‏نمایش پست‌ها با برچسب Perspective01. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Perspective01. نمایش همه پست‌ها

چهارشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۹۲

بحران‌هراسی و گريز از نوآوری



از اسفند ماه سال ١٣٥٦، فضای حاکم بر جامعه‌ی سياسی و اجتماعی ايران _هم از منظر باورها و ارزش‌ها، و هم از منظر انتخاب راه و روش‌ها‌_ فضای واکنش‌های لحظه‌ای، تخريبی و بشکن بشکن شد. اين پارادايم به مدت سه سال، يعنی تا روزی که حزب مدعی پرچم‌داری ليبراليسم در ايران در متينگ دانشگاه تهران [١٤اسفند ماه ١٣٥٩] تن به درگيرهای تحميلی داده بود، دوام داشت و پس از آن به جنگ داخلی متحول گرديد.


پی‌آمدها و نتيجه‌ی جنگ‌های موازی داخلی و خارجی را همه می‌دانيم که چگونه منجر به استقرار و تثبيت قدرت روحانيان گرديد! اما موضوعی که برای اغلب ما ناروشن است، عدم شناخت در بارۀ عامل‌ها و علت‌های بسترسازی است که هر-از-گاهی موجب بازگشت و تسلط چنين پارادايمی بر فضای سياسی ايران می‌گردند.


حکومت اسلامی‌ـ‌انقلابی و نهادهای وابسته به آن، در اين پارادايم سه ساله، دست‌کم به مدت دو سال پرچم‌داران علنی، واقعی و رسمی سياست تخريبی و بشکن بشکن بودند. يک مُدل برجسته از اين نوع پرچم‌داری، نگرش‌ها و عمل‌کردهای تهوع‌آور افرادی امثال هادی غفاری‌ها بود و هم‌چنان هست. او که نمايندۀ دورۀ اوّل مجلس شورای ملی بعد از انقلاب بود، به عنوان يک تيپ باصطلاح رزمنده و شاخصِ طلبه‌های انقلابی‌‌ـ‌مردمی، «قوه مقننه» را می‌کشيد به وسط خيابان‌های تهران و در مقابل چشمان ١١ ميليون نفر رأی‌دهنده به استقلال قوا و حاکميت قانون؛ آن نهاد را به دو بخش «قوه» [به معنای زور و چماق چماق‌دارانی که همراهی‌اش می‌کردند] و «مقنن» [يعنی قالب‌کننده تمايلات ارتجاعی بجای قانون] تجزيه می‌کرد و سپس بر شانه‌ی يکی از آن ده‌ها جوانانی که حاضر بودند بخاطر گرفتن رانت کولی بدهند، سوار می‌شد و شروع می‌کردند به شکستن سرهای دانشجويان و شيشه‌های دانشگاه يا شيشه‌های کتاب‌فروشی‌های خيابان انقلاب.  

اگر چه در دنيای سياست چنين پديده چندش‌آوری زير عنوان تئوری "دورۀ کی بر کی" توجيه و عرضه می‌گرديد و اتفاقن بخشی از جامعه را نيز ارضاء می‌کرد اما، تجربه زندگی اين درس را به ما آموخت که آن تئوری، دربرگيرنده تمامی واقعيت‌های جامعه و زمانه‌ی ما نبود. همه‌ی ما می‌دانيم که ظهور هادی غفاری‌ها رويدادی بود سراسری و از منظر تاريخی، دارای سابقه و تجربه. دست‌کم در ٤٠٠ سال اخير و در بُرهه‌های مختلف زمانی، هرگاه بخشی از مردم جامعه ايران تصميم می‌گرفتند تا برای لحظه‌ای چهره واقعی خود را در برابر آينه‌ی زمانه ببينند؛ يک جريان ارتجاعی‌ـ‌مذهبی در تقابل با آن‌ها پديدار می‌گشتند و جامعه ايران را به معنای واقعی گرفتار بحران‌های علاج‌ناپذيری می‌ساختند.

بديهی‌ست که هر بحرانی در هر سرزمينی، فاصله‌ی ميان ملت و دولت را [با هر تعريفی که دوست داريد ارائه دهيد] تعميق می‌بَرد و گسترش می‌دَهد. اما پيش‌بينی اين نکته که چرخۀ جدايی‌ها و فاصله‌گيری‌ها چگونه در فرجام روی ريل تحول يا قهقرايی قرار خواهند گرفت؛ وابسته است به شناختی که ما پيشاپيش از محيط بحران و درون‌مايه‌ی فرهنگی آن داريم. تجربه‌ی انقلاب‌های باصطلاح زنجيره‌ای در کشورهای عربی به درستی نشان می‌دهند که چگونه بحران مشروعيت در سرزمين‌های مختلف عربی، تأثيرات متفاوتی بر افراد و طبقات همان جامعه گذاشتند و می‌گذارند. اگر ميان انقلاب تونس و انقلاب مصر تفاوت‌هايی‌ست [که هست]، علت بنيادی تفاوت را بايد در نوع نگاه فرهنگی مردم و روانشناسی عمومی بررسی و دنبال کرد.

در باره روانشناسی عمومی ايرانيان، اسناد تاريخی گواهی می‌دهند که ايرانی‌ها [اگر استثناء‌ها را ناديده بگيريم] در مجموع «بحران هراس» هستند. به لحاظ فرهنگی، بحران هراسی بدين معناست که بجای ديدن آينده و دفاع از بدعت‌ها، دانسته و آگاهانه از نوآوری می‌گريزند و پناه می‌بَرند به گذشته، به سنت، و به آرامشی که پيش از بحران می‌شناختند و کم‌و‌بيش با آن مأنوس بودند.  اين روانشناسی را روحانيت خوب می‌شناسد و براساس چنين شناختی بود که آيت‌اله خمينی اصرار داشت تا رفراندوم جمهوری اسلامی در همان نخستين ماه بعد از انقلاب، برگزار گردد. از آن طرف، با تأکيدی ويژه بايد گفت که شرکت ميليونی مردم ايران در رفراندوم جمهوری اسلامی و پاسخ «آری» بيش از ٩٠% شرکت‌کننده‌گان برگرفته از اين فرهنگ است. خانه نشينی مردم در روز ٢٨ مرداد سال ٣٢، و عدم حمايت آشکار آنان از دولت منتخب و قانونی دکتر محمد مصدق در برابر کودتاگران؛ برگرفته از اين فرهنگ است.

توی پرانتز بنويسم که روحيه «بحران هراسی» مثل صفحه‌ی گرامافون، دو سويه است. اگر يک سوی بحران‌هراسی، گريز از نوآوری‌های تابوشکنانه‌ست، سوی ديگر آن واکنش‌های لحظه‌ای و شورش‌گرانه است. به زبانی ديگر، واکنش لحظه‌ای مردم در ٣٠ تير سال ١٣٣١ در دفاع از محمد مصدق، به لحاظ محتوايی برابرست با همان سياست خانه‌نشينی در سال ٣٢؛ چرا که بنيان هر دو واکنش، بحران‌گريزی، فرار از مسئوليت و بی‌تفاوتی در برابر آينده و آينده‌گان بود. يا واکنش لحظه‌ای مردم مسلمان در دورۀ انقلاب مشروطيت عليه يکی از مراجع بزرگ شيعه [نوری]، کم‌و‌بيش همسو است با شرکت مردم در رفراندوم فروردين سال ١٣٥٨ در جهت تأييد مرجع تقليد روز. از دريچه نگاه يک بحران‌هراس، آيت‌اله نوری مستحق محاکمه و اعدام بود چرا که می‌خواست [يا می‌کوشيد] بحران را تداوم و گسترش دهد؛ و در عوض، آيت‌اله خمينی را به اين دليل ساده که توانايی مهار کردن بحران لجام‌گسيخته را داشت؛ بايد تأييد و تقويت کرد.

شايد در چشم پژوهش‌گران غربی بخش عمده‌ای از رفتارهای ما متناقض‌نما و پارادوکسيکال به نظر برسند، اما چه کسی نمی‌داند که اساس و فلسفه‌ی اين نحوه برخوردها در مجموع يکی است؟ واقعن چه کسی نمی‌داند وقتی ما مُدرن‌ها از بُن و دلِ تاريخ روز «سپندار مزگان» را در تقابل با روز «والنتاين» بيرون می‌کشيم؛ غرض مخالفت آشکار با «روز عشق» است؟ واقعن چه کسی نمی‌داند پذيرفتن والنتاين در شرايط کنونی نوعی تابوشکنی و کم‌رنگ و بی‌اثرکردن فرهنگی است که همواره طالب مرزکشی و جداکردن‌ها است؟ واقعن چه کسی نمی‌داند که ما در دفاع از اعدام‌ها، انتقام‌گيری‌ها و قصاص، اشتباه‌های سردبير روزنامه را بهانه‌ای برای فرار از زير بارِ مسئوليتی که در قبال توقيف روزنامه «آسمان» داريم؛ قرار می‌دهيم؟ و...الخ.

اين همه نوشتم تا بگويم که حاصل امتزاج ملت بحران‌هراس با دولت نگاهبان هيمنه و پاسدار موانع موهوم، چيزی جز جامعه‌ی تيره و تاريک نيست. البته عامل‌ها و علت‌های مختلفی از جمله بحران شديد اقتصادی، بالارفتن سطح و آمار بيکاری، افزايش غلظت و انباشت نارضايتی و غيره، در خدمت به تداوم و تقويت چنين وضعيت نابسامان و تاريکی هستند. در عوض،  يگانه راه رهايی از چنين وضعيت اسفبار و خطرناکی، تابوشکنی است. موضوع و مسئله‌ی حياتی و مبرمی که در لحظه کنونی ديگر دين‌دار و سکولار نمی‌شناسد. اتفاقن توقيف دو روزنامه‌ی «بهار» و «آسمان» به جُرم تابوشکنی، به‌سهم خود نشان می‌دهد که در اين برهه، اصلاح‌طلبانی که ١٦ سال شعار «شفافيت» می‌دادند؛ پيشگام هستند. و اين پيشگامی بدين معناست که تجربه‌ی زندگی اجتماعی و فرهنگی در ايران نشان می‌دهد که بدون ورود به مرحله‌ی تابوشکنی؛ دسترسی به جامعه‌ی مدنی و روابط شفاف غيرممکن است.
  
 

دوشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۲

آرزوهای مُحال



چند سالی‌ست که افرادی به بهانه‌ی فرارسيدن سالگرد انقلاب، آرزوهای مختلفی را که اغلب ناشدنی هستند، زير عنوان پرسش از ديگران طرح و قلمی می‌کنند. در ميان آرزوهای مُحال نيز نام دو شخصيت بيش از همه طرح و تکرار می‌شوند: شاپور بختيار و بيژن جزنی.  
نوشته‌ی کوتاه و فرمول‌وار زير، پاسخی‌ست به يک پرسش کليدی که چرا اين دو نام در رأس آرزوهای مُحال قرار دارند؟

چند ماه پيش در کنفرانس‌ها و بحث‌های «ائتلاف بزرگ» برای تشکيل کابينه در آلمان، بعضی از اعضای حزب سوسيال دمکرات آلمان طرح کردند که اگر زنده ياد «ويلی برانت» امروز زنده بود، در برابر سياست ائتلاف بزرگ به چه نحوی رفتار می‌کرد؟ اين نمونه را در پاسخ به نظريۀ افرادی آورده‌ام که «آرزوهای مُحال» را برگرفته و متأثر از فرهنگ و سنت «مهدی باوری» شرقی _به ويژه پديده‌ای صد-در-صد ايرانی_ می‌دانند.

در جهان سياست، طرح پنداشت‌های مُحال و ناشدنی در بحث‌ها گاهی ضروری است. علت ضرورت هم روشن است: تشخيص موقعيت لحظه. مهم‌ترين مثالش هم، همان پرسش‌هايی است که در چند سال اخير شنيده‌ايم: اگر شاپور بختيار امروز زنده بود، چه اتفاقی می‌افتاد؟ اگر بيژن جزنی بعد از انقلاب زنده بود، کدام مشی و جريان را دنبال می‌کرد؟

استنباطی که ما از پنداشت‌های ناشدنی و غيرممکن داريم بدين معنا نيست که چون آرزوها مُحال هستند و غير قابل تحقق، پس آزادی انتخاب هم داريم و هر نام و موضوعی را که دل‌مان بخواهد برمی‌گزينيم و به دل‌خواه تفسير می‌کنيم. نه! چنين نيست! در دو پرسشی که در بالا طرح شد، می‌دانيم که بختيار و جزنی به دو جريان فکری متفاوتی تعلق داشتند. با اين وجود ميان آن دو يک‌سری ويژه‌گی‌های مشترکی ديده می‌شوند و اتفاقن با توجه به وجود همين ويژه‌گی‌هاست که می‌شود در باره آنها آرزوی مُحال کرد.

نخستين ويژه‌گی اين است که آن‌ها، دو تن از چهره‌های ملی ايران هستند. چهره‌های ملی صرف‌نظر از اين‌که چپ‌انديش باشند يا راست‌کردار، در ارتباط با منافع کشور کلان‌نگرند؛ به چشم‌انداز توجه دارند؛ وجود و حضور آن‌ها به‌خودی خود تهديدی‌ست برای حکومت‌های استبدادی و بنا به‌همين دليل ساده ديکتاتورها، سعی می‌کردند و می‌کنند آن‌ها را از سر راه بردارند؛ و مرگ آن‌ها، سال‌ها و شايد هم دهه‌ها می‌شود موضوع گريبان‌گير نيروهای درون حکومت و اپوزيسيون.

دومين ويژه‌گی، سياسی است. در واقع می‌توان گفت که شخصيت‌های مـلی‌ــ‌سياسـی در هر شرايطی نگاه و توجه اصلی‌شان، رو به‌سوی قدرت است. يعنی شيوه برخورد آن‌ها با شيوه برخورد شورش‌گرانی که در زندگی سياسی کوچک‌ترين توجهی به مقوله‌ی قدرت نداشتند و ندارند، متفاوت است. بديهی‌ست متناسب با اين ويژه‌گی، مبارزان سياسی در جهت تغيير توازن قوا در درون جامعه و متعادل ساختن فضای سياسی، ناچارند برنامه‌ريزی کنند و از اين منظر، آن‌ها در هر کجايی که باشند، چه در درون زندان، چه خارج از زندان و چه در خارج از کشور، همواره فکر و کارشان سازمان‌دهی‌ست. از «حاجی ميرزا آقاسی» گرفته تا قوام‌السلطنه، از اسکندری گرفته تا امينی، و از جزنی گرفته تا بختيار، همه به‌نوعی از اين کوره راه گذشتند.


سومين ويژه‌گی فرهنگی است. از جنبش مشروطيت به اين‌سو، يا دقيق‌تر بگويم از سال ١٣٠٥به اين‌سو که پايه‌های نظام مُدرنِ دولت‌ـ‌ـ‌ملت در ايران ريخته شد؛ دفاع از «قانون» و دفاع از «حزب»، بخش جدايی‌ناپذير بنيان فرهنگ شهری و شهروندی محسوب می‌شوند. کسی که بخواهد از اين منظر کارنامه‌های شاپور بختيار و بيژن جزنی را بررسد، آن دو نيز مانند ديگر شخصيت‌های ملی ايران همه‌ی تلاش‌شان در جهت ايجاد و تقويت بنيان‌های فرهنگی، قانونی و حزبی در درون جامعه و در ميان مردم بودند.

پنجشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۹۲

هفت‌مين رئيس جمهورايران



آقای روحانی هفت‌مين رئيس جمهور ايران خواهد بود! 

اما عدد هفت، هفتم و هفت‌مين، عدد حساسيت‌برانگيزی است و دست‌کم در اذهان مسلمانان شيعه، يادآور شرايط بغايت سخت و پيچيده‌ای است که امام هفتم شيعيان پشتِ سر گذاشت. شرايط پيچيده‌ای که به فرجام ناخوش‌آيندی منتهی گرديد: 
شاخه‌شاخه شدن شيعه به انواع گروه‌های متخاصمی مانند اسماعیلیه، اَفْطَحیه و ناووسیه و غيره؛ در‌به‌دری و زندانی شدن امام در بصره، بغداد و مدينه؛ به تاراج رفتن ثروت‌های او توسط خودی‌های باصطلاح وفادار به امام، و دق مرگ کردن امام در زندان.

آيا سرنوشت امروز ايران نيز به چنين فرجامی منتهی خواهد شد؟ من بر اين باور نيستم! حرکت عمومی در جهت تقويت لجاجت و «خون را با خون شستن» نيست! و با توجه به چنين شناخت و تجربه‌ای، فرمول‌وار هفت علت و دليل سياسی را در پشتيبانی از هفت‌مين رئيس جمهور روحانی ارائه می‌دهم که اميدوارم مورد توجه خوانندگان قرار بگيرد:

١ـ پشتيبانی سياسی من از روحانی بدين علت است که در لحظه‌ی کنونی او يگانه نامزد معتدلِ مورد پسند و قابل اعتماد ولی فقيه است و از اين منظر، قدرت مانور او در مقايسه با ديگر نامزدها بيش‌تر و بعد از انتخاب هم به احتمال زياد، موضع‌گيرهای سياسی او هم در عرصه بين‌المللی و هم در عرصه داخلی، تأثيرگذار خواهد بود.

٢ـ پشتيبانی سياسی من از روحانی بدين علت است که انتخاب او در لحظه‌ی کنونی و در مقايسه با انتخابات خرداد سال   ٧٦، برای اغلب گروه‌های موجود در درون ساختار قدرت، حساسيت برانگيز نيست. از اين منظر او می‌تواند به مرکز ثقل گروه‌ها يا تنها نقطه‌ی اتصال اکثريت جماعت‌های مختلف درون قدرت تبديل گردد و با همراهی و حمايت آن‌ها جهت‌گيری‌های هسته‌ای نظام را که تا اين لحظه خسارت‌های جبران‌ناپذيری را بر گُرده ملت نهاده است، تغيير دهد و همه‌ی قول و قرارها هم حکايت از چنين تغييری دارند.

٣ـ پشتيبانی سياسی من از روحانی بدين علت است که در لحظه‌ی کنونی می‌خواهد سپر بلای ولی فقيه گردد تا رهبری، با يک درجه تغيير جهت اساسی، مسئله‌ی هسته‌ای را واگذارد به تصميم دولت منتخبِ مردم. اگر چنين جهتی واقعيت داشته باشد، چرا راهی برای بازگشت ولی فقيه باز نکنيم؟

٤ـ پشتيبانی سياسی من از روحانی بدين علت است که او برخلاف رفتارهای ملاحظه‌کارانه خاتمی؛ در برابر آخوندها، واقعن يک آخوند است. با زبان و ادبيات امثال مصباح‌ها خوب آشناست. حافظه تاريخی قوی‌ای دارد. تاريخ اسلام و به ويژه زندگی امام هفتم شيعيان را که يکی از ثروت‌مندترين رهبران شيعه بود، دقيق می‌داند و می‌شناسد.
امام هفتم شيعيان مثل امام کنونی ايران، در ملاء عام هرگز با قبيله‌ای سر جنگ نداشت اما به دليل پای‌بندی به بازی‌های بی‌قاعده در برابر ديگر رقبا يا خليفه‌ی وقت، چنان مورد تحريم و بايکوت قرار گرفته بود که وقتی هم چشم از جهان فروبست؛ به‌رغم داشتن ثروت‌های فراوان، فرزندان بی‌شمارش محتاج شامِ شب بودند. آن‌هايی که مختصر آشنايی با تاريخ دارند خوب می‌دانند که چگونه امام هفتم شيعيان بخاطر ترس از تحريم و بايکوت و زندان، تمام سرمايه‌هايش را می‌سپارد به‌دست چند تن از ريش سفيدان قوم‌های مختلف که در ظاهر مثل چينی‌ها و روس‌های امروز مدافع سر سخت سياست افراطی امام بودند. مدافعانی که مثل چينی‌های امروز وقتی ثروت را به‌چنگ آوردند، ديگر نم پس ندادند.
  
٥ـ پشتيبانی سياسی من از روحانی بدين علت است که او در لحظه‌ی کنونی با برافراشتن پرچم بنفش، رنگی که در کشور چين نشانه‌ی عزاداری است؛ به‌گونه‌ای می‌خواهد بنماياند که برخلاف جهت‌گيری‌های دولت پيشين، جهت پيش‌رو: غرب است، ثروت است، لوکس است، هيجان است و ديگر معناهايی که رنگ بنفش تداعی‌گر آن‌ها است.

٦ـ پشتيبانی سياسی من از روحانی بدين علت است که او حقوق‌دان است. هم قاعده بازی‌های سياسی و هم مرز ميان انواع بازی‌ها را خوب می‌شناسد و اولويت سياست «حفظ منافع ملی» را بر انواع سياست‌های کودکانه از جمله «حفظ روابط اسلامی به هر قيمت» را دقيق تشخيص و برتری می‌دهد.

٧ـ پشتيبانی سياسی من از حسن روحانی بدين علت است که نام واقعی‌اش «فريدون» است. تجربه‌های تاريخی نشان می‌دهند که فريدون‌ها همواره در لحظه‌های بحرانی و خطرناک که ضرورت تغيير جهت نظری‌_‌سياسی‌_‌ساختاری از هر لحاظ احساس می‌شود؛ به‌عنوان يک جهت‌نما هويدا می‌گردند، جهت‌ها را نشان می‌دهند و بعد هم ناگهان از صحنه‌ی تاريخ ايران محو، و بی نام و نشان می‌شوند. 


ضميمه: رئيس جمهور هسته‌ای

سه‌شنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۲

«خط امام» در سال حماسۀ سياسی


جدول زير دربرگيرنده بيست سال نام‌ها و نشانه‌هايی است که هر سال رهبری بر پيشانی سال نو می‌چسباند. 



اگرچه نام‌گذاری‌ها و نشانه‌گذاری‌های ساليانه‌ی رهبری در مجموع بی‌معنا [البته برای ما غيرخودی‌ها] و ناسازگار هستند با نيازهای عمومی و ملی؛ اما از منظر محدودکردن دايرۀ توزيع قدرت در مناسبات درون‌خودی، در جهت تحقق سياستی است که تمرکز قدرت نام دارد. بررسی درگيری‌های درون‌گروهی دو دهه اخير دست‌کم يک واقعيت اثبات شده را نشان می‌دهند که سياست «نشانه‌گذاری»، در واقع سياست ويژه‌ای است که رهبری با اتکاء به آن، می‌کوشد تا پيام رمزگونه‌ای را به گوش جماعتی از جماعت‌های مختلف درون نظام ولايی برساند. به عنوان مثال وقتی می‌بينيم رهبری بعد از گذشت هفت سال از عمر «دولت سازندگی»، سال ١٣٧٥ را سال «کار سازنده» معرفی می‌کند؛ استنباط جماعتی از نيروهای پيرو خط ولايت چنين است که «کار سازنده» يعنی رهايی از شرّ دولت هاشمی. 

ناگفته نماند که همه‌ی گروه‌های درون نظام ولايت، آشنا با چنين سياستی هستند. اتفاقن نخستين گروهی که زودتر از گروه‌های ديگر متوجه پيام رمزی «آقا» در سال ١٣٧٥ شدند، تکنوکرات‌های حامی رفسنجانی بودند. آن‌ها از نيمه‌ی دوم فروردين همان سال، در جهت خنثاکردن پيام رمزی رهبر، شعار اصلاح و تغيير قانون اساسی و دائمی کردن رياست جمهوری هاشمی رفسنجانی را طرح می‌کنند. نظير همين برخورد در دوره‌های بعدی [حتا با دولت احمدی‌نژاد] نيز قابل مشاهده هستند که چگونه رهبری در بيست سال گذشته، همواره سياست تنه‌زدن و بيرون انداختن رقيب را از دايره قدرت دنبال می‌کرد. يعنی سياست در بيست سال گذشته همواره حول محور تمايل‌ها و محاسبه‌های رهبری [و نزديک‌ترين جماعت به او] می‌چرخيد.

اما گاهی اين چرخه با سرريز قشرهای مختلف اجتماعی به درون بازی‌های بی‌قاعده‌ی انتخاباتی، از حرکت می‌ايستاد و يا برای مدتی، تقريبن خلاف جهت تمايل رهبری می‌چرخيد. اين‌که چرا سرريزها به‌سهم خود نتوانستند نتايج مطلوبی را بدنبال داشته باشند، دست‌کم سه علت مختلف دارند که در مقطع کنونی بايد به‌طور دقيق مورد توجه قرار گيرند: نخست توجه داشتن به خاستگاه اجتماعی قشرهای مختلف سرريزکننده؛ دوم، توجه‌داشتن به نوع و کيفت ورودی سرريزکنندگان که چه درصدی از آن حضور، موجی يا تشکلی‌ست؟ سوم، توجه‌داشتن به کيفيت و مديريت افرادی که اين سرريزها در حمايت از آن‌ها صورت می‌گرفتند.   
حالا اگر جدول بالا را دوبارۀ از اين منظر _يعنی سرريز نيروهای غيرخودی_ بنگريد، متوجه خواهيد شد که آن سرريزها در سه مقطع تاريخی، سه نوع تأثير متفاوتی را به‌دنبال داشتند:

١ـ همان‌گونه که در جدول شعارهای بالا مشاهده می‌کنيد يکی از آن سال‌های همسو با اتفاق تاريخی، سال ١٣٧٦ بود. سالی که رهبر جمهوری اسلامی آن را به‌عنوان سال «صرفه‌جويی» معرفی کرده بود.
اين نام‌گذاری به‌طور تصادفی هم‌زمان شده بود با خانه تکانی ذهنی گروهی از نيروهای درون ساختار نظام اسلامی. خط امامی‌ها يا همان نيروهای انقلابی سابق، به‌محض شنيدن واژه «صرفه‌جويی» که انگاری جوهر ناياب پيش‌بُرد سياست در ايران را به ناگاه کشف کرده باشند؛ از آن نام‌گذاری چنين استنباط کردند که «صرفه‌جويی» در «انقلاب» يعنی «اصلاحات». و از اين تاريخ به قول عزيز هميشه زنده ياد دکتر مهرداد مشايخی شدند «اصقلاب‌طلب»! [اصقلاب‌طلب به ناخدا و ديگر خدمه‌هايی گفته می‌شوند که با مشخصات و پاسپورت اصلاح‌طلبی وارد کشتی اصلاحات می‌گردند اما، حاضر نيستند لنگر کشتی را که به ساحل انقلاب چفت شده است، جدا کنند و بالا بکشند].

٢ـ رهبری سال ١٣٨٤ را که باز هم به‌طور اتفاقی مواجه شده بود با انتخابات رياست جمهوری نُهم، به‌عنوان سالِ «همبستگی و مشارکت عمومی» معرفی کرد. معلوم نبود ٣٠ سال همبستگی و مشارکت مردم در تاريخ جمهوری اسلامی چه کم داشت که رهبری آشکارا از مردم می‌خواست تا همه‌ی آن فداکاری‌های سی ساله را، يک‌جا در درون «ظرف واحدی» بريزند و به نمايش بگذارند؟ 

خط امامی‌ها که در آن روزها سخت سرگرمِ جدل‌های آن‌چنانی پيرامون بيانيه‌ی «چه بايد کرد؟» بودند و مردد در انتخاب، که با کدام سيما [سيمای انقلابی يا اصلاحی؟] در انتخابات شرکت داشته باشند؛ ديگر نمی‌توانستند منظور باطنی «آقا» و همين‌طور معنای واقعی سال «همبستگی و مشارکت عمومی» را به‌طور دقيق فهم و درک کنند. آن‌ها، غافل از اين حقيقت تلخ که نيروهای زحمتکش شهری و روستايی «هميشه هم‌بسته» و اتفاقن از دستِ هشت سال ناکارآمدی دولت اصلاح‌طلب کاملن خسته؛ اگر دوبارۀ به‌پا خيزند و تصميم به ثبت «مشارکت» خود در انتخابات رياست جمهوری نُهم را بگيرند، چه‌بسا ممکن است هشت سال «رشته‌هايی» را که برای پختن آش اصلاحات آماده شده بود؛ ناگهان صرف پختن آشِ «پشتِ پای» اصقلاب‌طلبان گردد. و وقتی هم امواج توده‌ای زحمت‌کشان به جريان افتاد، پيشاپيش روشن بود که نام احمدی‌نژاد به‌عنوان فرزند خلف اصلاحات، از درون صندوق‌های آراء بيرون خواهند آمد.

٣ـ آن نام‌گذاری در سال ١٣٨٨ کمی پيچيده‌تر شد. در واقع رهبری با شعار دو منظوره يا دو وجهی «اصلاح الگوی مصرف»، می‌خواست تکليف نيروهای خط امام‌_‌اصلاح‌طلبان را که بر روی خط پيرامونی دايره قدرت ايستاده بودند؛ برای هميشه روشن و مشخص کند. وجه نخست شعار اصلاح الگوی مصرف، روحيه‌شناسی است. رهبری [يا اتاق فکر رهبری] نيک می‌دانستند که خاتمی و بخشی از نيروهای اصلاح‌طلبان نمی‌توانند فراتر از صندوق آراء گام بردارند. اما اگر چنين پيش‌بينی‌ای اتفاق نيفتاد، وجه دوم شعار که مهندسی يا تاکتيک قديمی جابه‌جايی آراءست، پياده گردد.

بديهی‌ست که متناسب با پيچيده‌گی‌های تاکتيک رهبری، اقشار ميانی جامعه نيز با ترغيب، تشويق و حمايت از نامزدی ميرحسين موسوی، هم حساب‌شده و پيچيده برخورد کردند و هم رهبری و ياران نزديک‌اش را غافل‌گير کردند. آن‌ها در اين محاسبه کسی را برگزيدند که به قول حداد عادل، هم زانوهای قوی‌ای برای گذر و گذار داشت و هم از منظر اعتقادی، بنيه و توانايی گذشتن از صندوق آراء را؛ و اتفاقن با سربلندی و افتخار همراه با مردم از صندوق‌ها گذشت. اما چرا نتوانست آن «گذشتن» را دست‌کم در راستای همان شعار «رأی ما کو؟» به فرجام برساند؛ بايد دوباره برگرديم به همان مؤلفه‌هايی که در بالا برشمردم. بدون مطالعه و محاسبه نمی‌توان و نبايد هم از خط امام، يار امام و حماسه آفرينی (؟!) حامی موسوی دَم زد. فراموش نکنيم که موسوی مولود ائتلاف و ادغام نيروی‌های مختلف اجتماعی بود که در جهت اثبات هويت حقوقی و حقيقی آنان به‌پا خاسته بود. به‌زبانی ديگر، او در لحظه دستگيری، بيش‌تر مدافع حقوق شهروندان بود تا نماد خط امام!

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۲

رئيس جمهور هسته‌ای




همه‌ی ايرانيان _‌از پائين تا بالا و به‌ويژه در بالا‌_ می‌دانند که نخستين گام در جهت به‌بود وضعيت اسف‌بار نظام اقتصادی، نظام سياسی، نظام اجتماعی و حتا نظام آموزشی و فرهنگی جامعه کنونی، وابسته است به چگونگی حل بحرانی به نام «بحران هسته‌ای». و به‌دنبال چنين آگاهی و اطلاعی، انتظار عمومی يا دقيق‌تر، انتظار طبقه‌ی متوسطی که توانايی رسانه‌ای‌کردن آرزوهای خود را دارند، پيشاپيش مشخص است که رئيس جمهور آينده، به‌جای اين‌که اصلاح‌طلب باشد، يا عدالت‌خواه و يا اميرکبير و غيره؛ ضروری است که رئيس جمهور هسته‌ای باشد! يعنی رئيس جمهوری که اختيار و قدرت تصميم‌گيری در جهت حلِ بحران هسته‌ای را داشته باشد.

ناگفته روشن است که در هر ساختاری که در برگيرنده نهادهای متعدد و مختلف تصميم‌گيری و اجرايی هستند، اگر يکی از نهادهای کم‌قدرت بازسازی و دارای قدرت بيش‌تری گردد، بايد انتظار داشته باشيم که تغييراتی هم‌آهنگ با آن، در نهاد ديگری که قبلن چنين قدرتی داشت نيز رُخ دهد. از اين منظر پرسش کليدی اين است که اگر رئيس جمهور توانايی تصميم‌گيری در بارۀ مسائل مهم کليدی، ملی‌_‌امنيتی و استراتژيک را داشته باشد؛ آن‌وقت نهاد ولايت مطلقه‌ی فقيه را بايد در کجای قانون اساسی گنجاند؟ و با توجه به شناختی که از توازن نيروها و ترکيب خودی‌ها در رأس نظام در دست است و همين‌طور، شناختی که از طرز تلقی آنان نسبت به قدرت داريم؛ آيا نبايد گفت که چنين انتظاری در لحظه‌ی حاضر، انتظاری است غيرواقعی و ناشدنی؟  

پاسخ به پرسش‌ها را می‌گذاريم برای روزهای پُر جنب‌و‌جوش آينده و به احتمال ضعيف، به واکنش‌های مردم در بعد از انتخابات. اما موضوع پرسش، موضوع عريان درگيری جناح‌های درون قدرت در لحظه‌ی حاضر است. موضوع پرسش، همين موضوع آشفته‌گی و پريشان‌گويی ديروز [چهارشنبه، ٢٥ اردی‌بهشت١٣٩٢] آيت‌اله خامنه‌ای بود که با تأکيد گفت: "دشمن در پی بحرانی نشان دادن وضعيت کشور و پيروزی کسی در انتخابات رياست جمهوری است که کشور را به عقب برگرداند". چرا به عقب؟ در واقع رهبری انگشت گذاشت روی نکته‌ی کليدی موضوع پرسش که اين درگيری‌ها قدمت و تاريخچه‌ی ده ساله دارد. يعنی از آن لحظه‌ای که دولت اصلاح‌طلب پروتکل الحاقی را امضاء کرد، درگيری‌های درون ساختاری هم تشديد شدند و امروز دوباره برگشتيم به همان نقطه‌ی آغاز يا به‌قول رهبری به عقب و به روزگاری که محافظه‌کاران دورانديش رهبری را واداشتند تا پروتکل الحاقی را به‌پذيرد. به زبانی ديگر اين «انتظار» شکل‌گرفته‌ای که امروز خواهان رئيس جمهور «هسته‌ای» است، حاصل ده سال کش‌وقوس‌های پنهانی بود و به همين دليل عريان‌شدن آن‌را بايد در لحظه‌ی حاضر به فال نيک گرفت و کمک کرد تا به يک برنامه‌ی سياسی روشن، کاربردی و پُر بازده متحول گردد.

گذاشتن خشت راست در هر شرايطی، يکی از مسائل کليدی و حائز اهميت در تصميم‌گيری‌های سياسی است. خشت راست در لحظه کنونی يعنی تقويت شعار محدودکردن قدرت ولايت فقيه. و محدودکردن قدرت ولايت فقيه هم‌سو است با منافع بخش بزرگی از محافظه‌کاران کشور، از جمله هاشمی‌رفسنجانی که بعضی‌ها او را به غلط پدر اصلاحات معرفی می‌کنند؛ محدودکردن قدرت ولی فقيه هم‌سو است با منافع آن بخش از پاسدارانی که در عرصه‌ی توليد، صنعت نفت و ساخت و ساز سرمايه‌گذاری کرده‌اند و دوست دارند نظام سياسی کنونی به‌شکل منطقی‌تر و مردم‌پسندتر تداوم داشته باشد؛ و خلاصه هم‌سو است با منافع اقشار متوسط جامعه. در واقع همين تمايل به تغيير ناچيز در ساختار حکومت [اگر تحقق بيابد]، تا حدودی بستر تحولات اقتصادی و سياسی را در کشور می‌گشايد؛ بازار کار را تقويت می‌کند، و بخشی از نيروهای جوان بی‌کار، جذب بازار کار خواهند شد.

با توجه به مؤلفه‌های بالا معتقدم که به‌جای زوم‌کردن روی رفسنجانی، کار درست اين است که آن «انتظار» شکل‌گرفتۀ جناحی در بالا را در ابعاد بزرگ‌تری به نمايش بگذاريم و مثل تلويزيون‌های داخل استاديوم فوتبال، جلوی ديده‌گان عمومی بگيريم تا خودشان متوجه خطاها و گل‌های بازی ميان تيم‌های مشايی‌_‌هاشمی‌_‌جليلی بشوند. بايد عموم مردم با چشم‌های خود ببينند در لحظه‌ای که بخشی از اقشار ميانی جامعه درگير مسئله‌ی آمدن‌_‌نيامدن‌های رفسنجانی‌ـ‌خاتمی بودند؛ چرا فرزندان هاشمی [که بی‌اجازه او آب نمی‌نوشند] همراه روحانی به وزارت کشور می‌روند؟ يا از آن‌طرف علت واقعی تک‌روی جليلی [که اصول‌گرايان را غافل‌گير می‌کند] چه بود؟ و چرا مصباح يزدی دردمندانه روی تخطی از اصول انگشت می‌گذارد و تنها لنکرانی را نامزد مطلوب جبهه پايداری معرفی می‌کند؟ و يا چرا روزنامه‌های رسمی کشور خبر غير موثق رد صلاحيت لنکرانی را در صفحه‌ی نخست خود چاپ می‌کنند؟ آيا با پخش چنين خبری می‌خواستند به خوانندگان به‌قبولانند که رهبری و جناح افراطی حامی او در بالا، در شرايط کنونی در اقليت قرار گرفته‌اند؟
  
با بزرگ‌نمايی خبرهای بالا، افکار عمومی دست‌کم متوجه کسر واحدی خواهد شد که «بحران هسته‌ای»، مخرج مشترک همه‌ی آن‌ها است. مخرج مشترکی که نشان از ساختار کسب و کار راکد، بانک‌های ورشکسته، خزانه‌ی ملی خالی، خيل بی‌شمار بی‌کاران، دولت بدهکار و آينده ناروشن و نگران‌کننده است. مادامی که مردم عادی و صاحبان رأی‌های شناور متوجه‌ی تناسبی که ميان بدبختی‌های کنونی‌اش [يعنی مخرج کسر] با قدرت مطلقه‌ی ولی فقيه [يعنی صورت کسر] برقرارست نگردد؛ تا روز انتخابات و تا لحظه‌ی پُرکردن ورقه‌ی رأی، گرفتار وسوسه‌های شيطانی مشايی خواهند بود. وسوسه‌هايی که چشمک‌زنان می‌گويد: ٢٥٠هزار تومان يارانه در هر ماه! و همين‌جا به‌عنوان ختم کلام، آشکارا می‌گويم که انتخابات برای من در لحظه‌ی کنونی يعنی مبارزه با فرهنگ گران‌جانِ "دَم غنيمت‌دان که عالم اين دَم است!". فرهنگی که علت اصلی و واقعی بدبختی‌های کنونی ما است!

پانوشت: لينک يادداشت «پروتکل الحاقی و استراتژی‌های متضاد» را که ده سال پيش در ارتباط با درگيرهای جناحی بر سرِ موقعيت ولی فقيه نوشته بودم،  در زير می‌گذارم. اين مقاله کم‌وبيش علت پريشان‌گويی امروز ولی فقيه را مبنی بر بازگشت به عقب نشان می‌دهد. 

«پروتکل الحاقی و استراتژی‌های متضاد»
 

جمعه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۲

ودکا به‌جای چای دارچين



عصر روز سه‌شنبه سی‌ام آوريل کانال تلويزيونی «آرته» بمناسبت روز جهانی کارگر، فيلم مستندی را که از هر جهت گويای وضعيت طبقاتی‌ـ‌اقتصادی مردم چين بود، پخش کرد.  
 فيلم بقدری مستند، گيرا و دراماتيک بود که به فاصله‌ی هر ده‌ـ‌دوازده دقيقه يه استکان ودکای روسی مُسکووسکايای چهل درصد الکل می‌انداختم بالا. چنان مست تماشا و حيرت شده بودم، اصلن نفهميدم کی شيشه نيم ليتری [يا به قول عرق‌خورهای قديم پنج سيری] ته کشيد. صبح فردا هم اهل خانه معترض از مبهم‌گويی‌ها در خواب که گويا تا صبح به گوش ايستادند ولی [خوش‌بختانه] نفهميدند توی خواب داشتم ميو‌ـميو می‌کردم يا مائو‌ـ‌مائو می‌گفتم.

حالا چند تا از آن صحنه‌های عجيب و حيرت‌آوری را که بهانه‌ای برای بالاانداختن شدند، فهرست‌وار اشاره می‌کنم که ببينيد حق داشتم يا نه: 
١ـ کـُل ثروت‌های کسب شده سالانه در چين [در واقع ثروت‌های مازاد بر سرمايه‌گذاری‌ها و برنامه‌ريزی شده‌ها]، به سه قسمت نا مساوی تقسيم می‌گردند:
يک: ١٢% از آن ثروت سهم ٨٧٩ ميليون نفر از اعضای خانواده‌های دهقانی و کارگری می‌شوند؛
دو : ١٨% از آن ثروت سهم ٤٦١ ميليون نفر از اعضای خانواده‌های طبقه‌ی متوسط می‌شوند؛
سه: ٧٠% ثروت باقی‌مانده، سهم ٥ ميليون چينی از همه به‌تران يا بورژوازی نوکيسه و نوظهور چينی می‌گردند.

٢ـ چهارونيم ميليون نفر از آن ٥ ميليون ثروتمندان بالا را فرزندان رهبران حزب کمونيست تشکيل می‌دهند. يعنی آقازاده‌ها ٩٠ درصد ثروتمندان چينی را تشکيل می‌دهند. يکی از اين آقازاده‌ها، آقای «هويی وينگ مائو» هست که بخشی از ثروت آشکار شده‌اش در سال ٢٠١٠، برابر بود با بيش از چهار ميليارد دلار.

٣ـ تمام آن ٨٧٩ ميليون دهقانان و کارگران چينی‌ای که با پذيرش زندگی برده‌وار تن به بی‌گاری دادند تا چين را به مقام کنونی‌اش در جهان برسانند؛ در يک وضعيت کاملن اسفناکی زندگی می‌کنند. در ميان اين دو گروه، وضعيت کارگران مهاجر داخلی که اتفاقن درصد بالايی از جمعيت کشور را تشکيل می‌دهند، از همه اسفناک‌تر است. بعضی از اين کارگران با وجودی‌که فاصله‌ی ميان محل کار و محل زندگی خانواده‌شان دويست کيلومتر است و هر سال نيز دو هفته مرخصی ساليانه دارند؛ به‌طور متوسط بين هر دو تا سه سال، يک‌بار موفق به ديدار همسران و فرزندان‌شان می‌شوند. از آن‌جايی که قانون مرخصی ساليانه سراسری است و تعداد ٢٠٠ تا ٣٠٠ ميليون نفر از کارگران مهاجر داخلی تنها می‌توانند در يک محدوده زمانی مشخصی به شهرهای محل زندگی‌شان باز گردند؛ در نتيجه موج بزرگی راه می‌افتد که فراتر از ظرفيت وسايل نقليه‌ی موجود در کشور است. 
اروپايی‌ها چنين وضعيتی رو از منظر ديگر مورد بررسی قرار می‌دهند که اگر اين نيروی ناراضی روزی منفجر بشود و يک سونامی بزرگ ٢٠٠ تا ٣٠٠ ميليونی مهاجران چينی به‌طرف اروپا سرازير گردند؛ نه تنها کل قاره اروپا، بل‌که زندگی بخش بزرگی از مردم جهان مثل سارمان راه و ترابری چين، از دَم فلج خواهند شد.  

٤ ـ جمعيت طبقه متوسط چين را بيش از ٤٦١ ميليون نفر [يعنی بيش‌تر از جمعيت قاره اروپا] برآورد می‌کنند. اولويت‌های اين طبقه به ترتيب عبارت است از:
الف ـ کسبِ درآمد از هر راهی و به هر طريق. اين روحيه و اولويت را در بين لهستانی‌ها، اوکراينی‌ها، روس‌ها هم می‌توان مشاهده کرد.
ب ـ سفر به دور دنيا
ج ـ بالا بودن موقعيت اقتصادی چين در جهان.     

٥ ـ حزب کمونيست چين ٨٠٠ ميليون عضو دارد. جز چين، در هيچ يک از کشورهای کمونيستی جهان ديده نشده که بيش از ٦٢% از جمعيت يک کشور داوطلبانه تقاضای عضويت بدهند و عضوی از اعضای حزب حاکم بر کشور باشند. چنين استقبال غيرعادی [با توجه به توضيحی که در بارۀ تمايلات قشر متوسط در بالا آمده است] فقط يک معنا دارد: فرصت‌طلبی ملی!
بديهی‌ست آن تمايلات فرصت‌طلبانه ملی در عرصه‌ی بين‌المللی، خود را خلاف تمايلات غالب روز که مدافع حقوق بشر است، نشان خواهد داد. تمايلاتی که خيلی ساده (و به‌قول رهبران حکومت‌های ديکتاتوری بدون غل و غش) مناسبات ميان دو کشور مختلف را تنها به داشتن روابط اقتصادی فرموله می‌کند. به‌زعم رهبران چينی، اعدام‌ها، کشتارها و حتا نسل‌کُشی‌های سياسی، دينی و قبيله‌ای، موضوعی است داخلی.  

٦ـ گرچه سيستم حکومتی کشور چين شبيه دالان‌های تو‌ـ‌در‌ـ‌تو است اما ده‌ها واقعيت مختلف نشان می‌دهند که تنها ٩ نفر تصميم‌گيرنده هستند و سرنوشت ١ ميليارد ٣٤٥ ميليون چينی را رقم می‌زنند. کاری به درستی يا نادرستی تصميم‌گيرندگان ندارم اما در ظاهر و به‌زعم کارشناسان اروپايی، از آن‌جايی که بر سرِ راه تصميم‌های گرفته‌شده آنی رهبران چينی در شرايط‌های ضروری، قوانين محدودکننده و مانع‌هايی مانند نهادهای دموکراتيک وجود ندارد؛ آن‌ها در مقايسه با ديگر کشورهای دموکراتيک، در بسياری موارد کاربردی‌تر و سريع‌تر پيش می‌روند و می‌توانند تأثيرگذار هم باشند.

حالا سئوال کارشناسانه اين است: اگر اروپايی‌ها بخواهند در شرايط اضطراری کاربردی‌تر و سريع‌تر از چين حرکت‌کنند و تأثيرگذار هم باشند، چه بايد بکنند؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

نُخستين خشتِ راست!



"اوّل ماه مـه بايد تعطيل شود!"
جمله‌ی بالا عنوان سرمقاله‌ای است که «روزنامه حقيقت» در هشتم ارديبهشت ماه سال ۱٣۰۱، برای نخستين بار و به‌مناسبت فرارسيدن "روز جهانی کارگر" منتشر کرده بود.




در نود و يک سال پيش، تنها قشر محدودی از جمعيت سيزده ميليونی ايرانيان آن زمان، و يا دقيق‌تر، تنها بخش اندکی از طبقه اشراف و روشنفکران برخاسته از آن طبقه می‌دانستند که ماه «مـه» يکی از ماه‌های «فرنگی» و ميلادی است. و مهم‌تر، وقتی در ميان طيف‌های مختلف بالانشينان و قدرت‌مندان، فقط بخشی از آن‌ها که ناظر بر امور دولت بودند،‌ علت و مناسبت واقعی تعطيلی روز اوّل ماه «مـه» را می‌فهميدند و می‌شناختند؛ بهره‌گيری از اين واژه فرنگی چه معنا داشت؟ واقعن مخاطبان اصلی سرمقاله «روزنامه حقيقت» در آن روزها چه کسانی بودند: طبقه‌ی اشراف يا طبقه‌ی زحمت‌کشان؟

متنِ سرمقاله را که دنبال می‌کنی می‌بينی مخاطبان روزنامه حقيقت، کارگران صنف‌ها هستند که می‌خواهند برای نخستين بار در راهپيمايی روز اوّل ماه مـه در تهران شرکت کنند. تمام متن سرمقاله نيز، جنبه آموزشی‌ـ‌سازماندهی دارد و بسيار ساده و عامه فهم برای زحمت‌کشان توضيح می‌دهد که: "تعطيلی و راهپيمايی اوّل ماه مـه هرج و مرج نيست! اين تعطيلی انقلاب نيست! عيد هم نيست، بل‌که نوعی دادخواهی [حقوقی] است! و ...".

با توجه به ادعا و موقعيت روزنامه «حقيقت» در جامعه آن روز ايران که خود را ارگان و صدای زحمت‌کشان معرفی می‌کرد؛ و با توجه به يک واقعيت تلخ ديگری در آن روزها، واقعيتی که نشان می‌داد بيش از نود درصد قشرهای مختلف زحمت‌کشان ايرانی در رديف «بی‌سوادان مطلق» طبقه‌بندی می‌شدند؛ فهم يک نکته‌ی مهم و کليدی الزامی‌ست: چرا روزنامه حقيقت از معادل فارسی ماه «مـه» يعنی «اُردی‌بهشت» که واژه‌ای بسيار زيبا و گوش‌آشنا بود، بهره نگرفت؟ آيا اين تأکيد ويژه روی ماه «مـه» را نبايد به معنای تناقض آشکاری ميان روش پيش‌نهادی و هدفی که دست‌اندرکاران روزنامه حقيقت به‌دنبال آن بودند، فهميد و پذيرفت؟ آيا اين تأکيد ويژه روی ماه مه، نشانه و اثبات همان اتهامی نيست که منبری‌ها و پای‌منبری‌ها طی چند دهه به ناف روشنفکران می‌بستند که: مردم زبان روشنفکران را نمی‌فهمند؟

به احتمال زياد اغلب خوانندگان اين سطرها نيک می‌دانند که دست‌اندرکارانِ روزنامه «حقيقت» از دلِ جنبش مشروطه‌خواهی برخاسته بودند. شناخت دقيقی از ضعف جنبش و کم‌ توجهی و غفلت رهبران فکری و سياسی جنبش نسبت به مبانی فکری و ارزشی آن داشتند. و نيک می‌دانستند که روش رهبران _يعنی افکار مترقی و مادی را در لفاف دين عرضه داشتن_ به‌نوعی تقويت فضای بومی‌نگری و خشتِ کج گذاشتن است. و همين‌جا توی پرانتز اضافه کنم که تداوم آن درک ناقص در زمانه‌ی ما، همين شعار اصلاح‌طلبانه‌ای است که می‌خواهد دو مقوله متضاد «قانونيت» و «ولايت» را با هم آشتی دهد و منطبق سازد. غافل از اين‌که فلسفه وجود «قانون» و تأکيد بر «قانونيت» يعنی محدود کردن قدرت حاکم و بستن راه تنفس استبداد. برعکس، فلسفه وجود «ولی فقيه» و تأکيد بر «ولايت» يعنی مهيا ساختن بسترهای فراقانونی و تقويت استبداد!   

نويسنده سرمقاله روزنامه «حقيقت» [در واقع هيئت تحريريه] با آن انگشت تأکيدی که روی موضوع‌های «آزادی قلم»، «آزادی مطبوعات» و «آزادی اجتماعات» می‌گذارد و آن‌ها را جزئی از «حقوق مشروع ملت» می‌شمارد؛ در واقع می‌‌کوشيد تا نشان دهد «اوّل ماه مـه» يک انديشه است! نويسندگان روزنامه حقيقت اعتقاد داشتند اگر قرارست خشت اوّل را درست بگذاريم بايد زحمت‌کشان را با محتوای چنين انديشه‌ای که ميراث تمدن غرب و خواهان به‌بود رابطه‌های انسانی و فراملی است، آشنا سازيم. اگر قرارست خشت اوّل را درست بگذاريم بايد از همين آغاز به زحمت‌کشان نشان داد که هسته‌ی بنيانی انديشه‌ی «اوّل ماه مه» يعنی کنترل احساسات درونی، گريز از هرج و مرج، به چالش کشيدن فرهنگ بيگانه ستيزی و گسستن از پارادايم کل‌گرايانه خودی‌_‌بيگانه‌ی حاکم بر آن روز ولايت‌ها و شهرهای ايران.

دست‌اندرکاران روزنامه حقيقت نيک می‌دانستند که زحمت‌کشان زير فشار انواع محروميت‌های اقتصادی و اجتماعی، دير يا زود، به تغيير و تلاش در جهت رهايی از وضعيت کنونی اعتقاد پيدا خواهند کرد. اما اگر آن اعتقاد فاقد محتوا و چشم‌انداز باشد و زحمت‌کشان نتوانند در لحظه‌های حساس تاريخی احساسات درونی‌شان را به‌موقع کنترل کنند؛ به‌جای رسيدن به شرايط مطلوب‌تر، دنباله‌روی شخصيت‌هايی مانند استالين‌ها، خمينی‌ها و احمدی‌نژادها خواهند شد. البته اين ديدگاه «حقيقت» فراتر از طبقه‌ی زحمت‌کشان، هم در‌-بر‌-‌گيرنده‌ی قشرها و طبقه‌های مختلف درون جامعه است، و هم در‌-‌بر‌-‌گيرنده‌ی شرايط متفاوت زمانی. به زبانی ديگر، اگرچه نويسندگان روزنامه «حقيقت» سرمقاله‌ی اوّل ماه مه را در سال ۱٣۰۱ نوشته بودند اما در واقع، در پاسخ به ايرانيانی که در سال ١٣٩١ [يعنی سال پيش] در ايران زندگی و استدلال می‌کردند "که روز کارگر در تقويم ما يازدهم اردی‌بهشت است" و با همين دليل جشن «اوّل ماه مـه» را در سی‌ام آوريل برگزار کردند؛ نوشته شده بود. نويسندگان روزنامه «حقيقت» با آن سرمقاله در ٩١ سال پيش، فرزندان، نوه‌ها، نبيره‌ها، نتيجه‌ها و نديده‌های‌شان را مخاطب قرار دادند که پدران شما زمانی که می‌خواستند ايده روز کارگر و جشن اوّل ماه مه را در ايران رواج دهند و تثبيت کنند؛  هيچوقت چنين ادعايی نداشتند که زمان توافق شده و تعيينشده جهانی را تابع گردش تقويمی ايران کنند! در پس چنين ادعايی فقط يک انديشه و يک نظر پنهان است: انديشه‌ی بومینگری و بومیکردن همهی پديدهها و رويدادهای مهم جهانی!

پنجشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۱

عريضه‌ نويسان مُدرن



عرضِ حال نويسی يا عريضه نويسی سنت گران‌جانی‌ست که در روزگار ما به شکل و شمايل «نامه‌های سرگشادهِ سياسی» متحول و مشهور گشت. گويا بنا به توصيه‌هايی قرار است بعضی‌ها در طول شش ماه آينده اين عادت فرهنگی کُهنه و علاج‌ناپذير عريضه‌نويسی به «شاهبـَـر»[=شاه +رهبر] را، دوباره در صحن نخُست سياست ايران به‌عنوان به‌ترين و کاراترين تاکتيک سياسی در شرايط حساس کنونی برجسته کنند و در درون جامعه رواج دهند. يک نمونه از اين نامه‌نگاری‌های سريالی را که به رهبر توصيه می‌نمايد تا با آمريکا مذاکره کند به‌ تازه‌گی ديده‌ايم؛ و همين‌طور قرارست در نامه‌های ديگر به رهبر پيشنهاد دهند که اصلاح‌طلبان را به حضور بپذيرد؛ تعدادی از زندانيان را آزاد کند؛ و مهم‌تر، انتخابات باصطلاح آزاد [؟!] را که شورای نگهبان در آن نقش کم‌رنگ‌تری دارد، مورد توجه قرار دهند.

پيشاپيش بگويم که نه تنها مذاکره با آمريکا، بل‌که آزادی زندانيان، فعاليت آزادانه حزب‌ها از جمله حضور اصلاح‌طلبان در انتخابات آينده، همه جزئی از مسائل مبرم و ضروری روز هستند و بايد در جهت تحقق آن‌ها تلاش کرد. اما پرسش کليدی اين است که در رسيدن به حقوق حقه و قانونی‌مان، چرا گروهی همواره می‌خواهند قانون را دور بزنند و از در ديگری وارد گردند؟ استدلال پايه‌ای که نويسندگان در ارتباط با علت نگارش و دليل چنين توصيه‌ای ارائه می‌دهند، همان شعار معروف "کاهش بارِ سنگين هزينه‌ها"ست. اما اين کاهش بار سنگين هزينه‌ها که به‌زعم من هدف‌های خاصی را دنبال می‌کند، در فرجام به نتيجۀ مشخص و تجربه شده‌ای منتهی خواهند شد که مصداق‌اش همان ضرب‌المثل پارسی گوش آشناست: برای تميزکردن اَبرو، می‌خواهند چشم‌ها را کور کنند!
        
اگر بخواهيم سابقه‌ی نامه‌نگاری‌های سرگشاده را به‌عنوان يک تاکتيک و روش سياسی دنبال کنيم، در نهايت می‌رسيم به دوره‌ای که جنبش مشروطيت در حال جان‌گرفتن بود. البته نامه‌نگاری به حکام و سلاطين محلی يا مراجع تقليد در کشور ما قدمتی طولانی دارند اما، اغلب آن نامه‌ها نُخست، از طرف تک‌تک افراد جداگانه و با محتوای دادخواهی در جهت رفع ستم فردی نوشته می‌شدند و دوم، فاقد رهنمود و توصيه بودند. دليل عدم توصيه هم مشخص بود: رعايا در هر سطوحی، به‌هيچ‌وجه حق توصيه به ارباب بزرگ را نداشتند.

با اوج‌گيری جنبش مشروطيت، بسياری از سنت‌ها از جمله سنت ارائه عرضِ حال جمعی به خدمت اعلی‌حضرت، با يک چرخش يک‌سدوهشتاد درجه‌ای از بنيان دگرگون گشتند و تحول يافتند. محتوای حقوقی تلگرام‌ها به شاه، به‌قدری پُربار و وزين بودند که مشروطه‌خواهان فرهنگ تازه‌ای را خلاف فرهنگ عشيره‌ای و ملوک‌الطوايفی رايج در آن روزها؛ هم به لحاظ محتوايی و هم از جهت شيوه نگارش به نام خود ثبت کردند و در درون جامعه رواج دادند. از اين منظر اغراق نيست اگر بگويم که آن تلگرام‌ها و شيوه نگارش مشروطه‌خواهان شده‌اند فانوس راهنمای نسل‌های بعدی که مثلن محتوای نامه‌های سرگشاده از اين پس بايد چگونه باشد و کدام جهت را دنبال و تقويت کند. زنده ياد محمد مصدق با توجه به اين فانوس راهنما بود که به همکاران خود در مجلس شورا ملی توصيه می‌کرد: وقتی که قانون پيشاپيش تعريف جامعی از وضعيت و جايگاه تک‌تک قوا ارائه می‌دهد و نحوه‌ی ارتباط آنان را با نهاد سلطنت مشخص می‌کند؛ آيا به‌تر نيست نمايندگان محترم به‌جای نوشتن عرضِ حال به اعلی‌حضرت، به قانون اساسی مراجعه کنند؟  

آيا به‌تر نبود نويسندگان نامه‌های سرگشاده نيز پيش از نگارش، کوچک‌ترين توجه‌ای هم به فانوس راهنمای عصر مشروطه، يا به سخنان شخصيت‌های ملی که در مقاطع مختلف تاريخی می‌زيستند، و يا دست‌کم به همان قانون اساسی مورد علاقه خودشان مراجعه می‌کردند؟ در واقع به‌تر بود ولی شايد به‌زعم نويسندگان مقرون به صرفه نبود. زيرا که با مقايسه ميان نامه‌های سرگشاده امروز و تلگرام‌های عصر مشروطه، دست‌کم سه نقص جدی و مهم برجسته و هويدا می‌‌گرديدند:
١ ـ از منظر حقوقی، شاه يگانه مرجع حقوقی در عصر مشروطه بود. و بديهی‌ست که مبارزان عصر مشروطه در دفاع از هويت حقوقی و انسانی خود که در آن روزگار جز شاه مآبقی رعيت خوانده می‌شدند؛ نخست بايد به شاه مراجعه می‌کردند و به نام او تلگرام می‌زدند. آيا نويسندگان نامه سرگشاده نيز آيت‌اله خامنه‌ای را يگانه مرجع حقوقی روز می‌شناسند؟

٢ ـ از منظر سياسی، مبارزان عصر مشروطه نخست در محلی اجتماع می‌کردند، بست می‌نشستند، حمايت عمومی را جلب می‌کردند و سپس، با اتکاء به پشتوانه قدرت عمومی و با خواست‌های مشخص به تلگرام خانه می‌رفتند.

٣ ـ از منظر تاريخی، اسناد تاريخی گواهی می‌دهند که پس از پيروزی جنبش مشروطه و تشکيل نخستين مجلس شورای ملی، رجوع به شاه ديگر منتفی شده بود چرا که مبارزان و مردم، مجلس شورای ملی را يگانه مرجع حقوقی می‌شناختند.  

با توجه به سه مؤلفه بالا ناگفته روشن است که نامه‌های سرگشاده روز، نه تنها در مقايسه با تلگرام‌های يک‌سد سال پيش، کپی سراپا ناقصی هستند، بل‌که حاوی و حامل ويروس‌های تهوع‌آور و خطرناکی نيز هستند. عريضه‌نويسان مُدرن می‌دانند که با انتشار علنی اين سری از نامه‌ها، هيچ اتفاقی در کشور رُخ نخواهد داد. اما شايد ندانند [واقعن نمی‌دانند؟] که انتشار چنين نامه‌هايی به‌سهم خود يعنی اشاعه فرهنگ ارباب و رعيتی در درون جامعه و سوق دادن دوبارۀ مردم عادی به سمت فرهنگ عريضه نويسی. و دليل چنين ندانستن و بازگشتی را «حسين منزوی» بسيار هنرمندانه و دردمندانه توضيح می‌دهد:       

ما خویش ندانستیم، بیداری‌مان از خواب
 گفتند که بیدارید، گفتیم که بیداریم!  

جمعه، دی ۲۲، ۱۳۹۱

غبارزدايی؛ صفت توصيفی نسل آينده


در خانه را که باز کردم، ديدم پسر چهار ساله همسايه ما با يک جاروی دسته بلند مشغول جاروکردن ديوارها و پلّه‌های راه‌روست:
_تو داری چکار می‌کنی؟
_می‌بينی که جارو می‌کشم.
_چرا نرفتی کودکستان؟
_بعد کی اين کارها را می‌کرد؟

*****

پاسخ پسرک چهارساله به‌ويژه جمله‌ی آخر [بعد کی اين کارها را می‌کرد؟] که تجربه‌ای است برگرفته از درون زندگی  خانواده‌های پُر تعداد؛ کمی اين‌رو و آن‌رويم کرد و هنوز هم در اين انديشه‌ام که جهان غبارگرفته و مبهم امروز را فقط و فقط نسلی ويژه يا نسلِ «غبارزدا» می‌تواند روشن و شفاف نشان دهد.


همه‌ی ما می‌دانيم که واکنش آن کودک نمی‌تواند واکنش آگاهانه‌ای باشد اما از سوی ديگر، انکار هم نمی‌شود کرد که آن نظم خودانگيخته‌ی کودکانه، به احتمال زياد از درون يک بی‌نظمی سربرآورد. و باز به احتمال زياد، پيش از اقدام [=جارو کشيدن] تصويرها و انگاره‌های مختلف و متفاوتی در ذهن کودک ثبت شده بودند. بعنوان مثال فرض کنيد خانواده‌اش از يک‌طرف فرصت‌طلبانه قوانين آپارتمان‌نشينی را زير پا می‌نهند اما از آن‌طرف، همين اعضای خانواده [که متشکل از سه نسل است] با ديدن اخطار کتبی شرکت، با هم‌ديگر درگير می‌شوند. در چنين فضايی آن کودک به‌طور خودانگيخته و داوطلبانه [شما او را برابر بگيريد با نسل فعال آينده] برخاست تا وظايف پشتِ گوش انداخته‌ی والدين را [که در اينجا تميزی راه‌پله‌ها است] انجام دهد. اين نوع واکنش را دست‌کم می‌توانيد در مواقعی که ترافيک‌های تحميلی ناشی از عدم بُردباری، عدم مسئوليت، شتاب بی‌اندازه و غيره در سر بعضی از چهار راه‌های کشور شکل می‌گيرند، مشاهده کنيد. در هنگام ترافيک چه اتفاقی می‌افتد؟ همان اتفاق هميشگی که زياد به‌چشم نمی‌آيند. يعنی چند جوان به خودی خود از ماشين‌های مختلف بيرون می‌آيند و نقش پليس‌های راهنمايی کارکشته را بازی می‌کنند. اهميت وجود چنين نظم خودانگيخته و فرايند آن نيز بسيار روشن است: کم شدن بار سنگين ترافيک. و با توجه به اين مثال بايد گفت: جهان آينده به مفهوم واقعی نيازمند يک نسل زداينده‌ست: نسل غم‌زدا، گندزدا، سُرب‌زدا، آنتی‌بيوتيک‌زدا...و مهم‌تر، از منظر فرهنگی، غبارزدا.

برای اين‌که ابهامی وجود نداشته باشد يادآوری و توضيح نکته‌ای ضروری است که «غبارزدايی» را نبايد با «گردگيری» اشتباه يا برابر گرفت. آن‌ها دو مفهوم متفاوتی هستند که از منظر تاريخـی_‌سياسی، ايرانيان نسل «گردگير» را که به‌جای غبارزدايی، کارشان شده بود فوت‌کردن غبارها و پخش‌کردن آن در فضای عمومی؛ تا حدودی می‌شناسند و با شيوه برخورد آن‌ها کم‌وبيش آشنايی دارند. تاريخ ايران را اگر دقيق ورق بزنيم، ردِّ پای نسل «گردگير» را در جنبش مشروطيت خواهيم ديد. همان‌هايی که هر کار نيکو، فکرشده و تجربه‌شده دنيای غرب را نُخست به نام قرآن و اسلام می‌نوشتند و سپس، به ناف خلق می‌بستند که مثلن شعار «ما خواهان تشکيل پارلمان [يا مجلس شورای ملی] در ايران هستيم»؛ برگرفته از همان آيۀ «و شاور هٌم فی‌الامر» است.

بدون اغراق اغلب شخصيت‌های معروف دوران پيشا مشروطه، برخلاف نسل دورۀ انقلابِ اسلامی که بی‌گانه بود با ادبيات حوزوی؛ با معانی و تفاسير قرآنی آشنايی دقيقی داشتند و نيک می‌دانستند که آيۀ «و شاورهٌم فی الامر» به‌هيچ‌وجهی دلالت بر اعتبار رأی مردم ندارد. وجود و حضور اين گروه از ايات مانند آيۀ بخشش [اعف عنهم] يا آيۀ پوزش [استغفر لهم] در مبادلات صدر اسلام، مثل امروز، به‌دليل نيازهای تبليغاتی در جهت جلب و جذب مردم بود. هم زندگی شفاف پيامبر اسلام و هم قوانين حاکم بر «جامعة‌النبی» آن روزهای مدينه نيز نشان می‌دهند که وجود چنين آيه‌ای بدين معنا نبود که قوانين حاکم بر جامعه و رهبری مسلمانان بايد توسط خود مردم تعيين گردد. و مهم‌تر، اساسن تولد مذهب شيعه و متعاقب آن تولد روحانيت شيعه بدين معناست که شيعيان نه تنها انتخابات و آرای مسلمانان صدر اسلام را در «سقيفه بنی ساعده» برنتابيدند بل‌که آن‌ها از بنيان بی‌گانه‌اند با انتخابات آزاد و چنين آرايی را برنمی‌تابند.


به‌رغم وجود چنين اطلاعات و آگاهی، وقتی شخصيت‌های صدر مشروطه درخواست حقوقی تشکيل پارلمان را به تمايلی بی‌معنا و بی‌اعتبار [يعنی و شاورهٌم] تنزل می‌دهند؛ در واقع و به زبان عاميانه، داشتند در فضای سياسی گرد و خاک راه می‌انداختند. و بديهی‌ست برندگان هميشگی جامعه غبارگرفته آن‌هايی هستند که می‌خواهند چرخه زندگی را به‌سمت عقب بچرخانند. تجربه يک قرن گذشته هم نشان می‌دهد که اگرچه جنبش مشروطيت آيت‌اله نوری رهبر مشروعه‌خواه را از سرِ راه جنبش کنار می‌زند اما، عبدالکريم حائری فرزندخوانده او دنباله ماجرا را از طريق سازماندهی حوزه علميه قم پی می‌گيرد تا بعد هفت دهه از انقلاب مشروطيت، خمينی فرزندخوانده حائری موفق می‌شود که قوانين مشروعه و حُکم ولايتی را در سراسر ايران حاکم گرداند. يعنی بعد از گذشت يک قرن و ظهور و افول چند نسل با پارادايم‌های مختلف [که در فرصتی ديگر خواهم نوشت]؛ دوباره رسيديم به همان نقطه نخستين که گروهی شعار «و شاور هٌم فی‌الامر» می‌داند.

بديهی‌ست بحث بالا کمی اختصاصی شد ولی اميدوارم چنين استنباط نشود که اين‌گونه واگشتی‌ها تنها مختص به ايران بود و هست. نه؛ به‌هيچ‌وجه! شما می‌توانيد نمونه‌هايی از اين واگشتی‌ها را دست‌کم به لحاظ فرهنگی در روسيه به‌گونه‌ای، و در انقلاب‌های خاورميانه به‌گونه‌ای ديگر، و در هرکجای جهان به‌نوعی ببينيد. اما در جهانی که به يک معنا به اندازه نعلبکی است، گرد و غبارهای برخاسته را نمی‌شود در درون مرز واحدی محبوس و به‌نام اين يا آن کشور بسته‌بندی کرد. باد آن‌ها را در تمامی نقاط جهان پخش می‌کند و کرد. همه گرفتار تنگی نفس هستند. و از اين منظر ما به‌نوعی با اجماع جهانی روبه‌رو هستيم که مهم‌ترين راه رهايی از تنگی نفس، غبارزدايی و بهداشتی کردن زندگی است. اما اين مهم چگونه پياده و قابل تحقق می‌گردند، بايد کمی منتظر ماند و ديد.