یکشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۷

خاوران؛ سرزمين معانی


بعضی‌ها بنا به عادت يا به تبعيت از سنت، به سرزمين خاوران می‌گويند: گورستان خاوران! اين نام‌گذاری در ظاهر و دست‌کم از منظر نگاه گويندگان، موضوعی است عادی و مورد پسند عمومی. اما از آن طرف هم بارها مشاهده و تجربه کردم وقتی فضای واقعی خاوران را برای مردم عادی توصيف می‌کنی، همان مردمی که گورستان هم بخشی از اعتقادات‌شان را تشکيل می‌دهد؛ ذهن آنان بعد از شنيدن واژه گورستان، درگير پاره‌ای ترديدها و ابهام‌ها می‌گرديد و ناخواسته طرح می‌کردند: گورستان بدون گوراب؟ قبرستان بدون قبر؟
گورستان‌های جهان، صرف نظر از تفاوت‌های فرهنگی و دينی، همه‌ی آن‌ها دارای يک‌سری ويژه‌گی‌های عمومی و استاندارد هستند. خاوران، نه تنها چنين ويژه‌گی‌هايی را دارا نيست بل‌که برعکس، سرزمينی است هموار و بدون آب و علف و گل. مثل همه‌ی بيابان‌هايی که ديده‌ايم و يا شنيده‌ايم! اما اصل سخن بر سر تفاوت‌های ظاهری نيست. در قبرستان‌های عمومی، حواس‌ها بيش‌تر متوجه اشخاص است. متوجه سنگ نبشته‌ها، طول عمرها، وابستگی‌ها و تا حدودی علت مرگ. ولی در خاوران، از آن‌جايی که شما وارد سرزمين بی‌نام و علايم و نشانه‌ای می‌گرديد، ذهن پس از لحظه‌ای عکس‌برداری از اطراف، ناخواسته روی معانی تمرکز می‌کند. فهم اين نکته مشکل نيست که وارد سرزمين معنا‌ها گشته‌ای! در فضای موّاج مفاهيم و مقولاتی که فراتر از آمر و عامل و قربانی، در برابرت رژه می‌روند و به تو چشمک می‌زنند. بمحض ورود، صرف نظر از اين‌که تازه وارد انسانی است بی‌تفاوت يا جانب‌دار، حتا فرض کنيم همان برادران لباس شخصی _‌اعم از پيادگان يا موتورسواران‌_ که مأموريت دارند تا مانع ورود خانواده‌ها به آن محوطه گردند؛ بعد از دقايقی، با پرسش‌های پيچيده‌ای روبه‌رو خواهند شد که به‌هيچ‌طريقی هم نمی‌شود آن پرسش‌ها را با توجيهات شرعی ماست‌مالی‌اش کرد.
يکی از آن معانی که جزئی از واقعيت‌های فرهنگی‌ـ‌تاريخی ما ايرانيان و تقريباً اکثريت مردم جهان است، اصطلاح آخرين منزل‌گاه يا به زبان عاميانه، خانه آخرت است. البته روشنفکران آزادند به اين قبيل مسائل توجه نداشته باشند ولی اين مقولات هنوز جزئی از افکار عمومی را تشکيل می‌دهند. همه‌ی اعضای جامعه از همان سنين کودکی با چنين مضمونی آشنا می‌گردند. همين پيش زمينه فرهنگی به‌سهم خود موجب طرح پرسش می‌گردد که: اگر مستبدترين و خون‌خوارترين حکومت‌ها دفاع از حقوق شخصی و اجتماعی و اعتقادی را برنمی‌تابيدند و جُرم می‌دانستند، و يا مدافعان حقوقی، فرجامی جز مرگ نداشتند؛ دست‌کم، هم حکومت، هم جامعه و هم مردم، داشتن يک قبر شخصی را در عمل می‌پذيرفتند و آن را جزئی از حقوق مردگان به‌شمار می‌آوردند. چگونه است که حکومت اسلامی، همه‌ی آن سنت‌های پذيرفته شده را ناديده گرفت و زيرپا نهاد؟ يا چه شد که جامعه ما در اين مورد مشخص، خفقان گرفتند و لال شدند؟
از آن‌جايی که خمينی با چنين روحيات و تمايلاتی آشنايی کامل داشت، انگيزه‌های سياسی و تمايلات جنايت‌کارانه خويش را در درون قالب معنايی جاسازی و بسته‌بندی کرد و سپس رندانه، آن را با توجيهات شرعی ارائه داد. مجريان فرامين او نيز، توری را که بر سر راه زندگی زندانيان سياسی پهن کردند، تمام اجزای آن از جنس معنايی «محارب» و «مرتد» و «اشداء علی الکفار» تشکيل و بافته شده بود. و باز مطابق اعتقادات خودشان و برداشتی که از روانشناسی عمومی داشتند، فرجام کار را اين‌گونه تحليل و پيش‌بينی می‌کردند: از آن‌جايی که خاک مرده سرد است، بعد از گذشت يکی‌ـ‌دو سال، اين جنايت فراموش خواهد شد. غافل از اين که از همان لحظه نخست توطئه، نوک نعلين آقا چنان در درون تور خودبافته گير می‌کند که بعد از گذشته بيست سال، شيعيان او (پيروان خط امام) به‌رغم تلاش‌های بسيار، به‌هيچ‌طريقی قادر نيستند فرمان رهبری را تبيين و معنا کنند. دست‌کم اين موضوع را خوب می‌فهمند که ديگر ابزار توجيهی‌ای مانند مقتضيات زمان و مکان و خطراتی که انقلاب را تهديد می‌کرد، در اين مورد مشخص کارساز نيست.
هدف اين نوشته عريان ساختن تناقض‌ها، دروغ‌ها و ردّ توجيه‌های شرعی و ضد انسانی خمينی نيست. در اين زمينه مطالب مستدلل، مستند و متقن فراوان است. غرض اصلی تمرکز روی نام و معنای خاوران است. چگونه مکان‌هايی که قتل عام‌ها را در بر می‌گيرند، خاصيتی پيچيده دارند. تفاوتی هم نمی‌کند آباد باشند يا مثل خاوران خرابه و بی‌نام و نشان! از لحظه‌ای که سرزمين خاوران را با بيل‌هايی از جنس معنا شخم زدند، گودال‌های عميقی را حفر کندند و انواع نهال‌های انديشه را در آن کاشتند؛ خواسته و ناخواسته، ترکيب اوليه و عناصر موجود در خاک را تغيير دادند. خاک خاصيت جوشان پيدا کرد و تحت تأثير غليان‌های مداوم، گودال‌ها هرازگاهی دهان باز می‌کنند و گنجينه‌های خود را عريان می‌سازند. با توجه به اين مقدمات، می‌خواهم متناسب با باور شيعيان که می‌گويند خاک گورستان سرد است؛ آخرين پرسش را به شکل زير طرح کنم پس چرا خاک خاوران گرم و جوشان است؟ نه تنها بعد از گذشت بيست سال سرد و خاموش و فراموش ‌نشد بل‌که، هرچه طول فاصله زمانی بيش‌تر می‌گردد، متناسب با آن و با معنايی ويژه و منطقی‌تر، اتوماتيک‌وار به روز می‌شوند؟
شايد _‌و به احتمال زياد‌_ گروه‌های مختلف اجتماعی، پاسخ‌های متفاوتی برای پرسش‌های بالا داشته باشند. بخش عمده‌ای از آن‌ها، روی مسائل حقوقی و مقولۀ دادخواهی انگشت بگذارند و چنين طرح کنند مادامی‌که آمران، مشاوران و عاملان جنايت شناسايی و محاکمه نگردند، اين پديده هم‌چنان زنده و خودترميم خواهد ماند. شايد! تلاش برای تشکيل يک محکمه حقوقی، جزئی از اعتقاد و آرزوی من است. با وجود براين عريان بگويم که باورم اصلی‌ام در حول محور ديگری چرخ می‌زند و معتقدم که فراتر از آمران و عاملان، اين پديده را بايد در درون جامعه و در گسترۀ وسيع‌تر و در ارتباط با تک‌تک ايرانيان، مورد توجه و تأمل قرار داد. خمينی بر بستر دين‌خويی ما، شهامت صدور چنين فرمانی را يافت. و ما در تأييد و تداوم آن فعل، آيا می‌دانيد که روزی چند بار، بر مغز و روان انسان‌هايی که از آن دام گريخته و رهايی يافته بودند، شليک نموديم؟ با نيش زبان، روزی ده‌ها مرتبه آنان را زنده‌کُش می‌کرديم؟ و اگر بخواهم از اين نمونه‌ها که فراوانند يک‌به‌يک بگويم، وجداناً و اخلاقاً می‌پذيريد که چرا سرزمين خاوران هم‌چنان در حال غليان و جوشش است! با من هم رأی خواهيد شد که چرا آن‌جا سرزمين معنی و مرکز تلاقی معانی مختلفی است؟ يا چرا برای اولين‌بار در سرزمين خاوران، از خون جوانان وطن، به‌جای لاله، خارها دميدند؟ اين خارها بالاخره در چشمان ما خواهند خليد، تا به‌خود آئيم و دقيق‌تر و عميق‌تر به‌خود و به پيرامون‌مان بنگريم!

دوشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۸۷

سقوط آزاد ما و هواپيماها



بيش از پنجاه خانواده ايرانی داغ‌دار
عزيزانی هستند که روز گذشته با سقوط هواپيمای بوئينگ 737 قرقيزستان که در اجاره «شرکت آسمان» بود، در پنج کيلومتری «بيشکک» جان خود را از دست داده‌اند.
اگر بخواهيم پديده سقوط را بطور عام وارسی کنيم، سال 2008 را بايد سال سقوط هواپيماها نام‌گذاری کرد. در هشت ماه اخير، هشت هواپيما (بطور متوسط هر ماه يک هواپيما) در کشورهای مختلف به دليل نقص فنی سقوط کردند و بيش از چهارصد انسان جان خويش را از دست داده‌اند. آيا ترافيک بيش از اندازه فرودگاه‌ها و ارزان بودن قيمت بليط‌های رفت و برگشت هوايی بين کشورهای مختلف _‌که ارزان‌تر از قيمت قطارهای بين شهری است‌_ می‌تواند يکی از علت‌های سقوط باشند؟ يعنی به دليل پرداخت‌های کم، در مدت زمانی کم‌تر و تقريباً سطحی و غيرمسئولانه مورد کنترل و بازرسی فنی قرار می‌گيرند؟
برخی نشانه‌ها و تشابه‌های ظاهری ميان دو سقوط در فرودگاه‌های اسپانيا و قرقيزستان، بخصوص اطلاعات متناقضی را که تا اين لحظه مسئولان فرودگاه اسپانيا ارائه داده‌اند، موجب بروز پاره‌ای نگرانی‌ها گرديد و به‌سهم خود برخی از گمانه‌زنی‌ها را تقويت می‌کند که مبادا اين سری از هواپيماها، بطور جدی مورد کنترل و بازرسی قرار ‌نگرفته باشند؟
اما اگر بخواهيم همين پديده را در ارتباط با ايران و بطور خاص وارسی کنيم؛ سقوط هواپيماهای انواع شرکت‌های ايرانی، داستان ديگری دارد. سال‌هاست که شرکت‌های هواپيمايی در ايران، انواع هواپيماهای از رده خارج شده کشورهای روسيه، ترکيه، قرقيزستان و غيره را اجاره می‌کنند و بی توجه به ارزش جان انسان ايرانی، در نقل و انتقال‌های داخلی و منطقه‌ای، مورد استفاده [در واقع سوءاستفاده] قرار می‌گيرند. اين عمل برادران را چه می‌توان نام نهاد، من يکی زبانم قاصر است.
به گفته شاهدان عينی در حادثه روز گذشته، بخش بزرگی از بدنه هواپيما متلاشی شده است. بطور دقيق آن‌چه باقی‌ماند، دو تکه از بال‌ها و چرخ‌های هواپيما بودند و همين نشان می‌دهد که هواپيما پيش از پرواز، نه تنها دارای نقص فنی بسيار آشکار [مثل ترک برداشتن بدنه] و قابل لمس و مشاهده‌ بود بل‌که، چشم‌های تيزبين مسئولين کنترل فرودگاه قرقيزستان، آشکارا ديده را ناديده گرفتند. همه ما هم نيک می‌دانيم که ناديده گرفتن‌ها در منطقه ما، يک بيماری فرهنگی و عمومی است. هرکسی به تناسب وسع و توانايی خود، در اشاعه آن سهيم است. مآبه‌ازای توجيهی‌اش هم جمله معروفی است: سرش به گردن خودش. به ما چه!
يکی از اين شرکت‌های هواپيمايی وابسته به سپاه پاسداران که حمل و نقل زائران ايرانی را به کشور سوريه در انحصار خود دارد، برای مسافران خود دو نوع بليط صادر می‌کند. بليط رفت، مسير پرواز تهران‌ـ‌شام را مشخص می‌کنند ولی بليط برگشت، برای مسير شام‌ـ‌تبريز صادر می‌شوند. برادران سوريه هم خوب می‌دانند که اين عمل نوعی تقلب و کلاه‌برداری در جهت گريز از پرداخت ماليات‌های بين‌المللی است. در پاسخ به اين پرسش که چرا در برابر تقلب آشکار برادران ايرانی واکنش نشان نمی‌دهيد، می‌گويند: به ما چه! کسانی که نقص‌های اداری را ناديده می‌گيرند و در برابر کلاه‌برداری‌های آشکار سکوت می‌کنند، حتما آمادگی اين کار هم دارند تا در برابر نقص‌های فنی و غيره سکوت کنند. واقعاً با اين تفکر عصر قاطرسواران، چه مقدار زمان نياز داريم تا بطور واقعی وارد يک جامعه مدنی و مسئوليت‌پذير گرديم؟

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۷

گلستان ايران در آتش

پارک ملی گلستان


گلستان ايران به دليل خشم
طبيعت عليه خود، تقريباً سی ساعتی است که گرفتار و طعمۀ آتشی ترسناک و سهمگين گرديد و در حال سوختن است.

*****

گلستان ايران به دليل خشم
مردم عليه خود، تقريباً سی سالی است که هم‌چنان در ميان شعله‌های آتش جهل، نادانی و تعصب، در حال سوختن است.

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۷

فتواهای تلخ و شيرين حاج مُکارم و حاج مراد

دانش‌آموزی با عجله و نفس‌زنان خودش را به ما رساند و رو به همکارم کرد و گفت: آقا مدير! محمدآقا کارش تمام شد، می‌گه تا لاستيک‌های کاميون يخ نبستند به مهمان‌تان بگيد که بياد حرکت کنيم!
محمدآقا راننده کاميون و کارش حمل چوب‌های صنعتی ‌الوار و تراوس، از منطقه کلاردشت به تهران بود. قدی کوتاه و اندامی ستبر و ورزيده داشت. آدم خوش صحبتی بود. واژه‌های فارسی را با لهجه کُردی محلی به‌گونه‌ای صحبت می‌کرد که جذابيت و شيرينی سخنانش را دو چندان می‌نمود. هنگامی که سلام کرد و دست داد، بعد از چند تکانِ دست، با شيطنت کف دستم را به‌شيوه دراويش محلی طوری کشيدم و جدا کردم که بی‌اختيار واکنش نشان داد و گفت: يا علی مدد! درويشی؟ همکارم در حالی که با کف دستِ راستش دوستانه و آرام بر پشت‌اش می‌نواخت، در پاسخ گفت: نه؛ مثل تو اهل دل است! همسفر خوبی است، هوايش را داشته باش!
بفرما زد و سوار شدم. از سرِ دولتی گازوئيل مفت و ارزان، گرمای داخل اتاقک کاميون بيش‌تر از دمای حمّام‌ها به‌نظر می‌رسيد. معلوم بود که موتور کاميون يکی‌ـ‌دو ساعتی داشت درجا کار می‌کرد. به بهانه خداحافظی با همکارم شيشه را پائين کشيدم تا هوای داخل اتاقک کمی تغيير کند. محمدآقا قبل از سوار شدن، نخست پای چپ‌اش را بر روی رکاب و زانوی پای سمت راست را روی صندلی راننده گذاشت و پرده پُشت صندلی را کنار زد. ساک را که تا آن لحظه روی زانوهايم قرار داشت از من گرفت و روی تخت خواب مخصوص عقب صندلی گذاشت. زير داشبورد، کُلمن متوسطی را جاسازی کرده بود که نمی‌توانستم ساک را زير پا بگذارم. بعد خود را جابه‌جا کرد و پيش از حرکت، ژاکت و پيراهن‌اش را درآورد و با زير پيراهن رکابی در پُشت فرمان قرار گرفت. به من هم توصيه کرد که حداقل کُت و پلوورم را بکنَم.
فرهنگ و شيوه برخورد رانندگان کاميون با همراهان، بخصوص همراهی که تيپ کارمندی يا دانشجويی داشته باشند، در همه جای ايران تقريباً يک‌سان و مشترک است. آن‌ها با طرح چند موضوع يا پرسش، نخست نوع واکنش و سطح توان‌مندی و تحمل همراه را می‌سنجند تا ببينند چند مرده حلاج است. اين نحوه‌ی برخورد، يک علت مهم روانی دارد و از اين‌طريق می‌فهمند که همراه، تا چه اندازه قابل اعتماد است. اگر در قهوه‌خانه‌های مخصوص دم و دود توقف داشتند و پُکی زدند، يارو دهانش چفت و بست دارد يا نه. محمدآقا هم نمی‌توانست استثناء باشد و هنوز چند متری حرکت نکرده بوديم که اولين تير را از چله رها ساخت و گفت: ببخشيد! سفر با بيابان‌گردها کمی مشکل است. شرمنده، اگر بد می‌گذرد!
وقتی فهميد که تعدادی از دوستانم رانندگان کاميون هستند، با آن‌ها سفرهای مختلفی رفته‌ام، گاهی هفته‌ای در صف‌های نوبت در باراندازهای مختلف بندرعباس، خرم‌شهر و حتا در محوطه انبار سيمان تهران در انتظار بارگيری ماندم و ناچاراً شب را در همان‌جا خوابيدم؛ موضوع صحبت ما از اساس تغيير کرد و کمی جنبه حرفه‌ای به‌خود گرفت. همين‌طور که گل می‌گفتيم و می‌شنيديم، بدون مقدمه پرسيد: نهار خوردی؟ گفتم بله! بعد اشاره کرد به قسمت پشت صندلی و گفت قربان دستت دو تا ليوان پلاستيکی از اين گوشه بردارد. ليوان‌های پلاستيکی در واقع درپوش فلاسک چای بودند. بعد کُلمن را نشان داد و گفت از آن شربت برای‌مان بريز. در کلمن را که برداشتم، چشمم افتاد به دو شيشه‌ی چاق و شکم‌دار شراب «سرنتو»ی اروميه.
تا قبل از رسيدن به گردنه‌ی «حسن کيف» که سردترين منطقه‌ی کلاردشت است، دو بار شراب ريختم و نوشيديم. با وجودی که هوا سرد و سوزناک بود و دو روز تمام يک‌ريز داشت برف می‌باريد و ارتفاع برف‌ها در کنار جاده، بيش‌تر از يک متر به‌نظر می‌رسيدند؛ داخل اتاقک به‌قدری گرم بود که مجبور شدم آستين‌ها را بالا بکشم و چند تا از دکمه‌های پيراهنم را هم باز کنم. در اين لحظه چشم‌مان به پيرمردی افتاد که در کنار جاده ايستاده بود و داشت برای ما دست تکان می‌داد. راننده ترمز کرد و گفت کمک‌اش کن تا حاج مراد سوار شود. دست‌اش را که گرفتم تا او را بطرف بالا بکشم، احساس کردم که در اثر سرما دست‌اش مثل يک تکّه يخ شده بود. بی‌حس و بی‌حرکت! محمدآقا بی‌خيال اين چيزها سرِ شوخی را باز کرد و گفت: حاجی! چی شد که سر پيری تصميم گرفتی تنها و با دست خالی به جنگ گرگ‌های بروی؟ پيرمرد به‌جای پاسخ، با نگاهی پرسش‌گر نخست محمدآقا را براندازی کرد و بعد چشمی هم به من دوخت و گفت: قبول دارم که کمی پير شدم. اما من اهل اين منطقه هستم، عمرم را با سوز و سرما گذراندم و به آن خو گرفته‌ام. اگرچه هوای داخل ماشين را نمی‌شود با هوای سرد بيرون مقايسه کرد، ولی اين وضع را که با زير پيراهن رکابی نشسته‌ای، به‌هيچ‌وجه نمی‌توانم بفهمم. محمدآقا قهقهه‌ای زد و گفت: حاجی جان آدم بيابان‌گرد بايد هميشه مسلح و مجهز باشد. بعد شروع کرد به تعريف يک‌سری داستان‌های مختلف از دوران جوانی، که کم‌تجربه بود و بدون تجهيزات حرکت می‌کرد، چطور در يکی از شب‌های يخ‌بندان ماشين‌اش خراب شد و صبح اهالی محل او را بخاطر سرمازدگی شديد به بيمارستان رساندند. در ميان صحبت، رو به من کرد و گفت: يک ليوان از آن شربتی که دکتر برايم نوشت، برای حاجی بريز! من هم مثل تمام شاگرد شوفرهای مطيع که تابع فرمان راننده هستند؛ تندی يک ليوان شراب ريختم و دادم دست حاجی. حاجی هم نامردی نکرد و يک‌ريز تا قطره آخرش را سرکشيد.
يک ربعی از اين جريان گذشت. حالا می‌دانستيم که حاجی به‌خاطر تنها دختر مريض‌اش، تصميم گرفته بود تا شب خودش را به مرزن‌آباد برساند. خيلی هم عجله داشت ولی محمدآقا آهسته و با احتياط حرکت می‌کرد که مبادا سُر بخورد. به سلامتی حاجی دومين ليوان را هم سرکشيد. محمدآقا آئينه داخل اتاقک ماشين را بسمت او چرخاند و گفت: حاجی يه نگاهی به صورتت بيانداز، مثل انار شه‌وار، سُرخ و با طراوات شدی. حاجی نگاهی به آئينه انداخت و لبخندزنان مشغول درآوردن پالتوی پشمی‌اش شد. کمک‌اش کردم. چند لحظه بعد وقتی که کُت را هم از تن درآورد، محمدآقا با صدای بلند خنديد و گفت: لامذهب معجزه می‌کند، معجزه! حاجی چندبار سرش را به علامت تأييد تکان داد و گفت: راست ميگی پسرم. بگو اسمش چيه تا از داروخانه مرزن‌آباد بخرم. محمدآقا همين‌طور که چشمش به جاده بود، چند بار پشتِ سرِ هم گفت: نه؛ نميشه! حاجی گفت چرا؟ نترس! با زياد شدن خريدارها از سهم تو چيزی کم نخواهد شد. هر چه مشتری بيش‌تر، توليد هم بيش‌تر! محمدآقا گفت: صحبت اين چيزها نيست حاجی. آخه بعضی‌ها با شنيدن نام شربت حسابی وحشت می‌کنند. پيغمبر شما اين شربت را برای مسلمانان حرام کرد! محمدآقا هنوز جمله‌ را تمام نکرده بود که حاجی با صدای بلند پرسيد: چی؟ يعنی من شراب نوشيدم؟
حاجی مثل لحظه ورود با حالتی متعجب [و شايد هم خشم‌گين] به ما نگريست، و بدون هيچ سخنی سر را پائين انداخت. آن‌طور که با انگشتان شست و سبابه‌اش، تند و تند داشت پيشانی‌اش را می‌خاراند، می‌فهميدی که حسابی به فکر فرو رفته است. سايه مبهم سکوت، کاملاً بر فضای اتاقک داخل کاميون سنگينی می‌کرد. کسی حرفی نمی‌زد. محمدآقا چند بار، و هر بار به فاصله چهل‌ـ‌پنجاه متری که حرکت می‌کرد سرش را بطرف ما برمی‌گرداند، نگاهی به حاجی می‌انداخت و بعد چشمکی هم به من می‌زد، و دوبارۀ به جاده می‌نگريست و راهش را ادامه می‌داد. اما بعد از گذشت يک‌ربع ساعت حاجی رو به محمدآقا کرد و با صدای بلند گفت: شوخی تو و ساده‌گی منِ از دنيا بی‌خبر کمی مشکل شرعی ايجاد کرد ولی، از آن‌طرف هم مرا به فکر واداشت. نه شوخی تو شوخی تلخی بود و نه می‌شود گفت که مقصری! مقصر اصلی خودِ ما هستيم که کم‌اطلاع‌ايم و کم‌تر در اين زمينه‌ها فکر می‌کنيم. پيامبر ما هم وقتی داشت شراب را حرام می‌کرد، گردنه‌ی «حسن کيف» را نديده بود. اگر يک بار _‌فقط يک‌بار‌_ گذرش به گردنه‌ی «حسن کيف» می‌افتاد و سوز و سرمای اينجا را با تن خودش حس و لمس می‌کرد؛ حتماً شراب را حلال می‌کرد!

*****
اين همه نوشتم تا بگويم اگر روزی گذر آيت‌اله مُکارم شيرازی به اسرائيل بيافتد و با يهوديان از نزديک آشنا شود، آن‌وقت در بارۀ فتوای ضد انسانی و ضد يهودی خود چگونه می‌انديشد؟ البته کسی از آيت‌اله مکارم شيرازی صاحب امتياز و بزرگ‌ترين کمپانی واردات شکر به ايران، انتظار شنيدن حرف شيرين را ندارد. هرچه جامعه تلخ‌تر، مصرف شکر هم بيش‌تر! اما ميان حرف‌های تلخ و حرف‌های ضد انسانی، تفاوت‌های بسياری وجود دارند. فتوای اخير و ضد انسانی ايشان عليه مردم يهود، بار ديگر اثبات‌گر قضاوت‌ها و نظريه‌هايی است که طلبه‌های حوزۀ علميه قم در مورد حاج‌آقا تعريف می‌کنند: حاج مکارم، چه در حکومت پهلوی و چه در حکومت اسلامی، چون نان را به نرخ روز می‌خورد، مجبور است فتوا را هم به نرخ روز صادر کند!

دوشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۷

آمارها، عليه شعارهای توخالی ـ٢

دولت نُهم يگانه دولتی است در دوران حاکميت اسلامی، که عمل‌کرد اقتصادی‌اش بسياری از عناصر «خودی» را شديداً به واکنش‌های مختلف و انتقادهای تند عليه دولت وادار ساخت. اگرچه انتقادکنندگان _‌که در رأس همه‌ی آن‌ها آقای رفسنجانی قرار گرفته است‌_ فاش‌گو نيستند و هنوز واقعيت‌های درونی را از مردم پنهان می‌کنند اما، ظاهر امور نشان می‌دهند که دولت کنونی چارچوب‌های پيشين را _‌يعنی هم مکانيسم توزيع ثروت، و هم قواعدی که عناصر خودی در درون آن به تعامل می‌پرداختند‌_ از اساس ناديده گرفت و زير پا گذاشت. آيا اعمال يا خدماتی را که دولت به گروه خاصی ارائه می‌دهد، خارج يا فراتر از قوانين پايه‌ای و اساسی بازی را _‌قوانينی که پيش از دولت او مرسوم و رايج بود‌_ تشکيل می‌دهند؟ اگر پاسخ‌تان منفی است و رئيس جمهور را به‌هيچ‌وجه مبدع قوانين و مناسبات تازه‌ای نمی‌‌بينيد، پس علت و دليل آن همه اعتراضات چيست؟
حاميان رفسنجانی تبليغ می‌کنند که دولت «سازنده‌گی» پيشين، عليه دولت «ويران‌گر» کنونی که می‌خواهد بخش خصوصی را نابود کند، بپا خاسته است. آيا از درون چنين تعريفی می‌توانيم علت اصلی درگيری‌ها و واقعيت‌های موجود را شناسايی و کشف کرد؟ مقوله‌های سازنده‌گی، اصلاحات و ويران‌گری در علم اقتصاد، هر کدام، تعريف، مختصات و ويژه‌گی‌های خاص خود را دارند. اگرچه ميان دولت هاشمی و دولت خط امام، تفاوت‌هايی وجود داشت و از دو جنس مختلف بودند ولی، به‌دشواری می‌شود کارنامه و عمل‌کرد اقتصادی‌اش را، که مهم‌ترين بخش آن « توسعه شتابان جاده‌سازی و سد‌سازی‌های سوداگرانه در حریم و داخل تالاب‌ها» بود بر مفهوم سازنده‌گی انطباق داد. از طرف ديگر، فراموش نکنيم که آقای «خيامی» تيپک برجسته سرمايه‌داران بخش خصوصی ايران، در دوران صدارت ايشان با کارشکنی‌ها و بن‌بست روبه‌رو می‌گردد و دق مرگ می‌شود، و يا بعضی‌ها خودکُشی می‌کنند. کسی که در آخرين سخنرانی‌اش در شهر مشهد، روحانيان را تنها «تيول‌دارن» اين مرز و بوم می‌شناسد، دست‌کم، هنوز گيرهای نظری دارد و به‌معنای واقعی و امروزی نمی‌تواند حامی بخش خصوصی باشد.
اگر بخش خصوصی نمی‌تواند در ايران جانی بگيرد، علت واقعی آن را بايد در ساختار ابتر، در قانون اساسی و در يک‌سری از عامل‌ها و فرايندهای تصميم‌گيری جُست‌و‌جو کرد، نه در رفتارهای شيطنت‌آميز و عوام‌فريب رئيس جمهور! همين اصل چهل‌و‌چهار قانون اساسی که بخشی از درگيری‌ها پيرامون چگونگی تحقق آن شکل گرفته است، خود مهم‌ترين و ضخيم‌ترين فيلترها را ميان بخش خصوصی و سطح دارايی‌ها آن‌ها تشکيل می‌دهد. وقتی مالکيت تصرّف زير عنوان بخش دولتی، بر «حقوق مالکيت» ترجيح داده می‌شوند، بديهی است که راه را برای سوءاستفاده‌های عناصر خودی و دولتی که می‌کوشند تا درآمدشان را (چه از طريق افزايش رانت، تصرف منابع و چپاول ذخيره‌های ارزی کشور) به حداکثر ممکن برسانند، باز می‌گذارند.


به‌زعم من، نمی‌توانيم عمل‌کرد اقتصادی احمدی‌نژاد را
عاميانه و غيرآگاهانه جلوه دهيم. به جدول روبه‌رو و کاهش يازده درصدی نرخ سود بانک‌های خصوصی توجه کنيد که چگونه او از ابزاری به‌نام «حوزه علميه قم» که نقش مهمی در فرايند تصميم‌گيری‌های سياسی و اقتصادی دارند، بهره گرفت و سه هدف را هم‌زمان به نفع حاميان خود، به کرسی نشان: نخست، باز کردن راه پرداخت وام‌های مفت و ارزان [و البته بدون پرداخت سود و برگشت] صدها ميليون دلاری و حتا يک ميليارد دلاری به حاميان خود؛ دوم، بيرون راندن رقبای احتمالی (بانک‌های خصوصی) از بازی. آن هم رقبايی که دارايی‌ها آن‌ها طی سه سال از سطح هفت ميليارد، به سی‌و‌يک ميليارد دلار رسيده بود؛ و خلاصه سوم، مردم با بيرون کشيدن سپرده‌ها [به‌دليل پائين بودن نزخ سود] خود از بانک‌ها، به طرف خريد زمين و مسکن هجوم آوردند و دولت با اختيار قرار دادن يک‌سری امکانات با توجيه طرح بنگاه‌های زودبازده، دست عوامل خود را در ساخت و ساز و فروش مسکن باز گذاشت و از اين‌طريق آنان را صاحب ثروت‌های کلان و بادآورده نمود.
شاه‌کارهای رئيس جمهور که تماماً [و البته بدون ريا] در جهت نابودی اقتصاد کشور عمل می‌کنند، يکی‌ـ‌دو تا نيستند ولی، منتقدان هم تمايلی به بيان واقعيت ندارند. انتقادها آن‌ها پيش از اين‌که آگاهی دهنده باشند، بيش‌تر شعاری است. به‌طور مثال: طهماسب مظاهری رئيس بانک مرکزی که هفته پيش لايحه برداشت پانزده ميليارد دلاری را از صندوق ذخيرۀ ارزی به مجلس برده بود، علت اين کار را پرداخت بدهی‌ها دولت به بانک‌ها توضيح داد. يعنی برادرانی که وام‌های مفت و ارزان گرفته بودند، هيچ‌کدام، بدهی‌ها خود را به بانک‌ها نپرداختند و از آن‌جايی که اين وام بنا به توصيه و ضمانت دولت پرداخت گرديد، حالا خسارت آن را از ثروت‌های ملی کشور می‌پردازند. حال بعنوان آخرين پرسش: آيا آقای رفسنجانی، کروبی، خاتمی و ديگران اين واقعيت‌ها را نمی‌دانستند؟ آقای هاشمی در پاسخ می‌گويد که بنا به توصيه رهبری ما مجبور شديم سه سال با دولت مدارا کنيم! چرا؟ کسی که معتقد است عمل‌کردهای دولت تماماً ويران‌گرند [و هستند]، کسی که در رأس مجلس خبرگان قرار دارد و در واقع کنترل کننده اعمال رهبری است، نه مطيع توصيه‌ها او، کسی که حداقل دلش برای بخش خصوصی [نمی‌گويم مردم] می‌تپد؛ چه الزامی برای مدارايی داشت؟ آنانی که داستان«پاليزدار» سفير اخطار سپاه پاسداران را به مسئولين نهادها به‌خاطر دارند، هم معنای سکوت را خوب می‌فهمند و هم معنای شعارهای توخالی را!

شنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۷

آمارها، عليه شعارهای توخالی ـ۱

مولوی شاعر عرفانی ايران می‌گويد: ما برون را ننگريم و قال را! اين سخن در دنيای سياست بدين معناست که حکومت‌ها آزادند دعاوی ملوّن و متفاوتی داشته باشند. همين‌طور هر دولتی آزاد است تا شعارهای مشخص و جذابی را دست‌آويز برنامه‌های تبليغاتی خود قرار داده و خويش را به‌عنوان «دولت سازنده‌گی»، «دولت اصلاح‌طلب» و يا «دولت عدالت‌خواه» در جامعه معرفی کند. ولی آيا چرخۀ زندگی را می‌شود با ادعاهای ملوّن چرخاند؟ روی همين اصل مولوی در ادامه‌ی سخن می‌گويد: ما درون [= قوانين بازار] را بنگريم و حال [= وضعيت زندگی مردم] را!
گزارشی را که بانک مرکزی ايران از عمل‌کرد اقتصادی دولت منتشر نمود، بار ديگر و به‌سهم خود حقيقت انکارناپذيری را آشکار ساخت: مادامی که ما در زير يک سقف مبتذل و پيش‌پا افتاده بازاری (businesslike) و تحت مديريت عناصر عوام‌نگر زندگی می‌کنيم، نه تنها بيمارهای رکود، تورم و بی‌کاری با افزايش درآمدهای نفتی درمان نمی‌گردند بل‌که، وجود اين مؤلفه‌ها به‌عنوان عواملی مؤثر، نقش مهمی در سوق‌دادن جامعه بسمت بلبشوها و هرج‌و‌مرج‌های اقتصادی خواهند داشت.


جدول بالا نشان می‌دهد که ميان افزايش درآمدها با افزايش وارادت کالاهای يارانه‌ای (سوخت، برنج، شکر و غيره) و افرايش بدهی‌های خارجی، تناسبی مستقيم برقرارست. اين خويشاوندی و نسبت بدين معناست که دولت، دولتی است روزگذران، بدون چشم‌انداز و فاقد برنامه‌های اساسی. دولت‌های ناکارآمد، به‌دليل درک مبتذلی که از سياست و خاموش ساختن اعتراضات عمومی دارند، همواره بخش عمده‌ای از درآمدهای ارزی را به اقتصاد داخلی تزريق می‌کنند. اين عمل صرف‌نظر از اين‌که فرهنگ مصرف‌گرايی [توجه کنيد به مصرف بی‌رويه آب، برق، سوخت و غيره در ايران] را در درون جامعه تقويت و تشديد می‌کند، بل‌که عواقب اقتصادی اسف‌باری را که در ادامه توضيح خواهم داد، بدنبال خواهند داشت. مهم‌ترين مشخصۀ چنين عمل‌کردی آن است که ميان افزايش درآمدهای نفتی (۵۰۰ درصد) با رُشد اقتصادی (٦/٩ درصد) تناسبی غيرمستقيم برقرار می‌گردند و هرچه درآمدهای ارزی کشور ما با گران‌شدن نفت بالاتر می‌روند، برعکس اقتصاد داخلی روند نزولی به‌خود می‌گيرند و به ورشکستگی کشيده می‌شوند، نرخ‌های بی‌کاری (١١/٩درصد) و تورم (١٨/٤درصد)، به‌طور وحشتناکی بالا می‌روند.
ناگفته نماند که رکود، تورم و بالا رفتن نرخ بی‌کاری مختص جامعه ايران نيست. اين مؤلفه‌ها مهم‌ترين معضل و کليدی‌ترين موضوع علم اقتصاد را در دنيای نوين تشکيل می‌دهند. شايد به‌زعم بعضی‌ها اين مؤلفه‌ها يک پديده غيرقابل پيش‌گيری و درمان باشند ولی، از آن‌سوی نيز عواقب خطرناک آن‌را که برانگيزندۀ واکنش‌های غيرقابل پيش‌بينی و شورش‌های کور سياسی است، به‌هيچ طريقی نمی‌توانيم انکار کنيم. بی‌سبب نيست که دولت‌های جهان مبارزه با رکود، تورم و بی‌کاری را، در سر لوحۀ برنامه‌های خود قرار داده‌اند. اگر اين مؤلفه‌ها مولود نوسانات و شدّت و ضعف‌های رونق و رکود بازارها هستند، پس مبارزه با آن نيز بايد تابع قوانين بازار باشند!
قوانين بازار «آدام اسميت» به ما می‌گويند که رفتارها و عمل‌کردهای اقتصادی معين در چهارچوب جامعه‌ای مشخص، همواره نتايج کاملاً قطعی و قابل پيش‌بينی به‌بار خواهند آورد. پرسش کليدی اين است که عمل‌کرد اقتصادی حکومت اسلامی در سی سال گذشته چه بود و چه بخشی از آن‌ها را می‌توانيم در درون ظرف قوانين بازار بگنجانيم؟ اگر مطابق ضرب‌المثل «مشت نمونه‌ای است از خروارها»، رفتارهای کنونی دولت را مثال آوريم، دولتی که خارج از قوانين علمی بازار، تنها به شعارهای عوام‌فريبانه متوسل می‌گردد و در عمل می‌خواهد با اتکاء به «اقتصاد صدقه» و تزريق بی‌حساب پول در رگ‌های جامعه، بحران تورم را درمان کند و زندگی مستمندان را تغيير دهد؛ يا برای تحقق چنين اهدافی رهنمودهای فقهای قم [يک نمونه‌اش در بارۀ کاهش نرخ سود بانکی] و رساله‌های روحانيان را بر نظرها و انديشه‌های متخصصان امور اقتصادی ترجيح می‌دهد؛ مطمئن باشيد که سرانجام جامعه‌ی ايران را گرفتار ورشکستگی علاج‌ناپذير و فلاکتی جبران‌ناپذير خواهد ساخت!

آمارها، عليه شعارهای توخالی ـ٢

پنجشنبه، مرداد ۲۴، ۱۳۸۷

آيا اينترنت مانع رُشد فکری است؟


نقش اينترنت در پرورش و رُشد ذهن، موضوع تحقيقی است که
مجلۀ «اشپيگل» در هفته اخير به آن پرداخته است. پرسش کليدی اشپيگل اين است که «آيا اينترنت انسان را کُند ذهن و تُهی بار خواهد آورد؟».
زمانی می‌توانيم به اين پرسش پاسخی دقيق و مستدلل بدهيم که متخصصان امور، ده‌ها کار ميدانی در گوشه و کنار جهان با تحقيقاتی گسترده روی نسل جوان انجام داده باشند. با وجود بر اين، انکار هم نمی‌شود کرد که ميان موافقان و مخالفان اين پرسش [در واقع نظريه] در جهان، يک جنگ تمام عيار فکری در جريان است.
«نيکلائوس کارل» (نويسنده) در پاسخ به پرسش فوق می‌گويد: «پيش از اينترنت، شبيه غواصی بودم که هموارۀ در ميان اقيانوس واژه‌ها غوطه‌ور و در حال جُست‌و‌جو بود اما اکنون، حالت اسکی‌بازی را دارم که بر روی آب‌ها در حال اسکی است. يکی از دوستانم در تأييد سخنانم می‌گفت: از بس در پُشت کامپيوتر نشستم و آنلاين مطالعه کردم، ديگر نمی‌توانم کتاب «جنگ و صلح» تولستوی را در دست بگيرم و بخوانم».
برعکس «استفن جانزن» معتقد است: «صد سال پيش هم نظير چنين حرفی را عليه جوانان می‌گفتند که آن‌ها کم‌تر مطالعه می‌کنند. آيا واقعاً چنين بود؟ البته من کاری به گذشته‌ها و اين‌که پدران ما چه می‌گفتند ندارم اما همين امروز، يک نکته حائز اهميت را نمی‌توانيم ناديده بگيريم و پُشتِ گوش بياندازيم که جوانان اين دوره، همه‌ی کسانی که با اينترنت بزرگ شده‌اند، به‌تر و بيش‌تر از نسل ما مطالعه می‌کنند و مهم‌تر، آن‌چه در دل دارند می‌نويسند. همين نشان می‌دهد که اينترنت مغزها را بکار می‌کشد!».
اگر قرار است نقش و تأثير اينترنت را تنها به موضوع مطالعه محدود کنيم، منی که متعلق به نسل «هندلی»ها هستم و بی‌اطلاع از تکنولوژی، حداقل يک نکته را بی‌هيچ اغراقی می‌دانم و می‌پذيرم که سالانه بيش از دو ميليون مقاله‌های معتبر علمی در زمينه‌های علوم انسانی [اعم از حقوق، جامعه‌شناسی، سياست و غيره] و تکنولوژی در سايت‌های مختلف گذاشته می‌شوند و بر روی اينترنت می‌روند. صدها مجله علمی در اينترنت قابل دسترسی است و ده‌ها کتابخانه بزرگ ديجيتالی در حال آماده شدن. اميدوارم در فرصتی ديگر در اين زمينه بطور مفصل بنويسم که چگونه بخشی از بهانه‌ها ناشی از عادت‌ها است اما، در ارتباط با بحثی که اشپيگل راه انداخت، به‌زعم من انقلاب تکنولوژيک، تنها نسل‌ها را به دو بخش مکانيکی و ديجيتالی تقسيم نکرد، بل‌که برخلاف دوره‌های پيشين که در هر دوره ما با يک گروه سنی مشخص به‌عنوان بومی‌های آن عصر و زمانه روبه‌رو بوديم و خصوصيات آن‌ها را به‌خوبی می‌شناختيم و مورد مطالعه قرار می‌داديم؛ در دورۀ کنونی، به‌هيچ‌وجه نمی‌توانيم يک گروه نسلی مشخص را به‌عنوان بومی‌های ديجيتال، با خصوصيات کاملاً مشخص، جدا و تفکيک کنيم. خطر اينجاست که جوانان بيست‌و‌پنج‌ ـ شش ساله در مقايسه با نيازها و تمايلات جوانان نوزده ساله، کاملا سنتی و به قول جوانان آلمانی «آلته مُديش» لقب گرفته‌اند. روی همين اصل پرسش محوری در عصر ما چنين است که محدوده و مرزهای سنی دو نسل، چند سال است؟ شش سال، ده سال يا دوازده سال؟ اين پديده نوظهور چه تأثيری روی گروه‌های اجتماعی مختلف و تجزيه جامعه به تمايلات و سلايق بی‌شمار خواهند گذاشت؟

پ.ن: سرم گرم دست‌کاری و تغييراتی در قالب وبلاگ بود که گويا به دليل چند آزمايش، اتوماتيک‌وار پينگ شدم. بعد از پينگ، با تعجيل مطلب بالا را نوشتم تا اگر دوستان سری به وبلاگ زدند، شرمنده نگردم. اگر می‌بينيد نوشته بالا کمی نارساست، به بزرگی خودتان ببخشيد!

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اصل را دريابيم!


مجسمه‌ی شير و خورشيد و شمشير، بعد از سی سال غيبت،
دوبارۀ _‌و البته بدون خورشيد‌_ باز گشتند و برجايگاه تاريخی خود
يعنی بر سر درِ مجلس شورای ملی ايران قرار گرفتند.
اين رفتن‌ها و برگشتن‌های ناقص، نه تنها يادآور و نشان‌گر قصه‌های تلخ تاريخی و سيکل‌وار ما ايرانيان است، بل و به‌سهم خود، بيان‌گر اغتشاشات ذهنی ما نيز هست. باورتان نمی‌شود؟ به تاريخ مراجعه کنيد و ببينيد که چگونه همه‌ی رفتارها و اعمال تاريخی‌ای که فرجام‌شان به دفع يا جذب منتهی می‌گرديدند، پيش از اين‌که مبتنی بر دلايل عقلی و منطقی بوده باشند، يا بر بنيان‌های نظری و تئوريک استوار باشند؛ بيش‌تر، تحت تأثير روحيات و احساسات عمومی _‌و البته لحظه‌ای‌_ قرار داشتند! روحياتی که يا تحت تأثير کينه‌ها و عقده‌های فرو خورده ولی جان‌دار و خودترميم، شکل می‌گرفتند و يا ناشی از نوستالوژيک بودند.
مسئله اين نيست که چرا و به چه دليلی مجسمه‌ها را برگرداندند [نظر شخصی‌ام اين است که کار بسيار نيکويی را انجام داده‌اند]، و نمی‌خواهم بگويم که مسئولين جمهوری اسلامی تحت تأثير نيروهای نوپديد و شکل‌گيری احساسات ميهن‌پرستانه در کشور قرار گرفته‌اند و از اين‌طريق می‌خواهند آن نيروهای تازه پر‌ و بال گرفته را به‌خود جلب کنند؛ يا اين عمل‌شان نيز نوعی الگوبرداری از چين است و غيره؛ اما جدا از انگيزه‌ها، اگر قرارست نشانه‌های ملی‌مان بر سرِ جاهای خود برگردند، لطفاً آن‌ها را از مضمون تهی نسازيد!
شير و شمشير تنها در زير پرتو و تلألؤی مهرورزی خورشيد که به‌نوعی مفهوم مدارايی و مهرورزی ميان قوم‌ها و دين‌های مختلف را می‌رساند؛ معنا می‌يابد! اين معنا زمانی قابل لمس و فهم خواهند شد که بدانيم در منطقه ما، اقوام «بابل»ی، به‌عنوان سنبل ناشکيبايی و نامدارايی، حتا زبان خودشان را نمی‌فهميدند تا چه رسد به اقوام ديگر. قوم آشور، زبانی جز شميشر نمی‌شناخت و نمی‌فهميد و قوم سامی، مدارايی را به‌معنای تبعيت و اطاعت بی چون و چرا درک می‌کرد. در چنين فضايی ميتراييسم، به‌عنوان يک الگوی رفتاری [نه آئينی] در مناسبات اجتماعی شکل گرفت و رواج يافت. همان الگويی که پيکره نوين و دگرگونه شده آن در عصر ما، شفافيت است. آئينی که توصيه می‌کند به‌جای باورهای کورکورانه به شعارها و گفتارهای رهبران مذهبی و سياسی، پروژکتورها را بر رفتارهای آنان زوم کنيد. چرا که بدون پروژکتور و بدون خورشيد، جامعه می‌شود جنگل ملا، که هر کسی فتوای خودش را صادر می‌کند. کاری که آشوری‌ها، بابلی‌ها و بعدها سامی‌ها انجام داده‌اند!

پ.ن: شیرهايی که پس از ۲۹ سال غيبت به سر در مجلس مشروطه بازگردانده شده بودند، به‌رغم استقبال رسانه‌ها و شخصيت‌های ملی از چنين کاری، متأسفانه تنها دو روز در جايگاه اصلی خود باقی ماندند و روز چهارشنبه (بيست و سوم مرداد) بی‌هيچ توضيحی دوباره برداشته شدند.

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۷

وجدانِ آسوده


بمناسبت شصت‌و‌سومين سال‌روز انفجار نخستين بمب
اتمی جهان در شهرهای هيروشيما (ششم آگوست) و
ناکازاکی (نُهم آگوست).

غروب روز هيجدهم ژوئن بود و زندان «سينگ‌ـ‌سينگ» نيويورک، با همه‌ی عظمت و وزن سنگين‌اش، در خلاء سکوت فرو افتاد و شناور گرديد. با وجودی که خورشيد می‌دانست اکنون نوبت نيم کره شرقی است و بايد به آن‌سوی بنگرد، اما هم‌چنان _‌اگرچه بی‌هوده‌_ تلاش می‌کرد تا آخرين ذره‌های وجودش را به‌عنوان آخرين وداع، بر چهرۀ «اتل» به‌تاباند. دو نگهبان با زير پا نهاد مقرارتی که می‌گويد بدون دست‌بند نبايد زندانی را انتقال داد؛ با احترامی ويژه اتل را همراهی می‌کنند. آنان پس از گذشتن از چند راه‌روی پيچ‌در‌پيچ، در مقابل سلولی می‌ايستند. نگهبان قفل درِ سلول زندان را باز می‌کند و با احترام می‌گويد: بفرمائيد خانم روزنبرگ!
اتل و ژوليوس روزنبرگ، زوجی که به جُرم «جاسوسی اتمی» دستگير و محکوم به مرگ گرديدند، قرارست سحرگاه روز بعد (۱۹ ژوئن ۱۹۵٣) از همين سلول، به‌اتفاق به‌طرف اتاق مرگ هدايت شوند و بر روی صندلی الکتريکی بنشينند. به‌همين دليل، به آن‌ها اجازه داده شد تا آخرين شب زندگی را در کنار يک‌ديگر و در سلول واحدی بگذرانند.
ژوليوس روزنبرگ خيلی رسمی و مثل ايامی که به شب‌نشينی‌ها يا سيمنارهای دانشگاه‌ها دعوت می‌شد لباس پوشيد و در انتظار آمدن همسرش، لحظه شماری می‌کرد. دقايقی کنار تنها ميز کوچکی که با شکلات، بيسکويت و نوشابه تزئين شده بودند می‌ايستاد، به طرز چيدن وسايل روی آن خيره می‌گشت، دوباره مرتب‌شان می‌کرد و سپس، تُند و تُند، طول مسير سلول را بالا و پائين می‌رفت. در دل می‌گفت: هيچ‌وقت معنای جمله‌ی «وقت طلا»ست را مثل امروز، دقيق نفهميده بودم. همين‌که درِ سلول باز شد، با ديدن «اتل» شتابان بسوی او رفت، زن و شوهر هم‌ديگر را تنگ در آغوش گرفتند و عين مرغان عاشقی که جفت‌شان را بعد از مدتی بی‌خبری، دوبارۀ می‌يابند و می‌بينند، شادمانه به دور دست‌ها پرواز کردند. نگهبانان چند لحظه لبخندزنان به‌تماشا ايستادند و بعد يکی از آن دو تن، در حالی که با پشت دستِ چپ‌اش اشک‌هايش را پاک می‌کرد گفت: آقای روزنبرگ، خواهش می‌کنم هرچيزی که احتياج داريد در بزنيد!
اتل، در حالی که سمتِ راست گونه‌ی ژوليوس را آماج‌گاه بوسه‌های کوتاه و ممتد خود قرار داده بود، آرام در زير گوش شوهرش گفت: چقدر در اين لباس جوان‌تر و خوش‌تيپ‌تر از سنی که داری، به‌نظر می‌رسی! اما حيف، آن عادت لعنتی فيزيک‌دان‌ها _که هميشه گره کراوات‌شان کج‌و‌کوله هست، تا دم مرگ باهات مانده. يادت باشه فردا وقتی به اتاق مرگ رسيديم، تو قبل از من، روی صندلی می‌نشينی. من لباس و کراوتت را مرتب می‌کنم و آن‌طوری که برازنده ما هست، در برابر ميليون‌ها جفت چشمی که قرارست شاهد اعدام ما باشند، قرار بگيريم.
ژوليوس با زرنگی می‌خواست موضوع سخن را عوض کند، لبخندزنان گفت: تو حق داری، کمال همنشين در من اثر کرد! ولی خودمانيم تو هميشه زن واقع‌بينی بودی، اگر به‌جای گره کراوات، قيافه‌ام شبيه قيافه «آلبرت» کج‌و‌کوله بود، آن‌وقت چی می‌کردی؟ با شنيدن نام آلبرت، اتل ناخواسته و غيرارادی واکنش نشان داد و گفت: دوست ندارم در آخرين دقايق زندگی‌ام نام اين لعنتی را بشنوم! او به‌جای اين‌که وجدانش مثل وجدان «اوپن هايمر»ها و ديگران معذب و پريشان گردد، موهايش را ژوليده و پريشان می‌کند. عجب مقايسه‌ای؟ و عجيب‌تر اين‌که هنوز هفت‌ـ‌هشت سالی نمی‌شود که فاجعه‌ی جنگ دوّم جهانی را پشتِ سر گذاشتيم، به‌همين آسانی گذشته‌ها و کارهای آن مرد را فراموش کردی؟ از تو بعيد است! چه شد که به‌ياد نياوردی پرزيدنت روزولت تحت تأثير نامه‌ی احساساتی و تحريک‌آميز آلبرت انيشتين، دستور ساختن بمب اتمی را می‌دهد؟ چه شد که به‌ياد نياوردی مشوق همکاری تمام فيزيک‌دان‌ها در اين پروژه او بود؟ اگر آلبرت آن نامه‌ی کذايی و سراسر دروغ را نمی‌نوشت، نه امروز از بمب اتمی اثری بود، نه بيش از دويست‌هزار نفر مردم بی‌گناه هيروشيما و ناکازاکی کشته می‌شدند، نه شوروی در صدد ساختن بمب برمی‌آمد و نه، چنين نمايش‌نامه کذايی را برای ما تدارک می‌ديدند تا فردا با پاهای خود بطرف اتاق مرگ برويم.
اتل گفت و گفت و گفت، تا ناگهان ساکت شد. بغض مانند گردنبندی که تحت تأثير ارتعاشات صوتی حالتی انقباضی به‌خود می‌گيرند، آن‌چنان گلوی اتل را فشرد تا او را وادار به سکوت کند. برای دقايقی صدای تُند نفس‌ها و ضربان شديد قلب‌اش، در فضای کوچک سلول پيچيد. ژوليوس دست‌پاچه و نگران، به چهره همسرش خيره گشت و احساس کرد که شبح مرگ زودتر از موعد مقرر، وارد سلول آن‌ها شده است. تُند تُند و با هر دو دست شروع کرد به مالش دادن شانه‌های اتل. نزديک بود فرياد بکشد و از نگهبانان کمک به‌طلبد اما، اين خيال و آن سکوت دير ياز و دير پا نماند! اتل ناگهان جيغ بلندی کشيد و به اين طريق بغض را ترکاند. سر را بر شانه همسرش گذاشت و هق‌هق‌کنان اشک‌ها را جاری ساخت.
ژوليوس در حالی که موهای همسرش را نوازش می‌کرد، آهسته در زير گوش اتل گفت: آرام نازنينم، آرام‌تر! نگهبان‌ها با شنيدن صدای گريه‌ات چه فکری خواهند کرد؟
- نمی‌توانم ژولی، نمی‌توانم! دستِ خودم نيست! برای دلِ خودم که نمی‌گريم. برای دلِ کوچک «مايکل» و «روبرت» می‌گريم، که فردا با مرگ ما، آن دو کودکِ معصوم در جامعه انگشت‌نما و زنده‌کُش خواهند شد. و حالا ژوليوس نيز همراه با اتل، آرام و بی‌صدا اشک می‌ريزد.
نگهبان با شنيدن صدای جيغ اتل، دريچه اضطراری را می‌گشايد، زن و شوهر را در آغوش هم‌ديگر و دقيقاً در همان نقطه‌ای می‌بيند که در لحظه‌ی ورود، يک‌ديگر را در آغوش گرفته بودند. آرام و بی‌صدا _‌شبيه حالت کسی که نمی‌خواهد خواب‌پران ديگران گردد‌_ زمزمۀ‌وار می‌گويد: ببخشيد، مزاحم شدم! و دريچه را می‌بندد.

در همين زمينه:
چرا پشيمانی و چرا عذاب وجدان؟ ـ ۱
چرا پشيمانی و چرا عذاب وجدان؟ ـ ٢

جمعه، مرداد ۱۱، ۱۳۸۷

آينده‌

١
پيرمرد وقتی به مغازه بستنی فروشی رسيد، در پشت يکی از ميزهايی که هر تابستان در پياده‌روها می‌چينند؛ نشست. از جيب کاپشن بهاره‌اش، پاکت سيگار و فندک را بيرون آورد و روی ميز گذاشت. لحظه‌ای بعد صاحب مغازه، بی آن‌که سفارشی بگيرد، لبخندزنان گيلاس آبجو را در برابرش نهاد و جمله‌ای گفت [يا پرسيد] و پيرمرد در حالی که سر را به علامت مثبت تکان می‌داد، تک واژه‌ای را چند بار تکرار کرد.
از پشت شيشه‌ی اتوبوس نمی‌شد صدای‌شان را شنيد. ولی از حرکت لب‌های‌شان می‌توانستم تا حدودی حدس بزنم که صاحب مغازه پرسيد: اوضاع و احوال مرتب و بر وفق مراد هست؟ و پيرمرد هم پاسخ‌اش را با کلمه آری، آری می‌داد.
پيرمرد گيلاس آبجو را بالا بُرد اما فقط جرعه‌ای از آن نوشيد. به قول ما لب تر کرد! سپس، دستی به موهای سپيد و کمی ژوليده‌اش کشيد، پای راست را بر روی پای چپ‌اش گذاشت و سيگاری روشن کرد. تمام اين صحنه‌ها را وقتی که اتوبوس بمدت چند دقيقه در ايستگاه «يان اشتراسه» توقف نمود تا مسافران را جابه‌جا کند، به چشم می‌ديدم. هنگام حرکت اتوبوس، تا آن‌جايی که زاويه‌ی ديدم امکان می‌داد، نگاهم به پيرمرد بود. آرنج دست چپ را بر روی ميز گذاشت تا تکيه‌گاهی برای گونه‌ی سمت چپ مهيا کند و بی‌هيچ حرکتی، داشت به آسمان می‌نگريست و به اعماق آن خيره گشته بود.
دو ساعت بعد هنگام برگشتن، وقتی بلندگوی اتوبوس نام ايستگاه بعدی را «يان اشتراسه» اعلام کرد، کنجکاوانه و از پشت شيشه، به آن‌سوی خيابان نگريستم. انگاری زمان در «يان اشتراسه» ثابت مانده باشد، پيرمرد را در همان حال و روز ديدم. با آرامشی وصف‌ناپذير داشت به آسمان می‌نگريست و به اعماق آن خيره گشته بود!
٢
شصت‌وسه سال از پايان جنگ جهانی دوم گذشته است ولی، هنوز هم بخشی از کودکان آن دوران _‌که پيران روزگار ما هستند‌_ چشم‌های‌شان بسوی آسمان‌هاست. سرنوشت‌شان با آسمان و فضايی که از هر گوشه‌اش بمبی فرو می‌ريخت، گره خورده بود. آيا کودکان ايرانی هم به چنين سرنوشتی گرفتار خواهند شد؟
اورانيوم را هر زمان که بخواهيم، با کمی هوشمندی و تدبير، می‌توانيم غنی‌اش سازيم اما، روان وحشت‌زده و آسيب ديده کودکان را، هرگز نمی‌شود ترميم کرد و تقويت ساخت!