پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

کوندرا، کوندراست

اگر تعریف از هنر را بر بستر بیان کیفی از پدیده‌ها استوار سازیم (هر چند نباید از بیان کمی پدیده‌ها و رویدادها چشم‌پوشی کنیم)، زمانه‌ی ما که عصر فروپاشی ارزش‌هاست، عصر برملا شدن رازهای مکتوم و درهم‌پاشی و فروپاشی مفاهیم و اصل موضوع‌ها است، عصری که بغرنجی پدیده‌های جاری و ساری نه سر‌منشأشان معلوم‌اند نه انتهای‌شان، و دیدگاه‌ها و نگاه‌های مونیستی در حال احتضارند؛ تعریف کوندرا از "رمان"، مصداق روز قرار می‌گیرد نه به مثابه‌ی پیام پیامبران و فیلسوفان برای راهبردی حرکتی، بل‌که با استفاده از داشته‌ها و اندوخته‌های بشری که تاکنون به دوران ما رسیده در جهت روشن شدن زوایای حرکتی پدیده‌های انسانی در عرصه‌ی رمان به کار گرفته می‌شود.
با تورق در آثار کوندرا این انباشتگی، سرریز‌شدن و لبریز‌شدن از دانسته‌های بشری همچون بهمنی توفنده ولی سرشار از لذت، تمامی وجودی خواننده را در برمی‌گیرد و به قولی: «مفهوم و میراث مدرنیسم را می‌توان در تکاپوی هر یک از شاخه‌های هنری در دست‌یابی هرچه بیش‌تر به ویژگی و جوهر خود، دید. چنان که شعر غنایی هر آنچه که بیانی، علمی و تزئینی بوده به کناری نهاده است تا سرچشمه‌ی عمیق و ناب خیال‌پردازی شاعرانه را نمایان سازد. نقاشی از کاربرد مستند و تقلیدی خویش و هرآن‌چه که می‌توانست از راه‌های دیگر بیان شود، چشم پوشیده است. و اما رمان؟ این هنر نیز از این که تصویری از تاریخ، توصیفی از جامعه و یا بلندگوی یک ایدئولوژی باشد سر باز زده و در جست‌وجوی آن چیزی است که تنها رمان قادر به بیان آن است».
نگاه کوندرا، نگاهی است به زندگی مدرن امروزی که ارزش‌ها فرو می‌پاشند و شناورند. شناور از این بابت که امروز ارزشی معیار و شاخص قرار می‌گیرد و فردا، نوعی نقطه‌ی مقابل درک دیروزی آن. ارزش‌ها نسبی‌اند و با جا‌به‌جا شدن نگاه‌ها، ارزش‌ها جا‌به‌جا می‌شوند. کوندرا در جایی خاطره‌ای از خواندن داستان کوتاهی از "کنزا بورواوئه" به نام"اهل شکوه و گلایه" می‌آورد که به خوبی پرده‌ی نازک لایه‌های ظاهری این نوشته را دور می‌زند و به لایه‌های عمیق "راز وجود"، جوهر اصلی داستان را که مورد نظر نویسنده می‌باشد، آشکار می کند: «شبی در یک اتوبوس، که پر از افراد ژاپنی است، چند سرباز مست، متعلق به یک ارتش خارجی سوار می‌شوند و مزاحم دانشجویی که جز مسافران است می‌گردند و او را آزار می دهند. آنان او را وادار می‌کنند که شلوارش را پایین بکشد و ماتحت خود را نشان دهد. دانشجو می‌بیند که مسافران دیگر سعی دارند جلوی خنده‌ی خود را بگیرند. سربازان اما تنها به یک قربانی اکتفا نکرده، نیمی از مسافران را وادار می‌کنند که شلوارشان را پایین بکشند، اتوبوس می ایستد، سربازان پیاده می‌شوند و قربانیان شلوارهای خود را بالا می‌کشند. دیگران که تازه بر سر غیرت آمده‌اند، مسافران شرم‌سار را ترغیب می‌کنند که نزد پلیس رفته و از رفتار سربازان بیگانه شکایت کنند. یکی از آنان که معلم مدرسه است، به شدت در این امر پافشاری می‌کند و دانشجو را راحت نمی‌گذارد. با او از اتوبوس پیاده می‌شود و تا خانه‌اش به دنبال او می‌رود و می‌خواهد نام‌اش را بداند تا خبر تحقیر او را به گوش همگان برساند و سربازان خارجی را مورد تعقیب قرار دهد. این داستان شاهکاری است در ترسیم بزدلی، شرم، حیا، تجاوز به حریم دیگران، سادیسم، نفرت... .
اما من این داستان را به این دلیل نقل کرده‌ام تا پرسشی را طرح کنم: این سربازان خارجی کیستند؟ البته آمریکایی‌هایی که پس از جنگ جهانی دوم ژاپن را اشغال کرده‌اند. اگر نویسنده آشکارا از مسافران "ژاپنی" نام می‌برد، چرا در مورد ملیت سربازان خارجی سکوت اختیار می‌کند؟ سانسور سیاسی؟ سبک نگارش؟ نه. مجسم کنید که در تمام طول داستان، مسافران ژاپنی در مقابل سربازان آمریکایی قرار گرفته بودند! با افسون فریبنده‌ی همین یک کلمه، تمام داستان به یک متن سیاسی و به تخطئه‌ی اشغال‌گران محدود می‌شد. کافی است از این کلمه صرفنظر شود تا جنبه‌ی سیاسی در سایه قرار گیرد و جوهر اصلی داستان که مورد نظر نویسنده بوده، یعنی راز وجود، در دل داستان برجسته گردد.
چرا که تاریخ با جنبش‌ها، جنگ‌ها، با انقلاب‌ها و ضد انقلاب‌ها و تحقیر‌های ملی‌اش، بعنوان خمیر مایه‌ای برای نقل و روایت و توجیه مورد علاقه‌ی رمان نویسان نیست؛ آنان خدمه‌ی تاریخ نویسان نیستند؛ اما تاریخ مجذوب‌شان می‌کند و به آنان الهام می‌بخشد: تاریخ برای‌شان به‌مثابه‌ی نورافکنی است که پیرامون زندگی انسانی می‌چرخد و امکانات ناشناخته و غیرمنتظره‌ی آنان که در زمان‌های صلح و سکون خود را نشان نمی‌دهند و پنهان و نامریی می‌ماند را روشن می‌سازد».
در شناخت آدمیان چه موشکافانه به گروه‌بندی‌شان می‌پردازد و آنان را نه فقط بر بستر آن‌چه می‌توانند به واقعیت بپیوندند بل‌که خواستار آن‌اند در چهار گروه تقسیم بندی می‌کند:
گروه اول، تعداد بیشماری چشمان ناشناس را می‌طلبند و به بیان دیگر خواستار نگاه عموم مردم اند. (آوازه خوان آلمانی- روزنامه نگار چانه دراز )1
گروه دوم، کسانی هستند که باید در معرض دید جمع کثیری از آشنایان قرار بگیرند والا هرگز نمی‌توانند زندگی کنند. ( ماری کلود و دخترش )2
گروه سوم، کسانی هستند که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دل‌خواه خود زندگی کنند. (ترزا و توماس )3
گروه چهارم، کسانی هستند که در پرتو نگاه‌های خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند. ( فرانتز) 4
اگر به روند زندگی فردی خود و اطرافیان نگاهی دقیق کنیم، با شاخصه‌ی گروه‌بندی کوندرا روبرو خواهیم شد. ادعایی در بین نیست، کوندرا نمی خواهد خود را در نقش یک روانشناس و روانکاو مجرب جا زند بل‌که غایت آرزوی خویش را در عرصه‌ی رمان و رمان نویسی به نمایش می‌گذارد و قدرت "هنر رمان" را در عرصه‌ی تبیین بغرنجی شخصیت‌ها در معرض دید بشر قرار می‌دهد.
خلاصه‌ی کلام، دنیای کوندرا، دنیای بغرنجی‌های زمانه است. هر چه گوییم، هر چه نویسیم، کم گفته و کم نوشته‌ایم. مطالعه آثارش در شرايط کنونی ضروری‌ست. نه این‌که "چه باید کرد"‌ها را از لابلای نوشته‌ها بیرون کشیم بلکه لذت دانایی را، لذت موشکافانه‌ی نهادهای درونی و برونی بشریت را در عصر پیچیدگی‌های زمانه به طور نسبی برای‌مان آشکار می‌کند. اگر آثار کوندرا همه‌ی دانش زمانه را با ابزار "هنر رمان" به ما عرضه نکند، حداقل و در نهایت یکی از ابزارهای نادر بشری برای دست‌یابی به این آرزوی دیرینه‌ی بشری است.
زبان کوندرا، زبانی است که با طنز ( شوخی به جدی- جدی به شوخی )، فراموشی ( یادآوری، نقطه‌ی مخالف فراموشی نیست، بلکه صورتی از فراموشی است )، تراژدی ( گناه‌کاری و درست‌کاری افتخار شخصیت‌های بزرگ تراژیک است )، تماشاخانه‌ی ذهن (به کمک یک دستگاه جادویی که نه تنها بر بستر وقایعی که اتفاق افتاده‌اند بل‌که همه‌ی اتفاقاتی که احتمالآ می‌توانستند رخ بدهند ) و ... و ... که در مجموع خود را در مفهوم "هنر رمان" به ما می‌نمایاند و میراث سنت و مدرن را در پسامدرنیت به هم گره می‌زند.

******
1 و 2 و 3 و 4 همگی از نقش آفرینان رمان "بار هستی" می‌باشند.

پ.ن: نوشته فوق را از درون مجموعه يادداشت‌های منتشر نشده يکی از دوستان بيرون کشيدم و به دو دليل شخصی در وبلاگ گذاشتم: نخست اين که به‌سهم خود مشوقی باشم برای انتشار بيرونی آن‌ها و يا دست‌کم، بلاگری را برتعداد وبلاگ‌نويسان اضافه کنم؛ دوم، با درج اين نوشته می‌خواستم گريزی بزنم از سرگرم بودن با مسائل روزمره، که عادتی‌ست بد و مشغول‌کننده، تا فضايی تازه گردد.

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

خوابی تلخ ولی واقعی

داشتم می‌رفتم توی رختخواب که صدای تلفن بلند شد. از آن‌سوی تلفن صدای دخترم را شنيدم که می‌گفت: امروز در «هايدلبرگ» بودم و رفتم همان جاده‌ای که به «راه فیلسوفان» معروف است. زنگ زدم که بگويم همش به ياد تو و عمو مسعود بودم. داشتم برای «مارتين» تعريف می‌کردم که چطوری توی آن راه، ديگ فلسفه‌تان ناگهان جوشيد و داشتيد از همه چيز و از همه کس صحبت می‌کرديد، از «انسان هايدلبرگ» گرفته تا «افلاطون»، و از «ارسطو» گرفته تا «فوکو» و «هابرماس»، و ما را، که گرسنه بوديم و تشنه، حسابی فراموش کرده بوديد!
بعد از تلفن، بی‌آن‌که خود را درگير با مضمون مکالمه سازم که تذکر فلسفی بود يا ايراد حقوقی؛ با لبخند به بستر رفتم. خواب ديدم که بعد از گشت و گذاری در شهر هايدلبرگ، در حال خروج از شهر هستم. از شهر هايدلبرگ که بيرون می‌آيی جاده دو شاخه می‌گردد. دست راست، ميرود به شهری که به «مکتب فرانکفورت» مشهورست. دست چپ منتهی می‌شود به شهر «ترير»، شهر زادگاه «کارل مارکس» نزديک مرز کشور لوکزامبورگ.
انگار گردش به چپ سنت نسل ماست! سر از «ترير» در آوردم و سر از خانه کارل مارکس. ناگهان ذوق‌زده شدم، چه تصادف عجيبی که مارکس غربت مُرده، که گويا آرزوی آخرين ديدار از زادگاه را با خود به گور برده بود را هم آن‌جا ديدم. با دقتی عجيب داشت همه‌ی اجزاء را می‌کاويد. جلو رفتم و گفتم: من نيز مثل تو مهاجر سياسی هستم. روزگاری هم چپ‌انديش بودم و فردی از راهيان کاروان راه تو. امروز نيز در گريز از دلتنگی‌ها، هرازگاهی به کتاب «هيجدهم برومر» مراجعه می‌کنم و با هربار مطالعه، درس‌ها می‌آموزم. حالا هم خوش‌حال خواهم شد اگر مصاحبه کوتاهی با تو داشته باشم.
با آغوش باز پذيرايم شد. اما قبل از اين که پرسشی را طرح کرده باشم، او آغاز کرد و پرسيد: از کدام کشور می‌آيی؟ گفتم ايران! ناگهان بطور غير منتظره‌ای روی برگرداند و ترش کرد. متعجب شدم. گفت: بدتر از ايرانيان هنوز ملتی را نه ديدم و نه می‌شناسم که کتاب‌هايم را نخوانده و فکر نکرده، به نقد می‌کشند. بخش زيادی از هم‌وطنان تو هميشه روحم را آزار داده‌اند، چه آن زمان که مطلبی از نوشته‌هايم را نخوانده، مدافع نظراتم بودند و چه امروز، که منتقدی هستند سمج و پرادعا.
از خواب پريدم. خوشحال شدم که همه آن چيزهايی را که شنيدم رويا بود و غيرواقعی. اما خودمانيم آيا می‌شود ميان روياهای خود با واقعيت مرزی هم کشيد؟ يعنی آن‌چه را که در خواب ديدم نمی‌تواند واقعيت خارجی داشته باشد؟ ريشه چپ‌انديشی را اگر دقيق دنبال کنيم، سر از فرانسه در می‌آوريم. از گروه اندکی از مردم شمال ايران که هم‌مرز با کشور شوروی سابق بودند بگذريم؛ زبان روشنفکران ما ـ‌اعم از چپ‌انديش و راست‌پرداز‌ـ تا چند سالی بعد از کودتای بيست‌وهشت مرداد، زبان فرانسوی بود. مقولاتی چون فلسفه، حقوق، حزب و آموزش و غيره؛ از آن کشور و با فرهنگ فرانسوی، وارد کشور ما گرديد. مارکس بيچاره يک‌بار وقتی داشت ديدگاه‌های نظری حزب سوسيال دموکرات فرانسه را که خود را مارکسيست معرفی می‌کردند مورد بررسی قرار می‌داد گفت: اين برداشت‌هايی که شما ارائه داديد، من يکی خوشحالم از اين که مارکسيست نيستم!
حالا محاسبه برعهده شما که اگر آن فرهنگ و برداشت لباس بومی ايرانی برتن کند، چه از آب در خواهد آمد؟ آخر چه کسی جز گزوه مشخصی از ايرانيان، از يک جمله‌، که در مطلب پيشين و در ترکيب زير آمده بود: «در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابه‌جا و به اين‌سوی و آن‌سو پرتاب شدند. چمدان‌ها واژگونه روی زمين افتادند، قفل‌ها شکستند و کلی از واژه‌ها و نظرها و برداشت‌های مختلف داخل آن‌ها، در فضا پراکنده شدند و همين‌طوری سرگردان و معلق‌اند»؛ به اين نتيجه می‌رسد که مضمون نوشته مارکسيستی است؟ واقعن اگر آن جمله و ارزيابی يکی‌ـ‌دو نفر از هم‌وطنان را در خواب به مارکس نشان‌اش می‌دادم، به نظرتان چی می‌گفت؟

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

من طرفدار قليان هستم نه غليان ـ۲

پرسش‌های آن هم‌وطن، از منظری ديگر، پرسش‌های من نيز هست. آيا رويدادها ـ‌اعم از ساده و پيچيده‌ـ می‌توانند به يک‌سان روی انسان‌ها تأثير ‌بگذارند؟ مثلن بعد از گذشت چندسال از رويداد تاريخی يازده سپتامبر، می‌شود نتايج زير را استخراج کرد که آن حادثه دردناک و مشمئزکننده، بطور يک‌سان جامعه جهانی را متأثر ساخت و موجب تحول فکری انسان‌ها گرديد؟
واکنش‌ها، برداشت‌ها و پاره‌ای از تحرک‌ها نشان می‌دهند که نه تنها نمی‌توان به چنين نتايجی دست يافت، بل‌که تأثير آن حادثه موجب تقويت عقب‌ماندگی ذهنی بخشی از مردم جهان، و تشويق آن‌ها به راهی گرديد که در واقع سير قهقرايی‌ست. چرا چنين است و چه دليلی دارد که مردم از يک اتفاق ساده و واحد ـ‌‌مثلن جمع‌آوری قليان‌ها در پارک‌ها‌ـ معانی مختلفی را در ذهن خود می‌سازند و مورد مبادله قرار می‌دهند؟ شايد اين پرسش، پاسخ‌های مختلفی داشته باشد، که دارد. در هر صورت و به‌احتمال زياد، فهم آن‌ها مستلزم شناخت دقيق يک‌سری عامل‌ها و متغييرهاست از جمله، فرهنگ و محيط فرهنگی.
بر همين اساس، دلم می‌خواست ساعت‌ها پای صحبت اين هموطن عزيز می‌نشستم و دربارۀ توهم، توطئه، سوءتعبير، يک‌جانبه‌نگری و مواردی از اين دست بحث می‌کرديم. اما و متأسفانه، دو موضوع عمده و مبهم مانع بحث می‌شدند. نخست، ارتباط دادن قليان به آذری‌ها و آن هم بعنوان نشانه‌ی قوميت؛ آيا يک فاکتور عمومی و اجتماعی است يا برداشت‌های فردی؟ خود فرد شايد منظور خاصی نداشته باشد ولی، تداوم اين نوع هويت‌سازی‌ها در چشم‌انداز، ممکن است به تعارضی بزرگ ميان آذری‌های مقيم خارج عليه يک‌ديگر مبدل گردد. نظير همان اصطکاک و درگيری‌هايی که مابين اعراب مقيم اروپا وجود دارند؛ دوم، جمله «شما فارس‌ها»، جمله‌ی خيلی تابلويی است. نشانه زنگ خطری‌ست که بايد خيلی با حواس جمع وارد گفت‌وگو بشوی. در اين‌گونه موارد گفتن جملاتی که من هيچ تفاوتی ميان آذری، کرد، فارس و عرب و غيره از نظر فرهنگی [که يکی از عناصر مهم مسائل قومی است] نمی‌بينم، يا بخشی از به‌ترين دوستانم آذری و از بچه‌ها تبريز، اروميه، ميانه و زنجان هستند؛ بی‌فايده است و طرف مقابل اين حرف‌ها را اصلن نمی‌پذيرد.
از طرف ديگر، بخشی از هم‌وطنان فارس ما، بی‌هيچ انعطاف و ملاحظه‌ای، ساده‌ترين درددل‌ها و گله‌ها را، در جعبه‌های «تمايلات تجزيه‌طلبانه» بسته‌بندی می‌کنند. غافل از اين‌که شيوه برخورد خود آن‌ها معرف و مشوق چنين تمايلی‌ست. در چنين فضايی، امکان نزديکی و درک هم‌ديگر وجود ندارد. شايد آن هم‌وطن عزيز آذری گرفتار همان مشکلاتی بود که من، گوشه‌ای از آن مشکلات را در آغاز اين نوشته توصيف کرده‌ام. کسی که بطور دقيق بخشی از عناصر مختلف را [مثلن مشکلات ناشی از مهاجرت، ممنوعيت ورود به ميهن و غيره] در ارتباط با هم‌ديگر ببيند، آن وقت آن پرسش‌ها را به‌نوعی درددل ارزيابی خواهد کرد. از اين منظر پاسخ به درددل، چيزی جز درددل نمی‌تواند باشد!
گفتم: اگر بگويم يک ماهی است که عجيب گرفتارم، در اين مدت نگاهی سطحی و گذرا به اخبار روزنامه‌ها داشتم، يا وقت نکردم پاسخ تعدادی از نامه‌ها و ايميل‌ها را بنويسم، ممکن است بگويی اين حرف‌ها به‌نوعی طفره رفتن و شانه خالی‌کردن است! با اين مقدمه می‌خواهم بگويم من برخلاف ديدگاه تو، نه تنها غرضی، توطئه‌ای در پس چنين سکوتی نمی‌بينم بل‌که، از جهتی، از شنيدن چنين خبری خوشحال شدم و آن را حرکتی می‌بينم عاقلانه و حائز اهميت. انگار شما خاموش و بی‌توجه به فرد احمق و نادانی که برسر راه‌تان قرار گرفته‌است، از کنارش بگذری. با اين سکوت، دولت نادان ما، نه می‌توانست اعتباری کسب کند و نه قادر بود ميدان‌داری کند. به همين دليل، دکان و بازار را زود تخته کرد. اما خارج از استنباط‌های عمومی و بطور مشخص در پاسخ به پرسش‌های تو، تنها می‌توانم به دو نکته اشاره کنم. اين‌که جدی‌ست يا شوخی، قضاوت‌اش به پای تو: اول اين که رُک و راست، عقلم تا اين لحظه نمی‌رسيد که می‌شود ميان قليان و آذری‌ها پُلی زد. اگر واقعن موضوع همان چيزی‌ست که تو می‌گويی، من از امروز طرف‌دار قليان هستم نه غليان! دوم، هم توتون شرعی است و هم قليان خدادادی. يعنی جای نگرانی نيست و کسی آن‌ها را در ايران جمع‌آوری نخواهد کرد.
گفت چطور؟ گفتم «ميرزای شيرازی» بعد از قيام تنباکو، توتون را شرعی و ايرانی‌اش کرد. می‌بينی که انحصارش هنوز در دست دولت است و از فروش آن هر سال، سود کلانی هم وارد صندوق دولتی می‌گردد. اما در باره خدادادی بودن قليان، داستان‌های مختلف و متفاوتی وجود دارند که تنها می‌توانم خلاصه‌ی يکی از آن‌ها را که به‌چشم ديده‌ام، برايت تعريف کنم. زمانی که هيجده سال داشتم، به اتفاق دوستی تصميم می‌گيريم تا بيماری را در تيمارستان رازی تهران [امين‌آباد] بستری کنيم، غافل از اين‌که بستری کردن بيمار در آن‌جا تابع مقرارت خاصی است. بعد از کلی تلاش که تحویل‌مان نمی‌گرفتند، با مسئول بيمارستان که انسانی بود بسيار شريف، ارجمند و خدمت‌گزار، ملاقات کرديم. بيمار را پذيرفت و گفت بيرون دفتر منتظر بمانيد تا پس از انجام معاينه و تشکيل پرونده، لباس‌هايش را به شما تحويل بدهيم و رسيد بگيريم.
در جلوی دفتر حياط خلوتی بود به موازات حياط اصلی بيمارستان. هر دو، بمحض نشستن روی تنها نيمکتی که در ضلع شرقی حياط قرار داشت؛ هم‌زمان سيگاری بيرون آورديم و روشن کرديم. حس مشترکی داشتيم و با دود سيگار، می‌خواستيم همه آن سختی‌ها و گرفتارهای بيست‌وچهارساعت گذشته را، همه‌ی رنج‌ها و خجالتی‌ها را ـ‌وقتی مردم با نگاه تمسخرآميزشان، گاهی به بيمار همراه که به‌دليل روان پريشی خارج از دستگاه چيزهايی می‌گفت و گاهی نيز به ما دو نفر خيره می‌شدند؛ يک‌جا محو و فراموش‌شان کنيم. اما غافل از اين‌که بيماران نسبت به سيگار حساسيت دارند. بمحض ديدن سيگار دورت جمع می‌شوند و از تو طلب سيگار می‌کنند. در اين لحظه سروکله اولين بيمار که مرد جوانی بود، پيدا شد. رو به ما کرد و گفت شما هم منتظر دکتر هستيد؟ سر را به علامت تأييد تکان داديم. گفت اين‌ها [دکترها] آدم‌های ديرباور و شايد هم مطيع فرمان بالادستی‌ها هستند. من يکی از افسران ارتش‌ام. فرمانده ما، از آن‌جايی‌که می‌خواست همسرم را تصاحب کند، عليه‌ام پرونده سازی کرد و مرا بعنوان بيمار روانی تحويل اينجا داد. حالا هم هرچه اصرار می‌کنم که هر خطايی را فرمانده‌ام مرتکب شد به‌جای خودش، تشخيص اين‌که من بيمار روانی هستم يا نه با شما است. ولی اين‌ها اصلن حاضر نيستند حرف‌ام را بشنوند.
ضمن صحبت از ما سيگاری طلب کرد، تعارف کرديم و يک نخ برداشت ولی نکشيد. بار دوم که برايش فندک گرفتم گفت: سيگار هم سنگين است و هم خطرناک. من هميشه قليان می‌کشم. اگر سيگار ديگری به من بدهيد شما را برای کشيدن قليان دعوت می‌کنم. دوستم دومين سيگار را به او داد. در اين لحظه او سيگارها را پاره کرد و توتون‌اش را در کفت دست راستش جمع نمود و بعد از اتمام کار، همه‌ی را روی سرش ريخت. سپس زيب شلوارش را پائين کشيد و آلت تناسلی را نشان‌مان داد و گفت: حالا قليان آماده هست می‌توانيد بکشيد!
بارديگر صدای خنده‌های بلندش در اتوبوس پيچيده و در همين حالت بلند شد و گفت من در ايستگاه بعدی پیاده می‌شوم. حالا من مانده بودم و چند صندلی جلوتر، نگاه متبسمانه و پرسش‌برانگيز مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما و پاسخی که باب طبع اوست؛ وقتی که می‌خواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمان‌مان، پا‌به‌پای او حرکت کنم :)

پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۶

من طرفدار قليان هستم نه غليان ـ۱

شانه چپ را تکيه داده بودم به ستون ميانی دو پنجره اتوبوس. سر را کمی به طرف جلو، تا نزديک شيشه خم کردم و شبيه حال و روز توريست‌هايی را داشتم که اولين‌بار شهری را می‌بينند. نام چنين حالتی را گذاشتم «فيگور حفظ آبرو» و همان‌طور که آن‌ها محو تماشای مغازه‌ها و تردد عابرين و اتومبيل‌ها می‌گردند؛ من نيز نگاهم به خيابان بود و ظاهرن غرق تماشا. ولی شش‌دانگ حواسم جای ديگری بود و با انگشتان دست، داشتم چرتکه می‌انداختم. يکی‌يکی تعداد بن‌بست‌های اداری و قوانينی که بارها با دو دست خشک و نامهربان و «عطف به مآسبق‌»شان يقه‌ام را چسبيدند؛ در دل می‌شمردم.
دنبال سوژه می‌گردی؟ صدای زنگ‌دار و با تحکّمی که انگار مچ‌ کسی را در حين انجام اعمال خلافی گرفته باشد، ناگهان رشته افکارم را پاره کرد. سر برگرداندم، هم‌وطن عزيزی بود که بغل دستم نشست. سلام گفتم. اما او بی‌توجه به سلام، در حالی که داشت خود را روی صندلی جابه‌جا می‌کرد، دنباله حرف‌اش را گرفت: بدجوری رفته بودی تو نخ مردم؛ حتمن دنبال سوژه‌ای؟
برخلاف آهنگ صدايش و آن شروع شتاب‌زده، ظاهرش خيلی آرام، جدی و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسيد. با لبخند به چشم‌هايش خيره شدم اما، چيزی که نشان از شوخی و شيطنت داشته باشد، در آن ديده نمی‌شد. واقعن نمی‌دانستم که او به قصد کشف ناشناخته‌ای چنين پرسشی را طرح کرد يا نه، می‌خواهد منظور خاصی را برساند؛ و يا شايد هم بر سبيل عادت، حرفی را وسط انداخت تا گفت‌وگو کند. در هرحال با لبخند و در پاسخ گفتم: می‌دانی که ذائقه‌ها و سليقه‌های آدم‌ها متفاوت است، من يکی بيش‌تر بدنبال سوژه‌های ناب ايرانی هستم. خوش‌بختانه يکی‌اش الان با پای خودش آمد کنار دستم نشست! خنديدم، و او هم با من خنديد.
صدای خنده‌های بلندش توی اتوبوس پيچيد. چند نفری از بين مسافران ‌ـآن‌هايی که روی ‌صندلی‌های جلو و پشت به ما نشسته بودند، بی‌اختيار سر برگرداندند از جمله مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما. مثل اين‌که سوژه و موضوع صحبت امشب او نيز پيشاپيش معلوم شد، وقتی که می‌خواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمان‌مان، پا‌به‌پای او حرکت کنم.
بازهم که رفتی تو نخ آلمانی‌ها؟ اين دفعه حق با او بود و پاسخی جز لبخند نداشتم. ولی بعد چند لحظه سکوت، او در ادامه گفت: اگر تو دنبال سوژه‌های ناب ايرانی هستی، چرا از ماجرای جمع‌آوری قليان‌ها در ايران چيزی ننوشتی؟ مکثی کرد و با نگاهی کاونده، به چشم‌هايم خيره شد. من نيز چاره‌ای جز سکوت نداشتم و دقيق نمی‌دانستم که منظورش اظهارنظر است يا پرسش. به همين دليل منتظر ماندم تا کمی موضوع را باز کند که ادامه داد و گفت: نمی‌دانم چه دليلی داشت که شما فارس‌های مقيم خارج بدون استثناء آن خبر را بايکوت کرديد؟ به نظر من، اين سکوت جانب‌دارانه بی‌معنی نيست؟ شما ترس داشتيد که بگوئيد جمع‌آوری قليان‌ها سرانجام با اعتراض آذری‌ها روبه‌رو خواهد شد؟ از آن‌جايی که نمی‌خواستيد نام آذری‌ها برسر زبان‌ها بیافتد، يک‌پارچه سکوت کرديد. واقعن چرا روی آذری‌ها اين همه حساسيت وجود دارد؟ و ... .
اگرچه کمی عجيب به نظر می‌رسد ولی، شنيدن اين سری حرف‌ها و ارزيابی‌ها، برايم غيرمنتظره نبود. ما در دوره‌ای زندگی می‌کنيم که در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابه‌جا و به اين‌سوی و آن‌سو پرتاب شدند. چمدان‌ها واژگونه روی زمين افتادند، قفل‌ها شکستند و کلی از واژه‌ها و نظرها و برداشت‌های مختلف داخل آن‌ها، در فضا پراکنده شدند و همين‌طوری سرگردان و معلق‌اند. ما در دوره‌ای زندگی می‌کنيم که چشم‌ها و گوش‌های‌مان، هر روز، ممکن است چيزهای عجيب و غريبی ببينند يا بشنوند. به همين دليل در برابر اين قبيل پرسش‌ها يا اظهارنظرها، ديگر نه می‌شود و نه می‌توانستم با نقل قول از مادرم بگويم: به حق چيزهای نشنيده!

ادامه دارد

دوشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۶

آرزو می‌کنم که مغز مسئولين تکانی بخورد نه تهران!


مهم‌ترين موضوع مورد مبادله ميان مردم در سه ساعت گذشته،
اثبات و ارتباط دادن زلزله قم با گسل‌های موجود و متفاوت در تهران
است و می‌گويند به احتمال زياد، پس لرزه‌های مداوم
[تا اين لحظه 19 پس لرزه] می‌توانند گسل‌های تهران را تحريک و
فعال‌شان سازند. اين تبادل و به‌زعم مسئولين شايعه، پيش از اين که ارتباط به مسائل کارشناسی و غيرکارشناسی داشته باشد، بيش‌تر در حوزه روانشناسی عمومی قابل بحث و بررسی است. نمونه عريانی‌ست که ابعاد مختلفی از سطح و حجم عدم اطمينان و عدم اعتماد مردم را نسبت به مسئولين امور نشان می‌دهد. ‌
مسئولين توصيه می‌کنند که مردم شب را بيرون از خانه بسر ببرند. توصيه درستی است ولی بدون تدارک و بدون اين که دولت امکانات ويژه‌ای را برای جابه‌جايی در اختيار مردم بگذارد؛ توصيه مسئولين چه تأثيری خواهد داشت؟ با حرف که نمی‌شود آن همه جمعيت را جابه‌جا کرد؟ در مناطقی از تهران، تفاوتی ميان بيرون ساختمان و کوچه‌های باريک‌اش با داخل ساختمان وجود ندارد. و چه بسيارند خانواده‌هايی که نه امکان و نه هزينه نقل و انتقال دارند تا خودشان را به فضای باز پارک‌ها يا خارج از شهر برسانند. و باز مهم‌تر، بی‌شمارند افرادی که ريسک ماندن در خانه‌ها و کوچه‌های تنگ را، نسبت به ريسک بالايی که ممکن است در غياب‌شان دزدان دار و ندارشان را يک‌جا به تاراج برده و عمری را زير سقف بی‌چاره‌گی بگذرانند؛ ترجيح می‌دهند.
درد يکی و دو تا و ده‌تا نيست! کوهی از بی‌توجهی‌ها و دست‌به‌دست‌کردن‌ها و پُشتِ گوش انداختن‌ها چنان اوضاع و احوال زندگی را پيچيده کرد که زبانم لال، تخريب و کشتار ناشی از زلزله در اين بلبشو گُم و محو می‌شود. مردمی که در چنين شرايطی بسر می‌برند، باور کنيد مرگ ناشی از زلزله را با جان و دل خريدارند!
برای چنين جامعه و چنين فضايی، تنها می‌توانم دو آرزو داشته باشم: نخست، اميدوارم هيچ اتفاقی نیفتد. ظرف تحمل مردم لبريز شده است و ديگر نايی برای مصيبت تازه ندارند؛ دوم، ای کاش بعضی از مسئولين برسر عقل بیايند و به شورای نگهبان توصيه کنند که تحقيق ميدانی خويش را در اين زمينه انجام دهد که چه دل پُرخونی دارند مردم از مسئولین حکومتی!

یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۶

اين ره که تو می‌روی به قبرستان است!



آيا چنين احتمالی وجود دارد که به‌دور از هرگونه قيدوبندهای
نظری‌ـ‌گرايشی، دقايقی از زمان را در فضايی که فارغ از همۀ
پيش‌داوری‌ها و جانب‌داری‌هاست بگذرانيم؟ اگر پاسخ مثبت
است، پس با همان حال و نگاه فقط چند لحظه‌، به عکس
مقابل و فيگور آرتيستی يکی از برادران عضو نيروهای حماس
خيره و دقيق شويد؛ حالا بگوئيد برداشت‌تان چيست؟

اگر زمانی از سر درد و تجربه نوشتم که «در خاورميانه، واقعيت‌ را برعکس ببينيد»، خلاف و غيرواقعی ننوشتم! اين جوان مسلمان چيزی از جنگ و مرگ و آواره‌گی و سرنوشت ملی نمی‌فهمد. يعنی نيازی هم ندارد بفهمد. عشق‌اش چيز ديگری‌ست! در پس آن نگاه عاشقانه و مغرورانه‌اش به فيگورهای همرزمان و مقايسه ميان خود و آن‌ها، هزارويک رمز و راز و ميل و تمنا پنهان است. نياز و ابرازی که برای ايرانيان آشناست و ملموس. همه ما در سی سال اخير، نمونه‌هايی از اين دست را بارها در خيابان‌ها، ميادين، ادارات و ... شاهد بوديم و به چشم ديديم.



کسی که خواهان آزادسازی فلسطين به‌عنوان کشوری مستقل،
با مرزهای جغرافيايی مشخص و تاريخی ملی‌ست؛ هرگز نمی‌تواند
مثل اين برادر نقاب‌دار عکس مقابل، شخصيت‌های ملی خويش را
ناديده بگيرد و زيرپا بگذارد.
اين‌که ياسر عرفات چگونه می‌انديشيد و تا کجا با او موافق و
همراه بوديم يا مخالف، به‌جای خود ولی، آيا می‌توان نام و نقش
او را در تاريخ مبارزات فلسطين ناديده گرفت و انکار کرد؟
چه خوش‌مان بيايد و چه نيايد او الگوی مبارزين شرقی بود.
همه‌ی مدعيان رنگارنگ امروزين و دکان‌داران سياسی ـ‌حتا
عرضه کنندگان کالاهای سنتی؛ به‌نحوی زندگی و موقعيت
کنونی خويش را مديون نام او هستند و مهم‌تر، کسی نمی‌تواند حقيقت عريانی را که نشان می‌دهد عرفات الگو و نماد واقعی يک سياست‌مدار شرقی پايبند به سنت در قرن بيستم بود، به آسانی نفی و انکار کند. با توجه به اين مؤلفه‌ها وقتی می‌بينيم نيروهای حامی سنت، تصوير شخصيت ملی خود را آشکارا و بدور از هرگونه ملاحظه‌ای، چنين لگد مالی می‌کند، واقعن می‌توانيم از آنان انتظار داشته باشيم که دلی برای مردم، کشور و آيندگان داشته باشند؟ من يکی بعيد می‌دانم!

البته فلسطين برای من بهانه‌ای بيش نيست. بهانه‌ای برای بازانديشی و بررسی سرمنشأ فرهنگی که به‌مدت سه دهه در کشورم، به تخريب شخصيت‌های ملی پرداخت. بازنگری همه علت‌ها و عواملی که سبب از خود بيگانگی و روی‌برگردانی از تمام مؤلفه‌هايی که می‌توانستند موجب ارج، ورج و ورجاوندی ما در جهان گردند.

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

روی خـط چــه خبــــــر

چگونگی و نوع ارتباط‌گيری و تعامل روزانه ميان دو انسان در همه‌ی جهان، تابع يک‌سری عوامل و شرط‌هاست. شرط‌ها، نانوشته‌اند و به تناسب نوع و سطح پيش‌رفت ابزارهای رسانه‌ای و ارتباط‌گيری در جامعه، جزئی از فرهنگ مراودات عمومی می‌شوند و به همان نسبت نيز گفت‌وگوهای مردم فرم تازه‌ای می‌گيرند. يعنی بسياری از جملات و واژه‌های کليدی در مراودات و مکالمات روزمرۀ، بی‌آن‌که خود بدانيم يا بخواهيم، متأثر از نوع و سطح ابزارهايی‌ست که در تسهيل ارتباطات نقش دارند.
مثلن در عصری که نامه تنها وسيله ارتباط‌گيری و پيام رسانی‌ست، برخوردهای خيابانی ميان دو نفر نيز، دقيقن منطبق بر همان سبک و سياق هست: حال شما خوب هست؟ خانواده سلامت هستند؟ بچه‌ها بزرگ شدند؟ از بابا و مامان خبری داری؟ و ... . و طرف مقابل هم انگار پاسخ نامه‌ای را می‌نويسد، می‌گويد: باری، اگر از احوال اينجانب و اهل بيت خواسته باشی، به حمداله تن‌درست و سلامتيم و ملالی در بين نيست به‌جز دوری و بی‌خبری از شما... . همين‌طور بعدها با گسترش شهرها و الزام به جابه‌جايی و مهاجرت، نقش «تلگرام» برجسته می‌شود. اما تلگرام هزينه‌بر بود و برای هر کلمه، حتا آدرس‌ها، دو ريالی مطالبه می‌کردند. کم کردن هزينه و مختصر نويسی، موجب رواج فرهنگی گرديد که در برخوردهای روزانه، ديگر نيازی به بيرون کشيدن شجره‌نامه‌ها و احوال پرسی‌های يک‌ساعته نبود. زمان گفت‌وگو صرف تبادل اطلاعاتی می‌گرديد که طرفين در شهرهای بزرگ به آن نياز داشتند. بد نيست گريزی بزنم و يکی از به‌ترين و موجزترين تلگرام‌های دهه بيست را در اينجا معرفی کنم. يکی از هم‌شهری‌ها ما به علت بيماری در تهران بستری بود. از آن‌جايی که سطح هزينه‌های درمان، هتل و اياب و ذهاب بالا بود، با ارسال تلگرام زير، از خانواده طلب کمک میکند: رشت، سرای سرمد؛ حاج حسن عبادت! من علی عبادت، بادفتقم درآمد، الان هتل کرامت، پول علی کم آمد.
آيا تا اين لحظه توجه کرده‌ايد وقتی با موبايل کسی تماس برقرار می‌کنيد اولين پرسش‌تان اين است: الان کجايی؟ پيش از رواج تلفن همراه، چنين رسمی در مکالمات اصلن وجود نداشت. همين‌طور برعکس، وقتی شما با تلفن ثابتی [تلفن‌های منازل] تماس برقرار می‌کنيد؛ اگر از آن‌سوی تلفن صدای «الو» به گوش برسد؛ ذهن‌تان خبردار می‌شود که طرف هنوز هم در عصر تلفن‌های «هندلی» به‌سر می‌برد. تنها در اين دوره واژه کليدی اتصال، کلمه «الو» بود. دليل‌اش هم روشن است چرا که کارمندان مخابرات، واسطه مستقيم ميان دو اتصال بودند. با رشد تکنيک و همين‌طور بالا رفتن سطح فرهنگ شهری، فرهنگ مکالمه نيز تغيير کرد و طرفين قبل از هر سخنی، ابتدا خود را معرفی می‌کنند.
همين‌طور پيش از عصر اينترنت، از آن‌جايی که سيستم ارتباط‌گيری و خبررسانی محدود بود و مورد کنترل؛ وقتی دو نفر به هم می‌رسيدند، آهسته می‌پرسيدند چه خبر؟ جمله چه خبر، هم نشانه نيازمندی بود و هم معنای خاصی را می‌رسانيد. همان زمان هم می‌دانستی که طرف مقابل‌ اهل مطالعه است، دست‌کم روزی يک روزنامه می‌خواند و هدف از اين پرسش، کسب اخبارهای زيرزمينی است. خبرهايی که به‌هيچ‌وجه قابل انتشار و پخش نبودند. اما با گسترش اينترنت و انواع رسانه‌ها و علنی شدن ابعاد مختلف زندگی، دست‌رسی به بسياری از خبرها نيز آسان گرديد. چنين گسترشی، نه تنها موجب رواج فرهنگ نوشتاری در سطح جامعه است بل‌که، جمله «فلان خبر را خوانده‌ای» در مراودات و مبادلات روزمرۀ، آرام آرام جانشين جمله «چه خبر» می‌گردد. کسی که امروز می‌پرسد چه خبر؟ معنايش اين است که اصلن اهل مطالعه نيست. چنين فردی وقتی طلب‌کارانه و دو دستی يقه شما را می‌چسبد که چه خبر؟ شيوه برخورد منطقی چيست؟
عصر ما، عصر ارائه برداشت‌ها و تبادل نظرات است نه تبادل خبر! بايد يادبگيريم درباره هر پديده و اتفاقی، بدون هيچ واهمه‌ای، برداشت‌ها و استنباط‌مان را برای مبادله و اصطکاک در محدوده زندگی خويش ارائه دهيم. حداقل حُسن چنين کاری اين است که نخست مردم عادت تقليد کورکورانه را ترک خواهند کرد؛ دوم، افکار عمومی در جامعه، ثبات بيش‌تری می‌گيرد و احتمال پاندول‌زدن‌ها کاهش می‌يابد؛ سوم، راه تحقق دموکراسی هموارتر می‌گردد؛ و خلاصه چهارم، چنين مؤلفه‌هايی زمانی متحقق می‌گردند که هر فردی بطور سيستماتيک، اخبار رسانه‌ای را [اعم از شنيداری يا نوشتاری] دنبال کند. يعنی وقتی در برابر پرسش «چه خبر» قرار می‌گيريم، بجای توضيح اصل خبر، منطقی اين است که به شيوه بلاگرها و ستون لينک‌های وبلاگ‌ها، آدرس‌ها را بگوئيم تا خودشان بروند دنبال خبرها :)

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

بخوان! که بی اديب و قلم زنده‌ايم ولی هيچيم!

من عاشق داستان‌های تاريخی‌ـ‌افسانه‌ای و اساطيری هستم. تمام فيلم‌هايی را هم که مربوط به اين حوزه بودند، بدون استثناء ديدم. از «ولکان خدای جنگ» که نقش اول‌اش را «ايلوش» هنرمند ايرانی بازی می‌کرد بگيريد تا برسيد به فيلم «تايتان» با بازی‌گری «مونتگمری وود». از فناناپذيری «آشيل»، با بازی‌گری «گوردون ميچل» بگيريد تا شاهکار فناناپذيری که «هوارد فاست» به نام «اسپارتاکوس» خلق کرد و بعدتر، نام «کرک دوگلاس» با بازی در اين فيلم بر سر زبان‌ها افتاد. همين‌طور «رابن هود»، «بن‌هور»، «السيد» و «ده فرمان» و غيره.
اما اين علاقه مفرط، گاهی مشکل‌زا هم می‌شود و ناخواسته پرسش‌های اساطيری در ذهنم نقش می‌بندند. مثلن، چرا خدا در اولين برخورد با پيامبران، به‌جز محمد، از سايرين نخواست [بطور مشخص از موسا و عيسا] که بخوانيد و قرائت کنيد؟
نکته دوم. می‌دانيد که مسيحی‌ها معتقدند عيسا پسر خداست! پرسش افسانه‌ای و تخيلی اين است: که اگر خدا مانند هر پدر آينده‌نگری صاحب فرزندی بود؛ دل‌اش می‌خواست فرزندش در کدام مکان زندگی کند؟ جايی که عيسا زندگی می‌کرد يا در منطقه‌ای که محل زندگی محمد بود؟ کسی که پاسخ دقيق پرسش دوم را بداند، بی هيچ نيازی به بحث‌های «اُمی» بودن و ورود به اين حوزه؛ معمای پرسش اوّل، به‌خودی خود آسان‌فهم خواهد شد.
زندگی عيسا را اگر روزآمد کنيم، او يک شهروند است. به اين دليل که در گفتارهای متفاوت خود، روی جايگاه‌ها و گروه‌های اجتماعی مختلف و سهم‌بری هريک از آن‌ها، آشکارا انگشت می‌گذارد. ميان خود و تفکر قومی که يک‌پارچه‌گی سطحی و بی‌معنا را طالب‌اند، مرز روشنی می‌کشد. اين دانستن‌ها و مرزکشيدن‌های عيسا، ناشی از مطالعه است نه سواد! در صدر اسلام هم انسان‌هايی که سواد خواندن و نوشتن داشتند، بسيار بودند. انکار هم نمی‌شود کرد که مکّه شهری بود مرکز تجارت، زيارت و توريست. اما بنا به گواهی تاريخ، ديديم که از زمان پيامبر تا دورۀ خلافت عثمان، کسی گفتارهای محمد را مکتوب و مدوّن نساخت. کسی به کتاب مراجعه نکرد. يعنی ما با جامعه و مردمی روبه‌رو هستيم که گوش‌ها را بر چشم‌ها برتری می‌دهند. اهل مطالعه و تحقيق نيستند؛ کتاب را که اساس تفکر زندگی نوين در عصر خود بود، کنار می‌گذارند و دو دستی می‌چسبند به حديث؛ و بديهی‌ست در چنين جامعه‌ای، «ابوالحکم» که پدر دانش عصر خود بود، به‌آنی به لقبِ «ابوالجهل» تنزل می‌يابد و شأنی کم‌تر از هر شتربانی در جامعه پيدا می‌کند.
شهر را با تعداد آپارتمان‌ها و پارک‌ها و خيابان‌هايی که دارد تعريف نمی‌کنند؛ همين‌طور هر کسی که در آن‌جا ساکن است شهروند نيست! اينجا سخن برسر فرهنگ است. سخن برسر همه‌ی مسائلی که رابطه‌ی ميان شهر و شهروند را قوام می‌بخشند. اساس اين رابطه را عناصری مانند مطالعه، آگاهی و دانش تشکيل می‌دهند. به زبانی ديگر، بدون اهل قلم، علم، نخبه و فرهيخته، نمی‌توان تعادلی منطقی ميان شهر و شهروندی ايجاد کرد. اين‌ها جزو بديهيات است و همه هم می‌دانيم. با وجود براين مشکل کجاست و چرا نمی‌توانم پاسخی برای پرسش افسانه‌ای زير بنويسم؟ آيا شما شهروندان ايرانی می‌دانيد که واقعن چه تفاوتی است ميان شانزده و شازده با پانزده و پابرهنه؟
شانزدهم خرداد و يادی از هوشنگ گلشيری


سه‌شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۶

دوشاب‌های ته مانده کوزه‌های بهاری ـ ۳

خوانندۀ متن نامه‌ها، روزنامه‌ها، فيلم‌نامه‌ها [منظور فيلم‌هايی که زيرنويس داشتند] و حتا شاه‌نامه‌ها، در جوامعی که در آن‌جا فرهنگ شفاهی غالب است؛ خوانندۀ ساده و بی‌طرفی نيست. وقتی خواندن به عنوان يک حرفه ـ‌حتا موقت، موجب کسب درآمدی‌ست؛ انجام‌اش به مفهوم بازتابندگی و جلب و جذب مشتری بيش‌تر، کاری‌ست هنرمندانه [شما بخوانيد نيت‌مندانه]. انسان خواننده نيز، مانند افرادی که در حرفه راويان، نقالان و منبريان مشغول‌اند، به تجربه روان‌شناسی توده‌ای را می‌آموزد؛ واژه‌ها را يکی‌ـ‌يکی شناسايی می‌کند و تأثير آهنگ و مفهوم آن را، دوباره و به دل‌خواه، روی شنونده‌گانش می‌سنجد.
اگرچه مؤلفه‌های فوق بزرگ و کوچک نمی‌شناسند ولی، انگيزه و عامل روحی و روانی ديگری در دورۀ کودکی نقش داشتند و به‌سهم خود، ‌در کپی‌برداری، حفظ و به کارگيری از واژه‌های موزون، دل‌نشين و خوش‌آيند، بزرگ‌ترين مشوقم در زندگی بودند. نسل ما، دقيق می‌داند که بدترين لحظات برای يک پدر بی‌سواد، يک آشنا و حتا يک غريبه، زمانی‌ست که به کودکی متوسل می‌گرديدند تا برای آنان نامه‌ای بخواند يا بنويسد. ديدن شرم و عصبيت مضاعفی را که بر چهره‌شان می‌نشست، آن هم در لحظاتی که ناچاری تا بعضی جملات توهين‌آميز و ناخوشايند مندرج در نامه‌ها را برای آدم‌هايی که از هر نظر محترم و آبرومند بودند بخوانی؛ واقعن کُشنده و غير قابل تحمل بودند. به تجربه دريافتم، ابتدا نامه‌ها را در دل بخوانم و در مواقع ضروری، بعضی جملات را مونتاژ و خوش‌آيند سازم. اما چنين کاری، عيب بزرگی هم داشت. تداوم آن می‌توانست مرا برای هميشه گرفتار فرهنگ مونتاژيسم کند. کسی که اين روحيه و تمايل را بطور تصادفی در من کشف کرد و شد جزو اولين‌های زندگی‌ام، مصطفی وجدانی مدير دبستان ما بود.
به گمانم آن روزها مصادف بودند با انتخابات دورۀ بيستم مجلس شورای ملی. لات‌ها و لومپن‌های حامی سرتيپ محمد‌علی صفاری [يکی از نامزدها]، تقريبن شهر را قروق کرده بودند. رقيب او، يکی‌ـ‌دو روز مانده به انتخابات، در ميدان شهر متينگ اعلام انصراف از نامزدی گذاشت و از همان آغاز رو به مردم کرد و گفت: " همشهريان عزيز! خواهش‌مندم که ديگر به من رأی ندهيد. زيرا، بوی اختناق عمومی به مشام می‌رسد". اين جمله عجيب به دلم نشست. با وجودی که معنی واژه اختناق را خوب و دقيق نمی‌فهميدم، کپی کامل آن را در جعبه‌ابزار ذهن گذاشتم.
خوب به ياد دارم که نزديکی‌های عيد بود و بچه‌ها تک‌وتوک، لباس‌های نو می‌پوشيدند. مبصر کلاس [که مطابق سنت دبستان، همه از ميان ششمی‌ها انتخاب می‌شدند] با يکی از هم‌کلاسی‌ها گلاويز می‌شود و لباس نوی هم‌کلاسی پاره می‌گردد. بر سر اين کار غوغايی به پا شد. آقای صداقت معلم کلاس چهارم ما که اهل رشت بود و بسيار جنتلمن و سنت شکن، تصميم گرفت از ميان بچه‌های کلاس، يکی را بعنوان مبصر انتخاب کند. تعدادی از بچه‌ها، مرا پيشنهاد دادند. در اين لحظه، کپی جمله‌ی کانديدای مغضوب شهر ما، در برابر چشم‌هايم ظاهر گرديد. اجازه خواستم و گفتم: "بچه‌ها! مرا معاف کنيد. زيرا بچه‌های کلاس ششم مخالف‌اند و بوی اختناق عمومی به مشام می‌رسد". اما هنوز جمله را تمام نگفته بودم که آقای صداقت با دو دست شکم‌اش را گرفت و شروع کرد به خنديدن. لحظاتی بعد از کلاس خارج شد و بچه‌ها هم مانده بودند هاج و واج که من چی گفتم و او چرا بی‌اختيار می‌خنديد.
دقايقی بعد مرا به دفتر خواستند. جمله پيشين را در حضور مدير، ناظم و يکی‌ـ‌دو نفر از معلمان تکرار کردم و حالا همه با هم می‌خنديدند. از آن‌جايی که مدير ما «پوکر باز» ماهری بود، شيوه برخوردش با بچه‌ها در مدرسه شده بود خواندن دست حريف. رو به من کرد و گفت اين حرف‌ها را در دکان پدرت ياد گرفتی؟ من هم تندی پاسخ دادم نه، سر ميدان! گويا پاسخ به دلش نشست و آن‌را به حساب زرنگی و حاضر جوابی‌ام گذاشت. بين ما الفتی برقرار گرديد و من تا امروز سپاس‌گزار محبت‌های بی‌دريغ‌اش هستم. اما چرا او يکی از اولين‌هاست؟ پاسخ‌اش مصداق همان توضيحاتی است که در بخش نخست اين نوشته در مورد تأثيرگذارها آوردم.
از آن‌جايی که آقای وجدانی در کلاس‌های پنجم و ششم دبستان معلم رياضيات ما بود، محاسبات عمومی را از او ياد گرفتم. محاسبه‌ای که متناسب با رياضيات چهار عمل اصلی دبستان‌ها بود و بيش‌تر، روی کميت‌ها انگشت می‌گذاشت. به‌زعم او، تفاوتی ميان ترکيب 4+1 [که جامعه‌ای‌ست به مفهوم واقعی عام‌گرا] با ترکيب 2+3 [جامعه‌ای که نخبگان فکری و اجرايی در آن نقش کليدی دارند] وجود نداشت. او هر دو را مساوی با عدد 5 می‌ديد. و از اين منظر، فرهنگ مونتاژيسم را برابر با سخنرانی می‌گرفت. اين که چگونه و چرا تفاوت ميان اين دو، تفاوت ميان مصرف و توليدست؛ بحث‌اش در ظرفيت اين نوشته نيست ولی، از آن‌جايی که آقای وجدانی علاقه‌مند به تشويق و جهت‌گيريم بود، در درس رياضی، کتاب «آئين سخنرانی» ديل کارنگی را به من جائزه می‌دهد. در واقع برخلاف ديدگاه‌ها و برداشت‌هايش، غير مستقيم مرا در جهتی که چگونه ساده‌ترين حرف‌ها را با نيات درازمدت خود مرتبط سازم؛ سوق می‌دهد.
جالب اينجاست که تقريبن دو دهه بعد، پس از اولين سخنرانی برای جامعه فرهنگيان و دانش‌آموزان، که ما شيشه‌شکن و هرج و مرج طلب نيستيم و راه ما، از جهات مختلفی، راه متفاوتی است. اولين فردی که عليه آن سخنرانی انتقاد و مواضع داشت؛ آقای وجدانی، مشوق دوران کودکی و نوجوانی‌ام بود. J

یکشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۶

دوشاب‌های ته مانده کوزه‌های بهاری ـ ۲

شب گذشته، همه‌ی دوندگی‌ها و درگيری‌های اداری و خستگی‌های يک هفته را يک‌جا، با ديدن فيلم وسترن از تن بيرون کردم. خوش‌بختانه يکی از کانال‌های تلويزيون آلمان عمده برنامه‌اش، پخش فيلم‌های قديمی است. در اين کانال همه ماهه، دست‌کم می‌توانی دوـ‌سه فيلم وسترن کلاسيک ـ‌فيلم‌هايی که پيش از «يک دلار سوراخ شده» ساخته شدند‌ـ را ببينی. که با علاقه هم می‌بينم و هنوز، به چند دليل طرفدار تماشای فيلم‌های وسترن هستم! با ديدن اين فيلم‌ها، هميشه يک‌سری نشانه‌ها، پرسش‌ها و نام‌ها در ذهنم، دوباره بازتوليد می‌شوند. از جمله نام «عذرا خانم» که يکی از «اولين‌ها» در زندگی‌ام بود.
عذرا خانم، اولين معلم مکتب‌خانه‌ای بود در پنجاه و اندی سال پيش، وقتی هنوز پنج سال داشتم، خواندن قرآن را به من آموخت. اين زن کم‌سواد و بی‌خبر از دنيا و زمانه، برخلاف سنت بسيار پيچيده و مرسوم اداره فرهنگ [آموزش و پرورش سابق] و دبستان‌ها که واژه‌ها و الفبا را به شيوه حوزه‌ای ياد می‌دادند؛ از روش خاصی استفاده می‌کرد که امروز به روش تصويری‌ـ‌شنيداری مرسوم هست. مثلن کلمه‌ی«قُل» را نشان می‌داد و چندين بار بصورت امری تلفظ می‌کرد تا کاملن در گوش بنشيند، بعد می‌رسيد به شناسايی و توضيح «قاف» و «لام». البته او ويژه‌گی‌ها و حُسن‌های ديگری هم داشت که بعدها و در زندگی شغلی بکارشان گرفتم ولی از سن شش‌سالگی، زمانی که در کلاس اوّل دبستان بودم، نام عذرا خانم بعنوان اولين معجزه‌گر اقتصادی‌ـ‌اجتماعی در ذهنم حک شدند.
زمانی که در کلاس اوّل دبستان بودم، يکی از سرگرمی‌های بچه‌های دبيرستان «تابلوخوانی» بود. تابلوخوانی، در واقع نوعی قمار بود که دو فرد يا دو گروه، يک کودک کلاس اوّل يا دوّم دبستان را همراه می‌آوردند و تابلوهای مغازه‌ها، کارگاه‌ها و مطب دکترها را به آن‌ها نشان می‌دادند تا بدون غلط بخوانند. بچه‌ای که غلط می‌خواند، گروه او مجبور بود [البته مبلغ پرداختی بسته به قرار دادها بود] پولی به گروه مقابل بپردازد و يا برعکس، اگر درست می‌خواند، گروه او برنده می‌شدند.
در آن روزگار، کودکان هم‌سن من واقعن با دو مشکل عمده روبه‌رو بودند. نخست اين‌که اکثريت قريب به اتفاق پدر و مادرهای شهرستانی سواد خواندن و نوشتن نداشتند و يا اگر هم داشتند، خواند‌شان آدم را به ياد نعره‌ها و سرعت اتوبوس‌های خيلی قديمی می‌انداخت؛ دوم و مهم‌تر، سيستم آموزشی به‌گونه‌ای بود که دانش‌آموزان دبستان، بدون آزمايش و امتحان قبولی، کلاس اوّل تا چهارم را بی‌هيچ مشکل و مانعی پشتِ سر می‌گذاشتند. همين موضوع از يک طرف علت و انگيزه‌ای می‌شد برای کم‌کارهای گروهی از معلمان دبستان‌ها(؟!) و از طرف ديگر، خيل بی‌شمار مردودی‌ها و درجا زدن‌ها در کلاس چهارم، بهانه و علتی برای ترک تحصيلی بچه‌ها از مدرسه بود و به سهم خود موجب گسترش رو به افزون نيروهای بی‌سواد در جامعه می‌گرديد. در چنين فضايی، بچه‌هايی که شرايطی مانند من را داشتند، در سرگرمی‌های «تابلوخوانی»، هم گُل سرسبد بودند و هم حداقل در هفته، هشت تا ده ريالی درآمدی کسب می‌کردند. يعنی به اندازه پول دو بليط ورودی تنها سينمای شهر!
همين يک نمونه گويای خيلی چيزهاست! اگر بخواهيد ساده‌ترين اتفاق‌ها را در جامعه‌ای که به مفهوم واقعی شفاهی است و رُخ می‌دهند، بطور دقيق محاسبه کنيد و بعد آن‌را بنحوی با مقولۀ تأثيرگذاری پيوند بزنيد؛ آن وقت فهم يک نکته دشوار نخواهد بود که چگونه يک بازی و يک سرگرمی ساده‌ای بنام «تابلوخوانی»، به سهم خود می‌تواند بنيان و آينده سرنوشت انسانی را برای هميشه رقم بزند! چگونه جاده همواری را در مقابل‌ات می‌گشايند که نخست با خواندن يا نوشتن نامه برای ديگران آغاز می‌گردد؛ اما وقتی چند قدمی جلوتر رفتی، جاده به قلب جنگلی [مثل جنگل‌های گيلان] منتهی می‌شود که نه نور آسمان‌اش مشخص است و نه راه خروج‌اش. دقيقن در اين لحظه و در ميانه‌ی اين جنگل تاريک و بی‌انتها، هدف بمب‌باران‌های مداوم قرار می‌گيری که: بين تو و بچه‌های ديگر تفاوت‌هايی است؛ تو بايد رازدار مضامين نامه‌هايی باشی که برای ديگران می‌نويسی يا می‌خوانی؛ تو بايد پدر بچه‌های‌شان باشی؛ تو بايد ...؛ و کوله‌بار سنگينی را به دوش کودک هفت، هشت، نُه ساله‌ای می‌گذارند که تحمل آن برای مرد چهل ساله هم واقعن دشوارست.
قصدم نوشتن تلخی‌ها و شيرينی‌های زندگی گذشته نيست. با اين توضيحات می‌خواستم هم رابطه‌ای را که ميان نام عذرا خانم با فيلم‌های وسترن وجود دارند، مشخص سازم و توضيح دهم، و هم اين‌که شاگردان مغازه‌های محله ما، چگونه اولين جاده‌های هموار را در برابرم گشودند. آن زمان، نمی‌دانم چرا فيلم‌های وسترن [حتا فيلم معروفی مانند «گنج خونين»] را دوبله نمی‌کردند. اين سری فيلم‌ها با زيرنويس فارسی روی اکران می‌آمد. در هر حال علت هرچه بود، موجب تغيير موقعيت‌ام در محله شد. هر هفته، دو‌ـ‌سه نفر از بچه‌های محله، قيمت بليط سينما و ساندويج تخم‌مرغ را می‌پرداختند تا ديالوگ‌ها و داستان فيلم را برای‌شان بخوانم. يعنی از مقام تابلوخوانی، به سناريو‌خوانی ارتقاء پيدا کرده بودم. عادتی که تا امروز مانده است :)
تتمه: يک هم‌شهری نازنينی داشتيم که شش سال پای ديپلم مانده بود و با هزار بدبختی و کمک ديگران، ديپلم گرفت. شعار استراتژیک‌اش این بود: ز گهواره تا گور، پای ديپلمم! بعد از گرفتن ديپلم، باز هم به کمک تعدادی از همشهری‌ها، در استخدام آموزش و پرورش در آمد. اما روز قبل از ورود به دبستان، آمد سراغ من و شروع کرد سفره دل‌اش را پهن کردن که هم بی‌تجربه هستم و هم ... . قول دادم روی روش تدريس و تهيه يک‌سری کتاب‌های مقدماتی کمک‌اش کنم. فردای همان روز ديدم با دست‌پاچه‌گی تمام دوباره پيدا شد. تعريف می‌کرد که به بچه‌ها گفتم بين من و ديگر معلم‌ها فرق‌هايی است و در انتخاب سئوال هم آزاديد. گفت، حرفم تمام نشده بود که يکی از بچه‌ها پرسيد، آقا شط العرب چی هست؟ گفت مثل خر مانده بودم توی گل. تندی دماغ‌اش را سوزاندم که می‌خواستی با اين سئوال آزمايش‌ام کنی، که بچه از ترس جا زد. بعد نگاهی انداختم به ساعت، ديديم يکی‌ـ‌دو دقيقه ديگر زنگ پايان کلاس را خواهند زد. گفتم حالا پاسخ آن سئوالت را می‌دهم به اين شرط که ديگر فکر آزمايش کردن به کله‌ات نزند. دو‌ـ‌سه بار با صدای بلند خواندم شط ـ ال ـ عرب، ديدم صدای زنگ بلند شد. گفتم وقتی نام‌اش را خواندم، زنگ کلاس خورد، حالا خودتان حساب کنيد معنی و توضيح کامل‌اش چقدر طول خواهد کشيد!
توضيح آن هم‌شهری گويا شده حکايت کار امروزم. وقتی اولين نام از «اولين‌ها» يک پست کامل می‌شود؛ ادامه‌اش حتمن يک‌سالی طول خواهد کشيد :)