یکشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

پنجشنبه، اردیبهشت ۳۰، ۱۳۸۹

دندان به جگر بگذاريد!


نخستين سال‌گرد جان باختن «ندا آقاسلطان» نزديک هست. خانم جوانی که در واپسين لحظه‌های زندگی خود، تاريخ را در مقابل چشم‌های ما می‌گيرد، ورق می‌زند، که ببينيم در ايران زمين، چگونه سهم انسان‌هايی که عليه تحقيرها به پا می‌خاستند، هميشه خنجر و شمشير و طنابِ دار، يا گلوله‌های سُربی بودند! مرگ ندا حاوی پيام‌های مختلف و چالش برانگيزی بود عليه بسياری از وارونه‌گويی‌هايی که تبليغ می‌کردند. تقريباً بعد از گذشت يک سال از آن ماجرای دل‌خراش، هنوز هم برخی از رسانه‌ها آن پيام‌ها را به صورت پرسش‌های کليدی طرح می‌کنند و در معرض افکار عمومی قرار می‌دهند. پرسش‌هايی که به‌سهم خود نشان می‌دهند که چرا و چگونه جنبش فکری و نوين ايران، از نخستين لحظه‌های آغاز تولد خود، با مرگ دانشجوی رشته فلسفه کليد می‌خورد.

جان باختن ندا بُعد ديگری نيز دارد و آن بُعد، توجه ما را به مضمون کار انسانی جلب می‌نمايد که تلاش نمود تا فکر و جان و جان‌باختن ندا را يک‌جا مستند سازد. او کی بود؟ هر که بود، دندان به جگر گذاشت! و در عمل نشان داد که ورای استنباط عمومی و مرسوم، دندان به جگر گذاشتن معنای ديگری دارد. در واقع جنبش نوين برخلاف تمايل گروهی که اين روزها می‌کوشند زير عنوان «دندان به جگر گذاشتن»، روی برخی از خلاف‌کاری‌ها سرپوش بگذارند؛ چگونه از همان آغاز، نخستين گام‌هايش را عليه وارونه‌گويی‌ها و همرنگی‌ها برداشت. و مهم‌تر، چرا و به چه دليل معنا و مفهوم تعدادی از نشانه‌ها و ضرب‌المثل‌ها در طول يک‌سال گذشته همآهنگ با تحولات درونی جنبش سبز، از بنيان تغيير می‌کنند و با برداشت و مضمون تازه‌ای، دوباره سبز می‌گردند؟ نشانه‌هايی که تا پيش از تولد جنبش سبز، هميشه وارونه تفسير، و نابه‌جا مبادله می‌شدند.

مبادله‌ی نشانه‌ها در روابط‌های فردی و اجتماعی، سنتی است که از ديرباز وجود داشته و هنوز هم نقش مهمی در تسهيل انتقال تجربه‌ها، از نسلی به نسل ديگر دارد. مردم جوامع مختلف از جمله ايران، به تجربه آموختند که تجربه‌های تاريخی تنها زمانی در حافظه‌ها ماندگار و قابل انتقال خواهند بود، اگر بتوانيم آن‌ها را به‌صورت اصطلاح‌ها، ضرب‌المثل‌ها و غيره نشانه‌گذاری کنيم. در واقع مبادله نشانه‌ها در عصر ما، به نوعی کليک کردن بر روی دکمه حافظه‌ی تاريخی طرف مقابل گفت‌وگو است. با آن کليک، حافظه تحريک می‌شود و صفحه‌ای در مقابل چشمان شنونده پديدار می‌گردد که ببيند پدران ما وقتی با فلان يا بهمان پديده روبه‌رو می‌شدند، چگونه برخورد می‌کردند و به چه نتايجی نيز رسيدند.

در ايران، ما با ازدياد نشانه‌ها روبه‌رو هستيم و در ارتباط با هر موضوعی، دست‌کم چند ضرب‌المثل مختلف و متنوعی وجود دارند. اما بنا به باور و تأييد تک‌تک ايرانيان، متأسفانه چيزی که در اين ميانه وجود ندارد، حافظه تاريخی است. يعنی وقتی کسی ضرب‌المثلی را نقل کرد، بمحض شنيدن،‌ حافظه ما کليک نمی‌خورد، صفحه‌ای در مقابل چشم‌های ما باز نمی‌شود، و يا اگر هم باز شد، صفحه‌ای است کاملاً سفيد و فاقد اطلاعات اوليه و ضروری. در واقع بازشدن صفحه سفيد بدين معناست که نشانه‌های موجود همواره بدون پيوست _‌پيوستی که هم انگيزه پيدايش و هم علت زمانی‌ـ‌تاريخی آن را توضيح می‌دهند‌_ مبادله می‌شوند.

بديهی‌ست که هر نشانه‌ای، نوعی توصيه و راهکار را به دنبال خود دارد و يا دست‌کم با شنيدن آن، فضای معنايی خاصی در برابر ما گشوده می‌شوند. اگر غير از اين بود، مورد مبادله قرار نمی‌گرفت. با اين وجود، فراموش نکنيم که اغلب آن‌ها فاقد برچسب و فاقد تاريخ توليد هستند! هر موضوع و معنا و پديده‌ای در عصر ما اگر فاقد تاريخ توليد و بروشور باشند، بايد به صحت و سلامت آن شک کرد. بخصوص در ارتباط با کشوری نظير ايران که همواره در معرض تهاجم بود و دوره‌ها و خلاءهای مختلف و متفاوت تاريخی را پشتِ سر نهاد. زيرا هر تهاجمی، نه تنها موجب شکاف‌های عميق و چه بسا خصمانه‌ای ميان نسل‌های مختلف در درون جامعه می‌گرديد، بل‌که ضرورت بقاء و زندگی، بستری برای همرنگی‌ها می‌گشود و نسل‌های بعدی نيز[آن‌گونه که تاريخ و طول مدت زمام‌داری نيروهای مهاجم برکشور گواهی می‌دهند]، همرنگی را بر همبستگی ملی، ترجيح می‌دادند. اين تحول منفی برای اين که بتواند فراگير و توجيه‌پذير گردد، لازم بود چند مرحله را پشتِ سر بگذارد که نخست، نشانه‌های موجود در حافظه جامعه، بدون برچسب مبادله گردند؛ دوم، بخشی يا اغلب آن نشانه‌ها را مثل حکايت «مردان فانوس به‌دست» با نگاهی تقليل‌گرايانه، ويرايش و بازتوليد کنند؛ و سوم، بخشی را نيز مثل ضرب‌المثل «مستی و راستی؟» از بنيان، وارونه معنا کنند تا بشود رفتارهای قاعده‌گريز و سامان‌گريز را در جامعه توجيه کرد.

ما اگر چه جامعه ايران بعد از تهاجم اسکندر و تيمور، يا بعد از تهاجم ترکان سلجوقی و مغول را نديديم و تصوير دقيق و شفافی از آن دوره‌ها در ذهنمان نداريم؛ اما جامعه بعد از انقلاب اسلامی را که ديديم! جامعه‌ای که تحت تأثير سياست‌ها و فشارهای مداوم حاکمان اسلامی بشدّت متفرق و پراکنده شده بود. خاصيت جامعه متفرق اين است که مردم را به‌سمت همرنگی سوق می‌دهد. همرنگی نيز عوارض مختلفی را بدنبال دارد و در جامعه‌ای که بنياد اصلی تمامی بده‌ـ‌بستان‌هايش را سياست صدقه‌دهی تشکيل می‌دهند و به‌معنای واقعی آن‌را به يک جامعه رانتير کاملاً عريان و تيپيکی مبدل ساخته‌اند؛ عوارض همرنگی بمراتب عميق‌تر و پايدارتر است. در چنين جامعه‌ای تظاهر، دروغ، تحريف و وارنه‌گويی، به‌طور اتوماتيک به شيوه‌ای عمومی و فرهنگی فراگير مبدل می‌گردد و کم‌وبيش، پای همه قشرهای مختلف درون جامعه را به وسط چنين گردابی می‌کشاند. بديهی است که جنبش سبز نيز در معرض تهديد چنين خطری است. البته بيان چنين هُشداری بدين معنا نيست که تمام کسانی که انتقاد را برنمی‌تابند، يا روی برخی از خلاف‌ها سرپوش می‌گذارند، نگاه‌شان معطوف به همرنگی‌هاست. اما، همان‌گونه که تجربه‌های پيش از پيروزی انقلاب اسلامی نشان می‌دهند، بستر همرنگی‌ها هميشه با گزينش و پذيرش ساده‌ترين عنصر منفی شکل می‌گيرد. ناديده‌گرفتن خلاف‌ها و تن دادن به خودسانسوری، شايد به‌زعم بعضی‌ها کمکی است به انسجام درونی جنبش سبز. اما وقتی اين عمل خويش را با تفکری که اتفاقاً در درون جنبش سبز نقش مهمی هم دارند مقايسه کنيم؛ تفکری که به‌رغم گذشت يک سال از عمر جنبش، هم‌چنان آن‌را به يک کارزار انتخاباتی ساده تقليل و تنزل می‌دهد و معتقد است هدف نهايی جنبش چيزی جز سقوط دولت احمدی‌نژاد نيست؛ آن وقت برای حفظ چنين انسجامی، ناچاريم بسياری از معيارهای اخلاقی و فکری خودمان را تنزل دهيم. همان‌گونه که در سال ٥٧ تنزل داديم و غيرارادی فرياد کشيديم: ديو چو بيرون رود، فرشته درآيد.

ديروز نيز مثل امروز براين گمان بوديم که تحولات زمانه ظهور فرشته را برنمی‌تابد، و امکان شکل‌گيری چنين پديده‌ای در عصر ما بعيد و غيرممکن است. اما غافل از اين حقيقت تلخ که در درون جامعه، هموارۀ عناصری زندگی می‌کنند که تخصص‌شان فرشته سازی است. هنرشان جعل و سندسازی است. اين گروه از هنرمندان، در شناخت روان‌شناسی مردم که چگونه برای ابراز تنفر از ديوها هموارۀ آمادگی نشان می‌دهند، تسلط عجيبی دارند. تنفر وقتی در درون جامعه‌ای به اوج خود رسيد، پذيرش اسناد جعلی و غالب کردن فرشته، کار دشواری نيست. آيا نبايد نخستين سند موجود و منتشر شده‌ای را که می‌خواهد موسوی را به‌عنوان منتظری عصر خامنه‌ای معرفی کند، به‌عنوان نخستين گام در خدمت به سياست فرشته سازی تلقی کرد؟ واقعاً وظيفه نيروهای وفادار به جنبش سبز، در برخورد با اين جمله جعلی‌ای که نويسنده _‌خواسته يا نخواسته‌_ می‌خواهد به جنبش قالب کند، چيست و چه می‌تواند باشد: «ميرحسن موسوی در متن يکی از دو استعفايی که به آيت‌‌الله خمينی داده بود، به طور تلويحی با اعدام‌های سال ۶۸ [منظور قتل عام سياسی سال ۱۳۶۷هست] مخالفت کرد»؟! شايد نويسنده محترم می‌خواست از اين‌طريق عشق و علاقه خود را نسبت به موسوی بروز دهد و اين به‌جای خود اما، ما هم وظيفه‌ای در قبال جنبش داريم که از دو حال خارج نيست: يا اين خلاف‌گويی را به‌عنوان يک نظر شخصی و خلافی کوچک ناديده می‌گيريم و روی آن سرپوش می‌گذاريم، و اين واکنش، معنايی غير از تنزل اخلاقی ندارد؛ و يا، به همان طريقی که آن جوان مستندساز، فکر و جان و جان‌باختن ندا را برای مردم جهان مستند نمود، دندان به جگر می‌گذاريم!

__________________________________

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

بازتوليد خاطره‌های تلخ و خونين چرا؟

«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست».
«مارسل پروست»

يادتان هست شبی داشتيم خاطره‌انگيز و نقطه تلاقی و همبستگی‌مان در آن شب، دفاع از حيثيت و آبروی انسان‌ها بود؟ يادتان هست که انگيزه اصلی و مقدمات شکل‌گيری جنبش سبز در آن شب چگونه کليد خورد؟ آن شب که تلويزيون ملی ايران داشت مناظره دو رقيبِ قدر دهمين دورۀ انتخابات رياست جمهوری را پخش می‌کرد، شبی بود از جنس ديگر. شبی که چشم‌های خوگرفته به تاريکی، داشت توانايی تشخيص خود را دوباره می‌آزمود. و صاحبان چشم‌ها، ناگهان قدم در جاده‌ای گذاشتند که برای جهانيان غيرمنتظره بود.

دقايقی بعد از پايان مناظره، وقتی گروهی در تهران و چند شهرستان ديگر، خودجوش و بدون برنامه به خيابان‌ها آمدند تا در منظر عمومی تکيه کلام هميشگی ميرحسين موسوی را که يک‌ريز «چيز ـ چيز» می‌گفت، به «چيزی» ديگر تبديل کنند؛ به جرئت می‌توان گفت که برای نخستين‌بار شمع همبستگی ملی در ايران، جان و فروغی ديگر گرفت. گويی خاطره‌های تلخ و خونين سی ساله در آن شب، برای نخستين بار خاصيت باز ترميم‌شان را از دست داده بودند. و اين پديده نوظهور و نوين، بستری را گشود که به جرئت می‌توان گفت، سد خاطره‌ها در آن شب، تا حدودی ترک برداشتند و جوی‌های باريکی از منافع و امنيت ملی در کشور جاری گرديدند. ولی آيا اين جوی باريک در تداوم حرکت خود ممکن است روزی به رودخانه‌ی بزرگی مبدل گردد؟ رودخانه بزرگی که در آن انواع کشتی‌های بتوانند به‌آسانی تردد کنند؟

آن شب، رمز و رازی را در درون خود دارد که بسياری از سياست‌مداران اصلاح‌طلب در عمل، تمايلی برای کشف آن نشان نمی‌دهند. زيرا کشف آن راز، بسياری از وارونه‌گويی‌های سياسی را برملأ خواهد نمود. يا حداقل، واقعيتی آشکار خواهد شد که دارندگان تصاوير ثابت، همان کسانی نيستند که خاطره‌های تلخ و خونينی از انقلاب و حکومت اسلامی دارند. البته بيان چنين سخنی به معنای فراموشی يا پرده‌پوشی نيست. اعمال جنايت‌کارانه را نمی‌شود به يک دورۀ زمانی يا نسلی محدودش کرد و بعد هم مدعی شد که هرچه بود گذشت و به تاريخ پيوست! تجربه پرسش و پاسخ‌های آقای موسوی در دانشگاه‌های مختلف نيز نشان می‌دهند که اغلب جوانانی که نظر او را در ارتباط با قتل عام‌های سياسی سال ٦٧ جويا شدند، متولدين سال‌های ٦٧_‌١٣٦٦ بودند. يعنی نسلی که مقتضای سنی آن‌ها گواهی نمی‌دهد که چهره‌های غمگين و خونبار مادران داغ‌دار را از نزديک ديده و به خاطر سپرده باشند. مفهوم واقعی پرسش‌های جوانان هم کاملاً روشن بود: با گذشته مبهم، نمی‌توان بسوی آينده و دموکراسی رفت! اما به‌رغم همه‌ی آن پرسش‌ها و ابهام‌ها، همين جوان‌ها در آن شبِ به يادماندنی به خيابان‌ها ريختند تا از ميرحسين موسوی حمايت کنند. مردی که بعد از بيست سال سکوت وقتی در پشتِ ميز مناظره قرار گرفت، نه تنها کوچک‌ترين نشانه‌ای از دگرگونی و دگرنگری از خود نشان نداد، بل‌که برعکس، از منظر سياسی، همه‌ی تلاشش اين بود تا به حريف مقابل بقبولاند که هم‌چنان مثل سابق گذشته‌نگرست. دورۀ طلايی‌اش، همان دهه‌ای بود که بخش عمده‌ای از افکار عمومی از آن خاطره‌های تلخ و خونينی دارند و بازگشت آن را هرگز برنمی‌تابند.

اگر بپذيريد که تنها بخشی از توصيف و تصوير بالا ممکن است واقعيت داشته باشند [که دارند]، ظاهراً طبيعی‌ترين و منطقی‌ترين واکنش اين بود که جوانان در خانه می‌ماندند. به جز موارد بالا، عامل ديگری نيز وجود داشت که مانع تحرک جوانان می‌شد. ميان تبليغاتی که اصلاح‌طلبان پيش از مناظره راه انداخته بودند، و توايايی که موسوی در آن شب از خود نشان داد، ناسازگاری شگرفی وجود داشت. و اين ناسازگاری به يک معنا يعنی ريختن آب سرد بر روحيه‌ی پُر جوش و خروش جوانان. آيا ما در آن شبِ استثنايی با يک وضعيت کاملاً متناقض‌نمايی روبه‌رو بوديم؟ آيا حق با گروه‌هايی نبود که می‌گفتند حمايت از موسوی در آن شب، برگرفته از همان رفتارهای متناقض‌نمايی است که در جامعه قابل مشاهده‌اند؟ آيا حق با آنانی نبود که می‌گفتند از آن‌جايی که جوانان خاستگاه و نماينده سياسی مشخصی در درون جامعه ندارند، اين قبيل پاندول زدن‌ها امری‌ست طبيعی؟ هدف و علتی را که جوانان در آن شب دنبال می‌کردند چه بود؟ حقيقت ماجرا را چگونه می‌توان کشف کرد و توضيح داد؟

حقيقت را بايد از دلِ مناظره و مبادله‌ای که ميان دو طرف گفت‌وگو انجام می‌گرفت، بيرون کشيد. مبارزه برای تسخير اهرم قدرت، بستری را گشود که دو تن از فرزندان واقعی حکومت، يکی به شدّت محافظه‌کار و پرده‌پوش، و ديگری نظم‌ناپذير و عريان‌گو، در مقابل يک‌ديگر قرار بگيرند. حاصل آن اصطکاک، چيزی جز برملأشدن جوهر حکومت اسلامی و روشدن خصائل دولت‌مردانی که وقتی بر کُرسی رياست جمهوری قرار می‌گيرند، نبود. شيوه برخورد حريف در مناظره، آن‌چنان ذهن و فکر موسوی را درگير مسائل تازه و بی‌سابقه‌ای ساخته بود که چاره‌ای جز چيز‌ـچيز گفتن نداشت. او وامانده در برابر اين واقعيت که آيا پرده‌دری رئيس جمهور را عليه بانوی محترمی که جز خدمات فرهنگی کارنامه ديگری ندارد؛ بايد به حساب يک انسان بی‌فرهنگِ برآمده از حاشيه واريز نمود؛ يا نه، تهمت، افترا و تحقير مخالفان که تا پيش از شبِ مناظره عموماً غيرخودی‌ها را نشانه می‌گرفت، شيوه مرسوم و هميشگی دولت‌مردان اسلامی است؟

همه ما _‌اعم از مخالفان و موافقان نظام ولايت‌_ دست‌کم در خلوت و در برابر وجدان خود، اين واقعيت را می‌پذيريم که دولت احمدی‌نژاد، يگانه دولتی نبود و نيست که مخالفان خود را به زير تازيانه‌های تهمت و افترا و تحقير می‌گيرد. اما در مقايسه با ساير دولت‌ها، او يک دولت استثنايی است که می‌خواهد دامنه‌ی تحقيرها را به شيوه‌ای عاميانه و طغيان‌گرايانه در درون جامعه گسترش دهد. اين تصميم از آن‌جايی که هدفش جلب آرای نيروهای عقب‌مانده در درون جامعه بود، در شبِ مناظره کليد خورد. غافل از اين نکته که لحظه‌ی اجرای چنين تصميمی ممکن است به يک لحظه تاريخی مبدل گردد. غافل از اين نکته که اقشار ميانی جامعه که سی سال آزگار در معرض بدترين تحقيرها قرار داشتند و هر طلبه بی‌سواد و نادانی هنوز از گرد راه نرسيده آنان را به باد تحقير و ناسزا می‌گرفت؛ ممکن است با ديدن چنين صحنه‌ای برآشوبند. غافل از اين نکته که مطالبه‌محوران با ديدن چنين نمايش مسخره‌ای، ليست مطالبات انتخاباتی‌شان را در خانه‌ها بگذارند و تنها محور دفاع از آبرو و حيثيت انسان‌ها را در جامعه علنی و عمده کنند.

آری آن شب استثنائی از منظر سياسی، تنها يک معنا داشت: تحقيرشدگان در حکومت اسلامی، حاضر نشدند تا شخصيت ديگری بر اين کاروان اضافه گردد. ولی آيا خواهران و برادران ما که تا ديروز مفتخر بودند که عضوی از جامعه خودی هستند، مفهوم واقعی حمايت از موسوی را در آن شب استثنائی درک و لمس کرده‌اند؟ کسی که معنای واقعی آن شبِ به ياد ماندنی را به‌خوبی درک و لمس کند و ذره‌ای پای‌بند به تفاهم ملی باشد، هرگز در برابر اعدام پنج جوان هم‌وطن کُرد، اين پا و آن پا و استخاره نمی‌کند! کسی که می‌خواهد به ديگران به‌قبولاند که در طول زمان دگرگون و دگرنگر شده است، هرگز سياست يکی به ميخ کوبيدن و يکی به سيخ را دنبال نمی‌کند. البته هرکسی آزاد است تا به شيوه‌ای که خود در زندگی سياسی می‌پسندد، رفتار کند اما، يادتان باشد در جامعه‌ای که حکومتش برای جان و مال و حيثيت انسان‌ها پشيزی ارزش قائل نمی‌گردد، دنبال کردن سياست‌های خط‌دار و مرزکشی‌های دروغين ميان انسان‌ها، معنايش جز پذيرش خواری مضاعف نيست! دنبال کردن سياست‌های خودی و غيرخودی، معنايش جز بازتوليد خاطره‌های تلخ و خونين نيست!

__________________________________

یکشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۹

نقش معلمان در فرايند توليد ثروت‌های ملی

«هربرت جرج ولز می‌گويد: "آینده هر چه باشد، مسئله‌ای است میان فاجعه و آموزش"... 
جهان امروز بیش از هر زمانی نیازمند آموزگارانی کارشناس است، زیرا نخستین جرقه‌های 
اندیشه، دانایی و پیش‌رفت، در مدرسه زده می‌شود و در دانشگاه به شکوفایی می‌رسد».
[محمد رضا نیک نژاد، عضو کانون صنفی معلمان]

چند سال پيش در يک جلسه خصوصی، بعد از اين‌که حاضران با عناوينی چون مديران کُل، استادان دانشگاه و صاحبان يکی‌ـ‌دو شرکت توليدی‌ـ‌خصوصی خود را به معاون وزير معرفی کردند؛ نوبت رسيد به دو دبير حاضر در جلسه. آن‌ها در معرفی خود گفتند که در امور آموزشی‌ـ‌اقتصادی فعاليت می‌کنند. يعنی اداره‌کنندگان کلاس‌های خصوصی‌ـ‌تقويتی هستند.

البته منظور اصلی دو دبير ارج‌مند، فعاليت در بخش تجاری‌ـ‌آموزشی بود. آن‌ها با استفاده از اين بيان [آموزشی‌ـ‌اقتصادی] می‌خواستند به‌نوعی حضور خود را در آن جلسه و در هم‌سانی با نقش و مضمون فعاليت ديگران، که در اصل اقتصادی‌ـ‌‌تجاری بود؛ جلوه و ارتباط دهند. غافل از اين‌که با چنين تعريفی، نقش و توليدات نهاد آموزشی را، به عنوان فرايندی بمراتب فراگيرتر از آن‌چه که پيش از اين تصور می‌رفت؛ از نوع مفهوم‌سازی کردند.

ساده‌ترين تعريف و بی‌معنی‌ترين کار اين است که بی‌توجه به نقش و بهره‌وری نهاد آموزشی در توليد ارزش‌ها و ثروت‌های ملی، آن را بعنوان يک نهاد کاملاً معنوی و انتزاعی معرفی و از ساير نهادها جدای‌شان سازيم. موضوعی که اتفاقاً مورد علاقه و تأکيد [البته از منظر ايدئولوژيک] مسئولين حکومت اسلامی نيز هست. در حالی‌که از زمان «ميرزا حسن رشديه» اولين معلّم و بنيان‌گذار مدارس به سبک نوين، تا زمان «استاد مجتهدی» کارشناس، پرورش‌دهنده و تقويت‌کننده بهرۀ هوشی (IQ) جوانان کشور؛ وظايف، عرصه فعاليت و مضمون کار معلمان هميشه مشخص بود و هيچ معلمی هم ادعا نکرد که مقام و منزلت ما در سطح پدر معنوی است. البته آنانی که بنا به هر دليلی پای‌بند به شعار عوام‌فريبانه پدران معنوی در جامعه ما هستند، ظرفيت پذيرش اين نکته کاملاً بديهی را هم ندارند که چگونه قوانين و چارچوب‌های مفهومی معنويت، اخلاق و فرهنگ را، هميشه روند زندگی و نيازهای زمانه مشخص می‌کنند. به جای بحث، درست اين است که يک پرسش ساده و کليدی را در مقابل چشمان آن‌ها گرفت که اگر واقعاً معتقديد معلمان پدران معنوی هستند، پس چرا برای آن‌ها همان‌قدر حقوق و مزايايی که يک طلبه مبتدی فلان يا بهمان حوزه علميه قم بهره‌مندست، قائل نمی‌گرديد؟

راستش را بخواهيد پدر معنوی بودن جدا از تعارف ظاهری، تنزل‌دادن اعتبار و اهميت کار معلمان در جامعه است. وقتی پای معنويت را به وسط می‌کشند، يعنی راندمان کار اين طيف به‌هيچ‌وجه قابل اندازه‌گيری نيست و نمی‌شود آن‌را جزئی از سرمايه‌های ملی به حساب آورد. اين نوع برداشت و تعريف کليشه‌ای، برگرفته از تفکر و فرهنگی است که بطور مشخص و عريان، سرمايه را با مالکيت انواع کالاها می‌سنجد. مثلاً همين امروز هم وقتی می‌خواهيم برای فردی اهميتی قائل گرديم، می‌گوئيم او خانه‌ای دارد به اندازه يک قصر. سوار ماشينی می‌گردد از فلان مارک و مُدل و غيره. بديهی است در چنين فضا و فرهنگی که مبادله و تصاحب کالا در اقتصاد تجاری‌ـ‌مصرفی ايران نقش محوری دارند، شرکت ملی نفت ايران، بعنوان نهادی معجزه‌گر، مبدل به قبله‌ی آرزوهای ايرانيان می‌گردد؛ ولی از آن سوی نيز، ارزش و اهميت وزارت آموزش و پرورش، تا سطح يک نهاد بغايت مصرف‌کننده درآمدهای نفتی و برباددهنده آرزوهای ايرانيان، تنزل می‌يابد.

واقعيت چيست و آيا جامعه معلمان نقشی در توليد ثروت‌های ملی ندارند؟ آيا چنين برداشتی عمومی و جهانی است؟ يعنی دولت‌های آينده‌نگر نيز با توجه به چنين تفکری‌ست که ميليون‌ها دلار از بودجه عمومی را در نهادهای آموزشی سرمايه‌گذاری می‌کنند؟ يا نه، برداشت و تعريف آن‌ها از مفهوم سرمايه و شيوه توليد ثروت، برداشتی است ديگر و ورای آن تعريفی که ما ارائه می‌دهيم؟ اگر در نظامی که آن‌ها تعريف می‌دهند، کار فکری، بهره هوشی و جذب و ترغيب ايده‌ها، جايگاه و منزلت ويژه‌ای دارند، آن‌وقت نه تنها نهاد آموزش و پرورش، نهاد مصرف‌کننده صرف نيست؛ بل‌که نهادی‌ست بسترساز، که هم سرمايه و هم توليدش دانايی است.

وقتی روزی را به‌طور ويژه به نام «روز معلم» نام‌گذاری می‌کنند، معنايش اين است که جامعه معلمان اهميت کار خود و نهادی را که در آن فعاليت دارند، به جامعه بشناسانند. اگر گروهی از مردم و حتا دولت برداشت‌های غيرعلمی، توهم‌آميز و غلطی از کار آن‌ها داشته و مدرسه را با مکتب‌خانه اشتباه می‌گيرند؛ در بدو امر اين وظيفه جامعه معلمان است که پاسخ‌گوی ابهامات باشند. اما ديديم که متأسفانه چنين نبود! مادامی که جامعه معلمان خودشان مقدم بر همه واقف نباشند که ارزش‌ها و ثروت ملی محصول تلاش‌های عمومی و دسته‌جمعی همه نهادها، از جمله وزارت آموزش و پرورش است؛ به‌رغم راه‌اندازی ده‌ها اعتصاب، راه بجايی نخواهند برد!

__________________________________

شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۹

٧٠ سال، يک شعار



شعار سال‌های ١٣٣٠ ـ ١٣٢٠
کارگر ...، برزگر ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر توده‌ای

شعار سال‌های ١٣٤٠ ـ ١٣٣٠
کارگر ...، برزگر ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر مصدق

شعار سال‌های ١٣٥٠ ـ ١٣٤٠

دورۀ نخست:
معلم ...، معلم ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا بشکنيم دولت ظلم را
درود، درود، درود
درود بر خانعلی

دورۀ دوم:
کارگر، برزگر، بازاری
ما با هم متحد می‌شويم
تا بشکنيم دولت ظلم را
درود، درود، درود
درود بر امينی

دورۀ سوم:
برزگر….، برزگر …، برزگر
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ خان‌ها را
درود، درود، درود
درود بر ارسنجانی

شعار سال‌های ١٣٥٧ ـ١٣٥٠
کارگر ...، برزگر ...، معلم
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر فدايی

شعار سال‌های ١٣٦٠ ـ ١٣٥٧
کارگر ...، دانشجو ...، روحانی
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ طاغوت را
درود، درود، درود
درود بر خمينی

شعار سال‌های ١٣٧٥ ـ ١٣٦٠
شعار اصلی در اين سال‌ها:
سکوت، سکوت، سکوت
درود بر سکوت

شعار سال‌های ١٣٨٥ ـ ١٣٧٥
کارگر ...، دانشجو ...، روحانی
ما با هم متحد می‌شويم
زير ِ پرچم ِ اصلاحات
درود، درود، درود
درود بر خاتمی

و سرانجام شعار روز:
کارگر ...، دانشجو ...، روحانی
ما با هم متحد می‌شويم
تا برکنيم ريشۀ ظلم را
درود، درود، درود
درود بر سبزها

پ.ن: تفسير و تشخيص واضحات، ابهامات، تغييرات و جابه‌جايی نام‌ها و نشانه‌ها در شعارها، به عهده خوانندگان است.

__________________________________

دوشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۹

نخستين و آخرين کتاب

بمناسبت ٢٣ آوريل، روز جهانی کتاب!
کلاس سوم ابتدايی بودم که پدرم يک جلد کتاب قرآنِ جلد اعلاء خريد. چسب و قيچی و چند برگ روزنامه برداشت و بعد از اين که حسابی بسته‌بندی _‌و به قول خودش چهار ميخه‌_ کرده بود، سپرد دستِ من و با تهديد گفت: مثل بچه‌ی آدم اين کتاب را صحيح و سالم و بدون اين که کاغذش پاره بشه، می‌بری خونه! هرچه اصرار کردم لازم نيست روزنامه بپيچی، زير بار نرفت. می‌گفت توی راه بازی‌گوشی می‌کنی کتاب کثيف می‌شه.

راست می‌گفت! کمی شلوغ، بازی‌گوش و يک‌دنده بودم و در مقايسه با کودکان هم سن و سال، تا حدودی نيز حاضر جواب و يا به قول بزرگ‌ترها، فضول. اما پدرم نيز از درک و فهم يک نکته‌ی مهم و بديهی غافل بود که تأکيدها و تهديدها، هميشه نمی‌توانند خاصيت بازدارندگی داشته باشند. چنان که در اين لحظه نيز تهديدهای پدر بيش‌تر وسوسه‌انگيز بودند تا بازدارنده. در تمام مدتی که گوشم به سفارش‌های او بود، احساس می‌کردم يه چيزی توی دلم وول‌وول می‌خورند. نمی‌دانستم چيست ولی با هر تکان‌اش، احساس مطبوعی به من دست می‌داد. برای اين‌که اين احساس را خوب کشف و لمس کنم، عجله داشتم تا هرچه زودتر کتاب را بدستم بسپارد. وقتی هم سپرد، به‌محض آن‌که ده‌_‌پانزده متری از دکان پدرم فاصله گرفتم، روزنامه را پاره و مچاله کردم و در گوشه‌ای از پياده‌رو انداختم. راه را نيز کمی کج و طولانی نمودم و بعد از زيرِ پا نهادن يک/چهارم شهر، با گوش‌های قرمز به خانه رسيدم. البته قرمزی را از پرسش‌هايی که مادرم به‌محض ديدن من طرح ‌کرده بود فهميدم: گوش‌هات چرا قرمزند؟ باز هم دعوا کردی؟

انگيزه‌ای که مرا وادار به پاره کردن روزنامه نمود تنها يک معنا داشت: يعنی من هم آدمم. يعنی يک برخورد عادی و طبيعی که همه‌ی کودکان جهان دوست دارند مقلّد رفتار بزرگ‌ترها باشند. اما در يک جامعه نامتعادل، جامعه‌ای که در آن به‌هيچ طريقی نمی‌توان موقعيت و جايگاه کودکان و نوجوانان و جوانان را از هم تفکيک کرد؛ کسی به سن و عقل و تمايل‌ات توجهی ندارد. و اين بی‌توجهی را دقيقاً از همان لحظه‌ای که روزنامه را پاره کردم فهميدم.

بعد از دو‌ـ‌سه قدم، برای لحظه‌ای چشمم افتاد به چشم کربلايی حسين کفاش. مردی که عادت داشت ظهرها و عصرها زمانی که مدارس تعطيل می‌شدند، جلوی مغازه خود بايستد و طعمه‌ای را شکار کند. با ديدن نگاه زهرناک او، دلم هری ريخت پائين. با سری افتاده سلام دادم و دلم می‌خواست بدون سر و صدا از کنار اين مزاحم هميشگی بگذرم. اما او امان نداد و چاک دهانش را باز کرد و گفت: «پدر عاقل‌ات هنوز نمی‌داند که قرآن را نبايد لخت و عريان توی دست بچه‌ای که سرپا می‌شاشد گذاشت؟».

برخلاف قضاوت، فضولی و دخالت نابجای کربلايی حسين، از آن‌جايی که می‌دانستم روح پدرم از کاری که انجام داده‌ام خبردار نيست؛ نخستن تير، به جای آن‌که دلم را مجروح کند، وجدانم را خراش داد. با اين وجود، زخم زبان کربلايی به‌رغم گزندگی عميق‌اش، نوعی رهنمون عمل نيز بود. ناخواسته کتاب را برگرداندم و عنوان «کلام الله مجيد» را روی قسمت راست سينه‌ام چسباندم و آسوده از اين‌که کسی نمی‌فهمد چه کتابی در دستِ من است؛ راه‌ام را ادامه دادم. اما ده‌ـپانزده متر بالاتر، ناگهان صدای خنده‌های بلند يک گروه از دانش آموزان دبيرستان ايران‌شهر، توجه مرا به خود جلب کردند. يکی از آن‌ها در حالی که مثل بقيه عجله داشت تا خود را به خيابان اصلی شهر برساند _‌خيابانی که مسير عبور دانش‌آموزان دختر دبيرستان شهناز بود‌_ رو به من کرد و گفت: «چرا مثل دخترها کتاب را در دستت گرفتی؟». جمله را تمام نکرده بود که با زرنگی دستم را به طرف پائين سُر دادم. با دست چپ نيز قسمت راست سينه را خاراندم که يعنی، اشتباه ديدی داشتم سينه‌ام را می‌خاراندم. اما آن‌ها سر برنگرداندند تا واکنش _‌و همين‌طور شرمندگی‌_ مرا ببينند. البته اين شرمندگی تا رسيدن به خيابان اصلی بيش‌تر نپائيد و وقتی با چشم‌هايم جُست‌و‌جو کردم و ديدم اغلب دخترها به همان صورتی کتاب را در دست می‌گيرند که من گرفته بودم، شرمِ پنهان مبدل به خوسحالی گرديد. خوشحالی از اين جهت که آن تذکر مانع از آن شد تا دخترها با خنده‌های‌شان، باصطلاح مردانگی و نريّت مرا به ريش‌خند بگيرند.

از عرض خيابان اصلی گذشتم و طبق عادت، کنارِ باغ ملّی در مقابل بساط ناصر زنگانه که عکس‌های هنرپيشه‌ها، خواننده‌ها و متن چاپ شده ترانه‌ها را می‌فروخت، ايستادم. خريدن عکس هنرمندان و چسباندن آن‌ها بر روی جلد کتاب‌های درسی، تقريباً مُد روز بود. ولی من برخلاف اشتياقی که ديگران نشان می‌دادند، هر روز، عکسی را در نظر می‌گرفتم و دقايقی روی آن خيره می‌شدم. هرکدام از آن‌ها نشانه‌ای بودند برای يادآوری و مرور ديالوگ‌های فيلمی که از قبل ديده بودم. گرم تماشا که شدم، صدای خرخری ناصر رشته افکارم را پاره کرد. او با حالت تمسخرآميزی رو به من کرد و گفت: «تو هم که شدی شبيه طلبه‌های مسجد جامع! کتاب به شکم، نگاه به زيرشکم». بعدش هم با صدای بلند قهقه خنديد. البته او از واژه‌ها و جمله‌های زشت گيلکی مثل جمله «کتابِ جير[=زير]، نگاه به ...» استفاده کرده بود که برگردان آن را تغيير دادم. وازه‌های زشتی که دختران دانش‌آموز بمحض شنيدن، از بساط فاصله گرفتند و دور شدند. ولی من مات و مبهوت و ميخ‌کوب‌شده بر زمين، خيره شده بودم به خنده‌های تمسخرآميز دانش آموزان پسری که در اطراف بساط بودند. هنوز به خود نيامده بودم که دوست ناصر _حسن کافر‌_ از راه رسيد. او وقتی علت خنده را جويا شد، رو به من کرد و گفت: «پدرت کتاب به اين گُندگی را می‌خره می‌ده دست تو که چی؟ پورفوسور بشی؟».

از باغ ملّی تا مطبوعاتی سعادتمند واقع در فلکۀ اصلی شهر که آن روزها پاتوق معلمان و دبيران شهر ما بود، چيزی حدود صد متر است. در اين فاصله، چندين متلک يا سرزنش‌های جان‌سوزی شنيده‌ام که فقط يک نمونه را به تناسب ظرفيتی که وبلاگ دارد، برايتان نقل می‌کنم. غرض اين است که مبادا تصور کنيد که تا اين لحظه، فقط از قشر خاصی نام بُرده‌ام و چنين واکنش‌هايی از طرف آن‌ها طبيعی است. هفت‌ـ‌هشت متر مانده به مطبوعاتی سعادتمند، وقتی ديدم چند تن از دبيران ناگهان سر چرخاندند و توجهی به من نمودند؛ يک حس مطبوع و خوشايندی را که در لحظه در درونم شعله‌ور گرديد، به شيرينی لمس کردم. به‌همين دليل سر را بالا گرفتم و سعی کردم آرام و متين از کنار آن‌ها بگذرم. وقتی نزديک شدم، آقای دهدار معلم کلاس پنجم دبستان ما از جمع خود بيرون آمد و رو به من کرد و گفت: «به‌جای اين قرتی‌بازی‌ها برو خونه تکليف شبت را بنويس!».

«به تو مربوط نيست» تنها جمله‌ای بود که سه بار روی نوک زبانم قرار گرفت اما نمی‌دانم چرا برخلاف عادتی که داشتم، به‌جای حاضرجوابی و پاسخ دادن، مثل آدم‌های گُنگ، فقط به چشم‌های طرف مقابل خيره می‌شدم و نگاه‌شان می‌کردم. از اين لحظه صدايی _‌مثل صدای وز وزِ زنبور‌_ در گوشم پيچيد که حسابی گرفتار شدی و راه بازگشتی هم وجود ندارد. کسی که از هر طرف مورد آماج زخم و زبان‌های ديگران قرار می‌گيرد، فقط می‌تواند در جُست‌وجوی راه خاصی باشد: کوتاه‌ترين راهی که بشود زودتر به پناه‌گاهی رسيد. چاره‌ای هم غير از اين نبود، قدم‌ها را تُند تُند برداشتم تا به اولين کوچه‌ی نزديک برسم. وقتی هم داخل کوچه شدم، تا بيست متری مانده به خانه‌مان، يک نفس دويدم. قصدم اين بود که تا دَم درِ خانه بدوم که صدای خانم عادلی _‌همسايه‌مان که اکثر اوقات سرِ کوچه بود و پاپيچ بچه‌ها می‌شد‌_ مرا از دويدن باز داشت. ايستادم و بعد از سلام گفتم بله؟ او هم بی‌رحمانه و بی‌توجه به روحيه يک کودک نُه ساله، رو به من کرد و گفت: «بچه‌ای که در اين سن کتاب گُنده‌ای را دستش می‌گيرد، هرگز جوانی‌اش را نخواهد ديد».

معنای حرف خانم عادلی را خوب نفهميدم ولی احساس کردم که سخنی است رمق‌کُش. چون ديگر پاهايم نای دويدن نداشتند. وقتی هم به خانه رسيدم، مادرم با غُرغُرهايش، ته مانده رمق‌ام را برباد داد. در گوشه‌ای کز کردم و به فکر فرو رفتم. شب هنگام نيز وقتی پدرم به خانه آمد، به دليل سرپيچی از دستور او تنبيه شدم اما، سوز تنبيه، هرگز به اندازه سوز زخم‌زبان‌هايی که شنيده بودم، سوزناک نبود. تمام شب را در اين انديشه بودم که چرا زبانم در برابر آدم‌هايی که زخم‌زبان می‌زدند، بند آمده بود. معمولاً زبان آدم‌های خلاف‌کار بند می‌آيد ولی من که خلافی مرتکب نشده بودم. سناريو را نيز بزرگ‌ترها برايم آماده کرده بودند و باز همان‌ها بودند که راه نشان می‌دادند که چگونه کتاب را در دست بگيرم و راه بروم. پدرم مشوق پاره کردن روزنامه گرديد؛ کربلايی کفاش يادم داد تا عنوان کتاب را پنهان کنم؛ آن جوان دانش آموز عاملی برای سُردادن کتاب شد و فروشنده عکس‌های هنرپيشه‌گان، به من آموخت که قرار گرفتن کتاب بر روی شکم، چه نوع استنباطی را بدنبال دارد. و وقتی هم به‌طور طبيعی کتاب را در دست گرفتم، معلم دبستان‌ما گفت: قرتی‌بازی را بگذار کنار! و من هم مثل بچه‌ی آدم گذاشتم کنار. يعنی از آن روز به بعد، ديگر کسی در دست‌هايم کتابی نديد!

__________________________________

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

دوست خوب، کتاب است يا اهل کتاب؟



بمناسبت ٢٣ آوريل، روز جهانی کتاب!
نسل ما در دورۀ کودکی کم و بيش با حُکم‌های متناقضی که در درون جامعه رواج داشتند، درگير بود. برای لحظه‌ای خودتان را به‌جای نسل ما بگذاريد و ببينيد کدام‌يک از دو موضوع زير را ترجيح می‌دهيد و انتخاب می‌کنيد:

کتاب، به‌عنوان دوست خوب؛ يا
دوست خوبی که اهل کتاب است؟

نخستين بار که از زبان معلمی شنيدم کتاب به‌ترين دوست آدم‌ها است؛ کلاس پنجم دبستان بودم. دانش آموزی که هنوز رياضی نمی‌داند و با مقولاتی مانند «قضيه»، «حکم» و عناصر «معلوم» و «مجهول» نا‌آشناست. ولی، بنا به عادت فرهنگی، تحکّم و فرمان بزرگ‌ترها را خوب می‌شناخت و می‌فهميد. يعنی حُکمی که شک‌بردار نيست و ما مجبوريم بدون چون و چرا، آن را بپذيريم و به‌کار بريم. به زبانی ديگر، وقتی در حوزه مسائل فرهنگی‌ـ‌اجتماعی ما قضيه‌ی بدون مجهولی را طرح می‌کنيم، به يک معنا، حکم [کتاب به‌ترين دوست آدم‌هاست] را می‌توان برابر با پارادايم گرفت. يعنی مقوله‌ی تثبيت شده‌ای که به‌هيچ‌وجه شک‌بردار نيست و نيازی به ارائه استدلال ندارد.

آن روز، اگرچه توانايی فهم و برخورد را نداشتم ولی، از آن‌سوی نيز روشن بود که معلم بيچاره ما و يا ديگر معلمانی که اين جمله را طوطی‌وار تکرار می‌کردند، اطلاع دقيقی در بارۀ کارکردهای متفاوت احکام متناقض ندارند. يعنی چگونه اين سری از حُکم‌ها، متناسب با دروه‌های نابالغی و بلوغ فکری کودک، ممکن است خاصيت‌های جذب و نفی داشته باشند. چنان‌که آن روز، جمله‌ی «به‌ترين دوست»، آن‌قدر جذب‌کننده بود که نه تنها به دلم نشست بل‌که بدون هيچ ‌اغراقی، به عنوان يک واژه کليدی، وارد زندگی‌ام شد. به نسبت رشد فکری و تجربه‌هايی که در زندگی کسب می‌نمودم، با در دست داشتن همين کليد، می‌توانستم قفل‌های مختلفی را باز کنم و قدم به دنيايی بگذارم که پيش از آن، برايم ناشناخته بود.

خوب بخاطر دارم اولين پرسش‌هايی را که همان لحظه به ذهنم رسيدند: حتماً معلم ما دوستان بسياری دارد؟ يعنی کتاب‌خوان است! اگر او و هم‌کارانش اهل کتاب‌اند و می‌دانند مدرسه مکانی برای فراگيری و دوست‌يابی است، پس چرا و به چه دليل مدرسه ما [بعدها فهمیدم تمام مدارس شهر حتا دبيرستان‌ها] فاقد کتاب‌خانه است؟ ظاهراً بايد چند سالی منتظر می‌ماندم تا معنای وظيفه، هدف، سياست و برنامه‌ريزی وزارت فرهنگ را [بعدها به وزارت آموزش و پرورش تغيير نام داد]، بی‌توجه به آموزش و جا انداختن فرهنگ مطالعه؛ که تا سطح سوادآموزی ساده خلاصه می‌شدند، درک می‌کردم.
اما چند سال بعد، وقتی از روی فضولی و کنجکاوی و از طريق فرزندِ همان معلمِ دبستان، مطلع شدم که آن‌ها فقط سه کتاب شعر از حافظ و سعدی در خانه دارند؛ ذهنم درگير مسائل و پرسش‌های پیچيده‌تری گرديد: آيا تأکيد بر روی جمله‌ی «کتاب به‌ترين دوست آدم‌هاست»، نوعی ابزار کارست برای معلمان، يا ناشی از تلقينی که عادت شده‌اند؟ واقعاً معلمی که در عمرش ده کتاب نخوانده بود، براساس کدام منطق چنين حکمی را صادر می‌کرد؟ آيا اين نحوه از بيان نشانه‌ای از يک تقليد مُدرن [يا مقلد متجدد] نيست و حق با «عزيز نسين» نبود که می‌گفت: ما مردم مقلّدی هستيم؟

آن روز، هنوز نمی‌دانستم که با همين پرسش‌ها، داشتم وارد قلمرو تازه‌ای به نام انگيزه‌شناسی و نيت‌مندی می‌شوم. روشی که هم معلمان و هم کتاب‌ها را به يک‌سان می‌شود عيار زد و برآورد کرد. به تجربه دريافتم که جمله کتاب به‌ترين دوست آدم‌هاست، پيش از آن‌که بخواهد بيان و برهان انديشه‌ای را برساند، بيش‌تر، تصويرگر ساختار کنش اجتماعی است. نيروی که تحت تأثير شکست مشروطه، می‌خواستند هم دولت و هم ملت را در دوره پهلوی اوّل، از بالا بسازند.

در آن عصر نخبگان ما با تعويض قالب‌ها و جای‌گزين ساختن قالب‌های نو به‌جای کُهنه، شايد در اين انديشه بودند که از طريق ارتقای تقليد، می‌توانند مردم مقلد را، به سمت هويت‌يابی سوق دهند. اما ديديم که همه‌ی آن تفسيرها و تبيين‌ها، مبتنی براحساسات و حدسيات بود. تجربه زندگی هم بارها و در دوره‌های مختلف نشان دادند که بدون وجود و اظهار نظر و نقد آزادنه اهل کتاب در اجتماع، هويت و منافع، نمی‌توانند بطور دقيق در جامعه شکل بگيرند. اگر ما منافع‌مان را می‌شناختيم، هرگز افرادی مانند وزير فرهنگ و ارشاد کنونی، بر مسند قدرت قرار نمی‌گرفتند که اين همه در زمينه‌ی انتشار کتاب‌ها و حتا نمايشگاه کتاب، کارشکنی و سنگ‌اندازی کنند!

__________________________________

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

روزِ تولد کتاب



«ماری» و «تيم» دو تن از مربيان جوان کودکستان گيتار بدست در دو طرف ميز کوچکی نشستند. روی ميز دو شمعِ روشن قرار داشت و از دو سو به روی پوستر بادبادک شکلی که تصوير چند کتاب را نشان می‌داد، می‌تابيد. پوستر را روز ٣١ مارس به ديوار چسبانده بودند با دنبالۀ نسبتاً بزرگی که تا کف سالن می‌رسيد. دنباله‌ای متشکل از ٢٢ لوزی به‌هم پيوسته که از شمارۀ يک تا ٢٢، شماره‌گذاری شده بودند. اما الان گروه ما بر روی ديوار، تصوير بادبادکی را می‌بيند با دُمی کوچک که فقط هفت لوزی دارد.

يکی از خانم‌های مربی کودکستان نزديک پوستر رفت و لوزی شمارۀ هفت را قيچی کرد. سپس، از کودکان پرسيد: «چند روز مانده به روز تولد کتاب؟». ٤٣ کودک سه تا شش سالۀ حاضر در سالن، هرکدام عددی را در پاسخ به مربی تکرار می‌کردند. بچه‌هايی که بين پنج تا شش سال سن داشتند و اعداد را خوب می‌شناختند، يک‌ريز و با صدای بلند می‌گفتند شش، شش، شش. اما کوچک‌ترها، يکی می‌گفت امروز، يکی می‌گفت فردا و يکی هم می‌گفت دو روز ديگه. يک دختر چهار ساله بطرف تصوير دويد و با دست شروع کرد به شمارش اعداد داخل لوزی‌ها: يک، دو، هفت، چهار. چهار روز ديگه!

چند خانم مربی کمک کردند تا بچه‌ها سرِ جای‌شان قرار بگيرند و همه آماده شدند تا آهنگی را که هر روز بعد از چيدن يکی از لوزی‌ها می‌خواندند، برای ما بخوانند. همان خانم مربی‌ای که يکی از لوزی‌ها را قيچی کرده بود، کتابی را در دست می‌گيرد و با سر به ماری و تيم علامت می‌دهد که شروع کنند. خودش نيز با حرکات پانتوميم و با نشان‌دادن زاويه‌ها، صفحه‌ها، واژه‌ها و عکس‌های کتاب، کودکان را همراهی می‌کند. و حالا ٤٣ کودک سه تا شش سالۀ همآهنگ و بدون غلط شروع به خواندن کردند:

کتاب من چهار گوشه دارد،
چهار گوشه داره کتاب من.
اگر چهار گوشه نداشته باشه، پس کتاب نيست!
کتاب من خيلی عکس داره،
عکس‌ها نيز جزئی از کتاب هستند.
کتابی که عکس نداره، کتاب بچه‌ها نيست!
و ...

بيست و دو روز است که کودکان کودکستان و دبستان هر روز در باره کتاب صحبت می‌کنند، شعر و داستان می‌خوانند تا بتوانند فردا [٢٣ آوريل] را که روز جهانی کتاب است، به‌عنوان روز تولد کتاب جشن بگيرند. بيست و دو روز استقبال ويژه از روز جهانی کتاب، مرا به ياد عيار ايرانی‌ها انداخت. قدمای ما می‌گفتند سه هفته، هم عيار عادت کردن به چيزی هست و هم معيار ترک عادت. متخصصان امور فرهنگی و آموزشی نيز معتقدند که بدون توجه به نسبتی که ميان عادت به مطالعه و زمان مطالعه وجود دارد، سرانۀ مطالعه را نمی‌توان در کشور بالا بُرد و ارتقا داد. به‌زعم آن‌ها، بچه‌هايی که در دوره‌های کودکی و نوجوانی عادت به مطالعه داشته باشند، به‌ندرت ممکن است در دوره‌های جوانی يا ميان‌سالی ترک عادت کنند. اما مسئله اساسی اين است که با توجه به بحران بی‌کاری ده‌ـ‌پانزده سال اخير و اُفت قدرت خريد مردم، بدون کمک و برنامه‌ريزی دولت، عادت به مطالعه فراگير و عمومی نخواهد شد. حرف اصلی نهادهای مدنی _به‌خصوص نهادهای فرهنگی و آموزشی‌_ که دولت را زير فشار گرفته‌اند روشن است: روز جهانی کتاب را نبايد به يک روز سنبليک و با دادن چند هديه تنزل داد. اين روز، روز ارائه بيلان است که دولت در يک سال گذشته چه سهم و نقشی در گسترش مطالعه داشته است.

البته گروه‌های مخالفی نيز وجود دارند که چنين تلاش‌ها و کنترل‌هايی را برای جامعه رُشد يافته آلمان بی‌معنی می‌دانند. اين گروه‌ها خيلی آسان فراموش می‌کنند که افزايش بی‌سوادان در چهارده کشور صنعتی جهان را نبايد تنها محدود کرد به سياست‌های آموزشی غلط اين يا آن دولت. بل‌که غفلت جامعه مدنی هم در اين امر مؤثر بوده است. وانگهی، قرن‌هاست که از عمر تولد کتاب می‌گذرد، مثلاً چرا بزرگان قرن گذشته روزی را به‌نام روز جهانی کتاب اختصاص ندادند؟ تنها پاسخ درستی که می‌توان داد اين است که هيچ قرنی به اندازه قرن کنونی، با دانايی گره نخورده بود. مطالعه، بخش اصلی و بنيانی دانايی را تشکيل می‌دهد. اگر عصر ما را بنا به گفته‌های بزرگان جهان، عصر دانايی بدانيم؛ نقطه مقابل دانايی، هميشه نادانی است. بديهی است نيروی که می‌تواند موازنه‌ی کنونی را عليه عصر دانايی به‌خطر اندازد، نيروهای کم‌سوادی هستند که از نظر کميّت، روز‌به‌روز در حال افزايش‌اند. جهان امروز بطرز باور نکردنی و شگفتی، با معضلی بنام کم‌سوادان(funktionale Analphabeten) و نيرويی که پديده‌های پيچيده کنونی را نمی‌توانند به‌سادگی هضم و درک کنند، روبه‌روست. رشد چنين پديده‌ای ناشی از يک‌سری عوامل سياسی، اجتماعی و روانی، و يا اگر بخواهم تعريف دقيقی داده باشم ناشی از تسلط پاره‌ای دگرگونی‌های ارزشی (Umwertung) منفی بر فضای مناسبات و مبادلات جهانی است. دگرگونی‌هايی که روزبه‌روز و بطور شگفت‌آوری موجب گسترش ناامنی‌های شغلی، تحصيلی، اقتصادی و طبقاتی، هم در داخل مرزهای ملی و هم در سطح بين‌المللی بين دولت‌ها شده‌اند. عوارض منفی و روانی چنين پديده‌ای در جامعه _‌حتا در جوامع پيش‌رفته‌_ گريز از مدرسه [بطور مثال هر سال بيش از ٩٠ هزار نفر از دانش‌آموزان آلمانی قبل از اتمام سيکل اوّل که اجباری است، مدارس را ترک می‌کنند]، بی‌تفاوتی‌های اجتماعی، رشد آنارشيسم و شکل‌گيری قشری به‌نام «زيرطبقه» (Unterschicht) که در به‌ترين شرايط می‌توانند مدافع جنبش‌های عاميانه و يا نيروی مادی گروه‌های خشن و عوام‌فريب باشند.

__________________________________

دوشنبه، فروردین ۳۰، ۱۳۸۹

هتاکی به مردم، به بهانه مرگ دکتر شفا




«شجاع الدین شفا، نویسنده متهتک ایرانی، که سه دهه پایانی عمرش را به هتک باورهای دینی و اسلامی گذراند، شامگاه جمعه ۲۷ فروردین ماه، در پاریس درگذشت».
منبع: سايت جرس

درست است که خبر بالا را آقای مهاجرانی و بانو گردانندگان اصلی سايت جرس تنظيم کرده‌اند، ولی اگر کمی دقت کنيم می‌بينيم اين زبان و ادبيات بسيار آشناست. همان زبان و ادبياتی است که همواره آقايان خامنه‌ای و مصباح عليه مخالفان خود بکار می‌برند. خوانندگانی که نمی‌خواستند چنين واقعيتی را بپذيرند، در همان يکی‌ـ‌دو ساعت بعد از انتشار خبر به مديريت سايت فشار آوردند. زير فشار خوانندگان، تنظيم‌کنندگان خبر، واژه «قديمی» را جانشين «متهتک» نمودند اما، از آن‌جايی که بدون ظرفيت و بدون خويشتن‌داری هيچ اصلاحی قابل تحقق و ماندگار نيست، دوستان اصلاح‌طلب ما دوباره پشتکِ وارونه زدند و واژه «متهتک» را بر سرِ جای اوّل‌اش برگرداندند.

قلم دکتر شفا شايد کمی تُند و يا به‌زعم بعضی‌ها گزنده به‌نظر می‌رسيد. اما ميان گزندگی و هتاکی، دنيايی فاصله و معنا وجود دارد. وانگهی، هتاکی اگر زشت و ناپسنده است [که هست]، برای همه هست. اين قانون مدنی‌ـ‌انسانی، استثناء را برنمی‌تابد و همه را، يعنی هم دين‌باوران، هم دگرانديشان و هم لامذهبان را در برمی‌گيرد. نمی‌شود يک شخصيت فرهنگی را بدين علت که پرده فقه شيعه را پاره کرد و بسياری از مسائل و اعمال پنهانی را در برابر چشم‌های مردم گرفت و آشکار نمود؛ شخصيتی هتاک بناميم اما، شخصيت‌های ديگری نظير مهاجرانی را که در کارنامه سياسی‌اش، صدها مورد هتاکی و تهمت‌های ناروا به دگرانديشان ثبت گرديده‌اند؛ شخصيتی غيرهتاک بناميم. «جرس» اگر می‌خواهد با انتخاب واژه‌های منظوردار در ارتباط با مرگ دگرانديشان سنت‌شکنی کند، باکی نيست. در اين فرايند، آن‌هايی زيان خواهند ديد که دل در گروی سنت دارند و می‌خواهند از آن نمد کلاه سياسی بدوزند و بر سر گذارند. صد البته که جرسی‌ها در انتخاب راه و روش آزادند اما، به تناسب ادعايی که گردانندگان سايت دارند، انتظار اين بود که دست‌کم آقايان يک نکته بديهی را پيشاپيش می‌دانستند که سنت‌شکنی نيز تابع قوانين خاصی است. حتا روايت‌های مذهبی شما نيز روی برخی از اين قوانين انگشت گذاشته‌اند. آن‌جا که آشکارا از زبان خليفه چهارم می‌گويد کسانی مانند مهاجرانی که خودشان خرمای زيادی ميل نموده‌اند، به‌هيچ‌وجه حق ندارند به ديگران بگويند خرماخور!
حالا چرا آقای مهاجرانی نصايح امام اول خود را ناديده گرفت، حتماً علتی دارد. علتی که می‌گويد در پس واژه متهتک، زخم کُهنه‌ای دوباره سر باز کرد. ماجرايی که مربوط می‌شود به جلسه‌ی شماره 273 (در تاريخ 11 ارديبهشت 1378) مجلس پنجم که به ناحق [تأکيد می‌کنم به ناحق] وزير ارشاد وقت دولت خاتمی مورد استيضاح قرار گرفت. اگرچه آن استيضاح ناموفق بود اما آقای مهاجرانی انتظار داشت که جامعه روشنفکری و فرهنگی ايران _‌به‌خصوص اهالی مطبوعات‌_ در دفاع از او، در مقابل مجلس اجتماعی کنند. عدم استقبال از يک‌سو و حداقل رأی اعتماد مجلس به او از سوی ديگر، سبب شدند تا آقای مهاجرانی آينده‌نگری کنند و بعد از مدتی از کابينه استعفا دهند. اگر اشتباه نکنم، هم‌زمان يا يک تا دو ماه بعد از استعفای او، يکی از اعضای خانواده آيت‌اله خزعلی، کتاب «تولّدی ديگر» دکتر شجاع‌الدين شفا را در تيراژ هفتاد هزار نسخه منتشر می‌کند و عجيب‌تر، با وجودی که کتاب به‌صورت مخفی و زير ميزی مبادله می‌گرديد، در کوتاه‌ترين زمان ممکن ناياب می‌شود. چه کسانی خريداران آن کتاب بودند؟ ناگفته روشن است! همان کسانی که آقای مهاجرانی انتظار داشت که در جلوی مجلس اجتماع کنند. در واقع اين واژه متهتک، پيش از اين که ربطی به نوشته‌ها و آثار دکتر شفا داشته باشد، بيش‌تر، نشانه‌ی عقده‌گشايی و هتاکی آشکاری است به جامعه روشنفکری و فرهنگی ايران.

يکی از دوستان خوش‌ذوقم که هم‌زمان با ناياب شدن تولدی ديگر، پژوهش محدودی را در باره علت استقبال عمومی از کتاب دنبال کرده بود، در نامه‌ای نوشت: «هنوز مطالعه‌ام کامل نيست اما به جرئت می‌توانم بگويم کشش و انگيزه يک‌سانی در ميان خوانندگان کتاب قابل مشاهده است. از نوجوان چهارده ساله بگير تا پيرمرد هفتاد ساله». مضمون اصلی و واقعی آن کشش‌های يک‌سان و هم‌جهت چه بودند؟ بايد ده سال تمام منتظر می‌مانديم تا آن نوجوان چهارده ساله زير عنوان حاميان جنبش سبز، در جهت اثبات هويت خود _‌هم هويت حقوقی و هم هويت انسانی خود‌_ به خيابان‌ها می‌آمدند. موضوعی که محور اصلی کتاب تولدی ديگر را تشکيل می‌دهد و دکتر شجاع‌الدين شفا از همان سرآغاز، در جهت توضيح و اثبات آن است. من خلاصه‌ای از يک پاراگراف مقدمه کتاب را در زير می‌آورم تا علت و معنای خشم آقای مهاجرانی کمی آسان‌فهم گردد:

«همه کشورهای جهان در شرايطی يکسان به هزاره‌ای که از راه می‌‌رسد پا نمی‌گذارند. ... در ميان همه اين‌ها ايران ما هم‌چنان با اين معمای حل نشده دست به گريبان است که بايد با کدام هويتی پا به هزاره سوم بگذارد، و آيا اصولاً حق پا گذاشتن بدين هزاره را دارد، يا می‌بايد در درون آن غار اصحاب کهف که در سال‌های پايانی قرن بيستم رو بدان آورده است باقی بماند؟».

__________________________________

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

پيام همسر ناخدا حميد به وبلاگ‌نويسان




خانم‌ها، آقايان!
تشکر می‌کنم از پيام‌های تسلی‌بخش شما. ممنونم از آن همه محبت‌ها و هم‌دردی‌های بی‌دريغ. از لطف‌تان که ياد و خاطره کاپيتان حميد را دوباره در وبلاگ‌ستان زنده کرديد، صفحه‌‌ای از وبلاگ‌تان را به نام و ياد او اختصاص داديد. همين‌طور، متشکرم از کليه‌ی کاربران محترمی که به ولاگ‌تان سر زدند و کامنت گذاشتند.

در هفته‌ای که گذشت، يعنی از روز پنجشنبه (٨ آوريل٢٠١٠) که دو تن از دوستان خبر درگذشت حميد را منتشر کردند، تا لحظه حاضر (چهارشنبه، ١٤ آوريل٢٠١٠)، هفته عجيب و تسلی‌بخشی را پشتِ سر گذاشتم. البته عجيب از اين نظر که برای نخستين بار داشتم با زندگی و جهان تازه‌ای آشنا می‌شدم، دنيای وبلاگ‌ستان. دنيايی که فضا و معنای تازه‌ای از نوع زندگی و روابط انسان‌هايی که در گوشه و کنار جهان پراکنده‌اند، در برابر چشم‌هايم گشود. معنايی که بنا به تجربه آموختم که جهان مجازی و روابط آن، حقيقی‌تر از آن چيزی است که پيش از اين فکر می‌کردم.

من زنی هستم دين‌باور و هر يکشنبه به کليسا می‌روم. در ارتباط با زندگی و مرگ نيز، استنباط و روش ويژه‌ای دارم و در تمام مدتی که حميد از من دور بود و در اقيانوس‌ها درگير با طوفان‌ها؛ برای سلامت او دُعا می‌خواندم و شمع روشن می‌کردم. من شايد هنوز اطلاعات زيادی در بارۀ اينترنت و دنيای مجازی نداشته باشم اما، بنا به تجربه‌ای که در زندگی کسب و لمس کرده‌ام، اطلاعات و استنباط دقيقی از دو مفهوم متضاد فاصله و نزديکی، جدايی و با هم‌بودن را دارم. وقتی می‌بينم در هفته گذشته نزديک به چهار هزار نفر روی نام حميد کليک می‌کنند و وارد وبلاگ او می‌شوند؛ استنباطم اين است که به‌رغم وجود فاصله، آن‌ها با کليک خود نشان دادند که در مراسم تدفين و يادبود، حضور دارند و در کنار من هستند. وقتی می‌شنوم که تعدادی از وبلاگ‌نويسان صفحه‌ای از وبلاگ خود را به نام و ياد حميد اختصاص دادند و اين صفحات در هفته پيش، در مجموع بيش از سی هزار نفر بازديدکننده داشتند؛ استنباطم اين است که سی هزار نفر از آشنايان دور و نزديک حميد، همه‌ی آنانی که دست‌کم يک‌بار گذرشان به وبلاگ «ميداف» افتاد و با اين نام آشنا بودند، از گوشه و کنار جهان برای خانواده او پيام تسليت فرستاده‌اند.

وبلاگ‌نويسان محترم!
شيوه برخورد شما سبب شد تا استنباط تازه‌ای از زندگی و روابط انسان‌ها داشته باشم. برداشت تازه‌ای از زندگی جهانی شدن؛ از آئينه زمان، که لحظه‌های پيدا و پنهان را با هم و در آن واحد نشان می‌دهد؛ از مفهوم فاصله، که ديگر فاصله نيست؛ از نوع روابط انسان‌هايی که يک‌ديگر را هرگز نديده‌اند اما آشناتر از هر آشنايی هستند؛ و بسياری چيزهای ديگر. اين نوشتم تا بگويم که تشکر من بی‌پايه و در جهت رعايت آداب ظاهری نيست. مثل برخورد بی‌ريای شما، عمق و معنا دارد. به‌همين دليل از صميم قلب می‌گويم سپاس‌گزار محبت شما هستم. تشکر می‌کنم از کارکنان سايت‌های بلاگ‌نيوز و بالاترين، که صفحه‌ای را به نام حميد اختصاص دادند. تشکر می‌کنم از تمام وبلاگ‌نويسانی که در ارتباط با درگذشت حميد قلم زدند. از خانم‌ها و آقايان:

مينو صابری (آونگ خاطرهای ما)، هاله (سرزمين آفتاب)، شهربانو (حکايت‌های شهربانو)، دختر همسايه، سام‌الدين ضيائی، عبدالقادر بلوچ، محمد افراسيابی، اسد عليمحمدی، آشپزباشی، پارسا صائبی، محمد درويش، مسعود برجيان، ف.م.سخن، عبداللطيف عبادی، ملا حسنی، مهران مهرافشان، ورجاوند، نق نقو، کلموک آقا، پولاد همايون، خُسن آقا، مَتَتی، افکار، آينده ما، مانی، کريم پورحمزاوی، سی‌ميل، اميريه، آيه‌های وبلاگی و ديگران.

به‌طور ويژه تشکر می‌کنم از آقای فرهاد حيرانی نويسنده وبلاگ تقويم تبعيد، که زحمات زيادی را تقبل کردند.

با احترام فراوان
همسر کاپيتان حميد کجوری

توضيح: درست اين بود که پيام بالا را از طريق وبلاگ «ميداف» به‌اطلاع‌تان می‌رساندم. اما به دليل عدم آشنايی با طرز کار وبلاگ، مسئوليت ويرايش و انتشار پيام را آقای درويش‌پور به عهده گرفتند. در ضمن، تمامی آمار، ارقام، نام‌ها و خلاصه‌ای از مطالب وبلاگ‌ها و کامنت‌ها را ايشان گردآوری نمودند و در اختيار من گذاشتند.

__________________________________

سه‌شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۹

اعتياد سياسی ـ١

در يک جامعه متعادل، وجود و ظهور انواع نظرها، برداشت‌ها و تحليل‌های متفاوت در بارۀ هر پديده و موضوعی، امری‌ست کاملاً طبيعی و قابل فهم. آن‌چه غيرطبيعی است، نخست، رايج ساختن شيوه‌های تحميل و امرپذيری در درون جامعه و واداشتن ديگران در پذيرش طرز تلقی‌های يک گروه خاص به‌عنوان تلقی عمومی جامعه و مردم؛ و دوم، آن طرز تلقی چون بيماری مزمنی اپيدمی گردد و همواره حرف اوّل را در اتخاذ سياست‌ها و تصميم‌هايی که مرتبط به حوزه روابط بين‌المللی هستند، بزند و راه و روش تعيين کند. در واقع غرض از عنوان «اعتياد سياسی» توجه دادن به همين وجه دوّم قضيه است که چگونه برخی از طرزتلقی‌ها فراتر از عارضه، جزئی از وجود ما می‌گردند و به آن عادت می‌کنيم.

*****

اعتياد به برخی از باورها و شعارهای سياسی نيز شبيه تمام اعتيادها، وقتی در جان آدمی نشست و لانه کرد، به دشواری می‌توان از آن رهايی يافت. به‌خصوص، هر چه چاشنی عقيدتی‌_‌ايدئولوژيک اعتياد بيش‌تر و غليظ‌تر باشد، به همان نسبت ترک آن، اگر نگوئيم غيرممکن، تا حدودی دشوارتر است.

اعتياد به‌معنای عادت‌کردن و خوگرفتن است. اما هر زمان که ما واژه اعتياد را از زبان ديگران می‌شنويم، ناخواسته تمام ذهن و توجه ما معطوف می‌گردد به معتادان مواد مخدر. گويی واژه اعتياد را مختص و به‌طور مشخص در ارتباط با مصرف مواد مخدر ساخته باشند و جزء آن، معنا و مفهوم ديگری را در زندگی و در مناسبات انسان‌ها تداعی نمی‌کند. وانگهی، در همين محدوده نيز وقتی می‌خواهيم در بارۀ خطرها و تهديدهای گسترش اعتياد در درون جامعه ما سخنی بگوئيم، بی‌توجه به ابعاد فرهنگی، سياسی و اجتماعی موضوع، اساس سخن را تنها محدود می‌کنيم به زيان‌های جسمی و مالی. و عجيب‌تر اين‌که در اين عرصه [يعنی مادی‌نگری] نيز ما با کلان‌نگری روبه‌رو نيستيم. دانش آموزان را که روز به روز نمودار اعتياد در ميان آن‌ها در حال بالارفتن است، بخشی از ثروت‌های ملی‌مان به‌حساب نمی‌آوريم. واقعاً دليل اين محدودنگری‌ها و طفره‌رفتن‌ها چيست؟ چرا آگاهانه از به‌کاربُردن واژه اعتياد در امور فرهنگی، در مناسبات اجتماعی يا در روابط زناشويی پرهيز می‌کنيم؟


محدودنگری، سرپوش نهادن، پنهان کردن، خط قرمز کشيدن و غيره، جزئی از سنت ما ايرانيان است. بديهی‌ست زمانی می‌توان به پرسش‌های بالا پاسخ دقيقی داد که نظام سنت موجود در ايران را از زمان باستان تا لحظه حاضر به‌طور همه جانبه، مورد بازنگری و تحليل قرار دهيم. کاری که خارج از توان و ظرفيت نويسنده و نوشته حاضر است. البته راه ميانه‌ای هم وجود دارد که مطابق تصوير روبه‌رو، پاسخ را می‌توان از درون نوع رابطه و موقعيتی که سنت در مثلث جامعه‌_‌زمان‌_‌سنت دارد، استخراج کرد. انتخاب اين روش بدين علت است که شما نمی‌توانيد جامعه‌ای را در جهان مثال بزنيد که پای‌بند به سنت‌های خارج از ظرف زمان نباشند. مثلاً مردم آمريکا به‌معنای واقعی پای‌بند سنت‌ها هستند. ولی به‌رغم چنين اطلاعی، ما هرگز کشور آمريکا را در کنار جوامع سنتی قرار نمی‌دهيم. دليل و علت جداسازی هم مشخص است. مثلاً وقتی می‌گويند جامعه ايران جامعه‌ای است بغايت سنتی، منظور آن است که مطابق تصوير بالا، سنت در رأس مثلث قرار گرفته باشد. طول ارتفاع و ضخامت ديواره آن، ميان جامعه و زمان، فاصله‌ای عميق و دست‌نيافتنی ايجاد کند. در چنين جامعه‌ای، به‌جای مردم، اين سنت است که در انطباق با زمانه، هموارۀ به روز می‌شود و در بورس توجه عمومی قرار می‌گيرد. به زبانی ديگر، در چنين جامعه‌ای همه تلاش می‌کنند تا از دريچه سنت به زمانه، به زندگی، به دين، به مناسبات انسانی و حتا به عشق و ديگر زيبايی‌های موجود در طبيعت بنگرند.

از آن‌جايی که دو مفهوم به‌هم پيوسته خير و شر، هم بنيان‌های اصلی نظام سنتی ما را تشکيل می‌دهند، و هم شاه کليد ورود ما به دنيای جديد و دست‌يابی به مفاهيم متنوع آن هستند؛ بنا به عادت و به‌محض آشنايی با يک‌سری از مقوله‌ها، مفهوم‌ها و عنصرهای تازه، نخست آن‌ها را با بارهای منفی و مثبت شاخه‌_‌شاخه می‌کنيم و بدنبال اين عمل، همه تلاش ما در جهتی است تا در ميان کثرت مفاهيم و عناصر شکل‌گرفته منطبق با ذائقه ما، بستر وحدتی را مهيّا سازيم. اين تلاش غيرعقلانی بدين علت‌اند که ما نمی‌خواهيم نظريه‌های نوين که عموماً مخالف و ناسازگار با سنت‌ها هستند، در درون جامعه به‌طور طبيعی شکوفه بزنند تا نظام باورهای ما را خدشه‌دار سازند. به‌عنوان مثال به‌همين بحث اعتياد برگرديم. فرهيخته‌گان فرهنگی ما، اعتياد را برابر با خوگرفتن معنا کرده‌اند. اما می‌بينيم که جامعه، ميان اعتياد [با بار منفی] و خوگرفتن [با بار مثبت]، مرز باريکی کشيده است. چرا؟ ناگفته روشن است. اگر خوگرفتن را با بار منفی معنی کنيم، آن‌وقت، شيرازه بسياری از روابط زناشويی، روابطی که زن و مرد بی هيچ عشق و محبتی به هم‌ديگر خو گرفته‌اند؛ از اساس پاره و گسيخته خواهند شد.

جامعه می‌داند که وقوع چنين اتفاقی مقدمه‌ای خواهد بود برای تحقق يک فاجعه‌ی بزرگ‌تر. فاجعه‌ای که علت دين‌خويی ما را [که بعضی‌ها آن‌را با دين‌باوری اشتباه می‌گيرند]، که چگونه هم خدا و هم شيطان را هم‌زمان و يک‌جا می‌خواهيم و می‌طلبيم، برملا می‌سازد. فاجعه‌ای که مناسبات و ازدواج ملت و حکومت را که در سی سال گذشته با هم‌ديگر خو گرفته‌اند، دانسته و به اتفاق جنايت‌کاری را برسکوی تقدس نشانده‌اند، آشکار می‌نمايد. تحقق چنين فاجعه‌ای يعنی رنسانس! برای اين‌که چنين فاجعه بزرگی رُخ ندهد، تعمداً خوگرفتن را با بار مثبت تعريف می‌کنيم. اما پرسش کليدی اين است آيا با پنهان‌کردن و سرپوش‌نهادن می‌توانيم منافع فردی و عمومی را تأمين و تضمين کنيم؟ و مهم‌تر، اساساً می‌توان ميان اعتياد و منافع، پُلی برقرار ساخت؟ پُلی که بتوان از آن عبور کرد تا وضعيت نابسامان کنونی را سامان دهيم، و يا در حوزه روابط بين‌المللی، با اتخاذ سياست‌های سالم و بهداشتی، حافظ منافع ملی‌مان باشيم؟
__________________________________

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۹

سفر ابدی ناخدا حميد



حميد کجوری نويسنده وبلاگ «ناخدا ميداف»، مردی که بارها از چنگِ طوفان‌های بزرگِ اقيانوس‌های جهان گريخت، يک تنه با هيولای مرگ جنگيد و همواره نيز پيروز در نبرد بود و صحيح و سلام خود را به ساحل شهر هامبورگ آلمان می‌رسانيد؛ سرانجام تسليم نسيمی گرديد به نام سکته. مرگی که چون نسيم شبانگاهی آرام در درونت شروع به وزيدن می‌کند و بعد از اين‌که همه‌ی تار و پود وجودت را سرد و کرخت کرد، دستور ايست می‌دهد.

در آخرين دقايق شب بيستم مارس، دقيقاً در خلاء زمانی‌ای که نه اسفندماه بود و نه فروردين ماه، ناخدا حميد احساس کرد که در ميان گردابی به دام افتاده است که ديگر نمی‌توان از آن رهايی يافت.

مردی که ارزش لحظه‌ها و ثانيه‌ها را خوب می‌شناخت و در زمان می‌زيست، مردی که در زندگی پرماجرايش بارها و به تجربه دريافته بود که فاصله ميان مرگ و زندگی، ثانيه‌ای بيش نيست؛ مرگ، چنين مردی را تنها می‌توانست در خلاء زمانی به دام اندازد، که انداخت.

گرچه مرگ او را در چنين فضايی به دام انداخت، اما ناخدا حميد، در همان خلاء زمانی هم تلاش کرد تا زمان را از دست ندهد. فرياد کشيد. همسرش شتابان خود را به اتاق کار او رساند. با لبخندی که يار غارش به درستی هنوز نمی‌داند که آن‌چه را با چشم‌هايش ديد، لبخند بود يا فشارهايی ناشی از درد سينه؛ لحظه‌ای به چشم‌های همسر خود خيره شد و گفت اين پيام را از جانب من به دوستانم برسان:

وبلاگ‌نويسان، برای هميشه خدا حافظ!
__________________________________

چهارشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۹

نوروز سبز يعنی تدارک و برنامه‌ريزی ـ ٢


٢
وقتی می‌گوئيم سنت نوروزی با انگيزه تشخيص دقيق زمان برای برنامه‌ريزی در زندگی شکل گرفته بود، ساده‌ترين برداشت اين است که ما با يک قوم تلاش‌گری روبه‌رو هستيم. قومی که همۀ تلاش‌ها و تفکرش در جهت به‌زيستی، نظم‌پذيری و قاعده‌مند کردن مناسبات درون قومی، تشخيص منافع و امنيت قومی، و پاس‌داری از اين منافع با ايجاد روابط مسالمت‌آميز با ساير اقوام و اديان. به‌عبارت ديگر در پس سنت نوروزی، داستان شکوفايی انديشه قومی پنهان است که با تکيه بر اين سنت، توانست نخستين سازمان دولتی را در جهان نظم و سامان دهد.

تمام مواردی را که در بالا آمده‌اند، برگرفته از داده‌هايی است که از روی سنگ نوشته‌ها و لوح‌ها ترجمه شده‌اند. داده‌هايی که می‌گويد سنت نوروزی بيش از سه هزار سال در ايران کنونی سابقه دارد. اگر آن‌را در ظرف زمان خود قرار دهيم بدون هيچ اغراقی، هم بيان‌گر خوديابی انسان ايرانی است و هم نشان‌گر بالا بودن درجه آی.کيوی نياکان ما در مقايسه با ساير قوم‌ها. قومی که زمان را کشف و تقويمی می‌کند و دست‌کم از زمان کمبوجيه (٥٢٧ قبل از ميلاد)، اوّل فروردين رسماً نخستين روز سال نو و آغاز جشن‌های نوروزی در تاريخ شناخته می‌شوند و به ثبت می‌رسند؛ بدون هيچ غلوّی بايد گفت قوم متفکری بودند. اما از آن‌سوی نيز می‌دانيم که يک جامعه متفکر، هرگز نمی‌تواند گرفتار سرنوشتی گردد که به قول دکتر سيدجواد طباطبايی، بمدت شش‌صد سال بدون انديشيدن و بی‌تفاوت به آينده و موقعيت خويش در منطقه، تنها روزها را شب و سال‌ها را بی‌هيچ تحول و تغييری در زندگی، پشتِ سر می‌نهاد. اين سير قهقرايی را چگونه می‌توان توضيح داد و بررسيد؟

اگر تشخيص دقيق زمان، اساس و مبنای سنت نوروزی را رقم می‌زنند، فهم رابطه‌ی مثلث جامعه‌_زمان‌_سنت، تا حدودی می‌تواند ما را در جهت کشف ذهنيت نياکان ما کمک کند. از اين منظر، در نخستين بيان می‌توان گفت که جامعه ايرانی کاشف دوبارۀ زمان تحميلی هستند! آنان سنت چند هزار ساله‌ای را که روز را با اشکال مختلف ماه تقويمی می‌کرد، ناديده گرفتند و شکستند. در واقع برخلاف بسياری از گروه‌های سياسی ايرانی شب‌تابی که سنتاً عادت کرده‌اند تا روز را با عيار شب بسنجند، روشنايی‌های دموکراسی را وانهند و همه‌ی نيروی خويش را در جهت کشف و تبليغ سيه‌کاری‌های حکومت‌های مستبد مصروف دارند؛ نياکان ما ديدند که زندگی را نمی‌شود با عيار شب و سال‌نامه قمری، تنظيم و برنامه‌ريزی کرد. هرچند چنين نگاه و تحولی، پيش از اين‌که محصول تفکر و برگرفته از تراوش‌های ذهنی جامعه باشد، بيش‌تر تحت تأثير فشارها و اجباری‌ست که محيط زيست تحميل می‌نمود. با اين وجود، دو نکته محوری را نبايد ناديده گرفت: نخست، ثبات و تداوم فشارهای زيست محيطی بخصوص کمبود آب از يک‌سو، و دوم، ثبات اراده اقوامی که تصميم گرفته بودند در چنين مکانی زندگی کنند از سوی ديگر، بستر مناسبی برای نظم‌پذيری و مسئوليت‌پذيری بيش‌تر در ميان اقوام گشود. قوم‌های اين منطقه، از بابِل بگيريد تا زابُل، و از بندرعباس کنونی بگيريد تا اصفهان، دست‌کم می‌دانستند اگر زمين‌های کشاورزی به‌موقع آبياری نگردند، آن سال مردم گرفتار خشک‌سالی خواهند بود. بی‌سبب نيست که سنت قنات‌سازی در مقايسه با سنت نوروزی، اهميت و جايگاه ويژه‌ای در نزد ايرانيان داشتند.

آن زمانی زندگی يک ساز ديگر می‌زند
سازگاران را به همراهش به غلتان افکند

در اينجا سخن بطور مشخص بر سرِ جامعه است. بديهی‌ست در درون هر جامعه‌ای، هميشه گروهی زندگی می‌کردند و می‌کنند که به افراد خوش‌فکر و نخبه معروف‌اند. اما زمانی نخبگان يک جامعه می‌توانند بال و پر بکشند که جامعه از هر لحاظ آمادگی ذهنی داشته باشد. دست‌کم جامعه آن روز ايران دارای چنين آمادگی و ظرفيتی بود. همه می‌دانستند که خشک‌سالی در هر منطقه‌ای، به‌مفهوم واقعی تهديدی است برای ساير مناطقی که آبادتر و سرسبزترند. آنان به تجربه فهميدند که ميان باروری زمين‌های شخصی، با آبادانی سرزمين پدری ارتباط تنگاتنگی وجود دارد. تحت تأثير چنين فرهنگ و نگرشی، راه برای شکوفايی انديشه و شکوفايی نخبگان باز شد و آن‌ها سازمان‌دهی قنات‌ها، سازمان‌دهی توليد و سازمان‌دهی ماليات‌ها [حق سهم حاکم و ميراب‌باشی] را براساس تقويمی تقريباً با ثبات‌تر از تقويم پيشين تنظيم کردند و به‌جريان انداختند. تداوم اين عمل منجر شد به تشکيل نخستين سازمان دولتی بزرگ در جهان. دولتی که زير مجموعه آن متشکل بودند از نهادهای حقوقی، مالياتی، راه‌سازی، پُست، نظام وظيفه، ارتش، امور بازنشستگی و فرهنگ.

امپراطوری بزرگ، اوج شکوفايی و تحول جامعه‌ای است که در تشخيص منافع قومی[=ملی] و امنيت قومی خود موفق بود و آن را با زبانی ساده و عامه‌فهم به‌صورت باروری زمين و آبادانی سرزمين پدری فرموله کرده بود. ولی آيا آن‌گونه که در فرهنگ عاميانه آمده است هر اوجی سرانجام به فرود منتهی می‌گردد؟ اگر پاسخ‌تان منفی است، پس چرا حکومت هخامنشيان تنها دو قرن دوام آوردند؟ آيا نسل‌های جوان‌تر نسبت به منافع و امنيت ملی [در اينجا واژه ملی برای تسهيل بيان و رساندن منظور آمده است] خود بی‌تفاوت شدند؟ اگر نه، پس دليل پشت کردن مردم به حکومت هخامنشيان چه می‌توانست باشد؟ حکومتی که بنيانش مبتنی بود بر گسترش ارتباطات و اطلاعات؛ نخستين جاده شوسه را با زيرساختی کاملاً مهندسی شده در جهان ساخت تا روابط ميان شهرها و انسان‌ها را بيش‌تر و نزديک‌تر کند؛ نخستين حکومتی که آموزش را اجباری نمود، سازمان پُست را راه‌اندازی کرد تا در کوتاه‌ترين زمان ممکنه اخبار و اطلاعات قابل انتقال و تبادل باشند؛ چرا می‌بايست مورد بی‌مهری مردم قرار بگيرد؟ راز دو هزار سال تفرقه و عقب ماندگی ايران را بايد در همين نقطه جست‌و‌جو کرد و پاسخ داد.


__________________________________

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

نوروز سبز يعنی تدارک و برنامه‌ريزی ـ ١


اين روزها همه از «نوروز سبز» سخن می‌گويند. آيا سبز بودن نوروز کشف جديدی است؟ آيا اين يادآوری‌ها و تأکيدها بدين معناست که امسال، با نگاهی تعميق يافته‌تر به نوروز می‌نگريم؟ تا آن‌جايی که من می‌فهمم ماهيت نوروز [در ادامه توضيح خواهم داد] هميشه سبز بود و غيرقابل تغيير. اگر بپذيريم نوروز هموارۀ وضعيت و معنای ثابتی داشت، پس تأکيد ويژه ما بر سبزی يا سبزتر بودن نوروز، بدين معناست که زاويه ديد و عمق نگاه ما از اساس تغيير کرده‌اند و آن‌چه را که امسال می‌بينيم، همان چيزهايی نيست که در سال‌های پيش مشاهده می‌کرديم. آيا واقعاً همين‌طور است؟

١
همه‌ی سنت‌ها در طول زمان، به‌طور مداوم توسط انسان‌ها بازنگری و پردازش شده‌اند و هنوز هم می‌شوند. بجرأت می‌توان گفت که اغلب رسم‌های رايج در جهان امروز، همان مراسمی نيستند که بنا به دلايل خاصی از ابتداء شکل گرفته بودند. برخی از اين سنت‌ها، مثلاً مراسم کريسمس، از بنيان مُدرن و به روز شده‌اند. اين رسم امروز تا حدودی سيمای زمينی به‌خود گرفت و بُعد اقتصادی‌اش چنان با زندگی عمومی ارتباط تنگاتنگی برقرار کرد، که بُعد عقيدتی آن کاملاً کم‌رنگ و کم جلوه به نظر می‌رسند. برعکس، بخشی ديگر مثلاً مراسم عيد غدير، که انگيزه‌های سياسی علت واقعی شکل‌گيری، ويرايش و رواج چنين داستانی در بين اقليتی از مسلمانان و يا دقيق‌تر، در بين مخالفان خلافت امويان بود؛ در طول زمان، به باوری مذهبی تحول يافت. اگر پرداخت‌های اوليه و قديمی سبب شد تا گروهی از دل داستان غدير تئوری امامت و سپس تئوری موروثی بودن امامت را به‌نفع فرقه شيعه استخراج کنند؛ در پرداخت‌های جديد و در زمانه ما، گروهی ديگر از دل همان داستان، تئوری ولايت فقيه را استخراج کرده‌اند و اکنون، در حال تنظيم تئوری ولايت موروثی هستند.

اين مقدمه را آوردم تا بگويم انسان‌ها براساس تمايل‌ها و نيازهای خود، سنت‌ها را رنگ‌آميزی و تغيير می‌دهند. اما اگر بازنگری و پرداخت در امور سنت و تغيير ماهيت آن يک قاعده کلی و عمومی است و قابل مشاهده در گوشه و کنار جهان؛ آيا حق با آنانی نيست که نوروز امسال را سبز يا سبزتر جلوه می‌دهند؟ اگر ما تابع قاعده عمومی باشيم راه ديگری جز قراردادن سنت نوروزی در کنار ديگر سنت‌های جهان وجود ندارد. آن‌وقت ناچاريم اين اصل را بپذيريم که جشن نوروز هم دست‌کاری شده و تغيير ماهيت يافته است. هر سخنی غير از اين، يادآور همان داستان و فرهنگ ايرانی خواهد بود که در پاسخ به هر پرسش و استدلالی می‌گويد: مايه‌ی ماست ما چيز ديگری‌ست! آيا چنين قاعده‌ای را می‌پذيريد؟

عموماً تفاوت‌های شگرفی ميان سنت‌های زمينی که برگرفته از زندگی است و تحت تأثير سال‌ها محاسبه و تجربه عملی شکل می‌گيرند، و سنت‌های عقيدتی‌ـ‌ذهنی که متأثر از روياها و ايده‌آل‌ها هستند، وجود دارند. برخی از سنت‌های زمينی ممکن است استثنائی بر قاعده باشند. اتفاقاً در ارتباط با استثنائی بودن سنت نوروزی، ناچارم بگويم مايه ماست ما اين دفعه واقعاً متفاوت بود، البته با اين توضيح که سنت نوروزی برگرفته از تفکر سبزی است که نياکان ما با محاسبات دقيق رياضی، آن را نظم و سامان دادند. به‌همين دليل در ميان سنت‌های جهان، جشن نوروز يک استثناءست. زيرا که يکی از نخستين مراسم زمينی و غيردينی در جهان هست که با انگيزه تشخيص دقيق زمان برای برنامه‌ريزی _‌هم در حوزه خانواده و هم در عرصه اجتماع‌_ شکل گرفته است. فلسفه وجودی و علت رواج و دوام آن تا به امروز، بدليل فکر سبزی است که خواهان باروری زمين و آبادانی سرزمين پدری‌ست. با توجه به چنين ماهيتی، بنيان‌های اصلی اين سنت باستانی نه تنها غيرقابل تغيير هستند، بل‌که فلسفه وجودی آن اين راه را می‌گشايد که به تناسب نيازهای زمانه در عرصه برنامه‌ريزی، اتوماتيک‌وار به روز گردد و هم‌چنان با طراوت و جهان‌پسند باقی بماند.

اگر ما گاهی نوروز را بی‌رنگ، يا زمانی آن‌را سبزتر از هميشه می‌بينيم، دليل اين گوناگونی و تغيير رنگ‌ها، هيچ ربطی به ماهيت و فلسفه وجودی سنت نوروزی ندارد و بيش‌تر، ناشی از عدم دانش و اطلاعات ما است. در مقاطع مختلف تاريخی که می‌توانيم آن‌ها را به دوره‌های نوسان‌های شديد انديشه‌ای در ايران تعبير کنيم (آخرين آن‌ها دورۀ سی ساله اخير است)، هر زمان که ايرانيان با نگرش سطحی به سنت نوروز نگريستند و جنبه‌های اجتماعی و زمينی سنت را ناديده گرفتند؛ متناسب با اين ضعف، پای غريبه‌ای بر جمع محتويات سفره هفت سين باز و اضافه شد. گروهی قرآن را بر سرِ سفره هفت سين گذاشتند و گروهی ديگر، ديوان حافظ را. اگر شناخت از سنت دقيق و همه جانبه بود، به احتمال زياد کسی پيدا می‌شد تا از اعماق دل فرياد بکشد و بگويد که سفره هفت سين سنبل و نشانه‌ای است برای يادآوری وظيفه‌ها و مسئوليت‌های افرادی که در هنگام تحويل سال بر سرِ سفره نشسته‌اند. هرکسی موظف است از همان نخستين لحظه‌های سال نو، سهم و نقش خويش را در باروری زمين و آبادانی سرزمين پدری، دقيق بداند. به زبانی ديگر، سفره هفت سين نماد برنامه‌ريزی خانوادگی در طول سال است و اين نماد، چه ارتباطی با استخاره قرآن و فال حافظ دارد؟ اگرچه زمانه تغيير کرد و دولت مُدرن امروز وظايف آبادانی را برعهده می‌گيرد و برنامه‌ريزی می‌کند ولی، آن تفکری که نخستين بار قرآن را بر سرِ سفره هفت سين گذاشت، امروز نيز مهم‌ترين و پايه‌ای‌ترين نهاد دولتی يعنی سازمان برنامه و بودجه را نابود می‌کند و معتقد است که به کمک استخاره می‌توانيم هم ايران و هم جهان را مديريت کنيم.

پرسش کليدی اين است که اگر نوروز حاصل فکر و محاسبه و نشانه‌ی فکور بودن نياکان ما بود، آن تفکر چرا در جامعه ما تداوم و تحول نيافت؟ چرا ما هنوز هم در تشخيص منافع و امنيت ملی و محاسبه دقيق آن در عرصه بين‌المللی ناتوانيم؟ گروهی می‌گويند که تاريخ ايران، تاريخی است پُر از پيچ و خم‌های فراوان و نياکان ما، فراز و نشيب‌های بسياری را پشتِ سر نهاده‌اند. بديهی‌ست که تهاجم‌های مختلف، هم تأثيرهای متفاوتی را بر تفکر، فرهنگ و سنت‌های ايرانی گذاشتند، و هم نياکان ما مجبور شدند زندگی را دوباره از زير صفر شروع کنند. دو سال پيش، گوشه‌ای از اين تأثيرهای شکلی را در ارتباط با مراسم نوروز، در نوشته‌ای زير عنوان «هفت جيم را به‌جای هفت سين بچينيد» توضيح دادم. اما پاسخ هم‌وطنان ما يک اشکال تاريخی‌ـ‌فنی دارد و به‌عنوان نمونه، اسناد تاريخی گواهی می‌دهند بی‌فکری، نادانی و عدم محاسبه دقيق دولت‌مردان وقت، زمينه را برای تهاجم قوم مغول به ايران مهيّا نمودند. اين خطر ممکن است همين امروز هم تکرار گردد زيرا، سلطان کنونی قدم در جاده‌ای نهاده است که پيش از او سلطان محمد خوارزم‌شاه از آن گذر کرده بود. وانگهی، فرض کنيم که تهاجم‌های مختلف به ايران زمين، به‌قدری شديد و سنگين بودند که همه نهادهای کشوری از بنيان تار و مار و نابود شدند‌. با اين وجود، پذيرش اين حقيقت تلخ هرگز نمی‌تواند توجيه‌گر فرضيه‌ای شود که فرود جامعه‌ای را، با سقوط فيزيکی اشياء به ته دره که از اساس متلاشی می‌گردند؛ هم‌طراز و برابر می‌گيرد. هر جامعه‌ای دارای انباشتی از فکرها و تجربه‌های گوناگون از نسل‌های پيشين است، و بنا به قاعده، تهاجم‌های مختلف هرگز نمی‌توانستند گسلی بنيانی ميان نسل‌ها ايجاد کنند. گرچه امروز رُشد و تنوع تکنولوژی _بخصوص انقلاب انفورماتيک‌_ تنوعی در نگرش‌ها، سليقه‌ها و نوع زندگی نسل‌های جوان به‌وجود آورد و از اين منظر، ميان نسل‌ها شکافی پديدار گرديد ولی در اينجا سخن بر سرِ جامعه‌ای است که تا قبل از دويست سال پيش، تفاوت چشم‌گيری ميان زندگی نسل‌های مختلف‌اش ديده نمی‌شود. قرن‌هايش همه شبيه هم هستند و راه و روش حل مسائل، همان راه و روشی است که پيران قوم، سينه به سينه از پيران قرن‌های پيش‌تر از خود شنيده‌اند. جامعه‌ای که می‌تواند سنت‌های خرافی خود را سينه به سينه تا همين امروز انتقال دهد، اگر هنر و دانش و انديشه‌ای داشت، بديهی است که آن‌ها را هم سينه به سينه انتقال می‌داد. شبيه کار سترگی که نقال‌ها در جامعه شفاهی ايران انجام می‌دادند. آن‌ها با برپايی مجالس شاهنامه‌خوانی، هم زبان پارسی را زنده نگه داشتند و هم فرهنگ پارسی را گسترش دادند.

ادامه دارد

__________________________________

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

پيام نوروزی پرزيدنت اوباما


من می‌خواهم بهترين آرزوهای خود را به همه کسانی که نوروز را در ايالات متحده، و در سراسر جهان جشن می‌گيرند تقديم کنم. در اين جشن سال نو، دوستان و اعضای خانواده برای تأمل برآنچه در سال گذشته روی داده است، برگزاری مراسم با يک‌ديگر و سهيم شدن در اميدهای آيندۀ خود فرصتی يگانه در اختيار دارند.

يک‌سال پيش من فرصت را مغتنم شمردم تا با مردم و رهبران جمهوری اسلامی سخن بگويم و فصل تازه‌ای از تعامل را براساس منافع و احترام متقابل پيش‌نهاد کنم. من بدون هيچ‌گونه توهمی به اين کار دست زدم. برای مدت سه دهه ايالات متحده و ايران از يک‌ديگر روی‌گردان بوده‌اند. رهبران ايران از راه خصومت با آمريکا سعی در ايجاد مشروعيت برای خود داشته‌ند. و ما بر سر بسياری از مسائل با يک‌ديگر اختلافات جدی داريم.

سال گذشته من اعلام داشتم که انتخاب برای يک آيندۀ به‌تر در دست رهبران ايران است. اين سخن امروز نيز به قوت خود باقی است. ايالات متحده همراه با جامعه بين‌المللی حق شما را به استفاده مسالمت‌آميز از انرژی هسته‌ای به رسميت می‌شناسد ـ ما از شما تنها خواستار پای‌بندی به همان مسئوليت‌هايی هستيم که برای کشورهای ديگر نيز وجود دارد. ما از شکايت‌های گذشته شما آگاهيم‌ ـ خود ما نيز شکايت‌هايی داريم ولی برای حرکت به‌سوی جلو آماده‌ايم. ما می‌دانيم که شما با چه چيزی مخالف‌ايد؛ اکنون بگوئيد که با چه چيزی موافقت داريد؟

رهبران ايران به دلايلی که تنها خودشان می‌دانند، از پاسخ‌دادن به اين پرسش ناتوان مانده‌اند. آن‌ها پيش‌نهادهای مبتنی بر حُسنِ نيت جامعه بين‌المللی را رد کرده‌اند. آن‌ها به راهی که برای ايرانيان فرصت‌های بيش‌تر به ارمغان می‌آورد، و به يک تمدن بزرگ امکان می‌دهد تا جای شايسته خود را در خانواده [بين‌ال]ملل بازيابد، پشت کرده‌اند. رهبران ايران در برابر دستی که بسوی‌شان دراز شده، تنها مشت گره‌کرده خود را نشان داده‌اند.

سال پيشين جهان با تحسين ايرانيان را که خواستار برخورداری از حقوق جهانی خود برای شنيده شدن صدای‌شان بودند، نظاره کرد. اما با نهايت اندوه، آرمان‌های مردم ايران نيز، با مشت گره‌کرده روبه‌رو شد، مردم در حالی‌که با سکوت در خيابان‌ها راه می‌پيمودند در معرض ضربات باتوم قرار گرفتند؛ زندانيان سياسی گردآوری شدند و مورد بدرفتاری قرار گرفتند، اتهامات پوچ و بی‌اساس عليه ايالات متحده و غرب عنوان گرديد؛ و مردم در همه جا از ددن ويديوی کشته شدن يک زن جوان در خيابان وحشت‌زده شدند.

ايالات متحده در امور ايران مداخله نمی‌کند. تعهد ما ـ‌مسئوليت ما‌ـ اين است که بخاطر آن حقوقی که برای همۀ موجودات انسانی که بايد جهانی باشد بپا خيزيم. اطن حقوق سخن‌گفتن آزادانه، حق تجمع بدون ترس، حق برخورداری برابر از عدالت و بيان نظرات خود بدون روبه‌رو شدن با انتقام‌جويی عليه خود شما و خانواده‌های‌تان را در بر می‌گيرد.

من ميل دارم ايرانيان بدانند که کشور من به چه اعتقاد دارد. ايالات متحده به منزلت فرد فرد موجودات انسانی، و به يک نظم بين‌المللی که کمان تاريخ را در جهت تصميم عدالت خم می‌کند، و به آينده‌ای که در آن ايرانيان بتوانند حقوق خود را به کار بندند، به‌طور کامل در اقتصاد جهانی مشارکت داشته باشند، و از طريق مبادلات آموزشی و فرهنگی در فراسوی مرزهای ايران، به غنای جهان کمک‌کنند، معتقد است. اين آينده‌ای که ما در جست‌وجوی آن هستيم. ان آن چيزی است که آمريکا بدان اعتقاد دارد.

به همين سبب، ما در حالی که هم‌چنان با دولت ايران اختلاف داريم، به تعهد خود نسبت به آيندۀ اميدوارانه‌تر برای مردم ايران پای‌بند می‌مانيم. افزايش فرصت‌ها برای مبادلات آموزشی به نحوی که دانشجويان ايرانی بتوانند به کالج‌ها و دانشگاه‌های ما بيايند و کوشش ما در جهت حصول اطمينان از اين که ايرانيان می‌توانند به نرم‌افزار و فن‌آوری اينترنت که آن‌ها را به برقراری ارتباط با يک‌ديگر و با جهان بدون ترس از سانسور قادر می‌سازد، نمونه‌هايی از اين پای‌بندی است.

در وهلۀ آخر بگذاريد با صراحت صحبت کنم: ما بمنظور پاسخ‌گو قرار دادن دولت ايران با جامعه بين‌المللی در حال همکاری هستيم، زيرا آن‌ها از عمل به مسئوليت‌های خود سر باز می‌زنند. ولی پيش‌نهاد ما در زمينه تماس‌های فراگير ديپلماتيک و برقراری گفت‌و‌شنود به قوت خود باقی است. واقعيت اين است که طی سال گذشته، اين دولت ايران بود که منزوی ساختن خود را برگزيد، و تمرکز بر روی گذشته را بجای تعهد برای يک آينده به‌تر، که جز شکست خود حاصلی در بر ندارد، انتخاب کرد.

سال گذشته من به نقل سخنی از سعدی شاعر «بنی آدم اعضای يک‌ديگرند / که در آفرينش ز يک گوهرند» پرداختم. من هنوز به اين گفته معتقدم ـ من با تمامی تار و پود وجود خود به آن اعتقاد دارم. و در حالی که ما هم‌چنان با يک‌ديگر اختلاف داريم، دولت ايران باز از حق انتخاب برای پی‌گيری يک آيندۀ به‌تر و عمل به مسئوليت‌های بين‌المللی خود، و در همان حال احترام به منزلت و حقوق بنيادين مردم خود برخوردار است.

از شما سپاس‌گزارم
عيد شما مبارک!

منبع: کاخ سفيد ـ دفتر سخن‌گو / 20 مارس 2010(pdf)

__________________________________

پنجشنبه، اسفند ۲۷، ۱۳۸۸

چهارشنبه‌ها، همه سُری و سوری هستند

تقريباً دو هفته پيش، ولی فقيه در ديدار با اعضای مجلس خبرگان يادآوری کرد که همواره رأی و نظر عامه مردم را بر نظر خواص ترجيح می‌دهد. رسانه‌های داخلی نيز متن «سخنان مهم رهبری» را دو بار منتشر نمودند تا پير و جوان با ديدگاه تازه رهبر آشنا گردند. اما برخلاف آن گفتار، حالا که عموم مردم بر اين عقيده‌اند که چهارشنبه سوری يکی از ارزش‌مندترين سنت‌های ملی ما ايرانيان است؛ ولی فقيه به بهانه پاسخ به استفتای مريدان، دو پا را در يک کفش کرد و ساز وارونه‌ای نواخت: چهارشنبه سوری مبنای شرعی ندارد، نوعی آتش پرستی است.

وقتی رهبر کشوری نسبت به سنت‌های ملی خود اين همه بی‌تفاوتی نشان می‌دهد و شمشير از رو می‌بندد تا آشکارا بگويد ميان سنت‌های مذهبی و سنت‌های ملی به‌هيچ‌طريقی نمی‌شود سازشی برقرار نمود؛ به‌ترين واکنش اين است که بگوئيم: دَمت گرم! زيرا رهبر با اين فتوا، هم دلِ ما را روشن کرد و هم آينده ما را. به قول آقای «فريد» شاعر مجيزگوی دربار ولايت:
« روشنان را روشنی از آفتاب رهبری‌ست»
گرچه رهبر از خرد، از علم و از دانش تهی‌ست.

يک ضرب‌المثل شيرين پارسی می‌گويد: درست است که ما نمُرده‌ايم [شما بخوانيد پيرو ولايت نيستيم] ولی، هم مُرده و هم آداب و سنت خاک‌سپاری را بارها از نزديک ديده‌ايم. در ميان ديده‌ها، کار ولی فقيه بی‌نظير است. برای يک امر مشخص، آن هم بعد از گذشت چند سال، دو فتوای مختلف صادر می‌کند. چنين شيوه برخوردی دست‌کم بيان‌گر اين واقعيت است که در جمهوری اسلامی، استفتاءهای امروزی يا قلابی هستند، يعنی فرد واحدی پرسش و پاسخ را طرح می‌کند، و يا بمنظور تأمين منافع فرقه‌ای‌ـ‌باندی طرح می‌شوند و هيچ ارتباط منطقی‌ در بجاآوردن آداب دينی و شرعی ندارند. وانگهی، صدا و سيما در سی‌و‌يک سال اخير، آن‌قدر فتاوی روحانيانی را که بر مسند قدرت نشسته‌اند پخش نمود که بدون اغراق، قريب به اتفاق ارامنه، زرتشتيان، يهودیيان و بهائيان ايرانی آن‌ها را حفظ کرده‌اند و اگر بپرسيد، مو به مو توضيح خواهند داد. معلوم نيست برادران مسلمان پرسش‌گر، در کدام پس کوره‌ای زندگی می‌کردند که تا اين لحظه از فتوای پيشين رهبر بی‌اطلاع بودند؟

ممکن است بگوييد که گرايش‌های اصلاح‌طلبانه پرسش‌گران نيز می‌تواند يکی از علت‌های واقعی استفتاءها باشند و به‌همين دليل، هر پرسشی را نبايد به حساب بی‌اطلاعی نوشت. صد در صد موافقم ولی، اين توضيح برای فتواهايی که عمر چند ساله دارند صدق نمی‌کنند. تا آن‌جايی که من می‌فهمم دو عامل مهم، يعنی تغيير جايگاه و موقعيت سياسی فقها در درون جامعه، و تغيير نيازها و سليقه‌های عمومی به‌دليل گذشت زمان، راه و زمينۀ استفتاء را برای بازنگری و تجديد نظر در فتاوی پيشين، در درون جامعه آماده می‌کنند. به‌عنوان مثال، پيش از انقلاب، آيت‌اله خمينی صيد و مصرف انواع ماهی‌های خاوياری از جمله تاس ماهی و اوزون برون را غير شرعی و حرام می‌دانست. اين‌که آن فرمان تا چه سطحی مسئولانه بود و مورد پذيرش عمومی، بحث ديگری است. اما انقلاب خمينی را در موقعيتی قرار داد که ناچار شد تا برخی از فتواها را با عيار منافع ملی بسنجد. حرام بودن ماهی‌های خاوياری در تقابل با منافع ملی قرار می‌گرفت و معنايی غير از دور ريختن ثروت‌های ملی نداشت. به‌همين دليل يک شبه و با يک استفتای ساختگی و برنامه‌ريزی شده توسط آقای احسان‌بخش، ماهی حرام، حلال شد.

حال پرسش اين است که چه تغييراتی سبب شدند تا رهبر نظام اسلامی فتوای پيشين [و با تأکيد بگويم هوش‌مندانه] خود را مبنی براين که چهارشنبه سوری مبنای عقلايی ندارد، ناديده بگيرد و باطل کند؟ به‌زعم بسياری فتوای قبلی، هم منطبق بر زمانه بود، و هم متناسب بود با سطح رُشد فرهنگی‌ـ‌علمی مردم در جامعه. در نتيجه علت اصلی ابطال فتوای قبلی پيش از اين که نشانۀ تمايل و استفتای گروهی از مردم باشد، بيش‌تر بيان‌گر تغيير موقعيت ولی فقيه در ساختار سياسی قدرت است. ولی فقيه در موقعيت جديد مراسم چهارشنبه سوری را تهديدی عليه منافع خويش می‌فهمد. او آتش‌پرستی را به اين دليل ساده عمده و برجسته کرد که آتش در سنت ملی ايرانيان، يگانه ابزاری است برای محک‌زدن و آزمايش در تشخيص پاکی از پلشتی. اما، نکته مبهم اينجاست که ولی فقيه از کجا می‌دانست که مردم روز چهارشنبه سوری را به روز محک‌زدنِ رهبری و روز تجديد ميثاق اختصاص داده‌اند؟

وقتی ولی فقيه در برابر خواص شمشير از رو می‌بندد، اين کُنش دست‌کم بدين معناست که او غير مستقيم پذيرفت که جنبش سبز، محل و مرکز تجمع خواص است. و يا به زبانی ديگر، نيروهای خواص جنبش سبز را هدايت می‌کنند. در طول نُه ماه گذشته، برخی از ميانه‌روهای اصول‌گرا نيز چنين واقعيتی را تأييد کرده‌اند. با اين وجود، پذيرفتن هر موضوعی به‌معنای درست و دقيق فهميدن آن موضوع نيست. نيروهای جنبش سبز وقتی می‌خواهند توجه ديگران را به اين نکته اساسی جلب کنند که شعارهای کليدی جنبش سبز، بار فرهنگی‌ـ‌معنايی وزينی دارند؛ به بالا بودن وزن فرهيخته‌گان علمی، هنری، سياسی و غيره، در درون جنبش سبز اشاره می‌کنند. يکی از همين شعارهای کليدی در نُه ماه گذشته، شعار «يا حسين، ميرحسين» بود. مخاطب اصلی و واقعی اين شعار هم کسی جز ولی فقيه نبود. در واقع جوانان با انتخاب چنين شعاری می‌خواستند تصاوير مختلفی از تکرار تاريخ و نقد عمل‌کرد نياکان خود را يک‌جا، در مقابل چهره رهبری بگيرند. آيا ولی فقيه و اطرافيانش آن‌قدرها چشم بصيرت داشتند تا اين تصاوير را به‌دقت ببينند، بررسند و بفهمند؟ تجربه نشان می‌دهند که پاسخ صد در صد منفی است! اتاق‌های فکر مشاور رهبری، وزارت اطلاعات و غيره، چه زمانی توانستند معنای واقعی شعار فوق را به‌طور دقيق فهم و درک کنند؟ زمانی که ولی فقيه استراتژی تازه‌ای مبنی بر سازمان‌دهی، استقرار و تثبيت نظام رهبر‌ـ‌ملت را، در ديدار با اعضای مجلس خبرگان آشکار کرده بود. آن استراتژی، يک فرمول کليدی مشخص دارد: «از من اطاعت کنيد تا خدا شما را دوست داشته باشد!». فرمولی که موجب تحريک و واکنش تعدادی از محافل وابسته به حکومت شد و نشان می‌دهد بسياری از اصول‌گرايان، استراتژی اخير ولی فقيه را برنمی‌تابند. از اين زمان بود که يک وجه قضيه روشن شد که منظور از شعار ياحسين ـ‌ميرحسين، يادآوری تاريخ گذشته و پروژه معاويه است.

اما اين شعار يک ما به ازای مهم ديگری هم در متن خود دارد و آن نقد عمل‌کرد نياکان ما هست. جوانان ايران نياکان خود را مورد نقد و شماتت قرار می‌دهند که در دفاع از سلطنت معاويه، هم سنت ملی و هم سنت مذهبی را زير پا نهاده‌اند. در سنت ملی و مذهبی‌ـ‌شيعه‌ای ما ايرانيان آمده است که شاه، رهبر و ولی، بايد دارای فروغ و فره ايزدی باشند. يا آن‌گونه که افرادی مانند مصباح يزدی می‌گويند، فروغ و فيض الهی از طريق آن‌ها تداوم بيابد. کسی که مدعی است دارای فره ايزدی است و از مردم می‌خواهد از من اطاعت کنيد تا خدا [يا آهورا] شما را دوست داشته باشد، نخست بايد در عمل اين ادعا را به اثبات برساند. چگونه می‌توان چنين ادعايی را ثابت کرد؟ در «زامياديشت»، در «رام‌يشت» و در «بندهش» آمده است که ميان فر [يا فره] و آتش، پيوند و ارتباط نزديک و تنگاتنگی وجود دارند. کسی که مدعی فروغ و روشنايی است، باکی از آتش و گذشتن از آن ندارد.

اين وجه قضيه را مسئولان اتاق فکر رهبری، بعد از روشن شدن استراتژی رهبر فهميدند و به‌همين علت، او را زير فشار گرفتند تا فتوای تازه‌ای صادر کند که خواست مردم، نوعی آتش‌پرستی است. نيروهای انتظامی‌اش به خيابان‌ها ريختند، تا چهارشنبه سوری را از مضمون تهی کنند. اما آن‌ها، از فهم يک نکته ساده و بديهی غافل‌اند. مادامی که اين خواست با مضمون متحقق نگردد، همه‌ی چهارشنبه‌ها، سُری و سوری خواهند بود.

__________________________________

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۸۸

ميرحسين موسوی را نيز اعدام کردند!

سحرگاه امروز [پنجشنبه، ٨ بهمن ماه]، هم‌زمان با اعدام آرش
رحمانی‌پور، جوان نوزده ساله‌ای که فريب و دروغ دولت‌مـردان
اسلامی را باور کرده بود؛ سايۀ ديگری را نيز به دار آويختند که
آن سايه، کسی جز موسوی نيست!

وقتی فرزند بهشتی را به‌علت نارسايی‌های قلبی از سلول به بيمارستان اوين انتفال دادند، به فاصله يک ساعت پس از پخش خبر، سايت‌های وابسته به او، نگرانی موسوی را در ارتباط با سلامتی بهشتی، با آب و تاب بسيار انعکاس می‌دهند. اما، با وجودی که پانزده ساعت از اين جنايت مشمئزکننده می‌گذرد، و با وجودی که موسوی دقيق می‌داند آرش رحمانی‌پور تقريباً از سه ماه قبل از شروع انتخابات رياست جمهوری در زندان بود؛ خبری جز سکوت نيست!

ميرحسين اگر زنده بود، می‌دانم که به پاس احترام ميليون‌ها خانواده ايرانی که جوانان‌شان را در حمايت از او به خيابان‌ها فرستاده بودند، حتماً لب می‌گشود و بر عليه جنايت‌کاران اعتراض می‌کرد! ميرحسين اگر زنده بود، در وفاداری به عهد و پيمان خود در دفاع از حقوق ملت و اين که ايران متعلق به همه‌ی ايرانيان است؛ در برابر انواع سياست‌های ضد ملی که می‌خواهند گل‌های جوان و با طراوت اين مرز و بوم را يکی‌ـ‌يکی دست‌چين، جدا و پرپر نمايند، حتماً اعتراض و مقاومت می‌کرد! مير حسين اگر زنده بود، در عمل نشان می‌داد که برخلاف مسلمانان معتقد به ولايت فقيه، پای‌بند به «صفح» نيست تا روی بچرخاند و ديده را ناديده بگيرد.

می‌دانم که باور نمی‌کنيد. می‌دانم چنين احتمالی وجود دارد که شما فردا يا پس فردا ميرحسين را در حال گذر از خيابان، يا در حال مطالعه قرآن، از نزديک ببينيد و صدايش را بشنويد اما، آن ميرحسينی را که از امروز خواهيد ديد، جسمی است بی‌جان و فاقد يک روح ملی. يعنی اين سکوت و لب فروبستن، با آن لحنی که کروبی در مصاحبه با روزنامه فايننشيال تايمز يادآوری می‌کند که در صورت لزوم، نيروهای نظام با هم متحد خواهند شد؛ نوعی بازگشت به اصل فرقه‌گرايی و خودکشی سياسی است.

__________________________________

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

الفبای سياست و الفبای کی‌بُرد

سه هفته پيش که مصادف بود با تعطيلات سال نو ميلادی، آلکس کوچولوی شش ساله دست به شيرين‌کاری جالبی زد که شايد برای آن بخش از ايرانيانی که تمام انرژی و توان‌شان را صرف تبليغات محاکمه سعيد مرتضوی نموده‌اند و هم‌چنان در انتظار چنين محاکمه‌ای لحظه شماری می‌کنند، جالب و آموزنده باشد.
آلکس پسر يک خانواده جوان آلمانی‌ست. تقريباً شش ماهی است که در کلاس اوّل دبستان درس می‌خواند. در اين مدت کم او نه تنها حروف الفبا را خوب فراگرفت، رديف‌ها و طرز قرارگرفتن حرف‌ها و شمارۀ آن‌ها را می‌داند، بل‌که قريب به اتفاق واژه‌هايی را که در زندگی روزمره به‌کار می‌روند، بدون غلط می‌خواند و می‌نويسد. جدا از اين که بچه بسيار با هوش و خوش استعدادی است، پدر و مادر نيز بنا به سليقه خود در شناساندن رديف واژه‌ها و طرز قرار گرفتن آن‌ها کمی مايه گذاشتند و آموخته‌های او فراتر از آموزش‌های مدرسه هست. مثلاً اگر کتاب فرهنگ واژه‌ها را در برابرش بگذاريد و از او بخواهيد تا واژه «سيستم» را نشان دهد، مثل حرفه‌ای‌ها بخش مربوط به حرف «س» را باز می‌کند و از رديف «سی» به بعد، بدنبال واژه مورد نظر می‌گردد.
تقريباً سه هفته پيش آلکس که برای اولين بار مجبور شد تا يک روز کاری را تنها در خانه بماند، سری هم به اتاق کار مامان و بابا زد و در پشت کامپيوتر نشست. از آن‌جايی که پدر و مادر آلکس برای اطمينان و رعايت ايمنی قبل از ترک خانه، تمام فيوزهای مرتبط با اتاق کار و آشپزخانه را پائين کشيده بودند، برق قطع بود و هر چه تلاش کرد کامپيوتر روشن نمی‌شد. آلکس نا اميد برای لحظه‌ای به مونيتور خاموش خيره شد، کمی با دکمه‌های کی‌بُرد بازی کرد و بعد از يکی‌ـ‌دو دقيقه انگاری موضوع مهمی را کشف کرده باشد، انگشتانش از حرکت باز ايستادند و به فکر فرو رفت. او به نحوه‌ی چينش دکمه‌های حروف کی‌بُرد دقيق شد و می‌ديد که الفبای درهم و نامرتبش، ناسازگار با آموزشی است که در مدرسه فراگرفته بود. خانم آموزگار در کلاس تأکيد می‌کرد که حرف‌ها هرکدام شماره دارند و الفبا بايد به ترتيب شماره‌های يک(A)، دو(B)، سه(C) نوشته شوند. ولی او حالا می‌بيند که در صفحه کی‌بُرد قانون الفبا را رعايت نکرده‌اند و دکمه‌های حروف را نامنظم و به ترتيب شماره‌های هفده(Q) و بيست‌و‌سه(W) و غيره چيده‌اند.
عموماً کشف‌های تصادفی و بدون انگيزه، صرف‌نظر از اين که کاشف کودک شش ساله باشد يا آدم شصت ساله، شبيه جرقه‌های زودگذری هستند که فقط لحظه‌ای در ذهن می‌درخشند و بعد هم محو و فراموش می‌گردند. مثلاً کسی که قانون جاذبه زمين را کشف نمود، به احتمال زياد پيش از کشف، ده‌ها بار افتادن سيب و گلابی و گردو را از درخت مشاهده کرده بود. اما از آن‌جايی که انگيزه و زمينه‌ای وجود نداشت، علت و قانون افتادن ميوه‌ها از درخت‌ها هم پوشيده و کشف ناشدنی ماند. آلکس کوچولو نيز وقتی دقايقی سر از کی‌بُرد برگرفت و از پشت پنجره به آسمان خيره شد، بطور طبيعی نشان داد که در جُست‌وجوی انگيزه قابل توجيه هست. ناگهان به ياد حرف‌ها و تذکرهای مامان افتاد و راز کُندنويسی، اين که چرا بابا در هنگام نوشتن به جای خيره شدن به صفحه مونيتور، هميشه روی صفحه کی‌بُرد خم و خيره می‌شود را خيلی سريع کشف کرد. دلش برای بابای بيچاره‌اش که همواره با الفبای درهم و نامرتب کی‌بُرد مشکل دارد، واقعاً سوخت. انگيزه که شکل گرفت، آلکس از جايش بلند شد و بطرف آشپزخانه دويد. با کارد غذاخوری برگشت و دکمه‌های حروف را يکی‌ـ‌يکی بيرون آورد و بعد به همان ترتيبی که خانم آموزگار يادش داده بود، آن‌ها را مرتب چيد.
شب‌هنگام وقتی بابای آلکس در پشتِ کامپيوتر قرار گرفت و به محض نوشتن اولين آدرس در صفحه مرورگر، صدای فريادش در خانه پيچيد. آلکس کوچولو متعجب از رفتار پدر که چرا به‌جای تشويق و پاداش، شاهد واکنش‌های تُند و پرخاش‌گرانه‌اش می‌گردد چون گربه‌ای ملوس در گوشه‌ای پناه گرفت. پدر تُند و تُند و با تحکّم [دقيقاً شبيه رفتار ولی فقيه ايران] امر و نهی می‌کرد که شما اجازه نداريد وارد حريم ممنوعه شويد و کنجکاوی نشان دهيد. اما اين خشم نابه‌هنگام دقايقی بعد وقتی با توضيح‌ها و پرسش‌های سمج کودک روبه‌رو گرديد، حالتی بسيار تأسف‌بار و کمدی‌ـ‌تراژيک به خود گرفت. معلوم شد اين بابای بيچاره آلکس به‌رغم آموخته‌های دانشگاهی خود، مانند بخشی از مردم جامعه ما که به جای شناختن سيستم، تنها مُهره‌ها و دکمه‌ها را می‌شناسند، بی اغراق و به معنای واقعی بيچاره‌ست. البته درست اين است که بگوئيم آن‌ها فقط مهره‌ها و دکمه‌ها و جايگاه ظاهری آن‌ها را می‌بينند. زيرا کسی که مُهره‌ها و دکمه‌ها را چه در نظام سياسی بسته و چه در نظام کامپيوتر خوب بشناسد، بسادگی می‌فهمد که آن‌ها فاقد کارکرد مستقلی هستند؛ همه آن‌ها تابع فرمان‌ها، دستورالعمل‌ها و يا آن‌گونه که در ايران مصطلح است، تابع حُکم ولايت هستند و بر همين اساس حتا اگر شما بخواهيد دکمه [يا مُهره] «ع» عدالت را با دکمه «ج» جباريّت به دل‌خواه عوض کنيد، از آن‌جايی که شکل ظاهری تعويض به‌خودی خود نمی‌تواند تغييری در ماهيت فرمان ايجاد کند، در نتيجه دکمه «ع» عدالت همان وظايف «ج» جبار را به عهده می‌گيرد.
اين نکته را نيز بگويم که به‌هيچ‌وجهی نگران آينده و نوع و سبک آموزشی که ميان آلکس کوچولوی باهوش با پدری که در اصل مفهوم و کارکرد سيستم‌ها را نمی‌شناسد اما، با تحکم کتاب فرهنگ واژه‌ها را در مقابل فرزند می‌گيرد تا واژه سيستم را در درون آن پيدا کند، نيستم! هر چند اين شيوه آموزش ناقص يا آموزش‌های مُد روز، برای نسل ما و يکی‌ـ‌دو نسلِ قبلی حساسيت برانگيز و يادآور تلخی‌هايی است که يک نظام آموزشی ابتر، چگونه می‌تواند تأثير مخربی بر زندگی و آينده چند نسل بگذارد. آلکسِ آلمانی و ديگر آلکس‌های ايرانی، مصری، پرتغالی و غيره، نسل خوشبختی هستند و در دوره‌ای زندگی می‌کنند که نظام آموزشی آن از بنيان در حال دگرگونی است. شايد تا چند سال آينده در همان دبستانی که آلکس اکنون درس می‌خواند، به آن‌ها بياموزند که از اين پس ديگر تفاوتی ميان ترتيب الفبای نظام آموزشی با الفبای نظام‌های کامپيوتر و سياست وجود نخواهند داشت. اين تغيير جزئی يکی از علت‌های واقعی ترس رهبران نظام ولايی ايران از فراگير شدن نظام آموزشی نرم و گسترش تکنولوژی نرم در جهان است. زيرا که در چنين نظام آموزشی، کودکان از بدو ورود به مدرسه فرامی‌گيرند که در همه نظام‌ها، رتبه نخست را به حرف «Q» که نماد صلاحيت، قابليت و مشروعيت (Qualifikation) است، اختصاص می‌دهند. حرف «W» که سنبل سنجش و شاهين ميزانِ (Waagebalken) توانايی، سرعت، اختلال يا اُفت رُشد اقتصادی، صنعتی، کشاورزی و غيره در هرجامعه‌ای است، در رديف دوم قرار می‌گيرد. در مدرسه به آن‌ها خواهند آموخت که صفحه مستطيلی شکل «تاستاتور»[کی‌بُرد] دقيقاً شبيه هرم قدرت در درون هرجامعه‌ای است. دکمه‌های رديف ميانی که بيش‌ترين و متنوع‌ترين کارکردها را دارند و بار اصلی فشارها و ضربه‌های متوالی را بر گُرده گرفته‌اند، نشانه‌ای است از نقش و کارکرد اقشار ميانی در درون هر جامعه‌ای. روی همين اصل دکمه‌های ميانی با حرف «A» که بيان‌گر صفت عمومی و همگانی(Allgemein) است، آغاز می‌گردد. يعنی تحول و پيش‌رفت در همۀ مسائل مربوط به امور اجتماعی «S»، دموکراسی «D»، آزادی «F»، حقوق بشر «H»، حقوق کودکان «K»، ادبيات «L» و حتا مهم‌تر مسائل مربوط به گلوباليسم (Globalization)، بدون وجود و نقش آزاد و فعّال اقشار ميانی غيرممکن است.
اين نوشتم تا بگويم که آينده زندگی کودکانی مانند آلکس، با روی کار آمدن دولت‌های دجيتالی گره خواهند خورد. در چنين نظام‌هايی فراگيری و شناسايی سيستم‌ها، جزو دروس مقدماتی خواهند شد. يعنی نبايد برای آينده آنان نگرانی داشت. نگرانی بر سر آينده زندگی پدران آلکس‌هاست که مبادا چوب لای چرخۀ ماشين تحول و پيشرفت بگذارند. افرادی که بعد از گذشت سی سال با مشاهده اولين برنامه تلويزيونی «رو به فردا»، از آن بوی خوش بهار آزادی و دموکراسی را می‌شنود؛ افرادی که با ديدن يک مناظره، هفت ماه سرکوب و زندان و کشتارهای خيابانی را به دست فراموشی می‌سپارند تا بگويند اين نظام ظرفيت‌های ناشناخته زيادی دارد؛ آن وقت چه کسی تضمين خواهد داد که اگر جنبش سبز گامی فراتر از امروز خود برداشت، همين افراد چوب لای چرخ جنبش نگذارند و جوانان را به جرم زيادخواهی محکوم و سرکوب نکنند؟
__________________________________

پنجشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۸

خامنه‌ای در محاصره گروه‌های 1+5

بيانيه ۵ تن از روشنفکران اصلاح‌طلب دولتی مقيم خارج از کشور نخستين واکنش منطقی، محاسبه‌شده و برنامه‌ريزی شده‌ای است در جهت ارتقای سطح و محتوای راهکارهايی که پيش از اين ميرحسين موسوی در بيانيه شمارۀ ١٧ خود اشاره و ارائه داد.
بيانيه ۵ تن از روشنفکران دينی از اين جهت منطقی است که آن‌ها برخلاف رفتار ديگر عناصر وفادار به رهبری موسوی در درون جنبش سبز، نه تنها تناقض‌ها و ضعف‌های استراتژيکی موجود در بيانيه او را ناديده نگرفتند بل‌که، مضمون و محتوای بيانيه از همان آغاز نگارش نشان‌گر واقعيت ديگری نيز هست. واقعيتی که امضاءکنندگان می‌کوشند تا با تکيه و بهره‌گيری از اصطلاحاتی مانند «انتخابات خيانت‌آلود»، «استبداد دينی»، «ولی جائر» و «فاقد پايگاه وسيعی اجتماعی و آينده امن»، هم‌زمان پاره‌ای از ذهنيت‌ها و استنباط‌هايی که آقای موسوی نسبت به حکومت اسلامی دارد، در چهارچوب سياست اتحاد‌ـ‌انتقاد مورد نقد و ترديد قرار دهند.
همين‌طور بيانيه ۵ تن از روشنفکران دينی از اين نظر محاسبه شده است که اطلاع دقيقی از سطح نارضايتی موجود در درون محافل وابسته به اصلاح‌طلبان داخل کشور دارد. می‌خواستند حرف دل آن‌هايی را که بنا به هر دليلی نمی‌توانستند واگويی کنند، تا حدودی در نخستين بيانيه خود بازتاب دهند. اگرچه بسياری از افراد آن محافل در ظاهر و در دفاع از موسوی، بر اساس مصلحت و به رسم فرهنگ و عادت پيشينی که همانا چنگ‌انداختن به حبل‌الله است، به توجيهات غيرسياسی و عاميانه متوسل شدند و نوشتند: «تمام کشورهای جهان احمدی‌نژاد را به رسميت شناختند و موسوی نمی‌تواند چنين موضوعی را ناديده بگيرد»؛ ولی، وقتی هم به خلوت می‌رفتند، يک ساز ديگر می‌زدند. سازی که نُت آن را خود آقای موسوی يک ساعت بعد از پايان انتخابات در روز ٢٢ خرداد و در حضور گزارش‌گران رسانه‌های جهانی نوشته بود: «نتايج شمارش آراء در اکثريت مناطق کشور نشان می‌دهد که بنده برنده اين انتخابات هستم. هر نتيجه‌ای غير از اين، مورد پذيرش اينجانب نيست».
و خلاصه برنامه‌ريزی شده است به اين دليل ساده که می‌خواهند تشکيلات و مرکزيت جديدی را در ارتباط با تداوم راه رهبران [موسوی‌ـ‌کروبی‌ـ‌خاتمی] و با توجه به معذوريت و فشارهايی که مستقيماً آنان را تهديد می‌کند؛ در جهت همآهنگی بيش‌‌تر و هدايت حرکت‌های آتی جنبش سبز، در خارج از کشور سازمان‌دهی و مستقر نمايند. محدود کردن امضاءها به يک جمع ۵ نفری که هرکدام از آنان کم‌و‌بيش در ميان طيف‌های مختلف اصلاح‌طلبان دولتی نفوذ و تأثير کلام دارند؛ همين‌طور نپذيرفتن امضای زنان اصلاح‌طلب به اين دليل که بتوانند عناصر بينابينی را که ميان اصلاح‌طلبان و اصول‌گرايان پاندول می‌زنند، بعدها جلب و جذب کنند؛ نشانه‌های گويايی هستند که علت واقعی صدور بيانيه۵ تن را توضيح می‌دهند. مرکزيتی که در حين داشتن استقلال رأی، زير رهبری رهبران طيف‌های مختلف اصلاح‌طلبان، فعاليت خواهد داشت.
اما غرض از اين اشاره، توضيح يک موضوع جالبی است که تصادفاً با صدور بيانيه ۵ تن از روشنفکران دينی شکل گرفته است. آنان اگرچه از رهبران نام بُرده‌اند اما در جای جای بيانيه تأکيدشان روی رهبری موسوی است، و ناخواسته ارتباطی را ميان خود و موسوی برقرار ساختند که بعدها می‌تواند به‌نام گروه ١+٥ مشهور و مصطلح گردد. نامی که ولی فقيه‌ی به‌ظاهر روئين‌تن، از شنيدن آن به وحشت خواهد افتاد. علت چنين وحشتی هم پوشيده نيست زيرا يکی از همين گروه‌های ١+٥ می‌توانند نقش مؤثری در تغيير سرنوشت سياسی و آينده زندگی او داشته باشند.
در گذشته، ولی فقيه تمامی ارزيابی‌های سياسی خود را در چهارچوب معادلات ساده رياضی محاسبه می‌کرد و تصميم می‌گرفت. بر مبنای چنين محاسبه‌ای او معتقد بود که فشار گروه ١+٥ شورای امنيت سازمان ملل متحد، در برابر حمايت باصطلاح بی‌دريغ (؟!) گروه ١+٥ داخلی که متشکل‌اند از انواع نظاميان درجه‌دار و لباس شخصی [پاسدار، امنيتی‌ـ‌اطلاعاتی، بسيجی، پارلمانی، طلبه‌ها + حجتيه]؛ فاقد کارايی لازم و مؤثر هستند. تمرکز و توجه بی‌اندازه او روی قدرت و پشتيبانی گروه ١+٥ نظاميان در حدی بود که به‌هيچ‌وجهی نقش و حضور مردم را در معادلات سياسی آينده دخالت نمی‌داد و به احتمال زياد، بر اين باور بود که هر صدايی را می‌شود در نطفه خفه کرد. در واقع می‌توان گفت که براساس چنين برآوردی است که او در فردای انتخابات دورۀ دهم رياست جمهوری، آشکارا قانون را ناديده گرفت و اعلام نمود که ميزان رأی من و انتخابم احمدی‌نژاد است!


اما رهبر باصطلاح روئين تن ما، از يک امر بديهی و قانون‌مند غافل بود که هر روئين تنی، پاشنه آشيلی دارد. وقتی صدای گرم و جان‌داری مردمی که در اعتراض به عمل‌کرد متقلبانه و دروغ‌گويانه ولی فقيه از درون جامعه بلند شد و طنين جهانی پيدا کرد؛ تازه دوزاری حاج سيدعلی افتاد که گروه نظامی ١+٥ تنها شريک غنايم او نيستند، بل‌که دشمن جان او نيز هستند. اين که ولی فقيه از حوادث بعد از انتخابات چه درس‌هايی آموخت، موضوعی است جدا و خارج از بحث. اما يک گروه نظامی 1+5 را که تا حدودی نيز [هرچند بسيار محدود] در درون جامعه پايگاه و نفوذ دارد، تنها می‌توان از طريق ايجاد و گسترش گروه‌های مختلف ١+٥ در کشور، از جايگاه قدرت به زير کشيد و منزوی ساخت. کار روشنفکران دينی از اين نظر که می‌خواهند گروه ١+٥ را سازمان‌دهند و مطابق تصوير بالا گروه نظاميان را در محاصره بگيرند، قابل تقدير است. حالا بايد به گروه‌هايی که خواهان جمهوری ايرانی هستند توصيه کرد که بيش‌تر بجنبند و گروه 1+5 خود را تشکيل دهند تا محاصره گازانبُری تکميل گردد.
__________________________________