١
پيرمرد وقتی به مغازه بستنی فروشی رسيد، در پشت يکی از ميزهايی که هر تابستان در پيادهروها میچينند؛ نشست. از جيب کاپشن بهارهاش، پاکت سيگار و فندک را بيرون آورد و روی ميز گذاشت. لحظهای بعد صاحب مغازه، بی آنکه سفارشی بگيرد، لبخندزنان گيلاس آبجو را در برابرش نهاد و جملهای گفت [يا پرسيد] و پيرمرد در حالی که سر را به علامت مثبت تکان میداد، تک واژهای را چند بار تکرار کرد.
از پشت شيشهی اتوبوس نمیشد صدایشان را شنيد. ولی از حرکت لبهایشان میتوانستم تا حدودی حدس بزنم که صاحب مغازه پرسيد: اوضاع و احوال مرتب و بر وفق مراد هست؟ و پيرمرد هم پاسخاش را با کلمه آری، آری میداد.
پيرمرد گيلاس آبجو را بالا بُرد اما فقط جرعهای از آن نوشيد. به قول ما لب تر کرد! سپس، دستی به موهای سپيد و کمی ژوليدهاش کشيد، پای راست را بر روی پای چپاش گذاشت و سيگاری روشن کرد. تمام اين صحنهها را وقتی که اتوبوس بمدت چند دقيقه در ايستگاه «يان اشتراسه» توقف نمود تا مسافران را جابهجا کند، به چشم میديدم. هنگام حرکت اتوبوس، تا آنجايی که زاويهی ديدم امکان میداد، نگاهم به پيرمرد بود. آرنج دست چپ را بر روی ميز گذاشت تا تکيهگاهی برای گونهی سمت چپ مهيا کند و بیهيچ حرکتی، داشت به آسمان مینگريست و به اعماق آن خيره گشته بود.
دو ساعت بعد هنگام برگشتن، وقتی بلندگوی اتوبوس نام ايستگاه بعدی را «يان اشتراسه» اعلام کرد، کنجکاوانه و از پشت شيشه، به آنسوی خيابان نگريستم. انگاری زمان در «يان اشتراسه» ثابت مانده باشد، پيرمرد را در همان حال و روز ديدم. با آرامشی وصفناپذير داشت به آسمان مینگريست و به اعماق آن خيره گشته بود!
٢
شصتوسه سال از پايان جنگ جهانی دوم گذشته است ولی، هنوز هم بخشی از کودکان آن دوران _که پيران روزگار ما هستند_ چشمهایشان بسوی آسمانهاست. سرنوشتشان با آسمان و فضايی که از هر گوشهاش بمبی فرو میريخت، گره خورده بود. آيا کودکان ايرانی هم به چنين سرنوشتی گرفتار خواهند شد؟
اورانيوم را هر زمان که بخواهيم، با کمی هوشمندی و تدبير، میتوانيم غنیاش سازيم اما، روان وحشتزده و آسيب ديده کودکان را، هرگز نمیشود ترميم کرد و تقويت ساخت!
۲ نظر:
در بلاگ نیوز لینک شد
سلام.خیلی وقتها شاهد اینگونه صحنه ها بودم.خوشم میاد که با یک نوشیدنی بیش از یکساعت بوس و کنار میکنند.تصمیم دارم وقتی باز نشسته شدم گاهی همینکار را بکنم.
ارسال یک نظر