دوشنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۱

سالِ زيـاده


برداشت‌های ما در بارۀ مفهوم و جايگاه عددها، اغلب ريشه در آئين و سنت زرتشتی دارد. با اين وجود شمارش اعداد در گيلان‌ قديم دارای ويژه‌گی‌های منحصر بخود بود و تا حدودی نيز تفاوت‌هايی با ديگر ايالت‌ها و شهرهای ايران داشت. به‌عنوان نمونه و بمناسبت فرارسيدن سال ٢٠١٣ ميلادی، تنها به يکی از اين ويژه‌گی‌ها اشاره می‌کنم که گيلانی‌ها قديم، بجای عدد ١٣ از واژه «زياده» استفاده می‌کردند: يازده، دوازده، زياده، چهارده.

هنوز هم در کوچه‌_‌پس‌کوچه‌های لاهيجان و در محله‌های «پُرده‌سر»، «گابنه» و تا حدودی «ميدان‌کوچه»، ممکن است چشم‌های‌تان بر يکی از دو ستون خانه‌های «سکودار»ی که اغلب خانه‌های اعيانی بودند؛ به کاشی‌ها لاجوردی رنگی بيافتد که به دو شکل حرفی و عددی، شماره‌هايی را با رنگ سفيد نشان می‌دهند که در متن کاشی حک و نوشته شده‌اند. اين کاشی‌ها که يادگار دورۀ رضاخانی [و چه بسا پيش‌تر] و يادآور روزهای نخست تولد ادارۀ «بلديه» در شهر لاهيجان هستند؛ بدون استثناء، هيچ نشانی از عدد ١٣ ندارند. اما در دور دوم شماره‌گذاری و در زمانی که آقای فياض شهردار لاهيجان بود و قرار شد بر سر درِ خانه‌ها پلاک‌های شماره‌دار بچسبانند؛ قديمی‌های لاهيجان از جمله زنده يادان صالحی [پدر آقای صالحی ساعت‌ساز] و مکّـی [پدر آقای مگّی کارمند شهرداری] که از ياران و دوستان نزديک دکتر حشمت و ميرزا کوچک‌خان بودند؛ پيشنهاد دادند تا نمرۀ پلاک‌ها را مثل دوران قديم به صورت حروف بنويسند. معنای واقعی پيشنهاد اين بود تا واژه «زياده» بجای عدد ١٣ نوشته شود. و خلاصه عدد «زياده» شده بود بحث داغ تعدادی از لاهيجانی‌ها در آن روزها: آيا اين پيشنهاد برگرفته از همان داستان خرافی است که عدد ١٣ را عدد نحس می‌دانند؟ تا آنجايی‌که بخاطر دارم آقای شهردار راه ميانه‌ای را در پيش گرفت. يعنی بجای عدد ١٣ نوشتند ١+١٢.    

يکی از پرسش‌های کليدی آن روزها اين بود که واژه زياده از چه زمانی وارد اعداد گرديد؟ پاسخی که پيران ما به اين پرسش می‌دادند دقيقن روشن و سرراست بود: از زمانی که شالی‌کاری در گيلان رواج يافت! آن‌ها استدلال می‌کردند که واژه «نيم‌درز» و «درز» از دوران قديم تا همين امروز، واحد پايه‌ای برداشت شالی بود. و هر «درز» از ١٢ «مُشت» يا «مُشته» تشکيل می‌شدند. در قراردادهای شفاهی و کتبی نيز بجای استفاده از مترمربع، از واحد «درز» بهره می‌گرفتند. مثلن می‌نوشتند: زمينی را که ٥٠ درز محصول می‌دهد، به آقای فلانی مطابق قرارداد زير اجاره می‌دهيم. در واقع می‌توان گفت که پيدايش واژه «زياده» در شمارش، بعد از دوره‌ای است که قراردادهای نصفه و نيمه ميان صاحبان زمين شالی و صاحبان کار يا «شالی‌کار» تنظيم و رايج گرديد. اما چگونه؟

بديهی‌ست که «شالی کاران» در هنگام پرداخت سهم مالک، در بيش‌تر موارد سهمی کم‌تر از مقداری که در قرارداد آمده بود به مالک می‌پرداختند. به زبانی ديگر از سهم مالک می‌دزديدند. يعنی «درزهای» پرداختی به مالک بجای اين که هرکدام متشکل از
١٢ مُشته باشند، مثلن نيم مشته‌ای کم داشتند. از آن‌جايی که مالک نيز به‌ تجربه اين درس‌ها را خوانده و آموخته بود؛ بعد از کنترل و کشف جُرم، شالی کاران را وادار می‌ساخت تا بر روی هر «درز»، مشتی ديگر بيافزايند. داستان اصلی نيز از همين لحظه شروع می‌شود که به حساب شالی‌کاران، «درز»های پرداختی به مالک هرکدام برابر بود با ١٣ مُشته. اما آن‌ها به دو دليل ساده زير هرگز نمی‌توانستند عدد ١٣ را بيان و برجسته کنند:

نخست اين‌که طرح عدد ١٣ به‌نوعی سنت‌شکنی و اخلال در سيستم شمارش، وزن و مقياس محسوب می‌شد. اعداد ٦ و ١٢ اعداد مقدسی بودند: هر نيمه‌ای از سال، از ٦ ماه تشکيل می‌شد؛ فاصله‌ی ميان چله‌ی زمستان و چله‌ی تابستان، ٦ ماه بود؛ هر «جين» ٦ عدد؛ هر نيم‌درز، ٦ مشته و هر «مَن» گيلان، ٦ کيلو است. حتا تولد نوزادان را در شبِ ششم جشن می‌گرفتند. و خلاصه دوم، مالکان به‌هيچ‌وجه طرح عدد ١٣ را برنمی‌تابيدند چرا که به‌نوعی زير پا نهادن قراردادهای شفاهی يا کتبی محسوب می‌شدند. قراردادی که هر «درز» را ١٢ مُشته محاسبه می‌کرد نه ١٣ مُشته! از اين لحظه بود که وازه دو منظوره «زياده» [از منظر نگاه مالک بمعنای پرداخت کسری و از منظر نگاه شالی‌کاران، بمعنای پرداخت اضافی] وارد مبادله‌های روزانه گرديد. مبادله‌ای که از بنيان بی‌گانه است با خرافه‌هايی به‌نام نحوست و نخوت. و حالا جا دارد تا گيلانيان عزيز از اين منظر فرارسيدن سال دوهزار زياده ميلادی را به همه‌ی مردم جهان تبريک بگويند! :)

سه‌شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۱

بچـه‌هـای رشت حق اعتراض ندارند!



يکی از بچه‌های رشت ايميل زد و نوشت: بازار رشت پُر شده است از اجناس چينی! اگر از دو‌ـ‌سه قلم جنس‌هايی مانند «خوج»[=گلابی وحشی]، «کـُونـُوس»[ايزگيل] و «آب‌کونوس» بگذريم، مآبقی از سير گرفته تا پارچه، آن هم نه پارچه معمولی و چيت؛ بل‌که انواع پارچه‌های چادری، عبايی و قبايی و در مجموع، 88‌ـ‌87 درصد حجم بازار پوشاک کشور را در برگرفته است.  

شايد باور نکنی اَبرار، مسئله فقط اين نيست که امروز «لـیُ»[به زبان چينی يعنی 6] مـا در گرو «چـی»[=7] ما هست بل‌که، مش جواد بقال هم پشتِ شيشه‌ی مغازه‌اش با خط «چين‌گليش» می‌نويسه: «پينگ‌گَن»[=بيسکويت] تـُرده و تـازه‌ی چينی وارد شد.

بديهی‌ست که حرفی برای گفتن نداشتم اما، با پررويی تمام در پاسخ نوشتم: فرض کنيم اگر همه مردم ايران حق اعتراض به واردات بی‌رويه و کمرشکن را داشته باشند؛ اهالی رشت نمی‌توانند و نبايد از چنين حق و حقوقی بهره‌مند گردند. زيرا شما از دهه بيست به اين‌سو، نخستين تبليغ‌کنندگان اجناس چينی در ايران بوديد و از پشتِ راديو با هزار ناز و کرشمه فرياد می‌کشيديد:


چينی‌ام، چينی‌ام، چينی‌ام... لای لای
دسمالِ هيل و ميخک و دارچينی‌ام ... لای لای

یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۱

از «مورس» تا «مُرسی»


گروه محدودی از جوانان مصر، نقش و کارکرد رئيس جمهور «مُرسی» را در سياست، که وظيفه و ماموريتی غير از انتقال و ابلاغ پيام‌های ويژه‌ای به عقب‌مانده‌ترين بخش جامعه و جلب و تحريک آنان ندارد؛ با اندکی تفاوت [= وارونه‌گی]، بومی شده و يا بنا به قولی مصری شدۀ روشی می‌دانند که در جهان به کـُد «مورس» معروف است.

در روش مورس، نُخست ضربه‌ها وارد می‌گردند، بعد حرف‌ها شناسايی، و بعد از آن واژه‌های شکل‌گرفته با معنا می‌شوند. اما در شيوه مُرسی، نُخست واژه‌های گُنگ و دو يا چند منظوره سرريز می‌کنند و سپس ضربه‌های سريالی جان‌گير و کُشنده وارد می‌گردند. آقای مورس با کشف آن روش آمده بود تا جهان پراکنده و جدا از هم را به‌هم متصل کند؛ برعکس، آقای مُرسی آمده است تا جامعه تقريبن واحدی را فصل فصل و چند پاره کند.

تاريخ و تجربه‌ی کشوری که روزگاری فرعونی بود، زمانی قبطی، پيش از انقلاب سرآمد ناسيوناليسم عربی، و حالا هم بنا به خواست اخوان‌المسلمين می‌خواهد کشوری يک‌پارچه مسلمان‌نشين باشند؛ به روشنی نشان می‌دهند که مردم‌اش همواره در آستانه‌ی زير و رو شدن هويت‌شان، شعار واحدی را زمزمه می‌کردند:
آن مرد آمد!
آن مرد با کلامی شيرين آمد!
آن مرد برای رستگاری سرزمين آمد!
  
شعاری که برای ما ايرانيان گوش‌آشناست! اين شعار وقتی در جان جامعه‌ی ايرانيان آن روزگار نشست، به آنی، سی سال عمر جوانان را بلعيد و بر باد داد و تازه بعد از گذشتِ سه دهه، شايد چيزی نزديک به دو/سوم[3/2] مردم هنوز دقيق نمی‌دانند که مُرسی ايرانی:

وقتی که آمد،
عشق
پر کشيد و رفت.  
دل
از طپش افتاد،
چشم از فروغ،
لب در فراق بوسه‌ی داغی،
ماتم گرفته بود.

شنبه، آذر ۱۸، ۱۳۹۱

مبارزه عليه فرهنگ رشوه‌خواری



فردا (9 دسامبر) روز جهانی مبارزه با رشوه‌خواری و فساد اداری است.
پرداختن مبلغی ناچيز يا کلان، برای افرادی که بنيه مالی دارند و می‌خواهند از اين‌طريق [رشوه] در انجام و تحقق نيازها و خواست‌های خويش شتابی بيش‌تر داده باشند؛ ظاهرن و به‌زعم عده‌ای گويا کاری‌ست بی‌خطر و زيانی را متوجه مردم و جامعه نمی‌کند. حتا بعضی‌ها در محافل خصوصی اين عمل را وسيله‌ای مطلوب و به‌ترين تاکتيک در رقابت‌های اقتصادی‌ـ‌تجاری و اداری عليه رقبای خود می‌دانند. اما هر دو گروه رشوه‌ده و رشوه‌خوار، در برابر پرسشی که چرا اين مبادله پنهانی‌ و زيرميزی‌ست و دور از چشمان اين و آن انجام می‌گيرد، هنوز و تا همين امروز پاسخ مشخصی نداده‌اند و بعد از اين هم نخواهند داد! چرا که هر دو گروه [رشوه‌ده و رشوه‌خوار] در بارۀ اعمال خلاف خود آگهی دارند و می‌دانند که اين نحوه روابط خلاف قانون، خلاف اخلاق عمومی و خلاف انسانيت است.

بنا به گزارش تخمينی‌ای که بانک جهانی در پنج‌_‌شش سال پيش ارائه داده بود ، هر سال بيش از يک‌هزار ميليارد دلار رشوه در سراسر جهان پرداخت میشوند. اما چنين تخمينی تنها توجه‌اش به رشوه‌های کلانی‌ست که در پس معامله‌ها و مبادله‌های بزرگی که در سطح جهانی انجام می‌گيرند، پنهان است. اگر بر روی اين مبلغ، رشوه‌های خُرد و دله‌رشوه‌ها را نيز بيافزايم، آن‌وقت مبلغ بدست آمده رقمی را نشان خواهند داد که به احتمال زياد موجب وحشت جهانيان خواهند شد.

از طرف ديگر، وقتی پای درددل‌های اغلب مردم کشورهای جهان سومی می‌نشينيد، می‌بينيد همه از فساد اداری و رشوه‌خواری‌های عريان در کشورشان می‌نالند اما، کوچک‌ترين قدمی هم در جهت مبارزه با آن برنمی‌دارند. واقعن چرا؟ چنين بی‌تفاوتی‌ای فقط و فقط می‌تواند يک علت داشته باشد: تسلط فرهنگ رشوه‌خواری بر همه‌ی امور زندگی! همين که فردی برای انجام بخش کوچکی از وظايف روزانه خود در برابر ارباب رجوع، بر سرِ او منت می‌گذارد؛ يا برعکس، وقتی می‌بينيم ارباب رجوع‌ها پيش از طرح خواست‌های خود نخست پاکت رشوه را بر سرِ ميز کارمندان اداره‌ها يا شرکت‌ها می‌گذارند؛ معنايش اين است که کل افراد جامعه چنين مبادله‌ی خلافی را پذيرفته‌اند. در واقع مادامی که فرهنگ رشوه‌خواری در درون جامعه‌ای به چالش گرفته نشوند؛ بعيد است که رشوه‌خواری در آن جامعه ريشه‌کن گردد.      

فکر می‌کنم با اين اشاره گذرا دست‌کم يک نکته کليدی و مهم تا حدودی روشن شده باشد که هرزمان چرخ‌دنده‌های اصلی جامعه‌ای با نيرو و قدرت رشوه‌خواری بگردد؛ رسيدن به دموکراسی برای مردم آن جامعه آرزوی محالی خواهد بود. با توجه به اين نکته کليدی، جمله‌ی پايانی گفتار تاحدودی روشن است: در مبارزه عليه گسترش فرهنگ رشوه‌خواری و فساد اداری، بی‌تفاوت نباشيم.

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۱

بازگشت به قهقرا؟

از لحظه‌ای که چشمم افتاد به پاره‌ای از عددها و رقم‌هايی که محله‌های مختلف شهر لاهيجان در دهه‌ی عاشورای امسال هزينه کرده‌اند؛ انگاری کسی دارد توی مغزم سوت می‌کشد. از ترس اين‌که مبادا مُهر گزافه‌گويی بر پيشانی‌ام چسبانده شود، از انتشار آن‌ها معذورم و  تنها بسنده می‌کنم به يک نمونه که در محله‌ای، فقط در يک شب، برای تأمين عذای عزاداران، ٥٠ گوسفند سر بريده‌اند. کاری که در ٥٠ سال اخير بی‌سابقه بود.

امسال پيران و جوانان لاهيجی دست‌کم در يک مورد هم‌نظرند که حجم غذاهای نذری که توسط خانواده‌ها پخته شده بود، و همين‌طور حجم غذاهای مساجد محلات که برای عزاداران محله می‌پزند؛ بيش از اندازه بود و بی‌نهايت ريخت‌و‌پاش شد.  پيرمردی از اهالی بازار که چند سالی از نزديک ناظر و شاهد اين قبيل هزينه‌هاست، دو شب پيش به من گفت: "همان‌طور که نقش و کارکردهای مثبت حزب‌های سياسی را هموارۀ در زمان انتخابات و از ميان تعداد آرايی که کسب می‌کنند می‌سنجند؛ با برآورد دقيقی از سرمايه‌گذاری‌ها، هزينه‌ها و تلاش‌ها و ابتکارهايی که در جهت راه‌انداختن دسته‌های عزاداری مصروف می‌شوند، می‌توان به قدرت «حزب نامريی»ای که هيئت‌های عزاداری محله‌ها و مسجدها بخشی از شبکه‌های سراسری آن هستند، پی بُرد". اما و متأسفانه توان اين حزب «نامريی»، نقش انعطاف‌پذيری‌اش که همواره برای جلب و جذب جوانان کشور آماده و به روز است؛ اگر نگويم هيچ، دست‌کم چنين توافقی وجود دارد که کم‌تر مورد بررسی و تحليل قرار گرفته‌اند.

در ده شب گذشته تا آن‌جايی که مقدور بود، از طريق عکس‌ها و فيلم‌ها مراسم عزاداری محله‌های مختلف را دنبال کردم و بی‌اختيار به ياد گذشت ايام و اندوخته‌های دورۀ جوانی افتادم. گرچه آن ايام از جهات مختلفی اعم از گسترش شهرها، گسترش ارتباط‌ها، ازدياد و تراکم نيروهای شهرنشين و تحصيل‌کرده به‌هيچ‌وجه قابل مقايسه با امروز ايران نيست؛ اما، هنوز هم به انحای مختلفی نشان می‌دهيم که ما مردم مقلدی هستيم و اين تنها مخرج مشترکی است ميان امروز و ديروزمان! گرچه انگيزه اصلی اين نوشته تنها نقل خاطره‌ای است نه نقد گذشته ولی، يک نکته را رُک و راست و به جرأت بنويسم که اگر تجربه عزاداری را در دورۀ جوانی در توشه نداشتم، شايد به سختی و ديرهنگام انقلاب اسلامی را درک و لمس می‌کردم.
           
فهم انقلاب، يعنی درک اين نکته که چگونه در يک جامعه سنتی با مردمی مقلّد، هميشه راه برای انواع استفاده‌ها و سؤاستفاده‌ها از باورهای عمومی باز و هموار است. چگونه بعضی از گروه‌ها با راه‌اندازی دسته‌های عزاداری و بهره‌گيری از تقديس‌های هدف‌مندانه توانستند آشوب و بلوا را در مقاطع حساس تاريخی سازمان دهند و پيش بَرنَد. يا مثل امروز جامعه‌ی ذره‌ای و اتمی شده را، با آرزوی داشتن اتم، دوباره به جامعه‌ای توده‌وار مبدل سازند. از اين منظر، پرسش کليدی اين است که اولويت چيست و در کجاست: تغيير جامعه سنتی، يا وادار کردن مردم به تقليدی نيکو و منطقی؟ و بديهی است که پاسخ‌های مختلف، راهکارهای مختلفی را می‌طلبد. اما من بجای پاسخ، تنها می‌توانم خاطره‌ام را واگويی کنم و مقايسه و قضاوت ميان ديروز و امروز را به عهده خوانندگان بگذارم.  



مهم‌ترين آرزوی بچه‌های محله ما، راهاندازی دسته عزاداری در يکی از شب‌های محرم بود. اما برپايی مراسم عزاداری در شهر ما هميشه تابع نظم و مقررات خاصی بودند. حتا در دوره‌ای که مردم شهربانی را نظميه و پاسبان را آژان می‌گفتند، پوشه قطوری در بخش آگاهی [يا اداره تفتيش] آن وجود داشت حاکی از نام محله‌های مختلف شهر، مسئولين عزاداری و روزها و شب‌هايی که اجازه برگزاری مراسم داشتند. 

واقعيت اين بود که محله ما در وسط دو محله بزرگ و قدرت‌مندی قرار گرفته بود و کسی استقلال آن را به رسميت نمی‌شناخت. مفهوم استقلال و رسميت يافتن هم خلاصه می‌شد به يک شب راه اندازی دسته عزاداری. اما از آن‌جايی‌که نام محله ما در ليست نبود، اداره آگاهی اولين و بزرگترين مانع برسر راهمان شد. تنها راه پيش‌ روی ما، بهره‌گيری از شرايطی بود که دولت، مراسم عزاداری را در دو سال ٤٣-٤٢ ممنوع ساخته بود. همين حضور و برپايی مراسم غيرقانونی و جنگ و گريزهای بعدی و سيلی و باتون خوردن‌ها، نام محله ما را، بيش از توانی که داشتيم برسر زبان‌ها انداخت. در نتيجه بعد سه_چهار‌سال تلاش پی‌در‌پی، تعدادی از بزرگان محله ما مجبور شدند تا پا پيش بگذارند و به کمک بعضی افراد با نفوذ شهر، با اداره آگاهی مذاکره و سرانجام ليست پروتکل الحاقی به محلات رسمی را امضاء کنند. از آن روز ما هم اجازه داشتيم غروب پنجم محرم هر سال و در فاصله ميان اذان مغرب تا اذان صبح فردا، دسته عزاداران محله ما را در هشت محله‌ی شهر بگردانيم.

بعد از رسميت، تازه متوجه هزينه گران عزاداری و رقابت با محله‌های ديگر شديم. در سمت راست محله ما، يک محله کارگری و نسبتن بزرگی قرار گرفته بود که عَلمَی بسيار بزرگ و پانزده شاخه داشتند. سمت چپ محله ما، محله‌ای قرار داشت تقريبا ثروت‌مند. آن‌ها نه تنها بزرگترين و پُرهزينه‌ترين دسته‌های عزاداری را در شامگاه شانزدهم محرم راه می‌انداختند، بل‌که بجای يکی، دو عَلمَ بزرگ، مجهز و گران‌قيمت داشتند. هئيتی که عَلمَ نداشت، وقتی وارد محلات ديگر می‌شد، مطابق سنت عزاداری، کسی از آن محله با چراغ و عَلَم به استقبالش نمی‌آمد و در واقع تحويل‌اش نمی‌گرفتند. تصميم گرفتيم که ما هم عَلمَدار بشويم. ولی با کدام بودجه و پشتوانه‌ای، خودمان هم نمی‌دانستيم. در واقع داستان اصلی از همين‌جا شروع می‌شود که پنج نفر ـ‌البته کوچک‌ترين‌شان من بودم با هفده سال سن‌ـ تصميم گرفتيم برای خريد به شهر رشت برويم. در حين جست‌وجو، تصادفا با مردی آشنا شديم که آدرس مغازه‌ای را در اختيار ما گذاشت که عَلمَ‌های دست‌دوم می‌فروخت. بعد از کلی بالا و پائين رفتن و چانه‌زنی، عَلمَی را به مبلغ يک‌هزار و دويست و پنجاه تومان خريديم. اما از کل قيمت، قرار شد مبلغ هشت‌صدتومانش را بعد از گذشت دهه‌ی عاشورا بپردازيم.

عاشورا که تمام شد، نه تنها بودجه‌ای در بساط نبود، بل‌که بعضی از بچه‌ها مقروض هم شده بودند. بعد از کلی بحث و نقشه، تنها راهکاری که می‌توانست ميان عَلمَ و رهايی از بدهی و آبروريزی ارتباطی برقرار سازد، تماس گرفتن با بچه‌های سياهکل بود. هر سال در روز دوازدهم محرم، سيل جمعيت مردم کوه‌نشين و روستاهای اطراف، برای ديدن دسته‌های بزرگ و متنوع عزاداری و حتا قمه زنی؛ بطرف سياهکل سرازير می‌شدند. از آن‌جايی‌که در مراسم سياهکل اصلا عَلمَی وجود نداشت، پيشنهاد ما مورد استقبال بچه‌های سياهکل قرار گرفت. صبح روز موعود [دوازدهم محرم] عَلمَ را با پارچه سبز [که ظاهرا اضافی و غير استاندارد هم بنظر می‌آمد] تزئين کرديم و با يک گروه هفت يا هشت نفری راهی آن شهر شديم.

مسير تمام دسته‌های عزاداری که از روستاهای اطراف سياهکل می‌آمدند، به ميدان بسيار بزرگی که جمعيت در آن موج می‌زد، ختم می‌شدند. بيست‌_‌سی متر مانده به ميدان بزرگ مطابق نقشه و تقسيم کار، سه نفر از بچه‌ها کنار عَلمَ ماندند و مآبقی به ميان جمعيت رفتيم و هريک در گوشه‌ای ايستاديم. از صحبت‌های مردم و دست نشان‌دادن‌های‌شان مشخص بود که خيلی‌ها برای اولين‌بار داشتند عَلمَ می‌ديدند. بمحض رسيدن عَلمَ به ميانه‌ی ميدان، هر کدام از بچه‌ها در حالی‌که دست‌های‌شان بالا بود و همه می‌توانستند اسکناس‌های دو تومانی يا پنج تومانی را خوب ببينند، به‌طرف عَلمَ خيز برداشتند و با يک دست عَلمَ را لمس می‌کردند و بصورت خود می‌کشيدند و با دستی ديگر، پول را به داخل صندوقی که در زير تيغه‌ی بزرگ عَلمَ جاسازی شده بود، می‌ريختند. همين حرکت سبب شد که بخش بزرگی از جمعيت به تقليد از اعمال ما، بطرف عَلمَ هجوم آوردند. سرريز جمعيت بقدری بود که دسته از حرکت باز ماند. حتا نيروی ژاندارمری هم نمی‌توانست مردم را متفرق سازد. بناچار عَلمَ را به گوشه‌ای از ميدان هدايت کردند تا دسته‌های مختلف بتوانند به حرکت‌شان ادامه دهند. در اين لحظه، دو تن از بچه‌ها، از دو گوشه عَلمَ، پارچه سبز تزئينی را قيچی می‌کردند و به مردم می‌فروختند. کالايی که نه تنها مورد استقبال خريداران قرار گرفته بود بل‌که جالب اينجا است بچه‌ها وقتی استقبال خريداران را ديدند، برای هر تکّه‌ی کوچک، نرخ ثابت دو تومان را تعيين کردند.

اگر اشتباه نکنم، چهل‌ و چهار سال از اين ماجرا گذشت. گرچه کسی امروز به پای عَلمَ پولی نمی‌ريزد اما، در ده سال گذشته، فقط در شهر تهران، تعداد دفاتر طالع‌بينی و انواع فال و رمالی و دعانويسی، صد برابر شده است. رشد قارچ‌گونه چنين مراکزی در کلان‌شهرهای ايران و در مقایسه با دوره ما که هنوز ارنباط‌ها محدود بود و اغلب شهرهای کشور محروم از تلويزيون؛ نه تنها شگفت‌انگيز است بل‌که، بدون تعارف سيری است بسوی قهقرايی.  

[توضيح: بخش دوم نوشته را پيش‌تر و در روز یکشنبه ۱۲ فوریهٔ ۲۰۰۶در وبلاگم گذاشته بودم.] 

سه‌شنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۱

حق مجازات يا حق شکايت؟


اگر می‌بينيم يا می‌شنويم که اکثريت مردم جهان معتقدند نظاميان حق ندارند در امور سياست مداخله کنند؛ معنايش اين نيست که نظاميان در اين رشته تخصصی ندارند يا تحصيلی نکرده‌اند. اين حُکم که متأثر از تجربه‌های مختلف و متفاوت جهانی است، تأکيد ويژه‌اش فقط و فقط روی فرهنگ و آموزش‌های پادگانی است که به‌گونه‌ای نظاميان را از اجتماع می‌کنَنَد و ديگرگونه می‌کُنند. يک نمونه مشخص وطنی آن جمله‌ای است که در تصوير زير مشاهده می‌کنيد. سردار طلايی مدعی‌ست در رشته علوم سياسی تحصيل کرد و در امور مديريت تخصص دارد. کسی که در اين دو رشته تحصيل کرده باشد به احتمال زياد نيک می‌داند که در همه جای جهان،
مردم حق شکايت دارند نه حق مجازات! اما از آن‌جايی که سردار طلايی مأنوس با فرهنگی است که به نظاميان حق هرگونه مجازات را به "متجاوزان، متجاسران و متمردان داخلی" می‌دهد؛ با همين ديدگاه وارد عرصه عمومی می‌گردد و از اين منظر جهان خارج از پادگان را تحليل و تفسير می‌کند.

متأسفانه صدای نظاميان در ميهن ما تنها صدايی نيست که می‌گويد مردم [بخوانيد سپاه و بسيج] حق مجازات دارند؛ بل‌که روحانيت نيز همسو با آن‌ها، برای اُمّتِ خود [بخوانيد شبه‌نظاميان وابسته به روحانيت] حقوق ويژه‌ای [تکليف شرعی] را قائل هستند. بی‌سبب نيست که بخشی از مردم ما شعار: "نظاميان به پادگان‌ها برگردند و روحانيان، به حوزه‌ها" را يک شعار اصلاحی می‌شناسند.  

پانوشت: دو تن از دوستان وبلاگی پرسيدند چرا بعضی از ديوارنوشته‌های فيس‌بوکی را در وبلاگ نمی‌گذاری؟ در واقع اين پرسش به‌نوعی پيشنهاد هم بود و استدلال می‌کردند که با اين کار هم وبلاگ‌ات از بی‌تحرکی نجات می‌يابد و هم اغلب دوستان وبلاگی‌ات که در فيس‌بوک حضور ندارند، در جريان کارها و فعاليت‌های روزمره‌ات قرار می‌گيرند. ديدم فکر بدی نيست!

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۱

بازار کريسمس مونستر



از ظُهر امروز تا عصر بيست‌وسوم دسامبر تقريبن بمدت يک‌ماه، بازار کريسمس در اغلب شهرهای آلمان داير است. اين بازارها در واقع عرضه کننده جنس‌های مرغوب، کمياب و اغلب دست‌بافت و دست‌سازی هستند که در بازارهای عادی به ندرت پيدا می‌شوند مثل: انواع کيف‌های پول چرمی، انواع کلاه‌های گرم و شال‌گردن‌های رنگی و متنوع، شمع‌ها و صابون‌های دست‌ساز و غيره... که هدايای مناسبی هستند برای روز کريسمس. و بديهی‌ست که در جوار اين بساط‌ها، انواع بوهای زانو شُل‌کُن کباب استيک، سوسيس‌های معروف آلمان، شاه بلوط‌ها و سيب‌زمينی‌های تنوری، قارچ سُرخ‌کرده و... به‌مشام می‌رسند که نمی‌توانی بی‌تفاوت از کنار آن‌ها بگذری به ويژه، از کنار بو و طعم شرابِ داغ!



در اوائل نوامبر سال گذشته، يعنی پيش از اين‌که بازار کريسمس داير شود پليس آلمان آمار تصادف‌های ده ماه سال 2011 را منتشر کرده بود. آن آمارها نشان می‌دادند که تنها تصادف دوچرخه‌سواران در مقايسه با سال پيش (2010) بيش از دوازده هزار مورد افزايش داشته. تأثير انتشار آن آمارها بر زندگی مونستری‌ها و شهر مونستر که هم مرکز آکادمی پليس هست و هم به شهر دوچرخه‌ها معروف است و هر مونستری بطور متوسط سه‌تا دوچرخه دارد؛ بدين نحو بود که تنها در هفته نخست بازار کريسمس، 610 نفر از دوچرخه‌سوران مونستری که شرابِ داغ نوشيده بودند، توسط پليس‌های دوچرخه‌سوار نقره داغ شدند.


پانوشت: دو تن از دوستان وبلاگی پرسيدند چرا بعضی از ديوارنوشته‌های فيس‌بوکی را در وبلاگ نمی‌گذاری؟ در واقع اين پرسش به‌نوعی پيشنهاد هم بود و استدلال می‌کردند که با اين کار هم وبلاگ‌ات از بی‌تحرکی نجات می‌يابد و هم اغلب دوستان وبلاگی‌ات که در فيس‌بوک حضور ندارند، در جريان کارها و فعاليت‌های روزمره‌ات قرار می‌گيرند. ديدم فکر و پيشنهاد جالبی است.
 

شنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۱

مدافعان مظلوميت


دوستی روز گذشته در ارتباط با ٢٣٦ نفر از اهالی فيسبوک که بمناسبت "عيد قربان" عکس‌های مظلوميت گوسفندان را به نمايش و اشتراک گذاشته بودند و يا در زير عکس‌ها کامنت نوشتند و لايک زدند؛ نيمچه تحقيقی کرد و نوشت: "وقتی می‌گويم نسل جديد در بازکردن پپسی برای خود مهارت عجيبی دارند؛ می‌گويی بی‌خيال! بگذار هرچه دل تنگ‌شان می‌خواهد بگويند...

 


بد نيست به اتفاق نگاه گذرايی داشته باشيم به وضعيت اين ٢٣٦ نفر مخالفان کشتار حيوانات در فيس‌بوک:
 
تعداد ٦٤ نفر از اين‌ جمع يعنی ٢٧درصد، قبلن و بدون هيچ مناسبتی عکس آتش و سيخ کباب را در فيس‌بوک گذاشته بودند.
تعداد ١٧ نفر از اين جمع يعنی ٠٧درصد، عکس‌های سيخ کباب ديگران را به اشتراک گذاشته بودند.
تعداد ٢٨ نفر از اين جمع يعنی ١٢درصد، عکس سيزده بدرشان در فيس‌بوک مربوط به منقل و آتش و سيخ است.
تعداد ٩٢ نفر از اين جمع يعنی ٣٩درصد، قبلن زير عکس‌های کباب بريان لايک زده بودند.
تعداد ٢٦ نفر از اين جمع يعنی ١١درصد، قبلن زير عکس کباب‌ها، کامنت‌های "به‌به! جای ما خالی:)" گذاشته بودند.
تعداد ٠٩ نفر از اين جمع يعنی ٠٤درصد، صادقانه نوشتند که کباب و کله‌پاچه دوست دارند اما، مخالف خون‌ريزی در ملاءعام هستند.

کامنت‌ها:
VA RG همه‌ش ژست و فیگوره حسن آقا. توی فیسبوک زحمت هر چیزی بودن یه فشار نرم انگشت «دوشؤخوری انگوشت» روی دکمه‌ی چپ ماوسه.  
نباید اون «جای ما خالی» رو جدی گرفت و نه این «قربانی نکنید» و نه اون «فلانی را آزاد کنید».

Mon Ta'na و نه اون فلانی را آزاد کنید. آقایان، گل گفتید جمیعن!

حسن جان، به آن دوست باید یک خسته نباشید نثار کرد! یاد طنز فیلم میهمان مامان میفتم که در لحظه‌ی حمله‌ی گربه به ماهی توی حوض، طرف گفته بود: ما داشتیم ماهی سرخ می‌کردیم و حواسمون به ماهی تو و حمله گربه بهش نبود... ما مردمان متمدنی هستیم، از گوشت تن هم می خوریم و ...

Mohseen Bafekr Lialestani چه تحقیق جالبی؟!

Mohammad Tahmak به نظر میرسه این که در فضای موضوعی قرار بگیریم مهمتره تا این که از اون فضا یا کمپین نتیجه بگیریم. به خاطر همینه که این همه کمپینهای روشنفکرانه هیچ وقت به جای درستی نمیرسه، چون همۀ کسانی که فلش کمپینها روبروشونه به خوبی میدونن که قرار نیست هیچ وقت این سیاه بازیها منتج به یک نتیجۀ عملی بشه و فیگورش از نتیجش برای حامیان کمپین شیرین‌تره.