یکشنبه، آذر ۱۷، ۱۳۹۲

خشونتِ مخالفان خشونت



در روزهايی [دوّم، سوّم و چهارم آذر ماه٩٢] که اهالی فيسبوک بمناسب ۲۰مين سال مبارزه جهانی با خشونت عليه زنان می‌نوشتند؛ اهالی روزنامه اعتماد تصوير زير را مونتاژ و منتشر کردند. آن‌ها، آشکارا زنی را که سال‌ها مرکز ثقل مذاکرها بود و نقش کليدی‌ای در نزديکی ايران با کشورهای ١+٥ داشت؛ بسيار ماهرانه و ظريف، به پشتِ صف [بخوانيد پشتِ پرده] فرستادند.


در ظاهر همه ما مخالف خشونت هستيم اما، در لحظه‌هايی که نياز به اعتراض و لب‌گشودن است، خيلی ساده از کنار افکار و اعمال خشونت‌آميز می‌گذريم. يکی از دوستان ژورناليست می‌گفت فکر می‌کنم اين برخورد نوعی ذوق‌زدگی و ناشی از موفقيتی بود که «ظريف» کسب کرده بود. اتفاقن افکار خشونت‌آميز همواره خود را در لحظه‌هايی که همه ذوق‌زده‌ايم نشان می‌دهند. پوريا عالمی در ستون طنز شرق، بسيار ماهرانه گوشه‌ای از اين مُدل خشونت را در آن روزها به تصوير کشيد که بعنوان ختم کلام، با هم می‌خوانيم:   
    
"تا حالا مشکلمان این بود که حافظه تاریخی نداریم، اما بعد از جریان مذاکرات «ژنو» مساله این شده که نه‌تنها حافظه تاریخی نداریم که حتی آدم‌ها را با هم اشتباه می‌گیریم. یعد از ژنو۳ جواد ظریف را صدا می‌کنند مصدق. البته شبیه هم هستند. جفتشان هم کم‌مو هستند هم دکتر. اما اگر قرار بود هر دکتر کم‌مویی را مصدق صدا کنیم که ثبت‌احوال دچار مشکل می‌شد. بعد هم حالا ظریف یک کار ظریفی کرده، یعنی باغچه را شخم‌زده، دانه را کاشته، اما شش‌ماه طول می‌کشد ببینیم چه گلی کاشته."

جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۹۲

زندگی نلسون ماندلا به روايت تصوير



دوران کودکی

۱۹۵۲

رولی‌هلاهلا ماندلا، پسر یکی از سران قبیله تمبو، روز ۱۸ ژوئیه ۱۹۱۸ در دهکده کوچکی بنام اموزو در استان کیپ شرقی آفریقای جنوبی به‌دنیا آمد. او اولین کسی در خانواده‌اش بود که به مدرسه رفت. در مدرسه بود که او را نلسون خواندند. در آن زمان معمول بود که کودکان را با نام های انگلیسی صدا کنند. او در سال ۱۹۴۱ برای اینکه مجبور به ازدواج نشود، به ژوهانسبورگ گریخت و در دفتر وکالت والتر سیسولو شروع به کار کرد. او همچنین با پیوستن به کنگره ملی آفریقا، اولین گام‌هایش را در عالم سیاست برداشت، و به تشکیل سازمان جوانان این حزب کمک کرد



محاکمه به دلیل خیانت

۱۹۵۶

ماندلا در سال ۱۹۵۲ پروانه وکالتش را گرفت و همراه با اولیور تامبو اولین دفتر وکالت سیاه‌پوستان را در کشور تأسیس کرد. کنگره ملی آفریقا نگران بود که دولت آپارتاید فعالیتش را ممنوع کند، و به‌همین دلیل ماندلا را مأمور کرد زمینه فعالیت زیرزمینی آن را فراهم کند. او در سال ۱۹۵۶ دستگیر شد و به‌همراه ۱۵۶ نفر دیگر به خیانت به کشور متهم شد. محاکمه آنها چهار سال طول کشید و سرانجام ماندلا از این اتهام تبرئه شد. ماندلا در سال ۱۹۵۸ با وینی مادیکیزلا ازدواج کرد.


حبس ابد

۱۹۶۴

در ۲۰ مارس ۱۹۶۰ در جریان اعتراضات سیاه‌پوستان پلیس ۶۹ معترض را کشت. سپس وضعیت اضطراری اعلام و فعالیت کنگره ملی آفریقا ممنوع شد. کنگره ملی آفریقا یک سازمان زیرزمینی به نام "امخونتو وسیزوه" (به معنای نیزه ملت) به‌ رهبری ماندلا تشکیل داد. او به زندگی زیرزمینی روی آورد، اما در سال ۱۹۶۲ به‌ اتهام خروج غیرقانونی از کشور دستگیر شد. در سال ۱۹۶۳ هنگامی که او در زندان بود به خرابکاری متهم شد. در ۱۹۶۴، ماندلا و هفت نفر دیگر به حبس ابد محکوم و برای گذراندن محکومیتشان به جزیره روبن تبعید شدند.

و بالاخره آزادی

۱۹۹۰

جامعه جهانی به تشدید مجازات‌ها علیه آفریقای جنوبی روی آورد. فشار ناشی از این مجازات‌ها نتیجه داد، و در سال ۱۹۹۰ فردریک ویلم دکلرک، رئیس جمهوری آفریقای جنوبی، ممنوعیت فعالیت کنگره ملی آفریقا را لغو کرد. ماندلا در ۱۱ فوریه ۱۹۹۰ بعد از ۲۷ سال حبس آزاد شد. او و همسرش وینی در میان تشویق جمعیتی عظیم زندان را ترک کردند. در اولین نشست کنگره ملی آفریقا، که سال بعد برگزار شد، ماندلا به ریاست حزب انتخاب شد. گفتگوها برای ایجاد یک دموکراسی چندنژادی در آفریقای جنوبی هم آغاز شد  .

 

 جایزه نوبل

۱۹۹۳

در سال ۱۹۹۳ ماندلا و فردریک ویلم دکلرک، رئیس جمهوری آفریقای جنوبی، به‌ دلیل تلاش‌هایشان برای آوردن ثبات به کشور مشترکا جایزه صلح نوبل را دریافت کردند. ماندلا در موقع دریافت جایزه گفت: "ما آنچه در توان داریم برای کمک به نوسازی دنیای خود انجام خواهیم داد". 


رئیس جمهوری جدید

۱۹۹۴

در سال ۱۹۹۴ برای نخستین بار در تاریخ آفریقای جنوبی، همه نژادها در انتخاباتی دموکراتیک شرکت کردند. ماندلا با رأی بالایی به ریاست جمهوری انتخاب شد. او روز ۱۰ مه ۱۹۹۴ در سخنرانی شروع دوران ریاست جمهوری اش گفت: "بگذارید آزادی حاکم شود! خدا به آفریقا برکت دهد!" یکی از مهم‌ترین مشکلاتی که ماندلا با آنها مواجه بود، کمبود مسکن برای فقرا بود. زاغه‌های حاشیه شهرهای بزرگ همچنان دردسرساز بود. تابو امبکی اداره امور روزمره دولت را به دست گرفت و ماندلا به تبلیغ و شناساندن کشور در خارج مشغول شد.


بازگشت به جزیره روبن

۱۹۹۵

نلسون ماندلا برای گرامیداشت پنجمین سالگرد آزادی‌اش از زندان در فوریه ۱۹۹۵ به جزیره روبن، جایی که برای ۱۸ سال در آن زندانی بود، بازگشت. او با زندانیان سابق آن جزیره دیدار کرد؛ کسانی که مجبور به کار اجباری شده بودند. گفه می شود ریه های آقای ماندلا در دوران کارش در زندان آسیب دیده بود .


با من تماس نگیرید!

۲۰۰۴

تابو امبکی در کنگره ملی آفریقا جانشین ماندلا شد و در سال ۱۹۹۹ به ریاست جمهوری رسید. ماندلا در روز تولد ۸۰ سالگی‌اش با گراسا ماشل، بیوه رئیس جمهوری سابق موزامبیک ازدواج کرد. او به سرطان پروستات مبتلا شد و یک دوره اشعه‌درمانی را آغاز کرد. او در سال ۲۰۰۴ خداحافظی‌اش از فعالیت های عمومی را اعلام کرد، و گفت می‌خواهد در کنار خانواده‌اش زندگی آرام‌تری را بگذرادند. او به شوخی به خبرنگاران گفت: "خواهش من این است: به من زنگ نزنید، خودم با شما تماس می‌گیرم."

جشن تولد

۲۰۰۸

عده زیادی از نوازندگان، ستارگان سینما و سیاست‌مداران در سال ۲۰۰۸ در جشن تولد ۹۰ سالگی ماندلا در هاید پارک لندن به او پیوستند. او خطاب به حاضران گفت: "وقت آن رسیده که دست‌های تازه‌ای عهده‌دار مسوولیت‌ها شوند. حالا دیگر نوبت شماست."

بازنشستگی

۲۰۱۰

رئیس جمهوری سابق بعد از کناره‌گیری از عرصه عمومی به‌ندرت در انظار ظاهر شد. البته او در مراسم اختتامیه جام جهانی ۲۰۱۰ آفریقای جنوبی حضور داشت. ماندلا در ژانویه ۲۰۱۱ برای انجام "آزمایش‌های تخصصی" در بیمارستان بستری شد و در فوریه ۲۰۱۲ به‌ دلیل ناراحتی مزمن در ناحیه شکم به بیمارستان رفت. از حدود دو سال گذشته، نلسون ماندلا بارها در بیمارستان بستری شده بود  .



برگرفته از سايت: بی‌بی‌سی فارسی

از اموال ديگران هم می‌توان ارث بُرد؟



به پليس آلمان گزارش دادند که يکی از شهروندان هنرمند آلمانی که اتفاقن نقاش هم بود، دو‌_‌سه تابلوی نقاشی گرانمايه و گران‌بهاء را در يکی از حراجی‌های معروف کشور سوئيس، به مبلغ ده‌ها ميليون دلار فروخت.

پليس اقتصادی که وظيفه‌اش کشف پول‌شويی‌ها، رشوه‌ها، انتقال ثروت‌های غيرمجاز و فرارهای مالياتی است، مسئوليت تحقيق، و تشخيص صحت و سقم گزارش را به عهده گرفت. و جالب اين است که در همان نخستين هفته‌ی تحقيق [و همين‌طور تعقيب و مراقبت] پليس با استناد به دو مورد مستند حقوقی زير، موفق شد تا حُکمِ تفتيش خانه و جلب متهم را از دادستانی بگيرد: نخُست اين‌که تابلوهای فروخته شده متعلق به قرن‌های نوزدهم و هيجدهم بودند؛ يعنی اموال فروخته شده حاصل کار نقاش آلمانی نبود و دوم، بهای اموال فروخته شده به آلمان انتقال داده نشد.

پليس در تفتيش خانه شهروند هنرمند آلمانی اتاقی را کشف می‌کند که انبار ويژه‌ای بود برای نگهداری تابلوهای نقاشی نفيس و تعدادی هم به معنای واقعی ناياب. گزارش پليس حاکی‌ست متهم مدعی شده تابلوهای نقاشی بخشی از اموال پدری‌ست که ارث بُرده است.  
وقتی قاضی از متهم می‌پرسد که لطفن يک بار ديگر توضيح دهيد چگونه صاحب اين همه اموال ارزش‌مند و گران‌بهاء شده‌ايد؛ متهم، بی‌آن‌که «منشور حقوق شهروندی» دولت «تدبير و اميد» را خوانده باشد، انگشت می‌گذارد روی بند ٥٤ ماده سوم منشور دولت روحانی و به قاضی اخطار می‌دهد که مواظب باشد: "مالکيت شهروندان محترم است. هر مالکی نسبت به مايملک خود حق همه‌گونه تصرف و انتفاع را داراست".




قاضی در پاسخ می‌گويد: اتفاقن يکی از چند دليلی که من در اين جايگاه ايستاده‌ام، پاسداری از حقوق مالکيت شهروندان آلمانی‌ست و از اين منظر ناچارم که مطابق گزارش پليس به اطلاع‌تان برسانم اين ميراث پدری متعلق به شهروندان يهودی بود که پدر شما در سال‌های جنگ جهانی دوم، مستقيم يا غيرمستقيم، از خانه آن‌ها مصادره نمود.

شهروند هنرمند آلمانی بسيار ظريف و هنرمندانه معترض می‌گردد که: محاکمه کردن ارث‌بر به جُرم اعمال ارث‌گذار، خلاف قانون است. من مسئول اعمال پدرم نيستم و از اين منظر عليه شما [قاضی] شکايت خواهم کرد. قاضی لب‌خندزنان به متهم اطمينان می‌دهد که: حق با شماست! از آن‌جايی که شما مسئول اعمال پدرتان نيستيد، حق تصرف و انتفاع از اموال مصادره شده را نداريد.

حُکم نهايی دادگاه هنوز روشن نيست اما، استدلال‌های منطقی قاضی برای ايرانيانی که بعد از گذشت ٣٥ سال از انقلاب هنوز هم با معضل تصرف عدوانی و مالکيت عدوانی روبه‌رو هستند، حائز اهميت فراوانی است. مطابق اين استدلال حقوقی اگر فرزندان و نوه‌های مصادره‌کنندگان، از قبلِ تصرف‌های عدوانی منتفع گردند؛ به‌نوعی شريک جُرم محسوب می‌شوند و بايد محاکمه گردند. 

دوشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۹۲

امام؛ پيشوای سياسی يا الگوی ايمانی؟



پش‌گفتار:


همان‌طور که می‌دانيد يادداشت «امام؛ پيشوای سياسی يا الگوی ايمانی؟» علتی شد برای توقيف روزنامه بهار. دليل اصلی توقيف هم چيزی نيست جز ادامه جنگ قدرت در درون حکومتی که از چهار سال پيش بر سر جانشين انتخابی يا انتصابی امام حی و حاضر تشديد شد.
چهار سال پيش خامنه‌ای در برابر دفاع سرسختانه ميرحسين موسوی از امامت؛ بحث اولويت مديريت بر امامت را پيش می‌کشد [نگاه کنيد لينک: امام مقوايی پايان عصر ولايت] که با مخالفت شديد روحانيان قم مواجه می‌گردد. مقالۀ پيش‌رو در واقع ادامه و نتيجه همان بحث است که از يک‌سو، منکر اصل امامت به روايت شيعه است و اما از سوی‌ديگر، معتقد است بنيان خلافت [يا ولايت] بر انتخاب است و مردم با رأی مستقيم خود خليفه [يا ولی] وقت را انتخاب می‌کنند.    
در ضمن، در بارۀ نگاه خامنه‌ای به امامت، به لينک زير مراجعه کنيد:




امام؛ پيشوای سياسی يا الگوی ايمانی؟

نويسنده: علی‌اصغر غروی
روزنامه‌ی بهار (چهارشنبه، اوّل آبان ١٣٩٢)

برای ما که باور داریم پیامبر اسلام خاتم انبیاء الهی است، رحلت او معنایی می‌یابد، ورای رنج‌ها و تاثرهای عاطفی فقدانش. زیرا بسته شدن لب‌های او یعنی خاموش شدن آخرین نداهای آسمان در هدایت بشر. گرچه خداوند پیوسته بندگانش را به صراط مستقیم رهنمون است اما نزول اینچنین حقایق هستی و تبیین رموز سعادت انسانی پایان یافته است. با این وصف روشن است که آخرین کلمات چنین پیامبری، اهمیتی صد چندان می‌یابند. پس باید آخرین وصایای او در ماجرای غدیر، به عنوان بخشی از آخرین سخنانش، کاوشی جدی و عمیق را در پی‌داشته باشد. و بی‌خود نیست که این‌ها همه بحث و نظر را به‌دنبال کشانده است. این هم نظری است در میان نظرها.
یکی از مهم‌ترین مسائلی که قرآن بر آن تاکید داشته و اقدام برای به انجام رساندنش را از همه انبیاء و پیروانشان طلب کرده، امامت و پیشوایی از یکسو و تشکیل امت است از دیگر سو، به منزله گروهی که از نظر تفکر در زندگی متحدند، و از یک امام و پیشوا تبعیت می‌کنند. در فرهنگ قرآنی ما ابراهیم اولین پیامبری است که به توحید فراخوانده و سپس تشکیل امت داده، یعنی توانسته است گروهی از انسان‌ها را که دارای یک ملت (اندیشه) هستند گرد هم آورد و صاحبان آن اندیشه، به جهت طرز فکر و ملتِ واحدی که دارند، در اخلاق، ‌‌منش وکنش، متمایل، منسجم، متماسک، متحد، متعاون، همراه، هم‌مقصد، هماهنگ و هم‌پیمان هستند.
«وَإِذِ ابْتَلَی إِبْرَاهِیمَ رَبُّهُ بِکلِمَاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قَالَ إِنِّی جَاعِلُک لِلنَّاسِ إِمَاما» (بقره ۱۲۴)
ای پیامبر به‌خاطر داشته باش که خداوند ابراهیم را برگزید و برای او کلمات خودش را به اتمام‌رسانید وگفت‌ ای ابراهیم (اکنون که کلمات بر تو تمام شده است) من تو را پیشوای مردم قرار می‌دهم» از مضون آیه چنین بر می‌آید که با اتمام کلمات بر ابراهیم، هرآنچه را که او در راستای هدایت جامعه به سوی دعوت الهی نیازمندش بوده است، خداوند در اختیارش قرار داده و اکنون می‌تواند نقش امام و پیشوا را ایفا کند. آیا مراد از این امامت، پیشوایی سیاسی جامعه است؟ برای پاسخ به این سوال، آیه فوق را در کنار آیه سوم از سوره مائده می‌نشانیم که از آن موضوع معرفی علی(ع) برای جانشینی سیاسی پیامبر(ص) استخراج شده است:
«الْیوْمَ أَکمَلْتُ لَکمْ دِینَکمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیکمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکمُ الْإِسْلَامَ دِینا» (مائده ۳)
آیا برداشت مذکور از آیه فوق پذیرفتنی است؟ از چشم‌اندازهای گوناگونی می‌توان پاسخ این پرسش را جست‌وجو کرد:
۱- آیات قبل و بعد از آیه فوق موید این معنی است که خداوند پیامبر را موظف می‌کند هر آنچه بر او نازل می‌شود، بی‌کم‌وکاست، ابلاغ کند و در این میان هیچ پیشامد و گزندی وی را از انجام رسالت باز ندارد و بر طغیان و مخالفت و سرکشی کافران اندوهگین نباشد. پس، از سیاق آیات چنین به‌نظر می‌رسد نعمتی که تمام شده است، همان وحی خداوندی (قرآن) و تحقق عینی آن (اسلام) باشد. یعنی اکنون که وحی بدون هیچ نقص و گزندی به مردم ابلاغ شده است، نعمت بر ایشان تمام است.
۲- اگر موضوع«بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَیک» معرفی علی(ع) به خلافت می‌بود، باید بلافاصله در همین جا آن را ذکر می‌فرمود، زیرا خداوند حکیم است و تاخیر بیان از وقت حاجت از حکیم، قبیح.
۳- تخصیص آیات کتاب به یک موضوع، باید همراه با دلائل بسیار روشن صورت پذیرد، در غیر این ‌صورت موجب بروز ناهماهنگی در آیات، می‌شود. در اینجا نیز اگر مضمون آیه فوق را همان «نصب سیاسی» بپنداریم، با آیاتی ناسازگار می‌شود که به پیامبر دستور می‌دهد در اداره دنیای مردم (یعنی همان «امر») با آنان مشورت کند: «وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْر» و «وَأَمْرُهُمْ شُورَی بَینَهُمْ»
۴- علی (ع) خود در جای‌جای نهج‌البلاغه بر این نکته تاکید می‌نهد که حکومت سیاسی از طریق بیعت و رای در اختیار قرار می‌گیرد. به عنوان نمونه امیرالمومنین در نامه ششم نهج البلاغه خطاب به معاویه می‌نویسد:
«مردمی که با ابوبکر و عمر و عثمان بیعت کردند، هم بدانسان بیعت با مرا پذیرفتند. پس کسی که حاضر است نتواند دیگری را خلیفه گیرد و آن‌که غایب است نتواند کرده حاضران را نپذیرد. شورا از آن مهاجرین و انصار است. پس اگر اینان بر امامت کسی گرد آمدند و او را امام خود نامیدند، خشنودی خدا هم در آن است….»
کلمات مولی آشکارا بیانگر این حقیقت است که خلافت، امری انتصابی از جانب خداوند نیست و جانشین سیاسی رسول خدا باید توسط مردم انتخاب شود.
۵- علی(ع) هرگز از حقی در امر خلافت و حکومت که از جانب خدا برای او در نظر گرفته شده و توسط پیامبر ابلاغ شده باشد، حرفی به میان نمی‌آورد. حتی آنجا که می‌خواهد از حق خود برای خلافت دفاع کند، بر ارزش‌ها و شایستگی‌های خودش تاکید می‌کند و مردم را بر این نکته «آگاه» می‌سازد که مبادا در «انتخابِ» خود دچار اشتباه شوند. در تمام خطبه‌های نهج‌البلاغه، نسبت بین «آگاهی و انتخاب» چنان آشکار است که جای هیچ تردیدی باقی نمی‌گذارد که نگرش علی(ع) به مقوله حکومت چگونه و چیست! علاوه براین، نگاهی به گفتار،‌منش و کنش وی در طول ۲۵ سال کناره‌گیری و ۵سال حکومت، موید این مطلب است.
۶- رفتار علی (ع) با هر سه خلیفه پیش از خود و به‌ویژه ابوبکر و عمر، که در بسیاری از کتب تاریخی مکتوب شده، به روشنی نشان می‌دهد که وی آن‌ها را کسانی نمی‌پندارد که سخن پیامبر را بر زمین زده و حکومت را غصب کرده باشند! همکاری‌های شگفت‌انگیز علی (ع) با خلفا، که بارها از جانب خودشان مورد تاکید قرار گرفته، آن چنان مشفقانه است که جای هیچ شائبه‌ای باقی نمی‌گذارد. به عنوان نمونه، در کتاب الغارات ثقفی شیعی از قول امیرالمومنین علی(ع) آورده است که: «چون رسول خدا (ص) فرائضی را که بر عهده اوست به انجام رسانید، خداوند عزوجل او را از این جهان فانی به دیار باقی برد، صلوات خدا و رحمت و برکاتش بر او باد، سپس مسلمین دو نفر امیر شایسته را جانشین او کردند و آن دو امیر به کتاب و سنت عمل کرده و سیره خود را نیکو کرده و از سنت و روش رسول خدا(ص) تجاوز نکردند آنگاه خدای عزوجل ایشان را قبض روح کرد. خداوند ایشان را مورد مرحمت قرار دهد.»
۷- اگر امیرالمومنین فرمان خدا را برخلافت خود بعد از رسول اکرم(ص) می‌یافت، آیا شجاعت و شهامت و عدالت او اقتضا نمی‌کرد که یک تنه شمشیر برکشد و فرمان و عدل خدا را جاری سازد؟! و آیا از دروازه حکمت و شهر علم نبوی بعید نبود که بیان این حق را از وقت حاجت به تاخیر اندازد؟!
۸- مروری بر مجموعه دغدغه‌های علی(ع) در باب «حکومت» در آن دوران، که در کتب تاریخی و نیز نهج‌البلاغه مندرج است، نشان می‌دهد که تمام اعتراض وی معطوف به نگرش حذفی بوده است. یعنی این‌که خلیفه یا هرکس دیگری دامنه اختیار مردم را تنگ کند. مثلا این‌که خلیفه، خلیفه بعد از خود را نصب کند، یا به‌گونه‌ای عمل کند که نتیجه برآیند آرا، انتخاب فرد خاصی باشد. اعتراض علی معطوف به چنین فرآیندی است. همان چیزی که ما امروز انتخاب مدیریت شده یا هدایت یافته می‌نامیم. او به عدم انتخاب خود در شورای سقیفه هیچ اعتراضی ندارد، بلکه واکنش وی به محدود شدن عرصه انتخاب بود و نیز این‌که نتوانست خود را در معرض انتخاب مردم قرار دهد. نگرانی علی(ع) تنها محدود شدن وسعت گزینش مردم بود و از کلماتش این امر به آسانی قابل استنباط است. بندهای هشتگانه فوق، هرچند بسیار مجمل و مختصر طرح شد، اما آشکار می‌سازد که مراد از «اتمام نعمت» در آیه مذکور، نه حکومت و پیشوایی دنیوی، بلکه اتمام بعثت نبی، نزول، دریافت و ابلاغ بدون کاستی و نقصان قرآن است. همین قرآن کامل و تمام است که قادر است امام و پیشوای امت واقع شود. این دُرُست همان چیزی است که درباره ابراهیم واقع شد. ابراهیم به مقام امامت نائل شده و اسوه ملت شد، چون نعمت بر او تمام شد. برای مسلمانان نیز به همین سان، از طریق بعثت رسول و با ابلاغ وحی و شکل‌گیری کامل قرآن، نعمت تمام شده است و اکنون باید مسلمانان به کتاب خدا و عمل رسولشان اقتدا کنند تا در اندیشه و عمل، شاهد و الگوی سایر امم باشند.
پس در راستای عمل به همین آیه است که علی(ع) تمام همت خود را مصروف تامل و تدقیق در قرآن و اجرایی کردن آن می‌سازد، تا آنجا که شیخ محمد عبده در بیان اندیشه و رفتار علی، وی را قرآن مجسم می‌نامد. ولی متاسفانه، بنا به فرموده مولی(ع)، شیعیان «به جای آن‌که کتاب را امام خود بدانند خود را امام کتاب می‌دانند» و برخلاف خواست او، بنده جهالت خود شده‌اند و مدام بر حق ضایع شده علی در حکومت چند روزه دنیوی می‌گریند! حکومتی که طبق فرموده مولی، ارزش آن از عطسه بز نزد وی کمتر بود. آیا می‌شود چیزی که از منظر امیر مومنان (ع) قدر و منزلتش از عطسه بز کمتر است، از طرف خدا باشد و تازه از این فراتر، اتمام نعمت و اکمال دین نیز باشد؟! مولی علیه‌السلام چه عالمانه از چنین روزهایی خبر داده می‌فرماید:
«و بعد از من بر شما زمانی خواهد آمد که هیچ چیز در آن زمان پوشیده‌تر از حق و هیچ چیز هم پیداتر از باطل‌ و هیچ چیز هم شایع‌تر از دروغ بر خدا و رسول نیست! در نزد اهل آن زمان هیچ کالایی کسادتر و بی‌مشتری‌تر از کتاب خدا نیست، البته اگر در جایگاه خود باشد! اما بسیار پرمشتری می‌شود، اگر از جایگاه خود تحریف گردد… کتاب و اهل کتاب دو نفر تبعیدی مطرود هستند که در راه حرکت می‌کنند و هیچ صاحب پناهی آن‌ها را پناه نمی‌دهد… مردم درآن زمان اجتماعشان بر تفرقه است، از جماعت گریزانند، گویا که این مردم پیشوایان کتابند و گویا که پیشوای آنان قرآن نیست. آنگاه از قرآن جز نامی نزد آنان باقی نماند و آنان جز خطی از قرآن نشناسند….»
… در باور چه کسی می‌گنجد که شیعیان این علی، رسم وی و موعظه او را، که چنگ یازیدن به حبل متین الهی (قرآن) و اتحاد مسلمانان است، کنار نهاده‌اند و به جای تدقیق و تفقُّه در آیات قرآن و عمل به آنچه خداوند در کتاب از آنان خواسته، اسم علی را با فهم ناقص و ناصحیح خود از آیات کتاب و روایات مجعوله در هم می‌آمیزند و بر آتش تفرقه و اختلاف مسلمین هیزم می‌ریزند و آتش‌بیار معرکه می‌شوند و در قالب حُبّ و وَلایت امیرالمومنین، بزرگ‌ترین مظالم را در حق اهداف عالیه، الهی و انسانی شریف‌ترین و زبده‌ترین گوهر جهان بشریت مرتکب می‌شوند و بی‌آن که کوچک‌ترین سنخیتی در بینش،‌منش و کنش ایشان با علی (ع) وجود داشته باشد، مفتخرند که شیعه او هستند و منتظر شفاعت و دستگیری وی در آخرت!
البته این امر جدیدی نیست. از همان زمان نیز رسم و سنت علوی را کسی نمی‌پسندید. خطبه‌ها و نامه‌های آن حضرت در روزگار خلافتش، مبین این است که وقتی او، به انتخاب و بیعت مردم، بر مسند حکومت نشست، به‌خوبی می‌دانست که مردم تاب تحمل عدالت او را ندارند. از این رو پیوسته از پیروان و شیعیان خود گله‌مند و آزرده خاطر بود، که اسم علی را می‌خواهند اما رسمش را برنمی‌تابند.
چگونه می‌توان تصور کرد که اندیشه علی (ع) معطوف به کسب و حفظ قدرت بوده است؟! و چگونه می‌شود گزاره معطوف به کسب و حفظ قدرت را با این حقیقت تاریخی وفق داد که او می‌دانست ابن‌ملجم مرادی، به دستور خوارج، که اتفاقا همه خود را شیعه و پیرو علی می‌نامیدند، قصد کشتنش را کرده، ولی محافظی بر خود اختیار نکرد و مجرم را قبل از ارتکاب جرم مجازات نکرد؟! علی امام است و مهم‌ترین نقش او، همین امامت و پیشوایی امت است تا قیام قیامت. او حاکم سیاسی مردم برای چند روز گذرا و ناپایدار دنیا نیست. یعنی علی بیش از آن‌که حاکم مسلمین باشد، امام و الگوی بشریت است. او زعامت کبری دارد. امر خلافت در برابر این نقش یگانه امامت تا قیامت، آن‌قدر ناچیز است که علی آن را به سادگی فرو می‌نهد، تا با ریخته شدن خونش، الگویی بسازد برای رهبران و حاکمان در طول تاریخ. او بیش و پیش از هرکس و هرچیز یک امام است. امام اخلاق و شرف و کرامت و آزادی و آزادگی و عدالت و انسانیت. امامی که یگانه دغدغه‌اش تبیین راهی است که خداوند در کتابش، به وسیله کلام رسولش به او آموخته است، اما ذهنش هرگز مشغول خلافت و حکومت دنیایی نیست. حکومتی که تاکید فرموده است «زمام شترش را بر گردنش می‌افکند و رهایش می‌سازد». او که خود را تجسم کامل پیام وحی می‌دانست، آرزو داشت امام امتی باشد که نعمت هدایت از طریق همین کلام بر آن‌ها تمام شده است.
چنین عملکردی است که علی (ع) را به شخصیتی مبدل ساخته که مسلمان و غیرمسلمان و شیعه و سنی در وصفش قلم‌ها رانده و سخن‌ها گفته‌اند. پس علی نقش امامتش را به تمامی ایفا کرده و به‌راستی امام و الگوی امت‌ها شده است. مرحوم حکیم علامه غروی، در خطبه نماز جمعه ۱۸ آبان ۱۳۵۸، با توجه به عرصه‌های گوناگون حیات امام علی (ع) و نقش انکار‌ناپذیر و بی‌مثال او در تبیین و ابقاء مفاهیم بنیادین اسلام، امیرالمومنین را «جزء اخیر علت تامه دین اسلام» می‌نامد و می‌گوید: «چنان مساوات و برابری را به معنای واقعی و صحیح کلمه میان امت جاری کرد، چنان آزادی افکار و اندیشه را به مردم شناساند و به این‌ها عمل کرد به‌طوری‌که حتی از حق خودش هم صرف‌نظر کرد تا آراء مردم محترم باشد و این قانون اسلام باقی بماند و حکومت مردم بر مردم و سرنوشت مردم به دست مردم بودن، برای همیشه الگو باشد و این از مختصات و امتیازات دین اسلام است. پس همه مطالب و همه احکام را امیرالمومنین اجرا کرد، برنامه‌ها و کارهای امیرالمومنین هم همه نوشته شده است، بیاناتش همه نوشته شده است… این است که مطلب تمام است و امیرالمومنین جزء اخیر علت تامه دین اسلام است.» ‌این انسان کامل، طبیعتا شایسته این وصف نبی می‌شود که:
«مَنْ کنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِی مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالَاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَا» (کافی، ج۱، ص۲۹۳، باب الإشاره و النص
علی امیر المومنین) «هر که من دوست اویم علی هم دوست اوست. خداوندا هرکه او را دوست دارد دوستش بدار و با هر که وی را دشمن می‌دارد دشمن باش.»
اکنون اگر به آیه ابتدای بحث درباره امامت ابراهیم بازگردیم، خواهیم دید که ابراهیم(ع) نیز با اتمام کلمات الهی، امام می‌شود. یعنی امامت امت آنگاه میسر است که انسان پیام هدایت الهی را در خود مجسم و تمام سازد و به مقام خلیفه اللهی نائل شود. علی(ع) نیز چون تمامی کلمات خالق را در خود محقق و صفات جمال او را در خود متجلّی ساخته، به امامت امت، نائل شده است، نه فقط در حیاتش و نه تنها برای پنج سال، که تا قیام قیامت و برای همه دوران‌ها و برای همه انسان‌ها؛ و این همان زعامت کبراست. البته هر آن کس که امامش قرآن باشد و به کتاب و کلام الهی دل بسپارد، به‌مثابه الگو و امام برای تمام جهانیان است.
«هُوَ سَمَّاکمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ وَفِی هَذَا لِیکونَ الرَّسُولُ شَهِیدا عَلَیکمْ وَتَکونُوا شُهَدَاءَ عَلَی النَّاسِ» (حج ۷۸)
آیا معنای «زعامت کبری» که تا قیام قیامت ادامه خواهد داشت، جز این است؟ آیا میان این زعامت و امامت، که علی(ع) مصداق اَتَمّ آن است، با خلافت و زعامت سیاسی، هیچ سنخیت و شباهتی وجود دارد؟ یا تنها اشتراک لفظی ساده‌ای است که انحراف‌های شگفت‌ به‌بار آورده؟! (ر. ک. کتاب چند گفتار/ اثر آیت‌الله سیدمحمدجواد موسوی غروی)
نتیجه آن‌که جزو وظایف رسولان الهی، از جمله پیامبر اسلام، تعیین جانشین یا خلیفه، که اصطلاحا نصب می‌گویند، برای تشکیل حکومت و اداره امور دنیای مردم نبوده است. پیامبران و به‌ویژه پیامبر اعظم برای رهایی بشر از همه قیود و بندهای جهل و بردگی و اسارت مبعوث شده‌اند (اعراف ۱۵۷). نصب یا تعیین، در خود، مفهوم سلب آزادی و نوعی از بندگی و بردگی را دارد. از این‌رو ناقض هدف بعثت رسول اسلام، مذکور در آیه ۱۵۷ اعراف است. بر این پایه حتما رسول اسلام خود ناقض پیامی که آورده است نمی‌شود. بر همین اساس است که شیعه با نصب عمر توسط ابی‌بکر و نصب عثمان توسط عمر شدیدا مخالف است و آن را مغایر با کتاب و سنت و متضاد با اصل آزادی انسان قلمداد کرده است. وقتی خدای تعالی در کتاب مجیدش انسان را در قبول دین، ماندن در آن یا خروج از آن آزاد و مخیر گذاشته است، چگونه اذن داده است حاکمان بر این مردم، منتخب و برگزیده آن‌ها نباشند و در این امر با این اهمیت مسلوب‌الاختیار باشند؟! پس پیام غدیر از سوی رسول آزادی و رهایی و عدل، معرفی ولی و امام مردم است تا قیام قیامت، نه تعیین و نصب حاکم سیاسی برای مدتی کوتاه. بارخدایا! در پرتو تعالیم کتابت از ظلمات، کژی‌ها و تباهی‌ها رهایمان ساز و به نور ایمان و آگاهی داخلمان گردان، تا وعده تو را محقق ساخته باشیم و بسان پیشوایمان علی، الگو برای همه مردم باشیم. خداوندا! درود
همیشگی ات را بر او فرست که چه نیکو امامی است برای ما و چه صالح بنده‌ای است برای تو.

پنجشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۲

آيا نوه امام دروغ می‌گويد؟



اگر برای دقايقی روی جدول آمار جمعيتی زير، روی ترکيب و دوره‌های مختلف سنی و اختلاف آماری جنسيتی که برگرفته از آخرين سرشماری [سال ۲۰۱۱ میلادی] در کشور آلمان است، کمی مکث و دقت کنيم؛ بيرون کشيدن دو نکته‌ی کليدی زير از درون جدول، کار دشواری نيست:
نخست، جنگ جهانی دوّم سبب شد تا کشور آلمان گرفتار کسری موازنه‌ی منفی جمعيتی گردد؛
دوّم، برای رهايی از اين موازنه‌ی منفی و رسيدن به سطح استاندارد جهانی [در برابر هر ١٠٥ پسر ١٠٠ دختر]، کشور آلمان دست‌کم به ٦٠ سال زمان نياز داشت. 



همه‌ی ما می‌دانيم که زنان و کودکان ساکن در جوامع در حال جنگ [آلمان، افغانستان، ايران يا سوريه]، زندگی بسيار تأسف‌باری داشتند و دارند. اين زندگی در جوامع اسلامی، بغايت دراماتيک بود و هست. البته تنها تفاوت امروز با ديروز اين است که برخلاف پنهان‌کاری‌های آيت‌اله خمينی؛ روحانيان وهابی آشکارا فتوای جهاد جنسی می‌دهند. در واقع، تحت تأثير اين نوع داده‌ها و اطلاعات بود که خانم نعيمه اشراقی نوه امام، اعتراض‌های خفيف يا متلک‌های نيش‌دار زنان اندرونی را عليه پدر بزرگ، در جمله‌ای باصطلاح طنز‌گونه و بسيار تلخ و دردناک، در فيسبوک نوشت: "امام خمينی: ای پاسداران، بيوه شهدا را بگيريد! ای کاش من هم پاسدار بودم".
بزرگ‌ترين خطر و تهديد در جامعه‌ی واپس‌مانده، واپس رفتن و آلوده شدن و عادت‌کردن به واپس‌انديشی است. نمونه‌اش، صدها نفر عليه خانم نعيمه [اين شمع کم‌سوی اندرونی خانه‌ی تاريک‌انديشان] اعتراض می‌کنند بی‌آن‌که بدانند او به‌عنوان يک زن در دفاع از حقوق خود، با شيوه‌ای که خود صلاح می‌داند از يک‌سو دارد نگاه ارتجاعی پدر بزرگش را که زن را به‌چشم کالا می‌ديد و از شنيدن چنين طنزی غش‌غش می‌خنديد، افشا می‌کند؛ و اما از سوی ديگر، دارد به زنان خودی که ٣٠ سال پيش در برابر چنين سياستی تمکين کرده‌اند، طعنه می‌زند.
آيا فراموش کرده‌ايم فضای مه‌آلود ٣٠ سال پيش را که چگونه جامعه زنان ايرانی [به‌ويزه خواهران خودی] به‌رغم خواست‌ها و دردهای مشترک، خواسته و ناخواسته عليه هم‌ديگر جبهه می‌گرفتند و مرزهای بی‌معنی می‌کشيدند؟ با توجه به چنين شناختی، وقتی طنز نعيمه خانم را خواندم، ناگهان به ياد دومين دور از جنگ بمباران شهرهای پشتِ جبهه، در خرداد ماه سال ١٣٦٤ افتادم. در آن سال، گروهی از خواهران از يک‌سو صدای اعتراض زنانی را که در خرداد ماه سال ٦٤ در کوی «گيشا»، «دولت‌آباد» و بعدها در چند نقطه‌ی ديگر تهران عليه ادامه‌ی جنگ بلند شده بود، به اتهام صدای ضد انقلاب در نطفه خفه کردند اما از سوی ديگر، در برابر صدور فرمان زن ستيزانه‌ی خمينی مبنی بر اعزام زنان به جبهه‌های جنگ، تمکين کردند. اين بی‌تفاوتی در زمانی اتفاق افتاد که اغلب خواهرانی که در قدرت يا در حاشيه قدرت بسر می‌بُردند، کم‌و‌بيش اطلاع داشتند که در پس آن فتوا، انگيزه‌های خاص و توهين‌آميزی نهفته بود که بعد از شکست «جنگ خيبر» در اسفند ماه ١٣٦٣، و اُفت روحيۀ پاسداران و تقاضای جمعی آنان برای مرخصی، صادر گرديد.  
بسياری از هم‌نسلان من خوب بخاطر دارند که در سه‌ـ‌چهار سال نخست جنگ، با گسترش رو به افزون زنان جوان بيوه با معدل سنی ٢٠ تا ٢٥ سال، چگونه تعادل جنسيتی جمعيت کشور به‌هم ريخت و سيمای جامعه تغيير کرد. حالا اگر آن تغيير کمّيتی را بر کيفيت‌های عمومی درون جامعه‌ای که به لحاظ اقتصادی بحرانیست؛ از نظر اجتماعی، متفرق؛ از نظر فرهنگی يا در پايبندی به اعتقادات مذهبی، عقب‌مانده و زن‌ستيز است انطباق دهيم؛ نتيجه چنين انطباقی از پيش روشن است: زندگی فلاکت‌بار! [برای اطلاع دقيق‌تر، اين‌که چه بلايی بر سر زنان ما آمد، مراجعه کنيد به وبلاگ و يادداشت‌های زنان و جنک]
به زبانی ديگر، نوه امام با زبان بی‌زبانی در آن طنز تلخ می‌گويد که همه‌ی مردان حاضر در قدرت، نقش و منافع ويژه‌ای داشتند در پايه‌ريزی چنين زندگی فلاکت‌باری. در واقع آن طنز، رجعت معناداری‌ست به گذشته، به تمايلات زيادخواهی مردان درون قدرت که به‌روز شده آن تصويب لايحه‌ی ضد انسانی «ازدواج با فرزندخوانده» است. و با توجه به چنين واقعيت تلخی، هنوز هم معتقدی نوه امام خلاف می‌گويد؟

یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۲

شهر هِـرت




در ايام کودکی، تنها جمله‌ی پرسشی و شُسته و روفته‌ای که مادرم هميشه در برابر خلاف‌کاری‌های کودکانۀ ما طرح می‌کرد، جمله‌ی زير بود: مگه شهر، شهر هِرته؟
نخستين تصوری که از شهر هرت در ذهن داشتم و گاه‌_‌گاهی هم آن شهر را در خواب‌ها می‌ديدم، شهر هرت جايی بود که بی‌خيال «بُکن!‌_‌نُکن!» پدر و مادرها، هر کاری که دلت می‌خواست می‌توانستی انجام دهی. خُب اين شهر خوب و ايده‌آل کجاست؟ اما پاسخی که می‌گرفتی، مبهم، گيج‌کننده و دل‌سردکننده بود: شهر هِرت جايی است که کاروان‌ها با شترها و بارشان گُم می‌شوند.
دومين تصويری که از شهر هِرت در ذهن داشتم، برگرفته از فيلم‌های دزدان دريايی بود. جزيره‌ای که پناه‌گاه و مأمن گروه‌های مختلف دزدان دريايی همراه با رهبران‌شان بود. همه‌ی آن جزيره‌هايی که در فيلم‌های مختلف ديدم، به‌معنای واقعی شهر هِرت بودند. يعنی هيچ قانون و نظمی وجود نداشت و هرکه هرچه دلش می‌خواست، انجام می‌داد. ولی، با کمال تعجب و برخلاف آدرس غلطی که از همان دورۀ کودکی در بارۀ شهر هِرت به ما می‌دادند؛ در آن‌جا هيچ شتری با بارش گُم نمی‌شد. کسی از کسی نمی‌دزديد. برعکس، اموال دزديده شده از نقاط مختلف را در آن‌جا و در دست‌رس همگان تلمبار می‌کردند. تا جايی که بجرأت می‌توانم بگويم که آن پناهگاه‌ها تا پيش از شکل‌گيری موزه‌های معروف جهان، تنها مکانی بودند که در آن‌جا می‌توانستی جنس‌های ناياب و ارزشمندی مانند گوهرها و الماس‌های گران‌بهاء، اشيای عتيقه و پارچه‌های زربافت را با چشم‌هايت ببينی.
در دورۀ دبستان ديگر مطمئن بودم که دو نوع شهر هِرت وجود دارد: شهر هِرت شرقی که شتر با بارش گُم می‌شود؛ شهر هِرت غربی که بارهای دزديده از گوشه و کنار جهان، در آن‌جا تلمبار می‌شوند.   
سومين تصويری که از شهر هِرت در ذهن دارم، برگرفته از يک ماجرای صد‌-‌در‌-‌صد اکشن، جنجالی و جذابی که مربوط است به دورۀ شکل‌گيری «جنگِ اقتصادی نهادها» در ايران. در شهريور ماه ١٣٦٤ شبی در خانه‌ای مهمان بودم که استاندار زنجان به‌طور ناگهانی و بی‌خبر اما بسيار عصبانی و آشفته وارد آن خانه می‌گردد. در واقع پناه آورده بود به آن خانه تا شب را راحت بگذراند. معلوم شد طفلک عمر آن روز خود را در درون يک جلسه‌ی پُر تشنج و توأم با درگيری گذرانده بود. کاملن کوفته و داغان. فهم چنين حال و روزی دشوار نيست وقتی در جلسه‌ای شرکت می‌کنی که وظيفه‌اش پيدا کردن «شترهايی است که با بارشان گُم شده بودند» و مهم‌تر، تو يگانه شاکی در آن جلسه باشی و ديگران، يعنی معاون وزير کشور و نمايندگان سپاه و دادستانی کل، متهم و طرف شکايت.
آن روزها سيمان سهميه‌بندی شده بود و برای هر استانی سهميه خاصی تهيه کرده بودند. مسئول تحويل‌گرفتن حواله‌ها و سيمان‌ها هم استانداران بودند. گويا هفته پيش ٣٥ تريلی به نوبت و بعد از بارگير در سيمان تهران به‌طرف استانداری زنجان حرکت کردند و با وجودی که دو ماشين سواری استانداری آن‌ها را زير نظر داشتند؛ معلوم نيست چطوری هفت تريلی با بار و راننده در ابتدای جاده قزوين‌ـ‌زنجان، ناپديد شدند.
بعد از شنيدن اين داستان، دوباره آن پرسش کودکانه به روز شد: مثل اين که «شهـر هِـرت» شرقی برخلاف ادعای بزرگ‌ترها، تنها متعلق به جهان قصه‌ها و افسانه‌ها نبود. مثل شهر هِرت غربی آدرس زمينی داشت. ولی چرا ايرانی‌ها همواره سعی در مخفی کردن آدرس شهر هِرت داشتند و دارند؟ يک پاسخ می‌تواند چنين باشد که هنوز مفهوم، مکان و ابعاد شهر هِرت برای بسياری از ايرانيان ناروشن و نامشخص بود. آيا هنوز هم هست؟ به نظر می‌رسد که بعد از ظهور احمدی‌نژاد اگر کسی ادعا کند که معنای شهر هرت را هنوز نمی‌فهمد؛ مطمئن باشيد که غرض از بی‌اطلاعی، شيره ماليدن است. حالا خواجه حافظ شيرازی هم می‌داند که شهر هِرت، مثل جزيره دزدان دريايی، مرکز تجمع ثروت‌ها و محل تقسيم رانت‌ها بود و هست.

سه‌شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۲

خلاف عادت پيشين



اگر برای يکی از آلمانی‌های مشتاق شنيدن خبرهای انتخاباتی تعريف کنيد که رأی دهندگان تهرانی در روز انتخابات، دست‌کم ٧ تا ٨ ساعت [و شايد هم بيش‌تر] از روز را در صف انتخابات می‌گذرانند؛ غش‌_غش خواهد خنديد. چنين خنده‌ای بدون علت نيست! از يک استثناء تاريخی بگذريم، روزی که مردم آلمان در پاسخ به تحقيرهای دو دولت فرانسه و انگلستان در مقابل شعبه‌های اخذ رأی  [ژانویه ۱۹۳۳] صف‌های طويل بسته بودند تا «آدولف هيتلر» را به‌عنوان صدراعظم ضد تحقير برگزينند؛ از آن پس و به ويژه از سال ١٩٤٩ به اين سو، آلمانی‌ها نه صف‌های طويل را بخاطر می‌آورند و نه حوصله ايستادن در صف‌های طولانی را دارند.
سازمان‌دهی انتخابات اينجا شبيه تهران نيست که رأی‌دهنده از صبح کله سحر شعبه‌گردی کند که هر کجا خلوت و مناسب است، همان‌جا رأی خويش را در صندوق بريزد. در اينجا افراد در محل زندگی خود و تنها در شعبه‌ای که به او معرفی می‌کنند رأی خواهد داد. برای پيران، بيماران و ديگر افرادی که به‌علت مسافرت يا خجالت [که اين مورد مربوط به خارجی‌ها است] و يا هر علت ديگری که در روز انتخابات نمی‌توانند در آن شعبه خاص حاضر گردند، تسهيلاتی را از طريق ارسال پُستی آراء، پيش‌بينی کرده‌اند.
شب پيش ستاد انتخاباتی شهر مونستر آمار داد که در انتخابات پيش‌رو، برای ٧٩ هزار نفر متقاضی [بيش از ٥/١ جمعيت] ورقه‌های رأی [شکل زير] پُست کرده است. اين آمار بی‌سابقه به احتمال زياد يکی از بحث‌های بعد از انتخاباتی است که آيا خارجی‌های مقيم مونستر، خلاف فرهنگ و عادت پيشين و هميشگی خود [يعنی شرکت نکردن در انتخابات] گام برداشته‌اند؟  

 

جمعه، شهریور ۱۵، ۱۳۹۲

يادت باشه يک تشکر بدهکاری!


 نمودار زير صورت‌بندی اجتماعی ايران را در سال ١٣٢٠ شمسی نشان می‌دهد. يعنی سالی که نيروهای خارجی رضا شاه را از سلطنت کنار زدند و به تبعيد فرستادند. 




اين صورت‌بندی که در برگيرنده کمی بيش از ١٤ ميليون نفر جمعيت کشور است و به‌مدت يک دهه هم‌چنان ايستا و ثابت ماند؛ به‌طور دقيق موازنۀ نيروهای اجتماعی و خاستگاه طبقاتی جنبش‌های اجتماعی که تحت تأثير خلاء قدرت متراکم، حالت انفجاری به خود گرفته بودند را در سال‌های ١٣٣٢‌ــ١٣٢٠ نشان می‌دهد.
در جامعه‌ای که وجه توليد غالب پيشا سرمايه‌داری است و بيش از ٩٠% جمعيت آن را بی‌سوادان، شبانکارگان، ايلاتی‌های اسکان يافتۀ بدون زمين و حشم، دهقانان کم زمين، دهقانان اجاره‌کار، دهقانان خوش‌نشين، کارگران عمله و ديگر طبقاتی که نيروهای حاشيه‌ای شهرهای بزرگ را تشکيل می‌دادند؛ در جامعه‌ای که اکثريت مردمش [دست‌کم تا سال  ١٣٢٤] هيچ نوع اطلاع و تجربه و شناختی از دموکراسی، سوسياليسم، ملی‌کردن، منافع ملی و غيره نداشتند؛ در جامعه‌ای که مردم‌اش به دليل عدم ثبات سياسی و اقتصادی به مدت ١٢ سال برای تأمين معاش، شب و روز پاندول می‌زدند و در التهاب و نگرانی بسر می‌بردند؛ در جامعه‌ای که بخشی از کالاهای مورد مصرف عمومی مانند قند و شکر و در بعضی نقاط چای و آرد و نان کوپُنی و جيره‌بندی می‌گردند؛ و ... و ... و. در چنين فضا و شرايطی:
١ـ پيش کشيدن، استنادکردن و انگشت‌گذاشتن بر روی موضوع‌ها و گفتارهايی چون شخصيت‌های «کاريزماتيک» يا «قيام مردمی» يا «پايگاه توده‌ای» و مانند اين‌ها، از بنيان بی معنی است. ساده‌ترين دليل‌اش اين است که پايگاه اجتماعی و مردمی شخصيت‌های ملی و جريان‌های سياسی در چنين اتمسفری، بشدت شکننده و سيّال هستند.
اغلب پژوهش‌گران تاريخ از جمله جان فوران (John Foran) دليل شکننده‌گی را در آن دورۀ تاريخی ناشی از يک علت می‌دانند: رضاخان با اتکاء به نيروهای ژاندارمری و ارتش و با سرکوبی‌های مداوم به مدت بيست سال، اکثريت جامعه را به سمت وحشت‌زدگی، سياست‌گريزی، محافظه‌کاری و تماشاچی بودن سوق داده بود. [مقاومت شکننده، ص٣٧٤]
٢ـ اکثريت قريب به اتفاق نيروهای ژاندارمری و ارتش را، نظاميانی با خاستگاه ايلاتی‌_‌دهقانی تشکيل می‌دادند. انسجام‌‌پذيری [همين‌طور کارکردها و بازدهی‌ها] و اتوريته‌پذيری اين نيروها [به‌ويژه در شرايط بحرانی] بيش‌تر تحت تأثير فرماندهی کاريزماتيک است تا تبعيت از قانون پايه‌ای ارتش که پذيرش بی‌چون و چرای اوامر سلسله مراتب را، اصل نخست انسجام و بازدهی ارتش می‌دانستند و هم‌چنان می‌دانند. تسليم رضا شاه و عدم مقاومت فرماندهان نظامی در برابر ارتش متفقين، دو دليل مهم و مستندی هستند که چرا ارتش در دهه‌ی بيست از درون گسيخته و تکّه‌تکّه شد؟ چرا کودتاگران در مجموع اقليتی از نيروی ارتش را در روز ٢٨ مرداد تشکيل می‌دادند؟ و خلاصه چرا با تأکيد بايد گفت که ملی‌گرايان و چپ‌گرايان با کوچک‌ترين واکنشی می‌توانستند کودتا را به شکست بکشانند؟      
٣ـ دو مؤلفۀ بالا به سهم خود علتی برای تسريع روندی می‌شوند که حزب‌ها و گروه‌های سياسی در جهت حفظ موقعيت خود، اين‌که چگونه می‌توانند نيروهای سيّال و سرگردان يا بی‌تفاوت را جلب و در خدمت به تغيير توازن قوا در درون جامعه بسيج کنند؛ تنها يک راه داشتند: چنگ انداختن به ريسمان پوپوليسم و دنباله‌روی از سياست پوپوليستی.
در هر جامعه‌ای وقتی گروه‌های مختلف سياسی و اجتماعی به يک‌سان از سياست پوپوليستی پيروی می‌کنند؛ خطر کودتا [چه درون سيستمی يا درون حزبی يا ...]، خطری مهم، جدی و حتمی است. جدی و حتمی بودن چنين خطری را، هم شاه می‌فهميد، هم مصدق و هم رهبری حزب توده. و متناسب با چنين آمادگی و آگاهی بود که سه جريان سلطنت‌طلب‌ها، مصدقی‌ها و توده‌ای‌ها در درون ارتش نفوذ داشتند و هرکدام تکّه‌ای از آن را به دنبال خود می‌کشيدند.
به زبانی ديگر، در ٢٨ مرداد ماه سال ٣٢ بنا به اصطلاح تازه‌ای که گروهی از پژوهش‌گران بکار می‌بَرنَد، ممکن بود سه مُدل «کودتا‌ــ‌قيام مردمی» يا ضد «کودتا‌ــ‌قيام مردمی» توسط سه جريان مختلفی که نام‌شان در بالا آمده است؛ رُخ می‌داد:
مُدل نخست، همان کودتايی است که در سال ١٣٣٢ رُخ داد. نتيجه‌اش را نيز همه می‌دانيم که آن سرکوب‌ها، فشارهای سياسی و فشردگی نيروهای اجتماعی بعد از يک دورۀ ٢٥ ساله، چگونه به انفجار مهيبی منتهی شد.
مُدل دوم، کودتای ملی و تشکيل جمهوری ملی ايران بود. محمد مصدق دو بار در تيرماه سال ٣١ و مرداد ماه سال ٣٢ اين شانس را داشت که با کمک نظاميان آزاد و جمهوری‌خواه، قدرت را به نفع جمهوری‌خواهان تسخير کند. اگر چنين اتفاقی رُخ می‌داد، ايران کم و بيش سرنوشتی شبيه مصر و عراق [البته بيش‌تر عراق] را پيدا می‌کرد. 
کودتای محمد مصدق يا افسران آزاد جمهوری‌خواه اگر شکل واقعيت به خود می‌گرفت، بی‌ترديد آن‌ها نيز همان سياستی را دنبال می‌کردند که محمدرضا پهلوی دنبال کرد: توسعه اقتصادی، سرکوب سياسی. اما مسئله کليدی اين است که سياست توسعه اقتصادی ملی‌گرايان از کدام سنخ می‌توانست باشد؟ همه‌ی پژوهش‌گران سياسی و اقتصادی می‌دانند که محمدرضا پهلوی با اتخاذ سياست توسعه وابسته، ايران را بيش از پيش به حاشيه راند. سياست ملی‌گرايان کودتاچی چه می‌توانست باشد: توقف در حاشيه، يا بالاکشيدن ايران به نيمه‌ی حاشيه؟ پاسخ به اين پرسش دست‌کم می‌تواند يکی از چند راز مهم و کليدی کودتای ٢٨ مرداد را روشن کند که: چه دلايلی سبب شدند تا مصدق آگاهانه در برابر تلاش‌های کودتاچيان سکوت و عقب‌نشينی کند؟    
مُدل سوم، کودتای خلقی بود و اعلام جمهوری دمکراتيک. تنها جريانی که می‌توانست رهبری، هدايت و تحقق چنين کودتايی را در دست بگيرد، حزب توده بود. منهای اسناد غلّوآميز سفارت انگلستان که همواره تلاش می‌کرد حزب توده را به‌عنوان هيولايی که در همه جا نفوذ دارد، معرفی کند؛ ديگر اسناد [از جمله اسناد درونی حزب] و بسيج‌های خيابانی حزب در فاصله‌ی سال‌های ٣٢-٣١، گواهی می‌دهند که حزب توده ايران توانايی رهبری و هدايت ضد کودتا را در روز ٢٨ مرداد سال ٣٢ داشت.
پرسش کليدی اين است پس چرا رهبری حزب توده نتوانست از آن «توانايی» در جهت خنثاسازی کودتا بهره‌ای بگيرد؟ پاسخ به اين پرسش دشوار نيست. اما با توجه به ٦٠ سال تجربه، اگر پاسخ مبتنی بر اسناد حزبی باشد و از اين منظر بنويسم که رهبران حزب [به‌ويژه رهبران سوسيال دمکراتی که در غرب تحصيل کرده بودند] نيک می‌دانستند که بدون همراهی نيروهای جبهه ملی، حضور مستقيم آن‌ها در صف نخست حرکت ضد کودتايی، صد-در-صد منافع ملی، محدوده مرزها، موقعيت ژئوپولتيک ايران و همين‌طور موقعيت بورژوازی مترقی را به خطر می‌انداخت؛ بسياری زير بار نخواهند رفت. البته مخالفان دلايلی دارند اما از آن سوی، همه می‌دانند و می‌دانيم که در اين ٦٠ سال، دو بار ورق برگشت و روزگار به‌گونه‌ای چرخيد که راه برای بسياری از دستبُردها و تفسيرهای من درآوردی منطبق با فرهنگ و دين‌خويی ما عليه توده‌ای‌ها، هموار شد. و با توجه به چنين واقعيتی، از خوانندگان اين يادداشت می‌خواهم که برای دقايقی، به اتفاق جهت تاريخی معکوسی را دنبال کنيم. يعنی برای لحظه‌ای فرض کنيم که حزب توده در روز ٢٨ مرداد با بسيج نيروهای تشکيلاتی خود، کودتا را خنثا و قدرت را در دست می‌گرفت. آن وقت چرخه تاريخ چگونه می‌چرخيد؟ دو نمونه از آن جهت‌گيری را در زير نشان خواهم داد:
١ـ ايران به دو کشور شمالی و جنوبی تقسيم می‌شد
در آن روزها، هم جهان در حال شقه شدن بود و هم ايده تقسيم کشورها به دو بخش [اعم از شرقی‌ـ‌غربی (آلمان) يا شمالی‌ـ‌جنوبی (نخست کشور کره و بعد از کودتا ويتنام]، حرف اوّل را در سياست بين‌المللی می‌زد. وانگهی انگليسی‌ها از هشت سال پيش از کودتا، يعنی از سال ١٣٢٤ به اين‌سو به انواع نقشه‌هايی که بتوان جنوب ايران را جدا کرد، متوسل شدند. آن‌ها از يک‌سو غيرمستقيم مشوق جدايی آذربايجان از ايران بودند، و از سوی ديگر مشوق قشقايی‌ها و بختياری‌ها به قيام و نواختن ساز جدايی‌خواهانه می‌شدند. چنين سياستی فقط يک هدف را دنبال می‌کرد: پياده کردن نيروی نظامی و تسخير چاه‌های نفت ايران. و با توجه به چنين پيش زمينه‌ای، بعد از حرکت ضد کودتايی توده‌ای‌ها، دو کشور آمريکا و انگليس در خاک ايران نيرو پياده می‌کردند و ايران را به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسيم می‌کردند. اگر چنين اتفاقی می‌افتاد، آن وقت همه‌ی ايرانيان به‌قول گيلانی‌ها مجبور بودند: زنبيل بردارند و بروند گل بچينند!
٢ـ ايران شمالی می‌شد شبيه‌ی کره شمالی امروز
همين که حزبی در جنگ و گريزهای خيابانی ضد کودتا شرکت می‌کند، نيروهای مسلح نظامی و غيرنظامی را بسيج و سازماندهی می‌کند، وظايف کادرهايش تا سطح لشکرکشی و لجُستکی تنزل می‌يابند و ...؛ به احتمال ٩٨% توازن نيروها در درون رهبری حزب، عليه رهبرانی که پيش از کودتا خواهان «تغييرات اجتماعی از طريق قانونی و پارلمانی بودند»، عليه رهبرانی که تا روز ٢٨ مرداد به‌طور آشکار «مدافع دموکراسی و مشروطيت» بودند، عليه رهبران پاسيفيستی که مخالف هر نوع جنگ ضدکودتايی، رهايی‌بخش ملی يا مبارزات مسلحانه‌ی چريکی بودند؛ تغيير می‌کرد و سکان رهبری، در دست افرادی قرار می‌گرفت که در امور نظامی سررشته دارند و به آسانی می‌توانستند جايگاه حزب را تا سطح يک پادگان نظامی تنزل دهند.
رهبری جديد در جهت گذار از جايگاه "رهبری حزبی" به جايگاه "رهبری ملی"، ناچار بود مشروعيت کسب کند. نخستين راه کسب مشروعيت يعنی باز کردن درهای ورودی حزب به روی متقاضيان جديد. با شناختی که از صورت‌بندی اجتماعی آن روز ايران [نمودار بالا] در دست است و با توجه به تجربه عضوگيری حزب دمکرات آذربايجان که ٥٦هزار دهقان به‌فاصله سه روز به حزب پيوستند و توازن درونی حزب را از بنيان بهم‌ريختند؛ فرهنگ دهقانی، فرهنگ برتر و اثرگذار درون حزبی می‌شد. بدنبال برتری فرهنگی، بديهی‌ست برنامه، سياست و ترکيب رهبری حزب مجددن تغيير می‌کرد و نخستين اقدام رهبران جديد در جهت خنثاسازی توطئه دشمنان جنوبی و جلب حمايت بی‌دريغ اتحاد شوروی، می‌شد برپايی دادگاهی عليه ٤٣ تن از رهبران و کادرهای درجه يک حزب توده که عليه امتياز نفت شمال، احمد قوام را مورد تشويق و پشتيبانی قرار داده بودند. برپايی دادگاه سنبليک عليه رهبرانی که مخالفان امتيازدهی به شوروی بودند، از منظر سياسی تنها می‌تواند يک معنا داشته باشد: تبديل ايران به زائده سياست صنعتی شدن کشور دوست و برادر اتحاد جماهير شوروی! به برده‌ای که مجبور بود نيازهای استراتژی‌ـ‌کشاورزی ارباب را برآورده کند. بديهی‌ست با چنين جهت‌گيريی در فرجام، ما به کره شمالی دومی مبدل می‌شديم و اتفاقن، مهم‌ترين آرزو و هدف سوسياليستی‌مان، مثل کره‌ای‌ها، خلاصه می‌شد به داشتن چند تا بمب و موشک تا بتوانيم در برابر نيمه‌ی ديگر تن‌مان _ايران جنوبی‌_ ژست برتری داشتن و قوی بودن بگيريم.   
و حالا بعنوان آخرين کلام، ضروری‌ست که بگويم: درست است که بعد از کودتای ٢٨ مرداد نسل ما (به‌ويژه چپ‌ها)، بمدت ٢٥ سال زير فشار سياسی و سرکوب‌های مداوم قرار داشتند؛ درست است که بعد از سقوط سلطنت، حکومت جوان‌کُش قدرت را در دست گرفت و نسلی را به انحای مختلف از دَم تيغ گذراند و نابودشان کرد؛ درست است که بعد از گذشت ٦٠ سال از آن کودتا ما هنوز هم نتوانستيم به اندازه يک قاشق چای‌خوری، طعم شيرين آزادی را درست بچشيم؛ با اين وجود، من بعنوان نسل بعد از کودتا که در اين ٦٠ سال به تناسب وسع خود، زندان، شکنجه، مرگ دوستان نزديک و رفقا، زندگی پنهانی و فراری و همين‌طور تن دادن به مهاجرت را گام‌به‌گام تجربه کرد و چشيد، با صدای بلند فرياد می‌کشم که خوشحالم ايران امروز، شبيه کره شمالی نيست. اگر پژوهش‌گران ايرانی از همين زاويه کودتای ٢٨ مرداد را بررسند، همه، يک تشکر بزرگ به رهبران حزب توده بدهکار هستند!