دوشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۵

پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۳

پيام ويژه پاپ

خرده‌گيری، بيرون کشيدن يکی‌ـ‌دو مفهوم منفرد از دورن يک گفتار منسجم برای هياهوگری، اصلا هنر نيست! رفتاری است خلاف مدنيت! تأييد و اثبات حقيقتی که جوامع اسلامی، نه تنها هنوز فاقد آن فضا و ظرفيت اوليه برای گفت‌وگوهاست، بل‌که برخلاف ادعاهای رنگارنگ رهبران مذهبی و سياسی، دفاع از دين (در واقع دين)، شکلی از خشونت برای حفظ موقعيت‌ها و جايگاه‌هاست.
اگر دعوا برسر پاره‌ای لغزش‌هاست، وجود لغزش‌های گفتاری، در همه سخن‌رانی‌ها و مصاحبه‌ها، امری‌ست عادی و طبيعی. اما کسی‌که تاحدودی با دستگاه فکری و نظری پاپ آشنايی داشته باشد، می‌داند که منظور پاپ از مقايسه «رابطه ايمان و خشونت» با «رابطه ايمان و استدلال»، يک مقايسه‌ی فرهنگی است. پاپ ريشه بسياری از اختلاف‌ها و برداشت‌های متفاوت فلسفی را، ناشی از تفاوت‌های فرهنگی می‌داند. و معتقد است که همين اختلاف‌ها، عمده‌ترين مانع برسر راه گفت‌وگوی تمدن‌ها هستند. آيا جامعه اسلامی منکر تفاوت‌های فرهنگی است؟ چرا حاضر نيستيم به‌پذيريم که بخش عمده درگيرها و خون‌ريزی‌ها ناشی از همين تفاوت‌ها بوده‌اند؟ آيا اصطلاح «خشکه مقدس» و نگاه متفاوتی که بعضی از مسلمانان ايرانی نسبت به دين، جامعه و مردم ارائه می‌دهند، از اختراعات پاپ است؟
بديهی است که پاپ در سخنرانی دانشگاه رگنزبورگ، مکانی که گروهی از نحبگان فکری و سياسی حضور داشتند، هدف‌هايی را دنبال می‌کرد. پاپ هنرمندانه بخشی از تاريخ را که مسکوت مانده بود، با نقل و قولی از مانوئل پالايولوگوس دوم (امپراتور بيزانس) بار ديگر زنده کرد و بر شرايط امروز جهان منطبق ساخت. او با اين اشاره تاريخی، از يک‌سو گذشته‌ی جهان مسحيت را به زير نقد گرفت که تحت تأثير فشارهای بی‌اندازه آنان، تعادل امپراتوری بيزانس (روم شرقی) به‌هم ريخت و آن جامعه تسليم تهاجم ترکان و بنيادگرايی اسلامی گرديد. موضوع مهمی که روشنفکران جامعه اسلامی کم‌تر به آن نوجه کردند. و اما از سوی ديگر، پاپ نقل و قول تاريخی خود را از کتاب مناظره تئودور کوری، مناظره‌ای که ميان مانوئل دوم با يک ايرانی بود، استخراج نمود. او با اين عمل در واقع می‌خواست به‌نحوی به تفاوت‌های فرهنگی در جوامع اسلامی اشاره کند و در ارتباط با مسائل روز جهان، در جلوگيری از گسترش بحران‌های روز افزون، غيرمستقيم استدلال می‌کرد که ايرانيان، اهل گفت‌وگو هستند.
آيا ارتباطی که اين گزاره‌ها با مفهومی که بيان می‌کنند، نوعی تازه‌گی از آن به‌مشام نمی‌رسند؟ ولی چرا ايرانيان قادر نبوده‌اند جان کلام را به درستی دريابند، يک دليل عمده‌اش، هنوز ما تحت تأثير نگرش‌های التقاتی هستیم. نگرشی که نسبت به القاعده ـ‌از اين‌که در هر حال مسلمان است‌ـ بيش‌تر احساس نزديکی می‌کند تا به پاپ که به جهان مسحيت تعلق دارد. نگرشی که هنوز سرنوشت ملی و منافع ملی ما را با سرنوشت گروه‌هايی گره می‌زند، که حداقل در ربع قرن گذشته، نه برادری دينی‌شان (حال با هر مفهومی که می‌خواهيد ارزيابی کنيد) با ايران قابل اثبات است و نه هم‌راهی سياسی‌شان.
در هرحال پيام پاپ، پيامی بود برای همه‌ی مردم آگاه جهان. هم نقل و قول تاريخی او، و هم اظهار تأسف‌اش مبنی بر سوءبرداشت جوامع اسلامی از آن سخن؛ هر دو، معنا و مفهوم واحدی را می‌رساندند که خطر بنيادگرايی جدی است! و مهم‌تر، ابراز تأسف آشکار پاپ در برابر افکار عمومی و در برابر رهبرانی که جز راه‌انداختن اسلام خيابانی، ظرفيت و دانش تقابل يک بحث منطقی‌ـ‌تئوريک را ندارند؛ نشان‌گر نوعی شجاعت، واقع‌بينی و اعتماد به نفس است. واکنشی بود که می‌خواست دو فعل دانشگاهی و خيابانی را از هم‌ديگر تفکيک ساخته و فرهنگ متفاوتی را به‌معرض ديد همگان بگذارد. اگر ما نتوانستيم چنين تفاوتی را دريابيم، مقصر ديگران نيستند. خود را در خويش به‌يابيم!

پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۱
پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۲

جمعه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۵

پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۲

ديدگاه‌های پاپ

فهم و تحليل دقيق ماجرای اخير، مستلزم آن است که تا حدودی با انديشه‌ها و هدف‌های پاپ آشنايی داشته باشيم. با چشم پوشی از چند استثناء، قريب به‌اتفاق رسانه‌های کشورهای اسلامی، برعکس رسانه‌های اروپا که نظرات موافقان و مخالفان پاپ را به يک‌سان عرضه می‌کنند، تحليل‌ها و قضاوت‌های يک‌جانبه‌ را منتشر کردند. پيش از اين نيز، يعنی از لحظه‌ای که کاردينال يوزف راتزينگر در جايگاه پاپ قرار گرفت، بسياری از رسانه‌های کشورهای اسلامی واکنش منفی نشان داده بودند. انتخاب اين کاردينال متعصب را، نشانه بازگشت کليسای کاتوليک به گذشته‌ها (يعنی بازگشت به دوران جنگ‌های صليبی) ارزيابی می‌کردند. آيا واقعا پاپ به‌دنبال چنين هدف‌هايی است؟
يوزف راتزينگر قبل از رسيدن به مقام پاپ، نشان داد که مثل همه روحانيان اديان مختلف، انسانی است سنت‌گرا. مردی که مدافع حرمت دين و مخالف انتشار بيرونی انتقادها عليه رهبران واتيکان در لحظه کنونی است. اما سنت‌گرايی او، به‌معنای ناديده گرفتن فرايندها نيست. از منظر تئوريک، پاپ برخلاف تصور منتقدانش، معتقد است که دين مدنی از کانال نقد آگاهانه از گذشته، نقدی که اعمال و سياست‌های واتيکان را بسيار دقيق و موشکافانه مورد بررسی قرار می‌دهد؛ قابل ارائه و تعريف است. فراموش نکنيم که او نه تنها در آلمان متولد شد و تحصيل کرد، بل‌که به مدت بيست سال استاد فلسفه‌ی دانشگاه‌ها بود. يعنی نيچه، فرويد و هايدگر را حداقل خوب می‌شناسد و براين اصل پايبند است که واتيکان، نمی‌تواند مرکز آدم و عالم باشد.
پاس‌داری از حرمت دين (نه مذهب کاتوليک) در لحظه کنونی، مبتنی بر نظريه‌ی هم‌سويی است. نگاه و هدفی که می‌خواهد بسياری از مقولات و موضوعات ناهم‌آهنگ و مختلف در جهان را، هم‌آهنگ و هم‌سو کند. از اين منظر، پاپ لحظه کنونی را یکی از مومنت‌های تاريخی مهم برای شکوفايی دوباره دين می‌داند. به‌زعم او، با به بن‌بست رسيدن خردگرايی در عصر مُدرن، تاريخ اکنون وارد سيکل تازه‌ای شده است که عقلانيت، تنها با اتکا و هم‌سويی با دين معنا می‌يابد.
از سوی ديگر، پاپ تأکيدا يادآوری می‌کند که شکوفايی دينی نيز، تنها بر بستر آرامش، گفت‌وگو و هم‌سويی اديان امکان‌پذير است. ولی انکار هم نمی‌توان کرد که هنوز برسر راه هم‌سويی، موانع مختلف فلسفی، تاريخی و فرهنگی قرار گرفته‌اند. اين موانع، نه تنها می‌توانند شکوفايی دينی را حداقل برای يک سيکل تاريخی به‌عقب بی‌اندازند، بل‌که محتمل است تحت تأثير پاره‌ای حوادث، اديان را درگير و در مقابل با يک‌ديگر قرار دهند. اگر چنين اتفاقی رُخ دهد، از درون درگيری‌های دينی، فقط موجود ناقص‌الخلقه‌ای به‌نام بنيادگرايی افراطی مُدرن، سر برون خواهد آورد. موجودی که هم عليه دين، و هم عليه بشريت شمشير می‌کشد.
در نتيجه پاپ در سخنرانی دانشگاه ريگنزبورگ، گفتمان تازه‌ای را ارائه نمود. گفتمانی که در ذهن پيروان اديان مختلف، می‌تواند معنا و ارتباط نوينی را شکل و سازمان دهد. گفتمانی که از همان آغاز تأثير‌گذار بود. جدا از جنجال‌های سياسی، علتی برای تبادل معنا شد و افرادی مانند جاويد احمد غامدی، يکی از روحانيون ارشد مسلمان پاکستان را به واکنش واداشت تا در پاسخ به سخنان پاپ بگويد: «مفهوم واقعی جهاد اسلامی، گسترش دين به اتکای شمشير و زور نيست!».
ادامه دارد
پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۳

پنجشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۵

پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۱

گل‌های زرد برای واتيکان؛
پاسخ بی‌ادبی و توهين پاپ را با مهرورزی می‌دهيم!
اين زيباترين شعار و آرام‌ترين و متمدنانه‌ترين شکل اعتراض «اسلام خيابانی» عليه پاپ، در طول هفته گذشته بود. اما و متأسفانه، ناگزيرم اشاره کنم که از حيث مضمون، تفاوتی با ديگر اعتراض‌ها نداشت و فاقد دانايی بود. دانشجويی که جوهره کلام پاپ را به‌طور منطقی فهم و لمس نمی‌کند، چگونه می‌تواند پاسخ‌گويی متين و مهرورز باشد؟ مهرورزی، متاعی‌ست که بدون آگاهی و دانايی، نه می‌توان عرضه‌اش کرد و نه می‌توان متقاضی‌اش بود.
لغزش يا استراتژی؟
مضمون گفتار پاپ، دين مدنی بود. او برمحور تعاملات فرهنگی، رواداری و احترام به ديگر اديان، می‌خواست موضوع و مفهوم تازه‌ای را در ارتباط با گفت‌وگوی اديان، طرح و مبادله کند: اين‌که ابتدا به‌پذيريم دين با خشونت سازگار نيست! اما از آن‌جايی‌که گوينده گفتار پاپ بنديک شانزدهم بود، و اين نام در جامعه اسلامی حساسيت برانگيز است، هر گروهی استنباط و برداشت خاص خود را ارائه دادند.
بديهی است که بعضی از گفتارها، پديده‌ها و اتفاق‌ها، چه به‌دليل حضور، نقش و وابستگی بازی‌گرانش، و يا به‌دليل خاصيت نمادی خود، تداعی‌گر معانی متفاوتی هستند و می‌توانند ذهنيت‌های متضادی را در جوامع مختلف ايجاد، پرورده و تقويت سازند. ولی از آن‌سوی نيز، انکار هم نمی‌توان کرد که گرايشی قوی و وسوسه‌انگيز در انسان‌ها ديده می‌شوند، که هرکسی دوست دارد تا از يک پديده واحد، بی‌توجه به عوامل شکل‌دهنده آن، بنا به تمايل و خواست خود، آن پديده را معنی و تفسير کند.
ناگفته نماند که پاره‌ای پيش‌فرض‌ها و ذهنيت‌های شکل‌گرفته از زمان جنگ‌های صليبی، هنوز حضوری زنده در اين اعتراض‌ها داشتند. اين ذهنيت در انطباق با برداشتی که برخی از روشنفکران جامعه اسلامی درباره سابقه و پای‌بندی پاپ برسر حفظ يک‌سری ارزش‌های کليسای کاتوليک عرضه می‌کردند؛ پاپ پيشاپيش به‌عنوان فردی بغايت محافظه‌کار، توطئه‌گر و خواهان جنگ، در منطقه معرفی شد؟! اگر محافظه‌کاری جُرم بزرگی است، اعتراض‌کنندگان نمونه‌ای را از جمع روحانيان مسلمان مثال آورند، که فلان روحانی محافظه‌کار نيست! آيا با چنين پيش‌فرض‌هايی ما می‌توانيم جان کلام، حقيقت گفتار و منظور گوينده را دريابيم؟
در هر حال، نخستين پرسش کليدی اين است که نقل و قول تاريخی‌ مورد استناد پاپ بنديک شانزدهم در سخنرانی دانشگاه رگنزبورگ را، چگونه و با کدام عيار بايد سنجيد و تحليل کرد؟ همه‌ی کسانی‌که گفتار پاپ را، با معيارهای لغزش‌های آگاهانه يا استراتژی پی گرفته‌اند، سرانجام سر از «تئوری توطئه» در آوردند. نمونه بارز چنين تفکری مصاحبه محمدعلی حسينی سخن‌گوی وزارت خارجه ايران است. او می‌گويد: «سخنان رهبر کاتوليک‌های جهان، "انگيزه سياسی" داشته و بخشی از يک استراتژی روزافزون، برای تفرقه انداختن ميان مذاهب است». آيا واقعا چنين بود؟
اگر گفتار حسينی مبنايی برای قضاوت قرار گيرد و فرض کنيم که پاپ با انگيزه سياسی آن نقل و قول تاريخی را طرح کرده بود؛ آيا روش برخورد با چنين انگيزه‌ای، سازماندهی اسلام خيابانی و آتش‌زدن‌ها است؟ چرا مسلمانان قادر نيستند فرهنگ ديگری جز احساسات جريحه‌دار شده خود را به‌نمايش بگذارند؟ شايد آقای حسينی مانند بسياری از مسلمانان عامی کوچه و بازار، انسان متوهمی باشد. چنين انسانی، به‌هيچ‌وجه استدلال منطقی مخالفان نظر خود را برنمی‌تابد. کاری هم نمی‌شود کرد! اما وقتی در مقام سخن‌گوی وزارت خارجه ظاهر می‌گردد، فعل او، نه تنها اطلاع‌رسانی دقيق نيست، بل‌که دانسته و آگاه، می‌کوشد تا وجه عاطفی‌ـ‌هيجانی بلواهای خيابانی را تقويت سازد. يعنی دولت به‌اصطلاح حامی عدالت، با توسل به شيوه‌های ناعادلانه (يعنی اطلاع‌رسانی غلط)، عملا تفرقه و جنگ ميان مذاهب را تقويت می‌کند.
ادامه دارد
پاپ و سوپاپ اطمينان ـ ۲

جمعه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۵

من کدام چهره را می‌بينم؟





اوریانا فالاچی، روزنامه‌نگار، نویسنده و مصاحبه‌گر سرشناس ایتالیایی، شب گذشته در پی سال‌ها مبارزه با سرطان سینه در ایتالیا درگذشت.


***********
نگرش‌های آلوده به ايدئولوژيک و غرورهای ناسيوناليسم هنوز موانع بزرگی هستند برسر راه‌ بشريت. ديوار ضخيمی که ميان بشر و حقوق واحد و جهانی او، هم‌چنان مرز می‌کشند و فاضله می‌اندازند. خوب و بد يک کشور، يک ملت، يک شخصيت نام آشنا و جهانی را، هنوز به‌حساب بشريت و به پای بشر نمی‌نويسند. و بديهی است، مادامی‌که چنين سنت و فرهنگی حاکم است، بعيد می‌دانم که از مرگ اوريانا، اندوهگين شويم و او را از خود بدانيم!
از آن لحظه‌ای که خبر مرگ اوريانا را شنيده‌ام، بی‌‌اختيار اشک‌ها از دو چشمم جاری گرديدند و غرق اندوه شدم. از دست دادن چهره‌های جهانی و سرشناس هميشه ضايعه‌ای‌ست بزرگ اما، مرگ اوريانا فالاچی، ضايعه‌ای بود تلخ! آن‌قدر تلخ و سوزنده که در جهان آلوده به واپس‌گرايی و نوستالوژی، بزرگان و نخبگان ما نيز گاهی سيری قهقرايی داشته‌اند. پاسخ نفرت را، با نفرت دادند و خواسته و ناخواسته، دوباره آب تبرک برسر ايدئولوژی ريختند.
اگر رفتار برخی از گروه‌ها در جهان نفرت‌انگيز بود و هست، پاسخ به نفرت، راهش دامن‌زدن و شعله‌ور ساختن نفرت‌های کور و ايدئولوژيک نيست. راهش تجدید و تشديد مرزبندی‌های نژادپرستانه نيست! نمی‌توان مدعی بشردوستی بود و در جوانی آن همه فريادهای عدالت‌خواهانه عليه جنگ و جنگ‌طلبان کشيد اما، آن توشه‌ها و تجربه‌های غنی را در سنين پيری ناديده گرفت و گرفتار روحيات نژادپرستی گرديد. به‌همين دليل، اين مرگ، مرگی نابه‌هنگام بود و تلخ! مرگ به اوريانا امان نداد تا مفهوم دو مقوله عصر ارتباطات (که اطلاع رسانی را رکن مهم عدالت اجتماعی میداند) و پيام بشريت را (که مردم جهان، در برابر رفتار مشمئزکننده القاعده، برای اولين‌بار مرزهای ايدئولوژيک و ناسيوناليسم را شکستند و يک‌پارچه فرياد کشيدند که ما همه نيويورکی و آمريکايی هستيم!) هم‌زمان دريابد و واپسين رفتارهايش را تصحيح کند.
اما به‌رغم مسائل فوق، من هنوز چهره ديگری را نيز می‌بينم. چهره‌ای که از يک‌سو صداهای نارسا و غيرمفهوم را برای جهانيان رسا و قابل مفهوم می‌ساخت، و از سوی ديگر، از سياست‌مداران و ديکتاتورها تأييديه می‌گرفت که راه و کارشان بی‌فايده بوده است و غلط. از منظر حرفه‌ای، اوريانا فلاچی ژورناليستی بود کاملا موفق و هنوز می‌تواند الگوی جوانان در جهان باشد. نام او ياد‌آور دو مقوله تلاش‌های پی‌گيرانه و مسئوليت‌پذيری است. اوريانا از همان لحظات آغاز ورود به حرفه روزنامه‌نگاری، نشان داد که گزارش‌گری است امين و می‌تواند در قلب‌های مردم جا باز کند. حتا در زمانی که هنوز جوان بود و عليه فاشيسم مواضعی آشتی‌ناپذير داشت و می‌جنگيد، در خبرها دست نبرد و پرنسيب حرفه‌ای را زيرپا نه‌نهاد. درست‌کاری و صداقتش خيلی زودتر از آن‌چه که تصور می‌رفت، از مرزهای ملی فراتر رفتند و از او يک چهره جهانی ساختند. چهره اوريانای ژورناليست! چهره انسانی که هميشه در نظرم عزيز هست و ماندگار!

چهارشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۵

خطر انفعال و تمکين در زمانه ما!

اگر روزی تاريخ، بنا به خواست و تمايل گروهی از دست‌اندرکاران قدرت (چه در مرزهای ملی و چه در مرزهای بين‌المللی) تکرار گردد؛ تکرار آن، با همان مضمون و شکلی نخواهد بود که پيش از آن شاهدش بوديم! درس‌ها و نتايج دو انقلاب متوالی در فرانسه قرن هيجدهم و نوزدهم، و يا همين‌طور در روسيه، و حتا در دو جنگ جهانی اول و دوم؛ درس‌های ارزش‌مندی هستند برای همه‌ی کسانی‌که نگاه به عقب دارند و آرزوی شکل‌گيری و تکرار جنگی ديگر را، با هر انگيزه و بهانه‌ای در دل‌های‌شان می‌پرورانند.
جنگ با عراق شايد به دليل اوج‌گيری عِرق و شور ملی در دفاع از خاک ميهن، در دو سال اوّل، برای حکومت‌يان ارمغانی و به‌قول خمينی «نعمتی» به همراه داشت. يعنی جنگ فرصتی را برای نيروهای «پيروان خط امام» آماده می‌ساخت که با بهره‌گيری از اين شور و تمايل عمومی و توده‌ای، ديگر رقبای سياسی را با خشونت از ميدان بيرون کرده و موقعيت سياسی خويش را در قدرت تثبيت کنند. اما، هم مضمون سياسی چنين تثبيتی، و هم به دنبال آن کوبيدن برطبل تداوم جنگ (آن هم بعد از سوم خرداد سال شصت‌ويک) در مجموع نشان داده‌اند که رهبران جديد، فاقد توان محاسبات سياسی در عرصه‌های ملی و بين‌المللی‌اند. و يا دست‌کم قادر نيستند دو مقوله مختلف ملی‌ـ‌بين‌المللی را از هم‌ديگر تفکيک، شناسايی و مورد بررسی دقيق قرار دهند.
اگرچه رهبران حکومت اسلامی، اولين و تنها رهبرانی نبودند در تاريخ ايران که روی عقايد و تمايل خود بی‌اندازه پافشاری می‌کردند و حساسيت نشان می‌دادند؛ ولی آن‌ها با لجاجت‌های ايدئولوژيک و غرض‌ورزانه خود، به‌مراتب شديدتر و بيش‌تر از اشتباهات پيشنيان، هزينه‌های سنگين و جبران‌ناپذيری را بر ملت ايران تحميل نمودند. اکنون پرسش کليدی اين است که ملت ما، به‌رغم تحمل هزينه‌های کمرشکن و مکرر، چرا در تقابل با چنين محاسبات غلط، قدم پيش نگذاشتند و مخالفتی نکردند؟ چرا بعد از سوم خرداد 61، وقتی بخشی از فرزندان‌شان فرياد می‌کشيدند که استراتژی راه قدس از کربلا می‌گذرد، استراتژی بغايت کودکانه، غيرعقلايی و ارتجاعی‌ست؛ واکنشی نشان ندادند؟ آيا فهميدن اين نکته بديهی که «راه قدس از واتيکان می‌گذرد»، و آن‌هم نه از طريق جنگ، بل‌که از راه مذاکره و دوستی؛ واقعا اين‌قدر پيچيده و غامض بود؟ بايد بيش از دو دهه انتظار می‌کشيديم تا مردم ما ـ‌تازه با هزار اما و اگر و کش‌و قوس‌ـ آن را درک می‌کردند؟
علت و دلايل بنيانی اين بی‌تفاوتی عمومی (استثناءها را محاسبه نکنيد) در کجا و چيست؟ از گذشته‌های دور بگذريم، حداقل تجارب و بررسی‌های سه دوره مختلف تاريخی در زمان مصدق، شاه و خمينی سال‌های 59 ـ 57، دو خصلت عمده و مهم فرهنگی‌ـ‌سياسی ملت ايران را بخوبی نشان می‌دهند: در دوره‌هايی که خلاء سياسی در کشور حاکم است، عموما منفعل‌اند و بی‌تفاوت به آينده‌ی خود و فرزندان‌شان، به‌تماشای حوادث می‌ایستند. اما به‌محض قدرت‌گيری يکی از گروه‌ها، وارد فاز تمکين می‌شوند و چه‌بسا، کاتوليک‌تر از پاپ می‌گردند. اين‌که می‌گويند ملت ايران عضو حزب باد هستند، بی‌سبب نيست!
اين بحث مهم و پيچيده‌ای است اما، بر اين پيچيدگی، مؤلفه‌ی تازه‌ای نيز افزوده شده است. با گسترش دانشگاه‌ها و بالا رفتن سطح تحصيلات، گستردگی نظرات و سليقه‌ها نيز افزوده شده‌اند. خطر اينجاست که اگر منافع ملی و امنيت ملی را بطور دقيق و همه‌جانبه، اساس تحليل‌های روزانه خود قرار ندهيم، همان انفعال تاريخی، به‌گونه‌ای ديگر و اسف‌بار‌تر دامن ما را هم خواهد گرفت. کسی که امروز جمهوری اسلامی را برای رفتن به پشت ميز مذاکره تشويق می‌کند، بدين معناست که منافع ملی را، بر تمايلات سياسی و شخصی خود، در مخالفت با حکومت اسلامی، ارجحيت و اؤلويت می‌دهد. يعنی مخالفت با حکومت، بدين معنا نيست که ما همه معيارهای انسانی، اخلاقی و فکری را لجوجانه تنزل بدهيم و زير پا بگذاريم!

دوشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۵

چـــرا توقيف، چــرا مرگ؟

صبح امروز روزنامه شرق توقيف شد! هم‌زمانی روز توقيف روزنامه شرق با روز حادثه اسف‌ناک و دل‌خراش يازده سپتامبر، نشان‌گر تفاهمی است که گروه‌های مختلف قدرت‌مند در منطقه ما، گروه‌هايی که شيفته‌گان پژواک صدای خويش‌اند يا عاشقانِ راه تک‌صدايی‌اند، تنها به توقيف، حذف و نابودی می‌انديشند.
هدف اين نوشته، دفاع از اعمال شرقيان و موافقت با خط‌مشی روزنامه شرق نيست. اگر صحبت نقد و درددل باشد، بسياری نمونه‌های مستند وجود دارند که اين کودک سه‌ساله، در بعضی مواقع ابتدايی‌ترين قوانين ژورناليستی را، که يک نمونه مشخص آن قوانين کپی‌رايت است؛ بارها و بدون ذکر منابع و نام نويسندگان، آشکارا زير پا نهاده‌ است. اما اين نمونه و يا دلايلی را که هئيت نظارت بر مطبوعات مورد استناد قرار می‌دهند، آيا می‌تواند دليلی برای توقيف يا حذف روزنامه‌ای باشد که در درون جامعه، حاميان و دوست‌دارانی دارد؟ اگر منظور پاس‌داری از قانون و حرمت جامعه بود، چرا هئيت نظارت برمطبوعات از روش نقره‌داغ و جريمه نقدی بهره نگرفت؟
گزينش شيوه‌ها، در هر شرايطی و برای هر منظوری بی‌ارتباط و جدا از نگرش نيست. به همين دليل، روش توقيف و حذف، با معيارهای حقوقی‌ـ‌اخلاقی عصر امروز، روشی است در رديف اعمال جنايات‌کارانه. حتا بمراتب جنايت‌کارانه‌تر از رفتارها و شيوه‌هايی که سازمان القاعده برگزيده است. اگر بن‌لادن‌ها تنها به تخريب و مرگ می‌انديشند، حاميان روش‌های حذفی، اعمال شاقه را نيز بر آن می‌افزايند. مخالفين انديشه و صدای حاکمیت در جامعه حذفی، همان پروسه تخريب و مرگ را همراه با شکنجه‌های روحی و جسمی، تدريجا طی می‌کنند و پشت‌سر می‌گذارند. اکنون اين وظيفه مسئولين نظام اسلامی است که با استناد به اعمال بيست‌وهفت ساله خود، تفاوت‌های ميان خويش و سازمان القاعده را برای مردم ايران مستدلل سازند!
فراموش نکنيم که تولد حکومت اسلامی، مصادف بود با مرگ روزنامه آيندگان. روزنامه‌ای که به درستی نشان می‌داد که صدا و فرهنگ اسلامی، تنها يکی از صداها و فرهنگ‌های برخاسته از درون جامعه و انقلاب بهمن است. با مرگ آيندگان، حقيقتی در تاريخ به ثبت رسيد که از اين پس، اگر مطبوعات بخواهند مکانی برای پژواک صداهای مختلف درون جامعه باشند، ديگر در نظام جديد آينده‌ای نخواهند داشت. اما روزنامه شرق، که روزنامه آيندگان نبود؟ حتا جُرم او به اندازه ماهنامه «نامه» که هم‌زمان با «شرق» و به دليل انتشار سروده‌ای از سيمين بهبهانی توقيف شده‌است، نبود؟ به قول مدير مسئول شرق، نويسندگانش وفادار به اسلام و آزادی و می‌خواستند در چارچوب همين نظام سياسی فعاليت کنند؟ واقعا علت اين همه حساسيت‌ها، نازک‌دلی‌ها و زود رنجی‌های مسئولان مطبوعاتی، قضايی و سياسی کشور را چگونه و از کدام منظر می‌توان توضيح داد؟ شايد برخلاف تجربه‌های پيشين و مکرر، اين‌بار توقف شرق، جرقه‌ای برای انديشيدن گردد که ميان نظام رانتی و آزادی، نمی‌شود بطور مداوم پاندول زد.

یکشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۵

يک بام و دو سياست

شب گذشته رسانه‌های تصويری، چهره‌های خندان لاريجانی و کريستينا گالاچ (سخنگوی آقای سولانا) را نشان می‌دادند که هر دو نفر ملاقات و گفت‌وگوی روز پيش (شنبه، 9 سپتامبر) را «خوب»، «سازنده» و «مثبت» ارزيابی می‌کردند. اما صبح امروز (يکشنبه، 10 سپتامبر) حميدرضا آصفی، سخنگوی وزارت امور خارجه ايران، در ارتباط با مذاکرات وين گفت: «[ديگر] دوران تعليق گذشته است و جمهوری اسلامی به عقب باز نمی‌گردد».
از اين تناقض و ابهام‌گويی، فقط می‌شود برداشت سياسی واحدی را ارائه داد که ميان نهاد زير رهبری ولی‌فقيه (شورای امنيت ملی) و نهاد دولت، برسر چگونگی راه‌حل‌ها و سرانجام رساندن بن‌بست هسته‌ای، اختلافی عميق و استراتژيک وجود دارد. اگر بخشی از نيروهای واقع‌بين درون حکومت اسلامی گرد رهبری حلقه زده‌اند تا اين بن‌بست را از طريق مذاکره مستقيم با آمريکا باز کنند؛ دولت پادگانی و حاميان نظامی او، خلاف چنين راهی را پيشنهاد می‌دهند و از چنين شرايط و اوضاعی ناراضی نيستند. تلاش آنان، همواره گسترش و تقويت بحران است. سياست تبليغی دولت و سخنرانی‌های آتشين، احساسی و فاقد ارزش سياسی احمدی‌نژاد، همه حاکی از برانگيختن غرور ملی و ناسيوناليسم کور در عرصه داخلی است. اما فرجام چنين تلاشی، می‌تواند بحران ساده و قابل حل را، به نتايجی تراژديک و سرشکسته‌گی غرور ملی ايرانيان مبدل سازد و آينده اسف‌باری را برای ما رقم به‌زنند.
مذاکره، جزئی از الفبای سياست خارجی در روابط بين‌الملل است. وقتی فردی يا کشوری آمادگی آن را می‌يابد تا در پشت ميز مذاکره بنشين‌اند، طبيعتا ناچار است تا از مواضع قبلی خود نيز اندکی کوتاه بيايد. حال چرا وزارت خارجه ايران و سخن‌گوی او ساز ديگری را می‌نوازند؛ معنايش آن است که نيروی جديدی وارد معادله اتمی شده است که بجای سياست تضمينی، بيش‌تر به جنگ و تشنج می‌انديشد. موضوعی که از فردای بحران اتمی، به دفعات و به‌مناسبت‌های مختلف توضيح داده‌ام:
از آن پائيز دل‌انگيزی که حسن روحانی با چهره‌ی منوّر اتمی‌ خود در مقابل دوربين‌های تلويزيونی قرار گرفت و شادمانه يادآوری نمود: دولت ايران داوطلبانه چرخه غنی‌سازی اورانيوم را متوقف می‌سازد؛ تقريبا سه سالی است که گذشت. اکنون بعد از 1000 روز از آن تاريخ، بازگشت به نقطه اوّل و برباد دادن آن همه سرمايه و زمان، و مهم‌تر، راکد ساختن بسياری از امورات ضروری کشور و قرار گرفتن در بورس اخبار منفی جهان؛ اثبات‌گر همان حرف و حديثی است که پيش از اين گفته‌ام: چرخه هسته‌ای ايران بر مدار خاصی می‌گردد و نبايد آن‌را براساس گردش زمان، آن‌گونه که سال‌نامه‌های ايرانی نشان می‌دهند، محاسبه نمود.
موضوع پيچيده و سراپا مبهم برنامه هسته‌ای، هم‌راه با اظهارات متناقض و تصاميم نوسانی و به روز شده دولت‌مردان، مبنی بر ادامه يا متوقف ساختن چرخه‌ی غنی سازی اورانيوم در ايران، بيش از هر چيز به ماجرای مشتاقان کشف راز «کتيبه»، همان شعر زيبا و بيادماندنی «اخوان ثالث» شباهت پيدا کرده است:
کسی راز مرا داند، که از اين‌سو به آن سويم بگرداند!
و آن راز يعنی، همه شعارهايی که زير پوشش فناوری، و در ارتباط با شکوفايی اقتصادی و صنعتی شدن کشور در جامعه طرح می‌گرديدند، ناگهان و يک‌شبه به ابزار عملی ساختن يک رشته گام‌های سياسی‌ـ‌تضمينی مبدل شده‌اند که مهم‌ترين آن‌ها تضمين براى حفظ وضعيت نظام سياسی كنونى در ايران است.
[کل داستان را می‌توانيد در اينجا بخوانيد]

شنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۵

در انتظار تحقق يک آرزوی حقوقی!

سرانجام بعد از شانزده سال مبارزه حقوقی، دادگاه عالی شيلی مصونيت حقوقی ژنرال پينوشه ديکتاتور شيلی را لغو کرد و اکنون می‌توان او را به خاطر بسياری از جنايات دوران پس از کودتا 1973، به پشت ميز محاکمه کشيد و محکوم نمود.
بديهی است که تأييد و اعلام رسمی خبر فوق، واکنش‌های مختلفی را در بين مردم جهان و از جمله در ميان ايرانيان بدنبال خواهد داشت. از فردا، گروه بی‌شماری شادمانه و هم‌آواز با مردم شيلی خواهان محاکمه پينوشه خواهند بود. ولی بخشی نيز ناراضی و نااميد می‌گويند: محاکمه مردی که يک پایش بر لب گور است و همه‌ی خوشی‌ها و لذت‌های زندگی را چشيده است، چه تأثيری می‌تواند بردل‌های هزاران خانواده داغدار، انسان‌هايی که بيش از عمر يک نسل، يعنی سی‌وسه سال تمام، شب‌و روز، زجر کشيده‌اند و خون‌دل خورده‌اند بگذارد؟
ظاهرا هر دو گروه خود را محق می‌دانند و طبيعتا جامعه ايرانيان نيز در آينده، با چنين داستان تراژيک‌ـحقوقی‌ای روبه‌رو خواهند بود. اما پرسش مهم اين است که اين قبيل معضلات حقوقی‌ـ‌سياسی را چگونه و از پس کدام نگاه می‌توان دنبال و تحليل کرد؟ به باور من، آن‌چه‌که در جهان امروز در حال شکل‌گيری و تحقق‌اند و دادگاه عالی شيلی نيز با تصميم خود مُهر تأييدی برآن زده‌است؛ لغو مصونيت حقوقی پينوشه، پيش از اين‌که جنبه حقوقی‌ـ‌سياسی داشته باشد، بيش‌تر اهميت حقوقی‌ـ‌فرهنگی دارد. معنای اين حرف چيست؟
در شيلی، يک نيروی عددی قابل توجه و تا حدودی هم توان‌مند در درون جامعه، مخالف محاکمه پينوشه بودند. بخش عمده‌ای از نيروی مخالفين را، قشری از مردم تهيدست شهری و روستايی تشکيل می‌دادند. نيرويی که به‌هيچ‌وجه در حاکميت و جنايات بعد از کودتا حضور و يا نقشی نداشتند. اتفاقا، برعکس پاره‌ای برداشت‌ها و استنباط‌ها، مخالفت آن‌ها نيز جنبه انسانی داشت. اما اين انسانيت مورد نظر آنان، فقط در چارچوب مسائل فرهنگی‌ـ‌قومی‌ـ‌ايدئولوژيک قابل فهم و معناست. موضوعی که ما ايرانيان بيش از بيست و هفت سال است در حال تجربه‌کردن و پشت‌سر نهادن چنين تفکری هستيم!
گروهی که در ايران همواره اعتقاد و فرهنگ خود را پايه و معيار انسانيت قرار می‌دادند، ديديم که چگونه بعد از انقلاب 1357، به‌هيچ‌وجه حاضر نمی‌شدند تا مدافع حقوق انسان‌های دگرانديشی باشند که در زندان‌های رژيم گذشته، شکنجه و اعدام شده بودند! فراموش نکنيم که در فضای انقلابی آن روز ايران که زندانی سياسی عزيز بود و ارجمند، بی‌توجهی به خواست‌ها و اعتراض‌های حقوقی خانواده‌های زندانيان سياسی، مسئله ساده و کم اهميتی نبود. آيا اين قبيل بی‌توجهی‌ها و تمردهای آشکار، فقط و فقط خواست تعدادی از عناصر درون حاکميت و قدرت بود؟ بديهی است که تمايل آن روز قدرت‌مندان و دست‌اندرکاران قضايی جمهوری اسلامی، در جامعه حاميان و طرف‌دارانی داشت. همان‌گونه که بخشی از مردم شيلی نيز، می‌پنداشتند که کودتای پينوشه، در دفاع از انسانيت دين باوران، عليه کفر و الحاد بود.
برهمين اساس، تصميم دادگاه عالی شيلی، دو بُعد را هم‌زمان در برابر ما می‌گشايد: بُعدهای ملی و جهانی! و انطباق اين دو بُعد بريک‌ديگر، به سهم خود می‌تواند فرايند حقوقِ بشری را در جهان گسترش و تقويت سازد:
نخست اين‌که توازن نيروهای درون جامعه شيلی، به‌نفع بشريت و حقوقِ بشری تغيير کرده است. يعنی گامی بسوی مدرنيته برداشته شد و مردم شيلی کم و بيش دريافتند که قومی‌نگری و دين‌باوری، نبايد از اين پس سرپوشی بر روی جنايات و تبرئه‌ی جنايات‌کاران باشند. يعنی عکس تفکری که متأسفانه هنوز در جامعه ايرانی حضوری زنده و ملموس دارند. نياری به گفتن نيست چگونه گروهی از حاميان حکومت اسلامی، به‌رغم اصلاح پاره‌ای از رفتارها و سياست‌های گذشته، هم‌چنان و تنگ‌نظرانه، هنوز حاضر نيستند هولوکاست سياسی‌ـ‌ايدئولوژيک خمينی را در تابستان 67 ، بعنوان جنايتی بی‌سابقه محکوم سازند.
دوم، دادگاه عالی شيلی، سنتی را در جامعه جهانی حقوقی برجای می‌گذارد که صاحبان دست‌های آلوده به خون مردم، در هرشرايط و سنی، قابل تعقيب حقوقی‌اند. در واقع دادگاه عالی شيلی با تصميم خود نشان می‌دهد که انگيره اصلی آنان، نه محکوميت شخص پينوشه، بل‌که هدف محکوميت و بی‌اعتبار کردن انديشه‌هايی است که امثال پينوشه‌ها مجريان آن‌ها بودند و هستند. بايد تفکری را در جهان جا انداخت که کشتارهای ايدئولوژيک، با هر نام و پرچمی، عملی است غيراخلاقی و ضدبشری در عصر حاضر!
اگر چنين تفکری در جهان غلبه يابد، بعيد نيست که آرزوهای حقوقی ما ايرانيان نيز به زودی جنبه عملی به‌خود بگيرد و تحقق بيابند!

پنجشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۵

در آئينه‌ی وبلاگ‌شهرها

زير و بالا کردن واژه‌ها، گاهی علتی برای نانويسی می‌شوند! مثل وضعيتی که الان پيدا کرده‌ام و وامانده و ناتوان، هنوز نمی‌دانم درباره پنجمين سال تولد وبلاگ‌های فارسی، از کجا و چگونه آغاز کنم؟ در چنين حال و هوايی بودم که يوسف عزيز با آن شيطنت دوست داشتنی‌اش، مثل هميشه پابرهنه بر روی خط آمد و راه ‌گشود: «نگاه از روی دست ديگران هم بد نيست گاهی وقت‌ها!».
او که حرف دلش را همواره با زبان فن و تکنيک می‌زند می‌خواهد بگويد مادامی که نتوانيد از اين قالب‌های بومی انديشی بيرون بيائيد، هم‌چنان اسير واژه‌ها خواهيد بود. به‌همين دليل توصيه می‌کند: بروید بزنید قالب‌هاتان را درب و داغان کنید، همین!
اگرچه به توصيه‌ی او عمل کردم و دل به دريا زدم و مثل ماجراها و داستان‌های ناخدا حميد، و عين کشتی بی‌لنگر، در دريای وبلاگ‌شهرها، همراه با واژه‌ها، هزاران بار کج شدم و مج شدم؛ اما، موضوع نانويسی و عدم واگويی را، بسيار پيچيده‌تر از آنی که فکر می‌کردم ديدم. اکنون و برخلاف نظر بعضی‌ها که می‌گويند وبلاگ‌شهرهای فارسی مکانی برای رهايی واژه‌هاست؛ اضافه کنم که بدون پشتوانه فرهنگی، رهايی در به‌ترين حالت‌ها، فضايی را در برابر ما می‌گشايد که آشپزباشی از آن تعريفی می‌دهد که نيازمند مکث کردن و فکر کردن است: «اين دنيای مجازی بلاگ‌آباد، برای تکثير و پرورش سوء برداشت و سوء تفاهم، مثل محيط کشت می‌ماند».
وقتی هم می‌بينيم که محصول کشت تک‌تک ما، انباشتی از سوءبرداشت‌هاست، بی‌تعارف و خواسته و ناخواسته، دنيای مجازی فارسی زبان‌ها را به جهان وارونگی‌ها مبدل‌اش می‌سازيم. همان‌گونه که فرناز درباره جهان حقيقی هم می‌گويد: « دنیای عجیبی است...جهان وارونگی‌ها...دنیای پریدن‌ها ... جهش‌های عقلانی...عقلانی؟!... دنیای محو شدن میان دو سر افراطی...تا بی‌نهایت...که هر دو سر عجیب شبیه هم شده‌اند و من نمی‌فهمم دعوای‌شان سر چیست! البته پويا، پخته‌تر و بدور از هرگونه احساسی توضيح می‌دهد که: « فراموش نکنیم آنجا که لازم باشد «وبلاگ فرمایشی» هم می‌توان داشت، همانطور که مجلس فرمایشی یا حزب فرمایشی و یا حتی سندیکا و اتحادیه‌ی فرمایشی هم می‌توان داشت» .
خوب يا بد، پذيرفتن و نپذيرفتن چنين شرايطی يک بحث است ولی، تداوم و تأثير آتی آن بر روحيات حساس جوانان، بحثی است ديگر. چنين وضعيتی يعنی تاراندن! يعنی خاموشی! يعنی سکوت و تنهايی! آن‌گونه که به‌نظرم سارا می‌سُرايد:
تنها بركه‌ای كه در آن برهنه مي‌شوم
تنهايی است
آن جا تن می‌شويم
آوازهايی می‌خوانم كه واژه‌هاشان را نمی‌دانم

آيا چنين وضعيتی تداوم خواهد داشت؟ گوشزد معتقد است: «اگرچه امروز بسیاری ناامید از دستیابی به آنچه در نظرشان بود از وبلاگ‌شهر رویگردان شده‌اند ولی من بر آنم که اگر در این فضا بتوانیم به تمرین مدرنیته بپردازیم ثمره‌اش برای فردایمان بیش از آنی خواهد بود که انتظارش را می‌کشیدیم». اما مشکل اين رهنمود آن است که بدون آموزش چگونه و چه چيزی را می‌توانيم تمرين کنيم؟ پارسانوشت معتقد است کار پيچيده‌ای نيست اگر واقعا خود فرد بخواهد. او حرف آخر و اوّلش را اين‌گونه توضيح می‌دهد: « پارسانوشت خانه من است. چيزهايى در وبلاگ خودم مى‌نويسم و سعى مى‌کنم با وقتى که مى‌گذارم مفيد باشم. برايم مهم است که چيزهايى که در وبلاگم نوشته مى‌شود بى‌حاشيه باشد، به درد چهار نفر هم بخورد يا حال و هوايشان را عوض کند. حال و هواى خودم هم با اجازه دوستان مهم است. يعنى خودم هم بايد در حد معقول و مباح لذتى ببرم از اين داستان وبلاگ‌نويسى».
مکثی را که پارسانوشت روی فرد دارد الف. خلاق، با زبانی ديگر و زير عنوان رفتارهای ايرانی چنين توضيح می‌دهد: « به نظرم تا وقتی که نخوت‌مان را کنار نگذاریم و اشتباهات‌مان را خالصانه نپذیریم این امر شدنی نیست. چیزی که بسیار سخت است چرا که از کودکی در گوش‌مان خوانده‌اند که اگر از موضع‌مان کوتاه بیاییم و اشتباه‌مان را بپذیریم ضعیفیم و مستحق تحقیر! گفتن لفظ «من اشتباه کردم» برای‌مان سخت است چه رسد به پذیرفتن آن در باطن» .
با چنين تصويری ـ‌البته اگر بپذيريم مُشت نمونه‌ای است از خروارها‌ـ وبلاگ‌شهرهای پارسی، پنجمين سال را پشتِ سر می‌گذارند. با اين چند نمونه و اشاره، نه قصد داشتم مثل کيوان سی‌وپنج درجه، « ايده‌آل گرايی در ناكامی»ها را توصيف کنم؛ و نه می‌خواستم غرق روياهای شيرينی بگردم که سرزمين رويايی تصوير می کند:«بعضی روزها خوش‌رنگند. آبی آسمانی یا شاید رنگ دریا. از همان رنگ‌هایی که بر دلت می‌نشیند. بعضی روزها متفاوتند. فرق دارند. هم صبح خروس‌خوان قشنگی و هم غروب دلچسبی دارند. بعضی روزها خاطره‌انگیزند. کلی عکس و فیلم ازشان به جا می‌ماند و ما هر وقت آلبوم عکس‌مان را ورق بزنیم، انگار همان روز دوباره مقابلمان زنده می‌شود. بر خلاف روزهای خاکستری و تیره که مات و مبهوت به تو نگاه می‌کنند و ظهر‌های گس و منگ‌شان را از کنارت عبور می‌دهند».
در هر حال زمان اهميت خاصی در جهان امروزدارد. آن را از دست ندهيم! وچه زيبا می گويد مجيد: « امروز اين‌قدر باد آمد که گویی می‌خواهد زمين و زمان را از جا بکند! زمين امّا قرص و محکم سر جايش ماند؛ زمان را ديدم که باد به گرد پايش هم نمی‌رسيد... ».

پ.ن:
چندبار به مطلب «سرزمين رويايی» لينک دادم ولی، نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد که چند سطر از نوشته‌های پيش و بعد از آن ناپديد می‌شوند. با پوزش از صاحب وبلاگ و خوانندگان، آدرس را در ذيل اين نوشته می‌آورم:
http://www.dreamlandblog.com/2006/09/04/

چهارشنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۵

ما اهل کجا هستيم؟ ـ ۲

باور عمومی براين است که وارونه‌نگری‌های تاريخی شعاردهندگان را نمی‌توانيم جدا و خارج از چارچوب‌های فرهنگی، سنتی و جايگاه اجتماعی آن‌ها مورد بررسی قرار دهيم. يک نمونه ساده آن: اگر شاه ساده‌لوحانه و شايد هم آرمان‌خواهانه، به پيوندهای تاريخی و ناگسستنی ميان شاه و ملت بی‌اندازه بهاء می‌داد و باور داشت؛ روحانيان برعکس، و به درستی می‌دانستند که خود مهم‌ترين عامل نيروی گريز از مرکز و اصلی‌ترين نيروی تفرقه و جداسازی ميان مردم و حکومت در طول تاريخ ـ‌و يا دست‌کم از دوره قاجار تا انقلاب بهمن‌ـ بوده‌اند.
نيرويی که خود از اساس عامل تفرقه و جدايی است، وقتی در رأس قدرت قرار می‌گيرد نيازمند تعهد و تضمين جمعی است. ولی ضمانت‌دادن ملت، بدين معنا است که منافع ملی و امنيت ملی را تا سطح خواست رهبری تنزل دهيم. تابع فرامين و احکام گوناگون و يک‌جانبه‌اش باشيم. پسند او را، پسندی عام و ملی دانسته حتا اگر به قيمت خرابی کشور و نابودی مردم تمام شوند. چنين خواستی را نه تنها هيچ عقل سليمی برنمی‌تابد، بل‌که از منظر سياسی، تن دادن به اين قبيل ضمانت‌ها، خلافِ اخلاقِ متعارف در جامعه است. و ناگفته پيداست که فقط عناصر کم‌مايه، غيراخلاقی و بی‌وجدانی که از انجام هيچ کاری ابايی ندارند، حاضر به دادن چنين تضمينی هستند.
در چنين فضايی، به همان نسبتی که اين عناصر حاضر به فداکاری در جهت اجرای خواست‌های رهبری می‌شوند، به همان نسبت نيز، رهبری دست آنان را برای انجام دادن هرکاری ـ‌حتا جنايت‌ـ باز می‌گذارد تا آزادانه در کشور ترک‌تازی کنند. جمله معروف خمينی را «ای کاش من هم پاسدار بودم» به ياد بياوريد که معنايی جز اعطای حداکثر قدرت به اين گروه را تداعی نمی‌کند. اين قانونی است عام و در واقع، ميان جذب اوليه عناصر کم مايه و سپس قدرت‌گيری بعدی آنان در درون نظام‌های توتاليتر، رابطه‌ای تنگاتنگ و ديالکتيکی وجود دارند. رابطه‌ای که با گذشت زمان، پيش و بيش از همه، نخست خود رهبر است که در درون چنگال آنان قرار می‌گيرد و تابع اراده‌شان می‌گردد. ديگر شعارهای اطاعت از امام، ولی و يا رهبری، در ظاهر و باطن، فقط ابزاری است در جهت پيش‌بُرد سياست و حفظ منافع و قدرت اين گروه.
بديهی است که حضور عنصر کم مايه‌ای در رأس دولت کنونی، نه تنها شگفت‌انگيز نيست، بل‌که اين انتخاب مولود شرايط و رويدادهايی است که نظام توتاليتاريسم اسلامی، دير يا زود، او و امثال او را به صحنه‌های سياست پرتاب می‌کرد. در کشوری که احزاب و جوامع ‌مدنی نقش و کنترلی در فعل و انفعالات سياسی ندارند، ظهور چنين پديده‌ای [حال از طريق کودتا يا سازماندهی انتخابات] هرگز شگفت‌انگيز نيست. اما مسئله مهم‌تر، دانستن پاسخ پرسشی است که آيا اين فرزند برومند و پيرو ولايت، فردی که در بيست‌و‌پنج سال گذشته عربده‌کشان شعار ما اهل کوفه نيستيم را در هر کوی و برزنی سر می‌داد؛ اکنون می‌خواهد ولی فقيه را از سر راه جارو کند؟ ظاهرا چنين است و اگر غير اين بود، هرگز خانم «فاطمه رجبی» را از پستوه‌خانه‌ی الهام بيرون نمی‌کشيدند تا غيرمستقيم به‌نام دولت، عليه همه‌ی نهادهای حقوقی و سياسی و حتا عليه رهبری مدعی باشد و اعتراض کند.
اين‌که دولت پادگانی چه هدف‌هايی را دنبال می‌کند و چرا سفر محمد خاتمی به کشور آمريکا را، بهانه‌ای برای تغيير ولی‌فقيه قرار می‌دهد، به‌نظر بحث پيچيده و ناروشنی نيست! اما چرا اصلاح‌طلبان، جناحی که پيش از روی کار آمدن دولت احمدی‌نژاد خواهان تغيير رهبری بودند؛ امروز نمی‌توانند مدافع سرسخت چنين سفری باشند و از خاتمی حمايت کنند؟ آيا اين بدان معناست که سفر اخير، به اذن و اراده رهبری انجام گرفته است؟ در واقع آن‌چه مبهم است، نه سفر خاتمی، بل‌که فرار از پاسخی هست که نمی‌خواهد به‌پذيرد ما اهل کجا هستيم؟ هر ملتی، حقوقی دارد، منافع و امنيتی. تناقضی که بار ديگر اثبات می‌کند که از دل آن شعار [ما اهل کوفه نيستيم] به‌هيچ‌وجه نمی‌توان مفهوم شهروند ايرانی را بيرون کشيد!

سه‌شنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۵

ما اهل کجا هستيم؟ ـ ۱

ما اهل کوفه نيستيم، امام تنها بماند! اين شعاری است گوش آشنا، و بی تعارف همه ما در سال‌های اوّل انقلاب، حال با خلوص نيت، يا به مصلحت و يا شايد هم از روی مزاح، به‌دفعات و در مجامع مختلف آن را تکرار کرده‌ايم. با اين وجود فکر می‌کنيد چند درصد از ايرانيان در باره مضمون يا انگيزه‌هايی که در پس طرح چنين شعاری پنهان شده بودند، دقت و تأمل کردند؟ علت و منشأ آن را پی‌ گرفتند و وزن آن را با عيار منافع ملی سنجيدند؟ و يا دست‌کم پرسش ساده‌ای را پيش‌رو گرفته باشند که مخاطبين واقعی اين شعار چه کسانی هستند؛ مردم يا امام؟
شعار ما اهل کوفه نيستيم، در ظاهر يک شعار آرمانی است اما از منظر سياسی، بسترساز و استراتژيک! يعنی گروهی می‌خواستند از اين‌طريق شکل تازه‌ای از رابطه و پيوندی را به‌نام امام‌ـ‌امت، جايگزين مناسبات ملت‌ـ‌دولت کرده و در جامعه پياده و متحقق سازند. در واقع طرحی بود که بخشی از رهبران و دست‌اندرکاران انقلاب، هدف‌مندانه آن‌را دنبال می‌کردند. اما چرا اين تمايل رهبری، نخست و الزاما می‌بايست به‌نام و از زبان مردم طرح می‌شدند؟
شکی نيست که جدا از سياست‌ها و انگيزه‌ها، گروه اندکی تحت تأثير شرايط انقلابی و فضای آرمان‌خواهانه حاکم برآن روز ايران، پايبند به چنين شعاری بودند. ولی انسان آرمان‌خواه، در کليت خويش انسان شيفته‌ای است و شيفته‌گان، به‌هيچ‌وجه اهل تبليغ و هياهو نيستند. اساسا وفاداری به رهبر و جانفشانی در راه تحقق انديشه‌هايش، يکی از اصول مهم و نانوشته‌ی آرمان‌خواهی است. اين شيفتگی داوطلبانه، پيش از اين‌که نشأت‌گرفته و نشانه‌ی دين‌داری و يا وفاداری و پايبندی به اعتقادات خاصی بوده باشند، بيش‌تر بيانگر روحيات و خصوصيات فرد آرمان‌خواه‌ست. روحياتی که تحت تأثير شرايط‌های مختلف و متفاوت، در لحظه و آن هم بی‌توسل به شعار و تظاهری، داوطلبانه و فداکارانه واکنش نشان می‌دهند.
از اين منظر، و از همان لحظاتی که نخستين‌بار چنين شعاری را شنيده بودم، نمی‌توانستم ميان مضمون و شکلی را که شعاردهندگان به نمايش نهاده بودند، رابطه‌ای منطقی برقرار کنم. آيا چنين شيفته‌گی عريانی، نوعی خودنمايی ظاهری است که گروهی می‌خواهند با تکيه براين شعار، جان برکفی‌شان را به رُخ بکشند و به معرض نمايش عمومی بگذارند؟ يا طراحان اصلی و واقعی‌اش، يعنی رهبران و دست‌اندرکاران انقلابی، می‌خواستند به‌نحوی نسبت به وفاداری مردم، بی‌اعتمادی و ترديد نشان به‌دهند؟ اين‌که کدام يک از دو شق واقعيت داشتند، تفاوتی در اصل قضيه و تصويری را که آن شعار از شکل‌گيری یک جامعه رانتيه و معامله دو گروه قدرت‌مند و مجريان قدرت ارائه می‌داد، نداشت.
همه‌ی نظام‌های توتاليتر در جهان، برمبنای چنين شعاری ـ‌صرفه‌نظر از اين‌که شعارها مضمون سياسی داشته باشند يا مذهبی‌ـ شکل گرفته‌اند. اگر طراحان و شعار دهند‌گان منظوری سياسی داشتند و فرض کنيم بی‌وفايی را در چارچوب مناسبات ملت‌ـ‌دولت جست‌وجو و طرح می‌کردند؛ حقايق تاريخی نشان می‌دهند که گسست‌های رابطه‌ی ملت‌ـ‌دولت را، به‌هيچ‌وجه نمی‌شود با شعار ترميم و بازسازی کرد. يا از آن‌سوی، با معيارهای مذهبی و در چارچوب مناسبات امت‌ـ‌خليفه، باز هم چنين شعاری را نمی‌شود از درون ظرف تاريخی اسلام بيرون کشيد. اگر هدف وفاداری به رهبر بود، اسناد و شواهد تاريخی شهادت می‌دهند که مردم کوفه، در وفاداری به رهبر و خليفه ـ‌حداقل از زمان ابوبکر تا يزيد‌ـ زبان‌زده خاص و عام بودند. پس وقتی وفاداری به بی‌وفايی تعبير می‌گردند، حتما دلايل خاص سياسی دارد.
ادامه دارد

شنبه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۵

تدفين عشق و زندگی

کشتار تابستان سال ۱۳۶۷، تنها يک تسويه‌حساب سياسی‌ـ‌ايدئولوژيک نبود، بل‌که به‌نوعی تحقق و اثبات انگاره‌ای است که می‌خواهد جامعه‌النبی را در عصر ما برپا سازد. ربع قرن تجربه ايران، افغانستان، سودان و اکنون عراق، بخوبی نشان می‌دهند که اين آرمان‌شهر را، فقط و فقط می‌توان بر بستر نفرت از زندگی و عشق سازمان داد و بنياد نهاد.
تدفين، نوشته‌ای‌ست از خانم بهاره حسن‌پور، که دو سال پيش در سايت اينترنتی زنان [متأسفانه لينک آن‌را نيافتم] قرار گرفته بود، گوشه‌ای از اين نفرت را برملا می‌سازد. با هم دوباره بخوانيم:
چهارده ـ پانزده سال بيش‌تر نداشتم که برای اولين بار عاشق شدم و چهارده ـ پانزده سال بيش‌تر نداشتم، کسی که اولين عشق من بود، به خاطر اين که سمپات يک گروه سياسی بود، به اعدام محکوم شد. او نيز هيجده سال بيش‌تر نداشت. هرگز نفهميديم کجا، دفنش کردند.
آن چنان غافل‌گيرانه، اولين بوسه اولين عشقم را از من گرفتند، که تا به خود آمدم، ديدم دارم به دنبال سنگ قبر اولين عشقم می‌گردم.
هيچ‌کس، هيچ‌گاه از مزارش گذر نکرد. هيچ‌کس مزارش را پيدا نکرد تا برود و برايش گل ببرد. يا اشکی بريزد. هيچ‌کس، حتا من که او، اولين عشقم بود. حتا من!
چهارده ـ پانزده سال بيش‌تر نداشتم که يک روز مدير مدرسه‌مان سرصف صبح‌گاهی آمد پای بلندگو، و گفت از فردا کفش ورزشی سفيد و جوراب سفيد ممنوع! رتگی تيره برايمان انتخاب کرده بودند از قبل.
می‌خواستند از ما دخترهای خوبی بسازند. و من هنوز هم دلم برای درخشندگی و تابناکی که می‌توانستم در بر کنم، لک زده است. تمام روياهای شيرين و سبز را از زندگی هامان، از قلب هامان و از احساسات‌مان زدودند آن‌گاه که تصميم گرفتند شاگردان نمونه را به بهشت زهرا ببرند. بعنوان گردش علمی، ما را بردند که کنار حوض خون عکس بگيريم، غسال خانه را تماشا کنيم، آنگاه که بدن سرد، کبود و چروک شده امواتی را در آن می‌شستند.
تا چند روز پس از آن گردش علمی نه می‌توانستم چيزی بخورم، نه خواب به چشمانم می‌آمد. يکی از مربيان امور تربيتی، به ما گفت، برای آشنايی مختصری بافشار شب اول قبر و اين که قرار است چه منزل تنگ و تاريکی داشته باشيم به زودی، برويم و دانه دانه در قبرهای از پيش آماده شده بخوابيم. و می‌گفت تازه چه نشسته‌ايد که روی سرتان يک سنگ هم می‌گذارند. مربی امور تربيتی مان می‌خواست ما را تربيت کند.
زنان ايران عزيز، جايی در دل خاک سرزمينم، ايران، اولين عشق من خوابيده، اولين بوسه‌ای که هرگز اولين بوسه نشد و اولين تصوير من از مرگ.
آيا روزی، کسی از من به خاطر اين عشق، که يواشکی، شبانه و گمنام، دفن شد و به خاطر بوسه‌ای که چنگ زدند و از من گرفتندش، عذرخواهی خواهد کرد؟
آيا کسی می‌داند چه گذشت برمن، و در قلب من وقتی در آن چند ثانيه خاکستری و سرد، در آن گودال عميق و تاريک و باريک دراز کشيده بودم، وقتی چهارده ـ پانزده سال بيش‌تر نداشتم؟
آن سال‌های عمر من، در تکه‌ای از خاک سرزمين دفن شده‌اند انگار، با من، با عشقم، با بوسه‌ام، و شايد به همين دليل است که چيزی از اين خاک مرا می‌گيرد و به طرف خودش می‌کشد، حتی پس از گذشت ساليان طولانی، شايد برای اين‌که عشق‌هايم، غم‌هايم، شادی‌هايم، بوسه‌هايم و اشک‌هايم در کنار هم در آن خاک دفن شده‌اند. پهلو به پهلو، بغل به بغل.
چرا هيچ‌گاه کسی دست ما را نگرفت و دعوتمان نکرد به کلاس‌های گروهی آموزش عشق و زندگی، به جای اين‌که دست‌مان را بگيرند و بکشند داخل آن قبر، که از پيش آماده‌اش کرده بودند؟
در همين زمينه:
با خاطره اعدامهای سال 1367 چه بايد کرد؟