‏نمایش پست‌ها با برچسب Facebook01. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Facebook01. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

فراتر از انتخابات ـ ٢



[نوشته‌های فيسبوکی]

آن‌قدر سرگرم بحث و جدل بودند که کسی متوجه ورودم به داخل مغازه نشد. لبخند بر لب در گوشه‌ای ايستادم.

صاحب دکان وقتی متوجه حضورم شد، تندی گفت: چه به موقع آمدی. بيا يه چيزی بهش بگو! می‌ترسم با اين حرص و جوشی که در دفاع از خاتمی می‌خورد، سکته کند و روزهای پس از انتخابات را هرگز نبيند.

راست می‌گفت. طرف يک‌پارچه شده بود آتش. اما من چه می‌توانستم بگويم که حرف‌هايم دست‌کم، ليوان آبِ سردی باشد بر آن چهرۀ برافروخته و گرگرفته؟
نشستم کنارش و گفتم: در آن چند دقيقه‌ای که شاهد جدل‌های شما سه نفر بودم، بی‌اختيار به ياد حرف‌های دخترکی افتادم که در انتخابات رياست جمهوری سال ١٣٧٦، کم‌تر از يازده سال سن داشت. او چند ماه بعد از دوم خرداد و در دفاع از اصلاحات انشايی نوشت که اگر صبر و پايداری [تأکيد می‌کنم پايداری] در همه‌ی کارها داشته باشيم، پيروز می‌شويم!  

آن دخترک در دفاع از اصلاحات نوشته بود: «گر صبر کنی ز حـُوله حلواسازی!». يعنی اگر کمی حوصله و پايداری داشته باشی، می‌توانی هــر قدرت [حـُول] سياسی سخت جان و سياهکار را، به حلوای نرم و شيرينی مبدل سازی! ولی معلم اصلاح‌طلب‌اش متأسفانه [اگر تُف سربالا نباشد] نه تنها آن اصطلاح کليدی اصلاح‌طلبانه را از اساس نفهميد؛ بل‌که در هنگام تصحيح، واژه درست را غلط اصلاح کرد و نمرۀ منفی به بچه داد.

آن دخترها و پسرهای يازده ساله‌ی دورۀ اصلاحات، وقتی با چشم‌های خود ديدند و تجربه‌کردند که اصلاح‌طلبان بسياری از مسائل کليدی را از بنيان غلط می‌فهمند يا دانسته خود را به نفهمی می‌زنند؛ در انتخابات سال ١٣٨٨ ديگر برای‌شان مهم نبود که ميرحسين موسوی تا چه اندازه اصلاح‌طلب و برنامه محور است. آن‌ها می‌خواستند با حضور پُرشور و چشم‌گيرشان در انتخابات، آن بازی عوام‌فريبانه مشروعيت‌سازی را که ولی فقيه هر چهار سال به‌نفع ولايت راه می‌اندازد، از بنيان نفی و تخريب کنند. بديهی‌ست در انتخابات پيش‌رو نيز [خرداد٩٢]، آن جوانان منافع و چشم‌انداز را خيلی به‌تر از من پيرمردی که سی سال ايران را نديده‌ام، تشخيص می‌دهند. يعنی لازم نيست بيش از اين حرص و جوش بخوری عموجان!

پانوشت: به رفيق پيرم قول دادم عصر امروز سند اصلی را (يعنی متن انشاء را) می‌گذارم در فيسبوک [يا در وبلاگ] تا مثل همه‌ی آدم‌هايی که پای‌بند به مکتب «عين‌اليقين» هستند، با چشم‌های خود ببيند و باور کند :)


دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

فراتر از انتخابات ـ ١



[نوشته‌های فيسبوکی]

١
آقای «نیکولاس مادورو»، کمی بيش از ٥٠ درصد آراء انتخاباتی را به نفع خود کسب کرد و به احتمال زياد، رئيس جمهور آينده ونزوئلا است.

رئيس جمهوری که منتخب نيمی از مردم است وقتی اهرم قدرت را در دست گرفت، وظيفه‌اش در برابر نيمه ديگری که حامی سياست و برنامه‌ای متفاوت بودند چيست؟ چگونه بايد رضايت آن‌ها را جلب کند؟

تنها تجربه قرن بيست‌ويکمی ما در اين زمينه، انتخابات رياست جمهوری فرانسه در سال ٢٠٠٧ است. «نيکولا سارکوزی» که با شعار «گشايش» وارد کارزارهای انتخاباتی شده بود، وقتی مطابق آمار جدول بالا ديد که تنها آرای نيمی از مردم فرانسه را پشتوانه دارد؛ با دعوت از شخصيت‌های معروف حزب‌های ديگر از جمله از افرادی مانند «برنارد کوشنر» و «جک لانک» که دو تن از شخصيت‌های کليدی حزب سوسياليست فرانسه بودند؛ کابينه‌ی «مشکل‌گشا» را تشکيل داد.


پانوشت: می‌توانيم دولت اصلاح‌طلب در ايران را که با آرای اکثريت چشم‌گيری در پايان قرن بيستم (١٩٩٧ ميلادی) انتخاب شده بود، يگانه تجربه و تنها دولت قرن بيستمی معرفی کنيم که تعدادی از وزيران کابينه‌اش (وزيران اطلاعات + خارجه+ و...)، جزو مخالفان سرسخت تحقق برنامه‌ی اصلاحات بودند. (توی پرانتز بنويسم که يکی از معجزات مهم حکومت اسلامی اين است که رئيس جمهور را مردم انتخاب می‌کنند و وزيران کليدی کابينه را رهبر ).


٢
در فاصله تيـرماه تـا آبان ماه سال ١٣٨٨، يکی از دل‌مشغولی‌های من شده بود فهم چرايی حضور و شرکتِ جوانان ايرانی مقيم اروپا در راهپيمايی‌ها و آکسيون‌هايی که در آن ماه‌ها عليه جمهوری اسلامی برپا می‌شدند. واقعن آن انگيزه اصلی‌ای که سبب‌ساز شد تا جوانان ايرانی‌تبار مقيم اروپا را به تحرّک وادارد چه بود؟ جوانانی که بين ١٨ تا ٣٠ سال سن داشتند و اغلب‌شان [٨٠%] متولدين خارج از کشورند و مآبقی [٢٠%] در هنگام ورود، سن‌شان زير ٥ سال بود.

من در اينجا فقط به يک نکته‌ی مهم و مشترک اشاره می‌کنم که مطابق آمار جدول زير، از جمع هفتاد نفری که مورد پرسش قرار گرفته بودند، تنها ٥٠ نفرشان [٧١%] در راهپيمايی‌ها شرکت داشتند اما، تمام آن‌ها [١٠٠%] موافقان اعتراض و خواهان تغيير رئيس جمهور بودند. مخرج مشترک تمايل آن‌ها نيز عبارت زير بود:  
دورۀ احمدی‌نژاد، دورۀ سرشکستگی مضاعف ما [=ايرانيان مقيم اروپا] در اروپا و جهان بود!  




۳
«جولين به‌ور» نقاش معروف خيابانی با تصوير زير ره‌گذران بی‌تفاوت را متوجه اين مهم می‌سازد که: تنها از زاويه‌ی مشخص و معينی می‌توان متوجه‌ی چاله‌های وسط پياده‌روها شد. ازجمله چاله و چوله‌های انتخاباتی!  

لينک‌اش هم اينجاست:
http://darvishpour.blogspot.de/2005/07/blog-post_12.html




پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۲

لاهيجانی‌ها و فيس‌بوک





[متنِ فارسی‌ـ‌‌ـ‌گيلکی]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ




لاهيجانی‌ها به لب‌های غنچه‌شده می‌گويند: «بـُوک». مثال ساده‌اش: "لاکـُو بين چوطو بـُوک بـَهَ‌رَده" [دختره رو ببين چطوری لب‌هاش رو غنچه کرده]. امـا «بـُوک اَردَن» به‌معنای نازکردن، عشوه آمدن و جلبِ توجه کردن است. 
ناگفته نماند که اين اصطلاحِ عمومی يک استثناء هم داشت. در چشم عروس‌های قديم لاهيجی [به‌ويژه در مواقعی که عصبی بودند]، «بوک» مادرشوهر، هميشه «موتوره» بود؛ و «موتوره» هم يعنی لب‌و‌لوچـِه‌ی سگ! 


«فيس» را هم که واژه‌ای‌ست گوش‌آشنا، همه می‌شناسند که چگونه از قديم يار غار و عاشقِ وفادار «افاده» بود و هم‌چنان هست. رشتی‌ها واژه‌های فيس و افاده را با هم و يک‌جا بکار می‌برند: "اَنـِه فيسِ و افاده مـَره بـَه‌کـُوشته". اما لاهيجانی‌ها اغلب از واژه افاده بهره می‌گيرند: "جين‌جيريسک وَزنـَه دَهَ‌نـِه، ام‌مـَه ده‌تـَه ارابه اينهِ افاده مَن‌نِـِن [=نمی‌توانند] بهَ‌کـَهَ‌شن" [=وزن‌اش به اندازه وزن پرنده‌ای‌ست به نام «جين‌جيريسک» (پرنده‌ای که جثه‌اش کوچک‌تر از جثه‌ی گنجشک است) اما ده گاری نمی‌توانند افاده‌اش را بکشند].   

دو خط مقدمه بالا را به اين دليل نوشته‌ام که بگويم مهم نيست آقای «مارک زاکربرگ»(Mark Zuckerberg) طراح و صاحب امتياز فيسبوک، اين وسيله را در  رسيدن به کدام هدفی طراحی کرد. مهم اين است که ما در اين جهان مجازی چيزی جز يک دنيا «فيس» توأم با «افاده» نمی‌بينيم و حتا سيخونک‌اش [تلنگرش]، نه برای ارتباط‌گيری و تبادل اطلاعات، بل‌که ديدن عکس‌های مختلف و متنوع دختران «بوک بـَه‌رَده» و پسران «مو سيخ‌سيخی بـُودِه»ای ايسه که به‌قول رشتی‌ها: «مَن مَرهِ قوربان!».

البته تا زمانی که صفحه‌ی فيس‌بوک شخصی و خصوصی است و به‌ويژه صاحب صفحه جوان است؛ «بوک‌اَردن» نه تنها اشکالی ندارد، بل‌که بنا بر يک اصل تجربه شده‌ای که می‌گويد: «عريان‌کردن و بيرون‌ريختن به‌تر از پنهان‌کردن يا توی دل چپاندن‌ست»، بايد تشويق‌شان کرد که: "دش‌تا گودن گونا نيه!". ولی آيا اين قانون «صفحه‌های عمومی» و «پيچ‌های همگانی» را نيز در بر خواهند گرفت؟ اگر پاسخ‌تان منفی است، پس نگاهی بياندازيد به صفحه‌ی اجتماعی «لاهيجانی‌ها» و ديگر «پيچ‌های» وابسته به لاهيجی‌ها. چه می‌بينيد؟ دگرده‌نيم ای‌نيم عکس شيطون کوه، وگرده‌نيم ای‌نيم عکس شاه‌نشين کوه؛ دگرده‌نيم ای‌نيم کيش پشته، وگرده‌نيم ای‌نيم مـِن‌پشته.

و عجيب‌تر، ازدياد اين نوع عکس‌ها تا بدان سطحی است که همشهريان عزيز نگاره‌گذار ما را گرفتار بحران عنوان و سوژه کرد که برای نام‌گذاری متوسل به شيوه «هاليودی» گرديدند. شيوه‌ای که از يک واژه [مثلن آفتاب] آن‌قدر عنوان می‌سازند [مثل فيلم‌های: «جدال در آفتاب»؛ «هيجده ساله‌گان در آفتاب»؛ «عشق در آفتاب»؛ «مشقِ شب در آفتاب» و...] تا به بن‌بست برسند. و حالا در صفحه نخست «لاهيجانی‌ها» نيز چيزی شبيه‌ی همين نام‌گذاری‌ها را می‌بينيم: «سلِ کـُول در زير نور مهتاب»، «سل کول در نيمه‌شب»، «سلِ کول در خروس‌خوان»، «سل‌کول در بهاران» و ادامه‌اش هم افتادند به جان موزائيک‌های پيرامون بـُلوار، در زير تابش نور مهتاب و آفتاب.

اميدوارم نگوئيد يادداشت پيش‌رو فاقد روح زيبايی‌گرايی است. باورکنيد از منظر زيبايی‌شناسی تلاش دوستان جوان ما که می‌خواهند غروب‌های دل‌انگيز شاعرانه و عاشقانه‌ای را در زير نورافکن‌های الوان به نمايش بگذارند، واقعن ستودنی‌ست. اما اين تلاش ستودنی و آن زاويه ديد عاشقانه‌ای که زُوم کرده است روی شيطان‌کوه، هم‌خوان با حافظه‌ی تاريخی نيست. زيرا که شيطان کوه، در هيچ دوره‌ای کوه عاشقان و الهام‌بخش شاعران لاهيجی نبود! مستند اين سخن هم کتاب «شاعران لاهيجی» اثر همشهری ما آقای سپهر [پسر] است. لاهيجانی‌های قديمی و به‌ويژه آن‌هايی که در دورۀ جوانی خود دست‌کم يک‌بار طعم شيرين عشق را چشيدند و راه پُرپيچ‌وخم عاشقانه را پشتِ سر گذاشتند؛ «عطاکوه» را نماد عشق و عاشقی می‌شناختند. هر گوشه‌ی اين کوه استوار را که نگاهی دل‌نشين و عاشقانه‌ای به «ليلاکوه» دارد اگر [با يک کـُولِ چاقو] کمی بَکنيد، حتمن يکی‌ـ‌دوتا مُهره عشق را که عاشقان بُن‌بست ديده و شکست‌خورده به نيت رسيدن به معشوق در دل و دامنه‌ی آن چال می‌کردند؛ پيدا خواهيد کرد. واقعن اگر حافظه‌ای نباشد و خاطره‌ای واگويی نگردد؛ همه چيز وارونه و جابه‌جا خواهند شد. و خدا نکند ما عادت کرده باشيم به فرهنگ وارونه‌نگری.  

هر آدمی کم‌وبيش طرف‌دار زيبايی و زيبايی‌گرايی است. اما اگر زيبايی‌گرايی محض علتی برای تخريب حافظه‌ی تاريخی شهر و شهروندان گردد، باور کنيد از ويروس‌های خطرناک هم خطرناک‌تر و وحشتناک‌تر است. متأسفانه نوشته حاضر ظرفيت آن را ندارد که [به‌عنوان نمونه] بنويسم چگونه ميان تخريب سر دَرِ «باغ ملی» قديم زير شعار آبادگری و زيبايی‌گری، با بستن سينماهای شهر و تجديد افتتاح «شهر سبز»؛ ارتباط تنگاتنگی وجود داشتند. چگونه تخريب سر در باغ ملی، تخريب حافظه شهر بود و با تخريب حافظه شهر، چگونه راه برای ورود عناصر ضد فرهنگ هموار می‌گردد. الان هم زبانم لال، زبانم لال، قصدم چنين نيست که بگويم تعدادی از جوانان همشهری، لاهيجان را خلاصه کرده‌اند به «ميان پشته» و شيطان کوه و بام سبزش. دلم می‌خواهد يکی پيدا شود و در خدمت به تقويت حافظه‌ی همشهريان جوان، زير يکی از عکس‌های «ميان پشته» می‌نوشت: اينجا روزگاری «کيش پوشته» بود و مأمن انواع پرندگان مهاجر در زمستان. شهرداری لاهيجان بهار هر سال يک‌بار کيش‌ها [=شمشادها] را هرس و آن‌جا را تميز می‌کرد که اگر به‌موقع و از بالای شيطان کوه نگاه می‌کردی، کيش‌ها در درون يک کادر مستطيلی شکل در دو رديف مشخصی کاشته شده بودند تا از بالا «ميان پشته» خوانده شوند. حالا آن ميان پشته را که روزگاری خانه‌پرندگان مهاجر زمستانی بود را به بهانه‌های مختلف خراب کردند تا رستوران و سالن جشن عروسی بسازند. ای کاش يکی پيدا می‌شد و می‌نوشت نابودی خانه پرندگان، نابودی محيط‌زيست، نابودی استخر و نابودی شيطان‌کوه‌ست! ای کاش يکی با ديدن آن عکس هوايی می‌نوشت: ببينيد چگونه کوه و استخر در تنگنای سيمان و آجر در حال مبتلا شدن به تنگی نفس هستند؟ ای کاش يکی پيدا می‌شد و می‌نوشت: چقدر خوب است که ما در اين صفحه، زشت و زيبا را با هم ببينيم! همين! 


پانوشت:
مطلب بالا را برای صفحه لاهيجانی‌ها نوشته بودم.
 

دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

سالِ زيـاده


برداشت‌های ما در بارۀ مفهوم و جايگاه عددها، اغلب ريشه در آئين و سنت زرتشتی دارد. با اين وجود شمارش اعداد در گيلان‌ قديم دارای ويژه‌گی‌های منحصر بخود بود و تا حدودی نيز تفاوت‌هايی با ديگر ايالت‌ها و شهرهای ايران داشت. به‌عنوان نمونه و بمناسبت فرارسيدن سال ٢٠١٣ ميلادی، تنها به يکی از اين ويژه‌گی‌ها اشاره می‌کنم که گيلانی‌ها قديم، بجای عدد ١٣ از واژه «زياده» استفاده می‌کردند: يازده، دوازده، زياده، چهارده.

هنوز هم در کوچه‌_‌پس‌کوچه‌های لاهيجان و در محله‌های «پُرده‌سر»، «گابنه» و تا حدودی «ميدان‌کوچه»، ممکن است چشم‌های‌تان بر يکی از دو ستون خانه‌های «سکودار»ی که اغلب خانه‌های اعيانی بودند؛ به کاشی‌ها لاجوردی رنگی بيافتد که به دو شکل حرفی و عددی، شماره‌هايی را با رنگ سفيد نشان می‌دهند که در متن کاشی حک و نوشته شده‌اند. اين کاشی‌ها که يادگار دورۀ رضاخانی [و چه بسا پيش‌تر] و يادآور روزهای نخست تولد ادارۀ «بلديه» در شهر لاهيجان هستند؛ بدون استثناء، هيچ نشانی از عدد ١٣ ندارند. اما در دور دوم شماره‌گذاری و در زمانی که آقای فياض شهردار لاهيجان بود و قرار شد بر سر درِ خانه‌ها پلاک‌های شماره‌دار بچسبانند؛ قديمی‌های لاهيجان از جمله زنده يادان صالحی [پدر آقای صالحی ساعت‌ساز] و مکّـی [پدر آقای مگّی کارمند شهرداری] که از ياران و دوستان نزديک دکتر حشمت و ميرزا کوچک‌خان بودند؛ پيشنهاد دادند تا نمرۀ پلاک‌ها را مثل دوران قديم به صورت حروف بنويسند. معنای واقعی پيشنهاد اين بود تا واژه «زياده» بجای عدد ١٣ نوشته شود. و خلاصه عدد «زياده» شده بود بحث داغ تعدادی از لاهيجانی‌ها در آن روزها: آيا اين پيشنهاد برگرفته از همان داستان خرافی است که عدد ١٣ را عدد نحس می‌دانند؟ تا آنجايی‌که بخاطر دارم آقای شهردار راه ميانه‌ای را در پيش گرفت. يعنی بجای عدد ١٣ نوشتند ١+١٢.    

يکی از پرسش‌های کليدی آن روزها اين بود که واژه زياده از چه زمانی وارد اعداد گرديد؟ پاسخی که پيران ما به اين پرسش می‌دادند دقيقن روشن و سرراست بود: از زمانی که شالی‌کاری در گيلان رواج يافت! آن‌ها استدلال می‌کردند که واژه «نيم‌درز» و «درز» از دوران قديم تا همين امروز، واحد پايه‌ای برداشت شالی بود. و هر «درز» از ١٢ «مُشت» يا «مُشته» تشکيل می‌شدند. در قراردادهای شفاهی و کتبی نيز بجای استفاده از مترمربع، از واحد «درز» بهره می‌گرفتند. مثلن می‌نوشتند: زمينی را که ٥٠ درز محصول می‌دهد، به آقای فلانی مطابق قرارداد زير اجاره می‌دهيم. در واقع می‌توان گفت که پيدايش واژه «زياده» در شمارش، بعد از دوره‌ای است که قراردادهای نصفه و نيمه ميان صاحبان زمين شالی و صاحبان کار يا «شالی‌کار» تنظيم و رايج گرديد. اما چگونه؟

بديهی‌ست که «شالی کاران» در هنگام پرداخت سهم مالک، در بيش‌تر موارد سهمی کم‌تر از مقداری که در قرارداد آمده بود به مالک می‌پرداختند. به زبانی ديگر از سهم مالک می‌دزديدند. يعنی «درزهای» پرداختی به مالک بجای اين که هرکدام متشکل از
١٢ مُشته باشند، مثلن نيم مشته‌ای کم داشتند. از آن‌جايی که مالک نيز به‌ تجربه اين درس‌ها را خوانده و آموخته بود؛ بعد از کنترل و کشف جُرم، شالی کاران را وادار می‌ساخت تا بر روی هر «درز»، مشتی ديگر بيافزايند. داستان اصلی نيز از همين لحظه شروع می‌شود که به حساب شالی‌کاران، «درز»های پرداختی به مالک هرکدام برابر بود با ١٣ مُشته. اما آن‌ها به دو دليل ساده زير هرگز نمی‌توانستند عدد ١٣ را بيان و برجسته کنند:

نخست اين‌که طرح عدد ١٣ به‌نوعی سنت‌شکنی و اخلال در سيستم شمارش، وزن و مقياس محسوب می‌شد. اعداد ٦ و ١٢ اعداد مقدسی بودند: هر نيمه‌ای از سال، از ٦ ماه تشکيل می‌شد؛ فاصله‌ی ميان چله‌ی زمستان و چله‌ی تابستان، ٦ ماه بود؛ هر «جين» ٦ عدد؛ هر نيم‌درز، ٦ مشته و هر «مَن» گيلان، ٦ کيلو است. حتا تولد نوزادان را در شبِ ششم جشن می‌گرفتند. و خلاصه دوم، مالکان به‌هيچ‌وجه طرح عدد ١٣ را برنمی‌تابيدند چرا که به‌نوعی زير پا نهادن قراردادهای شفاهی يا کتبی محسوب می‌شدند. قراردادی که هر «درز» را ١٢ مُشته محاسبه می‌کرد نه ١٣ مُشته! از اين لحظه بود که وازه دو منظوره «زياده» [از منظر نگاه مالک بمعنای پرداخت کسری و از منظر نگاه شالی‌کاران، بمعنای پرداخت اضافی] وارد مبادله‌های روزانه گرديد. مبادله‌ای که از بنيان بی‌گانه است با خرافه‌هايی به‌نام نحوست و نخوت. و حالا جا دارد تا گيلانيان عزيز از اين منظر فرارسيدن سال دوهزار زياده ميلادی را به همه‌ی مردم جهان تبريک بگويند! :)

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

بچـه‌هـای رشت حق اعتراض ندارند!



يکی از بچه‌های رشت ايميل زد و نوشت: بازار رشت پُر شده است از اجناس چينی! اگر از دو‌ـ‌سه قلم جنس‌هايی مانند «خوج»[=گلابی وحشی]، «کـُونـُوس»[ايزگيل] و «آب‌کونوس» بگذريم، مآبقی از سير گرفته تا پارچه، آن هم نه پارچه معمولی و چيت؛ بل‌که انواع پارچه‌های چادری، عبايی و قبايی و در مجموع، 88‌ـ‌87 درصد حجم بازار پوشاک کشور را در برگرفته است.  

شايد باور نکنی اَبرار، مسئله فقط اين نيست که امروز «لـیُ»[به زبان چينی يعنی 6] مـا در گرو «چـی»[=7] ما هست بل‌که، مش جواد بقال هم پشتِ شيشه‌ی مغازه‌اش با خط «چين‌گليش» می‌نويسه: «پينگ‌گَن»[=بيسکويت] تـُرده و تـازه‌ی چينی وارد شد.

بديهی‌ست که حرفی برای گفتن نداشتم اما، با پررويی تمام در پاسخ نوشتم: فرض کنيم اگر همه مردم ايران حق اعتراض به واردات بی‌رويه و کمرشکن را داشته باشند؛ اهالی رشت نمی‌توانند و نبايد از چنين حق و حقوقی بهره‌مند گردند. زيرا شما از دهه بيست به اين‌سو، نخستين تبليغ‌کنندگان اجناس چينی در ايران بوديد و از پشتِ راديو با هزار ناز و کرشمه فرياد می‌کشيديد:


چينی‌ام، چينی‌ام، چينی‌ام... لای لای
دسمالِ هيل و ميخک و دارچينی‌ام ... لای لای

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

از «مورس» تا «مُرسی»


گروه محدودی از جوانان مصر، نقش و کارکرد رئيس جمهور «مُرسی» را در سياست، که وظيفه و ماموريتی غير از انتقال و ابلاغ پيام‌های ويژه‌ای به عقب‌مانده‌ترين بخش جامعه و جلب و تحريک آنان ندارد؛ با اندکی تفاوت [= وارونه‌گی]، بومی شده و يا بنا به قولی مصری شدۀ روشی می‌دانند که در جهان به کـُد «مورس» معروف است.

در روش مورس، نُخست ضربه‌ها وارد می‌گردند، بعد حرف‌ها شناسايی، و بعد از آن واژه‌های شکل‌گرفته با معنا می‌شوند. اما در شيوه مُرسی، نُخست واژه‌های گُنگ و دو يا چند منظوره سرريز می‌کنند و سپس ضربه‌های سريالی جان‌گير و کُشنده وارد می‌گردند. آقای مورس با کشف آن روش آمده بود تا جهان پراکنده و جدا از هم را به‌هم متصل کند؛ برعکس، آقای مُرسی آمده است تا جامعه تقريبن واحدی را فصل فصل و چند پاره کند.

تاريخ و تجربه‌ی کشوری که روزگاری فرعونی بود، زمانی قبطی، پيش از انقلاب سرآمد ناسيوناليسم عربی، و حالا هم بنا به خواست اخوان‌المسلمين می‌خواهد کشوری يک‌پارچه مسلمان‌نشين باشند؛ به روشنی نشان می‌دهند که مردم‌اش همواره در آستانه‌ی زير و رو شدن هويت‌شان، شعار واحدی را زمزمه می‌کردند:
آن مرد آمد!
آن مرد با کلامی شيرين آمد!
آن مرد برای رستگاری سرزمين آمد!
  
شعاری که برای ما ايرانيان گوش‌آشناست! اين شعار وقتی در جان جامعه‌ی ايرانيان آن روزگار نشست، به آنی، سی سال عمر جوانان را بلعيد و بر باد داد و تازه بعد از گذشتِ سه دهه، شايد چيزی نزديک به دو/سوم[3/2] مردم هنوز دقيق نمی‌دانند که مُرسی ايرانی:

وقتی که آمد،
عشق
پر کشيد و رفت.  
دل
از طپش افتاد،
چشم از فروغ،
لب در فراق بوسه‌ی داغی،
ماتم گرفته بود.

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

مبارزه عليه فرهنگ رشوه‌خواری



فردا (9 دسامبر) روز جهانی مبارزه با رشوه‌خواری و فساد اداری است.
پرداختن مبلغی ناچيز يا کلان، برای افرادی که بنيه مالی دارند و می‌خواهند از اين‌طريق [رشوه] در انجام و تحقق نيازها و خواست‌های خويش شتابی بيش‌تر داده باشند؛ ظاهرن و به‌زعم عده‌ای گويا کاری‌ست بی‌خطر و زيانی را متوجه مردم و جامعه نمی‌کند. حتا بعضی‌ها در محافل خصوصی اين عمل را وسيله‌ای مطلوب و به‌ترين تاکتيک در رقابت‌های اقتصادی‌ـ‌تجاری و اداری عليه رقبای خود می‌دانند. اما هر دو گروه رشوه‌ده و رشوه‌خوار، در برابر پرسشی که چرا اين مبادله پنهانی‌ و زيرميزی‌ست و دور از چشمان اين و آن انجام می‌گيرد، هنوز و تا همين امروز پاسخ مشخصی نداده‌اند و بعد از اين هم نخواهند داد! چرا که هر دو گروه [رشوه‌ده و رشوه‌خوار] در بارۀ اعمال خلاف خود آگهی دارند و می‌دانند که اين نحوه روابط خلاف قانون، خلاف اخلاق عمومی و خلاف انسانيت است.

بنا به گزارش تخمينی‌ای که بانک جهانی در پنج‌_‌شش سال پيش ارائه داده بود ، هر سال بيش از يک‌هزار ميليارد دلار رشوه در سراسر جهان پرداخت میشوند. اما چنين تخمينی تنها توجه‌اش به رشوه‌های کلانی‌ست که در پس معامله‌ها و مبادله‌های بزرگی که در سطح جهانی انجام می‌گيرند، پنهان است. اگر بر روی اين مبلغ، رشوه‌های خُرد و دله‌رشوه‌ها را نيز بيافزايم، آن‌وقت مبلغ بدست آمده رقمی را نشان خواهند داد که به احتمال زياد موجب وحشت جهانيان خواهند شد.

از طرف ديگر، وقتی پای درددل‌های اغلب مردم کشورهای جهان سومی می‌نشينيد، می‌بينيد همه از فساد اداری و رشوه‌خواری‌های عريان در کشورشان می‌نالند اما، کوچک‌ترين قدمی هم در جهت مبارزه با آن برنمی‌دارند. واقعن چرا؟ چنين بی‌تفاوتی‌ای فقط و فقط می‌تواند يک علت داشته باشد: تسلط فرهنگ رشوه‌خواری بر همه‌ی امور زندگی! همين که فردی برای انجام بخش کوچکی از وظايف روزانه خود در برابر ارباب رجوع، بر سرِ او منت می‌گذارد؛ يا برعکس، وقتی می‌بينيم ارباب رجوع‌ها پيش از طرح خواست‌های خود نخست پاکت رشوه را بر سرِ ميز کارمندان اداره‌ها يا شرکت‌ها می‌گذارند؛ معنايش اين است که کل افراد جامعه چنين مبادله‌ی خلافی را پذيرفته‌اند. در واقع مادامی که فرهنگ رشوه‌خواری در درون جامعه‌ای به چالش گرفته نشوند؛ بعيد است که رشوه‌خواری در آن جامعه ريشه‌کن گردد.      

فکر می‌کنم با اين اشاره گذرا دست‌کم يک نکته کليدی و مهم تا حدودی روشن شده باشد که هرزمان چرخ‌دنده‌های اصلی جامعه‌ای با نيرو و قدرت رشوه‌خواری بگردد؛ رسيدن به دموکراسی برای مردم آن جامعه آرزوی محالی خواهد بود. با توجه به اين نکته کليدی، جمله‌ی پايانی گفتار تاحدودی روشن است: در مبارزه عليه گسترش فرهنگ رشوه‌خواری و فساد اداری، بی‌تفاوت نباشيم.

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

حق مجازات يا حق شکايت؟


اگر می‌بينيم يا می‌شنويم که اکثريت مردم جهان معتقدند نظاميان حق ندارند در امور سياست مداخله کنند؛ معنايش اين نيست که نظاميان در اين رشته تخصصی ندارند يا تحصيلی نکرده‌اند. اين حُکم که متأثر از تجربه‌های مختلف و متفاوت جهانی است، تأکيد ويژه‌اش فقط و فقط روی فرهنگ و آموزش‌های پادگانی است که به‌گونه‌ای نظاميان را از اجتماع می‌کنَنَد و ديگرگونه می‌کُنند. يک نمونه مشخص وطنی آن جمله‌ای است که در تصوير زير مشاهده می‌کنيد. سردار طلايی مدعی‌ست در رشته علوم سياسی تحصيل کرد و در امور مديريت تخصص دارد. کسی که در اين دو رشته تحصيل کرده باشد به احتمال زياد نيک می‌داند که در همه جای جهان،
مردم حق شکايت دارند نه حق مجازات! اما از آن‌جايی که سردار طلايی مأنوس با فرهنگی است که به نظاميان حق هرگونه مجازات را به "متجاوزان، متجاسران و متمردان داخلی" می‌دهد؛ با همين ديدگاه وارد عرصه عمومی می‌گردد و از اين منظر جهان خارج از پادگان را تحليل و تفسير می‌کند.

متأسفانه صدای نظاميان در ميهن ما تنها صدايی نيست که می‌گويد مردم [بخوانيد سپاه و بسيج] حق مجازات دارند؛ بل‌که روحانيت نيز همسو با آن‌ها، برای اُمّتِ خود [بخوانيد شبه‌نظاميان وابسته به روحانيت] حقوق ويژه‌ای [تکليف شرعی] را قائل هستند. بی‌سبب نيست که بخشی از مردم ما شعار: "نظاميان به پادگان‌ها برگردند و روحانيان، به حوزه‌ها" را يک شعار اصلاحی می‌شناسند.  

پانوشت: دو تن از دوستان وبلاگی پرسيدند چرا بعضی از ديوارنوشته‌های فيس‌بوکی را در وبلاگ نمی‌گذاری؟ در واقع اين پرسش به‌نوعی پيشنهاد هم بود و استدلال می‌کردند که با اين کار هم وبلاگ‌ات از بی‌تحرکی نجات می‌يابد و هم اغلب دوستان وبلاگی‌ات که در فيس‌بوک حضور ندارند، در جريان کارها و فعاليت‌های روزمره‌ات قرار می‌گيرند. ديدم فکر بدی نيست!

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۱

بازار کريسمس مونستر



از ظُهر امروز تا عصر بيست‌وسوم دسامبر تقريبن بمدت يک‌ماه، بازار کريسمس در اغلب شهرهای آلمان داير است. اين بازارها در واقع عرضه کننده جنس‌های مرغوب، کمياب و اغلب دست‌بافت و دست‌سازی هستند که در بازارهای عادی به ندرت پيدا می‌شوند مثل: انواع کيف‌های پول چرمی، انواع کلاه‌های گرم و شال‌گردن‌های رنگی و متنوع، شمع‌ها و صابون‌های دست‌ساز و غيره... که هدايای مناسبی هستند برای روز کريسمس. و بديهی‌ست که در جوار اين بساط‌ها، انواع بوهای زانو شُل‌کُن کباب استيک، سوسيس‌های معروف آلمان، شاه بلوط‌ها و سيب‌زمينی‌های تنوری، قارچ سُرخ‌کرده و... به‌مشام می‌رسند که نمی‌توانی بی‌تفاوت از کنار آن‌ها بگذری به ويژه، از کنار بو و طعم شرابِ داغ!



در اوائل نوامبر سال گذشته، يعنی پيش از اين‌که بازار کريسمس داير شود پليس آلمان آمار تصادف‌های ده ماه سال 2011 را منتشر کرده بود. آن آمارها نشان می‌دادند که تنها تصادف دوچرخه‌سواران در مقايسه با سال پيش (2010) بيش از دوازده هزار مورد افزايش داشته. تأثير انتشار آن آمارها بر زندگی مونستری‌ها و شهر مونستر که هم مرکز آکادمی پليس هست و هم به شهر دوچرخه‌ها معروف است و هر مونستری بطور متوسط سه‌تا دوچرخه دارد؛ بدين نحو بود که تنها در هفته نخست بازار کريسمس، 610 نفر از دوچرخه‌سوران مونستری که شرابِ داغ نوشيده بودند، توسط پليس‌های دوچرخه‌سوار نقره داغ شدند.


پانوشت: دو تن از دوستان وبلاگی پرسيدند چرا بعضی از ديوارنوشته‌های فيس‌بوکی را در وبلاگ نمی‌گذاری؟ در واقع اين پرسش به‌نوعی پيشنهاد هم بود و استدلال می‌کردند که با اين کار هم وبلاگ‌ات از بی‌تحرکی نجات می‌يابد و هم اغلب دوستان وبلاگی‌ات که در فيس‌بوک حضور ندارند، در جريان کارها و فعاليت‌های روزمره‌ات قرار می‌گيرند. ديدم فکر و پيشنهاد جالبی است.
 

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

مدافعان مظلوميت


دوستی روز گذشته در ارتباط با ٢٣٦ نفر از اهالی فيسبوک که بمناسبت "عيد قربان" عکس‌های مظلوميت گوسفندان را به نمايش و اشتراک گذاشته بودند و يا در زير عکس‌ها کامنت نوشتند و لايک زدند؛ نيمچه تحقيقی کرد و نوشت: "وقتی می‌گويم نسل جديد در بازکردن پپسی برای خود مهارت عجيبی دارند؛ می‌گويی بی‌خيال! بگذار هرچه دل تنگ‌شان می‌خواهد بگويند...

 


بد نيست به اتفاق نگاه گذرايی داشته باشيم به وضعيت اين ٢٣٦ نفر مخالفان کشتار حيوانات در فيس‌بوک:
 
تعداد ٦٤ نفر از اين‌ جمع يعنی ٢٧درصد، قبلن و بدون هيچ مناسبتی عکس آتش و سيخ کباب را در فيس‌بوک گذاشته بودند.
تعداد ١٧ نفر از اين جمع يعنی ٠٧درصد، عکس‌های سيخ کباب ديگران را به اشتراک گذاشته بودند.
تعداد ٢٨ نفر از اين جمع يعنی ١٢درصد، عکس سيزده بدرشان در فيس‌بوک مربوط به منقل و آتش و سيخ است.
تعداد ٩٢ نفر از اين جمع يعنی ٣٩درصد، قبلن زير عکس‌های کباب بريان لايک زده بودند.
تعداد ٢٦ نفر از اين جمع يعنی ١١درصد، قبلن زير عکس کباب‌ها، کامنت‌های "به‌به! جای ما خالی:)" گذاشته بودند.
تعداد ٠٩ نفر از اين جمع يعنی ٠٤درصد، صادقانه نوشتند که کباب و کله‌پاچه دوست دارند اما، مخالف خون‌ريزی در ملاءعام هستند.

کامنت‌ها:
VA RG همه‌ش ژست و فیگوره حسن آقا. توی فیسبوک زحمت هر چیزی بودن یه فشار نرم انگشت «دوشؤخوری انگوشت» روی دکمه‌ی چپ ماوسه.  
نباید اون «جای ما خالی» رو جدی گرفت و نه این «قربانی نکنید» و نه اون «فلانی را آزاد کنید».

Mon Ta'na و نه اون فلانی را آزاد کنید. آقایان، گل گفتید جمیعن!

حسن جان، به آن دوست باید یک خسته نباشید نثار کرد! یاد طنز فیلم میهمان مامان میفتم که در لحظه‌ی حمله‌ی گربه به ماهی توی حوض، طرف گفته بود: ما داشتیم ماهی سرخ می‌کردیم و حواسمون به ماهی تو و حمله گربه بهش نبود... ما مردمان متمدنی هستیم، از گوشت تن هم می خوریم و ...

Mohseen Bafekr Lialestani چه تحقیق جالبی؟!

Mohammad Tahmak به نظر میرسه این که در فضای موضوعی قرار بگیریم مهمتره تا این که از اون فضا یا کمپین نتیجه بگیریم. به خاطر همینه که این همه کمپینهای روشنفکرانه هیچ وقت به جای درستی نمیرسه، چون همۀ کسانی که فلش کمپینها روبروشونه به خوبی میدونن که قرار نیست هیچ وقت این سیاه بازیها منتج به یک نتیجۀ عملی بشه و فیگورش از نتیجش برای حامیان کمپین شیرین‌تره.