پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۷

استقبال «واواک» از «باراک»


در ظاهر و بنا به گفته برخی از تحليل‌گران سياسی داخلی و خارجی، نخستين و مهم‌ترين نهادی که در ايران پيشاپيش و دو روز قبل از مراسم تحليف چهل‌و‌چهارمين رئيس جمهور آمريکا، به استقبال آقای باراک اوباما رفت، وزارت اطلاعات و امنيت کشور بود. يک مقام عالی‌رتبه «واواک» [وزارت اطلاعات و امنيت کشور]، که نقش و مسئوليت او، نام و موقعيت «پرويز ثابتی» مدير کُل ادارۀ سومِ «ساواکِ» قبل از انقلاب را در اذهان عمومی زنده می‌کند؛ اطلاع داد که چند شبکه جاسوسی و براندازن نرم را کشف و حنثی نموده‌اند و از اين‌طريق، «خسارت‌های سنگينی» را به آمريکا وارد و تحميل کرده‌اند. براندازان نرم هم عبارت بودند از: گروه براندازان درمان بيماری ايدز (محاکمه دو برادر پزشک کاميار و آرش علائی)، براندازان حقوق بشری (تسخير دفتر کانون وکلای مدافعان حقوق بشر)، براندازان نوبلی (يورش بُردن به منزل خانم شيرين عبادی) و ديگر براندازان هنری و حتا منبری.
يکی از صاحب‌نظران ايرانی در حوزه روابط بين‌الملل، معنای استقبال جمهوری اسلامی را با سبک و سياق امنيتی، نوعی چراغ «زرد چشمک‌زن» به آقای اوباما تحليل می‌کند. آقای داوود هرميداس باوند استاد دانشگاه علامه طباطبائی تهران معتقد است که: "اين يک پيغام به موقع برای دولت جديد آمريکاست که دنباله‌روی از سياست‌هاي قبلی در قبال ايران به شکست خواهد انجاميد. آن‌ها می‌خواهند به رئيس جمهور جديد نشان بدهند که بايد رويکردی را انتخاب کند که کم‌تر مواجهه‌طلبانه باشد". مآ‌به‌ازای اين سخن نيز اشاره به بودجه هفتادو‌پنج ميليون دلاری دولت بوش است که ظاهراً برای سرنگونی حکومت اسلامی اختصاص داده بود.
اين‌که وزارت اطلاعات اولين نهادی است که تقريباً از دو ماه پيش [نه چند روز پيش!] به استقبال رئيس جمهور آمريکا می‌رود، هيچ‌گونه شک و شبهه‌ای وجود ندارد. اما برعکس ديدگاه آقای هرميداس باوند [که علاقه و سمپاتی ويژه‌ای نسبت به تحليل‌های ايشان دارم]، اين شيوه برخورد شتاب‌آميز امنيتی دليلی ديگر داشتند و ناچاريم از منظری ديگر، آن را مورد بررسی قرار دهيم! چرا که نمای اصلی چراغ «زرد چشمک‌زن» رو به سوی مردم ايران و بخصوص، رو به سوی فعالين جامعه مدنی است. يعنی در اينجا يک‌صد و هشتاد درجه زاويه ديد وجود دارد. چگونه می‌توانيم اين اختلاف را مستدلل و اثبات کنيم؟ کار دشواری نيست! يک مثال مشخص آن که هم‌زمان با هياهوی کشف شبکه‌ی براندازان زنده و در قيد حيات اتفاق افتاد، کشف پنهانی و بی‌صدای شبکه‌ی براندازان جان‌باختگان است؟! يک هفته پيش گروهی زير نظر وزارت اطلاعات و به بهانه ايجاد فضای سبز، شبانه به گلزار «خاوران» هجوم می‌برند تا تنها گورستان شناخته‌‌شده جان‌باختگان كشتار بزرگ تابستان١٣٦٧را زير و رو و ويران کنند. اين هم‌زمانی به روشنی نشان می‌دهند که مفهوم سياست پارک‌سازی را به‌هيچ‌طريقی نمی‌شود از مفهوم سياست کشف شبکه‌های براندازان نرم، تفکيک کرد. اين دو سياست [که توضيح خواهم داد] در يک راستا و مکمل هم هستند. اما برخلاف مثال روشن بالا، آن‌چه که در استدلال آقای هرميداس باوند مبهم و نا روشن است، آيا در لحظه کنونی، جان‌باختگان ما هم عضو شبکه براندازان نرم هستند؟


در دو دهه گذشته، همواره گروه‌ها و نهادهايی می‌خواستند گلزار خاوران را محو و نابود سازند. طرح‌های مختلفی هم ارائه دادند. اما جدا از مقاومت‌ها و مخالفت‌های خانواده‌های جان‌باختگان، از آن‌جايی که اجرای آن طرح‌ها با پاره‌ای مسائل امنيتی گره می‌خوردند، وزارت اطلاعات اجرای آن طرح‌ها را به‌نفع نظام اسلامی نمی‌ديد و مخالفت می‌کرد. موافقت کنونی وزرات اطلاعات بدين معناست که تحليل امنيتی آن‌ها نسبت به آينده و چشم‌انداز سياسی در کشور، از اساس تغيير کرده است. و اين تغيير نظر، اگرچه وجهی از آن به حوزه روابط بين‌الملل، اجماع نظری که بر سر آينده خاورميانه در حال شکل‌گيری است و به‌تبع آن، دولت ايران چاره‌ای جز رفتن به پای ميز مذاکره ندارد مربوط می‌شوند ولی، از آن مؤلفه‌ها نمی‌توان چنين استنباطی را بيرون کشيد که تغييرات و تحولات کنونی به‌مفهوم دخالت آمريکا، يا اروپا، يا کشورهای همسايه در امور داخلی ايران هستند. وانگهی، اگر در يک دهه پيش گروهی پای‌بند به صدور دموکراسی بودند، در چهار‌ـ‌پنج سال گذشته آن ديدگاه نيز مورد تجديدنظر قرار گرفت و مقولۀ گذار به دموکراسی را _‌دست‌کم در منطقه ما‌_ گذاری چند مرحله‌ای می‌بينند. اثبات اين نکته هم دشوار نيست که دخالت و رويکرد امنيتی دولت بوش در دور دوم رياست جمهوری خود نسبت به ايران، به‌مفهوم سرنگونی نبود.
در نتيجه جُنب و جوش‌های کنونی وزارت اطلاعات معنای ديگری دارد. تلاش برای تغيير جهت مضمونی و تبديل مقولۀ شيطان بزرگ به کشوری واقع‌بين که در ارتباط با نقش و وزن دولت ايران در منطقه هموارۀ جانب انصاف را می‌گيرد؛ پايه و اساس تحليل جديد را رقم می‌زنند و به‌همين دليل، مخاطب واقعی آن ملت ايران است. اما اين رويکرد امنيتی در دراز مدت، گسترۀ وسيعی‌تر را در بر خواهند گرفت که اگر آغاز آن با رُعب و سرکوب جامعه مدنی و محو تاريخ جنايت‌های مرتبط با مقولۀ «شيطان بزرگ» همراه شدند، فرجام آن به محو طراح اصلی ايده شيطان بزرگ، و يا دست‌کم به تغيير مجری اصلی آن سياست، يعنی ولايت فقيه منتهی خواهد گرديد.

سه‌شنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۷

يک مرد و هزاران انتظار و آرزو


دقايقی ديگر آقای باراک اوباما بعد از اجرای مراسم سوگند، به‌عنوان چهل‌و‌چهارمين رئيس جمهور آمريکا، با يک سخنرانی بيست دقيقه‌ای که حاوی ديدگاه‌ها و رئوس برنامه‌های چهار سال آينده است، رسماً کار خويش را آغازخواهد کرد.
اگرچه او اولين رئيس جمهور رنگين پوستی است که با شعار «تغيير» و وعده ما «می‌توانيم جهان را تغيير دهيم»، می‌خواهد در جهت تغيير ذهنيت و برداشت عمومی گام بردارد و به جهانيان ثابت کند که کاخ سفيد، کاخی که تا ديروز دست نايافتنی به‌نظر می‌رسيد، امروز، به «کلبه‌ی عمو تُم» و يا دقيق‌تر، به کلبه‌ی عمو باراک تغيير نام می‌يابد؛ ولی، اين تلاش و آن وعده به‌سهم خود موج بزرگی از انتظارها و آرزوها را، نه تنها در داخل خاک آمريکا بل‌که در سراسر خاک جهان دامن‌زد و به‌راه انداخت.
پرسش کليدی اين است که چرا چنين موجی در گوشه‌و‌کنار جهان به‌راه افتادند؟ مضمون سياسی و پيام واقعی موج‌های به راه افتاده و همين‌طور، مخاطبان حقيقی اين امواج چه کسانی هستند؟ آيا نبايد شکل‌گيری آرزوها را که در هر منطقه‌ای با مسائلی خاص و انتظاری ويژه گره می‌خورند، به‌مفهوم واقعی، نشانه و شيوه‌ی جديدی از برخورد، دخالت و نفوذ در سيستم انتخاباتی و در سرنوشت سياسی مردم آمريکا معنی کرد؟ و سرانجام، اين موج نو پديد، به‌سهم خود چه تأثيرهای منفی و مثبتی بر مبادله‌ها و موازنه‌های سياست‌های بين‌المللی در آينده خواهند گذاشت؟
بديهی است بدون داده‌های جديد _‌که دست‌يابی به آن‌ها نيز نيازمند گذشت زمان خواهند بود_ هرگونه پاسخ و ارزيابی شتاب‌آميزی ممکن است ذهنی باشند و بی‌ترديد نيز هست. نوشته حاضر هم در صدد پاسخ‌گويی نيست! می‌خواهد از دری ديگر وارد گردد، دری که پيش از اين انتخابات، معمولاً به روی دولت‌مردان جهان باز بود و آن‌ها، پنهانی از همين در وارد می‌شدند تا مُهر و نشان دل‌خواه خود را بر پيشانی انتخابات بکوبند. يک نمونه مستند و برملا شده آن، کمک‌های مالی شاه به صندوق انتخاباتی نيکسون است. يعنی برخلاف شعارهای رايج در قرن گذشته که آمريکا در سرنوشت داخلی همه‌ی کشورهای جهان دخالت می‌کند، اسناد و مدارک نشان می‌دهند که چنين دخالتی، اگرچه پنهانی ولی، دو جانبه يا چندجانبه بودند.
تفاوت قرن اخير نسبت به قرن گذشته اين است که دخالت‌ها و مواضع جانب‌دارانه که در فرهنگ ديپلماسی پديده جديدی هستند، کم‌و‌بيش علنی‌تر و شفاف‌تر شدند. نمونه‌ای از عريان‌ترين برخوردها را که در انتخابات چهار سال پيش آمريکا تظاهر يافتند، می‌توانيد در جدول زير مشاهده کنيد.


شايد گروهی علت چنين پديده‌ای را به‌دليل شکست و سقوط بلوک شرق و برهم خوردن توازن قدرت در سطح جهانی و خلاء ناشی از آن، معنی و ارزيابی کنند. با اين وجود، و به‌رغم پذيرش مؤلفه‌های بالا، يادآوری يک نکته الزامی‌ست که ميان برهم خوردن توازن قدرت در سطح جهانی و پيدايش مباحث و مقولات تک قطبی و چند قطبی ناشی از آن را از يک‌سو، با برخوردهای جانب‌دارانه و ستيزگرانه‌ی گروهی از دولت‌ها را نسبت به دولت آمريکا از سوی ديگر، از هم‌ديگر تفکيک نمود و جداگانه آن‌ها را مورد ارزيابی قرار دهيم. چرا که برخوردهای جانب‌دارانه پيش از اين‌که ارتباطی به سياست‌های بين‌المللی و توازن قدرت‌ها در سطح جهانی داشته باشد، بيش‌تر يک موضوع و معضل داخلی هستند.
از طرف ديگر تجربه‌های يک دهه گذشته نشان می‌دهند که برخوردهای جانب‌دارانه، چه توسط احزاب در درون مرزهای ملی و در حوزه‌ی سياست داخلی، و چه توسط دولت‌ها در عرصه سياست بين‌المللی، همواره واکنش‌های [عموماً منفی] مردم را به‌دنبال داشت. عموماً برخوردهای تند و تيز و جانب‌دارانه علتی برای ايجاد خلاء‌های سياسی است ولی، احزاب يا دولت‌ها پيش از اين‌که بتوانند خلاءهای موجود را با موضوعات دل‌خواه پُر و ترميم نمايند، هميشه آرزوها و انتظارهای از قبل شکل‌گرفته مردم هست که جانشين خواهند شد. در اين جابه‌جايی ترس راه افتادن موج جديدی از پوپوليسم، آن‌گونه که در انتخاب آقای احمدی‌نژاد شاهدش بوديم، ممکن است يکی از خطراتی باشند که می‌توانند جهان را تهديد کنند. آيا نبايد راه افتادن موج بزرگی از انتظارهای جهانی را در همين زمينه مورد مطالعه قرار داد و باراک اوباما را به‌عنوان يک پوپوليست نوين به زير ذره‌بين گرفت؟
اگرچه به‌زعم من پاسخ منفی است اما دليل اصلی واکنش را، که به‌نوعی تأييد و تأکيد روی نقش و قدرت آمريکا در برقراری امنيت و صلح جهانی است، ناچاريم در آئينه زمان ببينيم!
پ.ن: همين لحظه آقای اوباما در حالا انجام سوگند وفاداری به قانون آمريکاست و مجبورم برای شنيدن سخنرانی او نوشته را با عجله به پايان برسانم.

شنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۷

مردان فانوس به دست ـ٢


تقليل‌گرايی يا شگردِ سياسی

از دورۀ رياست جمهوری خاتمی، محافل هم‌سويی، هم‌زمان و به موازات هم، در داخل و خارج از کشور شکل گرفته‌اند که تلاش‌شان کشف آدم‌ها است. کشف چهره‌ها و شخصيت‌هايی که بال و پرهای به‌اصطلاح نظری‌شان در درون ساختار سياسی شکل گرفته‌اند و ظاهراً، می‌توانند فراتر از چارچوب‌های نظام اسلامی پرواز و ابراز نظر کنند. نتيجه تلاش‌شان را که همواره با بزرگ‌نمايی «نقل‌وقول‌ها» مشخص می‌شوند، می‌توانيد در بعضی از سايت‌ها ببينيد و بخوانيد! اما از آن‌جايی که اين تلاش‌گران ذره‌بين به دست، به جان خروارها گفتار و مصاحبه و سخن‌رانی می‌افتند تا جمله‌ای را از درون آن‌ها، مبنی بر اثبات تحول فکری چهره‌های کشف‌شده بيرون بکشند؛ به‌زعم من حکايت «مردان فانوس به دست» را دو باره زنده می‌کنند! آيا در بارۀ مردان فانوس به دست، تاکنون حکايتی خوانده يا شنيده‌ای؟
مردان فانوس به دست، يکی از اصطلاح‌های صرفاً نمادين و کُهن ايرانی است. مرد فانوس به دست، مرد پيری است که در روز روشن با فانوس به‌دنبال کشف آدميان است. البته داستان‌های متفاوتی در اين مورد نقل شده است که بعضی از آن‌ها جامعه را بغايت تاريک و ظلمانی تصوير می‌کردند که مردم نادان، پير فانوس به دست را به تمسخر می‌گرفتند. و برخی ديگر، حکايت از تأثير اين عمل بر روی مردم داشتند. در هر صورت، مخرج مشترک همه حکايت‌ها يکی است: پيران دانا! آيا فانوس به دستان نماد و نشانه‌ای از دانايی بودند؟
هم مضمون چنين اصطلاحی، و هم ابزاری [فانوس] که پيران ما برای شناسايی به‌کار می‌بردند، در مجموع تلاشی است روان‌شناسی‌گرايانه! يعنی به‌جای توجه به دستگاه نظری و شرايطی که انديشه‌ها در آن شکل می‌گيرند و بارور می‌گردند، نگاه خويش را معطوف به واکنش‌های سطحی و جمله‌های قصار می‌سازد. در واقع فانوس به دستان به نوعی سيستم‌گريز و تقليل‌گرا هستند. و از اين منظر، اين اصطلاح، حکايت از تلاش مردان تقليل‌گرايی دارد که روز روشن با ناديده‌گرفتن و تقليل منبع اصلی تشخيص و روشنايی [خورشيد] به ابزارها و تعميم‌های روان‌شناختی، در جهت کشف انديشه و شيوه‌‌های انديشيدن آدميان است. منظور از خورشيد يعنی همه‌ی قواعد بنيادی منطق و شناخت و غيره. کسی که قواعد را ناديده می‌گيرد و زير پا می‌نهد، می‌خواهد چه چيزی را کشف کند؟ ناگفته روشن است: مشتی بداهه‌گويان را که در برابر فانوس به دستان واکنش نشان می‌دهند!
از منظر تاريخی هم می‌شود بحث را به شکلی ديگر دنبال کرد، مثلاً چرا و به چه دليل ظهور چنين پديده‌ای ريشه در جوامع متلاطم و ملتهبِ زير سيطره حاکميت‌های عوام‌نگر دارند؟ و يا به‌طور ويژه در مورد تاريخ ايران، جدا از تهاجم قبيله‌های مختلف، جابه‌جايی‌های روز به روز و عمر کوتاه‌مدت حکومت‌های مختلف مس‌گر، پوستين‌دوز، بيابان‌گرد، غلامان و درويشان؛ چه تأثيرهای سوءای می‌توانستند بر جامعه و نسل‌های مختلف بگذارند و به‌سهم خود گذاشتند؟ وقتی که جامعه در التهاب مضاعفی بسر می‌برد و نمی‌شود زندگی را سامان داد، امکان سامان‌گيری فکری نيز به‌هيچ‌وجه ميّسر نيست. به مدت هزار سال، همه‌ی تجربه‌های کشوری و لشکری ما خلاصه می‌شوند در داستان «چگونه از سربازی به سرداری رسيدم؟». در زيرِ سايه اين گروه از سردارها و حکومت‌ها _‌حداکثر و در به‌ترين حالت‌_ مبادله‌ی نقل و قول‌ها، شايد مهم‌ترين پديده‌ای بودند که می‌توانستند در درون جامعه شکل بگيرند. سنتی که تا همين امروز، هم‌چنان جان‌دار و رايج است.
اما پديده «مردان فانوس به دست» در شرايط کنونی جامعه ايران با هدف‌های خاص سياسی پيونده خورده است. فانوس به دستان «خودی» داخل کشور، پيش از اين‌که تمايلی به کشف‌های جديد داشته باشند، بيش‌تر و به‌نوعی در جهت اثبات خود هستند. در ظاهر، در جهت اثبات تحولات فکری خود ولی در واقع، واژه اثبات در اينجا نوعی ابزار پوششی سياسی است و بمعنای پوشش‌دادن اعمال خلاف گذشته به‌کار می‌روند. به عبارتی ديگر چنين واکنشی علت روانی دارد و آنان می‌دانند دير يا زود، در برابر پرسش‌های عمومی، ناچارند پاسخ‌گو باشند. به‌همين دليل مضمون تلاش آنان نوعی زمينه سازی است. همين‌طور، روش برخورد کاشفان جديد در بزرگ‌نمايی سخن ده‌نمکی، به‌خوبی نشان می‌دهند که آنان می‌خواهند از شيوه روان‌شناسانه «همانندسازی منفی» به نفع خود بهره بگيرند.
همانندسازی منفی يعنی چه؟ نخست به مثال زير توجه کنيد: همه ما کم‌و‌بيش اطلاع داريم تعدادی از جوانانی که با آرزوها و انتظارهای رنگی و متفاوتی به صف انقلاب پيوستند و بعد از پيروزی، مسئوليت ادارۀ بخشی از امور را نيز برعهده گرفته بودند؛ بعد از مدتی، هر يک بنا به دلايلی از انقلاب سرخورده شدند و راه و زندگی خودشان را از راهی که خودی‌ها می‌روند، جدا کردند. در بارۀ آنان حرف و حديث بسياری وجود دارد از جمله عاميانه‌ترين و منفی‌ترين آن‌ها چنين است: «برادران بعد از اين که همه‌ی چاله و چوله‌های‌شان را خوب پُر کردند، پای‌شان را کنار کشيدند». يعنی، کسی آن‌ها را متهم نمی‌کند که دستان‌شان به خون ديگران آلوده است. چنين قضاوتی بار ديگر توجه ما را معطوف به اصلی می‌دارد که می‌گويد: «انحراف‌ها و جنايت‌های نظام‌های سياسی آرمان‌خواه، موجب تغيير نگاه بخشی از آرمان‌گرايان درون نظام می‌گردد و چه‌بسا ممکن است آنان را عليه نظام سياسی، به واکنش وا‌دارد». مشابه منفی چنين اصلی می‌شود: «همۀ کسانی که واکنش آرمان‌خواهان درون نظام را عليه انحراف‌ها و خلاف‌های نظام سياسی می‌پذيرند و از آن‌جايی که ده‌نمکی هم يک آرمان‌خواه است، اجباراً خواهند پذيرفت که او نيز می‌تواند عليه نظام [يا دست‌کم عليه رهبری] واکنش نشان دهد».
صرف‌نظر از تفاوت‌های معنايی دو جمله‌ی بالا که به‌سادگی هم می‌شود تفاوت دو مقولۀ «يقين» و «احتمال» را از درون آن‌ها بيرون کشيد و از هم‌ديگر تفکيک کرد؛ دليل و انگيزه واقعی چنين شبيه ساختنی، نوعی تاکتيک و يک شگرد سياسی است! سازندگان نيک می‌دانند که باور عمومی چنين احتمالی را هرگز برنمی‌تابد. در به‌ترين حالت، احتمال تغيير امثال ده‌نمکی‌ها شايد بعد از سال‌ها مشاهدات گوناگون، مورد تأييد بخشی از مردم قرار بگيرد. اما در عوض، دامن‌زدن به حساسيت‌ها و تقويت ناباوری‌های عمومی، يک حُسن دارد و ممکن است موجبات انحراف اذهان بخشی از مردم را مهيّا سازد و گروهی چنين قضاوت کنند که اگر تعدادی از آن‌ها پيش‌تر برگشتند و امروز خواهان اصلاح نظام سياسی هستند؛ مثل ده‌نمکی، عناصری نبودند که دست به اعمال خلافی زده باشند. همين‌جاست که هم هدف تاکتيکی چنين شگرد سياسی، و هم معنا و مفهوم «همانندسازی منفی» مشخص و روشن می‌گردند که چگونه گروهی با بزرگ‌نمايی ده‌نمکی، می‌خواهند او را قربانی اعمال و کارنامه‌ی گذشته خويش کنند؟

جمعه، دی ۲۷، ۱۳۸۷

مردان فانوس به دست ـ ١

در کارهای پژوهشی اصلی وجود دارد مبنی بر عدم استفاده از خبرهای حاشيه‌ای. به زبانی ديگر، خبرهای حاشيه‌ای فاقد ارزش تحليلی هستند! در جهان رسانه‌ای نيز، به‌جزء رسانه‌های بلواری (Boulevard Presse) و زرد (Yellow press)، اهالی مطبوعات تلاش می‌کنند تا اين بخش از خبرها را به‌صورت جانبی، و در زير متن تحليل‌ها قرار دهند. اما گويا در جوامعی نظير ايران، اصل فوق، بيش‌تر جنبه تبصره‌ای و استثنايی به‌خود می‌گيرند. دليل اين تغيير و جابه‌جايی هم بدين علت است که انقلاب اسلامی عاملی شد تا در جامعه ايران، شاهد جابه‌جايی‌های گسترده و عميقی ميان حاشيه و متن باشيم. و به تبع چنين تغييری، حاشيه نويسی به‌عنوان جزء اصلی و جدايی‌ناپذير فرهنگ دولتی، حوزوی و حتا رسانه‌ای، اهميّت و جايگاه ويژه‌ای بيابند. تجربه‌های سی سال گذشته نيز نشان می‌دهند که بسياری از انگيزه‌ها و هدف‌های سياسی دراز مدت دولت‌مردان، نخست به‌همين شکل در جامعه طرح و مورد سنجش قرار می‌گرفتند. نوشته حاضر آخرين نمونه از اين دست خبرهای حاشيه‌ای را، در دو بخش مختلف گزارشی‌ـ‌تحليلی و نظری مورد بررسی قرار می‌دهد.


کشف چهره جديد؟!
حمله‌ی اسرائيل به غزه، بار ديگر بهانه و شرايط مناسبی را برای معرکه‌گيران و تعزيه‌خوانان حرفه‌ای‌ـ‌دولتی مهيّا نمود تا در جهت تحميل نظريۀ سياسی رهبری بر مردم، يعنی نظريه‌ای که مبتنی بر حذف اسرائيل از صفحه تاريخ است؛ انواع نمايش‌های خيابانی‌ـ‌تلويزيونی را در ايران اجرا کنند.
مسعود ده‌نمکی، مردی که معروف خاص و عام است و معمولاً در اين قبيل برنامه‌ها در نقش پيش‌تاز و سخن‌گوی بازی‌گران خيابانی ظاهر می‌گرديد، برخلاف سابقه و کارنامه پيشين در اين ماجرا، در کاراکتری ديگر و با متانتی هنرمندانه آن‌گونه که از يک کارگردان مکتبی و متعهد حامی جنگ انتظار می‌رفت ظاهر شد. او در پاسخ به اين قبيل حرکات نمايشی، تنها تک جمله‌ای در وبلاگ خود نوشت:
"با شکم‌های گُنده نمی‌شود به جنگ اسرائيل رفت."
گويا طيف‌های خاصی در ايران با ديدن آن جمله در صفحه‌ی «فيدخوان» خود، ناخواسته به جُنب‌و‌جوش آمدند. آنان بدون توجه به مهم‌ترين خاصيت جامعه رانتی که چگونه فرديت رانت‌خواران ويژه را بطرز عجيب و باورنکردنی‌‌ای محو و نابود می‌سازد تا برای هميشه خود را مديون و برده نظام سياسی ببينند؛ تفسيرهای مختلفی از اين سخن (؟!) ارائه دادند. اگرچه هنوز نمی‌دانم گستره پچ‌پچ‌ها و سطح واکنش‌های درون‌خودی در مقياس ريشتر، چند درجه بودند ولی، نيک می‌دانم که روز بعد يا دو روز بعد از آن نوشته، دست غيبی ظاهر شد و گوش ده‌نمکی را گرفت تا برای دانشجويان بسيجی متحصن در فرودگاه مهرآباد _‌و بطور ويژه در ارتباط با شکم‌های گُنده‌_ سخن‌رانی کند.
مخاطبان او چه کسانی هستند؟ تحليل‌گران مکتبی در برخی از محافل تهران آن جمله وبلاگی را با جمله‌ی ديگری [«کسی که در کاخ شيشه‌ای نشسته»] که از متن سخنرانی بيرون کشيده بودند؛ پيوند زدند و جهت اصلی سخن را در پاسخ به سخنان آقای خامنه‌ای که هيچ‌گونه تفاوت و خط مرزی ميان ديروز و امروز او نمی‌کشد و هنوز هم ده‌نمکی کارگردان را به چشم مردِ چماق‌دارِ آماده در رکاب می‌بيند؛ ارزيابی کرده‌اند. برداشت تحليل‌گران مکتبی فقط يک معنا دارد: بهره‌برداری سياسی از اين سخن! در حالی‌که مفهوم «شکم‌های گُنده» در ساختار معنايی جمله بيان‌گر وجه‌های مختلفی است:
نُخست وجه توصيفی آن فراتر از فرد، مجموعه‌ی متنوع و بی‌شماری از شکم‌گُنده‌های سياسی، نظامی و روحانی را يک‌جا و بدون استثناء در بر می‌گيرند؛ دوم، وجه نقلی آن معطوف به گذشته است و به‌طور پوشيده، روايت‌گر چگونگی گُنده‌شدن شکم‌ها در جمهوری اسلامی است. نوع خاصی از استدلال که چگونه و چرا در ايران اسلامی، شکم‌ها در زير سايه شعار جنگ با دشمنان اسلام [و صد البته پای ثابت و هميشگی آن اسرائيل] گُنده می‌شوند؟ و خلاصه وجه سوم آن خودی‌نگرست. می‌خواهد بگويد در جمهوری اسلامی به جز «اخراجی‌ها»، مآبقی شکم‌گنده هستند.
در واقع و برخلاف برداشت تحليل‌گران مکتبی، ده‌نمکی با اين اشاره دگربار جوهر خويش را در خطاب به رهبری عريان می‌سازد که ما چماق‌داران سابق، يگانه نيروی وفادار به ايده‌های رهبری در درون نظام اسلامی هستيم. با وجود چنين صراحتی، هنوز موضوع هياهوی پنهانی و لحظه‌ای روشن نيست. واقعاً چه الزامی وجود داشت تا برادران مکتبی، يک چهره دستِ چندم را دوباره کشف کنند؟
ادامه دارد...

پنجشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۷

جهان آينده در معرض تهديد دو سويه


آدولف مرکل (Adolf Merckle) ميلياردر معروف آلمانی که صاحب شرکت‌های داروسازی (Ratiopharm)، سيمان (Heidelberg) و بيمه (VEM) بود؛ مردی که تعدادی از روزنامه‌ها ثروت و اعتبار بانکی او را بيش‌تر از ده ميليارد دلار برآورد کرده‌اند، سه روز پيش (دوشنبه، پنجم ژانويه 2009) به دليل زيان‌های مالی (535 ميليون دلار) ناشی از سقوط سهام، تصميم به خودکُشی گرفت و به زندگی خود پايان داد.
خودکُشی مرکل اولين نمونه و يک استثناء در تاريخ سرمايه‌داری نبود و نيست! خودکشی، يکی از بيمارهای مزمن و خطرناک خاص دوران بحران، که در بحران سال 1929 نيز خودی نشان داد و به‌صورت اپيدمی و بطرز باورنکردنی‌ای در بين سهام‌داران آمريکايی شيوع يافته بود؛ به‌عنوان يک پديده منفی در حافظه تاريخ مثبوت است. متأسفانه تعداد زيادی در آن سال‌ها آلوده به چنين ويروسی شدند و آن را به‌عنوان به‌ترين راهِ حل درماندگی پذيرفتند. اما به‌رغم وجود چنين سابقه‌ای، خودکشی مرکل را بايد از جنسی ديگر ديد و بررسيد! اين خودکشی استثنايی است بر قاعده پيشين، و از آن‌جايی که به‌سهم خود می‌تواند مبنايی برای پژوهش‌های مختلف علمی‌ـ‌پزشکی، روانشناسی‌ـ‌زيستی، جامعه شناسی، سياسی و حقوقی در آينده گردند، حائز اهميت بسياری هستند.
موضوع و محور اصلی يک پژوهش اجتماعی‌ـ‌فرهنگی را می‌توان با طرح پرسش ساده زير دنبال کرد: آيا اين احتمال وجود دارد که جهان آينده از دو جهت و توسط دو نيروی متفاوت و ويژه که در درون ساختار توزيع ثروت، يکی در نقطه‌ای فراتر از خطِ ثروت، و ديگری که در زير خطِ فقر بسر می‌برد، مورد تهديد جدی قرار بگيرند؟ مضمون تهديد را نبايد برابر با تحقق جنگی ديگر بر بشر گرفت. چنان‌که خودکشی مرکل نيز از اساس، نمی‌تواند به‌خودی خود علتی برای آغاز يک جنگ تازه در درون جامعه آلمان باشد. اما اين خودکشی می‌تواند مانند خودکشی تروريست‌های بغداد، بمبای (بمبئی) و يا در هر نقطه‌ای از خاک جهان، چرخه امور را مختل کند و موجب نابسامانی زندگی بسياری از مردم گردد. همان‌گونه که با مرگ مرکل، يک‌صد هزار خانواده آلمانی احساس ناامنی می‌کنند و نگران بی‌کاری عضوی از خانواده خود هستند.
از طرف ديگر، انکار هم نمی‌شود کرد که نابسامانی‌های اجتماعی، مقدمه‌ای هستند برای بروز ديگر ناامنی‌های عمومی و در دراز مدت، بستر مناسبی را برای درگيری‌های خُرد و کلان در درون جامعه می‌گشايند. اتفاقاً تفاوت خودکشی سرمايه‌داران آمريکايی دهه سوم قرن گذشته را با خودکشی آقای مرکل، از همين منظر بايد ديد و وارسيد. در اکتبر سال 1929 در طی دو ماه وضعيت چنان آشفته و به هم ريخته گرديد که يک قلم، حدود 40 ميليارد دلار ناگهان دود هوا و ناپديد شدند. درآمد ملی طی ده‌ـ‌دوازده سال در آمريکا به‌طرز وحشتناکی سيری نزولی داشتند و به‌تبع آن تعدادی از سرمايه‌داران بمعنای واقعی کلمه، نابود گرديدند. در چنين شرايطی نااميدی سرمايه‌داران از آينده و تصميم آنان به خودکشی، اگرچه مذموم است ولی تا حدودی قابل فهم. اما بحران مالی اخير تا حدودی در جهان سرشکن شدند و به‌هيچ‌وجه نمی‌توانيم آن‌را با بحران قرن پيشين مقايسه کنيم. وانگهی، سرمايه‌ای را که آقای مرکل در اين ميان برباد داد، تقريباً معادل يک/بيستم ثروتش بودند. يعنی به هيچ طريقی نمی‌شود نسبت منطقی و معقولی ميان نوع واکنش و ثروت بر باد رفته برقرار کرد. همين عدم تناسب ذهن را درگير پرسشی سمج و تا حدودی هم آزاردهنده خواهد نمود: آيا اين احتمال وجود نداشت که در شرايطی ديگر و خاص، واکنش منفی آقای مرکل فراتر از آسيب فردی، رنگ و شکل ديگری به‌خود می‌گرفت؟
ناشکيبايی، عدم تحمل و مواردی نظير آن، عوامل جانبی اپيدمی حرص و يکی از ويژه‌گی‌های عصر نئوليبراليسم است. اگر می‌گويم خودکشی مرکل را به‌عنوان استثنايی بر قاعده پيشين بايد مورد ارزيابی قرار دهيم، به اين دليل ساده که فعل او از بسياری جهات، نافی مولفه‌هايی مانند وقار، متانت و تعهد اخلاقی‌ـ‌اجتماعی ليبرالی است. مردی که به قول ما ايرانيان انواع سردی‌ها و گرمی‌های روزگار را چشيد، شکوفه‌ها و خزان‌های 74 بهار و پائيز را از نزديک ديد و پشتِ سر نهاد؛ در ظاهر نمی‌بايست رفتاری مشابه رفتار نوجوانان از خود بروز دهد. اين نقطه کور و مبهم از اين جهت مهم و برجسته می‌گردند که بدانيم تصميم به خودکشی، فردای روزی عملی می‌شوند که مرکل زير ورقه‌ی قرارداد پذيرش وام دولتی را امضاء کرده بود. وام دولتی، دست‌کم می‌توانست مانع سقوط ارزش سهام شرکت داروسازی او که يکی از شرکت‌های معتبر در آلمان است، در بازار سهام گردد. در قاموس سرمايه‌داری، چنين شرايطی يعنی اميد به زندگی به‌تر! پس چرا او تصميم به خودکشی گرفت؟ اگر روزی راز خودکشی و وصيت‌نامه پنهانی او برملا گردند، علت، کم‌و‌بيش همان واقعيت‌هايی را عريان می‌سازند که در فضای کنونی قابل کشف هستند:
آدولف مرکل تنها می‌توانست در فضای بحران مالی شکاف رو به گسترش ميان شعار «اتحاد و هم‌ياری طبقاتی در مبارزه با بحران مالی» و چگونگی تحقق آن را (که طبقات جديد [نئوليبراليست‌ها] فرصت‌طلبانه برای کسب ثروت‌های بيش‌تر، از پشتِ سر به يک‌ديگر خنجر می‌زدند) در عمل کشف کند. شايد اين سير قهقهرايی برای او قابل تحمل نبودند و به همين دليل تصميم گرفت به‌عنوان عضوی از سرمايه‌داران سنتی و وفادار به ليبراليسم، هرچه زودتر جهان کنونی را ترک کند. برعکس، ما که هنوز انگيزه و عجله‌ای برای ترک جهان کنونی نداريم، بقای مان وابسته به پاسخی است که به پرسش به ظاهر مبهم زير خواهيم داد:
آيا خصوصيات و صفات اخلاقی و اجتماعی طبقه‌ی جديد سرمايه‌داران، در کليت خويش مشابه خصوصيات و صفات حاشيه‌نشينان شهری‌ست؟

سه‌شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۷

نشانه‌های روانی بحران


نام‌گذاری و نشانه‌گذاری برای هر سال جديدی که از راه می‌رسند، سنتی است نوين و مُدرن و تقريباً مورد تأييد بسياری از کشورهای جهان. اروپائيان با نشانه‌ی زير سال نو ميلادی را آغاز نمودند:
2€€9
اين نشانه بدين معناست که «يورو» واحد پول شانزده کشور اروپايی، اولين دهه تولد خويش را پشتِ سر نهاد و قدم به دهه‌ای ديگر و تازه گذاشت. اگرچه يورو به‌عنوان پول رسمی و رايج از اوّل ژانويه سال 2002 وارد بازار گرديد ولی پيش از آن به مدت سه سال، به شکل الکترونيکی در دست‌رس بود. يعنی از اوّل ژانويه سال 1999، نام يورو همراه و معادل پول رسمی کشورها [مثلاً مارک آلمان يا فرانک فرانسه] وارد مبادله‌های بانکی و معامله‌های روزمرۀ شده بود و تمام فروشگاه‌های آلمانی موظف بودند تا قيمت اجناس را به دو صورت مارک و يورو بنويسند.
بديهی است در پس نشانه‌ی بالا، هدف‌های سياسی و اقتصادی ويژه‌ای قرار گرفته‌اند، بدين معنا که اروپا با اتکاء به «يورو»ی قدرت‌مند و بنيه‌ی اقتصادی فوق‌العاده خود، روز به روز در حال شکوفايی است! اين که آيا مردم اروپا در چند سال آينده شاهد رونقی دوباره خواهند بود يا نه؛ بحثی است کاملاً تخصصی و خارج از توان اين قلم. اما، از منظر روانشناسی اجتماعی، ميان شکوفايی و سطح آمادگی و اميد مردم برای رسيدن به شکوفايی اقتصادی، تناسب مستقيمی برقرار است. واکنش عمومی مردم آلمان نشان می‌دهند که برداشت آنان از هر لحاظ متفاوت با ارزيابی‌های دولت‌مردان و در مجموع بدبينانه هست. مردم به شوخی می‌گويند در مقايسه با دهه گذشته، در ظاهر همه‌ی ما ثروت‌مند شده‌ايم، زيرا يورويی که در سال 1999 ميلادی تقريباً معادل دو مارک [يک يورو= 95/1 مارک] گرفته می‌شد در سال جديد، برابر با چهار مارک محاسبه می‌گردند. اما در اصل و محتوا، نشانه‌ی سال جديد (9€€2) بدين معناست اجناسی را که قيمت‌شان در سال 1999 يک مارک بودند، امسال مجبوريم نُه برابر [9€€2= 1+4×2] گران‌تر بخريم!
اهالی واقع‌بين علم اقتصاد، احتمالاً جزء نخستين گروه‌هايی هستند که می‌دانند در پسِ اين طنزِ تلخ، مفهوم، تمايل و کارکرد واحدی پنهان است: صرف‌جويی مطلق! يعنی حرکتی خلاف توصيه‌ها و سياست‌های دولت که رونق داخلی را محدود به خريد و فروش نمود و مردم را به خريد بيش‌تر در سال جديد تشويق می‌کند. اگرچه چنين تمردی سبب کُندشدن گردش پولی و به تبع آن شاهد بروز برخی هرج‌و‌مرج‌ها در امور بازار خواهيم بود ولی علت واقعی تمرد، پيش از اين‌که دليل اقتصادی داشته باشند بيش‌تر، ريشه و علت سياسی‌ـ‌روانی دارند. چنين واکنشی را می‌توانيم به‌نوعی «اعتراض به خود» و آن‌هم به سبک و سياق آلمانی معنی و بررسی کنيم. روشی که برای ما ايرانيان تا حدودی شناخته شده و ملموس است.
انديشه‌ی اروپای بزرگ، بدون مرز با پولی واحد، سابقه و داستان درازدامنی دارد. حکومت‌های مختلف آلمان در صد سال گذشته، بدون استثناء مبلّغ و مروج اصلی چنين ايده‌ای بودند. حتا مبتکر اصلی و واقعی ايده پول واحدی به‌نام «يورو»، آقای «هلموت کُهل» صدراعظم پيشين آلمان بود و در اروپا همه او را به‌عنوان پدر اصلی يورو می‌شناسند. اما از سويی ديگر آرزوی اروپای بزرگ در طول يک‌صد سال گذشته در آلمان، متناسب با اوضاع و احوال سياسی روز، نه تنها روند زيگزاگی را پشتِ سر نهاد و به تبعيت از آن رنگ و مفهوم متناقضی به خود گرفت؛ بل‌که پديده روانی ناشی از آن اوضاع سياسی، در هر دوره‌ای و به گونه‌ای مانع از واکنش منطقی مردم آلمان می‌شدند. مثلا بعد از جنگ جهانی اوّل وقتی دولت‌های آمريکا و فرانسه، دولت آلمان را مجبور به پرداخت مبلغی گزاف بابت غرامت جنگی نمودند، يعنی يک زندگی برده‌وار را برای مردم آلمان رقم زدند؛ بديهی است که طبيعی‌ترين واکنش آنان در برابر زندگی برده‌وار، همراهی يا سکوت در برابر ظهور فاشيسم بود. همين‌طور برخورد ناپسند و غيرمتمدنانه مردم اروپا در برابر نسل جوان و صلح‌خواه امروز آلمان، به‌سهم خود عاملی است عليه بروز واکنش‌های منطقی مردم آلمان در تقابل با سياست‌های غلط دولت آلمان.
وقتی آقای هلموت کهل موضوع پول واحد را در اروپا طرح نمود، کسی در انتظار معجزه در آلمان نبود که مثلاً، احزاب آلمانی مانند احزاب دانمارکی، پاسخ مثبت يا منفی را به نظرخواهی عمومی واگذار کنند ولی، با توجه به تجربه‌ای که احزاب از اتحاد عجولانه دو آلمان و افزايش بی‌کاری ناشی از اين اتحاد داشتند، چنين انتظار می‌رفت که دست‌کم از خود بپرسند تأثير درازمدت يورو بر اشتغال چگونه است؟ آيا اروپائيان می‌خواهند يورو جانشين دلار در مبادلات جهانی گردد؟ و حتا فرض کنيم که موضوع جانشينی يک هدف دراز مدت باشد دست‌کم در کوتاه مدت، ثبات آن در برابر نرخ نوسانی و شناور دلار به چه صورتی خواهد بود و در مجموع اين پديده چه تأثيری بر روی خريد نفت و گاز که با دلار معامله می‌شوند، يا بر روی صنعت توريست و ده‌ها مورد خُرد و کلان ديگری که در حوصله اين نوشته نيست، خواهند گذاشت؟ چرا چنين پرسش‌هايی طرح نگرديد و يا اصل موضوع را به جامعه و بحث عمومی واگذار نکردند؟ علت را بايد همان عامل روانی دانست که در بالا اشاره کردم. به‌زعم روشنفکران آلمانی، شخصيت‌های سياسی صرف‌نظر از تعلقات حزبی، بدون استثناء، همگی داری استراتژی واحدی هستند: تا وقتی که آلمان جايگاه سياسی برجسته‌ای در اروپا نداشته باشد، هرگز نمی‌تواند در مبادلات سياسی جهان نقش مؤثری ايفاء کند.
استقبال از اتحاديه اروپا و پول واحد مبتنی بر همين ارزيابی‌ها بود. اما ورود يورو به بازار مصادف شد با رونق اقتصادی در آمريکا. يعنی از همين آغاز ثابت شد که استراتژيست‌ها و تحليل‌گران آلمانی، مقولۀ نئوليبراليسم و قهرمان واقعی آن «هری پاتر» را که به آنی می‌تواند از نقطه‌ای به نقطه ديگر بپرد و هيچ طلسم و جادويی هم بر او کارگر نيست؛ از اساس ناديده يا دستِ کم گرفته بودند. طبقه‌ای که تا ديروز در آلمان شعار اروپای بزرگ و پُر رونق را می‌داد، بمحض شنيدن بوی رونق در آمريکا، ناگهان با يک‌صدوهشتاد درجه چرخش، بسوی بازار سهام آن پر کشيد. از آن‌جايی که برای خريد سهام نياز به دلار داشتند، اين طبقه محترم داوطلبانه چنان بر سر يوروی معادل يک دلار و 18 سنت کوبيدند، که هنوز بند ناف آن‌را نبريده بودند، ارزشش به 83 سنت تنزل کرد. اُفت يورو کاسب‌کاران را که به‌هيچ‌وجه آمادگی لازم را نداشتند، جريحه‌دار کرد و نرخ اجناس روند صعودی بخود گرفت. بانک مرکزی اروپا برای مهار تورم فوراً آستين‌ها را بالا زد ولی، تجربه ده سال اخير نشان می‌دهند که نرخ تورم در هر سال، بالاتر از ميزانی است که بانک مرکزی اروپا برآورد و تعيين می‌کند. يعنی اين ماجرا نه تنها تدوام دارد بل‌که با توجه به بحران مالی سال گذشته، چشم‌انداز دقيقی را نمی‌شود برای آن تصوير کرد. حالا روشنفکران آلمانی چگونه می‌توانند داستان درجازدن‌ها و عقب‌گردهای خودشان را در پای‌بند و وفادار به سنتی که قرنی آرزوی تحقق آن‌را در اروپا داشتند، توجيه کنند؟ همين‌جاست که ما ايرانيان به دليل تجاربی که داريم آن‌ها را خوب درک می‌کنيم: به‌جای انتقاد از خود، کارخانه توليد طنز و جوک را عليه حکومت يا دولت فعال و راه‌اندازی کنند!