شانه چپ را تکيه داده بودم به ستون ميانی دو پنجره اتوبوس. سر را کمی به طرف جلو، تا نزديک شيشه خم کردم و شبيه حال و روز توريستهايی را داشتم که اولينبار شهری را میبينند. نام چنين حالتی را گذاشتم «فيگور حفظ آبرو» و همانطور که آنها محو تماشای مغازهها و تردد عابرين و اتومبيلها میگردند؛ من نيز نگاهم به خيابان بود و ظاهرن غرق تماشا. ولی ششدانگ حواسم جای ديگری بود و با انگشتان دست، داشتم چرتکه میانداختم. يکیيکی تعداد بنبستهای اداری و قوانينی که بارها با دو دست خشک و نامهربان و «عطف به مآسبق»شان يقهام را چسبيدند؛ در دل میشمردم.
دنبال سوژه میگردی؟ صدای زنگدار و با تحکّمی که انگار مچ کسی را در حين انجام اعمال خلافی گرفته باشد، ناگهان رشته افکارم را پاره کرد. سر برگرداندم، هموطن عزيزی بود که بغل دستم نشست. سلام گفتم. اما او بیتوجه به سلام، در حالی که داشت خود را روی صندلی جابهجا میکرد، دنباله حرفاش را گرفت: بدجوری رفته بودی تو نخ مردم؛ حتمن دنبال سوژهای؟
برخلاف آهنگ صدايش و آن شروع شتابزده، ظاهرش خيلی آرام، جدی و دوستداشتنی به نظر میرسيد. با لبخند به چشمهايش خيره شدم اما، چيزی که نشان از شوخی و شيطنت داشته باشد، در آن ديده نمیشد. واقعن نمیدانستم که او به قصد کشف ناشناختهای چنين پرسشی را طرح کرد يا نه، میخواهد منظور خاصی را برساند؛ و يا شايد هم بر سبيل عادت، حرفی را وسط انداخت تا گفتوگو کند. در هرحال با لبخند و در پاسخ گفتم: میدانی که ذائقهها و سليقههای آدمها متفاوت است، من يکی بيشتر بدنبال سوژههای ناب ايرانی هستم. خوشبختانه يکیاش الان با پای خودش آمد کنار دستم نشست! خنديدم، و او هم با من خنديد.
صدای خندههای بلندش توی اتوبوس پيچيد. چند نفری از بين مسافران ـآنهايی که روی صندلیهای جلو و پشت به ما نشسته بودند، بیاختيار سر برگرداندند از جمله مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما. مثل اينکه سوژه و موضوع صحبت امشب او نيز پيشاپيش معلوم شد، وقتی که میخواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمانمان، پابهپای او حرکت کنم.
بازهم که رفتی تو نخ آلمانیها؟ اين دفعه حق با او بود و پاسخی جز لبخند نداشتم. ولی بعد چند لحظه سکوت، او در ادامه گفت: اگر تو دنبال سوژههای ناب ايرانی هستی، چرا از ماجرای جمعآوری قليانها در ايران چيزی ننوشتی؟ مکثی کرد و با نگاهی کاونده، به چشمهايم خيره شد. من نيز چارهای جز سکوت نداشتم و دقيق نمیدانستم که منظورش اظهارنظر است يا پرسش. به همين دليل منتظر ماندم تا کمی موضوع را باز کند که ادامه داد و گفت: نمیدانم چه دليلی داشت که شما فارسهای مقيم خارج بدون استثناء آن خبر را بايکوت کرديد؟ به نظر من، اين سکوت جانبدارانه بیمعنی نيست؟ شما ترس داشتيد که بگوئيد جمعآوری قليانها سرانجام با اعتراض آذریها روبهرو خواهد شد؟ از آنجايی که نمیخواستيد نام آذریها برسر زبانها بیافتد، يکپارچه سکوت کرديد. واقعن چرا روی آذریها اين همه حساسيت وجود دارد؟ و ... .
اگرچه کمی عجيب به نظر میرسد ولی، شنيدن اين سری حرفها و ارزيابیها، برايم غيرمنتظره نبود. ما در دورهای زندگی میکنيم که در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابهجا و به اينسوی و آنسو پرتاب شدند. چمدانها واژگونه روی زمين افتادند، قفلها شکستند و کلی از واژهها و نظرها و برداشتهای مختلف داخل آنها، در فضا پراکنده شدند و همينطوری سرگردان و معلقاند. ما در دورهای زندگی میکنيم که چشمها و گوشهایمان، هر روز، ممکن است چيزهای عجيب و غريبی ببينند يا بشنوند. به همين دليل در برابر اين قبيل پرسشها يا اظهارنظرها، ديگر نه میشود و نه میتوانستم با نقل قول از مادرم بگويم: به حق چيزهای نشنيده!
ادامه دارد
دنبال سوژه میگردی؟ صدای زنگدار و با تحکّمی که انگار مچ کسی را در حين انجام اعمال خلافی گرفته باشد، ناگهان رشته افکارم را پاره کرد. سر برگرداندم، هموطن عزيزی بود که بغل دستم نشست. سلام گفتم. اما او بیتوجه به سلام، در حالی که داشت خود را روی صندلی جابهجا میکرد، دنباله حرفاش را گرفت: بدجوری رفته بودی تو نخ مردم؛ حتمن دنبال سوژهای؟
برخلاف آهنگ صدايش و آن شروع شتابزده، ظاهرش خيلی آرام، جدی و دوستداشتنی به نظر میرسيد. با لبخند به چشمهايش خيره شدم اما، چيزی که نشان از شوخی و شيطنت داشته باشد، در آن ديده نمیشد. واقعن نمیدانستم که او به قصد کشف ناشناختهای چنين پرسشی را طرح کرد يا نه، میخواهد منظور خاصی را برساند؛ و يا شايد هم بر سبيل عادت، حرفی را وسط انداخت تا گفتوگو کند. در هرحال با لبخند و در پاسخ گفتم: میدانی که ذائقهها و سليقههای آدمها متفاوت است، من يکی بيشتر بدنبال سوژههای ناب ايرانی هستم. خوشبختانه يکیاش الان با پای خودش آمد کنار دستم نشست! خنديدم، و او هم با من خنديد.
صدای خندههای بلندش توی اتوبوس پيچيد. چند نفری از بين مسافران ـآنهايی که روی صندلیهای جلو و پشت به ما نشسته بودند، بیاختيار سر برگرداندند از جمله مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما. مثل اينکه سوژه و موضوع صحبت امشب او نيز پيشاپيش معلوم شد، وقتی که میخواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمانمان، پابهپای او حرکت کنم.
بازهم که رفتی تو نخ آلمانیها؟ اين دفعه حق با او بود و پاسخی جز لبخند نداشتم. ولی بعد چند لحظه سکوت، او در ادامه گفت: اگر تو دنبال سوژههای ناب ايرانی هستی، چرا از ماجرای جمعآوری قليانها در ايران چيزی ننوشتی؟ مکثی کرد و با نگاهی کاونده، به چشمهايم خيره شد. من نيز چارهای جز سکوت نداشتم و دقيق نمیدانستم که منظورش اظهارنظر است يا پرسش. به همين دليل منتظر ماندم تا کمی موضوع را باز کند که ادامه داد و گفت: نمیدانم چه دليلی داشت که شما فارسهای مقيم خارج بدون استثناء آن خبر را بايکوت کرديد؟ به نظر من، اين سکوت جانبدارانه بیمعنی نيست؟ شما ترس داشتيد که بگوئيد جمعآوری قليانها سرانجام با اعتراض آذریها روبهرو خواهد شد؟ از آنجايی که نمیخواستيد نام آذریها برسر زبانها بیافتد، يکپارچه سکوت کرديد. واقعن چرا روی آذریها اين همه حساسيت وجود دارد؟ و ... .
اگرچه کمی عجيب به نظر میرسد ولی، شنيدن اين سری حرفها و ارزيابیها، برايم غيرمنتظره نبود. ما در دورهای زندگی میکنيم که در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابهجا و به اينسوی و آنسو پرتاب شدند. چمدانها واژگونه روی زمين افتادند، قفلها شکستند و کلی از واژهها و نظرها و برداشتهای مختلف داخل آنها، در فضا پراکنده شدند و همينطوری سرگردان و معلقاند. ما در دورهای زندگی میکنيم که چشمها و گوشهایمان، هر روز، ممکن است چيزهای عجيب و غريبی ببينند يا بشنوند. به همين دليل در برابر اين قبيل پرسشها يا اظهارنظرها، ديگر نه میشود و نه میتوانستم با نقل قول از مادرم بگويم: به حق چيزهای نشنيده!
ادامه دارد