در کشور ما، فرهنگ رايج و غالب در مناسبات سياسی، اجتماعی و خانوادگی، فرهنگ استبدادی است. تحت تأثير چنين فرهنگی، تلاش برای ساختن، پروراندن و تقويت مستبدين ويژه و دلباب خود در عرصه فعاليتهای اجتماعی؛ يکی از تمايلهای نسبتن همگانی و حائز اهميت، و يکی از روشهای قانونمند در حوزه ارتباطات جمعی است که در بين ما ايرانيان وجود دارد و ديده میشود.
از اين رو در طرح نکته دوم، بههيچوجه موضوع و اصل استبداد و طرد و نفی آن، مورد توجهام نيست. مردمیکه خواهان بازگشت سلطنت هستند [حتا اقليت محدودی]، يا گروهی که بهرغم سی سال تجربه سياسی، همچنان حاميان نظام ولايتفقيه هستند و يا اسفبارتر از آن، تعدادی در نااميدی مطلق به ظهور «رضاخانی» ديگر، در انتخابات پيشين به کاريکاتوری از او متوسل شدند و دخيل بستند؛ بدين معناست که هنوز ما بدنبال مستبدين ويژه و دلباب خود میگرديم. در چنين جامعهای بحث استبداد را بايد واگذار کرد به بعد حل بحث نظم و نسق. بالاخره طرفداران نظام استبدادی [صرف نظر از شکل آن] دستکم ملزم به پاسخگويی به يک پرسشاند که در چارچوب نظام مورد علاقهشان، حداقل حقوق مخالفان نظام سياسی چيست؟
يکی از بهترين روشها در اين زمينه و در قياس ميان دو نظام استبدادی، برخلاف نگاه عاميانه و رايجی که میکوشد تا يکی از آنها [ولايتفقيه يا سلطنت] را نسبت به ديگری برتری دهد؛ منطقی آن است که مختصات نظام اخلاقی دو حکومت قبل و بعد از انقلاب را نسبت به هم، و نسبت به برداشتی [در واقع بهترين و مطلوبترين ايدهآلها] که ما دربارۀ کمال اخلاقی ارائه میدهيم؛ مقايسه کنيم. بر همين اساس و از نگاه فردی که مخالف استبداد است و چهل و اندی سال، يعنی بيش از دو سوم عمر و زندگیام با زندان و زندانی سياسی گره خورده است؛ میخواهم سادهترين پاسخها را برای پرسش بالا پيدا کنم.
هم اکنون، ليست بزرگی که نامهای دوستانم در آن ثبت شده است و ليستی بمراتب بزرگتر که نامهای تمامی رفقايم را در برمیگيرند، در برابر چشمانم ظاهر گرديدند. چهرههايی را میبينم و روزهايی را بخاطر میآورم وقتی که دوبهدو يا چند نفره، شيرين بر زندگی و آينده لبخند میزديم، و آنانـکه ديگر در ميان ما نيستند، چقدر اميدوار و شاد و شنگول بودند. شبهای زيادی را به ياد میآورم که در غم از دستدادنشان، در تنهايی خود گريستم. و چه بسيار روزهايی که با صورتی سُرخ کرده از سيلی، دندان بهجگر نهادم تا در ملاءعام اشکی نريزم و آبروداری کنم. با وجود بر اين، آن دستگيریها، شکنجهها و اعدامهای پيش از انقلاب، در سطحی نبودند که بخواهد و يا بتواند بر روحيه من و بسياری از رفقايم شوک و ضربهای کاری وارد کند و ما را به واکنشی خارج از نُرم وادارد. چرا؟ دلايلاش را در ادامه خواهم نوشت اما قبل از آن، اشاره به يک نکته ضروریست:
حساسيتی که دوستان ما نسبت به رفتارهای بغايت ضد انسانی ساواکیها نشان میدادند، بههيچوجه قابل انکار نيست و پنهان هم نمیکنم. گوشهای از اين حساسيت را «در واپسين غروب استبداد» توضيح دادم. ولی اگر بخواهيم اين حساسيت را بر همان مبنا و منظوری بگيريم که نوشته حاضر در جهت کشف و توضيحاش است؛ آن وقت ما با پرسش مبهمی روبهرو خواهيم شد که چه الزامی آنان [فدائيان] را واداشت تا دهها ساواکیای را که در دوره انقلاب دستگير کرده بودند، بیآنکه کوچکترين آسيبی ببينند، تحويل مراجع قضائيه وقت بدهند؟
ادامه دارد...
از اين رو در طرح نکته دوم، بههيچوجه موضوع و اصل استبداد و طرد و نفی آن، مورد توجهام نيست. مردمیکه خواهان بازگشت سلطنت هستند [حتا اقليت محدودی]، يا گروهی که بهرغم سی سال تجربه سياسی، همچنان حاميان نظام ولايتفقيه هستند و يا اسفبارتر از آن، تعدادی در نااميدی مطلق به ظهور «رضاخانی» ديگر، در انتخابات پيشين به کاريکاتوری از او متوسل شدند و دخيل بستند؛ بدين معناست که هنوز ما بدنبال مستبدين ويژه و دلباب خود میگرديم. در چنين جامعهای بحث استبداد را بايد واگذار کرد به بعد حل بحث نظم و نسق. بالاخره طرفداران نظام استبدادی [صرف نظر از شکل آن] دستکم ملزم به پاسخگويی به يک پرسشاند که در چارچوب نظام مورد علاقهشان، حداقل حقوق مخالفان نظام سياسی چيست؟
يکی از بهترين روشها در اين زمينه و در قياس ميان دو نظام استبدادی، برخلاف نگاه عاميانه و رايجی که میکوشد تا يکی از آنها [ولايتفقيه يا سلطنت] را نسبت به ديگری برتری دهد؛ منطقی آن است که مختصات نظام اخلاقی دو حکومت قبل و بعد از انقلاب را نسبت به هم، و نسبت به برداشتی [در واقع بهترين و مطلوبترين ايدهآلها] که ما دربارۀ کمال اخلاقی ارائه میدهيم؛ مقايسه کنيم. بر همين اساس و از نگاه فردی که مخالف استبداد است و چهل و اندی سال، يعنی بيش از دو سوم عمر و زندگیام با زندان و زندانی سياسی گره خورده است؛ میخواهم سادهترين پاسخها را برای پرسش بالا پيدا کنم.
هم اکنون، ليست بزرگی که نامهای دوستانم در آن ثبت شده است و ليستی بمراتب بزرگتر که نامهای تمامی رفقايم را در برمیگيرند، در برابر چشمانم ظاهر گرديدند. چهرههايی را میبينم و روزهايی را بخاطر میآورم وقتی که دوبهدو يا چند نفره، شيرين بر زندگی و آينده لبخند میزديم، و آنانـکه ديگر در ميان ما نيستند، چقدر اميدوار و شاد و شنگول بودند. شبهای زيادی را به ياد میآورم که در غم از دستدادنشان، در تنهايی خود گريستم. و چه بسيار روزهايی که با صورتی سُرخ کرده از سيلی، دندان بهجگر نهادم تا در ملاءعام اشکی نريزم و آبروداری کنم. با وجود بر اين، آن دستگيریها، شکنجهها و اعدامهای پيش از انقلاب، در سطحی نبودند که بخواهد و يا بتواند بر روحيه من و بسياری از رفقايم شوک و ضربهای کاری وارد کند و ما را به واکنشی خارج از نُرم وادارد. چرا؟ دلايلاش را در ادامه خواهم نوشت اما قبل از آن، اشاره به يک نکته ضروریست:
حساسيتی که دوستان ما نسبت به رفتارهای بغايت ضد انسانی ساواکیها نشان میدادند، بههيچوجه قابل انکار نيست و پنهان هم نمیکنم. گوشهای از اين حساسيت را «در واپسين غروب استبداد» توضيح دادم. ولی اگر بخواهيم اين حساسيت را بر همان مبنا و منظوری بگيريم که نوشته حاضر در جهت کشف و توضيحاش است؛ آن وقت ما با پرسش مبهمی روبهرو خواهيم شد که چه الزامی آنان [فدائيان] را واداشت تا دهها ساواکیای را که در دوره انقلاب دستگير کرده بودند، بیآنکه کوچکترين آسيبی ببينند، تحويل مراجع قضائيه وقت بدهند؟
ادامه دارد...