‏نمایش پست‌ها با برچسب Cultural-didactic02. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Cultural-didactic02. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۵

فراز و فرودهای «روز معلم»



پنجم اکتبر؛ روز جهانی معلم گرامی باد!


از روزی که ميرزاحسن رشديه [پدر نظام آموزشی مُدرن در ايران] در ۱۴۰ سال پيش برای ادامه نحصيل بر سر دو راهی انتخاب قرار گرفت و سرانجام، تحصيل در مدرسۀ تربيت معلمی فرانسويان در بيروت را بر تحصيل طلبگی در حوزۀ علميه نجف ترجيح داد و راهی لبنان شد؛ از منظر تاريخی از آن روز، «روز معلم» در ايران همراه با چند ويژه‌گی مهم _اما نانوشته_ کليد خورد: 


🔹 نخست اين‌که «روز معلم» ايرانی از همان آغاز بعنوان يک استثناء تاريخی در همسوئی و پيوستگی با نظام آموزشی مُدرن و تحولات جهانی کليد خورد و بعدها، حسن رشديه در پاسخ به همکاران جوان خود که خواهان ثبت و به‌رسميت شناختن اين روز تاريخی در ايران بودند؛ با تأکيدی ويژه يادآوری می‌کرد که بعضی روزها و مراسم‌ها از جمله روز معلم، محدوديت‌پذير نيستند و نمی‌شود آن‌ها را به بهانه‌های مختلف بومی و ملی کرد. در عمل هم ديديم که از سال ۱۲۵۵ خورشيدی تا سال ۱۳۴۵ خورشيد، بمدت ۹۰ سال هيچ‌گونه مناسبت ثبتی و رسمی به نام «روز معلم» در ايران وجود ندارد.

🔹 دوّم، از آن روز به بعد، معلم شد نماد و مروج نظام آموزشی دارالکفر در ايران، و يا به زبانی ديگر شد پرچم‌دار مبارزه با تاريک‌انديشی، يا نيرويی که سنبل آگاهی‌دهنده و آگاه‌کننده در تقابل با ملّا، که نماد نظام آموزش مکتبی و دارالسلام بود. 
  
🔹 سوّم، رفتارها، تلاش‌های پی‌-‌در‌-‌پی و مقاومت‌های جانانه و پايدار حسن رشديه در تقابل با روحانيانی که بارها و بارها به مدارس او در شهرهای تبريز و تهران و مشهد و قم هجوم بُردند و ساختمان مدرسه را با همه وسايل‌اش خراب و ويرانه کردند؛ به‌سهم خود شد الگوی رفتاری نسل‌های بعدی معلمان و اغلب آموختيم که بدون آگاهی و انگيزه نبايد وارد اين عرصۀ شغلی شد. واقعيت هم همين بود که از زمان حسن رشديه تا صمد بهرنگی و نسل ما، بسياری از همکاران‌مان آگاهانه و نيت‌مندانه فقط به اين اميد که توازن نيروهای درون جامعه را به نفع دانايی تغيير دهند؛ وارد اين حوزه می‌شدند.

🔹 چهارم، اغلب معلمان ايرانی می‌دانند که ميرزاحسن رشديه با تمام وجودش طرف‌دار انقلاب مشروطه و استقرار يک نظام دمکراتيک بود و متناسب با وسع خود در تحقق آن هدف گام‌هايی هم برداشت. برعکس، اين معلم آگاه و دارای هدف سياسی مشخص، هر روز پيش از اين که وارد محل کارش گردد، همه‌ی عقايد سياسی‌اش را بيرون درب مدرسه می‌گذاشت. چون که معتقد بود وظيفه مبرم معلمان بالابردن سطح دانش علمی و اجتماعی دانش آموزان است نه آلوده کردن آن‌ها به سياست. با وجودی که کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ جامعه ايران را بشدّت دو قطبی و سياست‌زده کرده بود؛ فعالان و پيش‌کسوتان جامعه معلمان ايران، باشگاه معلمان و گروه‌های کوچک‌تر، کم‌وبيش تلاش نمودند تا از آن چارچوب‌های نانوشته‌ای که پدر نظام آموزشی مُدرن در ايران تعيين کرده بود، خارج نگردند. حتا در اعتصاب بزرگ هشت روزه معلمان تهران در ارديبهشت سال ۱۳۴۰ و در قطعنامه ۴ ماده‌ای که بمناسبت سومين روز کشته شدن ابوالحسن خانعلی در مزار ابن‌بابويه صادر کرده بودند؛ می‌بينيم هدف اصلی صادرکنندگان قطعنامه به‌هيچ‌وجهی تحريک احساسات و سياست‌ورزی نيست، هيچ معلمی در آن روز ادعا نکرد که روز ۱۲ ارديبهشت [روز کشته شدن خانعلی] را بعنوان روز معلم، نامگذاری کنيم. تنها کسی که چنين خواست و سياستی داشت فلسفی، آخوند معروف آن روزها بود. او برای اين که بتواند نيروی معلمان را بخاطر زير فشار قراردادن دولت امينی پشتوانه داشته باشد؛ به‌گونه‌ای تلاش می‌کرد تا آب‌ها را به‌نفع روحانيون گِل‌آلود کند. در جاهايی هم موفق به گرفتن ماهی شدند، مثلن درس موسيقی دبستان را که مقدمه‌ای بود برای فراگيری الفبای موسيقی در کلاس‌های پنجم و ششم ابتدائی؛ بعد از پايان اعتصاب معلمان برای هميشه تعطيل و ممنوع کردند.

🔹 پنجم، ۵٠ سال پيش، سازمان «يونسکو» و سازمان بين‌المللی کار به اتفاق و برای نخستين بار کنفرانس مشترکی در جهت طراحی و برنامه‌ريزی آموزشی استاندارد، و همين‌طور در ارتباط با جايگاه و منزلت ويژه معلمان جهان در شهر پاريس [٥ اکتبر١٩٦٦] برگزار کردند. از ايران هم گروهی از معلمان دبستان و دبيرستان و کارمندان آموزش و پرورش که تخصص‌شان برنامه‌ريزی آموزشی دورۀ متوسطه بود، شرکت داشتند. گروه ايرانی [يا تعدادی از آن‌ها] تحت تأثير دست‌آوردهای کنفرانس، پس از بازگشت به وزير آموزش و پرورش، و هيئت دولت پيشنهاد دادند روز «پنجم اکتبر» را که جنبه فراملی هم دارد بنام «روز معلم در ايران» نام‌گذاری کنند. به گمانم يکی‌_‌دو سال بعد [تاريخ دقيق را بخاطر ندارم] آن پيشنهاد هم مورد تأييد دولت قرار گرفت و هم مورد تأييد جامعه معلمان ايران. اما وقتی که جامعه معلمان به بهانه‌ی «روز معلم» در روزهای چهارم و پنجم و ششم اکتبر ۳۸ سال پيش در اغلب شهرستان‌های ايران اجتماعی کردند تا صدای اعتراض خود را به گوش دولت شريف امامی برسانند که چرا گروهی از نظاميان مسلح حريم مقدس مدرسه را شکستند و به درون مدارس سرريز بُردند و تعدادی از دانش آموزان را در شهر کرمانشاه کُشتند؛ گروهی ساز ديگری نواختند که «روز معلم» در ايران ۱۲ ارديبهشت ماه است نه روز پنجم اکتبر. گروه ديگری در مقايسه با گروه اوّل، حتا چند گام به عقب برداشتند و گفتند که روز معلم در ايران برابرست با روز مرگ دکتر شريعتی. اين زمزمه‌ها نشان می‌دادند که جامعه معلمان بعد از يک‌صد و چند سال برداشتن گام‌های شمرده و دقيق، در آستانه‌ی انقلاب گرفتار تشتت آراء و سير قهقرايی شدند. خوش‌بختانه طولی نکشيد و تقريبن سه ماه بعد از انقلاب اسلامی وقتی جامعه معلمان خود را برای گرامی داشت روز معلم در ۱۲ ارديبهشت آمده کرده بودند؛ حکمی از عالم غيبت رسيد و روز ۱۲ ارديبهشت را بنام «روز معلم شهيد مطهری» کليد زد. در حالی که مطهری در روز يازده ارديبهشت و در فاصله‌ی ساعت ۲۲ تا ۲۲:۳۰ دقيقه مُرده بود که نه ربطی به ۱۲ ارديبهشت داشت و نه ارتباطی با روز معلم ايرانی. البته شکی نيست که مرتضی مطهری فقيه و استاد بود اما، فقيه و استاد بودن چه ارتباطی با جايگاه و روز معلم دارد؟ اين سه جايگاه را نمی‌شود بر هم انطباق داد! موقعيت کسانی که در آن روزها زورچپان دست به چنين کاری زدند، از دو حال خارج نبودند: يا نادان بودند [که باورش مشکل است] و يا ريگی در کفش داشتند. واقعيت‌های زندگی هم همين را می‌گويد که غرض از صدور آن حکم، تنها انتقام‌گيری بود و روحانيت می‌خواست بعد از گذشت يکصد و چند سال، انتقام خويش را از ميرزاحسن رشديه و شاگردانش بگيرد و گرفت!

حالا در بيست و دومين سالگرد روز جهانی معلم، بعنوان عضوی از جامعه‌ی معلمان ايران، افتخار می‌کنم به خوش‌فکری و آينده‌نگری پيش‌کسوتان ما که اغلب‌شان شاگردان وفادار به روش و منش و انديشه‌های ميرزاحسن رشديه بودند. آن‌ها ۲۸ سال قبل از اين که «يونسکو» روز پنجم اکتبر را بعنوان روز جهانی معلم در سال ۱۹۹۴ ميلادی پيشنهاد و معرفی کند؛ چنين روزی را بنام «روز معلم ايرانی» کليد زده بودند. همين‌طور خوش‌حالم که نسل جوان جامعه‌ی معلمان امروز ايران در پيش‌بُرد خواست‌های صنفی خود، شعارهايی را دنبال می‌کنند که ۳۸ پيش، به زحمت می‌توانسيم به پدران سوپر انقلابی آن‌ها به قبولانيم هر زمان که داريم از جايگاه يک معلم با ديگران سخن می‌گوئيم؛ بايد حواس‌مان باشد که نه چپيم، نه راستيم و نه شيشه‌شکن!

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

نخستين و آخرين کتاب

بمناسبت ٢٣ آوريل، روز جهانی کتاب!
کلاس سوم ابتدايی بودم که پدرم يک جلد کتاب قرآنِ جلد اعلاء خريد. چسب و قيچی و چند برگ روزنامه برداشت و بعد از اين که حسابی بسته‌بندی _‌و به قول خودش چهار ميخه‌_ کرده بود، سپرد دستِ من و با تهديد گفت: مثل بچه‌ی آدم اين کتاب را صحيح و سالم و بدون اين که کاغذش پاره بشه، می‌بری خونه! هرچه اصرار کردم لازم نيست روزنامه بپيچی، زير بار نرفت. می‌گفت توی راه بازی‌گوشی می‌کنی کتاب کثيف می‌شه.

راست می‌گفت! کمی شلوغ، بازی‌گوش و يک‌دنده بودم و در مقايسه با کودکان هم سن و سال، تا حدودی نيز حاضر جواب و يا به قول بزرگ‌ترها، فضول. اما پدرم نيز از درک و فهم يک نکته‌ی مهم و بديهی غافل بود که تأکيدها و تهديدها، هميشه نمی‌توانند خاصيت بازدارندگی داشته باشند. چنان که در اين لحظه نيز تهديدهای پدر بيش‌تر وسوسه‌انگيز بودند تا بازدارنده. در تمام مدتی که گوشم به سفارش‌های او بود، احساس می‌کردم يه چيزی توی دلم وول‌وول می‌خورند. نمی‌دانستم چيست ولی با هر تکان‌اش، احساس مطبوعی به من دست می‌داد. برای اين‌که اين احساس را خوب کشف و لمس کنم، عجله داشتم تا هرچه زودتر کتاب را بدستم بسپارد. وقتی هم سپرد، به‌محض آن‌که ده‌_‌پانزده متری از دکان پدرم فاصله گرفتم، روزنامه را پاره و مچاله کردم و در گوشه‌ای از پياده‌رو انداختم. راه را نيز کمی کج و طولانی نمودم و بعد از زيرِ پا نهادن يک/چهارم شهر، با گوش‌های قرمز به خانه رسيدم. البته قرمزی را از پرسش‌هايی که مادرم به‌محض ديدن من طرح ‌کرده بود فهميدم: گوش‌هات چرا قرمزند؟ باز هم دعوا کردی؟

انگيزه‌ای که مرا وادار به پاره کردن روزنامه نمود تنها يک معنا داشت: يعنی من هم آدمم. يعنی يک برخورد عادی و طبيعی که همه‌ی کودکان جهان دوست دارند مقلّد رفتار بزرگ‌ترها باشند. اما در يک جامعه نامتعادل، جامعه‌ای که در آن به‌هيچ طريقی نمی‌توان موقعيت و جايگاه کودکان و نوجوانان و جوانان را از هم تفکيک کرد؛ کسی به سن و عقل و تمايل‌ات توجهی ندارد. و اين بی‌توجهی را دقيقاً از همان لحظه‌ای که روزنامه را پاره کردم فهميدم.

بعد از دو‌ـ‌سه قدم، برای لحظه‌ای چشمم افتاد به چشم کربلايی حسين کفاش. مردی که عادت داشت ظهرها و عصرها زمانی که مدارس تعطيل می‌شدند، جلوی مغازه خود بايستد و طعمه‌ای را شکار کند. با ديدن نگاه زهرناک او، دلم هری ريخت پائين. با سری افتاده سلام دادم و دلم می‌خواست بدون سر و صدا از کنار اين مزاحم هميشگی بگذرم. اما او امان نداد و چاک دهانش را باز کرد و گفت: «پدر عاقل‌ات هنوز نمی‌داند که قرآن را نبايد لخت و عريان توی دست بچه‌ای که سرپا می‌شاشد گذاشت؟».

برخلاف قضاوت، فضولی و دخالت نابجای کربلايی حسين، از آن‌جايی که می‌دانستم روح پدرم از کاری که انجام داده‌ام خبردار نيست؛ نخستن تير، به جای آن‌که دلم را مجروح کند، وجدانم را خراش داد. با اين وجود، زخم زبان کربلايی به‌رغم گزندگی عميق‌اش، نوعی رهنمون عمل نيز بود. ناخواسته کتاب را برگرداندم و عنوان «کلام الله مجيد» را روی قسمت راست سينه‌ام چسباندم و آسوده از اين‌که کسی نمی‌فهمد چه کتابی در دستِ من است؛ راه‌ام را ادامه دادم. اما ده‌ـپانزده متر بالاتر، ناگهان صدای خنده‌های بلند يک گروه از دانش آموزان دبيرستان ايران‌شهر، توجه مرا به خود جلب کردند. يکی از آن‌ها در حالی که مثل بقيه عجله داشت تا خود را به خيابان اصلی شهر برساند _‌خيابانی که مسير عبور دانش‌آموزان دختر دبيرستان شهناز بود‌_ رو به من کرد و گفت: «چرا مثل دخترها کتاب را در دستت گرفتی؟». جمله را تمام نکرده بود که با زرنگی دستم را به طرف پائين سُر دادم. با دست چپ نيز قسمت راست سينه را خاراندم که يعنی، اشتباه ديدی داشتم سينه‌ام را می‌خاراندم. اما آن‌ها سر برنگرداندند تا واکنش _‌و همين‌طور شرمندگی‌_ مرا ببينند. البته اين شرمندگی تا رسيدن به خيابان اصلی بيش‌تر نپائيد و وقتی با چشم‌هايم جُست‌و‌جو کردم و ديدم اغلب دخترها به همان صورتی کتاب را در دست می‌گيرند که من گرفته بودم، شرمِ پنهان مبدل به خوسحالی گرديد. خوشحالی از اين جهت که آن تذکر مانع از آن شد تا دخترها با خنده‌های‌شان، باصطلاح مردانگی و نريّت مرا به ريش‌خند بگيرند.

از عرض خيابان اصلی گذشتم و طبق عادت، کنارِ باغ ملّی در مقابل بساط ناصر زنگانه که عکس‌های هنرپيشه‌ها، خواننده‌ها و متن چاپ شده ترانه‌ها را می‌فروخت، ايستادم. خريدن عکس هنرمندان و چسباندن آن‌ها بر روی جلد کتاب‌های درسی، تقريباً مُد روز بود. ولی من برخلاف اشتياقی که ديگران نشان می‌دادند، هر روز، عکسی را در نظر می‌گرفتم و دقايقی روی آن خيره می‌شدم. هرکدام از آن‌ها نشانه‌ای بودند برای يادآوری و مرور ديالوگ‌های فيلمی که از قبل ديده بودم. گرم تماشا که شدم، صدای خرخری ناصر رشته افکارم را پاره کرد. او با حالت تمسخرآميزی رو به من کرد و گفت: «تو هم که شدی شبيه طلبه‌های مسجد جامع! کتاب به شکم، نگاه به زيرشکم». بعدش هم با صدای بلند قهقه خنديد. البته او از واژه‌ها و جمله‌های زشت گيلکی مثل جمله «کتابِ جير[=زير]، نگاه به ...» استفاده کرده بود که برگردان آن را تغيير دادم. وازه‌های زشتی که دختران دانش‌آموز بمحض شنيدن، از بساط فاصله گرفتند و دور شدند. ولی من مات و مبهوت و ميخ‌کوب‌شده بر زمين، خيره شده بودم به خنده‌های تمسخرآميز دانش آموزان پسری که در اطراف بساط بودند. هنوز به خود نيامده بودم که دوست ناصر _حسن کافر‌_ از راه رسيد. او وقتی علت خنده را جويا شد، رو به من کرد و گفت: «پدرت کتاب به اين گُندگی را می‌خره می‌ده دست تو که چی؟ پورفوسور بشی؟».

از باغ ملّی تا مطبوعاتی سعادتمند واقع در فلکۀ اصلی شهر که آن روزها پاتوق معلمان و دبيران شهر ما بود، چيزی حدود صد متر است. در اين فاصله، چندين متلک يا سرزنش‌های جان‌سوزی شنيده‌ام که فقط يک نمونه را به تناسب ظرفيتی که وبلاگ دارد، برايتان نقل می‌کنم. غرض اين است که مبادا تصور کنيد که تا اين لحظه، فقط از قشر خاصی نام بُرده‌ام و چنين واکنش‌هايی از طرف آن‌ها طبيعی است. هفت‌ـ‌هشت متر مانده به مطبوعاتی سعادتمند، وقتی ديدم چند تن از دبيران ناگهان سر چرخاندند و توجهی به من نمودند؛ يک حس مطبوع و خوشايندی را که در لحظه در درونم شعله‌ور گرديد، به شيرينی لمس کردم. به‌همين دليل سر را بالا گرفتم و سعی کردم آرام و متين از کنار آن‌ها بگذرم. وقتی نزديک شدم، آقای دهدار معلم کلاس پنجم دبستان ما از جمع خود بيرون آمد و رو به من کرد و گفت: «به‌جای اين قرتی‌بازی‌ها برو خونه تکليف شبت را بنويس!».

«به تو مربوط نيست» تنها جمله‌ای بود که سه بار روی نوک زبانم قرار گرفت اما نمی‌دانم چرا برخلاف عادتی که داشتم، به‌جای حاضرجوابی و پاسخ دادن، مثل آدم‌های گُنگ، فقط به چشم‌های طرف مقابل خيره می‌شدم و نگاه‌شان می‌کردم. از اين لحظه صدايی _‌مثل صدای وز وزِ زنبور‌_ در گوشم پيچيد که حسابی گرفتار شدی و راه بازگشتی هم وجود ندارد. کسی که از هر طرف مورد آماج زخم و زبان‌های ديگران قرار می‌گيرد، فقط می‌تواند در جُست‌وجوی راه خاصی باشد: کوتاه‌ترين راهی که بشود زودتر به پناه‌گاهی رسيد. چاره‌ای هم غير از اين نبود، قدم‌ها را تُند تُند برداشتم تا به اولين کوچه‌ی نزديک برسم. وقتی هم داخل کوچه شدم، تا بيست متری مانده به خانه‌مان، يک نفس دويدم. قصدم اين بود که تا دَم درِ خانه بدوم که صدای خانم عادلی _‌همسايه‌مان که اکثر اوقات سرِ کوچه بود و پاپيچ بچه‌ها می‌شد‌_ مرا از دويدن باز داشت. ايستادم و بعد از سلام گفتم بله؟ او هم بی‌رحمانه و بی‌توجه به روحيه يک کودک نُه ساله، رو به من کرد و گفت: «بچه‌ای که در اين سن کتاب گُنده‌ای را دستش می‌گيرد، هرگز جوانی‌اش را نخواهد ديد».

معنای حرف خانم عادلی را خوب نفهميدم ولی احساس کردم که سخنی است رمق‌کُش. چون ديگر پاهايم نای دويدن نداشتند. وقتی هم به خانه رسيدم، مادرم با غُرغُرهايش، ته مانده رمق‌ام را برباد داد. در گوشه‌ای کز کردم و به فکر فرو رفتم. شب هنگام نيز وقتی پدرم به خانه آمد، به دليل سرپيچی از دستور او تنبيه شدم اما، سوز تنبيه، هرگز به اندازه سوز زخم‌زبان‌هايی که شنيده بودم، سوزناک نبود. تمام شب را در اين انديشه بودم که چرا زبانم در برابر آدم‌هايی که زخم‌زبان می‌زدند، بند آمده بود. معمولاً زبان آدم‌های خلاف‌کار بند می‌آيد ولی من که خلافی مرتکب نشده بودم. سناريو را نيز بزرگ‌ترها برايم آماده کرده بودند و باز همان‌ها بودند که راه نشان می‌دادند که چگونه کتاب را در دست بگيرم و راه بروم. پدرم مشوق پاره کردن روزنامه گرديد؛ کربلايی کفاش يادم داد تا عنوان کتاب را پنهان کنم؛ آن جوان دانش آموز عاملی برای سُردادن کتاب شد و فروشنده عکس‌های هنرپيشه‌گان، به من آموخت که قرار گرفتن کتاب بر روی شکم، چه نوع استنباطی را بدنبال دارد. و وقتی هم به‌طور طبيعی کتاب را در دست گرفتم، معلم دبستان‌ما گفت: قرتی‌بازی را بگذار کنار! و من هم مثل بچه‌ی آدم گذاشتم کنار. يعنی از آن روز به بعد، ديگر کسی در دست‌هايم کتابی نديد!

__________________________________

دوشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۷

چرا کودکان را در ايران اعدام می‌کنند؟ ـ ٢


آيا مقوله کودک‌باوری در درون جامعه ما، جامعه‌ای که
در بسياری جهات خود را بَرتر و سَرتر از همه‌ی همسايه‌ها و دارسايه‌ها می‌بيند و می‌شناسد؛ يک مقوله شناخته شده‌ای است؟ آيا تفکر «مردانه»، تفکر غالبی که هنوز جهت‌ها و عرصه‌های مختلف مناسبات را در امور سياسی، قضايی، فرهنگی، ‌آموزشی، اجتماعی و حتا در داد‌و‌سُتدهای اقتصادی درون کشوری تعيين می‌کند؛ اساساً چنين مقوله‌ای را برمی‌تابد؟
در ده‌ـ‌پانزده سال اخير و در بين خانواده‌های وابسته به اقشار متوسط جامعه، ما شاهد رشد و گسترش پديده نوظهور و مهمی به‌نام «برنامه‌ريزی و سرمايه‌گذاری برای کودکان» روبه‌رو هستيم. اما اين پديده مثبت و ارزش‌مند، پيش از اين‌که پای‌بند به تفکر «کودک‌باوری» باشند بيش‌تر، تحت تأثير فشارهای ناشی از تغيير ترکيب سنی در درون جامعه و موج‌های رقابتی برخاسته از آن قرار دارند. پای صحبت بسياری از خانواده‌ها اگر بنشينيد، آنان با طرح اين نکته که پدران امروزی، پدران کودک ذليلی بيش نيستند، به نوعی عدم تمايل و اعتراض خود را نسبت به وضعيت موجود ابراز می‌دارند. در هرحال، امواج توفنده و فراگيری که خارج از اراده والدين در درون کشور شکل گرفت، به سهم خود آن‌چنان سبب‌ساز شد تا تعدادی از مسئولين حکومتی از جمله روحانيان، به دختران‌شان [اعم از فرزند يا نوه] اجازه دهند که برای ادامه تحصيل و کسب تخصص، راهی کشورهای اروپايی گردند.
همين‌جا و با عرض پوزش يادآوری کنم که هدف و غرض از اين تعريف به‌معنای يک‌پارچه نمودن مردم جامعه و نشانه‌ی بی‌حرمتی و ناديده گرفتن تلاش‌های مدنی نيروهايی که سرمايه‌های اجتماعی ايران محسوب می‌گردند، نبود و نيست. جايگاه و اعتبار آنان همواره ارجمند است و ويژه. اما از آن‌جايی که هم موضوع بحث به حوزه عمومی مربوط می‌گردند و هم نقش و نگاه انواع قشرها و طيف‌ها را در اين مورد مشخص دخيل می‌بينی، اجباراً مخاطبان بحث، جامعه و عموم مردم هستند. وانگهی، وقتی با چشم‌های خود می‌بينيم که اين گروه از مسئولين در ارتباط با حقوق کودکان، ميان حق کودک خود و حقوق ديگر کودکان خط و مرز مشخصی می‌کشند و عمل‌کرد متناقضی را ارائه می‌دهند؛ يا وقتی می‌بينيم که گروه‌های مختلف اجتماعی در برابر رُشد رو به افزون کودکان خيابانی و کارتُن‌خواب، بی‌تفاوتی از خود نشان می‌دهند؛ استنباط واقعی از اين اوضاع و احوال و رفتارهای متناقض‌نما چه می‌تواند باشد؟ سخن بر سرِ بيش از نيمی از چهارده ميليون کودک ايرانی است که به‌خاطر فقر شديد اقتصادی، به‌جای رفتن به مدرسه، راهی خيابان‌ها و درگير کارهای طاقت‌فرسا گشته‌اند. هفت ميليون کودک بالاتر از ده سال سن، سرمايه و ثروت اندکی نيستند که جامعه ايرانی اين‌گونه آسان و بی‌تفاوت دارد از کنار آنان می‌گذرد. ناهمنوايی جامعه با حقوق کودکان، ريشه در تفکر و باورهای ما دارد و براساس همين باورها است که ما در مقابل مرگ تدريجی [يعنی فرسوده شدن در زير کارهای طاقت‌فرسا] يا اعدام کودکان، دم فرو بسته‌ايم!
در تفکر مردانه، دورۀ کودکی به‌عنوان يک مرحله حقوقی ويژه و آموزشی، به‌عنوان يک دورۀ ضروری و مشخص زندگی، تعريف و جايگاه معينی ندارد. ناگفته نماند که قائل شدن حقوق ويژه برای کودکان، قدمتی شصت ساله دارد و متناسب با رُشد مدنيّت در سطح جهان شکل گرفته است. اما پيش از آن نيز، ما شاهد اختلاف‌ها و صف‌بندی‌های مشخص حقوقی‌ـ‌اقتصادی و اعتقادی بر سر نوع تعريف و جايگاه کودکان در جهان بوديم. وجود همين اختلاف‌ها سبب شد که در درون سازمان ملل متحد، هفتاد و دو کشور [و عمدتاً کشورهای اسلامی] مفاد اصلی و اساسی کنوانسيون جهانی حقوق کودک را با اين توجيه که مخالف مبانی اعتقادی و باورهای ما است، هرگز نپذيرفتند و نمی‌پذيرند. باوری که تمام دوران زندگی کودکی را به دو دورۀ «طفوليت» و «نوجوانی» از هم‌ديگر جدا می‌کند و از منظر حقوقی‌ـ‌اقتصادی، برای پدر حق تملک و آزادی عمل مفرط نسبت به اموال را قائل می‌گردد و هم‌زمان برای کودک، حق مسئوليت کيفری.
معنا و تعريف واقعی اين تقسيم‌بندی چيست؟ به زبانی ساده، دورۀ طفوليت به دوره‌ای گفته می‌شود که کودک فاقد توانايی‌های لازم و اوليه برای علنی‌ساختن تمايلات واقعی و درونی خود است. تمايلات درونی هم براساس فرهنگ و باورهای مردسالارانه، مجموعه‌ای است از عناصری مانند نفرت، وسوسه، توطئه، انتقام‌جويی و نظاير آن. برای درک واقعی تمايلات هم می‌توانيد به داستان‌های مذهبی مراجعه کنيد. مثلاً زمانی که خداوند می‌خواهد بداند که تمايل و ارادت ابراهيم نسبت به خود توطئه‌گرانه نيست، دستور می‌دهد تا اسماعيل را قربانی کند. صدور چنين فرمانی از اين جهت خشونت محسوب نمی‌گردد که اسماعيل، جزئی از اموال ابراهيم است. همين پديده، باور و داستان را در همين امروز، با بيرون کشيدن ماده ٦١٢ از درون قانون مجازات اسلامی، به آسانی می‌توانيد لمس و تحليل کنيد. مطابق اين ماده، اگر پدری فرزند خود را کُشت، از آن‌جايی که کودک مالکی جز قاتل ندارد، در نتيجه قاتل مشمول مجازات قصاص نمی‌گردد. همين‌جا بايد مچ مدافعان و موافقان با اعدام را در ايران گرفت که چرا در برابر اين ماده سراپا غيراخلاقی و غيرانسانی سکوت کرده‌اند و خفقان گرفته‌اند؟ اگر همين سکوت و بی‌تفاوتی را در کنار آمارهايی قرار دهيم که بسادگی نشان می‌دهند مرگ کودکانی که توسط والدين به قتل می‌رسند، روزبه‌روز در حال افزايش است؛ آن‌وقت موضوع و مضمون تمايلات درونی، تاحدودی عريان‌ و روشن‌تر خواهند شد.
حال اگر بپذيريم مرز ميان طفوليت و نوجوانی را بروز يا عدم بروز تمايلات درونی تعيين می‌کنند، در نتيجه دورۀ نوجوانی، يعنی مرحله آغازين ورود به حريم «مردسالارانه» و پذيرفتن مسئوليت کيفری! حداقل محدوديت سنی‌ای که در نظام اسلامی برای مسئوليت کيفری در نظر گرفته شده، چند سال است؟ تمام قوانين کيفری ايران را اگر هزار بار زير و رو کنيد، صرفِ نظر از استنباط‌ها و تفاسيری که قاضی‌ها و وکلا در مورد سن شرعی ارائه می‌دهند، به‌طور مشخص چيز خاصی پيدا نخواهيد کرد. دليل چنين ابهام چيست؟ برای فهم قضيه بار ديگر به داستان اسماعيل در بالا مراجعه کنيد. اگر اسماعيل از روی ترس واکنشی از خود بروز می‌داد و برخلاف نتايجی که داستان نويسان می‌خواستند بگيرند با يک لگد، پدرش را از بالای کوه به ته درّه پرتاب می‌کرد؛ آن وقت بايد در انتظار عقوبتی سنگين از جانب خدا می‌ماند. به روز شده دليل عقوبت را، در ماده ٦١٢ قانون مجازات اسلامی می‌توانيد ببينيد. مطابق اين قانون، مهم نيست که کودک قربانی در دوره طفوليت بسر می‌برد يا در دوره نوجوانی. در هر دو صورت قانون، پدر را مالک اصلی کودک می‌شناسند. مهم واکنش کودک است، حتا اگر اين واکنش از جانب دختربچه‌ای که به بلوغ شرعی رسيد، يعنی سنی کم‌تر از نُه سال داشته باشد. و اگر همين موضوع را تا انتها دنبال کنيد، سرانجام به اين نتيجه خواهی رسيد که از منظر نگاه شرعی، تمايلات برابر است با اراده‌گرايی. تحت تأثير همين نگاه و برداشت است که مردم شريف و مسلمان ايران، گناه يک بچه پانزده ساله را نابخشودنی می‌شناسند و خواهان اعدام او هستند.
و خلاصه آخرين کلامِ مطابق چنين تمايل و تعريفی، ديگر جايگاه و نقش دولت و وظايف آن به‌عنوان مدعی‌العموم و حافظ منافع و ثروت‌های ملی _‌تعمداً مسائل انسانی و اخلاقی را ناديده می‌گيرم‌_ اساساً بی‌معنی است. اما از آن‌جايی که هر دولتی، ظهور، موجوديت و موقعيت خود را مرهون و وابسته به وجود و حضور نهادهای مدنی می‌داند و صرف‌نظر از اين که مدعی مدافع قوانين شرعی باشد يا نباشد، در برابر واکنش‌های آن‌ها نمی‌تواند بی‌تفاوتی از خود نشان دهد؛ بعد از انقلاب و به اين دليل که مبادا روزی دولت جانب تنها و مهم‌ترين نهاد مدافع حقوق کودکان را در کشور بگيرد، دستور برچيده شدن دادگاه ويژه کودکان را صادر نمودند. البته چنين خلائی را با تشکيل دادگاه ويژه روحانيت جبران کردند! يعنی اعتبار و ارزش يک روحانی بزه‌کار و مفسد در کشور، مهم‌تر و ارج‌تر از حقوق کودکان معصوم است!