دانشآموزی با عجله و نفسزنان خودش را به ما رساند و رو به همکارم کرد و گفت: آقا مدير! محمدآقا کارش تمام شد، میگه تا لاستيکهای کاميون يخ نبستند به مهمانتان بگيد که بياد حرکت کنيم!
محمدآقا راننده کاميون و کارش حمل چوبهای صنعتی الوار و تراوس، از منطقه کلاردشت به تهران بود. قدی کوتاه و اندامی ستبر و ورزيده داشت. آدم خوش صحبتی بود. واژههای فارسی را با لهجه کُردی محلی بهگونهای صحبت میکرد که جذابيت و شيرينی سخنانش را دو چندان مینمود. هنگامی که سلام کرد و دست داد، بعد از چند تکانِ دست، با شيطنت کف دستم را بهشيوه دراويش محلی طوری کشيدم و جدا کردم که بیاختيار واکنش نشان داد و گفت: يا علی مدد! درويشی؟ همکارم در حالی که با کف دستِ راستش دوستانه و آرام بر پشتاش مینواخت، در پاسخ گفت: نه؛ مثل تو اهل دل است! همسفر خوبی است، هوايش را داشته باش!
بفرما زد و سوار شدم. از سرِ دولتی گازوئيل مفت و ارزان، گرمای داخل اتاقک کاميون بيشتر از دمای حمّامها بهنظر میرسيد. معلوم بود که موتور کاميون يکیـدو ساعتی داشت درجا کار میکرد. به بهانه خداحافظی با همکارم شيشه را پائين کشيدم تا هوای داخل اتاقک کمی تغيير کند. محمدآقا قبل از سوار شدن، نخست پای چپاش را بر روی رکاب و زانوی پای سمت راست را روی صندلی راننده گذاشت و پرده پُشت صندلی را کنار زد. ساک را که تا آن لحظه روی زانوهايم قرار داشت از من گرفت و روی تخت خواب مخصوص عقب صندلی گذاشت. زير داشبورد، کُلمن متوسطی را جاسازی کرده بود که نمیتوانستم ساک را زير پا بگذارم. بعد خود را جابهجا کرد و پيش از حرکت، ژاکت و پيراهناش را درآورد و با زير پيراهن رکابی در پُشت فرمان قرار گرفت. به من هم توصيه کرد که حداقل کُت و پلوورم را بکنَم.
فرهنگ و شيوه برخورد رانندگان کاميون با همراهان، بخصوص همراهی که تيپ کارمندی يا دانشجويی داشته باشند، در همه جای ايران تقريباً يکسان و مشترک است. آنها با طرح چند موضوع يا پرسش، نخست نوع واکنش و سطح توانمندی و تحمل همراه را میسنجند تا ببينند چند مرده حلاج است. اين نحوهی برخورد، يک علت مهم روانی دارد و از اينطريق میفهمند که همراه، تا چه اندازه قابل اعتماد است. اگر در قهوهخانههای مخصوص دم و دود توقف داشتند و پُکی زدند، يارو دهانش چفت و بست دارد يا نه. محمدآقا هم نمیتوانست استثناء باشد و هنوز چند متری حرکت نکرده بوديم که اولين تير را از چله رها ساخت و گفت: ببخشيد! سفر با بيابانگردها کمی مشکل است. شرمنده، اگر بد میگذرد!
وقتی فهميد که تعدادی از دوستانم رانندگان کاميون هستند، با آنها سفرهای مختلفی رفتهام، گاهی هفتهای در صفهای نوبت در باراندازهای مختلف بندرعباس، خرمشهر و حتا در محوطه انبار سيمان تهران در انتظار بارگيری ماندم و ناچاراً شب را در همانجا خوابيدم؛ موضوع صحبت ما از اساس تغيير کرد و کمی جنبه حرفهای بهخود گرفت. همينطور که گل میگفتيم و میشنيديم، بدون مقدمه پرسيد: نهار خوردی؟ گفتم بله! بعد اشاره کرد به قسمت پشت صندلی و گفت قربان دستت دو تا ليوان پلاستيکی از اين گوشه بردارد. ليوانهای پلاستيکی در واقع درپوش فلاسک چای بودند. بعد کُلمن را نشان داد و گفت از آن شربت برایمان بريز. در کلمن را که برداشتم، چشمم افتاد به دو شيشهی چاق و شکمدار شراب «سرنتو»ی اروميه.
تا قبل از رسيدن به گردنهی «حسن کيف» که سردترين منطقهی کلاردشت است، دو بار شراب ريختم و نوشيديم. با وجودی که هوا سرد و سوزناک بود و دو روز تمام يکريز داشت برف میباريد و ارتفاع برفها در کنار جاده، بيشتر از يک متر بهنظر میرسيدند؛ داخل اتاقک بهقدری گرم بود که مجبور شدم آستينها را بالا بکشم و چند تا از دکمههای پيراهنم را هم باز کنم. در اين لحظه چشممان به پيرمردی افتاد که در کنار جاده ايستاده بود و داشت برای ما دست تکان میداد. راننده ترمز کرد و گفت کمکاش کن تا حاج مراد سوار شود. دستاش را که گرفتم تا او را بطرف بالا بکشم، احساس کردم که در اثر سرما دستاش مثل يک تکّه يخ شده بود. بیحس و بیحرکت! محمدآقا بیخيال اين چيزها سرِ شوخی را باز کرد و گفت: حاجی! چی شد که سر پيری تصميم گرفتی تنها و با دست خالی به جنگ گرگهای بروی؟ پيرمرد بهجای پاسخ، با نگاهی پرسشگر نخست محمدآقا را براندازی کرد و بعد چشمی هم به من دوخت و گفت: قبول دارم که کمی پير شدم. اما من اهل اين منطقه هستم، عمرم را با سوز و سرما گذراندم و به آن خو گرفتهام. اگرچه هوای داخل ماشين را نمیشود با هوای سرد بيرون مقايسه کرد، ولی اين وضع را که با زير پيراهن رکابی نشستهای، بههيچوجه نمیتوانم بفهمم. محمدآقا قهقههای زد و گفت: حاجی جان آدم بيابانگرد بايد هميشه مسلح و مجهز باشد. بعد شروع کرد به تعريف يکسری داستانهای مختلف از دوران جوانی، که کمتجربه بود و بدون تجهيزات حرکت میکرد، چطور در يکی از شبهای يخبندان ماشيناش خراب شد و صبح اهالی محل او را بخاطر سرمازدگی شديد به بيمارستان رساندند. در ميان صحبت، رو به من کرد و گفت: يک ليوان از آن شربتی که دکتر برايم نوشت، برای حاجی بريز! من هم مثل تمام شاگرد شوفرهای مطيع که تابع فرمان راننده هستند؛ تندی يک ليوان شراب ريختم و دادم دست حاجی. حاجی هم نامردی نکرد و يکريز تا قطره آخرش را سرکشيد.
يک ربعی از اين جريان گذشت. حالا میدانستيم که حاجی بهخاطر تنها دختر مريضاش، تصميم گرفته بود تا شب خودش را به مرزنآباد برساند. خيلی هم عجله داشت ولی محمدآقا آهسته و با احتياط حرکت میکرد که مبادا سُر بخورد. به سلامتی حاجی دومين ليوان را هم سرکشيد. محمدآقا آئينه داخل اتاقک ماشين را بسمت او چرخاند و گفت: حاجی يه نگاهی به صورتت بيانداز، مثل انار شهوار، سُرخ و با طراوات شدی. حاجی نگاهی به آئينه انداخت و لبخندزنان مشغول درآوردن پالتوی پشمیاش شد. کمکاش کردم. چند لحظه بعد وقتی که کُت را هم از تن درآورد، محمدآقا با صدای بلند خنديد و گفت: لامذهب معجزه میکند، معجزه! حاجی چندبار سرش را به علامت تأييد تکان داد و گفت: راست ميگی پسرم. بگو اسمش چيه تا از داروخانه مرزنآباد بخرم. محمدآقا همينطور که چشمش به جاده بود، چند بار پشتِ سرِ هم گفت: نه؛ نميشه! حاجی گفت چرا؟ نترس! با زياد شدن خريدارها از سهم تو چيزی کم نخواهد شد. هر چه مشتری بيشتر، توليد هم بيشتر! محمدآقا گفت: صحبت اين چيزها نيست حاجی. آخه بعضیها با شنيدن نام شربت حسابی وحشت میکنند. پيغمبر شما اين شربت را برای مسلمانان حرام کرد! محمدآقا هنوز جمله را تمام نکرده بود که حاجی با صدای بلند پرسيد: چی؟ يعنی من شراب نوشيدم؟
حاجی مثل لحظه ورود با حالتی متعجب [و شايد هم خشمگين] به ما نگريست، و بدون هيچ سخنی سر را پائين انداخت. آنطور که با انگشتان شست و سبابهاش، تند و تند داشت پيشانیاش را میخاراند، میفهميدی که حسابی به فکر فرو رفته است. سايه مبهم سکوت، کاملاً بر فضای اتاقک داخل کاميون سنگينی میکرد. کسی حرفی نمیزد. محمدآقا چند بار، و هر بار به فاصله چهلـپنجاه متری که حرکت میکرد سرش را بطرف ما برمیگرداند، نگاهی به حاجی میانداخت و بعد چشمکی هم به من میزد، و دوبارۀ به جاده مینگريست و راهش را ادامه میداد. اما بعد از گذشت يکربع ساعت حاجی رو به محمدآقا کرد و با صدای بلند گفت: شوخی تو و سادهگی منِ از دنيا بیخبر کمی مشکل شرعی ايجاد کرد ولی، از آنطرف هم مرا به فکر واداشت. نه شوخی تو شوخی تلخی بود و نه میشود گفت که مقصری! مقصر اصلی خودِ ما هستيم که کماطلاعايم و کمتر در اين زمينهها فکر میکنيم. پيامبر ما هم وقتی داشت شراب را حرام میکرد، گردنهی «حسن کيف» را نديده بود. اگر يک بار _فقط يکبار_ گذرش به گردنهی «حسن کيف» میافتاد و سوز و سرمای اينجا را با تن خودش حس و لمس میکرد؛ حتماً شراب را حلال میکرد!
*****
اين همه نوشتم تا بگويم اگر روزی گذر آيتاله مُکارم شيرازی به اسرائيل بيافتد و با يهوديان از نزديک آشنا شود، آنوقت در بارۀ فتوای ضد انسانی و ضد يهودی خود چگونه میانديشد؟ البته کسی از آيتاله مکارم شيرازی صاحب امتياز و بزرگترين کمپانی واردات شکر به ايران، انتظار شنيدن حرف شيرين را ندارد. هرچه جامعه تلختر، مصرف شکر هم بيشتر! اما ميان حرفهای تلخ و حرفهای ضد انسانی، تفاوتهای بسياری وجود دارند. فتوای اخير و ضد انسانی ايشان عليه مردم يهود، بار ديگر اثباتگر قضاوتها و نظريههايی است که طلبههای حوزۀ علميه قم در مورد حاجآقا تعريف میکنند: حاج مکارم، چه در حکومت پهلوی و چه در حکومت اسلامی، چون نان را به نرخ روز میخورد، مجبور است فتوا را هم به نرخ روز صادر کند!