع‌ها را ایجاد می‌کند و در میان جمع‌ها همواره گوشه‌هایی ایجاد می‌شود که صداهایی بیرون از مسجد در آن منعکس شود. کل دولت یک دستگاه تبلیغاتی است و دستگاه تبلیغاتی بدون حضار، بدون شنوندگان و بینندگان و خوانندگان معنایی ندارد. اینان که گردآیند، دیگر نمی‌توان از هر نظر در اختیارشان داشت. دوم اینکه جمهوری اسلامی با یک ائتلاف طبقاتی گسترده بر پایه‌ی یک انقلاب توده‌ای شکل گرفت و نتوانست هیچ مسئله‌‌ی عمده‌ای را در درون خود حل کند، بی آنکه کار به بسیج نیروی بیرونی و آوازه‌گری‌های وسیع بکشد. همین امر عرصه‌ی عمومی را گسترش می‌دهد و با اینکه مبتکر در گسترش آن نظام حاکم است، آن عرصه منطق رشد خود را دارد. بر پهنه‌ی همگانی نمی‌توان مرز گذاشت.
جریان‌های پهنه‌ی همگانی و نظام در هم بازتاب می‌یابند. همپوشی‌های میان دولت و جامعه این بازتاب متقابل را تقویت می‌کند. عنصری از درون دستگاه، هم از جایی که خود ایستاده، بر دستگاه می‌نگرد، هم محتملاً از جایی در پهنه‌ی همگانی. این امکانی که بدان (در نظریه‌ی سیستمی لومان) "مشاهده‌ی درجه‌ی ۲" می‌گویند (در تفاوت با خودمشاهده‌گری سیستم که "مشاهده‌ی درجه‌ی ۱" است)، در جمهوری اسلامی نسبت به دوره‌ی پیشین به شدت گسترده شده است. "مشاهده‌گری درجه‌ی ۲" امکان خوداصلاح‌گری را پدید می‌آورد و همین تمایل به خوداصلاح‌گری در درون سیستم تنش‌زا می‌شود.
بنابر این در نهایت این جامعه است که از جمهوری اسلامی قرار و آرامش را می‌گیرد. جمهوری اسلامی به خود رنگ آرامش نخواهد دید، هیچ‌گاه به ساحل سلامت نخواهد رسید. جمهوری اسلامی همچون آن نیزه‌ماهیِ عظیمِ صیدشده در داستان "مرد پیر و دریا" اثر ارنست همینگوی است که ماهیگیر پیر سرانجام قادر نمی‌شود آن را به ساحل برساند. کوسه‌ماهی‌ها پیاپی بدان حمله می‌کنند و با هر حمله‌ای تکه‌ای از آن را می‌کنند. دست آخر اسکلتی به جا می‌ماند.
جنبش ۲۲ خرداد حمله‌ی مهمی بود. ایران دیگر آن ایران پیش از جنبش نیست. رژیم، رسواتر و وحشی‌تر از پیش شده است. مرحله‌‌ی تازه‌ای از تنش‌های درونی آن ایجاد شده است که موضوع آن تعیین سرنوشت عده‌ای از کادرهای قدیمی رژیم است.
از آرامشی که برقرار شده و احیاناً مدتی ادامه خواهد یافت، نبایستی ناامید شد. کیفیت و کمیت انرژی حرکت‌های پس از ۲۲ خرداد، نمی‌توانست چندان فراتر از چیزی باشد که در هفته‌ها و روزهای مشرف به آن انباشته شده بود. دوره‌ای دیگر برای جمع کردن انرژی لازم است.
__________________________________

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

صلح؛ آرزو يا واقعيت؟


باراک اوباما، رئیس جمهوری آمریکا، امروز (١٠ دسامبر)، طی مراسمی در اسلو،
پایتخت نروژ جایزه صلح نوبل خود را دریافت کرد. اين مراسم در حالی برگزار شدکه
مخالفان اعطای جايزه در بيرون از مراسم، عليه کميته صلح نوبل و اوباما اجتماع کرده
بودند. يکی از آن معترضان به خبرگزاری فرانسه گفت: "ما علیه او دست به اعتراض
زده‌ایم چون به نظر ما او طرفدار صلح نیست." در اين ميان چه کسی طرف‌دار صلح است؟
******

جنگ پديده نفرت‌انگيزی است! پديده‌ای که يکی از عناصر پايدار و جدايی‌ناپذير تاريخ بود و هست و همراه با بشر متمدن، وارد عصر جديد شده است. عصری که باید جهان‌اش دهکده باشد؛ مردم‌اش اهل مدارا و گفت‌وگو؛ و کدخدامنشی را به‌ترين گزينه و مهم‌ترين راه‌حل مناسبات اختلاف‌‌آميز بدانند و به آن تن دهند!
اين روياها شايد روزی قابل تحقق باشند. اما امروز صلح، بمفهوم هم‌زيستی مسالمت‌آميز در چهارچوب حقوق بين‌المللی، حداقل بدون فکر و برنامه‌ريزی، بدون تغيير ساختارهای سياسی ملی در بعضی از کشورها، و بدون تغيير ساختار آشفته نظام و حقوق بين‌المللی که فاقد هرگونه اعمال قدرت اوليه است؛ غيرقابل تحقق‌اند. از اين منظر، آن تفکری که انتظار دارد با گسترش عصر ارتباطات و اطلاعات، می‌توان به صلحی پايدار رسيد، اگر نگوئيم نشانه جهل استراتژيک‌اند، دست‌کم فاقد بينايی لازم در شناسايی انگيزه‌های اصلی جنگ‌هايی است که هم اکنون در منطقه ما، در حال شعله‌ور شدن هستند.
جنگ شايد تا قرن پيش، يگانه راه‌حل، شکل نهايی رقابت و انتخاب طبيعی در مناسبات دولت‌ها و انسان‌ها به‌نظر می‌آمدند. يعنی ناشی از الزامات اقتصادی بودند. اما اقتصاد جهان امروزی نمی‌تواند برمحور جنگ‌ها به گردش درآيد. سرمايه‌داران عصرجديد، به اين حقيقت واقف‌اند که بدون تأمين امنيت جهانی، بدون انسان‌های آزاد و دانا، و بدون زيرساخت‌هايی که ظرفيت مبادلات تکنيکی‌ـ‌اقتصادی جهان کنونی را دارا باشند؛ چرخه اقتصادی قادر به گردش نيست. بی‌سبب نيست که آن‌ها صدها ميليون دلار از درآمدهای خويش را در جهت مبارزه با انواع بيمارهايی خطرناک، مبارزه با بی‌سوادی و حفظ محيط زيست اختصاص می‌دهند.
علت و بنيان اصلی همه ستيزه‌ها و منازعه‌ها را در عصرما، و در نظامی که همه‌ی کشورهای جهان کاملا بهم وابسته‌اند و چه خواست‌مان باشد يا نباشد، با هم‌ديگر پيوند خورده‌ايم؛ دو عامل ايدئولوژيک و فرهنگی بايد شمرد. نخست از دولت‌هايی بايد نام بُرد که وابستگی کنونی و فرآيند تعامل ناشی از آن را، مهم‌ترين خطر عليه خويش می‌بينند. هرچه دامنه عصر ارتباطات و اطلاعات گسترده‌تر گردند، به همان اندازه پايه‌های مشروعيت و توجيهات رنگارنگ ايدئولوژيک اين گروه از دولت‌ها ـ‌خصوصاً در منطقه خاورميانه‌ـ متزلزل‌تر و بی‌اثرتر خواهند شد. آنان با استقبال از جنگ و ديگر ابزارهای دشمن‌تراشی، همه‌ی آن نشانه‌ها، ارزش‌ها و معنی‌ها را که عمری در ذهنيت توده‌های منطقه حک شده و لانه دارند، بارور و تقويت کرده و از اين طريق هم موجوديت و هم موقعيت خويش را توجيه‌پذير می‌سازند.
دوم، وجود ملت‌هايی است رويايی که هشت‌هزار سال در کِيست فرهنگی خاص ـ‌صرفه‌نظر از وابستگی‌های دينی و مذهبی مورد ادعای خويش‌ـ زندگی و ارتزاق نموده‌اند و می‌کنند. رويايی که هميشه سد محکمی است ميان انديشه و واقعيت‌های جاری و روزمره و علت هر جنگی را ناشی از وجود دشمن خاص و واحد می‌بيند. رويايی که مانع می‌شود تا اهل منطقه به درستی علت و منشأ جنگ‌های اخير را در منطقه دريابند که چه‌کسانی حزب‌الله‌ها، طالبان‌ها، و القاعده‌ها را وادار به جنگيدن ساختند و اساساً چرا دست به چنين کاری زده‌اند؟
امروز در حالی بخشی از خاورميانه در ميان شعله‌های آتش جنگ می‌سوزد، که بيم آن هست فردا در افريقا و یا پس فردا در آمريکای لاتين، آتش جنگ‌های ديگری شعله‌ور گردند. به همين دليل پيش‌بينی فرآيندهای بعدی آسان نيست اما، يادآوری یک نکته الزامی‌ست: اگر می‌پذيريم که جهان دهکده‌ای بيش نيست (انکارش هم نمی‌توان کرد)، پس آتش هر جنگی در هر نقطه‌ای از خاک جهان شعله‌ور گردد، بدين معناست که ما درگير يک جنگ داخلی هستیم. بديهی‌ست که فرجام هر جنگ درون دهکده‌ای، يعنی مرگ و نابودی کل بشريت! آيا اراده بشر متمدن در جهتی است تا تمدنی را که آفرینش‌های علمی، هنری و فرهنگی شگرف‌اش حاصل هزاران سال فکر، کار و تجربه‌اند، به آنی قربانی جا‌ه‌طلبی‌ها و تعصب‌های کور کرده و نابودشان سازد؟

ضميمه:
صلح سبز؛ انديشه و فرهنگ سبز
صلح؛ به مفهوم زندگی و عشق‌ورزيدن

__________________________________

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

مبارزه عليه فرهنگ رشوه‌خواری


امروز (نُهم دسامبر) روز جهانی مبارزه با رشوه‌خواری، اختلاس و فساد اداری است.
پرداختن مبلغی ناچيز يا کلان، برای افرادی که بنيه‌ی مالی دارند و می‌خواهند با اتکاء به اين اضافه پرداخت، در انجام کارها يا در تحقق نيازها و تقاضاهای خويش شتابی دو چندان داده باشند؛ ظاهراً و به‌زعم آنان چنين عملی، کاری‌ست بی‌خطر و زيانی را متوجه مردم و جامعه نمی‌سازد. حتا بعضی‌ها آن را وسيله‌ای مطلوب و به‌ترين تاکتيک در رقابت‌های اقتصادی‌ـ‌تجاری و اداری عليه رقبای خود ارزيابی می‌کنند. اما هر دو گروه يعنی هم رشوه‌دهندگان و هم رشوه‌خواران، در برابر پرسشی که چرا چنين مبادله‌ای پنهانی‌ست و دور از چشمان اين و آن انجام می‌گيرد؛ پاسخی جز سکوت ندارند! در واقع می‌پذيرند که چنين مبادله‌ای از بنيان غيراخلاقی است.
بنا به تخمين بانک جهانی، هر ساله بيش از يک‌هزار ميليارد دلار رشوه در سراسر جهان پرداخت می‌شود. اگر بر روی اين مبلغ، رشوه‌های خُرد و دله‌رشوه‌ها را نيز بيافزايم، آن‌وقت رقم بدست آمده، دست‌کم در آن سطح و اندازه‌ای هست که موجب وحشت جهانيان گردد. بر پايه چنين واقعيت و اطلاعاتی بود که سازمان ملل‌متحد در سال 2004، بيش از پنجاه‌هزارنفر را در 64 کشور مختلف مورد پرسش قرار داد و می‌خواست از اين‌طريق سنجش بين‌المللی فساد اداری را برای مردم جهان توصيف کند. اما پرسش کليدی اين است بيلان‌ها و توصيف‌های سازمان ملل بر روی جوامعی مانند ايران که رشوه نقشی عمده و علنی [دقت کنيد! نمی‌گويم ويژه و پنهانی] در مبادلات روزمرۀ اقتصادی‌ـ‌تجاری، اداری، قضايی و حتا آموزشی دارند؛ تا چه سطح و اندازه‌ای می‌توانند اثرگذار و کارايی داشته باشند؟
بعضی‌ها معتقدند در جوامعی مانند ايران که سطح هزينه زندگی در هر ماه، بسيار بالاتر از کل درآمدهای ماهيانه است و بخش زيادی از مردم در زير خطِ فقر زندگی می‌کنند، رواج انواع فسادها از جمله رشوه‌خواری امريست طبيعی. گرچه اين تعريف به ظاهر منطقی به‌نظر می‌رسند اما بيان‌گر واقعيت‌های جامعه ما نيستند. اتفاقاً فقرا عموماً اقشار رشوه‌دهنده هستند تا رشوه‌خوار، و اين رشوه‌دهی هم نه به دليل بنيه مالی، بل‌که براساس اجبارست. وانگهی وقتی می‌گوئيم رشوه جزء اصلی و علنی [شما بخوانيد رسمی] مبادلات روزمرۀ به‌شمار می‌آيد، معنايش اين است که ديگر آن تعريف‌ها و چارچوب‌هايی که سازمان ملل و ساير کشورهای جهان در بارۀ رشوه ارائه می‌دهند، در مورد کشور ما صادق نيستند.
دومين پرسش اين است که چه عواملی سبب می‌شوند تا رشوه نقش کليدی را در مناسبات داخلی و خارجی يک کشور داشته باشد؟ در اين مورد هم حرف و حديث بسيارست ولی ساده‌ترين راه اين است که نخست ببينيم کدام‌يک از کشورهای جهان شرايطی شبيه وضعيت کنونی کشور ما را داشتند يا دارند. آلمان هيتلری و اتحاد جماهير شوروی سابق، دو تا از کشورهايی بودند که مبادلات درونی آن‌ها تا حدودی شبيه وضعيت کنونی کشور ما بود. علت شباهت نيز وجود جامعه منقسم به دو بخش عناصر خودی دارای امکانات و عناصر غيرخودی فاقد امکانات بود. بديهی است مناسباتی که اين دو بخش با يک‌ديگر برقرار می‌کنند، مناسبات سالمی نيستند. البته يک تفاوت جزئی [] نيز ميان کشور ما با ساير کشورها وجود دارد. يعنی اين‌که موضوع رشوه از مرحله‌ی عادی بودنش قدری فراتر رفته و جنبه قانونی پيدا کرده است. چگونه؟ وقتی شما برای انجام هرکاری پيشاپيش مبلغی را به حساب 100 امام واريز می‌کنيد، معنايش اين است که دزدی، چپاول و رشوه جنبه قانونی دارند. حالا اگر در رآس چنين جامعه‌ای شخصيت‌های مدعی سلامت و منادی اخلاق و دين قرار گرفته باشند، چگونه فرجامی را می‌توان برای چنين جامعه‌ای پيش‌بينی نمود و گمانه زد؟ ناگفته روشن است: شيرازه اخلاق پاره می‌شود، کرامت انسانی لگدمال می‌گردد و خانۀ فرهنگ شهروندی به آنی فرومی‌ريزد.

__________________________________

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

١٦ آذر و يورش نُخبه‌کُش‌ها


شبِ پيش، هر زمان که پلک‌ها را روی هم می‌گذاشتم، ناگهان چهره گرفته و غمگين پيرمردی در برابر چشم‌هايم ظاهر می‌گرديد که در سال‌های ٣٢-٢٨ دانشجو دانشکده فنی بود. مردی که در ماجرای ١٦ آذر و يا به زبانی ساده‌تر، در دسيسه‌ای که طراح اصلی‌اش دولت کودتايی زاهدی بود و توسط نيروهای نظامی نيز بر دانشجويان تحميل گرديد؛ بشدت آسيب ديد و بعدش هم دستگير و از آن‌جايی که سابقه فعاليت حزبی داشت، سيزده‌ـ‌چهارده ماه [اگر اشتباه نکنم] زندانی کشيد.
دو دهه بعد، يعنی در سال ٥٢ وقتی که در يکی از وزارت‌خانه‌ها با سمت مديرکلی مشغول انجام وظيفه بود، از او در بارۀ ماجرای ١٦ آذر پرسيدم. می‌خواستم بدانم از اين جايگاه چگونه به گذشته می‌نگرد. گفت: «فقط می‌توانم يک جمله بگويم که ميان آن حادثه و زمان، ارتباط معکوسی برقرار است».
آن روزها که من همه‌ی موضوع‌ها و مقوله‌ها را تنها در درون قالب سياسی ويژه و مورد پسند خود می‌سنجيدم و می‌فهميدم، فکر می‌کردم از اين منظر حق با پيرمرد است. بخصوص يکی‌ـ‌دو سال بعد يعنی در سال‌های ٥٦-٥٤، سال‌هايی که پسرش دانشجوی دانشگاه تهران بود؛ او هر سال در روز ١٦ آذر مرخصی می‌گرفت و به اتفاق چند زن و مرد ديگر، در اطراف دانشگاه تهران يا دانشگاه فنی پرسه می‌زدند. و به احتمال زياد اگر سالم باشد و قبراق، مطمئنم که امروز [دوشنبه، ١٦ آذر ١٣٨٨] نيز عصا بدست پرسه خواهد زد در اطراف دانشکده‌هايی که نوه‌اش در آن‌جا مشغول تحصيل است.
در هيچ‌کجای جهان چنين «ارتباط معکوسی» را مشاهده نخواهيد کرد جز در ايران، که سه نسل مختلف دغدغه مشترکی را يدک بکشند، آن هم در دورۀ حاکميت دو رژيمی که به لحاظ شکل و محتوا کاملاً متفاوت و غيرقابل مقايسه هستند. اين دغدغه مشترک چيست که همه‌ی تحصيل‌کردگان، نُخبه‌گان و فرزانه‌گان را نسبت به سال‌روز ١٦ آذر حساس، همراه و هم‌صدا می‌کند؟ پاسخ‌ها ممکن است متفاوت باشند [که هست] اما پاسخ دقيق، تجربه‌شده و ثبت‌شده در تاريخ بسيار ساده و شفاف است: محتوای اهورايی آذر ماه يعنی دفع شر! در يک نگاه کلان، آذر ماه تداعی‌گر همان سنت و فرهنگ گران‌جان و غم‌انگيز فرزندکُشی و نُخبه‌کُشی در ايران است. از اين منظر، تفاوتی ميان روزهای مختلف آذر وجود ندارد. اوّلِ آذر همان پيام و محتوا را در متن خود دارد که ١٢ آذر، يا ١٦ آذر و ديگر روزهايی که تاريخ گذشته‌مان گواهی می‌دهند.
البته اين روزهايی که از آن نام بُرديم، روزهای رنگينی هستند و نيک می‌دانيد که نُخبه‌کُشی فقط در خون و مرگ و ترور خلاصه نمی‌شوند! با اتخاذ سياست‌های ضد مدنی و ضد شهروندی هم می‌شود چنين هدفی را پيش بُرد. سياستی که توازن نيروها را در درون جامعه به نفع عوام تغيير می‌دهد، به يک معنا سياست نُخبه‌کُشی است. از اين منظر دسيسه ١٦ آذر مقدمه‌ای است برای رسيدن به يک مؤخره دل‌خواه. همان‌گونه که سياست و تصميم دولت امام زمانی در آذر ماه امسال مبنی بر واگذاری مديريت ٤٢٠٠ مدرسه در سطح ابتدايی، راهنمايی و دبيرستان به حوزه علميه، مقدمه‌ای است برای رسيدن به مؤخره‌ای دل‌خواه.
در جامعه‌ای که قدمت فرزندکُشی و نُخبه‌کشی آن به درازای تاريخ آن است، تجربه نشان داده است که خشونت و سرکوب مستقيم، کاربُرد موسمی دارد. نمی‌شود هموارۀ از اين ابزار بهره گرفت. بايد فضايی را مهيا کرد تا به‌جای نُخبه‌کُشی مستقيم، نُخبگان خود داوطلبانه دست به خودکُشی بزنند. و يورش ارتش در آن روز در خدمت چنين سياستی بود. فردای آن روز [١٧ آذر] وقتی به دربار شاه خبردادند که دانشجويان پرده‌هايی به نام «سه آذر اهورايی» در حياط دانشگاه فنی آويزان کرده‌اند؛ دستور عقب‌نشينی ارتش از دانشگاه فنی را صادر کرد. زيرا مطمئن شد نهالی را که با يورش به دانشگاه کاشته بود، به ثمر نشست. شش سال پيش گوشه‌ای از اين سياست را در مقاله «جمهوری ايرانی؛ تمايل يا واقعيت؟» نوشته‌ام و در آن‌جا توضيح دادم که استبداد، تنها ستم، زور، اجحاف و همه مقوله‌هايی که در رديف نقض حقوق مردم جای می‌گيرند را به جامعه عرضه نمی‌کند؛ بل‌که تخم آرمان‌خواهی را نيز در ذهنيت بکر مردمش می‌پاشد. چرا که در يک جامعه آرمان‌خواه، نظر، آراء و انتخاب مردم، هرگز بر زمينی که مکانی برای زندگی و باروری انديشه است، سفت نمی‌گردد.
متأسفانه نسل ما بسيار ديرهنگام چنين موضوع با اهميتی را لمس و فهم کرد. آن هم دقيقاً در لحظه‌ای که داشتيم بر دامن شرِ بدتر چنگ می‌زديم تا آرمان اهورايی دفع شرمان تحقق يابد. تازه از اين لحظه بود که فرياد جمهوری‌خواهی ما گوش فلک را کر می‌کرد. اما در خلوت، نيک می‌دانستيم نهالی را که شاه در ١٦ آذر کاشت، اکنون درخت تنومند و ريشه‌داری‌ست، توازن نيروها در جامعه، اصلاً به‌نفع جمهوری‌خواهان نيست. وانگهی، تحقق جمهوری و برپايی يک حکومت وکالتی آن‌هم به رهبری روحانيت، توهّمی بيش نبود. مطابق فرهنگ مذهبی، سلطنت هميشه «معروف» بود و اعتراض «رعيت «منکر، و کار روحانيت نيز امر به معروف و نهی از منکر بوده است. و بنا به گواهی تاريخی، استبداد حاکم برجامعه را، بايد محصول ستم سلطنت، و قضاوت و حکم روحانيت عليه مردم بدانيم. اگرچه گاهگاهی روابط بين اين دو گروه به تعارض کشيده می‌شدند، ولی در هيچ برهه‌ای مشاهده نگرديد که آن‌ها بر سر عدم پايبندی به حقوق رعيت، اختلافی داشته باشند.
بگذريم! ما اکنون داريم دوره تازه‌ای را تجربه می‌کنيم که نسل جوانش، هم اکثريت نيروهای جامعه را تشکيل می‌دهند و هم در کليت خود، نسلی هستند به‌مفهوم واقعی مدنيت‌گرا. خانم‌های جوان، متجدد و اهل مدنيت نزديک به ٦٠% درصد دانشجويان کشور را تشکيل می‌دهند. بسياری از کشورهای جهان در آرزوی داشتن چنين سرمايۀ ارزش‌مندی هستند. با اين وجود گاهی شعارها، يا برعکس سکوت‌هايی را در جامعه ‌مشاهده می‌کنيم که مستلزم بررسی و انديشيدن هستند. آيا اين شعارها يا سکوت‌ها ناشی از عدم تجربه‌اند يا نشانه‌ای از يک باور؟ مثلاً وقتی سکوت آن‌ها را در مقابل اعتراض ارتجاعی مراجعی که قرار گرفتن يک زن را در رأس وزارت آموزش و پرورش خلاف شرع می‌دانستند ديدم؛ بار ديگر آن پرسش سمج و هميشگی در برابرم زنده شدند که آيا مقوله «ارتباط معکوس» آن پيرمرد هنوز به قوت خود باقی‌ست؟ اميدوارم ديگر چنين مباد!
دوشنبه، ١٦ آذر ١٣٨٨

ضميمه:
پنجاهمين سال‌گرد روز دانشجو گرامی باد

_________________________________