پنجشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۹۸

ملاقات در زندانِ عادل‌آباد


(دیدار از رفیق همشهری زنده یاد حمید ارض‌پیما)






🔸 ساعت هشت صبح سوم فروردين ماه سال ۱۳۵۴ بود که وارد محوطه‌ی ورودی زندان سياسی عادل‌آباد شيراز شديم تا دوست زنده یادم جلال دانايی با برادرش مرتضی، معروف به «سيد مکانيک» ملاقات کند. سراسر محوطه پُر بود از خانواده‌های زندانيان سياسی‌ای که از گيلان، به‌ويژه از لاهيجان آمده بودند: خانواده‌های حميد ارض‌پيما، محمود محمودی، ایرج نیری، علی مظهرسرمدی، پرويز جهان‌بخش، مرتضی دانایی، بهمن رادمريخی، قوامی کلاچايی و چند خانواده ديگر که نام‌شان را بخاطر ندارم.  

🔸 با ديدن جمعیت زیاد لاهیجانی‌ها، عجیب وسوسه شدم که به چه شکلی می‌شود قاتی این جمعيت انبوهی گردید و قاچاقی وارد سالن ملاقات زندان شد و تمام بچه‌هايی را که در بالا از آنها نام بُردم و از سال‌های ۵۰ــ۱۳۴۹ به بعد که حضور و وجودشان در تحولات زندگی شهری خالی بود، ملاقات کرد. در پشتِ اين وسوسه‌ی خطرناک که اگر دستگیر می‌شدم دمار از روزگارم درمی‌آوردند؛ نوعی کنجکاوی سياسی و انگيزه ويژه‌ای نيز پنهان بودند. از بعد از شورش زندانیان سیاسی عادل‌آباد در فروردين ماه سال ۱۳۵۲؛ ملاقات‌کننده‌گان بنا به سليقه، تمايل و برداشت خود، خبرهای متناقضی مبنی بر اُفت روحيه بعضی از زندانيان سياسی زندان عادل‌آباد به سازمان فدائی گزارش می‌دادند. البته وارونه‌ی چنین گزارش‌هایی نیز کم‌و‌بیش وجود داشتند. مثلن در بارۀ افرادی مثل بهرام قبادی و ارض‌پیما و چند نفر دیگر که مدافعان و هدایت‌گران شورش درون زندان بودند، خبرهای خوب و امیدوارکننده‌ای مبنی بر نقد رفتارهای چپ‌روانه‌شان به دست سازمان می‌رسید. بر مبنای باور آن روزهایم در ۴۴ سال پیش، خوشحال بودم که این نوع خبرهای خوب [یعنی نقد رفتارها و تاکتیک‌های چپ‌روانه] که هم‌زمان داشت در درون سازمان و درون زندان و درون دانشگاه اتفاق می‌افتادند؛ در مجموع و در چشم‌انداز، می‌توانستند موجب تقویت و استحکام پای دوم [پای سیاسی] جنبش فدائیان در درون جامعه گردند. از این منظر بود که دوست داشتم به‌عنوان يک ناظر بی‌طرف وارد سالن ملاقات گردم و شاهد چگونگی برخورد زندانيان با خانواده‌ها باشم. 

🔸 تمام امیدم وابسته بود به تصمیم رئیس زندان عادل‌آباد؛ تنها مرد اختیاردارنده و توانائی که در آن لحظه می‌توانست اجازه دهد تا همه‌ی خانواده‌های لاهیجانی به اتفاق وارد سالن ملاقات گردند. در چنین صورتی، درصد احتمالی که بتوانم همراه این جمع بزرگ داخل سالن ملاقات گردم، بسیار بالا بود. تمایلی که خانواده‌ها نیز بازگویی می‌کردند. به گمانم [دقیق بخاطر ندارم] یکی از علت‌های عقب‌افتادن ساعت ملاقات، همین موضوع ملاقات دسته‌جمعی خانواده‌های لاهیجانی با زندانیان همشهری بود. البته این خواست دو سویه بود. در واقع تصمیم‌گیرندگان اصلی زندانیان لاهیجانی که در بالا از آن‌ها نام بُردم، بودند. آن‌ها تهدید کردند که اگر ملاقات دسته‌جمعی با خانواده‌ها نداشته باشند، از ملاقات با خانواده خود صرف‌نظر خواهند کرد.
🔸 در لحظه‌ای که سرگرم گفت‌وگو با اعضای خانواده محمود محمودی بودم، دَر سبز رنگ زندان باز شد و مردی از آن دَر بیرون آمد و مستقیماً به طرف جمع اعضای خانواده حمید ارض‌پیما رفت. از دوست بسیار عزیزم مسعود محمودی که هم شناخت و اطلاعات دقیقی از زندانیان و زندان‌بانان داشت و هم حافظه‌ی بسیار قوی‌ای؛ پرسیدم که این فرد رو می‌شناسی؟ گفت: "سرهنگ قهرمانی رئیس زندان است". اگرچه اولین بار او را می‌دیدم اما در باره‌اش خبرهای زیادی شنیده بودم. از آشنایی و دوستی سرهنگ قهرمانی با داماد حمید اطلاع داشتم و حالا هم آمده بود به خانواده ارض‌پیما خبر بدهد که تصمیم‌گیری در باره ملاقات دسته‌جمعی کمی دشوارست. من بی‌اطلاع از این گفت‌وگو، به سمت خانواده ارض‌پیما گام برداشتم و مهدی ارض‌پیما رفیق شب‌های پُر غصه‌ی سال‌های ۵۰ــ۱۳۴۹ را که هر شب ساواکی‌ها، یکی‌_‌دو نفر از جوانان همشهری را دستگیر می‌کردند، از پشت بغل کردم. وقتی برگشت، تعجب کرد. از آنجایی که آدم با تجربه و بسیار تیزی بود، سریع آغوش گشود و به بهانه‌ی روبوسی، آهسته زیر گوش‌ام گفت: "اینجا چه می‌کنی؟"، با تبسم گفتم آمدم ملاقات حمید و بچه‌ها! چیزی نگفت اما جا باز کرد تا به‌عنوان عضوی از خانواده مهربان ارض‌پیما، هم در کنارش بایستم و هم در تیررس نگاه سرهنگ قهرمانی که مشغول گفت‌وگو با دامادش بود. 

🔸 داماد حمید رو به سرهنگ قهرمانی کرد و گفت: "این همه راه را کوبیدیم که دیداری داشته باشیم، حالا اگر خانواده ما تنهایی وارد سالن ملاقات گردد و حمید نپذیرفت و قهرکرد چی؟" سرهنگ [به گمانم حیله‌گرانه] در پاسخ گفت: "فعلن توصیه می‌کنم بروید تو، شاید صحبت‌های شما تأثیر گذاشت!" اما اعضاء خانواده که انگاری چیزی نشنیده باشند، نه پاسخی دادند و نه قدمی برداشتند. حالا فقط سکوت بر جمع خانواده ارض‌پیما حاکم بود و حرکت چشم‌ها و نگاه‌های معنی‌دار. چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دختر دو ساله‌‌ی مهدی آقا [شاید هم یکی‌_‌دو ماه بزرگ‌تر] با صدای بلند فریاد کشید: مامان جیش! مادرش تا بجنبد، بچه رو بغل گرفتم. مهدی بدون این‌که توجه کسی را جلب کند، با هنرمندی دست همسرش را فشرد که نگران نباش می‌بَرَد. سرهنگ قهرمانی گفت می‌روی داخل، دست چپ، اوّل راهرو توالت است. هنوز دو‌_‌سه قدمی برنداشته بودم که سربازی را صدا زد و گفت توالت را نشانش بده. بعد از توالت، بچه رو دوباره بغل کردم و آمدم پشتِ در خروجی ولی، بیرون نرفتم. سعی کردم آن دخترک ناز و شیرین را که لبانش را غنچه می‌کرد و تند و تند می‌گفت مامان، مامان؛ با ناز و نوازش و غلغلک، کمی مشغول کنم که شاید آن‌ها از راه برسند. خوشبختانه طولی نکشید که خانواده ارض‌پیما وارد سالن ملاقات شدند ولی، از دیگران خبری نبود. حمید را صدا زدند. وقتی دید که افراد داخل سالن تنها خانواده او هستند؛ گفت: "من به تنهایی با کسی ملاقات نمی‌کنم!" و برگشت. ضمن برگشتن برای لحظه‌ای ایستاد و مرا که در صف آخر خانواده ایستاده بودم، نگاهی کرد و دوباره راهش را ادامه داد. خانواده ارض‌پیما با چهره‌ای غمگین و نگران، نمی‌دانستند چه بکنند. داشتند از سالن خارج می‌شدند که سرهنگ قهرمانی رسید و گفت همین‌جا باشید تا دیگر خانواده‌ها را صدا بزنم. سالن پُر از جمعیت شد و بجز پدر و خواهر سید احمدیان [عضو مجاهدین] که در ته سالن و در کنار آخرین باجه تلفن ایستاده بودند؛ مآبقی ملاقات‌کنندگان لاهیجانی بودند.  

🔸 همه‌ی زندانیان لاهیجی که برای دیدن خانواده‌های خود در پُشتِ باجه‌های تلفن قرار گرفته بودند، بدون استثناء در کل شناختی از من داشتند. این آشنایی در واقع، یکی از حُسن‌های زندگی در شهرهای کوچک بود که نیروهای چپ‌اندیش، خیلی زود شناسایی می‌شدند و ارتباط دوستانه برقرار می‌کردند. جدا از این، فرهنگ و سنت بسیار زیبایی در میان چپ‌های گیلانی وجود داشت که نه تنها احترام یک‌دیگر را نگه می‌داشتند بل‌که، تا حدودی نیز نسبت به‌هم اعتماد داشتند. یعنی بی‌اعتمادی مطلق وجود نداشت و همه در مناسبات و مبادلات درون خانوادگی چپ حضور داشتند و کتاب مبادله می‌کردند. خودم بارها از هر دو گروه طرف‌دار مبارزه چریکی، یا از گروه ستاره سُرخ و همین‌طور از اعضای حزب توده کتابی برای مطالعه گرفته‌ام. خود حمید ارض‌پیما با وجودی که می‌دانست بنا به اصطلاح آن روزها «سیاسی کار» هستم و مبارزه چریکی را برنمی‌تابم؛ هم دست‌نوشته‌ی کتاب «انقلاب در انقلاب» رژی دِبره را در اختیارم گذاشت و هم، یکی‌_‌دو بار پیرامون مبارزه مسلحانه با هم گفت‌وگو کردیم. بر اثر همین اعتمادها بود که در سال‌های ۵۰ــ۱۳۴۹ خانه‌ی بعضی از رفقا را که درصد احتمال دستگیری خودشان را در بعد از ماجرای سیاهکل بالا می‌دیدند؛ تخلیه کنم. از این مهم‌تر، کسی که زندگی حمید ارض‌پیما را دقیق دنبال کرده باشد، فهم این نکته برایش سنگین نیست که چگونه در آن سال‌ها گرایش‌های مختلف برای هم‌دیگر کانال‌های ارتباطی‌_‌سازمانی برقرار می‌کردند. این‌ها را نوشتم تا یک نکته رو پیشاپیش توضیح بدهم که گروه‌های مختلف چپ، اگرچه به لحاظ باورها و خط مشی‌ها، از یک‌دیگر جدا بودند اما، نسبت به‌هم بیگانه و دشمن نبودند. به گمانم رواج این همه دشمنی و بی‌گانگی که در درون شبکه‌های اجتماعی شاهدش هستیم، بیش‌تر متأثر از فرهنگ انقلاب عامیانه در سال ۱۳۵۷ است تا فرهنگ حزب چپی که به‌زودی باید بمناسبت ۱۰۰مین سال تولدش در ایران، آستین‌ها را بالا بزنیم.  
            
🔸 با قدم‌های آرام شروع کردم به پیمودن طول سالن ملاقات. در پُشتِ هر باجه کمی می‌ایستادم و خیره می‌شدم به مبادله‌های عاطفی در دو سوی شیشه، و لذت می‌بُردم از شنیدن واژه «بلا‌ می‌سر، بلا می‌سَری» که مادران لاهیجی بر زبان می‌آوردند و در فضای سالن می‌پیچید. ولی در دل، مقایسه می‌کردم چهره‌های شکسته همشهری‌های زندانی را با آخرین تصویری که در قبل از دستگیری از آن‌ها در حافظه داشتم.  

🔸 برای لحظه‌ای نگاه پرویز جهان‌بخش که سرگرم گفت‌وگو تلفنی با مادر خود بود، با نگاهم تلاقی کرد. با دست اشاره نمود، نزدیک‌تر رفتم و دو دقیقه‌ای با هم گپ زدیم. آنچه از پیام احوال‌پرسی او می‌توانستم بیرون بکشم، می‌گفت الان وضعیت [منظور وضعیت زندانیان زندان عادل‌آباد شیراز بود] کمی به‌تر است. گاهی راه می‌آیند مثل داستان ملاقات امروز. ولی همه نگرانند. در میانه‌ی احوال پرسی هم ناگهان کلمه نامربوطی پراند و گفت، پرسیدند! از آنجایی که آمادگی ذهنی داشتم، فهمیدم که می‌گوید از تو پرسیدند. گفتم با خبرم! و با خبر هم بودم که پرویز در تک‌نویسی‌های خود، در ارتباط با من به‌ترین و گمراه‌کننده‌ترین گزارش را نوشته بود. یعنی خلاف باور افرادی مثل محمود نادری نویسنده کتاب چریک‌های فدائی خلق که معتقدند «تک‌نويسی» یعنی «تخلیه‌ی آزادانه» و زندانی آگاهانه و با کمال میل همه‌ی اطلاعات و حرف‌هایی که در دل دارد، بر روی کاغذ می‌ریزد؟! یکبار در یادداشت «همسویی‌های ناخواسته یا هدف‌مند» [که در ستون راست وبلاگ و در بخش لینک‌ها در دست‌رس است] در این زمینه توضیح دادم. دلیل این نحوه برداشت، بی‌اطلاعی و عدم شناخت از فرهنگ تشکیلات زیرزمینی است. کسانی که وزنه‌ی سنگین بار عاطفی‌ای که در ارتباط‌های مخفی و پنهانی شکل می‌گیرند را درست لمس نکنند؛ معنای سخن‌ام را هرگز نخواهند فهمید. 

🔸 بعد از جدا شدن از پرویز، مهدی بر شانه چپم کوبید و گفت: حمید سراغ تو رو گرفت. رفتم پُشتِ باجه. حمید بعد از پاسخ گفتن به سلامم، یک جمله‌ی گیلکی لطیف و ادیبانه اما منظورداری را بر زبان آورد که حسابی به دلم نشست: "بَش‌تُـَوسَم، رَدَاگودَا پَس‌های‌تی؟" که معنی فارس‌اش می‌شود: شنیده‌ام آنچه را که رَد می‌کردی پس گرفتی؟ این پرسش حسابی غیرمنتظره بود و برای لحظه‌ای هم جا خوردم. حدسم این بود که حمید در فاصله‌ی دو دیدار اوّل و دوّم ملاقات، حتمن در بارۀ من و حضورم در آن مکان فکر کرد و در نتیجه پرسش او مربوط به گذشته‌ای است که از آن مطلع هست. گذشته‌ای که یک روز [در سال ۴۹] مؤدبانه به چشم‌های او و منوچهر بهائی‌پور که سرگرم بحث آتشین بودند، نگاه کردم و گفتم من مبارزه مسلحانه را به‌هیچ‌وجهی برنمی‌تابم، و روز دیگر [سال ۵۱] او در زندان خبردار می‌گردد که بر سر اجرای قرار سازمانی دستگیر شده‌ام. آيا آن پرسش شیرین و شاعرانه بدین معناست که حمید گذشت زمان و تغییر اوضاع و احوال را محاسبه نکرد؟ آيا او نمی‌داند که سازمان فدائی بجای بازی «ماچلوس» [بازیی که با یک پا باید بدنبال دیگران بَدوی تا یکی را با دست بزنی که بجای تو این حرکت را انجام دهد] چهار ساله، الان بر روی دو پایش ایستاده است و تلاش می‌کند تا همآهنگ با زمانه بَدوَد؟ یا برعکس، او می‌داند و می‌خواسته بدین طریق اطلاعاتی کسب کند؟

🔸 لحظه‌ای که دو ريالی‌ام کم‌و‌بیش افتاد، در پاسخ گفتم: چه می‌شود کرد حمید جان وقتی راه و مسیر زندگی زیگ‌زاگی است؟ با صدای بلند خندید و مثل کسی که قصد لودگی داشته باشد گفت: قدیمی‌ها می‌گفتند مارپیچ، نه زیگزاگی! گفتم: قدیمی‌ها منحی را جزو زاویه بحساب نمی‌آوردند و به‌همین علت در سیاست‌ورزی کوچک‌ترین انحناء و انعطافی نداشتند. دوباره خندید. یکی‌_‌دو جمله معمولی دیگر هم صحبت کردیم که جمله‌اش را درست بخاطر ندارم که از من پرسید از بچه‌ها خبر داری یا چیزی شبیه به این جمله که: حال بچه‌ها خوب است؟ که در پاسخ از واژه معنادار «معرکه» بهره گرفتم که اگر دو فردای دیگر خبر نتیجه‌ی نشست مرکزیت سازمان به گوش آن‌ها برسد که جنبش فدائی اکنون بر روی دو پای خود ایستاده است؛ او به راحتی بتواند به عمق نظر و تمایلی که داشتم پی ببرد و دریابد که میان آن نیامدن و این آمدن، دست‌کم ارتباطی‌ست و شباهتی! 

🔸 با دیگر بچه‌ها نیز با یکی بیش‌تر و با دیگری کم‌تر و در حد سلام و علیک و احوال پرسی صحبت کردم حتی با سید احمدیان [مجاهد]. ولی متأسفانه زمان ملاقات کوتاه بود و به ناچار همراه با دیگر خانواده‌ها از سالن ملاقات بیرون آمدیم. از خانواده ارض‌پیما، به‌ویژه از مهدی آقا تشکر کردم که زمینه چنین ملاقات پُر باری را برایم فراهم کردند. هر خانواده‌ای به راهی رفتند. جلال دانایی و من و دو دوست دیگر تصمیم داشتیم عصر همان روز به مقصد بندرعباس‌_‌قشم، از مسیر فسا و داراب و از جاده خاکی و سنگلاخی کوهستانی، و از زیر قلعه معروف ژاندارمری که بر سر خطرناک‌ترین گردنه قرار داشت بگذریم؛ تا به آن‌سوی کوه، به شاهراه ترانزیتی تهران‌_‌بندرعباس برسیم. در تمام طول این مسیر، صرف‌نظر از این‌که هرازگاهی آن جمله‌ی شیرین و شاعرانه‌ی گیلکی "بَش‌تُـَوسَم، رَدَاگودَا پَس‌های‌تی؟" را تکرار می‌کردم تا آن‌گونه که شایسته است حسابی در درون ذهنم جا باز کند و خوش بنشیند؛ مآبقی راه، در این اندیشه بودم که از منظر نگاه یک انسان ناظر و بی‌طرف، کُنش‌ها و واکنش‌های حمید را چگونه ارزیابی می‌کنی؟ به گمانم اگر نگاهم را تنها محدود کنم به همین موضوع ملاقات جمعی خانواده‌ها و زندانیان لاهیجی، او از خود خصوصیاتی را بروز داده بود که در مقایسه با دیگر زندانیان، هم محرک بود، هم بسیج‌کننده و هم سازمان‌دهنده. با قهرکردنش هم نشان داد که در رسیدن به هدف پی‌گیرست ولی، این ایده و تصمیم صرف‌نظر از درست یا غلط بودنش؛ بیش‌تر به وضعیت زندانیانی که محکومیت ۱۵ سال به بالا داشتند توجه داشت، نه به وضعیت و شرايط حساس افرادی مانند پرویز جهان‌بخش که شش ماه دیگر می‌خواست آزاد گردد. به باور من، اگر بشود همین ایده ملاقات جمعی را به‌طور سطحی با شورش فروردین سال ۵۲ مقایسه کرد، می‌بینیم مخرج مشترک هر دو تصمیم، یکی است: بی‌توجهی به وضعیت زندانیانی که محکومیت کوتاه‌مدت داشتند! از این منظر وجود چنین مشابهتی برایم پرسش برانگیز بود: آیا حمید واقعن رفتارهای چپ‌روانه‌ی گذشته خود را به زیر ذره‌بین انتقاد گرفته بود؟ این پرسش در آن روز بدین علت اهمیت داشت که بدانیم برای یک شورشگر، شورش در هر شرایط زمانی یک اصل مهمی است و هیچ شورشگری، حاضر نیست تا این اصل را زیر پا نهد. وقتی می‌گوئیم شورشگری از رفتار چپ‌روانه‌ی خود انتقاد کرد، دست‌کم چنین استنباط می‌کنیم که انتقادکننده پذیرفت که رفتارش منطبق بر سه عنصر مهم زمانه و زندگی و بقاء نبوده است.  
         
🔸 تقریبن چهار سال بعد از این ماجرا، در شب‌هنگام روزی که رفقای پیش‌کسوت و دوست‌داشتنی‌مان مش ابول [ابوالقاسم] طاهرپرور، ایرج نیری، حمید ارض‌پیما و حسن گلشاهی وارد لاهیجان شده بودند، به خانه حمید رفتم. اتاق پُر از جمعیت بود و من همانجا دَم در کنار حمید نشستم. وقتی فرصتی پیش آمد پیچ‌پیچ‌کنان گفتم امروز که مش ابول داشت اعلامیه‌ی توضیحی در ارتباط با معنای آرم سازمان فدائی را می‌خواند، هیچ به چشم‌خندها و درخشندگی شیطنت‌آمیز چشم‌های جوانان شهر _‌که چندتایی هم در این اتاق نشسته‌اند‌_ دقت کردی؟ گفت چطور؟ گفتم اکثریت آنان مشی مسلحانه را نقد و رد می‌کنند. در این هفت سالی که از لاهیجان به دور بودی، زمانه و زندگی واقعن تغییر کرده‌اند. همه‌ی آن جوانان به فدائیان احترام می‌گذارند ولی، کسی راه آنان را دنبال نمی‌کند و نخواهد کرد!