پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۶

مثلثِ بدون قاعده



اگر از مردم جهان سوم و به ويژه از قشرهای ميانی جوامع آسيايی که بين ۶۰ تا ۸۰ سال سن دارند بپرسيد: در زندگیتان نام چند رئيس جمهور آمريکا را شنيدهايد و يا میشناسيد؟ آنوقت خواهيد ديد که واکنش و پاسخ اغلبِ آنها تقريبن شبيهی هم است. يعنی همزمان با نامبردن تعدادی از رؤسای جمهور آمريکا، نام وزيران خارجهاش را نيز طرح میکنند. حتا ممکنست اندکشماری نيز به دليل داشتن حافظهی بسيار قوی، نام وزيران دفاع را هم به ليست پيشين اضافه کنند. 


چنين واکنشی از يک جهت طبيعی است هرگاه بدانيم که داستان نخستين ورود ملموس آمريکا به دو قاره اروپا و آسيا بهعنوان نجات‌دهنده بشر از شرّ فاشيسم؛ با يک استراتژی کاملن شفافی کليد خورده بود. يعنی همان استراتژی مشهور «ضربهی بزرگ و کاری» فرانکلين روزولت!

همه کسانی که در آن سالها دسترسی به راديو داشتند و بعدها خاطراتشان را نوشتند، میگفتند جهان در سال ۱۹۴۴ برای نخستين بار با «مثلث قدرتِ» آمريکايی در روابط بينالمللی آشنا گرديد که رئيس جمهور روزولت با استراتژی مشخصی در رأس آن قرار داشت، و «کوردل هال» وزير خارجه و «جرج مارشال» فرمانده عالی ارتش آمريکا [وزير دفاع]، بهعنوان دو بازوی سياسی‌_نظامی، قاعده آن مثلث را تشکيل میدادند. آن دو بازوی سياسی‌_‌نظامی چنان ماهرانه و هنرمندانه استراتژی «ضربهی بزرگ» را پياده کردند که همزمان، در افکار عمومی جهان ذهنيتی شکل گرفت که: آمريکا آنچه را گفت و وعده داده بود، اجراء و پياده کرد.

يک سال بعد از ورود آمريکا به آسيا و اروپا، جنگ جهانی دوم خاتمه يافت. هم‌زمان و يا تقريبن دو‌_سه هفته قبل از پايان جنگ، عمر روزولت و عمر استراتژی او نيز به پايان رسيدند. اما مردم جهان که زاغ سياه اين «تازه وارد» به جهانِ قدر قدرتها را با دقت چوب میزدند؛ ديدند رئيس جمهور جديد «هری ترومن» نه تنها با استراتژی جديد [استراتژی «محاصره و ديوارکشی»]، بل‌که با وزير خارجه جديدی [جرج مارشال] وارد کارزارهای سياسی‌_نظامی جهانی گرديد که تسلط کاملی در فنون تهاجمی در دو عرصهی سياسی و نظامی دارد. در واقع از اين زمان بود که جهانيان در شناخت تنها ابرقدرت جهانِ بعد از جنگ، متوجه دو نکتهی کليدی مهم و بههم پيوستهای شدند که:
نخست، ميان استراتژی که معمولن با نام رئيس جمهور آمريکا گره میخورد و انتخاب وزير امور خارجه، ارتباط تنگاتنگی وجود دارد؛ و دوم، با توجه به ذهنيتی که در هنگام جنگ شکل گرفته بود، همه پذيرفتند که گفتارها و رفتارهای آمريکا مبتنی بر قواعد مشخصی است و در برابر رويدادهای جهانی، از قبل قابل پيشبينی.

در روابط بينالملل، شفافيت و قابل پيشبينی‌بودن رفتارهای سياسی فقط و فقط يک معنا و يک نتيجه‌گيری را بدنبال دارد: بالارفتن درصد ثبات، امنيت، رشد و توسعه در جهان! و از اين منظر قابل فهم است که چرا کشورهای جهان، نخستين توجهشان بعد از روی کار آمدن هر دولتی در آمريکا، زوم کردن روی نام و انتخاب وزير امور خارجه است؛ و يا چگونه متناسب با رفتارهای او، رفتارها و سياستهای خودشان را در روابط فراملی و منطقهای تنظيم میکردند؟ به زبانی ديگر، آن کسی که بهمعنای واقعی «سيمای سياسی آمريکا» در جهان شناخته میشود و اعتماد جلب میکند، وزير امور خارجه است نه رئيس جمهور! بعنوان مثال، «چوئن لای» نخست وزير چين که در درون نظام دو جبهه‌ای جهانی که در ظاهر میبايست در جبهه مخالف سياستهای آمريکا در جهان قرار میگرفت؛ وقتی در سال ۱۹۷۲ با هنری کيسينجر وزير امور خارجه آمريکا ملاقات کرد، از همان نخستين لحظه‌ی ديدار، اعتماد دوجانبهای ميان آنان شکل گرفت و هر دو، قولهای يکديگر را پذيرفتند. علت واقعی شکلگيری اعتماد هم مشخص است. وزير خارجه آمريکا با سيمای روشنی وارد خاک چين شده بود و از آن طرف چوئن لای، نيک میدانست طراح واقعی استراتژی «دو ستونه» نيکسون [همان شعاری که برای منزویکردن شوروی، چين را در آغوش بگير!] کسی جز هنری کيسينجر نيست. و مهمتر، چشم‌انداز و نتيجه تلاشها و رفتارهای کيسينجر برای چوئن لای، از قبل قابل پيشبينی بود و میدانست تحت تأثير آن استراتژی، دگرگونیهايی در روابط بينالمللی رُخ خواهد داد و ديديم که رُخ داد: يک نمونهی ساده آن تغيير سريع رفتار شاه ايران بود که تحت تأثير آن دگرگونی، خواهر و همسرش را به‌عنوان سفيران حُسن نيت، به چين فرستاد.

میدانيد که همان زمان، يگانه همتای قَدَر يا سرسختترين رقيب هنری کيسينجر در جبههی مخالف، «آندره گروميکو» بود. آيا چوئن لای به او نيز به اندازه کيسينجر اعتماد داشت؟ پاسخ مستند و دقيق را نمیدانم اما از منظر سياسی، با يک استدلال ساده میتوانم ثابت کنم که پاسخ منفی است. زمانی که در سال ۱۹۵۷ دانش آموز دبستان بودم، آندره گروميکو در رأس وزارت امور خارجه قرار گرفت و تا سال ۱۹۸۵، او بالاترين مقام شوروی در روابط بينالمللی بود. و در اين ۲۸ سال جدا از تحولات جهانی، می‌بينيم در خود کشور شوروی، ۵ رهبر [نيکيتا خروشحف، لئونيد برژنف، يوری آندريف، کنستانتين چرنينکو و ميخائيل گورباچف] با ۵ استراتژی متفاوتی که داشتند، تغيير کردند ولی، گروميکو هم‌چنان وزير امور خارجه بود. وزير خارجهای که در يک دوره موافق تز «همزيستی مسالمتآميز» است و در دورۀ ديگر برخلاف اصل ۲۹ قانون اساسی شوروی سابق که تهاجم به سرزمينهای ديگر را منع کرده بود؛ مدافع استراتژی «يورش پيشگيرانه» لئونيد برژنف میگردد و غيره ...؛ بديهی‌ست که هرگز نمیتوانست سيمای سياسی مطلوب، معتبر و اطمينانبخشی در مناسبات جهانی داشته باشد و در مناسبات دوگانه، اعتماد طرف مقابل را جلب کند.  

به گمانم گويا دوباره برگشتيم به زمانهای که ديگر هيچ رفتاری را نمیشود از قبل پيشبينی و اعتماد کرد از جمله سياستهای خارجی دولت آمريکا را. آمريکای امروز متأسفانه فاقد همان دو مؤلفهای است که نخستين پايهگذار آن در روابط بينالمللی بود. يک علت مشخص چنين وضعی، روی کار آمدن دولت رونالد ترامپ است. مردی که در ده ماه گذشته نشان داد که نه درک درستی از يک استراتژی منطبق بر زمانه دارد، و نه اطلاع دقيقی از تاريخ ديپلماسی آمريکا در جهان، و نه حاضرست گوش به رهنمودهای صاحبنظران بسپارد. مضمون بخشی از دخالت‌ها و توئيتکردن‌های او از منظر فرهنگی، بدين معناست که ترامپ هنوز ظرفيت پذيرش يک واقعيت تجربه شده و انکارناپذيری را که چرا  وزير امور خارجهی آمريکا در واقع نماد و «سيمای سياسی آمريکا» در جهان است؛ ندارد. تجربه‌ی هفتاد سال گذشته نشان می‌دهد که جايگاه وزير خارجه آمريکا در درون «مثلث قدرت» [رئيس جمهور‌_وزير خارجه‌_‌وزير دفاع]، يک جايگاه استراتژيک است. در واقع وزير خارجه «ستون قائم» و «زاويه‌ی قائم» (۹۰درجه) مثلث قدرت را تشکيل می‌دهد و به لحاظ منطقی، شخصيتی است صاحبنظر، نه مجری بی چون و چرای اوامر رئيس جمهور. 

اين همه نوشتم تا بگويم وقتی که آشکارا میبينيم رفتارهای ترامپ در ده ماه گذشته مبتنی بر هيچ قاعده‌ای نيست؛ يا وقتی می‌بينيم که «مثلث قدرت» به يک معنا مثلث بدون قاعده است و تناقض رفتاری آشکاری ميان ترامپ و وزير امور خارجه‌اش ديده می‌شود و غيره...؛ بلوف‌ها و تهديدهای سياسی‌_‌نظامی دو کشور ايران و عربستان عليه يک‌ديگر، می‌تواند ريسک بسيار خطرناکی باشد. جنگ ايران و عربستان، به نفع هيچ ملت و کشوری در منطقه نيست!