من عاشق داستانهای تاريخیـافسانهای و اساطيری هستم. تمام فيلمهايی را هم که مربوط به اين حوزه بودند، بدون استثناء ديدم. از «ولکان خدای جنگ» که نقش اولاش را «ايلوش» هنرمند ايرانی بازی میکرد بگيريد تا برسيد به فيلم «تايتان» با بازیگری «مونتگمری وود». از فناناپذيری «آشيل»، با بازیگری «گوردون ميچل» بگيريد تا شاهکار فناناپذيری که «هوارد فاست» به نام «اسپارتاکوس» خلق کرد و بعدتر، نام «کرک دوگلاس» با بازی در اين فيلم بر سر زبانها افتاد. همينطور «رابن هود»، «بنهور»، «السيد» و «ده فرمان» و غيره.
اما اين علاقه مفرط، گاهی مشکلزا هم میشود و ناخواسته پرسشهای اساطيری در ذهنم نقش میبندند. مثلن، چرا خدا در اولين برخورد با پيامبران، بهجز محمد، از سايرين نخواست [بطور مشخص از موسا و عيسا] که بخوانيد و قرائت کنيد؟
نکته دوم. میدانيد که مسيحیها معتقدند عيسا پسر خداست! پرسش افسانهای و تخيلی اين است: که اگر خدا مانند هر پدر آيندهنگری صاحب فرزندی بود؛ دلاش میخواست فرزندش در کدام مکان زندگی کند؟ جايی که عيسا زندگی میکرد يا در منطقهای که محل زندگی محمد بود؟ کسی که پاسخ دقيق پرسش دوم را بداند، بی هيچ نيازی به بحثهای «اُمی» بودن و ورود به اين حوزه؛ معمای پرسش اوّل، بهخودی خود آسانفهم خواهد شد.
زندگی عيسا را اگر روزآمد کنيم، او يک شهروند است. به اين دليل که در گفتارهای متفاوت خود، روی جايگاهها و گروههای اجتماعی مختلف و سهمبری هريک از آنها، آشکارا انگشت میگذارد. ميان خود و تفکر قومی که يکپارچهگی سطحی و بیمعنا را طالباند، مرز روشنی میکشد. اين دانستنها و مرزکشيدنهای عيسا، ناشی از مطالعه است نه سواد! در صدر اسلام هم انسانهايی که سواد خواندن و نوشتن داشتند، بسيار بودند. انکار هم نمیشود کرد که مکّه شهری بود مرکز تجارت، زيارت و توريست. اما بنا به گواهی تاريخ، ديديم که از زمان پيامبر تا دورۀ خلافت عثمان، کسی گفتارهای محمد را مکتوب و مدوّن نساخت. کسی به کتاب مراجعه نکرد. يعنی ما با جامعه و مردمی روبهرو هستيم که گوشها را بر چشمها برتری میدهند. اهل مطالعه و تحقيق نيستند؛ کتاب را که اساس تفکر زندگی نوين در عصر خود بود، کنار میگذارند و دو دستی میچسبند به حديث؛ و بديهیست در چنين جامعهای، «ابوالحکم» که پدر دانش عصر خود بود، بهآنی به لقبِ «ابوالجهل» تنزل میيابد و شأنی کمتر از هر شتربانی در جامعه پيدا میکند.
شهر را با تعداد آپارتمانها و پارکها و خيابانهايی که دارد تعريف نمیکنند؛ همينطور هر کسی که در آنجا ساکن است شهروند نيست! اينجا سخن برسر فرهنگ است. سخن برسر همهی مسائلی که رابطهی ميان شهر و شهروند را قوام میبخشند. اساس اين رابطه را عناصری مانند مطالعه، آگاهی و دانش تشکيل میدهند. به زبانی ديگر، بدون اهل قلم، علم، نخبه و فرهيخته، نمیتوان تعادلی منطقی ميان شهر و شهروندی ايجاد کرد. اينها جزو بديهيات است و همه هم میدانيم. با وجود براين مشکل کجاست و چرا نمیتوانم پاسخی برای پرسش افسانهای زير بنويسم؟ آيا شما شهروندان ايرانی میدانيد که واقعن چه تفاوتی است ميان شانزده و شازده با پانزده و پابرهنه؟
شانزدهم خرداد و يادی از هوشنگ گلشيری
اما اين علاقه مفرط، گاهی مشکلزا هم میشود و ناخواسته پرسشهای اساطيری در ذهنم نقش میبندند. مثلن، چرا خدا در اولين برخورد با پيامبران، بهجز محمد، از سايرين نخواست [بطور مشخص از موسا و عيسا] که بخوانيد و قرائت کنيد؟
نکته دوم. میدانيد که مسيحیها معتقدند عيسا پسر خداست! پرسش افسانهای و تخيلی اين است: که اگر خدا مانند هر پدر آيندهنگری صاحب فرزندی بود؛ دلاش میخواست فرزندش در کدام مکان زندگی کند؟ جايی که عيسا زندگی میکرد يا در منطقهای که محل زندگی محمد بود؟ کسی که پاسخ دقيق پرسش دوم را بداند، بی هيچ نيازی به بحثهای «اُمی» بودن و ورود به اين حوزه؛ معمای پرسش اوّل، بهخودی خود آسانفهم خواهد شد.
زندگی عيسا را اگر روزآمد کنيم، او يک شهروند است. به اين دليل که در گفتارهای متفاوت خود، روی جايگاهها و گروههای اجتماعی مختلف و سهمبری هريک از آنها، آشکارا انگشت میگذارد. ميان خود و تفکر قومی که يکپارچهگی سطحی و بیمعنا را طالباند، مرز روشنی میکشد. اين دانستنها و مرزکشيدنهای عيسا، ناشی از مطالعه است نه سواد! در صدر اسلام هم انسانهايی که سواد خواندن و نوشتن داشتند، بسيار بودند. انکار هم نمیشود کرد که مکّه شهری بود مرکز تجارت، زيارت و توريست. اما بنا به گواهی تاريخ، ديديم که از زمان پيامبر تا دورۀ خلافت عثمان، کسی گفتارهای محمد را مکتوب و مدوّن نساخت. کسی به کتاب مراجعه نکرد. يعنی ما با جامعه و مردمی روبهرو هستيم که گوشها را بر چشمها برتری میدهند. اهل مطالعه و تحقيق نيستند؛ کتاب را که اساس تفکر زندگی نوين در عصر خود بود، کنار میگذارند و دو دستی میچسبند به حديث؛ و بديهیست در چنين جامعهای، «ابوالحکم» که پدر دانش عصر خود بود، بهآنی به لقبِ «ابوالجهل» تنزل میيابد و شأنی کمتر از هر شتربانی در جامعه پيدا میکند.
شهر را با تعداد آپارتمانها و پارکها و خيابانهايی که دارد تعريف نمیکنند؛ همينطور هر کسی که در آنجا ساکن است شهروند نيست! اينجا سخن برسر فرهنگ است. سخن برسر همهی مسائلی که رابطهی ميان شهر و شهروند را قوام میبخشند. اساس اين رابطه را عناصری مانند مطالعه، آگاهی و دانش تشکيل میدهند. به زبانی ديگر، بدون اهل قلم، علم، نخبه و فرهيخته، نمیتوان تعادلی منطقی ميان شهر و شهروندی ايجاد کرد. اينها جزو بديهيات است و همه هم میدانيم. با وجود براين مشکل کجاست و چرا نمیتوانم پاسخی برای پرسش افسانهای زير بنويسم؟ آيا شما شهروندان ايرانی میدانيد که واقعن چه تفاوتی است ميان شانزده و شازده با پانزده و پابرهنه؟
شانزدهم خرداد و يادی از هوشنگ گلشيری