‏نمایش پست‌ها با برچسب Rel.Islam03. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Rel.Islam03. نمایش همه پست‌ها

جمعه، تیر ۳۱، ۱۴۰۱

انفال؛ به‌شیوه‌ی آخوندی

 

🔸این روزها به شیوه‌ای بسیار عریان و ناجوان‌مردانه شاهد تهاجم منظوردار و علنی حاکمیت اسلامی به بهائیان ایران هستیم، که هدف کلیدی حاکمیت از این تهاجم، به غنییمت گرفتن اموال شهروندان بهائی است.   

🔸نام این باصطلاح «غنیمت‌گیری» جدید که کُل ثروتِ تصاحُب شده تماماً بحساب شخصی ولی فقیه ریخته می‌شوند تا به دل‌خواه و بدون کوچک‌ترین پاسخ‌گویی به ملت ایران هزینه کند؛ مطابق اصل ۴۵ قانون اساسی جمهوری اسلامی، «انفال» یا «غنیمت جنگی» نام دارد که برای نخستین بار در تاریخ صدر اسلام، در «جنگ بَدر» طرح گردید.  

 


 

🔸داستان از این قرار بود که میان لشکریان اسلام بر سر تقسیم عادلانه‌ی غنیمت، اختلاف افتاد. محمد نیز با توجه به موضوع اختلاف و روانشناسی آن بخش از لشکریانی که سهمی نبُرده بودند؛ فی‌البدایه آیه‌ای ساخت که: [يَسْأَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفَالِ قُلِ الْأَنْفَالُ لِلَّهِ وَالرَّسُولِ] "مالکیت حقیقی «انفال» یا غنایم جنگی، خدا و پیامبر هستند". اما بعد از مرگ محمد، مسئله‌ی مالکیت غنیمت مسکوت ماند. یعنی دوباره برگشتند به آن سنت قبیله‌ای که غنیمت‌های جنگی متعلق به کل اعضای قبیله است. به ابتکار عمر، خلیفه دوّم مسلمانان، مکانی را به نام «بیت المال» برای مازاد غنایم منقول در نظر گرفتند. در آن مکان دفتر و دستکی گذاشتند و چند نفری استخدام شدند برای ثبت کل غنایم منقول و غیرمنقول. و برخلاف روایت آخوندی که برای تصاحب غنائم جنگی مالک آخوندی به نام «نائب امام» تراشیدند؛ تاریخ گواهی می‌دهد که ابتکار عمل و سازماندهی «بیت المال» توسط خلیفه دوّم عمر، _‌که در تحولات بعدی زیر عنوان «خزانۀ دولت اسلامی» تغییر نام یافت؛ مورد تأیید همه‌ی خلفای بعدی قرار گرفت. هیچ‌یک از خلفای اسلامی از جمله علی بن ابیطالب [امام اوّل شیعیان] مدعی مالکیت «انفال» [غنائم جنگی] نبوده‌اند.  

🔸حالا اگر برگردیم به زمانه‌ی خودمان، وقتی آخوندها در سال ۱۳۵۷ شمسی به قدرت رسیدند، بدون استثناء نیک می‌دانستند که تسخیر قدرت سیاسی نه از طریق جنگ، بل‌که از راه مذاکره و مسالمت‌آمیز صورت گرفته است. یعنی دیگر موضوعی به نام «انفال» یا غنیمت جنگی در درون چارچوب ملی، فاقد موضوعیت و معنا بود. اما از آنجایی که در مکتب آخوندیسم منافع آخوند در مقایسه با منافع ملی جایگاه برتری دارد، شخصیت‌هایی مانند آیت‌اله منتظری، بهشتی، مشکینی و ده‌ها آیت‌اله‌ی دیگر در خبرگان قانون اساسی، در جهت پیاده کردن یک روایت جعلی که می‌گفت: "بعد از پیامبر مالک انفال امام، و در غیبت امام، ولی فقیه است"؛ واژه «انفال»[=غنائم جنگی] را از محتوا تُهی کردند و برابر با «غارت ثروت‌های ملی» گرفتند. برای فهم چنین سُخنی که چرا «انفال» به‌معنی غارت ثروت‌های ملی‌ست، لطفن بار دیگر اصل ۴۵ قانون اساسی جمهوری اسلامی را مورد مطالعه قرار دهید. در این اصل می‌بینیم هر چیزی که در این مملکت موجود هست، متعلق به حکومت اسلامی [با دولت اسلامی اشتباه نگردد] یعنی، متعلق به ولی فقیه است. به زبانی دیگر، اگر مردم ایران در ۴۳ سال پیش شناخت دقیقی از منافع آخوندی و انفال و غارت ثروت‌های ملی نداشتند و با ساده‌گی غیرباورانه‌ای رأی «آری» به قانون اساسی دادند؛ حالا که شناخت‌شان افزایش یافت و تصور دقیق‌تری از قانون دارند، چرا در برابر رفتارهای غیرانسانی/غیرقانونی و چپاول‌گرانه رهبری در تصرف اموال بهائیان سکوت می‌کنند؟ آیا دلیل چنین سکوتی می‌تواند دگرباوری و دگرکیشی بهائیان باشد؟

🔸پیوست: در ارتباط با اتفاق بالا می‌خواهم دو خاطره تعریف کنم که به گمانم خوانندگان این صفحه خاطره نخست را چند سال پیش خوانده‌اند:    

🔸۱ــ اواخر آبان و اوائل آذرماه سال ۱۳۵۸ شمسی بود. به گمانم یکی/دو هفته مانده بود به رفراندوم قانون اساسی. من عصرها که از مدرسه تعطیل می‌شدم، جلوی بانک ملی شهرمان، شروع می‌کردم به معرکه گرفتن در بارۀ ارتجاعی بودن قانون اساسی و چرا باید به این حُکم‌های شرعی/فرقه‌ای رأی نداد تا باطل و برای همیشه از حوزه حقوقی دور و خارجش کرد؟ در یکی از آن روزها گفتم: کسی که به قانون اساسی رأی بدهد، رفتار امروزش، متناقض رفتار روزهای پیش از انقلابش خواهد بود. یکی از شعارهای شما همشهریان عزیز در روزهای قبل از انقلاب این بود که اموالِ ثبت شده در «بنیاد پهلوی» بخشی از ثروت‌های ملی است و اختیار و اداره آن باید به دولت ملی واگذار گردد. اما هنوز دو ماهی از انقلاب نگذشته بود، نه تنها آیت‌اله خمینی به‌طور غیرقانونی مالکیت بنیاد پهلوی را تصرف و تصاحب کرد بل‌که، باز هم به‌شیوه غیرقانونی، «بنیاد مستضعفان» را بنا نهاد و شد مالک بی‌رقیب همه‌ی اموال مصادره شده. اما شما بجای اعتراض، دارید می‌روید به قانون اساسی رأی می‌دهید تا مطابق اصل ۴۵ آن، آشکارا به «امام»تان بگوئید مالک اصلی ثروت‌های ملی فقط و فقط شما هستید! همه چیز ما، در گرو و در غنیمت شماست! آیا نام چنین رفتاری را می‌شود رفتاری عاقلانه گذاشت؟ آیا خمینی واقعن مالک اصلی کوه و دشت و صحرا و دریا و معادن و دیگر ثروت‌های ملی در کشور هست؟  

🔸۲ــ در اوائل اسفند ماه سال ۱۳۴۹ شمسی، وقتی شنیدم که چند تن از چریک‌های جنگل دستگیر شدند، وجدان بیدار و مسئولیت فردی‌ام به من حُکم می‌کرد که در جلوگیری از گسترش خشونت در درون جامعه، به بهائیان متوسل گردم. از آن‌جایی که شناخت و سابقه‌ی روشنی در نزد بهائیان همشهری داشتم، آن‌ها تلاش کردند تا قرار ملاقاتی میان من و یکی از شخصیت‌های صاحب رأی و نفوذ در درون جامعه بهائیت ایران بگذارند. در هفته دوّم اسفند ماه، من در حضور «افلاطون تأیید»، «فردوسی» و «مهندس رفعت» با «آقای مُحقق» ملاقات کردم. فُشرده استدلالم چنین بود: که دستگیر شدگان جنگلی در دادگاه نظامی، صد در صد محکوم به اعدام خواهند شد. و بدیهی‌ست که اگر اعدام گردند، راه برای انتقام‌جویی رفقای‌شان هموار می‌گردد. و تکرار این دور باطل، زمینه را برای نهادینه شدن خشونت در درون جامعه مهیّا می‌کند. و اگر خشونت نهادینه گردد، نخستین کسانی که در درون جامعه متحمل زیان‌های مالی و جانی خواهند گردید، جامعه بهائیان است. از این منظر منافع جانی و مالی‌تان ایجاب می‌کند که جامعه بهائیت در این بُرهه از زمان، بیش از پیش فعال باشد و به دلیل امکانات و نزدیکی‌ای که بزرگان این دین با شاه دارند، می‌توانند مانع اعدام‌های سیاسی در آینده گردید.

🔸آقای محقق خیلی تشکر کردند از توجه انسانی‌ام به سلامت جامعه بهائیت ولی، در ادامه‌ی سُخن ضمن این‌که داشتن ارتباط نزدیک با شاه را رد می‌کرد [و من آن را برنمی‌تابیدم] ، گفت: رهنمود شما یعنی وادارکردن جامعه بهائیت به فعالیت‌های سیاسی. در حالی که یکی از بزرگان دین ما أکیداً سفارش نموده‌اند که: "احباء [جامعه بهائی] حق ندارند در امور سیاسیه مداخل کنند".

🔸دو خاطره بالا را بدین علت پیوست کرده‌ام تا بگویم که بدبختی امروز کشور ما محصول بی‌تفاوتی انواع گروه‌های اجتماعی، دینی، سیاسی و غیره هست به‌ویژه گروه مشروطه‌خواهان که آگاهانه در برابر زیادی‌خواهی‌های غیرقانونی شاه پا پس کشیده بودند.  

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶

چرا خدا ناگهان کارگر شد؟


برای  ديدن تصوير  اصلی، لطفن  کلیک کنید روی  عکس



«خدا هم کارگر بود!» امام خمينی
[سخنرانی ١١ ارديبهشت (اوّل ماه مه) ١٣٥٨شمسی در ديدار با کارگران]

در عصر برده‌داری، هيچ‌يک از حاکمان، کاهنان و مالکان در هم‌دلی با بردگان، نگفتند و اساساً نمی‌نوانستند بگويند که خدا نيز برده بود. همين‌طور در دوران فئوداليسم و اشرافيت، نه در جايی شنيده‌ايم و نه در کتابی خوانده‌ايم که روحانيان يهودی، مسيحی و يا مسلمان گفته باشند خدا هم رعيت بود! اين نگفتن‌ها و نتوانستن‌ها بی‌دليل نبود. در ظاهر، برابر دانستن خدا با برده و رعيت، بمعنای توهين و بمثابه تنزل‌دادن منزلت و جايگاه خداوند در نزد مؤمنان آن عصر بشمار می‌آمد. اما در باطن و در ماهيت، مقولۀ برابرگيری يعنی حاکمان، کاهنان و مالکان در جهت خلاف منافع خود قدم برداشته و به‌جای دفاع از ساختار موجود؛ داوطلبانه مشوق بردگان و رعايا می‌شدند تا مشروعيت قدرت سياسی، حقوق مالکيت و سنت توزيع درآمدها در جامعه را به چالش به‌طلبدند!
حال برگرديم به اصل داستان و طرح پرسش کليدی که دليل اصلی چنين تفسير و نام‌گذاری چه بود؛ و چرا به‌زعم آيت‌اله خمينی، خدا ناگهان و بدون مقدمه کارگر شد؟ آن روز، نه رهبر انقلاب اسلامی در جهت اثبات ادعای خويش نکته‌ای گفت و نه نخبگان چامعه آن سخن را جدی گرفتند. ظاهر امر نشان می‌داد که شيوه برخورد تبليغی است ولی آيا می‌توان گفت که توصيف‌های تبليغی، فاقد بار ايدئولوژيک يا به دور از هدف‌ها و نيت‌مندی‌های سياسی خاص هستند؟ تجربه زندگی سياسی رهبری انقلاب نيز نشان می‌داد که در پس جمله‌های برجسته و شعاری‌اش، همان‌هايی که آذين‌بخش ديوارها و بليبوردها می‌شدند؛ هميشه يک سری هدف‌های تاکتيکی يا هدف‌های استراتژيکی پنهان بودند.
طيف‌های مختلف چپ‌انديش، شعار خدا‌=‌کارگر را از منظر سياسی برمی‌رسيدند و علت را خلع سلاح نيروهای چپ، به‌عنوان تنها و يگانه پشتيبان نيروهای کارگر می‌فهميدند. آن‌ها می‌گفتند وقتی خدا در روز «اوّل ماه مه» جامه کارگری برتن می‌کند، حتماً بدنبال هدف‌های سياسی خاصی هست. ظاهراً حق داشتند ولی آن گمانه‌زنی‌های سياسی فاقد استدلال بودند. وانگهی، اگر طرح چنين شعاری هدف‌مندانه بود [که بود]، به استناد کتاب ولايت فقيه، هدف سياسی مقدمی که علما آن روزها تکليف شرعی داشتند، تسخير قدرت سياسی بود. پيچيده‌گی قضيه اين‌جاست که تحقق آن تمايلات ايدئولوژيک‌ـ‌سياسی در عمل، می‌بايست تؤام می‌بود با ارتقای شأن و مقام روحانيت در جامعه، نه ارتقاءدادن مقام کارگر و برابر دانستن آن‌ها با خدا! با توجه به اين اصل پايه‌ای، ضروری بود تا نخبگان جامعه به‌جای بی‌تفاوتی، بيش‌تر در بارۀ انگيزه‌ها و هدف‌های سياسی می‌انديشيدند که چه عاملی سبب شد تا آيت‌اله خمينی برخلاف تمايل‌ها، تکليف‌ها و نيازهای روز، ناگهان تغيير جهت می‌دهد و خدا را در جامه‌ای ديگر و با نام کارگر [نه روحانيت] توصيف می‌کند؟
گروه‌های خط امام، ريشه جانب‌داری و همانندسازی را از «باب زحمت» و مشقت استخراج می‌کردند و آن را امری اعتقادی می‌دانستند. يعنی اثبات اين نکته که خدا نيز در آفرينش و توليد، مانند کارگران، رنج زيادی را متحمل گرديد. نمی‌خواهم بگويم استدلال توجیهی آن‌ها بغايت کودکانه بود ولی، اگر معيار را رنج و مشقت بگيريم، اثبات اين نکته مشکل نيست که کارگران، از جهات مختلف، مثلاً در مقايسه با رعيت، از امکانات، رفاه و آرامش بيش‌تری برخوردار بودند. وانگهی، در دستگاه فکری رهبری انقلاب، مفهوم امت، به‌هيچ‌وجه طيف‌بندی‌ها و طبقه‌بندی‌ها اجتماعی را برنمی‌تابد. دلايل مستندی هم موجود نيست که بشود اثبات کرد خمينی نسبت به تغييراتی که در جبهه جهانی کار رُخ داده بودند، شناختی عميق و همه‌جانبه داشت.
اگر آيت‌اله خمينی درک و استنباط مُدرنی از سياست داشت، شايد علت همانندسازی و بهره‌گيری او از مقوله خدا‌=‌کارگر، تاحدودی آسان فهم می‌شد. می‌توانستيم بگوئيم او نسبت به سياست‌های رايج در نظام صنعتی و عدم کارايی جدايی «سرها» و «دست‌ها» معترض است و با اين جمله می‌خواست بگويد که جدايی فکر [خدا] و عمل [کارگر]، مانع پيش‌رفت تکنولوژی و در نتيجه مانع پيش‌رفت انسان‌ها و کشورها در عرصه زندگی می‌گردند. ولی وجداناً و انصافاً همه ما می‌دانيم که نه آيت‌اله خمينی ظرفيت فهم چنين مسائلی را داشتند و نه نيروهای خط امام، چنين انتظار و استنباطی را از امام.
اگرچه در آغاز اين نوشته توضيح دادم که در دوره‌های مختلف تاريخی، کسی برده و رعيت را برابر با خدا نگرفت اما، باز با استناد از تاريخ، در عصر فرعونيان و در جامعه مصر، برابر دانستن فرعون با خدا سنت پذيرفته شده‌ای بود. آن برابرانگاری که بيش‌تر از جانب کاهنان و سياست‌مداران و مالکان توصيه می‌شدند، در واقع، ساده‌ترين و متقاعدکننده‌ترين شکل و شيوه‌ی مشروعيت‌سازی بودند. حال اگر متناسب با پيچيده‌گی‌های امروز جهان و همين‌طور متناسب با پيچيده‌گی ذهن بشر امروزی، داستان برابرانگاری فرعون با خدا را وارونه کنيد؛ آن‌وقت هدفی را که در پس جمله خدا‌=‌کارگر پنهان‌ هست، تا اندازه‌ای روشن خواهد شد که چرا يک هدف استراتژيک و فوق‌ـ‌نمادين است. سياستی که می‌خواهد نظام تازه‌ای را با سليقه و تمايل روحانيت بنيان نهد، مقولۀ مشروعيت‌سازی را چگونه می‌فهمد و پياده می‌کند! انتخاب روز اوّل ماه مه بی‌دليل نبود و به‌سهم خود نشان می‌دهد که چگونه آيت‌اله خمينی مترصد فرصتی بود تا در اين روز، هم شرع و هم خدا را، تابع اراده خود و ديگر روحانيان سازد. اگر خدا با کارگر برابر گرفته شود، به يک معنا در جهان «دارالسلام» و در دستگاه ولايت، شخصيت صغير و بی‌سرپرستی شناخته خواهد شد، و آن‌وقت، خواسته و ناخواسته مجبور است قيموميت روحانيت را در نظام ولايت فقيه پذيرا گردد. چرا که مطابق کتاب ولايت فقيه خمينی: قيم ملت [که کارگر=باخدا هم جزئی از آن است] با قيم صغار از لحاظ وظيفه، هيچ فرقی ندارد.
اين همه نوشتم تا بگويم وقتی کسی که در گفتار و رفتار و کردار، نظام ولايت فقيه و قيموميت روحانيت را پذيرا گرديد و پذيرفت که روحانيت صلاح و خير امت را به‌تر می‌شناسند؛ اگر بنا به هر دليلی، دَم از حقوق ملت زد، بر سرِ تقلب انتخابات هياهو راه انداخت و غيره؛ مطمئن باشيد که با فردی دروغ‌گو و عوام‌فريب روبه‌رو هستيد!

جمعه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۵

اسلام و تروريسم ـ ۳

مخالفت‌ها، انفجارها، کشتارها و در يک کلام جنايت‌ها، علائمی را نشان می‌دهند که مسائل جاری در منطقه، بسيار فراتر از موضوعاتی است که قبلن در چارچوب واکنش‌های بنيادگرايانه شناسايی و تحليل می‌شدند. اين پديده مشمئزکننده، پيش از اين‌که به گروه و تشکيلات خاصی نسبت داده شوند، نخست و بايد به عنوان يک باور عمومی جان سخت و جاافتاده در خاورميانه مورد مطالعه و بررسی قرار بگيرد. تناقضی که اگرچه در اندازه‌ها و ابعاد مختلف، ولی هنوز هم خميرمايه‌ی ذهنی انسان خاورميانه‌ای را در عصر ما شکل می‌دهد. القاعده شايد نماد بيرحمانه و اوج اين تناقض باشد اما، آنان از ابتدا، از همان چشمه‌ی باورهايی ‌نوشيدند که هريک از ما، به‌سهم خود نوشيديم و بنحوی هراس‌مان را از فرآيند جهانی شدن نشان داديم و می‌دهيم.
عمر مفيد جنگ سرد چهل سال بود. به همان نسبت عمر گرايشات غالب براين دوره نيز، در مقايسه با ساير گرايشات مسلط پيش از خود در تاريخ ملت‌‌ـ‌کشورها، زمانی است اندک و غير قابل محاسبه. ولی در همين چهل سال دو نسل فعال پايبند به وجود خير و شر در جهان، وارد مناسبات سياسی‌ـ‌اجتماعی شدند. فرهنگ خودی و غير خودی را در دنيا رايج ساختند و مقام و ارزش انسانی را تا سطح نوع وابستگی آنان به جبهه‌های جهانی‌ـ‌گروهی تنزل دادند. جدا از اين، اتمسفر موجود خير و شر در جهان، بستری را مهيا ساخت تا انواع و اقسام گرايش‌ها، تمايل‌ها و فرهنگ‌ها ـکه بعضی‌ها با قدمتی چند هزار ساله‌ـ از پستوه ذهن‌ها بيرون آمده و تجديد حياتی دوباره و تازه بی‌يابند.
شايد از منظر تکثرگرايی، بوش (پدر) حق داشت روزگاری، اين گروه‌ها و گرايشات را هزاران نقطه‌های نورانی نام‌گذاری کند و خطاب دهد. يا شايد برعکس، همه ما آن‌قدر ساده‌نگر بوديم که نمی‌دانستيم آنان در انتظار لحظه‌ای مشخص، روزشماری می‌کنند تا خود را به چهار راه سياسی‌ـ‌استراتژيک برسانند و در فرصتی مناسب، بسان آتشی جهنمی و سوزان، انسان و همه هستی را يکباره به کام مرگ بگيرند و نابود کنند. بديهی است که واقعيت بُعدهای مختلفی را نيز در برخواهد گرفت و نوشته حاضر، قصد ندارد وارد اين عرصه‌ها گردد. اما، فهم و تحليل يک موضوع برای همه ما الزامی‌ست: چرا خاورميانه مرکز و مأمن همه گروه‌هايی است که از قعر تاريخ، به درون عصرما پرتاب می‌گردند؟ و مهم‌تر، چرا اکثر چهره‌ها و شخصيت‌هايی که از اين محيط برخاسته‌اند، گاهی بصورت تراژيک [که شاخص آن بن‌لادن و القاعده است] و زمانی بصورت کميک [که نمونه برجسته آن «حسن عباسی» است] تظاهر يافتند؟
بعضی‌ها در عوض پاسخ، تلاش می‌کنند که ميان انديشه‌های اسلامی بن‌لادن و دين اسلام، تفاوتی قائل گردند و خط و مرزی بکشند. همان‌گونه که در چند سال گذشته، اصلاح‌طلبان تلاش می‌کردند که نشان دهند ميان انديشه‌های مصباح و دين اسلام تفاوتی است. همان زمان، پرسش کليدی اين بود چرا افرادی که مصباح را استاد و مهم‌ترين شخصيت اسلام‌شناس به مردم معرفی می‌کردند و فردی چون سروش با افتخار، همراه و در کنار او در پشت ميز مناظره تلويزيونی می‌نشست؛ اکنون بايد فردی غير مطلع از دين و اسلام باشد؟
در باره بن‌لادن نيز، همين پرسش و قانون صادق است. او از زمانی که آگاهانه و داوطلبانه غارهای افغانستان را برای زندگی انتخاب کرد، تا هنگامی‌که برج‌های دوقلو را منفجر ساخت، تمام نیرو و زندگی خويش را براساس قوانين و «نص» قرآنی بنا نهاد و برنامه‌ريزی کرد. اگر مصباح صدايش از جای گرمی برمی‌خيزد، بخاطر مال‌اندوزی و حفظ اهرم‌های قدرت تعصب نشان می‌دهد؛ بن‌لادن در عمل نشان داد که خود و خانواده و زندگی‌اش را قربانی اسلام کرده است. اگرچه گفتن این سخن دردآور است اما، او در عمل، بخشی از دشمنانش را [از جمله تعدادی از مسئولين جمهوری‌اسلامی‌ايران را] وادار ساخت تا عزت و احترامش را نگهدارند.
اين نمونه‌ها و بسياری نمونه‌های ديگر، بيانگر حقيقت تلخی هستند که هنوز فهم و برداشت‌مان از دين، دست‌خوش دگرگونی کيفی نشده است. اضافه کنم که سخن برسر دين اسلام يا مسلمانان نيست، بل‌که يهوديان و مسيحيان منطقه نيز، تفاوت چندانی با مسلمانان ندارند. مردمی که چند هزار سال پيرو بوده‌اند و همواره در انتظار مهدی موعودی که از راه برسد، بجای آنان بی‌انديشد و قانون زندگی تنظيم و ديکته کند؛ به‌رغم اختلافات دينی‌ـ‌عقيدتی يا سياسی، در معنا، تفاوت چندانی با همديگر ندارند. اگر اتفاق‌نظری بود، توافق برسر حفظ قالب‌های فرهنگی بود. کودکی که در محيط فرهنگی خاص و مشخصی متولد می‌گردد، تا ابد مجبور است در درون همان قالب زندگی کند و بميرد.
اما آن‌چه امروز در حال تغيير است، نه دين ـ‌و واقعن هم نمی‌توان از دين انتظار تغيير و تحول را داشت‌ـ بل‌که شيوه داد و سُتد است. اقتصادی که با فرهنگ ادغام گرديد و بستری را برای انديشيدن مهيا ساخت. اقتصادی که به سهم خود، خواهان تغييراتی سريع در کار و شيوه زندگی و عادات است. می‌خواهد بجای بازارچه‌های سنتی هزارساله، بازارها، مناسبات و سيستم‌های جديدی را جايگزين سازد. يعنی هم در ديواره سنتی زندگی خاورميانه‌ای شکافی عميق ايجاد کرد، و هم انسان خاورميانه‌ای را برسر دو راهی مهمی قرار داد تا از ميان دو مقوله اختيار و تقليد، يکی را آزادانه برگزيند.
در چنين فضايی است که بايد بمب‌گذاری‌های القاعده را درک کرد و يا، سخنان آقای خامنه‌ای را که می‌گويد مورد تهاجم فرهنگی قرار گرفته‌ايم را فهميد و تحليل نمود. ما اکنون شاهد جنگ «شرکت‌های سهامی اسلامی» با اقتصاد نوين جهانی هستيم و در اين جنگ، گاهی بن‌لادن، در کنار واعظ طبسی است و گاهی، ولی‌فقيه در کنار پادشاه عربستان. در هر حال، مهم اين است که من و تو بدانيم که در اين جنگ سرنوشت‌ساز ـ‌و يا شايد هم آينده سوز‌ـ در کدام جايگاه قرار گرفته‌ايم؟ اگرچه همه ما می‌پذيريم که فرهنگ اکتسابی است و انسان موجودی اجتماعی و دگرگون‌کننده است. اما دل‌کندن از فرهنگ جنگ‌سرد و خودی و غيرخودی، کار ساده‌ای نيست. بن‌لادن نيز در ظاهر انسان مُدرنی بود. هم از حيث تحصيل و موقعيت شغلی، هم به لحاظ موقعيت اجتماعی. بی‌انصافی محض است که او را با خزعلی‌ها يا جنتی‌ها مقايسه کنيم. اما ديديم در حيطه فکر و نظر، به قول کارل مارکس، در همان چارچوبی می‌انديشيد که فلان يا بهمان عطار می‌انديشند.
در همين زمینه:
روشن‌فکران ـ روحانيان ـ ۱
روشن‌فکران ـ روحانيان ـ ۲
روشن‌فکران ـ روحانيان ـ ۳

پنجشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۵

اسلام و تروريسم ـ ۲

ايدئولوژی‌ها می‌توانند به‌عنوان عاملی محرک، مشوق و حتا توجيه‌کننده اعمال تروريست‌ها، سهم و نقش مهمی در ترورها داشته باشند. اما نقش آن‌ها، هميشه نقش شرطی و ثانوی است! بنيان و اساس ترورها را، همواره تمايلات و پرنسيب‌های فردی رقم می‌زنند. از اين منظر، بررسی چگونگی تربيت و شکل‌گيری شخصيت فردی تروريست، نوع زندگی، معاشرت و تعلق اجتماعی و حتا انتخاب رشته تحصيلی و تخصص، نخست و مقدم بر هر موضوع ديگری حائز اهميت است.
لاجوردی و خلخالی، به‌معنای دقيق کلمه، هرگز تروريست نبودند [البته به جز يک استثناء که به دستور خلخالی، پاسداران شهر گنبد، چهار تن از رهبران ترکمن را شبانه ربودند و همان شب، اجساد سوراخ سوراخ شده آنان را در زير پُلی در مسير جاده قوچان انداختند]. ولی، زندگی و کارنامه سياسی‌شان نشان می‌دهد که دست‌کمی هم از زرقاوی جنايت‌کار و تروريست نداشتند. اين نمونه‌ها و مقايسه‌ها را می‌شود در همه کشورهای اسلامی مثال آورد و دنبال کرد. اکثريت قريب به‌اتفاق‌شان، به‌رغم تعلق و ترکيب اجتماعی متفاوت، معمولن افرادی هستند که ناکامی‌های ویژه‌ای را از سرگذرانده‌اند و در گذشته يا حال، به نحوی تحت فشار بوده‌اند و يا در شرایط روانی تناقض‌آمیزی قرار داشته‌اند. بنا بر اين، واکنش‌های افراطی و بنيادگرايانه [صرفه‌نظر از سطح و ميزان تمايلات آنان به اسلام] آن‌ها نيز، پيش از آن‌که متضمن نوعی بازگشت به پايه‌ها و بنيادهای خالصانه دين و ايمان باشد، بيش‌تر و به‌نحوی، تعيين تکليف با از خودبيگانگی‌ست و به همين منظور، فقط با توسل به بمب‌گذاری‌ها و کشتارهاست که می‌توانند تا حد زیادی خود را تخلیه کنند و از این فشارها خلاصی بی‌يابند.
بعضی‌ها معتقدند ـ‌خصوصن در غرب‌ـ که نمی‌توانند ميان خشونت‌های جاری و وفاداری و اعتقاد تروريست‌ها به اسلام، اساسن تفکيک و تفاوتی قائل گردند. ‌آيات زيادی را [از جمله آياتی که مربوط به دوران هجرت‌اند] هم مثال می‌زنند که از جهات مختلفی مشوق چنين اعمالی است. آيا می‌توانيم چنين واکنشی را ناشی و برگرفته از تعاليم اسلامی بدانيم؟ پاسخ به اين پرسش کمی پيچيده و دشوارست. بدين معنا که بسياری از شواهد و مشابهت‌های تاريخی، پاسخ‌گوی کنش‌های کنونی افرادی که در زير پرچم اسلام دست به کشتار می‌زنند، نيستند.
اگر می‌گوئيم که ما اکنون با پديده نوينی در منطقه روبه‌روايم، حداقل از يک منظر، يعنی هم به لحاظ جهت‌گيری ايدئولوژيک نيروهای افراطی، و هم به خاطر شيوه‌های برخورد آنان با مردم؛ با نوع خاصی از اسلام و با يک کيش نوين مواجهه‌ايم. در اين نوکيشی بنيادگرايانه، اگرچه اشکال و آهنگ واژه‌ها و آيه‌ها در ظاهر شبيه‌اند ولی، با مضامينی ديگر و خش‌تر عرضه می‌گردند. به‌طور مثال، امروز واژه "کافر"، فراتر و گسترده‌تر از فقه سنتی، و جدا از گروه‌های يهوديان، مسيحيان، زردشتيان و غيره، بسياری از مسلمانان را [به زعم من اکثریت قريب به اتفاق را] هم شامل می‌گردد.
وانگهی، القاعده يک سازمان سنی مذهب است ولی، در پايبندی به جهاد، از همان تئوری و استدلالی بهره می‌گيرد که يکی از مهم‌ترين ارکان اصلی‌ـ‌عقيدتی خوارج شيعه بود. يعنی خوارج با اتکا برهمين اصل، مجوز ترور علی، معاويه و امروعاص را صادر کردند. در ضمن، فراموش نکنيم که تولد القاعده در يازده سپتامبر، اگرچه در سرزمين کفر تحقق يافت [اميدوارم اشتباه نشود که ترور در دارالکفر درست است و در دارالسلام غلط! بل‌که هدف نوشته بازنگری و نقد نگرش مدعيان است] اما، آن دو برج، آن دو بت، آن دو قدرت؛ در واقع يکی‌اش ولی فقيه ايران، و ديگری پادشاه عربستان سعودی بودند. يعنی از اين پس حاميان اين‌ها، به عنوان حاميان دو نماد انحرافی شيعه و سنی در منطقه، آماج‌گاه اصلی نوکيشان هستند.
ظهور چنين پديده‌ای بی‌علت نيست! ولی قبل از هر توضيحی اشاره کنم که ظهور پديده فوق، ذهنيت بخشی از مسلمانان را مشغول خود کرده است که در هر حال، تروريست‌های مسلمان از منبع واحدی الهام می‌گيرند، تغذيه می‌گردند و هدف‌های استراتژيکی و تاکتيکی خود را از درون آن بيرون می‌کشند: "القرآن دستورنا، الجهاد سبيلنا" [قرآن قانون اصلی ماست و جهاد، راه و شيوه ما]. بديهی است که هر گروهی به دليل محدوديت‌های مذهبی، پاسخی خاص به اين پديده خواهند داد. مثلن چند سال پيش آقای خاتمی در برخورد با اين قبيل مسائل گفته بود: مهم آن است که با کدام نگاه قرآن را قرائت می‌کنند. يعنی موضوع ترور و کشتار را ايشان به برداشت‌ها، تمايل‌ها و پرنسيب‌های فردی ارجاع می‌دهند و گره می‌زنند. ولی آيا سخن تنها برسر نوع و شعاع نگاه انسانی است یا نه فراتر از آن، محدوديت‌های فقهی و تکليف‌های اجباری هم در اين عرصه دخيل‌اند و مانع از ديدن و چشم بازکردن مسلمانان میگردد؟

سه‌شنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۸۵

اسلام و تروريسم ـ ۱

در شرايطی که مردم منطقه از بحران امنيتی واحدی در رنج‌اند و گروه‌های خاصی، آرامش و زندگی روزانه آنان را به زير سقف تهديد‌های خونينی کشيده‌اند؛ صدای ديگری با نام و نشان اسلام، برای اولين‌بار در منطقه شنيده می‌شود که از بسياری جهات نيازمند دقت و بررسی است: هفته پيش، آيت‌‏الله يوسف صانعی در ديدار با خانم كريستين امانپور، خبرنگار شبكه خبری CNN آمريكا گفت: اسلام مخالف ترور و تروريسم است!
تناقض ميان گفتار آقای صانعی و رفتاری که گروهی با نام اسلام، مسئوليت بمب‌گذاری‌ها و کشتارهای شهر زاهدان را زير عنوان جُندالله برعهده می‌گيرند؛ چگونه می‌توانيم و می‌شود استدلال کرد و توضيح داد؟ البته بحث تنها بر سر يکی‌ـ‌دو عمل استثنايی، خلاف و ناشی از احساسات کور و مذهبی نيست، بل‌که تهيه ليست بزرگی از ترورها و بمب‌گذاری‌هايی که طی رُبع قرن گذشته در منطقه ما همواره خرابی‌ها و مرگ‌ها به‌همراه داشتند، آن‌قدرها دشوار نيستند.
خُرد و کلان، دقيق می‌دانند که مسئوليت همه‌ی آن‌ها را تا اين لحظه گروه‌هایی مانند ثارالله، حزب‌الله، قدس‌الله، نصرالله، صدرالله و غيره برعهده داشتند؛ طالبان‌ها و بن‌لادن‌های مسلمان، قاعده عمومی زندگی و مبارزه در راه اسلام را، براين پايه و شيوه تعبير و تفسير می‌کنند و به استناد ده‌ها حديث و آيات، نام‌شان را القاعده گذاشته‌اند. آيا افکار عمومی، با توجه به ردّ پايی که تروريست‌های مسلمان در اقصا نقاط جهان از خود برجای نهاده‌اند، چنين حرف و حديثی را می‌پذيرند؟
مقدم بر افکار عمومی، دانستن يک نکته کليدی ديگر حائز اهميت خاصی است که اگرچه گروه‌های تروريست تعلقات مذهبی مختلفی دارند، ولی منبع استناد و الهام آنان، کتاب واحدی است. اشارات و مستندات الظواهری را به‌هيچ‌وجه نمی‌شود نفی و انکار کرد و ساده‌انگارانه گفت، آن‌ها اسلام را خوب نفهميده‌اند! بنا بر اين، پرسش ضروری مشخص است که آيا اين احتمال وجود دارد که آقای صانعی در استنباط‌ها و ارزيابی‌های فقهی خود از اسلام، به خطا رفته باشند و يا اين سخن را از روی مصلحت (تقيه) گفته باشند؟
در بادی امر، نه تنها شواهد و اسناد تاريخی خلاف چنين برداشتی را ثابت می‌کنند، بل‌که فقهای شيعه در همان ايران، هنوز تابع اما و اگرهای شرطی‌ـ‌سنتی و فاقد اجماع نظر در اين زمينه‌اند. کسانی که در گذشته مجوز شرعی ترورها را در ايران صادر کرده‌اند، بدون استثناء فقيه بودند و هم‌رديف با آقای صانعی! آرای فقهای را هم نمی‌توان به‌سادگی نفی کرد و ناديده گرفت. وانگهی، تلقی امروز آنان از دين، عرف‌گرايی و نظم جهانی، تلقی است خاص و متناقض. تحت تأثير همين تلقی و نگاه به قدرت است که منافع امروز فقها، از هر نظر، ناسازگار با منافع توده‌های مسلمان قرار می‌گيرد و به‌سهم خود، بستر انواع ترک‌تازی‌ها و جنايت‌ها را برای گروه‌های افراطی می‌گشايد.
مبارزه در راه اسلام و آن هم در منطقه ما، پديده نوينی است که ناچاريم آن‌را در ظرف زمانه بررسيم. از منطقه کشمير گرفته تا شمال افريقا، و از عربستان سعودی گرفته تا فلسطين، مضمون همه رُخ‌دادها نشان می‌دهند که برخلاف شعارها و ادعاهای ظاهری عليه دارالکفر، علت و انگيزه اصلی همه‌ی کُشتارها و جنايت‌ها، انتقام‌گيری از توده‌های مسلمان منطقه است. توده‌هايی که راه و منافع ديگری را در زندگی دنبال می‌کنند اما، فقه (نه دين) و روحانيت و نيروهای افراطی، سد راه‌شان شده‌اند و در برابر آنان قرار گرفته‌اند.
ادامه دارد