یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۴

رويداهای سياسی و طبيعی مانند جنگ، انقلاب، زلزله، سيل، خشک‌سالی و غيره، تأثيرات درازمدت و دامنه‌داری بر زندگی و محيط می‌گذارند. مهم‌ترين پيامد آن‌ها، سمت‌وسو دادن رفتار انسان‌هايی است که بطور مستقيم يا غيرمستقيم، در آن رويدادها سهيم و ناظر بودند. ‌مثلا زلزله شهرستان «بم»، فقط گروهی از کودکان را از خانه و خانواده‌شان جدا و محروم نساخت. آينده آنان را نيز بنحوی خاص و پيچيده و از هر لحاظ خشن، رقم زد. نداشتن ملجأ و پناه‌گاه قانونی، بی‌وفايی و بی‌توجهی دولت ثروت‌مند به آينده کودکان، تهاجم دزدان برای چپاول و غارت اموالی که آسيب نديده بودند، و همين‌طور بالاکشيدن کمک‌های خارجی توسط گروه‌های خاص و حرفه‌ای و وابسته به قدرت؛ هر يک به سهم خود و بعنوان مهم‌ترين عامل تقويت‌کننده روحيات منفی‌، در شکل‌گيری و بروز شخصيت ضد اجتماعی کودکان تأثيرگذارند.
در واقع حوادث طبيعی يا سياسی در ترکيب با هزاران عامل خُرد و ريز اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و مذهبی موجود در درون جامعه، در کليت خويش حاکم بر رفتار ما هستند. تأثيرات منفی آن‌ها مدت‌ها در ما ماندگار خواهند ماند و چه‌بسا تا سن پيری استمرار داشته و جزء جدايی‌ناپذير خصوصيات اخلاقی ما گردند. اين‌که می‌گويم «جدايی‌ناپذير»، معنايش اين است که ما در کدام محيط زندگی می‌کنيم، فرهنگ مناسبات و مبادلات درون جامعه در چه سطحی‌ست و با چه نظامی سر‌و‌کار داريم. بديهی‌ست که نقش منفی نظام‌های سياسی بسته، مستبد و توتاليتاريسم، در شکل‌دادن و پروراندن شخصيت‌های خشن، کينه‌جو و انتقام‌جو، در مقايسه با نظام‌های بازتر، بمراتب بيش‌تر و به‌همان نسبت مناسبات دورنی مردم در اين گروه از جوامع، بدليل ضعف‌های فرهنگی و آموزشی همواره واکنشی، ستيزگرانه و ضداجتماعی است. همه در انتظار فرصت طلايی هستند تا در يک شرايط مناسب و بحرانی، تأثيرات پذيرفته شده را به‌دل‌خواه در درون جامعه بازتاب دهند. تجربه کشورهای عراق، يوگسلاوی و شوروی سابق نشان دادند که چگونه سقوط ديکتاتوری، هم‌زمان مصادف بودند با جنگ‌ها و غارت‌های بی‌امان. جنگ انسان عليه انسان، و جنگ انسان عليه طبيعت!
از طرف ديگر، اگرچه هر جامعه‌ای خصوصيات مادی‌ـ‌اجتماعی خاص خود را دارد و نوع و جنس اثر گذاری‌ها متفاوت‌اند، ولی انکار هم نمی‌شود کرد که جهان کنونی از بحران واحدی نيز رنج می‌برد. ناهم‌آهنگی‌ و اختلاف شديدی که امروز ميان سطح زندگی و درآمدهای عمومی از يک‌سو ديده می‌شوند، با نيازهايی که زندگی جهان مُدرن از سوی ديگر تحميل می‌کنند، يکی از معضل‌های عمده جهانی‌ست و بدون استثناء در آينده و در همه‌ی کشورها، با واکنش‌های کم‌و‌بيش يک‌سانی روبه‌رو خواهيم بود. شورش‌های خيابانی‌ـ‌تخريبی مردم در کشورهای فرانسه، پاکستان، ايران [در اعتراض به کوپنی شدن بنزين]، آمريکا و آرژانتين نشان می‌دهند که جنس و مضمون همه‌ی آن‌ها در اساس يکی است. اين هم‌سانی، به سهم خود مؤلفه تازه‌ای را، به مؤلفه‌ها و انگيزه‌هايی که پيش‌تر علت درگيری‌ها و جنگ‌ها بودند، اضافه خواهد کرد: يعنی انتقال بحران درونی، به خارج از مرزها. سياستی که بطور مشخص دولت فرانسه بعد از يکی‌ـ‌دو شورش اخير شهری، در پيش گرفته است! دولتی که تا ديروز مخالف جنگ عراق بود، امروز يکی از مشوقان حمله‌ی نظامی به کشور ايران است.
اين همه نوشتم که بگويم طرف‌داران صلح جهانی، انسان‌های ساده و رويايی نيستند. آنان نسبت به پيچيدگی‌ها و بالا بودن درصد خطرهای تهديد‌کننده آگاهی دارند و با توجه به همين آگاهی‌ها بود که جوامع مدنی مختلف جهانی به نتايج واحدی دست يافتند که برقراری صلح در قدم اوّل، يعنی پيش‌بينی‌ها و کنترل رفتارها! در واقع پيش‌بينی‌ها و کنترل رفتارها از هم‌ديگر تفکيک‌ناپذيرند. وقتی معضلات پيچيده جهانی و فرايندهای روانی‌ـ‌امنيتی آن بطور دقيق و همه‌جانبه بررسی و موشکافی گردد، همه به اين نتيجه خواهند رسيد که بدون سامان‌دهی زندگی نوين سياسی و اجتماعی منطبق بر عصر کنونی، بدون تأمين و تضمين امنيت [از مسئله بی‌کاری و عدم بهداشت و درمان گرفته تا تضمين آزادی و رعايت حقوق بشر] در درون مرزهای ملی، دست‌رسی به صلحی پايدار غيرممکن است. از اين نظر کنترل رفتارها در اين مرحله، يعنی تقويت انگيزه‌ها، وجدان، نگرش‌های هم‌دلانه و بالا بردن سطح توانايی‌های مردم جهان در انتخاب راه و تحقق صلح. البته ‌با توجه به اختلاف سطح آگاهی و همين‌طور اختلافات شديد فرهنگی و مذهبی‌ بعنوان واقعيت‌های پيش‌رو، شايد تحقق صلح در زمانه ما، جزئی از آروزهای محال به نظر آيند. همين ناباوری خود مشوقی است برای شناخت استراتژی کميته صلح نوبل. کميته‌ای که غيرمستقيم به ده‌ها نهاد غير دولتی، متخصص و دانشگاهی در جهان مرتبط است و از آن‌ها ايده و رهنمودهای مشورتی می‌گيرد.

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

چلۀ قربانی و رؤياهای ايرانی

به هر جای فرهنگ اسلامی‌مان بنگريم، با حضور آشکار و نهان آن کتاب [قرآن] روبه‌رو خواهيم شد. کاش از اينکه کتابی چنين ابتدايی و همگان‌فهم تا اين اندازه در پديداری و تناوری فرهنگی ما سهيم بوده، حيرت می‌کرديم. چنين حيرتی می‌توانست روزنۀ اميدی برای بيداری گرچه ديررس ما شود. در واقع به دشواری می‌توان استعداد بالنده و باروری در اين فرهنگ يافت که داغ آن کتاب بر پيشانی‌اش نخورده باشد. يک شاهد مهم و برجسته‌اش حافظ فقط از سر عناد يا به زورِ آرزو می‌شود تأثير قرآن را در حافظ انکار کرد. مسئله اين نيست که چگونه باور کنيم حافظ با آن خيال‌های حريری و احساس‌های رؤيايی و انسان‌دوستانه‌اش قرآنی می‌انديشيده، يا اگر بيش‌تر می‌پسنديد، قرآنی هم می‌انديشيده. مسئله اين است که بفهميم چگونه او نيز مانند هر شيفته و شيدادل ديگر نمی‌توانسته جز آنچه می‌خواهد و دوست دارد از قرآن برخواند. اگر شرايط پيرامونی ديرپا و انگيزه‌های ناآگاه آدمی ايجاب کنند، بسياری از چيزها می‌توانند از ضد خود برآيند و از اين سويگاه فهميده شوند. کليسای مسيحی و هر پاپ و اسقف آن در سراسر تاريخ اين دين درست ضد آن چيزی بوده‌اند که عيسای مسيح گفته و کرده. اين را «کی‌ير که‌گارد» معتقد به مسيح و «نيچۀ» آته‌ايست و ضدمسيحيت مستقل از هم ديده‌اند و گفته‌اند. اينکه حافظ در دل همۀ ما ايرانيان، اعم از مسلمان و غيرمسلمان، جای دارد و به همان اندازه قبلۀ هر عارف «تمام عيار» يا تازه‌کار است که برای مخالفان جانيفتادۀ اسلام سروش حقايق بشری، به خوبی نشان می‌دهد که اين نسبيت و تضاد دريافت ممکن بوده و وقوع يافته است. احاطه درونی قرآن بر فرهنگ ما، که بدون آن اين هزار سالۀ گذشته ميسر نمی‌گشت، ضرورتا موجب شده که ما دست‌آموزه‌های چنين فرهنگی نتوانيم از بازی شرايط و انگيزه‌ها در پديداری خواب و خيالهای خوش اين فرهنگ از درون‌بسته بپرسيم و در آنها بکاويم.
مگر نه اين است که پرسيدن يعنی خواب خود را آشفته کردن و سر بی‌درد را دستمال بستن، آن‌هم در فرهنگی که هميشه پايش به سنگِ ايمان بسته بوده و دراز نکشيده به خواب رفته، و هر وقت از ضربه و تکانی از جا جسته، واپس افتاده و از نو نقش زمين شده است!؟ عجب نيست که ما آسيب‌ديدگان حرفه‌يی اينقدر به دلسوزی و تيمار نيازمنديم و در هر فرصتی دنبال مرهم‌های معجزه‌آسا می‌گرديم. ما که به‌ازای همۀ «از دست رفته‌ها» و «هرگز بدست نيامده‌ها»ی شخصی، فردی، حياتی و تاريخی‌مان در نويدهای هوش‌رُبا و وعده‌های «معنوی حافظ» مدهوش می‌شويم، ديگر چه معنا دارد از رابطه حافظ و قرآن بپرسيم! کِی از رابطه خودمان با قرآن و حافظ واقعا پرسيده‌ايم، که جرأت کرده باشيم از رابطۀ حافظ با قرآن و نتايج مترتب بر آن بپرسيم، وقتی پرسيدن واقعی متضمن اين خطر است که به پاسخی خلاف انتظار ما رسد و گريبانگير حافظ و قرآن و در نتيجه خودمان شود و همۀ حساب و کتاب‌های فرهنگی و تاريخی ما را به‌هم‌ريزد؟ بويژه که هيچ شاعری نتوانسته مانند حافظ با شور و معصوميت شعری‌اش زمين و آسمان را برای ما به‌هم‌پيوند زند و ما را با آموزش و پرورش التهابی و تخديری احساساتمان تا آنجا در تميز امور دچار اشکال سازد که رفته‌رفته به شيوۀ خود او همه چيز را درهم‌آميزيم يا به دل‌خواه با هم عوض کنيم و به اين ترتيب از دردسرِ پرسيدن، سنجيدن و انديشيدن برهيم. آيا تحت تأثير اين شبيه‌سازی متفاوت‌ها و يکی‌بينی آنها نبوده که سخن حافظ را بيش از هرچيز به سبب ايهامی‌بودنش شاهکار فکری‌ـ‌زبانی پنداشته‌ايم؟ با وجود اين شعر حافظ در يک مورد مطلقاً خالی از ايهام و ابهام است. آنجا که به قرآن عشق می‌ورزد و از عشقش به قرآن می‌گويد. اين را که آدم نمی‌تواند هم مفتون اثری باشد و هم از چنگ آن رهايی يابد قطعاً کسی انکار نخواهد کرد.

برگرفته از کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دينی»؛ آرامش دوستدار؛ صص 94 ـ 92

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

رأی ممتنع يعنی چه؟


مجمع عمومی سازمان ملل روز سه‌شنبه ۱۸ دسامبر،
قطعنامه «منع جهانی مجازات اعدام» را با ۱۴۴ رای
موافق، ‏‏۵۴ رای مخالف، و ۲۹ رای ممتنع به تصویب رساند.
این قطعنامه از همه کشورها می‌خواهد که اجرای مجازات
اعدام را متوقف ساخته و در جهت لغو قانون مجازات اعدام سمت‌گیری کنند. جمهوری اسلامی، امریکا و مصر از مخالفان این ‏قطعنامه بودند.‏

*****

نمايندگانی که به هر دليلی ـ‌چه ايدئولوژيک و چه به دليل مشکلاتی که در جامعه خود با آن مواجهه‌اند، آشکارا مخالف قطعنامه «منع جهانی مجازات اعدام» بودند، به نظرم شايسته احترام‌اند. «نه!» يک حق عمومی است و آن‌ها نيز با رأی نه، نشان دادند که آدم‌های دو رو و پنهان‌کاری نيستند. همين‌طور مخالفت اين گروه از کشورها، بدين معنا نيست که راه تعامل و گفت‌وگو با آنان برای هميشه بسته شده است. يکی از حُسن‌های اين رأی‌گيری آن است که افکار عمومی جهان، با ديدگاه‌ها و باورهای آنان آشنا می‌شوند و متناسب با نگرش، ظرفيت و تمايل‌شان، بدنبال راه‌حل‌های عقلانی‌ـ‌انسانی و اصولی می‌گردند.
آن‌چه که در اين رأی‌گيری نامفهوم و غيرقابل توجيه‌ست، آرای گروه ممتنع است! رأی ممتنع در اين قبيل موارد که می‌خواهند درباره زندگی و جان انسان‌ها تصميم بگيرند، يعنی چه؟ يعنی ما تفاوتی ميان نگرش، تمايل‌ و شيوه برخورد دولت‌هايی که مخالف مجازات صدور مرگ و اعدام‌اند، با نگرش، تمايل و شيوه برخورد دولت‌هايی که به بهانه سياسی و مستمسک قراردادن قانون اعدام، می‌خواهند رقيبان سياسی را از سر راه خود جارو کنند؛ نمی‌بينيم!
می‌گويند رأی ممتنع نوعی بی‌طرفی است. اما بی‌طرفی در برابر کی و چی و برسر چه چيز؟ اينجا سخن برسر جان انسان‌هاست. مخالفان مجازات اعدام حرف و حديث‌شان روشن است. موافقان اعدام نيز رُک‌و‌راست می‌گويند: ما کوچک‌ترين ارزشی برای جان جنايت‌کاران [که معمولا مساوی با جان مخالفين سياسی هم گرفته می‌شود] قائل نيستيم! در برابر اين دو رأی متضاد، رأی ممتنع يعنی جان انسان کشک!
بعضی از نمايندگان کشورهايی که رأی ممتنع داده بودند، در توجيه عمل‌شان می‌گويند: ما بخاطر پاره‌ای ملاحظات سياسی داخلی، از اين‌که مبادا در داخل کشور مورد انتقاد و مخالفت نيروهای بنيادگرا قرار بگيريم، بناچار رأی ممتنع داديم. در حالی‌که نظر واقعی دولت ما مخالفت با اعدام است و ديديد که در اين رأی‌گيری، ما راهمان را، از راه موافقان با اعدام جدا کرديم. يعنی رأی ممتنع داديم! راست و دروغ به گردن خودشان اما اين توجيه، يک توجيه شرمگينانه است. حتا فرض کنيم که اين گروه نيّت خيرخواهانی در سر داشتند، اما در آن مبادله، کفه آرای موافقان اعدام را سنگين‌تر کردند. ۲۹ رای ممتنع در آن رأی‌گيری، در عمل پشتوانه آرای مخالفان با قطعنامه محسوب می‌گردد و همه خواهند گفت: از ميان ۲۲۷ کشور، تنها ۱۴۴ کشور به قطعنامه رأی آری دادند. اين يک قاعده عمومی و مشهور رياضی‌ـ‌اجتماعی‌ست!
چند ماه پيش، نظير چنين برخوردی را در مجلس هفتم شاهد بوديم. وقتی که مجلس می‌خواست درباره تصميم به حضور يا خروج کشورما از عضويت در آژانس بين‌المللی هسته‌ای، به دولت اختيار تام بدهد. در آن رأی گيری نيز تعدادی رأی ممتنع دادند. اگر نماينده ايران در سازمان ملل متحد رأی مخالف به قطعنامه داد، حداقل می‌توانيم بگوييم او توجيه ايئولوژيک‌ـ‌دينی داشت. اما رأی ممتنع نمايندگانی که تصميم آنان مستقيما با سرنوشت ملت و منافع ملی ما پيوند خورده است را، چگونه می‌شود توجيه کرد؟ آيا رأی ممتنع نشان نمی‌دهد که منِ نماينده نسبت به سرنوشت ملت ايران بی‌تفاوتم؟
امتناع اگر تنها و مستقيما به فرد و منافع شخصی او ارتباط داشته باشد، تصميم رأی دهنده ـ‌صرف‌نظر از درستی يا نادرستی آن‌ـ بعنوان تصميم فردی، مورد احترام است. اما وقتی شخصی به نمايندگی از جمع و در ارتباط با منافع عمومی رأی ممتنع می‌دهد، فعل او تنها يک معنی دارد: بی‌پرنسيپی!

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۳

برخی از دوست‌داران جنبش صلح، به‌شوخی می‌گويند: "تولستوی با نوشتن رُمان «جنگ و صلح»، مفهوم صلح را در زمانه ما، دوباره مطيع و وابسته به تعريف جنگ نمود". آيا شما هم تعريف صلح را به موازت برداشتی که از جنگ داريد ارائه می‌دهيد؟ يا مثل اکثريت قريب به‌اتفاق مردم جهان معتقديد صلح، آرامشی است ناپايدار؟
بديهی است که اين نمونه تعريف‌ها و برداشت‌ها، سابقه و پيش زمينه تاريخی دارند. اگر مردم تعريف و معنای صلح را از درون مفهوم جنگ بيرون می‌کشند، بی‌دليل نيست. نگرشی است که به لحاظ استدلالی، مبتنی بر بسياری از دلايل و شواهد مختلف تاريخی‌ست. يعنی از سه‌هزار و پانصد سال تاريخ مُدونی که انسان دارد، می‌بينيم که آغاز و پايان هر سال‌اش را جنگ رقم می‌زدند. در واقع جنگ، از قديم تا امروز، يکی از عناصر اصلی و پايدار تاريخ بود. ويل دورانت (درس‌های تاريخ، ص 119) بعد از سال‌ها مطالعه به اين نتيجه رسيد که به سختی می‌توان سه قرن را، از آن سی‌وپنج قرن مُدون بيرون کشيد که بدون جنگ گذشته باشد. تازه اين واقعيت تلخ، با صنعتی شدن جنگ و گذار آن از جنگ‌های محدود و محلی به جنگ‌های فراگير منطقه‌ای و جهانی در قرن گذشته، تلخ‌تر و کُشنده‌تر هم شده است.
اگر انگيزه‌های جنگ، همان انگيزه‌های کُهنه و قديمی سياسی مثلا، رقابت، ثروت‌اندوزی و مالکيت زمين و غيره باشند، امروز، هم شرايط زندگی تغيير کرده‌اند، هم محدوده‌های مرز‌ی در جهان تقريبا ثابت و پذيرفته شده‌اند، و هم اين آگاهی وجود دارد که فضای متشنج و ناآرام، مانعی‌ست بر سر راه رقابت‌های اقتصادی. پس علت و انگيزه گسترش جنگ چيست؟ برای دامن‌زدن به جنگ می‌توان ده‌ها دليل انتزاعی ساخت و همين خود بيان‌گر حقيقت تلخی‌ست که جنگ، هنوز آزمون نهايی قدرت در عرصۀ بين‌المللی است. «کارل فون کلائوزه‌ويتس» (Carl von Clausewitz) نظامی متفکر آلمانی قرن نوزدهم که يکی از استراتژيست‌ها و نظريه‌پردازان جنگ است می‌گويد: "جنگ صرفا يک عمل سياسی نيست، بل‌که يک ابزار سياسی واقعی نيز هست؛ ادامه بده و بستان سياسی، اجرای همان هدف البته با وسايل ديگری". بی‌سبب هم نيست که دو گروه از مفسران دينی و نظامی تاريخ در عصر ما، وقتی می‌خواهند جنگ را بعنوان تنها داور نهايی به مردم معرفی کنند، همان حرفی را تکرار می‌کنند که روزگاری هراکليتوس گفته بود: «Polemos Pater panton» يعنی «جنگ پدر و پادشاه همگان است. اوست که برخی را خدا و برخی را انسان ساخته و برخی را برده و برخی را آزاد گردانيده است». (برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ص 100)
به‌رغم آن‌چه که در بالا آمده است، آيا می‌توان صلح را به مفهومی جدا و غيروابسته به جنگ تعريف کرد؟ و مهم‌تر، اين احتمال وجود دارد که بتوانيم جهان صلح‌آميز فردا را طراحی کنيم؟ «آنتونی گيدنز» می‌گويد: "ما نخستين نسلی در تاريخ نوع بشر هستيم که با تهديد انقراض زندگی می‌کنيم. صنعتی شدن جنگ به اين وضعيت منجر گرديده است. با وجود اين دولت‌ها اکنون به يک‌ديگر وابسته‌اند، و نتايج جنگ هسته‌ای چندان فاجعه‌آميز است، که اميد به امکان‌پذير بودن دنيايی بدون جنگ هم‌چنان وجود دارد". (جامعه شناسی، ص 417)
گفتار آقای گيدنز اگرچه اميدوارکننده است ولی، راه‌گشا نيست. تنها به اين دليل که ما نسبت به آينده اميدواريم، نمی‌شود زندگی صلح‌آميز فردا را سامان داد. وانگهی، دولت‌های کنونی جهان هنوز فاقد ظرفيت‌های اوليه برای مدارايی و صلح هستند، هنوز ساختارهای سياسی نتوانستند خود را با ساختار تکنيکی‌ـ‌توليدی (يعنی ساختار کسب و کار) عصر حاضر که از هر جهت متحول گرديده‌اند، هم‌آهنگ سازند و تغيير کنند. اين ناهم‌آهنگی می‌تواند هر زمان، موجب بروز پاره‌ای ناآرامی‌ها و تنشنج در عرصه‌های ملی و بين‌المللی گردند. برای برقراری صلح، بايد تعريف، برنامه و سازماندهی مشخصی داشت و دنبال کرد. کاری که NGO ها و ديگر جوامع مدنی جهان از جمله کميته صلح نوبل، بعد از شکست جنگ سرد دنبال کردند.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۲

چرا فروپاشی ديوار برلين، ‌که نمادی از پاشيدگی و شکست اتحاد شوروی، بلوک شرق و پيمان ورشو بود‌، بعنوان يک پديده غيرمنتظره و غيرقابل محاسبه، روشنفکران و جهانِ انديشه را غافل‌گير نمود؟ پاسخ به اين سئوال، چه ارتباطی با نگرش داوران کميته صلح نوبل و همين‌طور چه تأثيری در نگاه و ارزيابی‌های ما دارد؟
در حافظه تاريخی قرن بيستم، سير نمودارهای به ثبت رسيده نشان می‌دهند که بسياری از تحولات شگرف‌آور و جهشی آن، به‌هيچ‌وجه متناسب با نگاه، ظرفيت و زندگی نوسانی و نابسامان مردم نبود. يعنی اگر تحولات قرن گذشته را با روند تحولات بسامان عصر رُنسانس مقايسه کنيم، می‌بينيم تحولات تدريجی زمينه و ذهنيت مناسبی را برای مردم قرون وسطی آماده ساخت که آنان، به آسانی می‌توانستند خود را بر شرايط روز منطبق سازند. سامان‌پذيری بقدری عمقی و گسترده بود که حتا ايدئولوگ‌های مذهبی، راهی جز عقب‌نشينی در برابر جنبش تجددگرايی نداشتند. نه تنها کليسا به تجديدنظر و اصلاحات روی آورد، بل‌که به اقتضای شرايط، نسلی متفکر و خلاق پا به عرصه زندگی گذاشتند تا تمدن جديدی را برپا سازند.
اما برعکس، تحولات در قرن بيستم از طريق جنگ‌ها صورت پذيرفت. وقتی که جنگ در مرکز ثقل تحولی قرار می‌گيرد، بديهی‌ست که مُهر و نشان خويش را بر آن می‌کوبد و تأثيرات خاص خودش را برجای می‌گذارد. از حمله‌ها و ضد حمله‌های جنگی نبايد چيزی جز پيش‌رفت، خسارت و عقب‌نشينی، انتظار داشت. به‌همين دليل بدون مطالعه و شناخت دقيق نسبت به مقولاتی چون پيش‌رفت (يعنی رشد شتابان تکنولوژی)، خسارت (يعنی وجود بحران در ساختارهای سياسی و نظری) و عقب‌نشينی (در برابر تهاجم بنيادگرايی) جنگی که سه ويژه‌گی اساسی و به‌هم پيوسته قرن بيستم بودند، نمی‌توان سنگ‌پايه جهان صلح‌آميز فردا را پی ريخت و نظام نوينی را طراحی کرد.
جنگ‌های جهانی، جنگ‌های گرم و سرد، جنگ‌های منطقه‌ای، جنگ‌های داخلی، جنگ‌های آزادی‌بخش ملی عليه استعمارگران، جنگ‌های پارتيزانی، مبارزات مسلحانه چريکی، انقلاب مسلحانه، قيام مسلحانه، عمليات تخريبی و بمب‌گذاری و عمليات انتحاری، و مهم‌تر از همه آماده‌سازی برای جنگ ستارگان و ده‌ها مؤلفه‌های خُرد و کلانی که به جنگ‌های شهری و قبيله‌ای مربوط می‌شوند، گويای اين حقيقت‌اند که چگونه جنگ در ذهنيت انسان‌های قرن بيستمی جايگاهی ويزه داشت؛ چگونه تقابل قطب‌های قدرت جهانی در جهت تضعيف و نابودی هم‌ديگر، تمام انرژی متفکرين را به خودش مشغول کرده بود؛ چگونه اکثريت قريب به‌اتفاق ديدگاه‌های سياسی [همين‌طور اجتماعی و حتا ادبی] در قالب تصاحب و رهايی جنگی، شکست يا پيروزی، توطئه يا مقاومت و نظاير اين‌ها شکل می‌گرفتند.
حال اگر شما به اندازه يک اپسلون تئوری تأثيرپذيری رفتار انسانی از محيط پيرامونی را می‌پذيريد، آن وقت می‌توانيم به اين نتيجه برسيم که جوامع مختلف، تحت تأثير اتمسفر جنگ، هر يک مفاهيم خاص خود را توليد می‌کردند. مفاهيمی که عقيده‌ها، باورها و آگاهی‌ها را شکل می‌دادند و اين مجموعه هر کدام، بعنوان يک عامل متغير، هم بر عمل «انتخاب» کميته داوران صلح نوبل تأثير مستقيم داشتند و هم بر قضاوت ما. وانگهی مضمون آن انتخاب‌ها و انتقادها، کوچک‌ترين شباهتی به برداشتی که امروز ما از صلح بعنوان يک فرايند دگرگونی زيستی [محيطی‌ـ‌اجتماعی] داريم، نبود و نمی‌توانست هم باشد. در جهان دو جبهه‌ای خير و شر، همه‌ی نيت‌ها و عمل‌های خيرخواهانه، صلح‌جويانه و انسان‌دوستانه، خواسته و ناخواسته، مصلوب شر می‌شدند. مثلا، باوری که در خاورميانه احقاق حقوق مردم فلسطين را مساوی با ريختن اسرائيلی‌ها به دريا می‌گيرد، حرکت تابوشکنانه انورسادات در ديدار از اسرائيل را، يک خيانت نابخشودنی می‌فهمد. بديهی‌ست که با چنين فهم و برداشتی، کسی زير بار ارزيابی‌های داوران کميته صلح نوبل، که تلاش انورسادات را، «تلاشی در راه برادری ملل» می‌دانست، نمی‌رفت و آن قضاوت را در خدمت به اهداف امپرياليسم می‌ديد. و کُشنده‌تر، چنين اعتقادی خاص مردم عوام نبود. چهره‌هايی چون «بوريس پاسترناک (نويسنده روسی) و «ژان پل‌سارتر» (نويسنده و فعال سياسی فرانسوی) وقتی جوايز ادبی نوبل را در سال‌های 64 ـ 1958 نپذيرفتند، در عمل نشان دادند که نمی‌توان مرزی ميان باور آن‌ها با ديدگاه عوام کشيد! آيا واقعا هدف‌ها و انتخاب‌ها همانی بود که اين‌ها می‌پنداشتند؟

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۱

آلفرد نوبل در وصیت‌نامه خود گفته است که جایزه صلح نوبل باید هر سال «به کسی داده شود که به‌ترین یا بیش‌ترین کوشش را در راه برادری ملل يا انحلال يا کاهش ارتش‌ها یا تشکیل و ترغیب کنفرانس‌های صلح کرده باشد». همين‌طور جايزه نوبل ادبيات، به نويسندگانی تعلق می‌گيرد که «برجسته‌ترین اثر با گرایش آرمان‌خواهانه» را نوشته باشد. منظور از «اثر» معمولا مجموعه کارهای نویسنده است، اگرچه گاه در متن مربوط به جایزه از آثار مشخص نیز نام برده شده است.
آيا کميته صلح نوبل می‌تواند معيارهايی را که در وصيت‌نامه آلفرد نوبل آمده است، ناديده بگيرد؟ دليل طرح اين پرسش چيست؟ دلايل مختلف و متفاوتی وجود دارند ولی يک نمونه آن، نوع و جنس انتقادهای مشخص و مارک‌داری‌ست که گروهی همه ساله، کميته صلح نوبل و انتخاب‌اش را نشانه می‌گيرند. اين انتقادها بخصوص در جهان سوم و همين‌طور در جامعه محترم ايرانيان، تقريبا جنبه اعتقادی بخود گرفته است. يعنی ما بجای تأمل و انديشيدن در باره مقوله صلح و اهميت و ضرورت آن در جهان کنونی، يا بجای آن که در باره علت چنين انتخابی و ارتباط آن با زندگی و آينده بشر مکث و تعمق کنيم؛ تحت تأثير يک‌سری پندارهای ذهنی، همه‌ی انتخاب‌ها را که به‌زعم ما سليقه‌ای و جانب‌دارانه است، پيشاپيش نفی کرده و نسبت به آن معترضيم.
کسی با اصل انتقاد مخالف نيست! اما هدف انتقاد، برخلاف اعتراض که همه چيز را از اساس نفی می‌کند، جنبه ايجابی دارد و می‌کوشد تا شيوه و نوع انتخاب را متناسب با نيازهای آينده‌گان، متحول سازد. از اين منظر اگر روی نوع و شيوه برخورد خودمان کمی دقت داشته باشيم، آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد که نه تنها انسان‌های منتقدی نيستيم [يعنی تلاشی در جهت تحقق صلح انجام نمی‌دهيم]، بل‌که به‌رغم وجود ادعاهای ملوّن، انسان‌های مقلدی هستيم. از چه چيز تقليد می‌کنيم؟ از فرهنگ دينی مان که صلح را برنمی‌تابد! اين ادعا را چگونه می‌توان مستدلل ساخت؟ وقتی می‌بينيم اعتراض‌ها پيوسته و مداوم‌اند، جنس و جهت‌شان يکی‌ست و بجز کميته صلح نوبل، ديگر کنفراس‌ها [کنفرانس صلح آناپولس، کنفرانس صلح مصر، کنفرانس سونامی اندونزی، کنفرانس بالی و غيره] و نهادها [از جمله نهاد شورای امنيت سازمان ملل يا آژانس بين‌المللی انرژی هسته‌ای] را در برمی‌گيرند؛ جنبه همگانی بخود گرفته و يا آن‌چنان تلقی بديهی محسوب می‌گردد که نمی‌شود ميان ديدگاه فردی که او را انسانی فرهيخته می‌دانند [اظهارنظر آقای خاتمی را نسبت به انتخاب خانم عبادی به‌ياد بياوريد] با حرف‌هايی که فلان بقال يا بهمان عطار می‌زنند، مرزی کشيد و تمايزی قايل گرديد؛ آن وقت به اين نتيجه می‌رسيم که اشکال کار در فرهنگ است. با چنين فرهنگی چگونه می‌توانيم در نظام روابط متقابل بين‌المللی، گفتمان صلح و گفت‌وگوی فرهنگ‌ها را سازمان دهيم؟
با وجود بر اين، من انسان خوشبينی هستم و همواره در جست‌وجوی راه‌ها و پرسش‌های آسان‌تر. اکنون نيز سعی می‌کنم که پرسش بالا را متناسب با طبع بسياری از منتقدان، کمی تلطيف کرده تا مطلب را به سرانجامی برسانم. آيا اين احتمال وجود دارد که کميته صلح نوبل در آينده‌ای نزديک، گستره نگاه و معيارهای انتخاب خود را از اساس تغيير دهد و برندگان جايزه صلح نوبل را مثلا از ميان نويسندگان ادبيات داستانی جهان انتخاب کند؟ بطور مشخص، ژوزه ساراماگو (برنده جايزه ادبيات نوبل در 1998) نويسنده رُمان «کوری» را بعنوان يکی از نامزدهای جايزه صلح برگزيند‌؟ رُمانی که در اشاعۀ و تقويت انديشه‌های صلح‌آميز، تا بدان سطح سهم و نقش دارد که ساده‌ترين ذهن‌ها نيز پس از مطالعه، به اين نتيجه می‌رسند که بدون بينايی و دانايی، دست‌يابی به زندگی بهداشتی و صلح آميز غيرممکن است!
اگر نگاه و درک ما از صلح، به‌مفهوم زندگی و عشق‌ورزيدن است؛ آن وقت با صراحت بيش‌تر می‌توان پاسخ داد: که چرا نه؟ معيارهايی را که آلفرد نوبل برای نامزد صلح در نظر گرفته بود، در زمانه ما، معيارهای دقيقی نيستند! مثلا يکی از آن معيارها، موضوع «کاهش ارتش‌ها»ست. امروز کسی به فکر ارتش بزرگ نيست. ارتش‌ها، روزبه‌روز دارند کوچک‌تر می‌شوند اما، حرفه‌ای‌تر، فنی‌تر، تکنيکی‌تر و صد البته خطرناک‌تر! شق ديگر، «ترغيب کنفرانس‌های صلح» بود. ده‌ها تجربه، ناکارآمدی اين معيار را هم نشان دادند. با صلح، صلح گفتن، هيچ‌وقت زندگی صلح‌آميز نخواهد شد. صلح انديشه‌ست! فرهنگ است! کالايی‌ست که پيش از اين و در عصر گذشته، اصلا متقاضی و زمينه مبادله در جهان نداشت. بايد اين کالا را به مردم شناساند. بايد اين فرهنگ در جان جامعه، جايش را باز کند، ريشه بدواند و سپس مورد مبادله قرار بگيرد. و چنين کاری مقدور نيست مگر به همّت نويسندگان، اديبان و فرهنگ‌سازان!

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

مهندسی فرهنگی يعنی چه ؟

در آستانه روز جهانی حقوق بشر، آقای خامنه‌ای در ديدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، با اشاره به تأثيرگذاری عميق فرهنگ در ابعاد مختلف جامعه و کشور گفت:"بايد مهندسی فرهنگی را خيلی جدی‌تر گرفت". وی، در پاسخ به انتقادهای بعضی از نهادها و مردم گفت "اين شورا، در فرازی بالا‌تر از مسووليت‌ها و وظايف‌ دستگاه‌های مختلف ‌و با نگاه واقع‌بينانه و در عين حال آرمان‌گرايانه به فعاليت‌های همه دستگاه‌ها، سمت و سوی واحد فرهنگی می‌دهد و حركت هماهنگ سازمان‌ها و دستگاه‌ها را برای تحقق اهداف و آرمان‌های عمومی [که چه بپوشند، چه بنوشند، و مهم‌تر چگونه بيانديشند] سازمان می‌بخشد". (روزنامه اعتماد ملی، يکشنبه 18 آذرماه)
معنای واقعی و پوست‌کَنده اين سخن چيست؟ هرگونه تغيير فرهنگی و سياسی را در کشور متوقف کنيد! هرگونه نو آوری در تعاليم و تربيت و قانون‌گذاری و دين بايد ممنوع و سرکوب شوند! بر کليۀ فعاليت‌های فکری و عقلی نهادها و مردم بايد سانسور وجود داشته باشد و اذهان‌شان با تبليغات مداوم شورای فرهنگی انقلاب، به دل‌خواه شکل بگيرد و به صورت يک‌سان درآيد.
اگر کسی بپرسد که چه شد فيل آقای خامنه‌ای دوباره ياد هندوستان کرده است، با "نگاه واقع‌بينانه و در عين حال آرمان‌گرايانه" يعنی با نگاه شورای انقلاب فرهنگی پاسخ می‌دهيم که دفاع دانشجويان از شعار «صلح و آزادی»، خلاف اهداف انقلاب است. اعتراض زنان عليه لايحه خانواده، يا خواست آنان مبنی بر برابری حقوقی، خلاف ضوابط آرمانی است. آنان آشکارا عليه نص صريح قرآن که مردان را بر زنان ترجيح داده است (الرجال قوامون على النساء ـ سوره نساء آيه 34) مخالفت می‌ورزند. چنين روندی اگر بيش از اين در جامعه شکل و قوام بگيرد آن وقت به قول آقای خامنه‌ای: "علا‌وه بر رفتارهای فردی و اجتماعی در تصميم‌سازی‌ها و تصميم‌گيری‌های حكومتی نيز كاملا‌ موثر است و به همين علت بايد آن را به شكلی صحيح، تبيين و پيگيری [يعنی در نطفه خفه] كرد".
اما اگر کسی بپرسد چگونه اين کار در زمان ما و با توجه به حساسيت‌ نهادهای بين‌المللی مدافع حقوق بشر عملی است، باز هم با تأکيد بر ضوابط آرمانی که هدف انقلاب بود پاسخ می‌دهيم باز می‌گرديم به روزهای اول انقلاب! نخست جهت مطالبات سياسی و حقوقی را بطرف يک‌سری واکنش‌های هرج و مرج طلبانه سوق می‌دهيم و سپس افراد ساده دل و با حُسن نيت درون جامعه را متقاعد می‌سازيم که بايد آن‌ها را سرکوب کرد. يعنی باز می‌گرديم به همان سياست پيشين و با همه‌ی آن شگردها و ترفندهايی که به آسانی توانستيم مدافعان آزادی را در جامعه خرابکار، وابسته به بيگانگان و دشمنان انقلاب متهم کنيم. سياستی که وزير محترم اطلاعات دولت آقای احمدی‌نژاد در حال پياده کردن آن هستند و اعلام اين خبر که دستگيرشدگان تماما کارت‌های جعلی دانشجويی همراه داشتند؛ به‌سهم خود می‌تواند گروهی از مردم ساده دل را بطرف نخود سياه بفرست.
داستان چگونگی شکل‌گيری شورای انقلاب فرهنگی و خدمات ارزنده‌ای که طراحان و برنامه‌ريزان‌شان زير رهبری «مصباح يزدی» به مردم و جامعه عرضه کردند، بر کسی پوشيده نيست. جريان تماميت‌گرايی که تصميم داشت بعد از جابه‌جايی سياسی (يعنی انقلاب)، با اتکاء به پروژه انقلاب [ضد] فرهنگی، نظام اخلاقی و فرهنگی جامعه را، مطابق نيازهای نظام توتاليتاريسم اسلامی، تغيير دهد. و به‌زعم من، تغيير هم داد! در بالا سيستمی شکل گرفت که غير اخلاقی‌ترين و بی‌وجدان‌ترين افرادی که در تهاجم به دانشجويان (در سال 1359)، نشان داده بودند که از انجام هر کاری حتا جنايت، هيچ‌گونه ابايی ندارند؛ امروز موفق‌ترين‌ها هستند و بر کرسی‌های مجلس و رياست جمهوری و قضاوت نشسته‌اند. در پائين و در درون جامعه، بستر فرهنگ تملق‌گويی شکل گرفت و متناسب با اعتقاد و آرمان رهبران دينی‌ـ‌سياسی، اخلاق ابزاری در بين مردم رواج يافت.
اين‌که پيام رهبری و تأکيدش بر قدرت فراقانونی شورای انقلاب فرهنگی، تا چه اندازه می‌تواند عقربه زمانه را به عقب برگرداند، هدف اين گفتار نيست. غرض از اين يادآوری و تفسير توجه دادن به دو موضوع به‌هم پيوسته و غيرقابل تفکيکی است که با آينده و سرنوشت ملت ايران گره خورده است: نخست، پذيرفتن اين حقيقت که جمهوری اسلامی تنها يک نظام غيراخلاقی بی خطر نيست، بل نظامی است که عملا غير اخلاقيات را ـ به ضرورت‌ـ به عنوان راهی برای بقا تشويق می‌کند (1)؛ و دوم، گذر از چنين وضعيتی مستلزم آن است که مردم بجای رويه پيشين، شجاعت نشان دهند و ديدگاه اخلاقی خود را از اساس عوض کنند!

توضيح:
1 ـ جمله فوق را از مقاله "اخلاق حداقل" ساندرا پرالانگ عاريه گرفته‌ام. ن.ک: جامعه باز پوپر پس از پنجاه سال / ترجمه دکتر مصطفی يونسی/ نشر مرکز / ص 224

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۹

جمع‌بندی: بخش دوم ملت
هرچه سطح فعاليت‌های حقوقی، فرهنگی و اجتماعی زنان در جامعه ما بيش‌تر و گسترده‌تر گردد، به‌همان نسبت، هم آينده انقلاب و نظام سياسی حاکم بر کشور روشن‌تر خواهند شد و هم موقعيت گروه‌های اجتماعی در درون جامعه، مشخص‌تر و ثبات بيش‌تری خواهند گرفت. بی‌سبب هم نيست که دولت انقلابی‌نما در برابر چنين حرکت‌هايی حساسيت فوق‌العاده نشان می‌دهد. دولت، با بزرگ‌نمايی و بازسازهای فضای آغازين انقلاب و انگاره «زن آرمانی» آن، می‌کوشد تا با ارسال و تصويب لايحه‌ای [لايحه خانواده] در مجلس، موقعيت اجتماعی زنان را به‌دلخواه و منطبق بر تمايل عقب‌مانده‌ترين اقشار اجتماعی قانونی نموده، در حقوق خانواده تجديدنظر کرده و يا امتيازهای استثنايی مردان در قانون را، باز تعريف و برجسته‌تر کند.
حساسيت فوق‌العاده دولت و نهادهای امنيتی‌ـ‌قضايی از اين جهت حائز اهميت و مطالعه‌اند که به قول جان فورَن (John Foran) اگر پيش‌تر (در زمان انقلاب) ديديم که مقوله جنسيت در ترکيب با مناسبات و تمايلات گروه معينی از طبقات (از تمايلات مردان لايه‌های پائينی متوسط گرفته تا حاشيه‌نشينانی که به نقش سنتی زنان بهاء می‌دادند) «يک عامل علّی شورش عليه شاه را به‌وجود آورد و حداقل بخشی از ائتلاف انقلابی را در جهت اسلامی کردن سوق داد» (نظريه پردازی انقلاب‌ها ـ ص 188)؛ امروز برعکس، شورش دولت (که آرای تهی‌دستان و حاشيه‌نشينان را پشتوانه دارد) عليه زنان، معنايی غير از شکل‌گيری و تثبيت گروه‌بندی‌های کلان اجتماعی در درون جامعه ندارد. به زبانی ديگر، آغاز و فرجام انقلاب اسلامی را، مقوله جنسيت کليد می‌زند. از اين منظر، هرچه واکنش‌های دولت عصبی‌تر می‌شود، حرکت‌های آرام و قانونی را با مقولاتی مانند «تشويش اذهان عمومی» و «اقدام عليه امنيت ملی» گره می‌زند؛ هرچه درجه حساسيت‌ها بالاتر می‌رود، تعداد دستگيری‌ها بيش‌تر و محکوميت‌ها يا قرارهای وثيقه سنگين‌تر می‌شوند، به همان نسبت ارتباط پنهانی و متناقض آن، با مضمون حرکتی که بر محور «کمپين يک ميليون امضاء» می‌چرخد، روشن‌تر و مشخص‌تر می‌گردد.
البته اتهام اقدام عليه امنيت ملی، اتهامی مختص به زنان فعال نيست! در دو سال گذشته، گروه‌های متعددی اعم از زنان و مردان که در حوزه‌های مختلف شغلی فعال بودند، با همين اتهام دستگير شدند: رانندگان شرکت واحد، کارگران کارخانه‌ها، معلمان و دبيران، دانشجويان و استادان دانشگاه، نويسندگان و روزنامه‌نگاران، وبلاگ‌نويسان و نمايندگان مجلس و مضحک‌تر، عضوی از شورای امنيت ملی. دو وجه انبساطی اتهام اقدام عليه امنيت ملی [که ساده‌ترين افعال اجتماعی را در برمی‌گيرد] و تنوع و گستردگی متهمانی که به همين جُرم دستگير و زندانی شدند؛ اگرچه بيان‌گر حقيقت تلخی‌ست که مفهوم امنيت ملی در دولت کنونی، مفهومی است بسيار سيال و کش‌دار؛ از نظر معنا مبهم و از حيث حقوقی، بدون چارچوب و مختصات؛ اما از منظر سياسی‌ـ‌اجتماعی، نشانه‌ی نوعی جابه‌جايی و سمت‌گيری‌های معين و مشخص اجتماعی در درون جامعه‌ست.
اما چرا از ميان حرکت‌ها و اعتراض‌های متفاوت، تنها حرکت برابر حقوقی زنان را در بخش‌های مختلف مقاله پررنگ‌تر و برجسته‌تر نمودم، جدا از اين‌که زنان در هر مقام و موقعيت شغلی‌ـ‌اجتماعی، وضع منزلتی يک‌سانی دارند و فشارهای چند وجهی را متحمل می‌گردند؛ يک دليل بنيادی و تئوريک نيز داشت که در بالا اشاره کردم. کمپين يک ميليون امضاء به زعم من، فرآيند ويژه‌ای‌ست که با اتکا به شعار عمومی تأييد و تثبيت برابر حقوقی، می‌کوشد تا گروه‌بندی‌های اجتماعی معنادار را در جامعه تثبيت کند. خط‌مشی اجتماعی کنونی را که زير لوايح سيستم رانتی غير پويا، ضد رقابت، فرصت‌سوز و سد محکمی در برابر نيروهای کارآفرين است، دگرگون سازد و بافت نگرش‌های اجتماعی را (از جمله نگرش‌های عقب‌مانده‌ای که در ارتباط با جنسيت رايج‌اند) متحول نمايد. در واقع می‌توان گفت کمپين يک ميليون امضا حرکتی‌ست که از جهات مختلفی نشان می‌دهد تعيّن طبقاتی (اگر از منظر اقتصادی تعريف کنيم) و ملت‌سازی در ايران کنونی، تابع چگونگی تثبيت وضعيت و موقعيت منزلتی زنان در جامعه است.
اين‌که چرا روند ملت‌سازی با حرکت‌های فرهنگی‌ـ‌حقوقی پيوند خورده‌اند، دلايل مختلفی دارند که پرداختن به آن‌ها خارج از ظرفيت نوشته حاضرست. البته با توجه به همين دلايل بود که سه بخش ميانی مقاله به گزارش جنگ هشت ساله ايران و عراق اختصاص يافت. هدف، توضيح غيرمستقيم يک حقيقت بديهی اما تلخ بود که چگونه جنگ به‌دنبال انقلابی که بطور گسترده موجب جابه‌جايی طبقاتی و فرار طبقات بالا از کشور شده بود، از يک‌سو به‌کمک انقلاب آمد تا اقشار ميانی را که تعادل فرهنگی‌ـ‌روانی جامعه را برقرار می‌ساختند نيز، خُرد و نابود سازند؛ و از سوی ديگر در پناه جنگ، گروهی به ثروت‌های بی‌کران دست يافتند که به‌هيچ‌وجه امکان برقراری تناسب منطقی ميان موقعيت‌های اقتصادی‌ـ‌فرهنگی‌ـ‌اجتماعی آنان وجود نداشت و متأسفانه، هنوز هم ندارد. اين زير و رو شدن‌ها و نابودشدن‌ها، از دو جهت و بعنوان محرک‌های تنش‌زا در جامعه، اخلالی در کُنش‌های جمعی و جهت‌گيری‌های رفتاری شهروندان بوجود آورد. نخست، در پناه سيستم رانتی، افرادی در موقعيت‌های کليدی قرار گرفتند که حضور و بقای خود را مرهون رواج دادن هرچه بيش‌تر فرهنگ ضد ارزش در درون جامعه می‌ديدند. فرهنگ کينه‌پروری، حسادت، زيرپا خالی کردن، وارونه‌نگری و بی‌احترامی به بزرگان ادب و علم و هنر و سياست؛ دوم، فقر مزمن و طولانی مدتی که بخش عمده آن ناشی از سياست‌های جنگی است، در ترکيب با توالی بی‌وقفه رويدادهای ناخوشايند سياسی، بستر خودبيگانگی را در درون جامعه گشود و موجب تقويت روحيه هرج‌و‌مرج طلبانه گرديد. تا جايی که امروز، سلامت روانی خرد و کلان را مورد تهديد قرار می‌دهد.
اگر برای لحظاتی روی داده‌ها و آمارهای ضميمه توجه و تأمل کنيم، آن‌وقت فهم اين نکته دشوار نخواهد بود که چرا طرف‌داران کمپين يک ميليون امضاء روی مقولاتی مانند امنيت و صلح اين همه تأکيد می‌کنند؟ چرا خانم عبادی می‌گويد: "انرژی هسته‌ای حق ایران است اما ایرانی‌ها حقوق دیگری از جمله امنیت، زیستن در صلح و برخورداری از رفاه را نیز دارند". و خلاصه چرا دولت پادگانی در برابر صلح‌خواهی آنان واکنش‌های عصبی و هيستريک از خود نشان می‌دهد؟ يعنی آقای احمدی‌نژاد اين حقيقت را می‌فهمد که اگر در ايران، ملت به‌معنای واقعی و دقيق کلمه وجود داشت، اکنون او برکرسی رياست جمهوری نمی‌نشست؟ در هرحال، بحث برسر اين يا آن رئيس جمهور نيست. استراتژيست‌های نظام جمهوری اسلامی اگر انسان‌های واقع‌بين و آينده‌نگر باشند، براين حقيقت واقف‌اند که وضعيت کنونی جامعه را می‌توان بصورت دو کسر (کسر زنان/ملت و کسر دولت/قدرت) جدا از هم‌ديگر مورد شناسايی و ارزيابی قرار داد. البته چنين انتظاری براساس پيش‌فرض‌هايی است که بپذيريم آن‌ها، به‌هيچ‌وجه گرفتار نگاه سخت‌ابزاری نيستند، شناخت دقيقی از واقعيت‌های اساسی عصر حاضر دارند و می‌دانند سخن گفتن در باره مقوله ملت [و همين‌طور امّت]، مادامی‌که وضعيت حقوقی زنان در جامعه‌ای مبهم و نامشخص باشد، سخنی است بی‌معنی. حتا از بحث دولت مُدرن هم بگذريم، دگم‌ترين و خشکه‌مقدس‌ترين فرد هم بعد از سی‌سال تجربه، به اين نتيجه رسيده است که تقسيم قدرت ميان حکومت اسلامی و امت اسلامی، گريز ناپذيرست. مادامی‌که ميان اين دو کسر تناسب منطقی برقرار نگردد، نه تنها امکان و فرصت متعادل ساختن رابطه دولت‌ـ‌ملت در درون مرزهای ملی برای هميشه از بين خواهد رفت بل‌که، پيش از دولت، بيش‌تر نظام سياسی است که در معرض آسيب‌های جدی قرار خواهد گرفت.

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۸

توضيح: چند موضوع مشخص و مستقل ديگری مانند زنان و مقوله امنيت ملی، تحول در نگرش زنان مسلمان و غيره در ذهنم بودند که می‌خواستم در دنباله نوشته‌ها به آن بپردازم. اما متأسفانه بدليل يک‌سری گرفتاری‌ها روزمره، ميان نوشته‌ها و انتشار آن فاصله زيادی افتاد و اساسا رشته ارتباط مضمونی آنان از هم گسست. ادامه آن‌ها را الزامی نمی‌بينم ولی، از آن‌جايی که بی‌سرانجامی و بدون نتيجه رهاکردن موضوعی را نوعی بی‌حرمتی و بی‌احترامی به خوانندگان می‌دانم؛ با پوزش از اين گسست اجباری، تلاش می‌کنم در اين بخش و بخش بعدی، جمع‌بندی‌ای از کل نوشته ارائه دهم. حداقل معلوم شود که هدف و منظور از اين مقاله چه بود.

جمع‌بندی: بخش يکم دولت
اکنون بار ديگر برمی‌گرديم به پرسش آغازين مقاله: آيا کشور ما در آستانه جنگ قرار گرفته؟ آيا گسترش موج دستگيری‌ها و فشارهای روز افزون بر زنان فعال کشور، بدين معنا نيست که دولت نگران چنين حرکت‌هايی‌ست و آنان را مهم‌ترين و بزرگ‌ترين نيروی مخالف سياست‌های ماجراجويانه و جنگ‌افروزانه خود در کشور می‌بيند؟ برای يافتن پاسخی درست، دو بخش يکم و دوم نوشته را اختصاص دادم به شناسايی واکنش‌ها و جهت‌گيری‌های رفتاری دولت. دولتی که از هر لحاظ طغيانی، انقلابی‌نما و غيرشهروندست! اگرچه او دولتی است منتخب و از درون صندوق آراء بيرون آمد اما، با استناد به گزارش‌ها و شکايت‌های مختلف، او در واقع نماينده قدرت برتری‌ست که توسط گروهی از نظامی‌ها تحميل گرديد. توجيه تئوريک اين تحميل شعار «حق مسلم ما» بود و ساده‌ترين معنای آن: يعنی باز بودن دست گروهی خاص در چپاول ثروت‌های ملی!
البته منظور اين نيست که شخص احمدی‌نژاد دزد است، دروغ می‌گويد و يا عنصری‌ست استثنايی [مطابق تبليغات برخی از اصلاح‌طلبان] که بر نظام سياسی تحميل گرديد. اتفاقا برعکس، او هم فرزند خلف انقلاب و نظام اسلامی است و هم به‌ترين منتخب آن. پايبندی رئيس دولت به جمع‌گرايی و ارائه تصاويری زيبا، رويايی و بغايت کودکانه از ايده‌ال‌ها، عدالت و اخلاق در نظام اسلامی؛ هراس و گريزی که نسبت به آزادی از خود نشان می‌دهد؛ و همين‌طور آمادگی خويش را در فشردن گلوی همه‌ی دشمنان نظام توده‌ای که دم از فردگرايی و حقوق فردی و فرديت می‌زنند، بدون ذره‌ای ريا بر زبان می‌آورد؛ و ده‌ها نمونه ديگر، همان مؤلفه‌هايی هستند که از فردای انقلاب، مشخصه اصلی نيروهای خط‌امامی بود. رياکاری محض است اگر بگوئيم او منتخب نظام نبوده است. دلايل متنوع و مستندی در اين زمينه وجود دارند از جمله احمدی‌نژاد تنها مخرج مشترک هفت گروه و باند آشکار و پنهان قدرت در انتخابات رياست جمهوری دوره نهم بود. دشمنی کورکورانه و افراط‌گرانه‌اش عليه آمريکا، موجب بالا رفتن قدر و منزلت‌اش در نزد رهبری شد و فراموش نکنيم که فرزند رهبری، سازمان‌دهی انتخابات و انتخاب او را برعهده داشت.
به‌ترين گزينه نظام توتاليتاريسم اسلامی، کسی جز احمدی‌نژاد نمی‌توانست باشد. اما اين گزينه در ظرف زمان [که بعضی‌ها هنوز حاضر نيستند تغييرات جهان کنونی را بپذيرند] و با سی سال تأخير، تنها می‌تواند چهره‌ای انقلابی‌نما و مضحک از خود به‌نمايش بگذارد. چهره‌ای که در به‌ترين حالت، چيزی جز کاريکاتوری از دولت رجايی نيست. اگر روزگاری دولت رجايی معتقد بود «که ما برای خربزه انقلاب نکرده‌ايم»، امروز، فرزندان و نوه‌های همان مخالفان خربزه، در اروپا و آمريکا تحصيل کردند و يا هنوز مشغول‌اند. نوه‌ها عليه پدربزرگ‌هايی که خشت نظام اسلامی را چيده بودند، بخشی از زندگی شبانه خود را در ديسکوتک‌ها و مايوپارتی‌های تهران می‌گذرانند. همين دو نمونه عادی نشان می‌دهد که ناهم‌زمانی ميان انتخاب و نيازهای عمومی، روزبه‌روز دولت را بيش‌تر طغيانی‌تر خواهد کرد. و هرچه سطح و دامنه طغيان گسترده‌تر، به همان نسبت گسست ميان قدرت و قلمرو [اعم از مردم، نهادها و مرزها] بيش‌تر و عميق‌تر می‌گردد.
دولت‌های پادگانی در همه جهان، استراتژی‌ای غير از ايجاد فضاسازی‌های مصنوعی جنگی با دشمن فرضی و تحميل آن بر جو سياسی کشور، راهکار ديگر و مطمئن‌تری را نمی‌شناسند. تنها زير سايه چنين استراتژی‌ای‌ست که بقاء و منافع آنان تأمين می‌گردد. اما اين استراتژی در عصر ما و در جهان پيوسته کنونی، به‌سهم خود نوعی تهديد فرامرزی است. هم سطح بی‌اعتمادی‌ها را افزايش می‌دهد و هم ثبات نسبی منطقه را برهم می‌زند و در فرجام خود، حمايت جامعه بين‌المللی را از دولت ايران (که برای ادامه حيات جمهوری اسلامی بسيار ضروری و حائز اهميت است) سلب خواهد کرد. به زبانی ديگر، جدا از اين‌که خطر توليد سلاح هسته‌ای (که بخشی از استراتژی دولت نظامی ايران است) سبب گردد تا آمريکا يا اسرائيل به کشور ما حمله کنند يا نه؛ هم اکنون مردم ما در يک وضعيت ناپايدار سياسی‌ـ‌اقتصادی و نيمه جنگی بسر می‌برند. تعطيلی کارخانه‌ها، گسترش بی‌کاری [بخصوص در ميان قشر تحصيل کرده و متخصص]، بالا رفتن روز افزون هزينه‌های زندگی و قيمت‌ها، و همين‌طور خارج شدن بی‌رويه ارزها از کشور به سمت دوبی [آن هم نه برای سرمايه‌گذاری بل‌که، برای خريد خانه] در يک‌سال گذشته، در مجموع در بردارندۀ يک‌سری خطرات سياسی و اجتماعی است که روزبه‌روز دارد شکل حادتری به‌خود می‌گيرد. چنين وضعيت حادی را، نخست شاخک‌های حساس زنان کشور لمس کرده‌اند و عليه آن واکنش نشان می‌دهند.

یکشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۷

جنگ و سيرقهقرايی
جنگ هشت ساله، اگرچه ذهنيت پيشين زنان متوسط جامعه را شخم زد و کاملا زير ‌و ‌رو کرد؛ اما تا شکُفتن اولين گلی به‌نام «کمپين يک ميليون امضاء»، دو دهه زمان لازم داشت. اين تأخير طولانی بدون دليل و علت نبود! زيرا همراه با جنگ، عناصر و مسائل تازه‌ای وارده جامعه شدند که نه تنها مانع روند طبيعی حرکت‌های«خوديابی» در جامعه گرديدند، بل‌که به‌سهم خود توانستند ترکيب نامنسجم و شکل نايافته پيشين را، برای خلق ترکيب و دسته‌بندی‌های تازه، بشکنند. همين‌طور رابطه جنگ را [که توسط عناصر خارجی تحميل گرديده یود] با خود [و دقيق‌تر در درون] جامعه و مردم دگرگون سازند، جبهه تازه‌ای را بنام جبهه داخلی بگشايند تا سرکوب تازه‌ای را سازمان دهند. جنگی که هم‌زمان در دو جبهه داخلی و خارجی آغاز شده بود، غلظت فضای آلوده به سياست‌زدگی و ايدئولوژيک را بقدری تشديد کرد که فرصت‌طلبان بسادگی توانستند هويت انسانی و حقوقی زنان را، نخست زير عناوين همسران، خواهران و مادران مجاهدين و فدائيان، و بعدها فراگيرتر و با نام ضد انقلاب، زير پا بگذارند و لگدکوب کنند.
در آن فضای مه‌آلود، جامعه زنان ايرانی به‌رغم خواست‌ها و دردهای مشترک، ناخواسته عليه يک‌ديگر جبهه گرفتند و انواع مرزها را کشيدند. آنان، به‌جای اين‌که مسببين اصلی را شناسايی کنند، يا به‌جای آن‌که در باره موضوع و عوامل بازدارنده و مانع‌تراش مطالعه کنند؛ بی‌مهابا انگشت اتهام را به‌سوی يک‌ديگر نشانه می‌رفتند. گروهی از خواهران، از يک‌سوی صدای اعتراض زنانی را که در سال 64 در کوی «گيشا»، «دولت‌آباد» [و بعدها در چند نقطه ديگر تهران] عليه ادامه جنگ برخاسته بود، به اتهام صدای ضد انقلاب، در نطفه خفه کردند اما از سوی ديگر، در برابر صدور فرمان ضد زن آيت‌اله خمينی، مبنی بر اعزام زنان به جبهه‌های جنگ، تمکين نمودند. در حالی‌که قريب‌به‌اتفاق خواهرانی که در حاشيه قدرت بسر می‌بردند، کم‌و‌ بيش اطلاع داشتند در پس آن فتوا، انگيزه‌های خاص و توهين‌آميزی نهفته بود که بعد از شکست «جنگ خيبر» در اسفند 63، و افت روحيه پاسداران و تقاضای جمعی آنان برای مرخصی صادر گرديد.
اين سير قهقرايی و بی‌تفاوتی نسبت به حقوق فردی و اجتماعی خود را می‌توان در ديگر حوزه‌ها هم مشاهده کرد و مثال آورد. مثلا در حوزه فرهنگ و آموزش، ما شاهد افت و ترک تحصيلی دختران دانش‌آموز تا سال 67 هستیم. در حوزه اقتصاد و بازار کار، که نمونه‌هايی از آن را در بخش‌های پيشين ملاحظه کرديد، وضعيت واقعا تأسف‌بار بود. ترس از انگ‌ها و برچسب‌ها، ترس از پاک‌سازی‌ها، ترس از تعطيلی کارخانه‌ و بی‌کاری، ترس داشتن غم نان، ترس از اين‌که مبادا خانه‌شان مورد اصابت راکت‌های عراقی قرار بگيرند، و ده‌ها ترس ديگر در مجموع، هم روی نگرش‌ها و چگونگی گذران زندگی روزمره تأثير گذاشت و هم گردش چرخه رقابت‌های «خودنابودی» را در درون جامعه تشديد کرد. يک نمونه ساده و بظاهر سالم آن، دور دوزی سه ملافه بزرگ را که پيش از جنگ پانزده تا هيجده ريال مزد می‌دادند، در زمان جنگ و با بالا رفتن سطح تقاضای کار، مزد آن به دو ريال تقليل پيدا کرده بود.
اگرچه نبض بازار را سطح تقاضا و ميزان و نوع رقابت‌های موجود در جامعه تعيين می‌کنند ولی، يک انسان خودباور با انگيزه‌های قوی، حتا به‌رغم داشتن غم نان، تن به رقابتی نخواهد داد که فرجامش خودنابودی‌ست. و پديده خودنابودی در زمان جنگ، تنها و مختص به زنان ناآگاه و کارگر نبود. در ميان ديگر اقشار اجتماعی، دانشگاهی، ژورناليست‌ها و بخصوص در آموزش و پرورش، از اين نمونه‌ها بسيارند. در واقع جنگ تعادل ميان تقاضا‌ـ‌اشتغال يا تعادل ميان انگيزه‌ و ‌استقلال فردی را از اساس بهم ريخته بود. گريز از اين پديده شوم و خودرهايی منفی، به فضای آرام، گذشت زمان و خودبازبينی نياز داشت. در يک فضای معقول و منطقی می‌توان به نتيجه رسيد که يک متقاضی کار [زن يا مرد]، بدون انگيزه قوی و آگاهی نسبت به استقلال و حقوق فردی خود، به‌هيچ‌وجه قادر نيست موقعيت خويش را در جامعه ثبيت کند.
بديهی‌ست که آن قانون، نه فقط مختص بازار کار، بل‌که قانونی است عام و در تمامی حوزه‌های قابل تحقق‌اند. تجربه برخی از کشورها هم ثابت می‌کنند که هرچه سطح و قدرت فرهنگ مردسالاری در جامعه‌ای رو به افزايش است [روندی که در جامعه بعد از انقلاب ايران هم قابل مشاهده بودند]، به همان نسبت انگيزه برابرخواهی حقوقی در زنان ضعيف‌تر و رو به کاهش است. برعکس، اگر فضای غير متشنج و مناسبی برای تقويت و رشد انگيزه‌ها در جامعه‌ای باز شود، به همان نسبت نگاه عمومی زنان در ارتباط با حقوق خود، روندی رو به تغيير و تحول را نشان خواهد داد. چنين روندی حتا در مورد زنان پايبند به دين، سنت و پيرو خط ولايت هم صادق است و آن‌ها نيز تلاش خواهند کرد تا قرائت تازه‌تری را ارائه دهند.

***

پ.ن:
روز 25 نوامبر (چهارم آذر)، روز جهانی نفی خشونت
عليه زنان است. زنان در دهه‌های گذشته کوشیده‌اند
خشونت علیه خویش را برجسته کنند و با برانگیختن
حساسیت عمومی نسبت به این پدیده زشت، زمینه کاهش
و برچیدن آن را فراهم آورند. تعیین روز ۲۵ نوامبر (۴ آذر)
به عنوان روز جهانی نفی خشونت علیه زنان نیز، گامی در همین راستاست. ۴۷ سال پیش در چنین روزی سه خواهر اهل جمهوری دومینکن، با نام خواهران میرابل، پس از ماه‌ها شکنجه، سرانجام توسط سازمان امنیت ارتش این کشور به قتل رسیدند. "جرم" این سه خواهر شرکت در فعالیت‌های سیاسی علیه رژیم دیکتاتوری حاکم بر دومینکن بود.
اطلاعات بيش‌تر در انتخاب اين روز ...

سه‌شنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۶

حرکت‌های اثباتی و کارآفرين
واژه کارآفرينی که برگرفته از واژه فرانسوی آنترپاندر (entreprendre) و به‌معنای متعهد بودن است، در حوزه‌های مختلف اقتصادی، جامعه‌شناسی و روان‌شناسی، تعريف‌های متفاوتی دارد. اما نگاه اين نوشته به مقوله کارآفرين، از منظر رفتارشناسی‌ست، و آن توجه‌دادن به يک‌سری حرکت‌های حقوقی‌ـ‌فرهنگی زنان ايران است، که در جهت فضا‌سازی برای آفرينندگی و نوآوری گام برمی‌دارند. رفتارهايی که نخستين بار در واکنش به جنگ هشت ساله و ستم‌های ناشی از آن شکل گرفته بود، در ادامه به ايده‌ای متحول گرديد که شکوفايی استعدادها و مشارکت واقعی زنان در امور اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سياسی کشور را، تنها از طريق سازماندهی حرکت‌های مستقل و گذر از مرحله مقدماتی اثباتی مقدور و ميسر می‌داند.
هيچ‌چيز تنفر‌انگيزتر از جنگ نيست! به‌خصوص جنگ مُدرن عصر ما. بقول «الوين‌ تافلر» که سومين انقلاب نظامی‌ـ‌فنی سبب شد تا برخی از پارامترهای کليدی آن مانند بُرد سلاح‌ها، مرگ‌زايی و قدرت تخريبی‌شان، يا سرعت و دقت فوق‌العاده آن‌ها در هدف‌گيری‌ها، به آخرين حد تکامل خود رسيده‌اند. با وجود براين، انکار هم نمی‌توان کرد که دو جنگ پيشين جهانی، فرصت‌های مناسبی را در بعضی از عرصه‌ها برای زنان کارآفرين و ريسک‌پذير در اروپا مهيّا ساختند. فضايی که زنان اروپا با بهره‌گيری از آن، به‌خوبی توانستند توان‌مندی، برتری و مسئوليت‌پذيری خود را در جامعه به اثبات برسانند. اما برعکس، جنگ هشت ساله ايران و عراق، به‌رغم وجود نيروهای مستعد، آمادگی‌های اوليه، ابتکارها و تمام فداکاری‌هايی که زنان از خود نشان داده بودند، جنگ نه تنها چنين فرصت‌هايی را مهيا نساخت، بل‌که درجه تيره‌بختی تا آن مرحله بالا رفت که گروهی سر از بازار برده‌فروشان «شام» درآوردند.
اضافه کنم که هم در اين بخش و هم هدف اصلی سه بخش پيشين که گريزی به گذشته و نابسامانی‌های دوره جنگ هشت ساله داشت، به‌هيچ‌وجه به‌معنای بزرگ‌نمايی تيره‌بختی‌ها نبود و نيست. جنگ اساسا تعادل زندگی را بهم می‌زند و بديهی‌ست که زنان و کودکان، اولين قربانيان آن هستند. سوءاستفاده نظامی از کودکان [که در ايران زير عنوان بسيج دانش‌آموزی سازماندهی می‌شدند] و اجحاف و تجاوز به زنان، فقط بخشی از ضايعات جنگی است. هنوز بسياری از مردم دنيا نسبت به ستمی که به زنان آلمانی در جنگ جهانی دوم تحميل گرديد و چگونه آنان از دو سو ـ‌هم از جانب سربازان خودی فاشيست و هم از جانب سربازان متفقين‌ـ مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، بی‌اطلاع‌اند. اما از آن‌سوی، کسی هم نمی‌تواند نقش زنان را در بازسازی خرابی‌های جنگ و راه‌انداختن چرخه توليد انکار کند. نه تنها آنان اداره بسياری از پست‌های کليدی را در اختيار گرفتند بل‌که، نمونه‌های مختلفی وجود دارند که بعد از فرار تعدادی از ثروتمندان، دختران‌شان در آلمان شرکت‌ها يا بنگاه‌های به ارث بُرده را، از هر لحاظ به‌تر و سودآورتر مديريت کردند و توسعه دادند. ساختار اجتماعی کشور آلمان به‌گونه‌ای بود که دست‌رسی زنان را به انواع فرصت‌های شغلی آسان می‌ساخت. در هر کجا توان‌مندی و برتری نشان دادند، مردها حسادت و کارشکنی نکردند. در هر حوزه‌ای که رقابت وجود داشت، رقابت‌ها در کليت خود بهداشتی بود و سالم. در واقع زنان آلمانی، هرگز شرايط خاص زنان ايرانی را نداشتند که برسر راه آنان هزاران موانع پيچيده ايدئولوژيکی، فرهنگی و مذهبی قرار گرفته باشند.
جنگ، نه تنها فرصت‌های مناسبی را برای زنان ايرانی مهيا نساخت بل‌که، روزبه‌روز حلقه موانع حقوقی و ديگر هنجارهای غيررسمی را عليه آنان بيش‌تر و تنگ‌تر کرد و به همين نسبت، ضريب عدم اعتماد به نفس را در بين زنان بالا برد. اگر در ايران هرازگاهی واکنشی يا تلاشی از جانب زنان مشاهده گرديد، اين تلاش در ذات خود فاقد خودباوری و اعتماد به نفس بود. يعنی اگر از منظر رفتارشناسی [نه از روی نام و نشان محدودی از زنان پيش‌رو و نام‌آفرين] فعاليت‌های عمومی جامعه زنان را مورد مطالعه قرار بدهيم، چنين ضعفی عمده و بارزند. اعتماد به نفس هم يک‌شبه و تحت تأثير عوامل خارجی، در انسان پديدار نمی‌گردد. بل‌که محصول يک دوره کامل آموزشی‌ـ‌پرورشی و مشوق‌های روانی است، که در خانه نطفه می‌بندد، در مدرسه شکل می‌گيرد و در جامعه کارکرد دارد. همه ما می‌دانيم که ساختار سنتی خانواده‌های ايرانی و سيستم آموزشی در مدارس، فاقد چنين ظرفيت‌هايی بودند. هر کجا هم می‌ديديم که خانواده‌ها [البته نه همه آنان] خود را با شرايط روز، مثلا پذيرش داوطلبانه خدمت سربازی دختران بعنوان سپاهی دانش، ادامه تحصیل در دانشگاه و يا ديگر فعالیت‌های اجتماعی منطبق می‌ساختند؛ اساس چنين انطباقی را مقوله‌ای به‌نام ناچاری و تمکين شکل می‌دادند. اين پديده به‌شکلی ديگر و اسف‌بارتر، خود را در زمان جنگ هم نشان داد. يعنی خيل بی‌شمار زنان ايرانی جوينده کار در زمان جنگ، ناشی از درماندگی اقتصادی بود.
در واقع جنگ با برهم زدن تعادل جامعه و سريز بی‌شمار زنان ناآگاه به حقوق خود به بازارکار، بيش از پيش، هويت انسانی و حقوقی زنان ايرانی را زير ضرب گرفت. در چنين فضايی نه تنها امکان بالندگی و نوآوری در حد صفر بود بل‌که، از بسياری جهات موقعيت محدود زنان آگاه و داری اشتغال هم در معرض خطر بی‌کاری قرار داشت. اين بن‌بست را چگونه می‌توانستند از سر راه خود بردارند؟

شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۵

جنگ دکانی پُر رونق
جنگ زمينه مناسبی را برای فرصت‌طلبان حاشيه قدرت مهيا ساخت. گروهی که ثروت‌های ملی را به‌چشم غنائم جنگی می‌نگرند و می‌کوشند تا به شيوه مافيايی، همه چيز را در کف اختيار خود بگيرند. اين گروه نوکيسه و تازه شکل‌يافته، نه تنها به شيوه مافيايی و با بهره‌گيری از رشوه و ترور، همه موانع را از سر راه خود برمی‌دارد بل‌که، دامنه‌ی نفوذ و فعاليتش بسيار گسترده‌ست. از ورود کالاهای وارداتی بگيريد تا خريد و فروش زمين؛ از قاچاق مواد مخدر گرفته تا برپايی شبکه‌های فساد و فروش انسان.
دست‌رسی به مراکز استراتژيک و مخازن اطلاعاتی آن، اگرچه اصل گزارش را مستندتر و پيش‌بينی‌هايش را معتبرتر جلوه می‌دهد، ولی با اتکا به همين داده‌های ضعيف نيز، می‌توان به آسانی پيش‌بينی کرد که گسترش اعتياد (به‌خصوص در ميان کودکان)، رواج بازار سکس و خريد و فروش دختران، و به تبع آن خودکُشی‌های زنان و همين‌طور افزايش قتل‌های عادی و ناموسی، از جمله خطراتی است که آينده نزديک ايران را تهديد می‌کنند. دولت آرمان‌خواه، ضعيف‌تر از آن است که بخواهد در برابر قدرت پنهان مافيايی مقاومت و مانع‌تراشی کند. جنگ، نظام نو بنياد، غير منسجم و فاقد سيستم را به نظام ملوک‌الطوايفی سياسی مبدل ساخت که گروهی از شخصيت‌ها و نهادها، بی‌توجه به دولت مرکزی، استقلال و قلمرو خاص [در بعضی نقاط حتا قوانين خاص] خود را دارند. دولت روی کاغذ و برای استان‌های مختلف سهميه‌ای تهيه کرد تا از اين‌طريق بتواند کالاهای استراتژيکی و مايحتاج روزانه را سرشکن کند. اما در عمل، هم کوپن‌ها و هم سهميه‌ها، بی‌آن‌که عاملان و خلاف‌کاران شناخته شوند، جابه‌جا می‌گردند. يک نمونه مشخص آن، سهميه سيمان استان زنجان است. از 23 تريلی که از تهران به مقصد زنجان حرکت کردند، هفت تريلی با بارش به مقصد نرسيد. جالب اينجاست که استاندار زنجان، بجای پيگيری‌های حقوقی، وزيرکشور را واسطه قرار داد تا به شيوه کدخدامنشی سهميه برباد رفته استان را دوباره زنده کند. و مهم‌تر، او در يک محفل خصوصی توضيح داد: "از آن‌جايی که تريلی‌ها با فاصله حرکت می‌کردند، ما همه آن‌ها را تا ابتدای جاده قزوين به زنجان زير نظر داشتيم [يعنی چپاول امری‌ست عادی در ايران]. اما وقتی با آخرين تريلی وارد زنجان شديم، معلوم شد هفت تريلی در اين فاصله ناپديد گرديدند"؟!
بديهی‌ست که در چنين اوضاع و احوالی، گروه‌های مافيايی، بخشی از طعمه‌های خود را در ميان خانواده‌های مهاجران جنگی و شهدا انتخاب می‌کنند. نماينده بوشهر در جلسه استيضاح ناطق نوری در مجلس اسلامی [1363] گفت: "مسئولين بنياد مهاجرين جنگی، با بالا کشيدن بودجه، مهاجرين را به وضع فلاکت‌باری کشانده‌اند که نه تنها از نظر بهداشتی در محيط کثيف زندگی می‌کنند بل‌که، تعدادی از آن‌ها به فساد کشيده شدند و به قول استاندار بوشهر، آلودگی اين محيط چه از نظر اخلاقی و چه از حيث بهداشتی به حدی‌ست که می‌بايست با بولديزر اين خانه‌ها را با خاک يکسان کرد". اما آيا ابعاد مسئله تا همين‌جاست و فقط در اين نقطه خلاصه می‌شود؟ اين نمونه‌ها را در بنياد شهيد نمی‌بينيم؟ تا اين لحظه مطابق آمار ما، در هفت شهرستان روسای بنياد شهيد را از کار برکنار کردند. از ميان آن هفت نفر، تنها از پرونده يکی از آن‌ها اطلاع يافتيم که سوءاستفاده فراتر از جنبه شخصی، جنبه تجاری داشت. هر ماه، چند کاروان از مسافران دست‌چين شده، بسمت سوريه پرواز می‌کنند. در بين اين کاروان‌ها، زنان کارکشته و از قبل آموزش ديده‌ای هم حضور دارند تا زير پای زنان جوان شهدا را با موعظه‌هايی که در باره مُحسنات صيغه می‌گويند خالی کنند و در فرجام، بخشی از آنان را در اختيار پاسداران ايرانی مقيم سوريه و لبنان، و بخش ديگر را در قبال مبلغی، در اختيار شيوخ عرب قرار دهند.
بديهی‌ست اين پديده مشمئزکننده ناشی از دو عامل برهم خوردن توازن و تعادل جنسيتی در جامعه و بحران اقتصادی است. دولت و شخصيت‌های درجه يک جمهوری اسلامی از اين مسائل ناآگاه و بی‌اطلاع نيستند، ولی در عين حال نيز، فاقد برنامه و توانايی برای برون رفت از چنين شرايطی هستند. آنان بجای توجه به اصل موضوع که تحت شرايط جنگی، بخشی از نهادهای دولتی و غيردولتی تا سطح تجارت‌خانه‌ها تنزل يافته‌اند، رهنمودهايی را در دستور قرار می‌دهند که معنايی جز توهين و ستم بيش‌تر عليه زنان نيست: آقای منتظری با وجودی که می‌داند افغانی‌های مهاجر فاقد موقعيت‌های سياسی، حقوقی و اقتصادی تثبيت شده در کشور هستند، مع‌ذالک، بنحوی زنان را تشويق می‌کند تا با آنان ازدواج کنند؛ رفسنجانی پرچم تشويق صيغه‌های موقت و حتا مکان مشخص برای چنين کاری را برافراشته نگه می‌دارد؛ يا از زنان شوهردار می‌خواهد که قدم پيش بگذارند (؟!) تا از زنان شهيد برای شوهران‌شان خواستگاری کنند.

پنجشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۴

اولين قربانيان جنگ
بازار کار هميشه نبض اقتصاد و چگونگی و سطح عمومی زندگی مردم را در جامعه نشان می‌دهد. مراجعه کودکان جوينده کار به کارگاه‌ها و کارخانه‌ها، علت‌های روانی هم دارد. اخراج دسته‌جمعی کارگران و تعطيل تعدادی از کارگاه‌های بزرگ و کارخانه‌ها می‌تواند يکی از آن علت‌ها باشند. بطور مشخص، از ميان 50 کارگاه بزرگ اجاق‌گازسازی، لعابی‌گری، ريخته‌گری و غيره که در سال گذشته با ظرفيت بيش از چهل نفر کارگر مشغول و در فاصله ميان تهران و کرج مورد شناسايی و مطالعه قرار گرفتند، در پايان نيمه اول سال جاری، تعدادی از آن‌ها غير فعال شدند و مآبقی با ظرفيت کمتر از ده کارگر مشغول‌اند. با توجه به اين حقيقت تلخ، در واقع می‌توان گفت که کودکان قصد دارند با فروش ارزان نيروی کار خود، جای خالی پدران‌شان را پُر کنند.
اما علت ديگر و مهم‌تر، تأثير بحران بيکاری بر روی خانواده‌های کم درآمدست که شيرازه بسياری از آن‌ها در حال پاره شدن است. در سال گذشته، کليه راهروهای دادگاه‌های خانواده پُر بود از زنان و مردانی که خواهان متارکه بودند. فقط در سطح تهران، از هر پنج ازدواج، سه‌تای آن‌ها منجر به طلاق می‌گردد. بُعد و دامنه طلاق بقدری‌ست که سيمای جمهوری اسلامی برنامه ويژه‌ای را در این زمينه تهيه نمود ولی، بعد از پخش اولین قسمت آن، با مخالفت مسئولین جمهوری اسلامی ايران مواجه گرديد. انگار مسئولين ترس دارند که دانسته شود کوله‌بار اصلی زندگی جنگی برشانه‌های زنان سنگينی می‌کند. چگونه آنان برای گردش امور زندگی و سيرکردن شکم کودکان خود دست به هرکاری می‌زنند، از پهن کردن بساط در اطراف ميادين تهران [که روزبه‌روز در حال افزايش است] تا تن‌دادن به کارهای سخت و طاقت‌فرسا.
دولت در جهت حفظ شئونات اسلامی، از يک طرف انجام بعضی از کارها را برای زنان ممنوع کرد، مثلا زنان حق ندارند ويزيتور مؤسسات دولتی يا خصوصی باشند. به روزنامه‌ها بخش‌نامه کردند که از درج بعضی از آگهی‌ها در اين زمينه، در صفحه کاريابی خودداری کنند ولی از طرف ديگر، از کنار بعضی از کارهای شاق و خطرناکی که انجام آن برای کودکان و زنان ممنوع‌ست، بسادگی و بی‌خيالی وصف‌ناپذيری می‌گذرد. مثلا کارکردن زنان در پشت دستگاه‌های خطرناک پرس که اکثر آن‌ها بدون حفاظ‌اند، ظاهرا امری عادی تلقی می‌شود. کسی که می‌خواهد معنای اين بی‌تفاوتی را دریابد، کافی‌ست تنها يک روز سری به بيمارستان شماره دو جاده قديم کرج بزند. اگر در نيمه دوم سال 63، از هر هفت مجروح حين کار، يکی از آن‌ها دختر جوانی بود، در نيمه اول سال 64، از هر پنج مجروح حين انجام کار، دو نفر از آنان زن هستند. وضعيت بقدری اسف‌بارست که همه ماهه در صفحات حوادث روزنامه‌ها، گزارشی در مورد انگشتان قطع شده دختران سيزده تا پانزده سال، درج می‌گردد. اما آيا بُعد فاجعه تا همين‌جاست؟
بديهی‌ست که بی‌کاری و گرانی بدنبال خود بزه‌کاری، دزدی و فساد را به‌ارمغان خواهد آورد. بيلان اداره آگاهی همه ماهه آماری بين 1500‌ـ‌1300 فقره دزدی، فروش مواد مخدر و اشاعه فساد را در تهران نشان می‌دهد. در بين دستگيرشدگان، رقم زنان دستگيرشده واقعا چشم‌گيرست. اکثريت آنان را زنان جوان زير 18 سال و در عين حال آلوده به مواد مخدر تشکيل می‌دهند. تعداد محدودی از اين جوانان پيش از آلودگی، توسط خانواده‌های خود به باندهای قاچاقچی يا باندهای اشاعه فساد فروخته شده‌اند. نه تنها انواع شبکه‌های فساد در شهرهای مختلف ايران در حال گسترش است بل‌که، قدرت باندها در کشور، روزبه‌روز در حال افزايش است. فقط در چهار ماهه اول سال 64، هفت شبکه بزرگ اشاعه فساد که صدها تن از دختران جوان را زير پوشش داشت، ظاهرا کشف و متلاشی شدند.
متأسفانه بدليل تجزيه و تفکيک اقشار مختلف جامعه به دو گروه خودی و غيرخودی، باور غلطی در ميان مردم رواج يافت که گويا خانواده‌های مهاجران جنگی و شهدا، زير چتر تأمين دولت و يا نهادهای وابسته به آن قرار دارند. اين باور غلط گاهی مهاجران افغانی و عراقی را نيز شامل می‌گردد. اگرچه در اوائل جنگ دولت و بنيادهای مهاجرين و شهدا، بخشی را زير پوشش خود گرفته بودند ولی، سير صعودی آمار کشته شدگان سبب گرديد که حکومت خانواده‌های شهدا را به گروه‌های خودی، نيمه خودی، غيرخودی و دشمن نظام تقسيم کند. نمونه‌های مختلف و متعددی ديده شده‌اند که زنان منتسب به خانواده‌های شهدای خودی، اجحاف مضاعفی را متحمل می‌گردند. بيوه‌های جوان بدون فرزند، که پيش از مرگ شوهران خود در خانه پدری شوهر زندگی می‌کردند، بعد از گذشت مراسم عزاداری شب هفت، به‌دليل معذورات شرعی که آنان را عضو نامحرم خانواده می‌شناسد؛ از خانه بيرون رانده شدند. اين قانون به‌نوعی ديگر زنان بچه‌دار را نيز شامل می‌گرديد. آن‌ها را هم زير فشار می‌گرفتند که برخلاف تمايل خود، اجبارا با عضوی از اعضای خانواده [مثلا برادر شوهر] يا ديگر بستگان ازدواج کنند. وضعيت بحرانی و بن‌بستی که اين گروه از زنان کشور ما [در ادامه توضيح خواهيم داد] در آن گرفتارند، کم‌تر مورد توجه عمومی قرار می‌گيرد. در حالی که فهم اين موضوع آن‌قدرها پيچيده نيست که چرا در شش ماه گذشته، پنج تن از آن‌ها در شهرهای تهران و شيراز [تا آن‌جايی‌که اطلاعات ما اجازه می‌دهد] از روی استيصال دست به خودسوزی زده‌اند؟

چهارشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۳

شايد ـ‌و به احتمال بسيار‌ـ نسل جوان زنان کشور، تصوير روشنی از جنگ پيشين ـ‌جنگ هشت‌ساله ايران و عراق‌ـ و تأثير مخربی که آن جنگ بر زندگی و سرنوشت خيل بی‌شمار زنان ايرانی داشت، نداشته باشند. به همين دليل اين بخش و بخش بعدی را اختصاص خواهم داد به دست‌چينی از يک گزارش تحقيقی و ميدانی‌ای که در مهرماه سال 1364 تهيه و تنظيم گرديد. اگرچه اين گزارش کار گروهی‌ست ولی انعکاس مجدد آن در وبلاگ بدين معناست که نگارنده، از آن‌جايی که در تهيه و تنظيم آن سهمی داشت، صحت و مسئوليت آن را برعهده می‌گيرد.

گريزی به گذشته
در يکی از روزهای داغ تيرماه تهران که به انتظار نوبت خريد تخم‌مرغ کوپنی در صف بودم، زن ميان‌سالی داشت از جنگ لعنتی [ايران و عراق] می‌گفت: "امام می‌گويد جنگ نعمت است. نمی‌دانم! شايد برای مردها جنگ نعمتی است! ولی بعنوان يک زن حقيقت تلخی را در پنج سال گذشته فهميدم که همه‌ی فشارها، تلخی‌ها و مصيبت‌های جنگ، سهم زنان خواهد بود. نتيجه جنگ هرچه باشد، چه پيروز بشويم يا شکست بخوريم، تفاوتی در سرنوشت تلخ ما نخواهد داشت". آيا می‌شود اين حقيقت تلخ را از ميان انواع گزارش‌ها و خبرهای دردناک بيرون کشيد و در برابر چشمان عناصری گرفت که شب و روز بر طبل «جنگ، جنگ، تا پيروزی» می‌کوبند؟
تا اين لحظه [يعنی مهرماه 64]، هم صاحب‌نظران امور اقتصادی و هم تعدادی از مسئولين کشور، وجود بحران اقتصادی کمرشکن، کسری بودجه دولت، انتشار و رواج اسکناس‌های بدون پشتوانه و تأمين بودجه جنگ از طريق قرض‌های داخلی و خارجی را تأييد می‌کنند. به استناد همين مؤلفه‌ها، از هم اکنون می‌توان پيش‌بينی کرد که اگر فردا ماشين جنگی متوقف گردد، از آن‌جايی که دولت ناتوان است و سيستم اقتصاد دولتی نمی‌تواند پاسخ‌گوی نيازهای کنونی باشند، برای گذران امورات روزمره، ما شاهد يک‌سری هرج‌و‌مرج‌ها، چپاول‌ها و رقابت‌های ناسالم در درون جامعه خواهيم بود. اين فضای هرج و مرج‌طلبانه چه تأثير مخربی بر سرنوشت و آينده زنان کشور خواهد گذاشت؟
گسترش و شعله‌ورتر شدن تمايلات «جنگ، جنگ، تا پيروزی» تا همين لحظه جامعه را با دو مشکل اساسی روبه‌رو ساخت: نخست جابه‌جايی‌های روز افزون مهاجرت‌های داخلی زير عنوان «مهاجرين جنگی»، که اکثريت قريب به اتفاق آن‌ها را زنان و کودکان تشکيل می‌دهند، موازنه زندگی را در شهرستان‌هايی که فاقد ظرفيت در تأمين کار و مسکن هستند، بطور اساسی برهم زد؛ دوم، گسترش رو به افزون زنان جوان بيوه ـ‌با معدل سنی 25‌ـ‌20 سال، که شوهران‌شان را در جنگ از دست داده‌اند؛ موجب گرديد تا تعادل تقريبا جنسيتی پيشين برهم خورده و سيمای جامعه تغيير کند. حال اگر اين تغيير کمّيت را بر کيفيت‌های عمومی درون جامعه‌ای که به لحاظ اقتصادی بحرانی است؛ از نظر اجتماعی، متفرق؛ از نظر فرهنگی يا در پايبندی به اعتقادات مذهبی، عقب‌مانده است انطباق دهيم، نتيجه چيزی جز زندگانی فلاکت‌بار نخواهد شد.
دولت، نه تنها درباره سرنوشت آن‌ها احساس مسئوليت نمی‌کند، بل‌که با ارسال لايحه «نيمه وقت کردن زنان کارمند» به مجلس، می‌خواهد همين محدود زنان شاغلی را که کمتر از 13 درصد مشاغلين کشور را تشکيل می‌دهند، خانه‌نشين سازد. سال گذشته، به بهانه صرف‌جويی، همه «مهد کودکان» وابسته به دولت بسته شدند. اگرچه اين عمل با اعتراض زنان کارگر [که شاخص‌ترين آن‌ها اعتراض زنان کارگر «استارلايت» بود] و زنان شاغل در آموزش و پرورش روبه‌رو گرديد اما، از ميان 51 اعتراض در شهرستان‌های مختلف، تنها اداره آموزش و پرورش شهرستان لاهيجان بود که بطور موقت در برابر اعتراض عقب‌نشينی کرد. اکرمی وزير فعلی که سال گذشته مديرکل آموزش و پرورش شهرستان همدان بود، آشکارا معلمان و دبيران را تهديد به اخراج کرد و گفت: "اولا ما بودجه اداره مهد کودک‌ها را در سطح همدان نداريم؛ ثانيا، اين دستورالعمل را مسئولين بالا صادر کردند و اعتراض شما به‌نحوی اعتراض عليه حکومت اسلامی محسوب می‌گردد؛ ثالثا، مگر در دوران کودکی ما، مهد کودک وجود داشت که اکنون خود را محق به اعتراض می‌بينيد؟".
برخورد غيرمسئولانه دولت نسبت به کودکان، زمينه‌های مناسبی را برای پاره‌ای فرصت‌طلبی‌ها در جامعه مهيا ساخت. در نيمه اول سال 64، قوه قضايی کل شکايت‌های مالکان را در شهرستان‌های مختلف تهران، اصفهان، شيراز، رشت و مشهد، مبنی بر تخليه مدارسی که در اجاره آموزش و پرورش بودند، مورد تأييد قرار داد و حکم تخليه را صادر کرد. مطابق آماری که روزنامه‌های کشور پخش کردند [مراجعه کنيد به پيوست...]، 73 درصد مدارسی که مشمول تخليه گرديدند، مدارس دخترانه بودند. اگر اين پديده را کنار يک‌سری مؤلفه‌های ديگری که از يک‌سو مرتبط‌اند به سخت‌گيری و فشاری که در مدارس حاکم است، وادار ساختن کودکان به پاره‌ای از برنامه‌ها و فوق برنامه‌هايی مانند سينه‌زنی، اجرای اجباری نيم ساعت برنامه صبحگاهی و يا شنيدن سخنان فلان يا بهمان برادر پاسدار [به نقل از مصاحبه اکرمی با روزنامه کيهان]، و اما از سوی ديگر، نياز مبرم کودکان سه گروه از خانواده‌های مستمندان، مهاجران جنگی و شهدا به گذران زندگی و تأمين خود؛ آن وقت می‌توان اين حقيقت تلخ را درک کرد که چرا بيش از شصت درصد جويندگان کار به کارگاه‌ها و کارخانه‌ها را، کودکان دانش‌آموز تشکيل می‌دادند که اکنون ترک تحصيل کرده‌اند؟

دوشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۲

سياست جداسازی
از آن هنگام که نيروهای امنيتی‌ـ‌انتظامی برای اولين بار زنان پليس را به خيابان‌ها آوردند تا تاکتيک «زنان در مقابله با زنان» را پياده کنند؛ اين استنباط وجود داشت که گروهی از دست‌اندرکاران و برنامه‌ريزان سياسی‌ـ‌امنيتی، نقش، فعاليت و موقعيت عمومی زنان ايرانی را سد راه خود می‌بينند. به‌زعم استراتژيست‌های سياسی و نظامی، اين نيروی بظاهر خاموش و مطيع که بيش از نيمی از جمعيت کشور را تشکيل می‌دهند، از جهات مختلفی آماده انفجار و واکنش‌اند. نتيجه چنين استدلالی يعنی اين‌که، هر يک از زنان فعال در امور اجتماعی و حقوقی، بمنزله يک عامل محرک، مؤثر و تهديدکننده‌ای که ممکن است آن قوه عظيم و آماده را به فعل وادارند، محسوب می‌گردند.
فهم چنين سياستی دشوار نيست اگر بدانيم که از فردای ماجرای سرکوب ميدان «هفت تير» در خرداد 85، همه ماهه و بطور متوسط ده تن از زنان فعال دستگير و يا برای بازجویی فراخوانده شدند؛ با بهره‌گيری از شانتاژ، پرونده سازی و درست کردن پاپوش، می‌خواهند تعدادی را خانه‌نشين کرده و به سکوت وادارند؛ يکی از زنان را باظاهرسازی و فريب دزديدند و به زندان انداختند؛ ديگری را که دانشجوی بيست و يک‌ساله‌ای‌ست [هانا عبدی]، در مکانی نامعلوم در اطراف سنندج زندانی کردند؛ و يا با حمله‌ای که به ده‌ها خانه‌ در گوشه و کنار کشور بردند ـ‌به اين بهانه که چرا اجتماع چند نفری تشکيل داديد‌ـ به‌نحوی می‌خواهند قوانين حکومت نظامی را عليه زنان فعال کشور پياده کنند.
اين حجم عظيم فشارهای غير انسانی و غيرقانونی به‌هيچ‌وجه ممکن نيست با ادعا‌يی که دولت از پشتيبانی مردم ـ‌خصوصا زنان‌ـ ارائه می‌دهد، و همين‌طور با مضمون تلاش‌های علنی و قانونی چند صد تن از زنان کشور که خواهان تغيير قوانين تبعيض‌آميز عليه زنان هستند؛ هم‌خوانی و سازگاری داشته باشد. مگر اين‌که بپذيريم دولت با پديده تازه‌ای روبه‌رو گرديد که همه‌ی تحليل‌ها و پيش‌بينی‌های اوليه‌اش را به بن‌بست کشاند. هم اکنون دولت برخلاف انتظار، با موج جديدی از اعتراض زنان مسلمان حامی حکومت اسلامی روبه‌روست که بسيار فراتر از محدوده‌‌های پيشين ـ‌يعنی همه‌ی آن القائاتی که جزئی از وظايف دينی و تقليدی شمرده می‌شدند‌ـ گام برداشتند و نه تنها مخالفت با جنگ را حق مسلم خود می‌دانند بل‌که، برای اولين‌بار خواهان حقوق مساوی و ثبيت شده در جمهوری اسلامی هستند.
زنان که در جنگ هشت ساله، کوله‌بار سنگين تدارکات و پشتيبانی روانی از نظاميان را برعهده گرفته بودند و مهم‌ترين نيروی پشت جبهه محسوب می‌شدند؛ تجربه‌های بسيار تلخی را نيز از آن زمان به بعد، کسب و لمس کردند که چگونه آن همه فداکاری‌ها و گذشت‌های‌شان، به دليل ناروشنی موقعيت حقوقی زنان در قانون، مورد سوءاستفاده قرار گرفت. آن تجربه‌های تلخ سبب گرديد تا شاخک‌های‌شان در فضای «نه جنگ و نه صلح» کنونی و تمايلات افراطی دولت‌مردانی که خواهان سازماندهی خاورميانه بزرگ با محوريت اسلامی هستند، دوباره حساس گردد و رابطه آن را با تمايلاتی که هرچه سريع‌تر خواهان تصويب لايحه ضد خانواده هست، حس و درک کنند.
بديهی‌ست که تشديد نارضايتی‌ها و مخالفت‌ها، دولت را از داشتن يک پشت جبهه قوی محروم خواهد ساخت. از اين منظر سازماندهی دادگاه تجديدنظر و محکوميت دلارام علی توسط نيروهای امنيتی‌ـ‌قضايی دادگاه انقلاب؛ يعنی تلاش در جهت جمع‌آوری و حفظ نيروهای خودی پشت جبهه. هم‌انديشی، هم‌آهنگی و توافق بی‌سابقه‌ای که بر سر تعيين مجازات سنگين و ابلاغ شفاهی و غيرقانونی آن به وکيل متهم، ميان نهادهای مختلف انتظامی، امنيتی و دادگاه انقلاب ديده شدند، بدين معنی بود که آن هارمونی حيله‌گرانه، بخاطر تحريک نهادهای حقوقی و بين‌المللی برای توليد سر و صدا صورت گرفته است. از صدای اعتراض بين‌المللی، تاحدودی می‌شود بعنوان زنگ خطری که متهم و ديگر دستگير شدگان از جاهای خاصی حمايت می‌گردند بهره گرفت، آن را دوباره و به‌دل‌خواه، در بين ياران خودی بصدا درآورد. اما آيا می‌شود از اين‌طريق ميان زنان سکولار و مسلمان، که درد و خواست مشترکی دارند، برای هميشه جدايی و تفرقه انداخت؟

شنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۱

آيا اين احتمال وجود دارد که محکوميت يک مددکار اجتماعی مدافع حقوق کودکان کارتُن‌خواب و يکی از فعالان جنبش زنان ـ‌دلارام علی‌ـ مستقيما ارتباطی با خطر تحقق جنگ و تمايلاتی که در بالا، بيش‌تر حول محور جنگ می‌چرخد داشته باشد؟ در ظاهر و پيش از اين محکوميت، مسئولان اطلاعاتی‌ـ‌امنيتی و قضايی توضيح می‌دادند که محکوميت و زندان، مختص دل‌های ناآرام است. حال مگر چه اتفاق شگرفی رُخ داد و يا چه حوادثی در حال رقم خوردن هستند که مسئولان امنيتی و قضايی با محکوميت و به بند کشيدن دل‌آرام، خانم جوانی که همه‌ی اجزای کارنامه زندگی‌اش شفاف و قانون‌مندست؛ آن يک‌ذره توجيه آبکی را هم ناديده گرفتند و زيرپا نهادند؟

زنان عليه تمايلات «حق مسلم»
زن ميان‌سالی در حالی که گاه‌به‌گاه تلخ‌خنده‌هايی را هم چاشنی عصبانيت می‌کرد، در سالن غذاخوری کارخانه‌ای و در واکنش غيرارادی به سخنرانی‌ای که از راديو در حال پخش بود؛ فرياد کشيد: "قباله «حق مسلم» را، مدت‌هاست که گاو خورد!". نمونه‌های زيادی را می‌توان در گوشه و کنار کشور، در کارگاه‌ها، در مزرعه‌ها و باغ‌ها، در صف‌های خريد و حتا در اتوبوس‌ها مثال آورد که خيل بی‌شمار زنان عادی، مخالف سرسخت چنين شعاری هستند و تحميل آن‌را ناسازگار با موقعيت و منافع خود می‌بيند. دليل اين همه حساسيت و نگرانی چيست؟
در ظاهر مبتکر و پرچم‌دار شعار «حق مسلم» احمدی‌نژادی است. همه‌ی مشخصات، برنامه و تمايل اصلی دولت کنونی را، می‌توان زير شعار استراتژيکی «حق مسلم» طرح و تعريف کرد. اما برخلاف باورها و برداشت‌هايی که آن شعار را تاکتيکی ارزيابی می‌کردند و يا می‌کنند، شعار «حق مسلم»، بنيان نظری و اعتقادی گروهی‌ست که خود را صالح‌ترين و محق‌ترين وارثان حکومت اسلامی می‌دانند و می‌خواهند همه چيز را در يد قدرت و اراده خود بگيرند. آروزهای قلبی و بر زبان نياورده آنان، تبعيت بی‌چون و چرای مردم است و به همين دليل انتظار دارند، تا رهبران دينی، سياسی، نخبگان فکری و غيره، مجددا با آن‌ها بيعت کنند. با وجود براين، ناگفته نماند که سربازان سابق امام زمان [اعم از گم‌نام و بانام و نشان]، حُسن و کراماتی هم دارند! آنان، به هر کجا قدم رنجه کردند و چنگ انداختند، در آن‌جا، شکاف عميقی هم ايجاد کردند. اگرچه هنوز موفق به شکستن سد هسته‌ای نشدند، ولی تا آنجايی که ممکن بود، مرزهای ميان صورت و معنا را، در عرصه های مختلف دينی، سياسی، اقتصادی، فرهنگی و حتا در روابط خانوادگی شکستند و چشم‌انداز را دقيق‌تر و روشن‌تر برای مردم تصوير ساختند.
آيا ما با پديده تازه‌ای در عرصه سياست مواجه‌ايم؟ با هزار و يک دليل می‌توان ثابت کرد که پاسخ منفی‌ست! سياست جمهوری اسلامی ايران از فردای انقلاب، برمحور «نه جنگ و نه صلح» تنظيم گشته است. بنيان نظری چنين سياستی را، ايده «حق مسلم» تشکيل می‌دهد. مبدأ و منشأ آن را بايد در صدر اسلام و در جنگ‌های پيامبر [بخصوص در جنگ اُحد] جست‌وجو کرد که صلح با ديگر اقوام را به اين دليل که ناحق‌اند، ضروری نمی‌داند. اما آتش‌بس [يعنی نه جنگ] تا آن زمان معتبرست که ما قدرتی برتر بيابيم. اين اعتقاد هم در قانون اساسی نوشته شده [بخصوص در مبحث شيوه حکومت در اسلام] و هم دولت‌های پيشين ـ‌بدون استثناء، از آن متابعت می‌کردند. حُسن دولت کنونی اين است که پرده‌ها را پاره کرد و همه‌ی آن چيزهای شناخته و ناشناخته شده را، يک‌جا، برروی پيشخوان رياست جمهوری گذاشت.
دولت کنونی دو ويژگی اساسی و برتر نسبت به دولت‌های پيش از خود دارد: نخست شفاف و عريان‌ست و دوم، «خودمجوز». از اين منظر، ذهنيت و مفاهيمی که در پس گفتمان «حق مسلم» او پنهانند، نه تنها نيازمند تلاش برای موشکافی‌ها و تحليل‌های پيچيده نيست، بل‌که در اکثر موارد اين گفتمان، متناسب و هم‌معناست با سخنرانی‌هايی که رئيس جمهور در مجامع عمومی ايراد می‌کند. حرف و حديث‌هايی که روشن‌گر خيلی از ماجراهای پشت‌پرده می‌باشد.
احمدی‌نژاد، اولين رئيس جمهوری است که موقعيت سياسی خود را، مرهون «امام» يا «رهبری» نمی‌داند. چون که با مجوزی معتبرتر و برتر و بعنوان کانديدای «امام زمان» به صحنه سياسی پرتاب گرديد و اين موقعيت را، حق مسلم خود و ياران نظامی خود می‌داند. اگرچه اين برتری و ارجحيت را غيرمستقيم و با نقل از «هاله‌ی نوری» که مردم بر بالای سر او می‌بينند بر زبان می‌آورد ولی، با کمی دقت می‌توان اين برتری را از درون اعمال تشکيلاتی و ارتباط‌های اجتماعی‌ـ‌سياسی (قدرت) ناشی از آن، به آسانی بيرون کشيد. شعار او روشن است: تابعيت بی‌چون و چرا در همه عرصه‌ها!
زنان شايد اولين گروهی بودند که در پرتوی درخشان آن «هاله نور»، واقعيت‌های اسفناکی را لمس کردند. چرا که مفهوم واقعی شعار «حق مسلم»، از مدت‌ها قبل، يعنی پيش از اين‌که در کارزار بين‌المللی و در ارتباط با سياست هسته‌ای طرح گردد؛ با بسياری از مفاهيم زندگی خصوصی، حقوقی، سياسی و اجتماعی درون جامعه گره خورده بود و امکاناتی را برای انديشيدن مجدد فراهم نمود. دولت در دو سال گذشته بستری را در جامعه مهيا ساخت که اگر زنان عادی قادر نبودند مفهوم واقعی ايدئولوژی، سياسی و اقتصادی شعار حق مسلم را بطور دقيق و همه جانبه درک کنند، حداقل می‌توانستند معنای فرهنگی آن را که تحميل مردسالاری عربی است، به روشنی لمس کنند. فرهنگی که به زن حکم میکند تا همه‌ی اعتقادها، علايق و سلايق‌اش را زيرپا نهاده و تابعی از متغير شوهرش باشد.

یکشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۸۶

پوشه‌های خاک گرفته

تقديم به خيراله عزيز
يکی از دل‌سوزترين و شريف‌ترين دبيران ديار ما.


خيراله وقتی پای راست‌اش را بیرون اتاق گذاشت، لحظه‌ای مکث کرد و برای اطمينان بيش‌تر سر را برگرداند و آخرين و مهم‌ترين پرسش را ـ‌شايد برای چهلمين مرتبه‌ـ دوباره تکرار می‌کند: آقا! آخر سال کارنامه هم می‌گيرم؟ من که در زير فشار بار روانی و بغض شديد به‌هيچ‌وجه نای پاسخ‌گويی نداشتم، تنها می‌توانستم سرم را به علامت تأييد تکان بدهم.
يکی از دشوار‌ترين و زجرآورترين لحظه‌های زندگی‌ام، هميشه آن لحظه‌هايی بودند که دانسته و آگاهانه می‌خواستم روی ديگ احساساتم‌ ـ‌که ميل به جوشيدن و انفجار داشت؛ سرپوشی بگذارم. خودکنترلی و خويشتن‌داری، لازمه زندگی مُدرن است ولی، گاهی انسان با شرايط و ستم‌هايی روبه‌رو می‌گردد که دل‌اش می‌خواهد بی توجه به مرز رهايی و تمدن، يا مرز ميان رهايی و مسئوليت‌های فردی و اجتماعی، خود را تا بی‌نهايت رها ساخته و فرياد بکشد. نه تنها در آن روز، بل‌که بعد از گذشت سی‌وچهار ـ‌پنج سال از آن ايام، الان که پوشه‌های خاک گرفته را بمناسبت روز اوّل مهرماه و بازشدن مدرسه‌ها ورق می‌زدم، با دیدن نام خیراله و شنيدن داستان زندگی هزاران کودک کارتُن‌خوابی که بی‌بهره از پوشش و حمايت قانونی هستند؛ ميل به رها شدن و فريادکشيدن را دوباره در درون خويش احساس می‌کنم.
آن روز، مطابق جدول‌بندی سال‌نامه‌های ايرانی، تقويم روز سيزدهم بهمن ماه 1352 را نشان می‌داد. اما برای خيراله، آن روز، يعنی روز اميد، روز آغاز زندگی تازه و روز اشتياقی که همه کودکان در اوّل مهرماه نشان می‌دهند بود. می‌گفت: «حاج محمود صاحب گاوسرايی که آن‌جا کار می‌کردم، به چوپان‌ها، ذغالی‌ها و چاربدارهايش گفته بود تا زيرگوشم بخوانند که ديگر زمان ثبت نام و رفتن به مدرسه گذشته است؛ می‌گفتند وقتی پائيز شد تو رو می‌فرستيم برو مدرسه، ولی من ديگر تحمل ماندن و کار کردن نداشتم. دلم می‌خواهد مثل همه بچه‌هايی که به مدرسه می‌روند، مدرسه بروم و درس بخوانم! تا ديروز، چون امکانی برای فرار نبود صبر کردم. روز گذشته ييلاق قشلاق کرديم و آمديم (با دست استخوانی‌اش از پشت پنجره کوه بزرگی را نشانم داد) پشت آن کوه. صبح بقچه لباسم را کول کردم و بی‌توجه به اخطار آن‌ها که گرگ‌ها تکه پاره‌ات خواهند کرد راه افتادم بطرف ده. تازه رسيدم، نيم‌ساعت پيش». و حالا در اتاقم بست نشسته بود تا ورود قانونی او را به مدرسه تضمين کنم. اما چگونه و با کدام مجوز؟
فراموش نکنيم در بسياری موارد جامعه خشن با مناسبات بی‌در و پيکرش، کودکان نيازمند و تنگ‌دست را غير مستقيم و با ظرافتی باورنکردنی به زير سرکوب‌های وحشيانه و شرورانه‌اش می‌گيرد که به‌رغم ناعادلانه و غيرقانونی بودن، به هيچ طريقی نمی‌شود عليه آن اعتراضی کرد. بانيان چنين روشی معمولن و نخست خانواده‌ها هستند. آنان مثل خانواده خيراله، نخست فضايی را می‌گشايند که کودک هشت ساله برخلاف تمايل درونی و توان خويش داوطلبانه، وارد مناسباتی می‌گردد که از هر لحاظ خلاف وجدان، اخلاق، عرف و قوانين بين‌المللی است. زير کلای شرعی «قيم»، معمولن مردم طرف قرارداد را که «ولی»‌ست، خوب می‌بينند اما نيروی اصلی قرارداد و کار را که «کودک» بی‌پناه‌ست، ناديده می‌گيرند. همان‌طور که در اولين روز نوروز سال 52، اهالی قريه «لش‌کنار» کُجور، فريادهای دل‌خراشی را که از خانه خيراله بلند شده بود، ناشنيده و نا ديده گرفته بودند.

ادامه دارد

سه‌شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۶

خاوران: ... گلی به ياد پدر


در تابستان ۱۳۶۷ گروه کثیری را کشتند، نام دست کم ۴۴۸۵ تن از آنان را می‌دانیم. تقریبا همه جوان بودند، عمدتا در گروه
سنی ۲۰ . برخی فرزند داشتند و آن فرزندان اکنون برومند
شده‌اند. آنان از پدر یا مادر اعدام‌شده‌ی خود چه تصویری در
ذهن دارند، از تابستان ۶۷ چه تعبیری دارند و کلا از آنچه در
دهه‌ی ۱۳۶۰ گذشت؟ آنان که سال‌ها زیر سایه‌ها زندگی کرده‌اند
و بار یادی ممنوع را به‌دوش می‌کشیده‌اند، اکنون چه می‌گویند؟
با آلام‌ها و رنج‌هایشان چه می‌کنند؟ چه چیز می‌تواند آرام‌شان کند؟
آیا روزهای از دست رفته کودکی را قابل بازگشت می‌دانند؟ آیا بخشش و یا دادخواهی برای آن‌ها هم، دروازه‌ای به سوی صلح و دوستی و آرامش است؟ نگاه این جوانان به زندگی چگونه است؟
دويچه‌وله: شکوفه منتظری

پدری با دست‌های پر از خوراکی



اثری از "شمیم"، به یاد پدر و دیگر مادرها و پدرها

پدرت را در اعدام‌های ۶۷ از دست دادی. می‌توانی بگویی آن‌ زمان چند ساله بودی؟

سین: از زندگی من ۴ ماه و ۸ روز گذشته بود که بابا رفت زندان و دو سال بعد اعدام شد.

خبر اعدام پدرت را چگونه شنیدی؟

خب این سوال خیلی سختی است. ما همیشه خاطراتی از گذشته داریم، که بسیاری از آن‌ها واقعیت ندارند و ساخته‌ی ذهن خودمان است. خیلی‌ها هم واقعیت دارند، اما ما از حضورشان خبر نداریم. من در کودکی زندگی عجیبی داشتم. یادم نیست از چه‌کسی فهمیدم و چه‌وقت به من گفته شد که پدرم اعدام شده‌است.

در واقع از وقتی که خودآگاهت تو را یاری می‌کند، می‌دانستی که پدر در کنارت نیست.

دقیقاً یعنی از وقتی که تو فهمیدی آدمی، دو دست و دو پا داری، متوجه شدی یک جای کار می‌لنگد. بعدها به شکل‌های مختلف چگونگی ماجرا را فهمیدم، که یادم نمی‌آید. اما همین حالا هم تو باید شک کنی، چون هم‌چنان حقیقت پیدا نشده‌است.

گفتی زندگی عجیبی داشتی، می‌توانی این را توضیح دهی؟

آخر تابستان بود. من می‌خواستم برم کلاس اول دبستان. تازه داشتم می‌فهمیدم، خانواده‌ی من یک نفر به اسم پدر کم دارد. کسی که با دست‌های پر از خوراکی به خانه بیاید، با من بازی کند و مرا به پارک ببرد و سوار چرخ و فلک کند. همان وقت بود، که مادرم ازدواج کرد. با مردی که رفیق پدرم بود. ما به او می‌گفتیم عمو. حالا باید خودمان را عادت می‌دادیم که بگوییم بابا. درگیری بزرگی بود. با عقل آن زمان من نمی‌شد فهمیدکه چطور عمو می‌شود بابا؟ داشتم عادت می‌کردم کلمه بابا تو دهنم بچرخد، که صاحب خواهر شدم. او از اولین کلمه‌هایی که گفت، بابا بود. حالا من حضور واقعی دختر و پدری را در کنارم می‌دیدم که حقیقت داشت. دیگر دلم نمی‌خواست به پدرخوانده‌ام بگویم بابا. هنوز بعد از ۱۵، ۱۶ سال با این موضوع درگیرم. چون حضور طبیعی را نمی‌توانم منکر باشم. تمام نوستالژی کودکی من در نوسان است.

یعنی خودت را از برخورد‌های پدرانه‌ی او محروم حس می‌کردی؟

آسان‌ترین جواب این است که بگویم: بله. اما نه، من محروم نبودم. آن آدم خیلی ملاحظه می‌کرد و شاید واقعا همان‌قدر که همیشه می‌گفت، مرا دوست داشت. من نمی‌توانم بگویم من کمبود داشتم، یا نداشتم. چون اصلا این رابطه مصنوعی بود و چیزی کم داشت. به مرور زمان بیشتر تبدیل به یک غم می‌شد، نه شادی. هر چند من برای حضور پدر خوانده‌ام احترام قائل‌ام. او حرف من‌را خوب می‌فهمد. اما اگر پدرم بود چه‌گونه می‌شد؟ این سوال همیشگی است. به من خیلی هم توجه می‌شد. آدمها همیشه یک چشمشان به من بود، که این توجه زیاد کار را خراب می‌کرد.

فکر می‌کنی راهی بود، که پدرت امروز در کنارت باشد؟ حاضر بودی او را به هر قیمتی در کنارت داشتی؟

سوأل سختی است. پدرخوانده‌ی من، با خانواده‌ی من زندگی می‌کرده‌است. در واقع به‌نوعی در خانه‌ی ما پناهنده بوده‌است. پدر من قرار بود، خانه را ترک کند و اصلاً به شهر دیگری مهاجرت کند. اما به خاطر پدرخوانده‌ی من می‌رود سر کارش، که خبری را دهد. همان جا هم دستگیر می‌شود. سپس به خانه‌ی ما می‌آیند و این آدم (پدرخوانده‌ی من) را، که تحت تعقیب هم بود، آن‌جا پیدا می‌کنند. در نتیجه جرم پدر من چند برابر می‌شود و بعد بقیه داستان. این سوال همیشه برای من بوده‌است. چرا او امروز هست ولی پدر من نه؟ البته این چیزی که گفتم، نتیجه‌ی سال‌ها کنجکاوی من است. من هرگز به حقیقت آن روزها پی نبردم. می‌دانستم اگر بخواهم مادرم را سوال پیچ کنم، ناراحت می‌شود.

یعنی پدرخوانده‌ات را مقصر می‌دانی؟

نمی‌توانم بگویم مقصر می‌دانم. من یاد گرفتم انسان‌ها را با دردها و نقطه ضعف‌هایشان قبول کنم. گاهی احساس می‌کنم او گناه بزرگی کرده‌است. ازدواجش با مادرم و اصراری که دارد، تا نقش پدر خانواده را بازی کند، شاید به خاطر عذاب وجدانش بوده و هست. اما گاهی دیگر فکر می‌کنم، او هم یک انسان است، و شاید نتوانسته تحمل کند و خواسته جبران کند. جداً نمی‌دانم چه بگویم. شاید اگر او نبود پدرم آن‌روز سر کار نمی‌رفت و الان زنده بود. نمی‌دانم.

حاضر بودی پدرت به هر چیز تن می‌داد و اکنون در کنار تو بود؟

خیلی وقت پیش گرفتار بحران روحی بدی بودم. احساس تازه‌ای نسبت به پدرم پیدا کرده‌بودم، که دست از سرم بر نمی‌داشت. قبلاً برایم خیلی مقدس بود. البته هنوز هم هست، اما تغییر کرده‌است. خیلی جاها سعی می‌کردم از تمام چیزهایی، که از پدرم شنیده‌ام تقلید کنم و آن‌گونه باشم. دلم را خوش می‌کردم به چند خط نامه و سعی می‌کردم تقلید کنم. اما آن جمله‌ها خیلی کلی بودند و نمی‌شد که از آن‌ها تقلید کرد. به‌یک مرتبه دچار بحران روحی شدم. با دایی‌ام تماس گرفتم. به او گفتم، ببین دایی من احتیاج به مردی دارم که سیبیل داشته باشد و فقط به حرف‌های من گوش کند. نمی‌دانم دایی‌ام با خودش چگونه فکر کرد. شاید می‌خواست که من بزرگ شوم. در هر حال به خواسته‌ی من پاسخ مثبت نداد.

چه درخواستی از دایی‌ات داشتی؟

بگذار این طور روشن کنم. یادم می‌آید، آخرین حرف‌هایی که به دایی‌ام می‌زدم فحش‌هایی بود که به پدرم می‌دادم. بعد دایی‌ام گوشی را قطع کرد. از همان موقع رابطه‌ی من با دایی‌ام کم شد. بعد‌ها به من گفت، من حق نداشته‌ام جلوی او به پدرم بی‌احترامی کنم. اما آن فحش‌ها بی‌احترامی نبود. اگر هم بود، من این حق را به خودم دادم! گاهی فکر می‌کنم، من‌را دوست نداشته و زندگی و حرفه‌ای بودنش برایش خیلی مهم‌تر بوده‌است. ما الان که بزرگتر شدیم و وارد یک دنیای حرفه‌ای شدیم، سعی می‌کنیم، کار حرفه‌ای کنیم، زندگی حرفه‌ای داشته باشیم‌. وقتی آدم به کاری خیلی حرفه‌ای نگاه می‌کند و با آن عملی زندگی می‌کند، واقعاً مشکلات دیگر زندگی را فراموش می‌کند. مثلاً من سرم را با کار گرم می‌کنم، تا به چیزهای دیگر فکر نکنم. شاید بابا هم این‌قدر سرش با چیزهای دیگر گرم بود، که من‌را فراموش کرده‌بود. او حتماً انتخاب کرده بود. من به او آرمانش، شرافت و صداقتش و به وجودش ایمان دارم. با وجود این‌که حرف سختی‌است، اما شاید واقعاً پدرم می‌دانست که دارد چه می‌کند و خودش این را انتخاب کرده‌بود. من چون دخترش هستم، باید عواقب انتخاب او را به‌دوش بکشم و احترام بگذارم. فقط همین.

می‌توانی تصویری از حضور پدر در کنارت داشته‌باشی؟ فکر می‌کنی اگر او امروز بود، روابط شما چگونه می‌بود؟

بچه که بودم، خاله‌ام می‌گفت، بزرگ که شدم چیزی را به من می‌دهد. حدود ۲سال پیش، بالاخره به من یک کاست‌ نوار داد. گفت برو گوش کن، اما وقتی که مادرت در کنارت نباشد. روی کاست نوشته بود "معین"! خنده‌ام گرفته‌بود. به خاله‌ام گفتم، داری سربه‌سرم می‌گذاری. اما او اصرار داشت که در تنهایی به این نوار گوش کنم. آن‌زمان ما هنوز در خانه‌ای که پدرم هم زمانی در آن بود، زندگی می‌کردیم. در پایین خانه، کارگاه چاپ پدرم بود، که حالا کارگاه نقاشی من شده‌بود. رفتم آن‌جا و نوار را گذاشتم. صدای مردی بود که داشت قربان‌صدقه‌ی بچه‌اش می‌رفت. صدای زن و مرد و کودک جاهایی با هم در می‌آمیخت. همه نشان از یک خانواده‌ی خوشبخت داشت. خانواده‌ای که خانواده‌ی من بود. برادرم عشوه‌گری می‌کرد و خانواده‌ی من قربان صدقه‌اش می‌رفتند. آن زمان من در شکم مادرم بودم. اما می‌دانی چیست! در آن لحظات هیچ اسمی از من نبود. می‌توانم اعتراف کنم که در آن لحظه دلم می‌خواست برادرم را گاز بگیرم! و به او بگویم "کوفتت بشه!" . اما برای من هیچ درکی وجود ندارد و شاید به همین دلیل زیبا می‌شود، مقدس می‌شود و حالتی پاک و عجیب غریب به خود می‌گیرد.

یعنی پدر برایت بیشتر حالتی اسطوره‌ای پیدا می‌کند و یک قهرمان می‌شود تا پدری زمینی؟

دقیقاً. تبدیل به یک قهرمان ذهنی می‌شود، که هر از چند گاهی نیازت مثل یک دمل چرکی می‌ترکد و از درونش عفونت و خونابه بیرون می‌زند. این درست همان لحظه‌ای است، که قهرمان به ضد قهرمان تبدیل می‌شود و تو داری فحش می‌دهی و انکار می‌کنی. بعد می‌بینی، روز همان روز است و چیزی تغییر نکرده، دوباره به همان حالت قبلت برمی‌گردی. چراکه تو هیچ چیز زمینی، هیچ خاطره‌ای که بتوانی برای دیگران تعریف کنی نداری. در نتیجه او تبدیل به یک اسطوره ذهنی می‌شود و اصلاً از حالت پدر بودن در می‌آید. تو با این اسطوره‌ات یک عشق‌بازی بسیار صادقانه و عاشقانه داری که محال است تکرار شود. شاید زیبایی اش هم در همین است. یک‌بار بچه‌تر که بودم، مادرم به من گفت: «این‌قدر منتظر نباش تا او برگردد. او اگر الان بود، یا گوشه‌ی دیوانه‌خانه بود، یا همچنان داشت به همین کارهایش ادامه می‌داد و یا گوشه‌ی زندان بود.» گاهی با خودم فکر می‌کنم، اگر پدر برگشته بود و حالت طبیعی نداشت من چه واکنشی نشان می‌دادم؟ اگر خرد و خاکشیر او را به خانواده‌اش تحویل می‌دادند و ما مجبور بودیم از او یک نگه‌داری ویژه کنیم و حتی دیگر یادش را هم از ما می‌گرفتند، باید چه می‌کردم.

فکر می‌کنی در شرایطی که گفتی، چه واکنشی از خودت نشان می‌دادی؟ حاضر بودی تابلویی را که تصویر می‌کنی، با شرایط امروزت طاق بزنی؟

من الان می‌توانم بگویم بله. اما شاید یک‌ ساعت بعد بگویم نه. این حس‌ها لحظه به لحظه در نوسان هستند. بالا و پایین می‌شوند.

در چه لحظه‌هایی جوابت آری است؟

این لحظه‌ها خیلی زیاد است. من یکی از مشکلاتی که جدیداً فهمیدم دارم، اعصابی درب و داغان، استرس شدید و تپش قلب است. مثلاً همین دیشب تا صبح داشتم از سردردی که سردرد هم نبود، دور خودم می‌پیچیدم. وقتی دکتر رفتم، بعد از آزمایش، به مادرم گفت: «تو چطور در دورانی که شوهرت زندانی سیاسی بوده‌است، به بچه‌ات شیر دادی. خانم تو اصلاً نفهمیدی که چه کار کردی!» مادرم سکوت کرده بود. تنها نگاهی به من کرد. همان نگاه برای من کافی بود. این‌که او واقعاً اطلاع نداشته و در شرایط مالی بدی هم بوده و نمی‌توانسته کاری غیر از این کند. همین چیزهای کوچکی که اصلا به چشم نمی‌آید، باعث تمام این بحران‌هاست. دکتر می‌گوید، باید آرام‌بخش بخوری و خودت باید خودت را آرام کنی. اما این‌ها هیچ کدام آن روزها را باز نمی‌گرداند. من ۲ سال شیر شکنجه‌های پدرم را خوردم. یا مثلاً برادر من کاملاً حضور پدرش را انکار می‌کند. او حتی سر خاک پدر هم نمی‌آید. حتی پدرش را، به همسر آینده‌اش معرفی نکرده و نمی‌خواهد هم کند. من دلیلش را می‌فهمم. او به‌حدی به حضور پدر نیاز دارد و او نیست، که دیگر کلاً منکر حضور او شده‌است. او به پدر نیاز داشته، کسی که روزی بیاید و دستش را بگیرد. حتی جایی تو گوشش بزند. اوبه یک کار پدرانه، هر چه‌قدر کوچک، نیاز داشته‌است. حالا او کلاً منکر شده‌است. نه به خاطر این‌که حضور ندارد، نه به‌خاطر این‌که باور ندارد، بلکه به‌ این خاطر، که نیازهایش برآورده نشده‌است.

چه احساسی به خاوران داری؟

اولین باری که به خاوران رفتم، ۱۴ساله بودم. قبل از ازدواج مادرم که من خیلی کوچک بودم و خاوران را به یاد ندارم. بعد از ازدواج مادر هم، به خاطر پدرخوانده‌ام و دلایل امنیتی به خاوران نرفتیم. تا بالاخره پیش آمد. از لحظه‌ای که وارد شدیم، گریه امانم نمی‌داد. حالا همه چیز بهم ریخته‌تر شده‌بود. قبر پدری در کار نبود. می‌دانی، خاوران جایی است، که اگر تو دور تا دورش بگردی و آن‌را لمس کنی، باز چیزی آن‌جا کم است. خب سخت است. برای ما آدم مرده همیشه جا داشته با یک سنگ، که نقش شناسنامه را بازی می‌کرده‌است. حالا در خاوران چنین چیزی وجود ندارد و تو باید با تمام احساساتت، تمام رنج سال‌ها، با همه‌ی شنیده‌ها و حتی رویاهایت، وارد خاوران شوی و به بابا بگویی، ببین! من هنوز هستم. برای من خاوران تنها خاک پدرم نیست. جایی است، که اگر بخواهم دردم را به کسی نشان دهم، او را به خاوران می‌برم و برایش سرود خاوران را می‌خوانم. خاوران آخرین جای دنیا است، که تن پدرم را لمس کرده است. با این‌که هر بار به خودم می‌گویم نرو، برای چه می‌روی، اما چیزی مرا به ضرب گدنک از خواب بیدارم می‌کند و راهی خاوران. نه می‌توانم بروم نه نروم. همه چیز به مرور زمان تغییر می‌کند و من نگران این تغییر هستم. به یکی از دوستانم که او هم درد مرا دارد گفتم، من از ۵۰سالگی خودم می‌ترسم. از این‌که این احساس، آن‌موقع چگونه خواهد شد؟ می‌خندیدم و می‌گفتم اگر یک روز دختر دار بشوم چه؟ چه کار می‌کنم ؟ در ده‌سال اخیر من به شدت تغییر کرده‌ام. نسبت به پدرم، خاوران، ردپایی که پدر از خودش گذاشته، همه و همه چیز. امروز زیر پایم خالی‌است. من می‌ترسم که در ۵۰سالگی‌ام زیر پایم از این هم خالی تر باشد. خاوران برای ما جایی‌ست که واقعاً هر بهارش یک رنگ است.

فکر می‌کنی چگونه این درد را می‌توان تسکین داد؟ باید چه اتفاقی بیافتد تا تو آرام تر شوی؟

فکر می‌کنم تا لحظه‌ای که بمیرم آرام نخواهم شد.

آیا مطرح شدن این امر در عرصه‌ی بین المللی، محاکمه عاملان آن و روشن شدن زوایای این اتفاق، می‌تواند کمکی به اجرای عدالت کند و تو را حتی اندکی به آرامش رساند؟

نه! مگر می‌تواند پدر من‌را زنده کند و او را در حالت عادی کنار من بنشاند؟ نمی‌تواند! اما شاید بتواند کمک کند، پدری در جای دیگری از دنیا، تمام این‌ حرف‌ها را بشنود و شاید دلش برای دخترش بسوزد و به خاطر دخترش یک زندگی عادی کند. آن‌وقت می‌تواند برایم تسکین باشد. وقتی انعکاس جهانی این ماجرا بتواند صادقانه و صحیح باشد، تا دیگرانی بتوانند از آن درس بگیرند، راه اشتباه را نروند و راه درست را ادامه دهند. در نتیجه آدم‌های دیگری را نجات دهد. اما نمی‌تواند فقر و بی‌عدالتی را نجات دهد. نمی‌تواند غم من و مادرم را نجات دهد. محاکمه عاملان این جنایت، دوای درد من نیست. من به این فکر می‌کنم که حتی جلاد پدرم، شاید دختری داشته باشد که عاشق پدرش باشد. عشقی که هیچ‌کس نمی‌تواند منکرش شود. من حاضر نیستم حتی دختر آن جلاد هم حس من را تجربه کند. شاید پدر او پس از آن‌که کسی را می‌کشد، شب دخترش را ناز کند تا بخوابد. من فکر می‌کنم، جریانی باید محاکمه شود، که بر پایه‌ی ارزش‌های انسانی نیست و هیچ حرمتی برای انسان قائل نیست. وقتی حیوانی کسی یا حیوانی دیگر را می‌خورد، نمی‌توانی به او بگویی نخور. زیرا او یک حیوان است، نمی‌فهمد. در این دنیا بسیاری برای حرمت انسانی مبارزه می‌کنند. اما حیوان این را نمی‌فهمد. مثل علف هرزی‌است که باید کنده شود. من به‌خاطر خودم نمی‌خواهم که آن‌ها محاکمه شوند. به خاطر دنیا می‌خواهم آن‌ها محاکمه شوند. به‌خاطر همه‌ی انسان‌ها.

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶

روزی که خنده‌ها جای گريه نشستند ـ ۲

در کشور ما، فرهنگ رايج و غالب در مناسبات سياسی، اجتماعی و خانوادگی، فرهنگ استبدادی است. تحت تأثير چنين فرهنگی، تلاش برای ساختن، پروراندن و تقويت مستبدين ويژه و دل‌باب خود در عرصه فعاليت‌های اجتماعی؛ يکی از تمايل‌های نسبتن همگانی و حائز اهميت، و يکی از روش‌های قانون‌مند در حوزه ارتباطات جمعی است که در بين ما ايرانيان وجود دارد و ديده می‌شود.
از اين رو در طرح نکته دوم، به‌هيچ‌وجه موضوع و اصل استبداد و طرد و نفی آن، مورد توجه‌ام نيست. مردمی‌که خواهان بازگشت سلطنت هستند [حتا اقليت محدودی]، يا گروهی که به‌رغم سی سال تجربه سياسی، هم‌چنان حاميان نظام ولايت‌فقيه هستند و يا اسف‌بارتر از آن، تعدادی در نااميدی مطلق به ظهور «رضاخانی» ديگر، در انتخابات پيشين به کاريکاتوری از او متوسل شدند و دخيل بستند؛ بدين معناست که هنوز ما بدنبال مستبدين ويژه و دل‌باب خود می‌گرديم. در چنين جامعه‌ای بحث استبداد را بايد واگذار کرد به بعد حل بحث نظم و نسق. بالاخره طرف‌داران نظام استبدادی [صرف نظر از شکل آن] دست‌کم ملزم به پاسخ‌گويی به يک پرسش‌اند که در چارچوب نظام مورد علاقه‌شان، حداقل حقوق مخالفان نظام سياسی چيست؟
يکی از به‌ترين روش‌ها در اين زمينه و در قياس ميان دو نظام استبدادی، برخلاف نگاه عاميانه و رايجی که می‌کوشد تا يکی از آن‌ها [ولايت‌فقيه يا سلطنت] را نسبت به ديگری برتری دهد؛ منطقی آن است که مختصات نظام اخلاقی دو حکومت قبل و بعد از انقلاب را نسبت به هم، و نسبت به برداشتی [در واقع به‌ترين و مطلوب‌ترين ايده‌آل‌ها] که ما دربارۀ کمال اخلاقی ارائه می‌دهيم؛ مقايسه کنيم. بر همين اساس و از نگاه فردی که مخالف استبداد است و چهل و اندی سال، يعنی بيش از دو سوم عمر و زندگی‌ام با زندان و زندانی سياسی گره خورده است؛ می‌خواهم ساده‌ترين پاسخ‌ها را برای پرسش بالا پيدا کنم.
هم اکنون، ليست بزرگی که نام‌های دوستانم در آن ثبت شده است و ليستی بمراتب بزرگ‌تر که نام‌های تمامی رفقايم را در برمی‌گيرند، در برابر چشمانم ظاهر گرديدند. چهره‌هايی را می‌بينم و روزهايی را بخاطر می‌آورم وقتی که دوبه‌دو يا چند نفره، شيرين بر زندگی و آينده لبخند می‌زديم، و آنان‌‌ـ‌که ديگر در ميان ما نيستند، چقدر اميدوار و شاد و شنگول بودند. شب‌های زيادی را به ياد می‌آورم که در غم از دست‌دادن‌شان، در تنهايی خود گريستم. و چه بسيار روزهايی که با صورتی سُرخ کرده از سيلی، دندان به‌جگر نهادم تا در ملاءعام اشکی نريزم و آبروداری کنم. با وجود بر اين، آن دست‌گيری‌ها، شکنجه‌ها و اعدام‌های پيش از انقلاب، در سطحی نبودند که بخواهد و يا بتواند بر روحيه من و بسياری از رفقايم شوک و ضربه‌ای کاری‌ وارد کند و ما را به واکنشی خارج از نُرم وادارد. چرا؟ دلايل‌اش را در ادامه خواهم نوشت اما قبل از آن، اشاره به يک نکته ضروری‌ست:
حساسيتی که دوستان ما نسبت به رفتارهای بغايت ضد انسانی ساواکی‌ها نشان می‌دادند، به‌هيچ‌وجه قابل انکار نيست و پنهان هم نمی‌کنم. گوشه‌ای از اين حساسيت را «در واپسين غروب استبداد» توضيح دادم. ولی اگر بخواهيم اين حساسيت را بر همان مبنا و منظوری بگيريم که نوشته حاضر در جهت کشف و توضيح‌اش است؛ آن وقت ما با پرسش مبهمی روبه‌رو خواهيم شد که چه الزامی آنان [فدائيان] را واداشت تا ده‌ها ساواکی‌ای را که در دوره انقلاب دستگير کرده بودند، بی‌آن‌که کوچک‌ترين آسيبی ببينند، تحويل مراجع قضائيه وقت بدهند؟
ادامه دارد...

شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۶

روزی که خنده‌ها جای گريه نشستند ـ ۱

واکنش افراد در برابر فاجعه، هميشه يک‌سان نيست. معمولن گريستن يا درخود فرورفتن در اين‌گونه موارد، يک واکُنش شناخته‌شده و عمومی است. اما گاه‌گاهی هم با افرادی رو‌به‌رو می‌شويم که در اوج تأثر و تألم، چيزی جز خنده برای عرضه ندارند.
خنده وقتی تنها و يگانه واکُنش برای ابراز تأثر‌ها و دردها می‌گردد، به احتمال زياد معنايی سوزناک‌تر و عميق‌تر، ورای گريستن را ـکه بيش‌تر جنبه خودتسکينی دارد؛ می‌رساند. خنده شايد تصويری‌ست چند بُعدی که تنها يک بُعد آن نشانه‌ی تأثر و واکُنش روانی در لحظه‌ها هست. يک بُعدش درد و بُعد ديگرش ممکن است نفرت باشد. اين‌که ابعاد ديگرش را چگونه و به چه طريقی می‌شود اندازه گرفت و توضيح داد؛ به‌نظر کار آسانی نيست. در هر حال پاسخ دقيق را بايد از دهان افرادی شنيد که در برابر فاجعه‌ها می‌خندند و يا بارها خنديدند!
شما را نمی‌دانم ولی من دوبار، با تمام وجودم بی‌اختيار خنديدم! نخستين‌بار در تابستان سال 67 بود که ديروز، پنجم مرداد، بعنوان روز آغازين و روز کليدخوردن نسل‌کُشی سياسی در تاريخ کشور ما به ثبت رسيده است؛ و دومين‌بار، هفته‌ی گذشته بود. وقتی که شنيدم نيروهای امنيتی وزارت اطلاعات در «اوين»، چه به روزگار جوان بيست ساله‌ای به‌نام احمد قصابان آوردند. در اين دوبار، دو حالت و دو برداشت متفاوتی داشتم از انسان‌ها و آينده ناميمونی که داشت در عرصه‌های ملی و جهانی خودنمايی می‌کرد و شکل می‌گرفت. نوشته حاضر توصيف مختصر همين حال و هواست:
زمانی‌که فراتر از محدوده دبيرستان و محله، در معرض نگاه‌های معنادار و پرسش‌برانگيز گروهی از مردم شهرمان قرار گرفتم، آن هم نگاهی سليقه‌ای، خط‌دار و از پشت عينکی که ديگران را عنصری سياسی می‌بيند؛ شانزده سالی بيش نداشتم. البته سياست در اينجا بمفهوم عناصر ضد رژيم و نيروهای مخالف شاه و سلطنت است؛ تعريفی که در زمان ما رايج بود و ديگران نيز اين‌گونه می‌پنداشتند و با همين عيار و بی‌توجه به سن‌وسال، کوچک و بزرگ را به يک‌سان می‌نگريستند.
اين‌که چقدر اين پندار و آن شانزده‌ساله‌ی به‌اصطلاح مخالف ضد رژيم، می‌توانند جزئی از طنز تلخ تاريخی باشند، از توضيح آن می‌گذرم ولی هرچه بود، اوج تراژدی زمانی‌ قابل لمس‌اند که بدانيد جز من، تعداد شانزده، هفده و هيجده ساله‌ها کم نبودند در شهر ما. يعنی در سطحی که وقتی در دی‌ماه سال 1349 و پيش از حادثه سياهکل، بسياری از منازل ناگهان مورد يورش ساواک قرار گرفتند و بيش از 200 نفر از جوانان شهر را دستگير کردند؛ بدون اغراق، بيش از يک سوم دستگيرشدگان اعم از دختران و پسران، زير سقف سن قانونی بسر می‌بردند. يعنی کم‌تر از 18 سال داشتند!
غرض از اين اشاره و يادآوری توضيح دو نکته‌ست که نخست، آن يورش‌های شبانه و دستگيری‌های غيرقانونی و بدتر، صدور حکم محکوميت‌ها توسط دادگاه‌های نظامی، دقيقن منطبق بود با آن حکمی که تقريبن و جست‌وگريخته، مردم پيشاپيش برای جوانان صادر می‌کردند و با همين حکم هم به جوانان می‌نگريستند. آن انطباق نگاه و برداشت، ناشی از تناسبی بود که ميان ساخت اجتماعی و ساختار سياسی بچشم می‌خورد و از اين منظر، شايد نسل ما در چشم مردم، تا حدودی تافته‌ای جدا بافته و خارج از ساخت به‌نظر می‌رسيدند. با وجود براين، در جوامعی که ميان ساخت اجتماعی و ساختار سياسی هنوز توازنی است، اخلاق بعنوان مهم‌ترين عنصر در روابط انسانی و تصميم‌گيری‌ها، نقشی کليدی دارد. يعنی جامعه ما در کليت خويش، جامعه‌ای ضد اخلاقی نبود.

ادامه دارد.

پنجشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۶

دغدغه‌های شبانه

من کی‌ام؟ تو کی‌ای؟
در برهوت وانفسا، نفس‌کشی نیست. چگونه بسر کنم؟ تا سَر کردن، سَری شود در سَر کردن‌ها!
در بی‌داد زمانه‌ای که «بی‌داد» به نام «داد» شناسنامه می‌گیرد تا بدلی باشد برای سرانجامی داد؛ در زمانه‌ای که «داد» را به مسلخ می‌برند، «داد» را به صلیب می‌کشند تا برای «بی‌داد» جا باز شود تا سفره «بی‌دادی»‌اش را به وسعتِ زمختی بی‌دادی پهن کند؛ دیگر جایی برای داد، عدل و عدالت باقی نیست. «داد» را به صناری نمی‌خرند ولی «بی‌داد» را کرور، کرور می‌خرند.
در این فضای تعلیق، در این فضای واژگونه که حدیث هر هویتی به بی‌سرانجامی کشیده می‌شود، جایی برای پرسش "کی‌ام؟" باقی نمی‌گذارد. زمانی که "کی‌ام؟" زیر سؤال است و رگبار پرسش‌های بی‌پاسخ، مفهوم "کی‌ام؟" را به صلابه کشیده است با مفهوم "تو کی‌ای؟" جایی ندارد و اصلن جای بحث ندارد!
پرسشی در ذهن و روان جا باز می‌کند که سرانجام این کیستی به کجا کشیده خواهد شد؟ این دور تسلسل، پیاپی به سر خط ابتدا بر می‌گردد و این دور زدن‌ها همچون حرکت نقطه‌ای در پیرامون دایره‌ای که از هر نقطه‌ای آغاز کند، سرانجام به آن نقطه باز خواهد گشت و همواره چنگِ بختک «بی‌داد» چهره «داد» را می‌خراشد، می‌خراشد و می‌خراشد تا دادش به فغان رسد و با پیشوند "بی" به "بی‌داد" بَدَل شود!

من کيستم؟ تو کيستی؟
ای آن‌که بظاهر
بسَرکنی و اما،
در معنا نيستی؟
ای آن‌که به اجبار
يا به ميل،
تن داده‌ای به «بی‌داد» و
از «داد» گسستی؟
در سرزمين «بی‌داد»
«داد» گوهرست،
تجريد نيست،
واژه ذات باوری‌ست.
اثبات توست،
اثبات من،
اثبات جود و
وجود و
انديشه و
هستی و راستی!

چهارشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۶

چشم‌انداز و اهداف اعترافات اخيرـ ۳

در يک نظام «کاست»ی متکی بر درآمدهای بی‌شمار از چاه‌های نفت و نيروهای رانت‌خوار؛ امنيت يعنی سرکوب انديشه، سرکوب نخبگان فکری و فعالين فرهنگی‌ـ‌اجتماعی، و سياست يعنی توجيه اين اعمال در نزد افکار عمومی. اما از آن‌جايی که سرکوب و توجيه جز در موارد استثنائی و موقت، کاربردی منفی دارند؛ تداوم چنين سياستی سرانجام، مردم شناور در خلاء را به‌سمت «موقعيت‌گرايی» منفی و تخريبی سوق خواهد داد.

بی‌تفاوتی‌های دوسويه
اگر اهل خودفريبی نباشيم ـ‌که واژه مؤدبانه و تقريبن مترداف آن خودتسکينی است‌؛ سال‌هاست که سايه شوم «بی‌تفاوتی» [شکلی از موقعيت‌گرايی منفی] بر جامعه ما سنگينی می‌کند. بی‌تفاوتی کاستی در بالا و در بين نيروهای خودی، و بی‌تفاوتی هستی‌سوز يا ضد هستی در پائين!
بی‌تفاوتی «کاست»ی، هم به‌منزله نوعی منش، فرهنگ و رفتار گروهی خاص با مردم و جامعه، و هم به‌منزله نوعی قرارداد ضمنی برای به رسميت شناختن و حمايت متقابل درون گروهی؛ هنوز بنيان نظری نيروهای «خودی» را در اتخاذ هدف‌ها و سياست‌های امنيتی تشکيل می‌دهند.
بی‌تفاوتی هستی‌سوز که هم‌زاد اجتماعی و حاشيه‌ای بی‌تفاوتی «کاست»ی است، به تناسب موقعيت و قدمت آن در جامعه شکل می‌گيرد و رشد می‌کند. گرايش و منشی که بغايت ضد فرهنگی، ضد اجتماعی و بطور مشخص، ضد انسانی است. اين جريان نيز متناسب با تمايلات و عطش بالايی‌ها، در حال چپاول و چنگ‌انداختن بر ثروت‌های ملی‌ست. ولی، از آن‌جايی‌که در مقايسه با موقعيت بالايی‌ها، خود را در موقعيتی بسيار محدود و تا حدودی غيرخودی و حاشيه‌ای مشاهده می‌کند، نقش تخريبی آن بمراتب بيش‌تر و زيان‌بارترست. ‌
غرض از اين اشاره، محاسبات غلطی‌ست که برنامه‌ريزان و سياست‌گذاران امنيتی در عمل ارائه می‌دهند. آنان فکر می‌کنند که اين دو گرايش [يعنی خودشان و همزادی که تا حدودی حاشيه‌نشين قدرت است] بصورت دو خط موازی در درون جامعه در حال حرکت‌اند. براساس چنين تحليلی، نيروهای خطرناک، مجموعه‌ی طيف‌های متشکلی هستند که مابين اين دو خط قرار گرفته‌اند. اين‌که توان‌مندی طيف‌های متشکل تا چه حدودی‌ست، طيف‌هايی که هنوز فرصت ابراز وجود و فعاليت علنی در جامعه نداشتند و ندارند؛ در ظرفيت بحث حاضر نيست ولی، اگر مسئولين امنيتی مسير آن دو خط را با ابزارهای دقيق محاسبه کنند؛ بديهی است متوجه اين حقيقت خواهند شد که سرانجام آن دو خط، در نقطه‌ای با هم‌ديگر تلاقی خواهند کرد.
رامين جهانبگلو که اهل فلسفه و خرد و دانش است و بررسی دقيقی از خلاءسياسی جامعه رانتی عراق در هنگام تهاجم نيروهای آمريکايی دارد، می‌داند که جامعه ما مستعد انقلاب نارنجی [حداقل در شرايط کنونی] نيست. وانگهی او سال‌ها پيش حقيقتی را بطور جامع توضيح داد که تحت تأثير سياست سرکوب‌گرانه حکومت، جامعه همواره در حال بازتوليد و ترميم نفرت است. در چنين فضايی، تنها همزاد اجتماعی شما، يعنی حاشيه‌نشينان بی‌تفاوت هستی‌سوز، می‌توانند نيرو بگيرند و تقويت بشوند!
اين حرف‌ها را می‌شود به وزير اطلاعاتی که سابقه و پرونده درخشانی در سرکوب‌ها دارد تفهيم کرد؟ می‌دانيم که او فقط يک خط را می‌شناسد و سياست امنيتی‌اش در اين زمينه روشن است:
علم امنيت، فقه هست و تفسير و حديث
در نظـام مـا، فيلسوف لائيک بـاشد خبيث

سه‌شنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۶

تقويت ايده سوسیال دموکراسی

زمانی که کتاب «شورشيان آرمان‌خواه» دکتر مازيار بهروز در ايران چاپ و منتشر گرديد؛ گروه معينی بی‌توجه به مضمون تلاش‌های نويسنده که می‌خواست پرتوی بر ابهام‌ها و تاريکی‌های تاريخ معاصر ايران بيافکند، با نگاهی آرمان‌خواهانه بر او شوريدند.
اين شوريده‌گی، آن‌هم در شرايطی که بنيان‌های نظری، راهکارها و راهبردهای کمونيسم روسی [در واقع تفکر استالينيسم]، بعد هفت دهه تلاش در همه‌ی عرصه‌ها با شکست روبه‌رو گشته بودند؛ به سهم خود علتی شد برای تداعی و تقويت برخی معانی و پرسش‌های فراموش شده در ذهن‌ها. از آن واکنش، دست‌کم، يک پرسش کليدی‌ـ‌تاريخی‌ را می‌شود مجددن بيرون کشيد: که به چه دليل و علتی تفکر سوسيال‌ـ‌دموکراسی، بستر مناسبی برای جان‌گيری، رشد و گسترش در ايران نيافتند؟
رابطه اين پرسش و آن شوريده‌گی را زمانی می‌توانيم دقيق فهم و تحليل کنيم که سايه‌ی نگاه ايدئولوژيک، بر تاريخ معاصر ايران سنگينی نکند. تنها در چنين فضايی است که می‌شود به آسانی درک کرد که ايده سوسيال دموکراسی، چگونه در ميان دو سنگ آسياب و در بين دو نيروی مهاجم آرمان‌خواه و استبداد سياسی گير کرده بود و خرد می‌شد؟

ادامه مطلب...

دوشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۶

چشم‌انداز و اهداف اعترافات اخيرـ ۲

در بخش نخست دلايلی طرح شدند که تا حدودی نشان می‌داد اضطراب‌های کنونی، علت خارجی ندارند. البته بعدها ممکن است چنين ارتباطی برقرار گردد که فعلن خارج از بحث نوشته‌ی حاضر است‌. ولی دلايل توضيح واکنش [شايد هم کُنش] در بخش نخست، به‌معنای تحليل و اثبات انگيزه نيست و نبود. بدون کشف و شناخت دقيق انگيزه يا انگيزه‌ها، تشخيص و ارزيابی هدف‌گيری‌های آينده مقامات امنيتی، اگر غيرممکن نباشند، دست‌کم تا حدودی دشوارست.

خودهمان‌بينی سياسی
«اضطراب» و «تأمين امنيت»، دو طرف يک معادله هستند. هم تجربه زندگی عادی تک‌تک انسان‌ها و هم تجربه زندگی سياسی، هر دو، به يک ميزان ثابت می‌کنند که اضطراب و هراس افراد يا نهادهای ملی‌ـ‌کشوری از آينده [در اينجا بطور مشخص انقلاب مخملی]، سبب تلاش‌هايی می‌گردد تا با اتکاء به آن، بتوانند «امنيت» خويش را تأمين کنند. آيا با اتکا به شوی اعترافات می‌توان امنيت نظام سياسی را تأمين کرد؟ تجربه اعتراف‌های پيشين، بدون استثناء ثابت می‌کنند که چنين شيوه‌ای، نه تنها موجب تأمين امنيت نمی‌گردند بل‌که برعکس، تلاشی است برای افزايش و گسترش سطح و دامنه‌ی انزجار و دشمنی در جامعه. واقعيتی که نه می‌شود انکارش کرد و نه از آن طرف، می‌توانيم اثبات کنيم که کارشناسان و برنامه‌ريزان وزارت اطلاعات، از اين واقعيت غافل و بی‌اطلاع هستند! همين تناقض مشوقی است برای کشف انگيزه. اين‌که چه دلايل و علتی، آنان را وادار به تکرار مکررات می‌سازد؟
معمولن کشف نيت و انگيزه واقعی سياست‌مداری که با مهارتی خاص و هنرمندانه آن را در پس واژه‌های زيبا و عوام‌پسند پنهان می‌سازد، تا حدودی مشکل است. ولی، اين روش تقريبن قانون‌مند و سنتی را نمی‌توانيم دربست، برای نهادها هم بپذيريم و تعميم بدهيم. نهادهای امنيتی، ممکن است دروغ بگويند، آدرس‌های عوضی بدهند و حتا گاهی رفتارها و واکنش‌های‌شان، هم‌سو با انگيزه نباشد؛ با وجود براين، آن‌ها يک موقعيت ثابت و وظيفه و برنامه‌ای ثابت دارند. انگيزه واقعی آن‌ها، هميشه و در همه حال بر حسب بنيان‌های نظری و مختصات نظام امنيتی، قابل شناسايی و تحليل هستند. برهمين اساس، به‌ترين شيوه برخورد در کشف انگيزه، جهت‌يابی و تفکيک است!
تکرار يک روش [يعنی اجرای شوی اعترافات]، آن هم تحت تأثير عواملی [يعنی اضطراب از وقوع انقلاب مخملی] که کم‌وبيش، مسير احتمالی زندگی آينده را پيش‌بينی می‌کند؛ معنايی جز بازسازی گذشته ندارد. چه کسانی از بازسازی گذشته سود خواهند بُرد؟ کدام‌يک از گروه‌ها، طيف‌ها و يا قشرهای مختلف درون جامعه، می‌توانند مخاطبان واقعی وزارت اطلاعات باشند؟
با توجه به اخباری که سايت بازتاب در همين زمينه منتشر نمود و با توجه به تناقضاتی که در سطح مسئولين امور قضايی، امنيتی و اجرايی مشاهده گرديد و همين‌طور با توجه به اطلاعيه اخير حزب مشارکت؛ يک حقيقت روان‌شناختی به‌خوبی نشان می‌دهد که استحکام و استمرار روابط گذشته ميان عناصر «خودی»، بسيار مأيوس‌کننده و شکننده شد. از اين منظر، تاکتيک وزارت اطلاعات نوعی «خود همان‌بينی سياسی» و آئينه گرفتن در مقابل عناصر «خودی»ست.
خودهمان‌بينی سياسی، هم بعنوان هدف و هم بعنوان شيوه برخورد، نشان‌دادن تصاويری‌ست که به کمک آن‌ها می‌شود نيروهای حاشيه‌ی امنيتی قدرت را ـ‌که به‌دلايل مختلف اقتصادی، اجتماعی يا سياسی پراکنده، منتقد يا منفعل شده‌اند؛ دوباره جذب‌شان کرد و مانع از وسعت‌گرفتن و اوج‌گيری بحران شد. اين‌که چنين تاکتيکی چقدر پاسخ‌گو و کارسازست به‌جای خود ولی، اتخاذ اين روش‌ها، از اساس نمی‌تواند جدا و به‌دور از تمايلات نيروهای خودی باشد. در عرصه زندگی روزمره، ما هنوز شاهد برخوردهايی هستيم که برخی از نيروهای منقد «خودی» نسبت به يک‌سری از قوانين جهان شمول حقوق بشر، مواضعی نا روشن و غيرشفاف دارند؛ در هنگام انتخابات، با ملی‌ـ‌مذهبی‌ها به اين دليل اعتقادی ائتلاف نمی‌کنند که آن‌ها مخالف ولايت‌فقيه هستند؛ و ده‌ها مثال ديگر که دانسته از کنار آن‌ها می‌گذرم از جمله حرف‌هايی که بعد از دست‌گيری رامين جهانبگلو نقل محافل مشارکتی‌ها بود.
اين نمونه‌ها نشان می‌دهند که انتخاب چنين تاکتيکی از طرف وزارت اطلاعات، آن‌قدرها هم غيرعقلانی نيست.