جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

چلۀ قربانی و رؤياهای ايرانی

به هر جای فرهنگ اسلامی‌مان بنگريم، با حضور آشکار و نهان آن کتاب [قرآن] روبه‌رو خواهيم شد. کاش از اينکه کتابی چنين ابتدايی و همگان‌فهم تا اين اندازه در پديداری و تناوری فرهنگی ما سهيم بوده، حيرت می‌کرديم. چنين حيرتی می‌توانست روزنۀ اميدی برای بيداری گرچه ديررس ما شود. در واقع به دشواری می‌توان استعداد بالنده و باروری در اين فرهنگ يافت که داغ آن کتاب بر پيشانی‌اش نخورده باشد. يک شاهد مهم و برجسته‌اش حافظ فقط از سر عناد يا به زورِ آرزو می‌شود تأثير قرآن را در حافظ انکار کرد. مسئله اين نيست که چگونه باور کنيم حافظ با آن خيال‌های حريری و احساس‌های رؤيايی و انسان‌دوستانه‌اش قرآنی می‌انديشيده، يا اگر بيش‌تر می‌پسنديد، قرآنی هم می‌انديشيده. مسئله اين است که بفهميم چگونه او نيز مانند هر شيفته و شيدادل ديگر نمی‌توانسته جز آنچه می‌خواهد و دوست دارد از قرآن برخواند. اگر شرايط پيرامونی ديرپا و انگيزه‌های ناآگاه آدمی ايجاب کنند، بسياری از چيزها می‌توانند از ضد خود برآيند و از اين سويگاه فهميده شوند. کليسای مسيحی و هر پاپ و اسقف آن در سراسر تاريخ اين دين درست ضد آن چيزی بوده‌اند که عيسای مسيح گفته و کرده. اين را «کی‌ير که‌گارد» معتقد به مسيح و «نيچۀ» آته‌ايست و ضدمسيحيت مستقل از هم ديده‌اند و گفته‌اند. اينکه حافظ در دل همۀ ما ايرانيان، اعم از مسلمان و غيرمسلمان، جای دارد و به همان اندازه قبلۀ هر عارف «تمام عيار» يا تازه‌کار است که برای مخالفان جانيفتادۀ اسلام سروش حقايق بشری، به خوبی نشان می‌دهد که اين نسبيت و تضاد دريافت ممکن بوده و وقوع يافته است. احاطه درونی قرآن بر فرهنگ ما، که بدون آن اين هزار سالۀ گذشته ميسر نمی‌گشت، ضرورتا موجب شده که ما دست‌آموزه‌های چنين فرهنگی نتوانيم از بازی شرايط و انگيزه‌ها در پديداری خواب و خيالهای خوش اين فرهنگ از درون‌بسته بپرسيم و در آنها بکاويم.
مگر نه اين است که پرسيدن يعنی خواب خود را آشفته کردن و سر بی‌درد را دستمال بستن، آن‌هم در فرهنگی که هميشه پايش به سنگِ ايمان بسته بوده و دراز نکشيده به خواب رفته، و هر وقت از ضربه و تکانی از جا جسته، واپس افتاده و از نو نقش زمين شده است!؟ عجب نيست که ما آسيب‌ديدگان حرفه‌يی اينقدر به دلسوزی و تيمار نيازمنديم و در هر فرصتی دنبال مرهم‌های معجزه‌آسا می‌گرديم. ما که به‌ازای همۀ «از دست رفته‌ها» و «هرگز بدست نيامده‌ها»ی شخصی، فردی، حياتی و تاريخی‌مان در نويدهای هوش‌رُبا و وعده‌های «معنوی حافظ» مدهوش می‌شويم، ديگر چه معنا دارد از رابطه حافظ و قرآن بپرسيم! کِی از رابطه خودمان با قرآن و حافظ واقعا پرسيده‌ايم، که جرأت کرده باشيم از رابطۀ حافظ با قرآن و نتايج مترتب بر آن بپرسيم، وقتی پرسيدن واقعی متضمن اين خطر است که به پاسخی خلاف انتظار ما رسد و گريبانگير حافظ و قرآن و در نتيجه خودمان شود و همۀ حساب و کتاب‌های فرهنگی و تاريخی ما را به‌هم‌ريزد؟ بويژه که هيچ شاعری نتوانسته مانند حافظ با شور و معصوميت شعری‌اش زمين و آسمان را برای ما به‌هم‌پيوند زند و ما را با آموزش و پرورش التهابی و تخديری احساساتمان تا آنجا در تميز امور دچار اشکال سازد که رفته‌رفته به شيوۀ خود او همه چيز را درهم‌آميزيم يا به دل‌خواه با هم عوض کنيم و به اين ترتيب از دردسرِ پرسيدن، سنجيدن و انديشيدن برهيم. آيا تحت تأثير اين شبيه‌سازی متفاوت‌ها و يکی‌بينی آنها نبوده که سخن حافظ را بيش از هرچيز به سبب ايهامی‌بودنش شاهکار فکری‌ـ‌زبانی پنداشته‌ايم؟ با وجود اين شعر حافظ در يک مورد مطلقاً خالی از ايهام و ابهام است. آنجا که به قرآن عشق می‌ورزد و از عشقش به قرآن می‌گويد. اين را که آدم نمی‌تواند هم مفتون اثری باشد و هم از چنگ آن رهايی يابد قطعاً کسی انکار نخواهد کرد.

برگرفته از کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دينی»؛ آرامش دوستدار؛ صص 94 ـ 92