شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

پايان عصر آقازاده‌ها

ديروز
ديروز سال‌روز تولد مردی بود که نام او در تاريخ به‌عنوان مسيح و فرزند خدا ثبت گرديد. مردی که به نماد مدارايی، شکيبايی و نخستين پيام‌رسان به جامعه شهری شهره شد، و با پيام‌های صلح‌جويانه خويش، توانست جان تازه‌ای را در کالبد شهرنشينان روزگار خود به‌دمد. اگرچه عمر زندگی اجتماعی مسيح بسيار کوتاه مدت بود و به فرجامی غم‌انگيز منتهی گرديد اما، در همان مدت کوتاه همواره تلاش نمود تا سهم دين و دولت را که مربوط به دو حوزۀ مختلف شخصی و اجتماعی بودند، از هم‌ديگر جدا کند و ساخت نوينی را در جامعه بنيان نهد.
مسيح بعد از مرگ ناگهان فرزند خدا شد! البته نه به اين دليل عاميانه‌ای که خدا نطفۀ خويش را در شکم دختر باکره‌ای گذاشته باشد. بل‌که به اين دليل ساده که او در جهان عشيره‌ای و مردسالار آن روز، هويتی استثنايی داشت: عيسای مريم! نخستين خانم‌زاده‌ تاريخ که آمده بود تا با آقازاده‌ها برابر و هم‌طراز گردد. پديده عجيب و بی‌سابقه‌ای که خلاف عادت‌ها و باورهای عمومی بود و ناسازگار با فرهنگ قبيله‌ای. و ناگفته روشن است که هضم و پذيرش چنين اتفاقی برای آن بخش از مردم چادرنشينی که خارج از شهرها و در دوردست‌ها زندگی می‌کردند، واقعاً مشکل بود و باورنکردنی.
هر يک از داستان‌های تاريخی، يک رمز و يا يک محتوای کليدی دارد که اگر به‌طور همه‌جانبه‌ای کشف و فهم شوند، بسيار آموزنده و راهنما خواهند بود. ولی از سوی ديگر و بموازات آن، واقعيت انکارناپذير ديگری به ما می‌گويد که محتويات تاريخی را خيلی آسان می‌توان جعل و تحريف کرد. چنين واقعيتی را دست‌کم بخشی از ايرانيان خوب می‌فهمند چون در سی سال گذشته، شاهد بسياری از وارونه‌گويی‌های تاريخی در درون کشور خود بودند و هستند. با اين وجود، استثنائات تاريخی را به‌سادگی نمی‌شود جعل و تحريف کرد. زيرا که بديل يک استثناء تاريخی، فقط می‌تواند يک جعل استثنايی باشد. براساس چنين اجباری بود که آقازاده‌های دوران مسيح، در دفاع از شأن و موقعيت خود در جامعه، آستين‌ها را بالا کشيدند، هم‌فکری و مشاوره کردند تا هويتی تازه برای عيسای مريم جعل کنند. هويتی که عيسا را در جامعه‌ی قبيله‌ای و در بين مردم عامی آقازاده معرفی می‌کند: فرزند خدا!

فردا
بعد از گذشته دو هزار سال از اين ماجرا، دو آقازاده، دو تن از فرزندان عبدالکريم حائری، يعنی پسر و پسرخوانده‌اش خمينی، در محضر آقای بروجردی که روحانی‌ای بود سنت‌گرا، حاضر شدند تا برخلاف رأی و منش پدر واقعی و معنوی‌شان، چرخه روزگار را وارونه بچرخانند. از آن‌جايی‌که نمی‌شود تاريخ را به‌عقب برگرداند و خدايی را که بخاطر اقامت و زندگی فرزندش عيسا در شهر، قرن‌هاست که زمينی و شهری شده بود، دوباره به جامعه قبيله‌ای فرستاد؛ اين دو آقازاده تصميم گرفتند تا مراجع را جانشين خدا سازند. آنان مدعی بودند که جدا نمودن سهم دين از سهم دولت، خلاف سنت پيامبران است و بر همين اساس می‌خواستند مراجع وارد ميدان سياست گردند و بنام دين و بالابردن سهم دين در جامعه، نه تنها سهم دولت، بل‌که اصل و مضمون وجودی دولت [و به تبع آن موجوديت واقعی ملت] را ماليده و نابود کنند.
واکنش آن روز آقای بروجردی سکوت معنادار و مخالفت‌گونه‌ای بود اما بعدها در ميان جمع کوچک‌تری گفت تجربه نشان داده است که به آقازاده‌ها نمی‌توان اعتماد کرد. گرچه منظور واقعی آقای بروجردی به‌طور سر بسته تأکيد بر نوع رفتار و شيوه برخورد روحانی‌زاده‌ها در زندگی اجتماعی و مذهبی بودند ولی، مضمون واقعی اين سخن را اگر کسی بخواهد کمی انکشاف دهد، در فرجام به سرزمينی خواهد رسيد که نام آن کربلاست. سرزمينی که مرکز جنگ دو آقازاده بود: حسين بن علی و يزيد بن معاويه!

امروز
در کتاب «زبور» آمده است که هر روز خدا برابرست با هزار سال. اگر خدا آينده‌نگر بود، نيم‌ساعت [=٢٠ سال]، فقط نيم‌ساعت بی‌مقدار بر عمر خمينی می‌افزود تا با چشم‌های خود می‌ديد انتخاب امروز خانم‌های جوان را که چگونه عليه فرهنگ آقازاده‌پرور، بپاخاسته‌اند. با گوش‌های خود می‌شنيد ندای «ندا»های جوان را در سرزمين ولايت، که چگونه «ولی» و «فقيه» و ديگر «ولايت‌محوران» را يک‌جا مخاطب قرار داده بودند: «تجاوز، جنايت، مرگ براين ولايت!».

__________________________________

شنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۸

چراغ سبز وزارت اطلاعات به جنبشِ سبز

جنبش سبز با وجودی که عمر کوتاهی دارد اما به‌دليل توان‌مندی‌ها و خصلت ملی خود، توانست تأثير روانی شگرفی بر روی کليه ارگان‌ها و نهادهای دولتی‌ـ‌حکومتی بگذارد و در ميان آنان شکافی ايجاد کند.
پديده تأثيرگذاری دقيقاً يکی از مهم‌ترين موضوع‌هايی است که پيش از اين در کشورهای مختلف جهان و در شرايط‌های متفاوتی تجربه شده‌اند. جنبش‌های اجتماعی بمحض آن‌که جاپای‌شان تا حدودی در درون جامعه سفت و محکم می‌گردند و جهتی رو به اعتلاء را نمايش می‌دهند، به‌صورت شگفت‌آوری در درون نهادهای دولتی‌ـ‌حکومتی شکاف ايجاد می‌کنند. چنين شکافی را يک‌بار در سال ١٣٥٧ و در دورۀ اعتلای انقلاب از نزديک ديديم که چگونه شکاف موجود در درون نهادهای دولتی و ارگان‌های نظامی موجب تسريع سقوط حکومت سلطنتی گرديد.
می‌دانيم حکومت اسلامی دارای ويژه‌گی‌هايی‌ست که به هيچ‌وجهی نمی‌شود آن را با دورۀ رژيم پيشين مقايسه کرد و برابر گرفت. يکی از اين ويژه‌گی‌ها وحدت کلامی و رفتاری طبقه حاکم [اعم از اصول‌گرا، اصلاح‌گرا و غيره] بود که به‌رغم وجود اختلاف‌های خُرد و کلان درونی، در برخورد با جامعه، هموارۀ مرزبندی آشکاری ميان «خود» و جامعه و مردم می‌کشيدند. اين ويژه‌گی اگر در دو‌ـ‌سه سال نُخست بعد از انقلاب و در برخورد با اپوزيسيون نقطه قوت به حساب می‌آمد، در تقابل با جنبش ملی، فاقد کارايی پيشين است. در گذشته، هر يک از افراد «خودی» می‌توانستند سرکوب اپوزيسيون را در چارچوب دفاع از امنيت ملی توجيه کنند ولی مقاومت امروزشان در برابر جنبش ملی، معنای حقوقی‌ـ‌اجتماعی مشخصی دارد و چه بسا عواقبی نامشخص. خودی‌های آينده‌نگر که سهم و نقشی در ارتکاب جنايت‌های سی سال گذشته نداشتند، ناگزيرند از اين قانون‌مندی تبعيت کنند!
چنين انتظاری به‌هيچ‌وجهی ذهنی و غير منتظره نيست. همان‌گونه که تجربه کشورهای اروپای شرقی درگير با نظام‌های سياسی توتاليتر نشان می‌دهند، ميان سطح اوج‌گيری و گسترش جنبش ملی از يک‌سو، و تعميق‌يافتن ترديدها در ميان نيروهای وابسته به حکومت که می‌خواهند در تقابل با جنبش ملی قرار بگيرند از سوی ديگر؛ هميشه تناسب مستقيمی وجود داشتند و دارند. و مهم‌تر، همين عامل خود مستوجب سرعت فوق‌العاد و تصاعدی‌شدن سطح تأثيرگذاری‌ها بر ارگان‌ها و نهادهای دولتی خواهند بود. بی‌سبب نيست که بخشی از کارکنان وزارت کشور در فردای بعد از اعلام نتايج انتخابات، آمار واقعی آرای مردم را در جامعه منتشر می‌کنند؛ يا بخشی از صورت‌جلسه شورای امنيت ملی، در ميان معترضان دست‌به‌دست می‌گردد و يا سايت‌های متعلق به بعضی از اصول‌گرايان مشمول فيلترينگ می‌گردند و غيره.
اما جوهر سخن بيان اين نکته است: همان‌گونه که انقلاب اسلامی سال ١٣٥٧ جهانيان را شگفت‌زده کرد، سقوط آن نيز موجب شگفتی مردم جهان خواهد شد. در واقع علائم اين شگفتی از هم‌اکنون ظاهر گرديد و نشان می‌دهد که ما به‌گونه‌ای شاهد جنگ تمدن‌ها در ايران هستيم، که چگونه نيروهای متجدد، متخصص و فرهيخته، عليه تحقيرهايی که نيروهای متحجر در جامعه اعمال می‌کنند بپاخاسته‌اند. يک‌صدايی عليه نظام عوام‌فريب بقدری رساست که افرادی مانند رفسنجانی را نيز وادار نمود تا به رهبری هشدار بدهد که در پس جنبش سبز، بيش از سه ميليون دانشجو، استاد دانشگاه‌ها و ديگر نيروهای فرهيخته جامعه قرار گرفته‌اند. ولی شگفتی اين‌جاست که آن يک‌صدايی عليه تحجر و نيروهای متحجر را ديگر نمی‌شود محدود کرد به خيابان‌ها و دانشگاه‌ها. اکنون چنين صدايی اگرچه ضعيف‌تر، اما بسيار ظريف و کاراتر در درون اتاق فکر وزارت اطلاعات نيز قابل شنيدن هستند.
آن‌هايی که سياست‌ها و واکنش‌های وزارت اطلاعات را دنبال می‌کنند، به اين حقيقت هم واقف‌اند که از فردای تأسيس وزارت‌خانه، اختلاف و شکاف ميان دو بخش مختلف «اطلاعات» و «ضداطلاعات» با بخش «امنيتی» آن شکل گرفت و در مقاطعی نيز علنی گرديد. اما هم‌زمان با اوج‌گيری جنبش سبز، بخش امنيتی تلاش می‌کند تا مُهر و نشان خود را برپيشانی آن وزارت‌خانه بکوبد. در رأس آن وزيری را می‌نشانند که اگر ما با يک سيستم آزادی طرف بوديم، هيچ شهردار منتخبی حاضر نخواهد شد تا جناب مصلحی را [البته با عرض پوزش] به‌عنوان انتخابی موقت و آزمايشی، به سرپرستی نظافت توالت‌های شهرداری به‌گمارد. چنين شخصيتی را در رأس وزارت‌خانه‌ای می‌گذارند که اگر بخش امنيتی آن را کنار بگذاريم، مآبقی مرکز تراکم نيروهای متخصصی است که اکثريت قريب به اتفاق‌شان، با انگيزه‌های حفظ و دفاع از امنيت ملی، وارد چنين سيستمی شده‌اند.
حال پرسش اين است ساده‌ترين واکنش نيروهايی که در اتاق فکر وزارت اطلاعات گرد آمده‌اند و کارشان تحليل داده‌ها و نظرسنجی‌ها است، در برخورد با وزيری که دال را از ذال نمی‌تواند تفکيک کند و تشخيص دهد، چه می‌تواند باشد؟ ناگفته روشن است: وادار کردن وزير به بيان واقعيت‌ها. مصلحی در سخنرانی همايش «واکاوی ريشه‌های فتنه پس از انتخابات»، که متن آن را اتاق فکر وزارت اطلاعات تهيه کرده بود، با زبان خود اقرار می‌کند که جنبش سبز، يک جنبش ملی است که از يک‌سو بستر اتحاد را ميان نيروهای داخل و خارج مهيا نموده اما از سوی‌ديگر، ميان ارگان‌ها و نيروهای وفادار به رهبری، شکاف و جدايی ايجاد کرد. شکافی که وزير اطلاعات آن را با جنگ صفين، جنگی که شيعيان به پايان تراژيک آن کاملاً واقف‌اند؛ مقايسه می‌کند.
مصلحی در آن سخنرانی می‌گويد: «چيزی که اين جريان دنبال می‌کند، با اخبار و اطلاعاتی که از درون تيم‌های مختلفی که تحت امر سران فتنه بودند به دست آمده، [جنبش سبز يک] جنبش جديد اجتماعی است، با اين رويکرد که در حاکميت و نظام تغيير اساسی به وجود آورد». وی می‌گويد جنبش سبز «هدف‌محور» و ايدئولوژيک نيست و به همين دليل «در اين مجموعه هر هويت و مرام و مسلکی وجود دارد؛ از منافقين گرفته تا تروريست‌ها، فمنيست‌ها، ايران‌گراها، ملی‌گراها، مارکسيست‌ها و غيره؛ همه را می‌بينيم». اما به‌رغم چنين تکثری در عقايد، جنبش سبز در عمل نشان داد که در برابر نظام اسلامی و ولی فقيه، جنبشی است «غيرمنعطف و متعصب» زيرا «در اين جنبش هر کس بر اساس خصومتی که با نظام دارد، وارد می‌شود و شرکت می‌کند و مطالباتش از امور شخصی تا امور حاکميتی را شامل می‌شود».
وجداناً وزير اطلاعات تعريف شفافی از جنبش سبز ارائه داد اما، اين احتمال [صددرصد] وجود دارد که بعضی‌ها بگويند چنين شفافيتی نشانۀ توطئه جديدی است عليه ميرحسين موسوی. اين سخنرانی بدنبال پاره کردن عکس خمينی فقط يک معنا می‌تواند داشته باشد و آن وادار کردن موسوی به سکوت و عقب‌نشينی است.
وزارت اطلاعات به‌ويژه بخش امنيتی آن که وظيفه‌اش دستگيری، بازجويی و تنظيم پرونده برای باصطلاح مجرمان سياسی است، کارنامه روشنی دارد. ميرحسين موسوی نيز به دليل موقعيت پيشين خود، بيشترين شناخت و اطلاعات را نسبت به آن‌ها دارد و اگر بخواهد در خلوت سفره دل را در برابر چشم دوستان و نزديکان خود پهن کند، به‌احتمال زيادی خواهد گفت که آنان مترصد فرصت مناسبی هستند تا روزی او را از سر راه بردارند. مهم‌ترين عاملی که مانع از اجرای چنين توطئه‌ای می‌گردد، حمايت بی‌دريغ مردمی است که به نقل از وزير اطلاعات، دارای هويت و مرام و مسلک گوناگونی هستند. حمايت مردم نيز از موسوی شرطی است. مردم با شعار «استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی» در خيابان‌ها، ميرحسين موسوی را مخاطب قرار می‌دهند که ما با تو همراهيم تا آن لحظه‌ای که به عنوان اولين رئيس جمهور جمهوری ايرانی انتخاب بشوی! نيروهای متمرکز در اتاق فکر وزارت اطلاعات که تمامی لحظه‌های حرکت جنبش سبز را زير نظر دارند، اين نوع تمايل‌ها و شرط‌های عمومی را خوب می‌فهمند. همين‌طور ذهنيت رويايی موسوی را نيز خوب می‌شناسند. ذهنيتی که تغيير زمانه را آن‌گونه که بايسته است درک و لمس نکرد و فکر می‌کند که هنوز «دانشجویان به امام عشق می‌ورزند و حاضرند برای آرمان‌های امام جان فشانی کنند». از طرف ديگر، ايست ذهنيت‌های رويايی در مقابله با واقعيت‌ها، موضوعی است بديهی و تجربه شده. در نتيجه نويسندگان سخنرانی وزير اطلاعات می‌خواستند چراغ سبزی به موسوی نشان بدهند که ادامه مقاومت‌اش نتيجه‌بخش است. چه منافعی آنان را وادار به چنين کاری نمود؟ همان منافعی که رفسنجانی را وادار ساخت تا دَم از تمايل و حقوق مردم بزند. شايد عقلای درون حاکميت به اين نتيجه رسيده باشند که با مقاومت موسوی، ممکنست نه گل بسوزد و نه گلاب. شايد!

__________________________________

شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۸

پديده‌ی احمدی‌نژاد


جمهوری اسلامی و داستان مرد پیر و دریا

محمدرضا نیکفر

*******
آیا در ایران کودتا شده است؟
اگر نه، پس ماجرا چیست؟
یک چهره‌ی کلیدی ماجرا احمدی‌نژاد است. او چه پدیده‌ای است؟
و پرسش دیگر اینکه: سیر رویدادها چه منطقی دارد؟
چه اتفاقی افتاده است؟
می‌گویند "کودتا" شده است؛ ولی مگر کودتا حادثه‌ای خارق عادت در عرصه‌ی قدرت نیست؟ آیا چیزی رخ داده که خلاف نظم عادی امور باشد؟
اگر به میرحسین موسوی اذن تشکیل کابینه را می‌دادند، باز جهشی کیفی در امور پدید نمی‌آید. کابینه را در جایی مستقر می‌کردند که فاصله‌ی بیشتری از گرانیگاه قدرت داشته باشد، همان کاری که در زمان محمد خاتمی کردند. باز هم امیدها را به یأس تبدیل می‌کردند، اما در یک فاصله‌ی زمانی طولانی‌تر.
این بار ولی زمان فشرده شد. به مردم حتّا یک شب هم فرصت انتظار ندادند. درهای شعبه‌های رأی‌گیری بسته نشده بود که گفتند احمدی‌نژاد بُرده است. جنبش پس از ۲۲ خرداد، واکنشی بود به این زمان کوتاه شده، به این آب سردی که روی بخش‌های بزرگی از مردم ریختند. پیشتر، بدنها گرم شده بود. چند هفته بود که توده‌ای‌بزرگ به تغییر امید بسته بودند و کاملاً مطمئن بودند که تغییری رخ خواهد داد و چون رخ نداد، شگفت‌زده شدند و فریاد برکشیدند.
جنبش پس از ۲۲ خرداد را جنبش پیش از ۲۲ خرداد برانگیخت. توجه به این نکته‌ی ساده برای تعیین خصلت جنبش بسیار مهم است. شامگاه ۲۲ خرداد چرخشگاه بود. چرخشی که صورت گرفت، از امید به خشم بود، از انتظار به ناکامی بود. بخش بزرگی از مردم، به‌ویژه طبقه‌ی متوسط شهری، به انتخابات امید بسته بود؛ تصور می‌کرد این شانس وجود دارد که سیستم، تعاملی سازنده با این طبقه را بیاغازد؛ تصور می‌کرد شانسی وجود دارد برای آنکه احمدی‌نژاد پس رانده شود، احمدی‌نژاد به عنوان نماینده‌ی سیاستی که با عوام‌گرایی‌اش، با زهد ریایی‌اش، با شیوه‌ی مدیریت چکشی ویران‌گرش وجود و شعور مدنی را می‌آزارد.
میان طبقات اجتماعی دیوار نکشیده‌اند. وقتی در اینجا از طبقه سخن می‌گوییم با نظر به افقی است که ویژه‌ی یک شأن اجتماعی است و سنخ‌نمای سنخی خاص در یک دوره است. در برابر جمهوری اسلامی و شخص احمدی‌نژاد مجموعه‌ای از مخالفت‌ها شده است و می‌شود. آن مخالفت‌هایی بیشترین بازتاب را یافت، تکرار شد و پژواک ایجاد کرد که در افقِ بیانی طبقه‌ی متوسط شهری ایران می‌گنجد. در اینجا منظور به‌طور مشخص قشرهای میان‌حال شهرهای بزرگ، بویژه زنان و مردان جوان، تحصیل‌کردگان و متخصصان است، کسانی که منش دستگاه، برنامه‌های اقتصادی و اجتماعی آن، نحوه‌ی کادرگزینی آن، فرهنگ و سلیقه وزیبایی‌شناسی آن به پس راندن و خرد کردن آنان گرایش دارد. احمدی‌نژاد، که از روز نخست پست و زمخت قلمدادش کردند، در چشم آنان آدم کوچکی است که آمده است تا آنان را کوچک کند. این مقاومت در برابر کوچک شدن، جنبش ضد آن آدم کوچک را برانگیخت.
سنخ‌نما برای افق فکر بدیل، که ویژه‌ی جنبش کارگری است، نقد از زاویه‌ی کوچک کردن نیست. منطق فکر، حفظ بزرگی و نجابت ذاتی‌ای نیست که کسی خدشه‌دارش می‌کند، بلکه زدن زیر مناسباتی است که کسی می‌خواهد در آن بزرگ باشد، بزرگ بماند و درست در چارچوب آن کسی می‌آید تا حقارت ایجاد کند.
در جنبش اخیر کسی از گردانندگان بر آن نبود که زیر مناسبات بزند. همه در چارچوب بودند، همه قانونی رفتار می‌کردند. کل برنامه‌هایی که دادند، نه خروج از چارچوب قانونی موجود، بلکه بازگشت به قانون بود. در برنامه‌ها وجهِ صوری قانون برجسته می‌شد؛ و قانون هر چه صوری‌تر باشد، انسان‌ها در برابر آن، برابرتر می‌شوند. کسی اعتراض نداشت که انسان‌های نابرابر در برابر قانون‌های ظاهراً برابربین نشانده می‌شوند و باز نتیجه‌ای که حاصل می‌شود، نابرابری است. اما قانون‌های حکومت اسلامی، برابربینی ظاهری نظام‌های دیگر را ندارند و بر تبعیضِ دینی و جنسی استوارند. اساس این آپارتاید مورد انتقاد چهره‌های اصلی جنبش ۲۲ خرداد نبود و نیست.
جنبش در برابر پوپولیسم فاشیستی، که با شعار عدالت به میدان می‌آید، چیزی از خود عرضه نکرد. پای تقسیم پول نفت به وسط آمد، اما مخاطبِ طرح، توده‌‌ی بی‌شکلی بود که رژیم به آن دسترسی بیشتری دارد. جنبش، مهمتر از همه، به موضوع بیکاری توده‌ای نپرداخت و به انبوهی از خواسته‌های صنفی بی‌اعتنا ماند. اگر پلاتفرمی برای طرح خواسته‌های صنفی (از جمله خواسته‌های کارگران کارخانه‌های ورشکسته‌ی دولتی، کارگران پیمانی، معلمان و پرستاران) ایجاد می‌کرد و خواست سیاسی و خواست صنفی را به هم پیوند می‌زد، نیروی اجتماعی بیشتری می‌یافت، شاید چنان بیشتر که رژیم را به عقب‌نشینی‌هایی اساسی وا می‌داشت.
حرکت، یکباره پدید نیامد و گسترده و پرشتاب نشد. جنبش جنبایی خود را داشت و رهبران را هم با خود برد. دموکراتیسم آن مدام رشد کرد و جامعه به یکبار این حس را کرد که می‌تواند آنچه را در سینه نهان کرده، برون ریزد. فرصت کم بود، وگرنه بسیاری عقده‌ها گشوده می‌شدند. مردم خودآگاهی دیگری به دست آوردند، حتّا آنانی که از احمدی‌نژاد پشتیبانی کردند. در آنان نیز انتظارهایی برانگیخته شده که برآورده شدن همان‌ها رژیم را بحران‌زده می‌کند و اگر برآورده نشوند، که نمی‌شوند، سرخوردگی‌هایی جدی در پی می‌آورند.
احمدی‌نژاد، محافظه‌کار نیست. او در مناظره‌ها، که جدل‌هایی میان "خودی‌ها" بودند، برای عدالت‌خواهی‌اش و مبارزه‌اش با فساد به مانع‌هایی در درون خود نظام اشاره کرد. اکنون او رئیس است و باید این مانع‌ها را کنار زند. این کار تنها با بحران‌آفرینی ممکن است. مراجع سنتی در درون نظام بر سر او توافق نداشتند. جنبش که پیش می‌رود، احمدی‌نژاد هم به نوعی می‌دود و این دویدن، انرژی‌ای از دستگاه می‌گیرد، که بنیه‌اش را به تحلیل می‌برد. پس از خمینی، احمد‌ی‌نژاد انقلابی‌ترین چهره‌ای است که نظام اسلامی به خود دیده. او چه پدیده‌ای است؟ آنچه در تحلیل‌های انتقادی درباره‌ی او، خود شایسته‌ی انتقاد است، معرفی او به عنوان پدیده‌ای غریب است، معرفی او به عنوان کسی است که پنداری برازنده‌ی ایرانیت نیست. او اما جلوه‌ای از همین ایرانیت ماست.

پدیده‌ی احمدی‌نژاد
احمدی‌نژاد پدیده‌ی غریب و همهنگام آشنایی است. رفتار او در چشم بسیار کسان یادآور برخورد خشن و توهین‌آمیز یک جوانکِ بسیجیِ تفنگ به دست در برابر شهروندان محترمی است که چنان تحقیر می‌شوند که دیگر جهان را نمی‌فهمند. شأن اجتماعی‌شان، ارج فرهنگی‌شان و منش و سلیقه‌ی‌شان لگدکوب می‌شود، به زندگی خصوصی‌شان تجاوز می‌شود، و دستگاه تبلیغاتی مدام از در و دیوار جار می‌زند که باید شکرگزار باشند که در کشورشان این "معجزه‌ی هزاره‌ی سوم" رخ داده است. احمدی‌نژاد حاشیه را بسیج می‌کند تا مرکز قدرت را تقویت کند، مردم مستمند را به دنبال ماشین خود می‌دواند و آنان می‌دوند، در حالی که به عابران دیگر تنه می‌زنند و هیاهو و گرد و خاک می‌کنند. محمود احمدی‌نژاد از تبار آن سلاطینی است که مدام در حال جهاد بوده‌اند. او خزانه‌ی مرکز را تهی می‌کند، تا سرحدات را نه آباد، بلکه از نو تصرف کند و به حلقه‌ی ارادت درآورد. او مهندس نظام است، اما نه از آن مهندسانی که در ابتدای حکومت اسلامی در خدمت ملاها درآمدند تا سازندگی کنند و معجزه‌ی پیوند ایمان و تکنیک را به نمایش بگذارند. در ابتدا تکنیک در خدمت ایمان بود. در مورد احمدی‌نژاد، ایمان خود امری تکنیکی است. او رمالی است که دکتر-مهندس شده است. در ذهن او جن و اتم، معجزه و سانتریفوژ، معراج و موشک در کنار هم ردیف شده‌اند. احمدی‌نژاد به همه درس می‌دهد. او ختم روزگار است. در مجلس آخوندی هم درس دین می‌دهد. پیش لوطی هم عنتربازی می‌کند.
احمدی‌نژاد ترکیبی از رذالت و ساده‌لوحی است. او مجموعه‌ای از بدترین خصلت‌های فرهنگی ما را در خود جمع کرده، به این جهت بسی خودمانی جلوه می‌کند: دروغ می‌گوید و ای بسا صادقانه. غلو می‌کند، زرنگ است و تصور می‌کند هر جا کم آوردی، می‌توانی از زرنگی‌ات مایه بگذاری و جبران کنی. در وجود همه‌ی ما قدری احمدی‌نژاد وجود دارد و درست این آن بخشی است که وقتی با آزردگی از عقب‌ماند‌گی‌مان حرف می‌زنیم، از آن ابراز نفرت می‌کنیم. اما آن هنگام نیز که لاف می‌زنیم و خودشیفته‌ایم، باز این وجه احمدی‌نژادی وجود ماست که نمود می‌یابد. احمدی‌نژاد تحقیر شد‌ه‌ای است که خود تحقیر می‌کند. سرشار از نفرت است، اما کرامت دارد. به موضوع نفرتش که می‌نگرد، می‌پندارد مبعوث شده است تا او را از ضلالت نجات دهد.
احمدی‌نژاد نماینده‌ی سنتی است جهش‌کرده به مدرنیت. او مظهر عقب‌ماندگی مدرن ما و مدرنیت عقب‌مانده‌ی ماست. او اعلام ورشکستگی فرهنگ است.
احمدی‌نژاد نشان فقدان جدیت ماست. آن زمان که در قم گفت، هاله‌ی نور او را دربرگرفته، حق بود که حجج اسلام این حجت را جدی گیرند، عمامه بر زمین کوبند، سینه چاک کنند و لباس بر تن او بردرند تا تکه‌ای به قصد تبرک به چنگ آورند. آن زمان که از دستیابی به انرژی هسته‌ای در آشپزخانه سخن گفت، حق بود مدرسه‌ها و دانشگاه‌ها تعطیل می‌شدند، حق بود بر سردر آموزش و پرورش می‌نوشتند "این خراب‌شده تا اطلاع ثانوی تعطیل است" و آموزگاران از شرم رو نهان می‌کردند.
احمدی‌نژاد از ماست. طرفداران او نیز همولایتی‌های ما هستند. میان احمدی‌نژاد با گروهی از رهبران اپوزیسیون فرق چندانی نیست. در روشنفکری ایرانی هم نوعی احمدی‌نژادیسم وجود دارد، آنجایی که یاوه می‌گوید و در عین غیر جدی بودن، سخت جدی می‌شود. در وجود چپ افراطی ایران، از دیرباز احمدی‌نژادی رخنه کرده است منهای مذهب، یا با مذهبی که گفتار و مناسک دیگری دارد. سرهنگهای لوس‌آنجلس همگی مقداری احمدی‌نژاد در درون خود دارند. احمدی‌نژاد رضاشاهی است با تعصب مذهبی، البته رضاشاهی در اوایل کارش.
احمدی‌نژاد نشان‌دهنده‌ی جنبه‌ی "مردمی" جمهوری اسلامی است، جنبه‌ای که اکثر منتقدان آن نمی‌بینند، زیرا هنوز از انتقاد از دولت به انتقاد از جامعه نرسیده‌اند و از همدستی‌ها و همسویی‌های دولت و جامعه غافل‌اند. اکنون همه چیز با تقلب و کودتا توضیح داده می‌شود. تقلبی صورت گرفته، که ابعاد آن را نمی‌دانیم. برای اینکه نیروی پوپولیسم فاشیستی دینی را نادیده نگیریم، لازم است همه‌ی تحلیل‌ها را بر تقلب و کودتا بنا نکنیم. رأی احمدی‌نژاد یک میلیون هم باشد، بایستی ریشه‌ی اجتماعی فاشیسم دینی را جدی بگیریم.

موقعیت نیروها
احمدی‌نژاد به هر حال، با هر میزان رأیی که داشت، برنده اعلام شد. معلوم بود که سیستم از او حمایت می‌کند. او کاری می‌کند که دستگاه کارکرد واقعی‌اش را داشته باشد؛ و دستگاه در او کارگزار معتمد خود را می‌بیند. به درستی گفته‌اند که رهبر در دوره‌ی او به رهبری واقعی تبدیل شد. اطرافیان ولی فقیه هر چه صغیرتر باشند، او ولی‌تر است. ولایت پیشوا و صغارت خاص رئیس جمهور در و تخته را به هم جور می‌کند. نظامیان در شیوه‌ی کنونی تنظیم امور، نظم بهینه را می‌بینند. آنان راضی‌اند. خدمه و حشمه نیز عزت و مقام خود را محفوظ می‌بینند.
شاید می‌پندارند که بقیه‌ی مسائل را می‌توانند با زور و پول حل کنند. مخالفان را سرکوب می‌کنند، به منتقدان دایره‌ی قدرت عتاب می‌کنند که زیاده‌روی نکنند و به جهاد نفس بپردازند. روحانیت هم که در ماجرای اخیر خوب امتحان خود را پس داد. دو سه نفر اعتراض کردند، بقیه دم برنیاوردند. به ولی نعمت خود پشت نکردند. از دینشان جز این برنمی‌آید، و این گونه، هم دینشان را دارند، هم دنیایشان را. به مردم هم که وعده‌ی غنی‌سازی همه‌جانبه را می‌دهند، غنی‌سازی ولایات را، غنی‌سازی فقرا را، غنی‌سازی اورانیوم را.
در دوره‌ی اول ریاست احمدی‌نژاد، بالا رفتن بهای نفت، مانع از آن شد که ورشکستگی اقتصادی آشکار شود. در دوره‌ی جدید، ممکن است از این معجزه‌ها رخ ندهد و پوپولیسم غنی‌سازی به غنی‌سازی اورانیوم محدود شود. هر چه رژیم خود را بیشتر در معرض تهدید بیند، به اورانیوم علاقه‌ی بیشتری پیدا می‌کند. می‌گویند پیشوا در باره‌ی شکست و سقوط صدام حسین به یک جمع‌بست اتمی رسیده است. با شناختی که از او داریم، جور درمی‌آید که گفته باشد، اگر صدام حسین واقعاً بمب اتمی داشت، "دشمن" نمی‌توانست او را براندازد.
کل ایدئولوژی رژیم اینک در "غنی‌سازی" خلاصه شده است. شوونیسم، بلاهت، تروریسم دینی و تصدق دینی بر "مستضعفان" همه در "غنی‌سازی" جمع شده‌اند. "غنی‌سازی" چاره‌ی استضعاف است و مقابل استکبار. رژیم می‌خواهد ایمان ما، کیسه‌ی ما و زرادخانه‌ی ما را غنی کند. باید با آن با برنامه‌ای برای آزادی، عدالت، صلح و حفظ محیط زیست مقابله کرد. ناآگاهی‌ها و عقب‌ماندگی‌های فرهنگی ما یاری‌رسان پوپولیسم غنی‌سازی هستند. من به گوش خود از جمعی از اهالی روستاهای اطراف مرکز اتمی آب سنگین اراک شنیده‌ام که در برابر این پرسش که می‌دانید در این مرکز چه می‌کنند، گفتند آبی را درست می‌کنند که برای کشاورزی خیلی خوب است، چون پرمایه است.
مایه‌دار بودن تکنولوژی اتمی در شعور ناسیونالیستی مردم جا گرفته است. حتّا در نزد اپوزیسیون خارج از کشور − که لابد باید در جریان بحث‌های پیشرفته‌ی جریان‌های منتقد این تکنولوژی باشند − "اتم" در ذات خود بد جلوه نمی‌کند. کل این اپوزیسیون پرادعا نمی‌تواند ده صفحه متن جدی درباره‌ی خطرهای تکنولوژی اتمی برای انسان و محیط زیست، برای صلح در خاورمیانه و نزدیک و در جهان روی میزبگذارد. این سخن که جنبش اسلام سیاسی، یک دگردیسی ناسیونالیسم است، توضیح‌دهنده‌ی بسیاری از واقعیت‌هاست، از جمله واقعیتِ جذابیتِ موضعیِ آن برای دیگر شکل‌های ناسیونالیسم و عظمت‌طلبی. احمدی‌نژاد با دو شعار عظمت‌طلبی ملی و عدالت، مردم‌فریبی می‌کند. او البته به قصد فریب این شعارها را نمی‌دهد. هم عظمت‌طلبی و هم نوعی از عدالت‌خواهی از ارکان الهیات سیاسی هستند.
گسست ایدئولوژیک از رژیم هنوز پیش رفته نیست. اگر زمانی گسستی صورت گیرد، این جدایی، جدایی یکباره از همه‌ی آن بینش و منشی نیست که سیستم سیاسی آپارتاید جنسی و دینی نمودی از آن است. گسست، نخست به صورت نافرمانی بروز می‌کند و بیزاری از سخنگو، نه لزوماً خود سخن. وقتی این بی‌زاری در جمع بیان شود و فریاد زده شود، یک روند رهایی‌بخش آغاز می‌شود که مشخصه‌ی آن خودآگاهی و اطمینان به خود است. اینجاست که امکان‌هایی پدید می‌آید تا رهایی تا حد پس راندن ایدئولوژی پیش رود، آگاهی‌دیگری شکل گیرد و به اصطلاحی فنی، سوژه (نهاد انسانی)، سوژه‌ی دیگری شود.
در دوره‌‌های جنبش، انسان در عرض یک روز چیزهایی می‌آموزد، که ممکن است در ظرف ده سال نیاموزد. آموزش‌های فشرده و نافذ روزهای جنبش، انقلابی فکری ایجاد می‌کند. پایداری آموزش‌ها بستگی به نحوه‌ی انباشته شدن و حفظ آنها دارد، آن هم نه تنها در حافظه‌ی فردی. جامعه است که بایستی آنها را مجتمع کند و در محفظه‌های خاصی (انجمن‌ها، مکان‌ها و زمان‌های ویژه‌ی یادآوری، نمادها) نگهداری کند. جوانان اکنون دارند از جامعه می‌پرسند و ازیادرفته‌ها را به یاد جامعه می‌آورند. میان نسل‌ها گفت‌وگویی آغاز شده است که مدتها وجود نداشت. جوانان پیران را مسئول شکست‌ها و ناکامی‌ها می‌دانستند و نمی‌دانستند بر آنان چه گذشته است. اکنون خود با چشم خویش می‌بینند که مشکل‌ها چه هستند و پرس‌وجو می‌کنند که چه بوده‌‌اند.
به نظر می‌رسد که هنوز زخمه بر آن نقطه‌ای از تار وجود جامعه نخورده است که قوی‌ترین نوا از آن برخیزد. آن نقطه‌ی جادویی، یا در میان طبقه‌ی متوسط شهری نیست یا اینکه این طبقه هنوز نتوانسته است ارتعاش‌های خود را به بقیه‌ی مردم منتقل کند.
رژیم هنوز پایگاهی قوی در میان مردم دارد. دیدن این موضوع نه امتیاز دادن به دستگاه، بلکه دعوت به واقع‌بینی و چاره‌جویی است. شرط مقابله با دستگاه سرکوب، رسوخ در پایگاه توده‌ای رژیم است. انقلاب بهمن نشان داد که برای از کار افتادن دستگاه سرکوب، بایستی میان بدنه و سر آن شکاف افتد و شرط این کار آن است که جریان اجتماعی مخالف چنان قوی شود که بدنه‌ی نیروی نظامی را مردد کند، فلج کند، به سمت خود بکشد.
قدرت جنبش دموکراتیک هنوز در حد پیشبرد فراخوان به یک اعتصاب توده‌ای نیست. در این مورد تلاش ناموفقی صورت گرفت، که با تحلیل آن بهتر می‌توان به ضعف‌های جنبش پی برد. اعتصابی که برای برگزاری آن در روز سه‌شنبه ۲۶ خرداد فراخوان‌هایی داده شده بود، از نوعی است که بدان "اعتصاب نمایشی" می‌گویند. این نوع اعتصاب، زمان محدودی دارد (مثلاً یک روز) و با آن اعتصاب‌کنندگان قدرت خود را به نمایش می‌گذارند، پیامی قوی به جامعه می‌دهند و این هدف را دنبال می‌کنند که طرف مقابل خود را بترسانند و احیانا مجبور به عقب‌نشینی کنند. پیش از آن بایستی ارتباط و همبستگی لازم میان اعتصاب‌کنندگان برقرار باشد. اعتصاب نمایشی توده‌ای، اعتصابی است که توده‌ی وسیعی را دربرمی‌گیرد، رشته‌ا‌ی از کارخانه‌ها را، کل بازار را، کل یک صنف را، کل یک منطقه را، کل کشور را. پیش‌درآمد اعتصاب نمایشی توده‌ای معمولاً مجموعه‌ای از اعتصاب‌ها و حرکت‌های کوچکتر است. گاه حادثه‌ای چنان بزرگ رخ می‌دهد که اعتصاب بزرگ بدون پیش‌درآمد‌برگزار می‌شود. در نمونه‌ی اخیر حادثه بزرگ بود، اما گویا برای همه‌ی قشرهای جامعه آن‌چنان بزرگ نبود که خود به این فکر افتند که دست به اعتصاب زنند یا فورا با شنیدن لفظ اعتصاب آن را در هوا بقاپند.
قلب اعتصاب همگانی، طبقه‌ی کارگر است. بازار سنتی نقش گذشته‌ی خود را در اعتصاب توده‌ای ندارد، هر چند هنوز بستن حجره و مغازه نماد اعتصاب عمومی تصور می‌شود. اعتصاب عمومی در ایران به یک جبهه‌ی مردمی نیاز دارد. این جبهه هنوز شکل نگرفته است. انقلاب ۱۳۵۷ نشان می‌دهد که مجموعه‌ای ازاعتصاب‌های کوچک صنفی و سیاسی پیش‌درآمد اعتصاب عمومی هستند. اعتصاب، پدیده‌‌ای سرایت‌کننده است، هر گاه زمینه‌ی اجتماعی و روانی سرایت و الگوهایی تقلیدپذیر وجود داشته باشند. سرایت احتیاج به اشتراک منافع، کانال‌های روانی و همدلی‌های طبقاتی و جبهه‌ای دارد. هنوز کانال‌ها و همدلی‌های لازم پدید نیامده‌اند. شاید حق با رُزا لوگزامبورگ باشد که گفته است: اعتصاب توده‌ای نیست که انقلاب را ایجاد می‌کند، بلکه انقلاب است که به اعتصاب توده‌ای میدان می‌دهد. در انقلاب ایران چنین بوده است. بایستی مدام به درس‌های آن بازگشت.
انقلاب طبعاً تکرارشدنی نیست. نه مردم ما آن مردم‌اند، نه دولت آن دولت است. اما اکنون گویا آن فاصله‌ی لازم با انقلاب ویرانگر ۵۷ پدید آمده است، تا مردم از تحول عمیق تازه‌ای نترسند.
آیا تحولی که ممکن است پیش آید، تابع شکاف‌های درونی رژیم است؟ آیا مردم خود آن انگیزه و زور را ندارند، که در برابر کلیت رژیم صفی را تشکیل دهند و بدون توجهی خاص به آنچه در داخل دولت می‌گذارد، مبارزه‌ی خود را پیش برند؟ موضوع را نبایستی این گونه ببینم و از این که جنبش دموکراتیک با استفاده از تضادهای دستگاه پیش می‌رود، احساس شرم کنیم.

موضوع چیست؟
ویژگی دولت برآمده با انقلاب بهمن همپوشی‌های آن با جامعه است. دولت و جامعه درهم می‌روند، بسیار بیشتر از آنی که در یک دولت غیردمکراتیک ولی عادی (مثل دولت شاه، مثل حکومت‌های کودتایی و نظامی، مثل نظام‌های اشرافی) دیده می‌شود. در پیوند با این همپوشی و درهم‌رَوی گسترش پهنه‌ی همگانی در ایران پس از انقلاب است. دولت می‌کوشد این پهنه را محدود سازد، در عین حال به دلیل ویژ‌گی‌هایش آن را گسترده می‌کند. این ویژگی‌ها در رابطه با بحث پهنه‌ی همگانی، دو چیزند که بیان ساده‌ای از آنها چنین است: نخست اینکه حکومت اسلامی، به عنوان حکومت آخوندها تأسیس شده است و پیشه‌ی اینان منبر رفتن است، یعنی حضور در عرصه‌ی عمومی است. آخوند بدون منبر معنا ندارد و منبر نمی‌تواند فقط یکی باشد. تعدد منابر تعدد جمع‌ها را ایجاد می‌کند و در میان جمع‌ها همواره گوشه‌هایی ایجاد می‌شود که صداهایی بیرون از مسجد در آن منعکس شود. کل دولت یک دستگاه تبلیغاتی است و دستگاه تبلیغاتی بدون حضار، بدون شنوندگان و بینندگان و خوانندگان معنایی ندارد. اینان که گردآیند، دیگر نمی‌توان از هر نظر در اختیارشان داشت. دوم اینکه جمهوری اسلامی با یک ائتلاف طبقاتی گسترده بر پایه‌ی یک انقلاب توده‌ای شکل گرفت و نتوانست هیچ مسئله‌‌ی عمده‌ای را در درون خود حل کند، بی آنکه کار به بسیج نیروی بیرونی و آوازه‌گری‌های وسیع بکشد. همین امر عرصه‌ی عمومی را گسترش می‌دهد و با اینکه مبتکر در گسترش آن نظام حاکم است، آن عرصه منطق رشد خود را دارد. بر پهنه‌ی همگانی نمی‌توان مرز گذاشت.
جریان‌های پهنه‌ی همگانی و نظام در هم بازتاب می‌یابند. همپوشی‌های میان دولت و جامعه این بازتاب متقابل را تقویت می‌کند. عنصری از درون دستگاه، هم از جایی که خود ایستاده، بر دستگاه می‌نگرد، هم محتملاً از جایی در پهنه‌ی همگانی. این امکانی که بدان (در نظریه‌ی سیستمی لومان) "مشاهده‌ی درجه‌ی ۲" می‌گویند (در تفاوت با خودمشاهده‌گری سیستم که "مشاهده‌ی درجه‌ی ۱" است)، در جمهوری اسلامی نسبت به دوره‌ی پیشین به شدت گسترده شده است. "مشاهده‌گری درجه‌ی ۲" امکان خوداصلاح‌گری را پدید می‌آورد و همین تمایل به خوداصلاح‌گری در درون سیستم تنش‌زا می‌شود.
بنابر این در نهایت این جامعه است که از جمهوری اسلامی قرار و آرامش را می‌گیرد. جمهوری اسلامی به خود رنگ آرامش نخواهد دید، هیچ‌گاه به ساحل سلامت نخواهد رسید. جمهوری اسلامی همچون آن نیزه‌ماهیِ عظیمِ صیدشده در داستان "مرد پیر و دریا" اثر ارنست همینگوی است که ماهیگیر پیر سرانجام قادر نمی‌شود آن را به ساحل برساند. کوسه‌ماهی‌ها پیاپی بدان حمله می‌کنند و با هر حمله‌ای تکه‌ای از آن را می‌کنند. دست آخر اسکلتی به جا می‌ماند.
جنبش ۲۲ خرداد حمله‌ی مهمی بود. ایران دیگر آن ایران پیش از جنبش نیست. رژیم، رسواتر و وحشی‌تر از پیش شده است. مرحله‌‌ی تازه‌ای از تنش‌های درونی آن ایجاد شده است که موضوع آن تعیین سرنوشت عده‌ای از کادرهای قدیمی رژیم است.
از آرامشی که برقرار شده و احیاناً مدتی ادامه خواهد یافت، نبایستی ناامید شد. کیفیت و کمیت انرژی حرکت‌های پس از ۲۲ خرداد، نمی‌توانست چندان فراتر از چیزی باشد که در هفته‌ها و روزهای مشرف به آن انباشته شده بود. دوره‌ای دیگر برای جمع کردن انرژی لازم است.
__________________________________

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۸

صلح؛ آرزو يا واقعيت؟


باراک اوباما، رئیس جمهوری آمریکا، امروز (١٠ دسامبر)، طی مراسمی در اسلو،
پایتخت نروژ جایزه صلح نوبل خود را دریافت کرد. اين مراسم در حالی برگزار شدکه
مخالفان اعطای جايزه در بيرون از مراسم، عليه کميته صلح نوبل و اوباما اجتماع کرده
بودند. يکی از آن معترضان به خبرگزاری فرانسه گفت: "ما علیه او دست به اعتراض
زده‌ایم چون به نظر ما او طرفدار صلح نیست." در اين ميان چه کسی طرف‌دار صلح است؟
******

جنگ پديده نفرت‌انگيزی است! پديده‌ای که يکی از عناصر پايدار و جدايی‌ناپذير تاريخ بود و هست و همراه با بشر متمدن، وارد عصر جديد شده است. عصری که باید جهان‌اش دهکده باشد؛ مردم‌اش اهل مدارا و گفت‌وگو؛ و کدخدامنشی را به‌ترين گزينه و مهم‌ترين راه‌حل مناسبات اختلاف‌‌آميز بدانند و به آن تن دهند!
اين روياها شايد روزی قابل تحقق باشند. اما امروز صلح، بمفهوم هم‌زيستی مسالمت‌آميز در چهارچوب حقوق بين‌المللی، حداقل بدون فکر و برنامه‌ريزی، بدون تغيير ساختارهای سياسی ملی در بعضی از کشورها، و بدون تغيير ساختار آشفته نظام و حقوق بين‌المللی که فاقد هرگونه اعمال قدرت اوليه است؛ غيرقابل تحقق‌اند. از اين منظر، آن تفکری که انتظار دارد با گسترش عصر ارتباطات و اطلاعات، می‌توان به صلحی پايدار رسيد، اگر نگوئيم نشانه جهل استراتژيک‌اند، دست‌کم فاقد بينايی لازم در شناسايی انگيزه‌های اصلی جنگ‌هايی است که هم اکنون در منطقه ما، در حال شعله‌ور شدن هستند.
جنگ شايد تا قرن پيش، يگانه راه‌حل، شکل نهايی رقابت و انتخاب طبيعی در مناسبات دولت‌ها و انسان‌ها به‌نظر می‌آمدند. يعنی ناشی از الزامات اقتصادی بودند. اما اقتصاد جهان امروزی نمی‌تواند برمحور جنگ‌ها به گردش درآيد. سرمايه‌داران عصرجديد، به اين حقيقت واقف‌اند که بدون تأمين امنيت جهانی، بدون انسان‌های آزاد و دانا، و بدون زيرساخت‌هايی که ظرفيت مبادلات تکنيکی‌ـ‌اقتصادی جهان کنونی را دارا باشند؛ چرخه اقتصادی قادر به گردش نيست. بی‌سبب نيست که آن‌ها صدها ميليون دلار از درآمدهای خويش را در جهت مبارزه با انواع بيمارهايی خطرناک، مبارزه با بی‌سوادی و حفظ محيط زيست اختصاص می‌دهند.
علت و بنيان اصلی همه ستيزه‌ها و منازعه‌ها را در عصرما، و در نظامی که همه‌ی کشورهای جهان کاملا بهم وابسته‌اند و چه خواست‌مان باشد يا نباشد، با هم‌ديگر پيوند خورده‌ايم؛ دو عامل ايدئولوژيک و فرهنگی بايد شمرد. نخست از دولت‌هايی بايد نام بُرد که وابستگی کنونی و فرآيند تعامل ناشی از آن را، مهم‌ترين خطر عليه خويش می‌بينند. هرچه دامنه عصر ارتباطات و اطلاعات گسترده‌تر گردند، به همان اندازه پايه‌های مشروعيت و توجيهات رنگارنگ ايدئولوژيک اين گروه از دولت‌ها ـ‌خصوصاً در منطقه خاورميانه‌ـ متزلزل‌تر و بی‌اثرتر خواهند شد. آنان با استقبال از جنگ و ديگر ابزارهای دشمن‌تراشی، همه‌ی آن نشانه‌ها، ارزش‌ها و معنی‌ها را که عمری در ذهنيت توده‌های منطقه حک شده و لانه دارند، بارور و تقويت کرده و از اين طريق هم موجوديت و هم موقعيت خويش را توجيه‌پذير می‌سازند.
دوم، وجود ملت‌هايی است رويايی که هشت‌هزار سال در کِيست فرهنگی خاص ـ‌صرفه‌نظر از وابستگی‌های دينی و مذهبی مورد ادعای خويش‌ـ زندگی و ارتزاق نموده‌اند و می‌کنند. رويايی که هميشه سد محکمی است ميان انديشه و واقعيت‌های جاری و روزمره و علت هر جنگی را ناشی از وجود دشمن خاص و واحد می‌بيند. رويايی که مانع می‌شود تا اهل منطقه به درستی علت و منشأ جنگ‌های اخير را در منطقه دريابند که چه‌کسانی حزب‌الله‌ها، طالبان‌ها، و القاعده‌ها را وادار به جنگيدن ساختند و اساساً چرا دست به چنين کاری زده‌اند؟
امروز در حالی بخشی از خاورميانه در ميان شعله‌های آتش جنگ می‌سوزد، که بيم آن هست فردا در افريقا و یا پس فردا در آمريکای لاتين، آتش جنگ‌های ديگری شعله‌ور گردند. به همين دليل پيش‌بينی فرآيندهای بعدی آسان نيست اما، يادآوری یک نکته الزامی‌ست: اگر می‌پذيريم که جهان دهکده‌ای بيش نيست (انکارش هم نمی‌توان کرد)، پس آتش هر جنگی در هر نقطه‌ای از خاک جهان شعله‌ور گردد، بدين معناست که ما درگير يک جنگ داخلی هستیم. بديهی‌ست که فرجام هر جنگ درون دهکده‌ای، يعنی مرگ و نابودی کل بشريت! آيا اراده بشر متمدن در جهتی است تا تمدنی را که آفرینش‌های علمی، هنری و فرهنگی شگرف‌اش حاصل هزاران سال فکر، کار و تجربه‌اند، به آنی قربانی جا‌ه‌طلبی‌ها و تعصب‌های کور کرده و نابودشان سازد؟

ضميمه:
صلح سبز؛ انديشه و فرهنگ سبز
صلح؛ به مفهوم زندگی و عشق‌ورزيدن

__________________________________

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸

مبارزه عليه فرهنگ رشوه‌خواری


امروز (نُهم دسامبر) روز جهانی مبارزه با رشوه‌خواری، اختلاس و فساد اداری است.
پرداختن مبلغی ناچيز يا کلان، برای افرادی که بنيه‌ی مالی دارند و می‌خواهند با اتکاء به اين اضافه پرداخت، در انجام کارها يا در تحقق نيازها و تقاضاهای خويش شتابی دو چندان داده باشند؛ ظاهراً و به‌زعم آنان چنين عملی، کاری‌ست بی‌خطر و زيانی را متوجه مردم و جامعه نمی‌سازد. حتا بعضی‌ها آن را وسيله‌ای مطلوب و به‌ترين تاکتيک در رقابت‌های اقتصادی‌ـ‌تجاری و اداری عليه رقبای خود ارزيابی می‌کنند. اما هر دو گروه يعنی هم رشوه‌دهندگان و هم رشوه‌خواران، در برابر پرسشی که چرا چنين مبادله‌ای پنهانی‌ست و دور از چشمان اين و آن انجام می‌گيرد؛ پاسخی جز سکوت ندارند! در واقع می‌پذيرند که چنين مبادله‌ای از بنيان غيراخلاقی است.
بنا به تخمين بانک جهانی، هر ساله بيش از يک‌هزار ميليارد دلار رشوه در سراسر جهان پرداخت می‌شود. اگر بر روی اين مبلغ، رشوه‌های خُرد و دله‌رشوه‌ها را نيز بيافزايم، آن‌وقت رقم بدست آمده، دست‌کم در آن سطح و اندازه‌ای هست که موجب وحشت جهانيان گردد. بر پايه چنين واقعيت و اطلاعاتی بود که سازمان ملل‌متحد در سال 2004، بيش از پنجاه‌هزارنفر را در 64 کشور مختلف مورد پرسش قرار داد و می‌خواست از اين‌طريق سنجش بين‌المللی فساد اداری را برای مردم جهان توصيف کند. اما پرسش کليدی اين است بيلان‌ها و توصيف‌های سازمان ملل بر روی جوامعی مانند ايران که رشوه نقشی عمده و علنی [دقت کنيد! نمی‌گويم ويژه و پنهانی] در مبادلات روزمرۀ اقتصادی‌ـ‌تجاری، اداری، قضايی و حتا آموزشی دارند؛ تا چه سطح و اندازه‌ای می‌توانند اثرگذار و کارايی داشته باشند؟
بعضی‌ها معتقدند در جوامعی مانند ايران که سطح هزينه زندگی در هر ماه، بسيار بالاتر از کل درآمدهای ماهيانه است و بخش زيادی از مردم در زير خطِ فقر زندگی می‌کنند، رواج انواع فسادها از جمله رشوه‌خواری امريست طبيعی. گرچه اين تعريف به ظاهر منطقی به‌نظر می‌رسند اما بيان‌گر واقعيت‌های جامعه ما نيستند. اتفاقاً فقرا عموماً اقشار رشوه‌دهنده هستند تا رشوه‌خوار، و اين رشوه‌دهی هم نه به دليل بنيه مالی، بل‌که براساس اجبارست. وانگهی وقتی می‌گوئيم رشوه جزء اصلی و علنی [شما بخوانيد رسمی] مبادلات روزمرۀ به‌شمار می‌آيد، معنايش اين است که ديگر آن تعريف‌ها و چارچوب‌هايی که سازمان ملل و ساير کشورهای جهان در بارۀ رشوه ارائه می‌دهند، در مورد کشور ما صادق نيستند.
دومين پرسش اين است که چه عواملی سبب می‌شوند تا رشوه نقش کليدی را در مناسبات داخلی و خارجی يک کشور داشته باشد؟ در اين مورد هم حرف و حديث بسيارست ولی ساده‌ترين راه اين است که نخست ببينيم کدام‌يک از کشورهای جهان شرايطی شبيه وضعيت کنونی کشور ما را داشتند يا دارند. آلمان هيتلری و اتحاد جماهير شوروی سابق، دو تا از کشورهايی بودند که مبادلات درونی آن‌ها تا حدودی شبيه وضعيت کنونی کشور ما بود. علت شباهت نيز وجود جامعه منقسم به دو بخش عناصر خودی دارای امکانات و عناصر غيرخودی فاقد امکانات بود. بديهی است مناسباتی که اين دو بخش با يک‌ديگر برقرار می‌کنند، مناسبات سالمی نيستند. البته يک تفاوت جزئی [] نيز ميان کشور ما با ساير کشورها وجود دارد. يعنی اين‌که موضوع رشوه از مرحله‌ی عادی بودنش قدری فراتر رفته و جنبه قانونی پيدا کرده است. چگونه؟ وقتی شما برای انجام هرکاری پيشاپيش مبلغی را به حساب 100 امام واريز می‌کنيد، معنايش اين است که دزدی، چپاول و رشوه جنبه قانونی دارند. حالا اگر در رآس چنين جامعه‌ای شخصيت‌های مدعی سلامت و منادی اخلاق و دين قرار گرفته باشند، چگونه فرجامی را می‌توان برای چنين جامعه‌ای پيش‌بينی نمود و گمانه زد؟ ناگفته روشن است: شيرازه اخلاق پاره می‌شود، کرامت انسانی لگدمال می‌گردد و خانۀ فرهنگ شهروندی به آنی فرومی‌ريزد.

__________________________________

سه‌شنبه، آذر ۱۷، ۱۳۸۸

١٦ آذر و يورش نُخبه‌کُش‌ها


شبِ پيش، هر زمان که پلک‌ها را روی هم می‌گذاشتم، ناگهان چهره گرفته و غمگين پيرمردی در برابر چشم‌هايم ظاهر می‌گرديد که در سال‌های ٣٢-٢٨ دانشجو دانشکده فنی بود. مردی که در ماجرای ١٦ آذر و يا به زبانی ساده‌تر، در دسيسه‌ای که طراح اصلی‌اش دولت کودتايی زاهدی بود و توسط نيروهای نظامی نيز بر دانشجويان تحميل گرديد؛ بشدت آسيب ديد و بعدش هم دستگير و از آن‌جايی که سابقه فعاليت حزبی داشت، سيزده‌ـ‌چهارده ماه [اگر اشتباه نکنم] زندانی کشيد.
دو دهه بعد، يعنی در سال ٥٢ وقتی که در يکی از وزارت‌خانه‌ها با سمت مديرکلی مشغول انجام وظيفه بود، از او در بارۀ ماجرای ١٦ آذر پرسيدم. می‌خواستم بدانم از اين جايگاه چگونه به گذشته می‌نگرد. گفت: «فقط می‌توانم يک جمله بگويم که ميان آن حادثه و زمان، ارتباط معکوسی برقرار است».
آن روزها که من همه‌ی موضوع‌ها و مقوله‌ها را تنها در درون قالب سياسی ويژه و مورد پسند خود می‌سنجيدم و می‌فهميدم، فکر می‌کردم از اين منظر حق با پيرمرد است. بخصوص يکی‌ـ‌دو سال بعد يعنی در سال‌های ٥٦-٥٤، سال‌هايی که پسرش دانشجوی دانشگاه تهران بود؛ او هر سال در روز ١٦ آذر مرخصی می‌گرفت و به اتفاق چند زن و مرد ديگر، در اطراف دانشگاه تهران يا دانشگاه فنی پرسه می‌زدند. و به احتمال زياد اگر سالم باشد و قبراق، مطمئنم که امروز [دوشنبه، ١٦ آذر ١٣٨٨] نيز عصا بدست پرسه خواهد زد در اطراف دانشکده‌هايی که نوه‌اش در آن‌جا مشغول تحصيل است.
در هيچ‌کجای جهان چنين «ارتباط معکوسی» را مشاهده نخواهيد کرد جز در ايران، که سه نسل مختلف دغدغه مشترکی را يدک بکشند، آن هم در دورۀ حاکميت دو رژيمی که به لحاظ شکل و محتوا کاملاً متفاوت و غيرقابل مقايسه هستند. اين دغدغه مشترک چيست که همه‌ی تحصيل‌کردگان، نُخبه‌گان و فرزانه‌گان را نسبت به سال‌روز ١٦ آذر حساس، همراه و هم‌صدا می‌کند؟ پاسخ‌ها ممکن است متفاوت باشند [که هست] اما پاسخ دقيق، تجربه‌شده و ثبت‌شده در تاريخ بسيار ساده و شفاف است: محتوای اهورايی آذر ماه يعنی دفع شر! در يک نگاه کلان، آذر ماه تداعی‌گر همان سنت و فرهنگ گران‌جان و غم‌انگيز فرزندکُشی و نُخبه‌کُشی در ايران است. از اين منظر، تفاوتی ميان روزهای مختلف آذر وجود ندارد. اوّلِ آذر همان پيام و محتوا را در متن خود دارد که ١٢ آذر، يا ١٦ آذر و ديگر روزهايی که تاريخ گذشته‌مان گواهی می‌دهند.
البته اين روزهايی که از آن نام بُرديم، روزهای رنگينی هستند و نيک می‌دانيد که نُخبه‌کُشی فقط در خون و مرگ و ترور خلاصه نمی‌شوند! با اتخاذ سياست‌های ضد مدنی و ضد شهروندی هم می‌شود چنين هدفی را پيش بُرد. سياستی که توازن نيروها را در درون جامعه به نفع عوام تغيير می‌دهد، به يک معنا سياست نُخبه‌کُشی است. از اين منظر دسيسه ١٦ آذر مقدمه‌ای است برای رسيدن به يک مؤخره دل‌خواه. همان‌گونه که سياست و تصميم دولت امام زمانی در آذر ماه امسال مبنی بر واگذاری مديريت ٤٢٠٠ مدرسه در سطح ابتدايی، راهنمايی و دبيرستان به حوزه علميه، مقدمه‌ای است برای رسيدن به مؤخره‌ای دل‌خواه.
در جامعه‌ای که قدمت فرزندکُشی و نُخبه‌کشی آن به درازای تاريخ آن است، تجربه نشان داده است که خشونت و سرکوب مستقيم، کاربُرد موسمی دارد. نمی‌شود هموارۀ از اين ابزار بهره گرفت. بايد فضايی را مهيا کرد تا به‌جای نُخبه‌کُشی مستقيم، نُخبگان خود داوطلبانه دست به خودکُشی بزنند. و يورش ارتش در آن روز در خدمت چنين سياستی بود. فردای آن روز [١٧ آذر] وقتی به دربار شاه خبردادند که دانشجويان پرده‌هايی به نام «سه آذر اهورايی» در حياط دانشگاه فنی آويزان کرده‌اند؛ دستور عقب‌نشينی ارتش از دانشگاه فنی را صادر کرد. زيرا مطمئن شد نهالی را که با يورش به دانشگاه کاشته بود، به ثمر نشست. شش سال پيش گوشه‌ای از اين سياست را در مقاله «جمهوری ايرانی؛ تمايل يا واقعيت؟» نوشته‌ام و در آن‌جا توضيح دادم که استبداد، تنها ستم، زور، اجحاف و همه مقوله‌هايی که در رديف نقض حقوق مردم جای می‌گيرند را به جامعه عرضه نمی‌کند؛ بل‌که تخم آرمان‌خواهی را نيز در ذهنيت بکر مردمش می‌پاشد. چرا که در يک جامعه آرمان‌خواه، نظر، آراء و انتخاب مردم، هرگز بر زمينی که مکانی برای زندگی و باروری انديشه است، سفت نمی‌گردد.
متأسفانه نسل ما بسيار ديرهنگام چنين موضوع با اهميتی را لمس و فهم کرد. آن هم دقيقاً در لحظه‌ای که داشتيم بر دامن شرِ بدتر چنگ می‌زديم تا آرمان اهورايی دفع شرمان تحقق يابد. تازه از اين لحظه بود که فرياد جمهوری‌خواهی ما گوش فلک را کر می‌کرد. اما در خلوت، نيک می‌دانستيم نهالی را که شاه در ١٦ آذر کاشت، اکنون درخت تنومند و ريشه‌داری‌ست، توازن نيروها در جامعه، اصلاً به‌نفع جمهوری‌خواهان نيست. وانگهی، تحقق جمهوری و برپايی يک حکومت وکالتی آن‌هم به رهبری روحانيت، توهّمی بيش نبود. مطابق فرهنگ مذهبی، سلطنت هميشه «معروف» بود و اعتراض «رعيت «منکر، و کار روحانيت نيز امر به معروف و نهی از منکر بوده است. و بنا به گواهی تاريخی، استبداد حاکم برجامعه را، بايد محصول ستم سلطنت، و قضاوت و حکم روحانيت عليه مردم بدانيم. اگرچه گاهگاهی روابط بين اين دو گروه به تعارض کشيده می‌شدند، ولی در هيچ برهه‌ای مشاهده نگرديد که آن‌ها بر سر عدم پايبندی به حقوق رعيت، اختلافی داشته باشند.
بگذريم! ما اکنون داريم دوره تازه‌ای را تجربه می‌کنيم که نسل جوانش، هم اکثريت نيروهای جامعه را تشکيل می‌دهند و هم در کليت خود، نسلی هستند به‌مفهوم واقعی مدنيت‌گرا. خانم‌های جوان، متجدد و اهل مدنيت نزديک به ٦٠% درصد دانشجويان کشور را تشکيل می‌دهند. بسياری از کشورهای جهان در آرزوی داشتن چنين سرمايۀ ارزش‌مندی هستند. با اين وجود گاهی شعارها، يا برعکس سکوت‌هايی را در جامعه ‌مشاهده می‌کنيم که مستلزم بررسی و انديشيدن هستند. آيا اين شعارها يا سکوت‌ها ناشی از عدم تجربه‌اند يا نشانه‌ای از يک باور؟ مثلاً وقتی سکوت آن‌ها را در مقابل اعتراض ارتجاعی مراجعی که قرار گرفتن يک زن را در رأس وزارت آموزش و پرورش خلاف شرع می‌دانستند ديدم؛ بار ديگر آن پرسش سمج و هميشگی در برابرم زنده شدند که آيا مقوله «ارتباط معکوس» آن پيرمرد هنوز به قوت خود باقی‌ست؟ اميدوارم ديگر چنين مباد!
دوشنبه، ١٦ آذر ١٣٨٨

ضميمه:
پنجاهمين سال‌گرد روز دانشجو گرامی باد

_________________________________

جمعه، آبان ۲۲، ۱۳۸۸

وقت بالازدن آستين‌ها فرارسيد

[بخش نُخست]
در هفته گذشته شاهد دو اتفاق مهم و هدف‌مند در کشور بوديم با جهت‌گيری‌های کاملاً متفاوت و در تقابل با يک‌ديگر. از آن‌جايی که هر دوی آن‌ها از اين منظر که حادثه‌های کليدی، بنيانی و استراتژيک بودند؛ يعنی می‌توانند يا ممکن است بتوانند مستقيماً آينده و سرنوشت ملت ايران را رقم بزنند، حائز اهميت و نيازمند بررسی همه جانبه هستند.


نخست، اعتراض سيزده آبان به‌سهم خود نشان داد که جنبش سبز به لحاظ جغرافيايی در حال گسترش؛ از لحاظ کميت و ترکيب، سيمای ملی به خود گرفته و به لحاظ محتوايی، سطح مطالبات بنيانی‌تر و تعميق‌يافته‌تر گرديد. اين مؤلفه‌ها نشان می‌دهند که جنبش سبز ثبات بيش‌تری يافته و روندی رو به پيش دارد که معنای واقعی چنين فرايندی، انقلاب نرم سياسی است.
دوم، مجلس شورای اسلامی تحت تأثير وقايع سيزده آبان، با برخوردی بغايت عجولانه و کودکانه مصوبه پيشين خود را در ارتباط با کنترل و نظارت مجلس در هدف‌مند کردن يارانه‌ها، از اساس ناديده گرفت و به احمدی‌نژاد اختيار تام داد.
با توجه به پيشينه و کارنامه رئيس جمهور تحميلی در چهار سال گذشته، که مبلغ گزافی از ثروت‌های ملی را خرج سازمان‌دهی «مداحان» و تشويق و تشکيل «هيئت‌های ديوانگان» در کشور نمود؛ اين مصوبه به‌سهم خود نشان می‌دهد که هيئت حاکمه ايران در صدد يارگيری با هدف برهم‌زدن توازن قوا در درون کشور هست. هدف يارگيری را اگر بخواهيم فراتر از لحظه‌ی کنونی معنی کنيم، يعنی در چشم‌اندازی که نويد بحران‌های بزرگ سياسی و اقتصادی را در کشور می‌دهند، معنايی غير از آمادگی و بروز تمايلات هيئت حاکمه ايران به جنگ داخلی نخواهد داشت.
قصدم از اين اشاره، به‌هيچ‌وجه دامن‌زدن به يک‌سری بحث‌های بی‌مورد، فرسايشی و بی‌نتيجه نيست. اين نکته را نيز می‌دانم که در ارتباط با طرح جنگ داخلی، دست‌کم بايد ده‌ها مسائل اجتماعی و موضوع‌های اساسی مانند همه تغييرات جامعه شناختی در کشور، رشد و بلوغ نيروهای سياسی، توسعه عمومی فرهنگ سياسی و سطح و ميزان حساسيتی را که مردم در برابر همه عوامل تهديدکننده عليه امنيت و منافع ملی ابراز می‌دارند را يک به يک مورد بررسی قرار داد. و پس از بررسی و يا به موازات آن، ناچاريم ده‌ها پرسش مهم و کليدی ديگر را پيشاپيش توضيح و پاسخ دهيم. به‌عنوان مثال، آيا جامعه ايران بالقوه _‌آن‌گونه که فضای سياسی پيش از جنگ در کشورهای لبنان و يوگسلاوی سابق نشان می‌دادند‌_ مستعد پذيرش درگيری‌های داخلی هستند؟ آيا شرايط بين‌المللی [هم‌چنين بحران جهانی مالی] چنين اجازه‌ای را به کشورهای مختلف [یه‌خصوص کشورهای هم‌سايه] می‌دهد تا بخشی از هزينه‌های درگيری را تقبل و تأمين کنند؟ اساساً آيا نسل جوان امروز، که نسلی ويژه و به مفهوم واقعی متجدد و مدنيت‌گراست، تن به درگيری‌های داخلی خواهند داد؟
تمام مواردی را که يک ‌به يک در بالا برشمرديم، جزئی از احتمالات هستند. آيا ضروری است در بارۀ احتمالاتی که هيچ‌گونه زمينه‌ی عينی رشد و تحقق ندارند، اين همه مکث و تأکيد داشته باشيم؟ به‌زعم من آری! به اين دليل مشخص که بررسی همه‌جانبه احتمالات در مبارزات سياسی و اجتماعی، يا در تنظيم روابط‌ها و ائتلاف‌های داخلی و بين‌المللی، هميشه مهم بودند و اين قبيل بررسی‌ها نقش ويژه‌ای در طراحی سياست‌ها و اتخاذ به‌تر‌ين و عقلايی‌ترين تاکتيک‌ها داشتند و دارند. وانگهی، موارد طرح شده بخشی از روان‌شناسی عمومی جامعه ايران است و در پيرامون آن، تاکنون بحث‌ها و گفت‌وگوهای مختلف و متفاوتی شکل گرفته‌اند و حتا بعضی از شخصيت‌های درون نظام، راه‌حل‌های عملی محاکمه احمدی‌نژاد و تجديد انتخابات را پيشنهاد داده‌اند. تا آن‌جايی که شنيده‌ام، جز گروه محدودی که آينده و سرنوشت خود را با سرنوشت نظام سياسی گره زده‌اند، مآبقی، اعم از خودی و غيرخودی، از شخصيت‌های حقيقی بگيريد تا شخصيت‌های حقوقی، نهادهای مدنی و سازمان‌های مدافع حقوق بشر؛ همه در حال مکث و تعمق روی جهت‌گيری‌های علنی و بی‌پرده حاکميت هستند و نگران سرنوشت آينده ايران و ايرانيان.
تعمق و واکنش ميرحسين موسوی که يکی از دو نامزد معترض به نتايج انتخابات رياست جمهوری دهم هست، می‌تواند مثال خوبی باشد در جهت اثبات نگرانی‌های عمومی. او در بارۀ علت اصلی جهت‌گيری‌های عريان حاکميت می‌گويد: نظام سياسی ايران دچار «کرختی اساسی جذام‌وار» شده و هم‌چون بيمار جذامی که در حالت کرختی متوجه جدا شدن اجزای بدن خود نيست، متوجه بخش‌هايی از بدنه انقلاب نيست.
يک نظام سياسی يک شبه و با دست‌کاری در آمار انتخابات، يا بنا به اصطلاحی که در ايران رايج است با تن دادن به کودتا، گرفتار کرختی نمی‌شود. کرختی کنونی محصول انباشت سی سال انحراف‌ها، شايسته کُشی‌ها و حق ناحق‌کردن‌ها است. ريشه اين انحرافات را هم می‌توان در يک جمله تعريف کرد: نظام سياسی ايران، يک نظام بی‌هويت به‌معنای واقعی است!
يک نظام ملی، استاندارد، با هويت و به زبان عاميانه پدر‌ـ‌‌مادردار، فاقد ريزش جذام‌وار است. اگر منظور آقای موسوی از کرختی جذام‌وار توضيح بی‌هويتی نظام سياسی است، با ايشان صد در صد موافق و هم‌نظرم. اما مطمئناً چنين نيست! از آن‌جايی که می‌دانم چنين تعريف و توضيحی ناسازگار با ذائقه سياسی بخشی از هم‌وطنانی‌ست که بنا به موقعيت و منافعی که پيش از اين داشتند و به همين دليل دهه اوّل انقلاب را، دهه شکوفايی و بالندگی می‌فهمند و همواره درصدد بازگشت به آن دوره طلايی هستند؛ تلاش می‌کنم از منظری ديگر، منظری که مانع هرگونه سوءبرداشت‌ها گردد، بحث را دنبال کنم تا به يک تفاهم تقريباً مشترک و يک راه‌حل نسبتاً قابل پيش‌بينی و اجرايی در جهت رهايی از بن‌بست کنونی برسيم.

__________________________________

چهارشنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۸

هم‌وطن! پا به پايم بيا



ما همه خسته‌ايم از دروغ
ما همه خسته‌ايم از ريا
هم‌وطن، هم‌وطن
پا به پايم بيا

پا به پايم بيا
حرف خود را بزن
حق خود را بگير
يک‌صدا... تا کنيم
دين ز دولت جدا



"اساتيد دانشگاه‌ها نمی‌توانند آنطور که می‌خواهند به کار خودشان ادامه بدهند. دانشجويان دانشگاه‌ها هم نمی‌توانند به کار خودشان آنطور که می‌خواهند ادامه بدهند. دولت برای تحميل قدرت خودش تشبث می‌کند به يک عده چماق‌بدست. هرگونه آزادی را از دانشجويان گرفته‌اند"
امام خمينی پيش از انقلاب (در ديدار با گروهی از ايرانيان اروپا، نوفل لوشاتو، ٣ آبان ١٣٥٧)

"ما هرچه می‌کشيم از اين طبقه‌ای است که ادعا می‌کنند دانشگاه رفته‌ايم و روشنفکريم و حقوق‌دانيم. هرچه ما می‌کشيم از اين‌ها است".
امام خمينی يک‌سال بعد (قم، اوّل مرداد ١٣٥٨)

"همه مصيبت‌هايی که تاکنون در دنيا پيدا شده از متفکرين و متخصصين و دانشگاه‌ها بود. کشور ما را هم همين دانشگاه‌ها به دامن ابر قدرت‌ها کشاندند. حالا شما می‌نشينيد و می‌نويسيد چرا دانشگاه تعطيل است؟ اگر به اسلام علاقه داريد بدانيد که خطر دانشگاه از خطر بمب خوشه‌ای بالاتر است".
امام خمينی دو سال بعد (در ديدار با اعضای دفتر تحکيم وحدت حوزه دانشگاه، ٢٧ آذر ١٣٥٩)

"ما دانشگاهی را که شعارش اين باشد که می‌خواهيم ايران متمدن و آباد داشته باشيم و رو به تمدن بزرگ برويم نمی‌خواهيم".
امام خمينی سه سال بعد (در ديدار با نمايندگان مجلس، جماران ٦ خرداد ١٣٦٠)

چشم در چشم ما
ناروا گفته‌اند
اين خدايان فقه
صد هزاران دروغ
از زبان خدا گفته‌اند

مهربانيم ولی، مشت ما آهن است
با شعار، بی‌شعار
حرف ما روشن است:
هم‌وطن، هم‌وطن
پا به پايم بيا
تا کنيم ... دين ز دولت جدا



__________________________________

چهارشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۸

هم‌سفر


نوشته‌ای از زنده یاد نادرابراهيمی

هم سفر

در این راه طولانی - که ما بی خبریم

و چون باد می گذرد

بگذار خرده اختلاف‌هایمان با هم باقی بماند

خواهش می کنم ! مخواه که یکی شویم ، مطلقا یکی

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم


و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

یک ساز را، یک کتاب را، یک طعم را، یک رنگ را

و یک شیوه نگاه کردن را

مخواه که انتخاب‌مان یکی باشد، سلیقه‌مان یکی و رویاهامان یکی

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست
و شبیه شدن دال بر کمال نیست
بل دلیل توقف است

عزیز من

دو نفر که عاشق‌اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی رسانده است؛
واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ، حجاب برفی قله‌ی علم‌کوه، رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق
یکی کافیست

عشق، از خودخواهی‌ها و خودپرستی‌ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

من از عشق زمینی حرف می‌زنم که ارزش آن در "حضور" است
نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

عزیز من
اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست، بگذار یکی نباشد

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

بگذار صبورانه و مهرمندانه درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

اما نخواهیم که بحث، ما را به نقطه‌ی مطلقا واحدی برساند

بحث، باید ما را به ادراک متقابل برساند نه فنای متقابل

اینجا سخن از رابطه‌ی عارف با خدای عارف در میان نیست

سخن از ذره ذره‌ی وافعیت‌ها و حقیقت‌های عینی و جاری زندگیست

بیا بحث کنیم

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

بیا کلنجار برویم

اما سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

بیا حتی اختلاف‌های اساسی و اصولی زندگی‌مان را، در بسیاری زمینه‌ها، تا آنجا که حس می‌کنیم دوگانگی، شور و حال و زندگی می‌بخشد
نه پژمردگی و افسردگی و مرگ ،.......... حفظ کنیم

من و تو حق داریم در برابر هم قد علم کنیم

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

عزیز من! بیا متفاوت باشیم


__________________________________

سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

یک اتفاق جالب و آموختنی



مدرسه راهنمایی امام رضا در مشهد وابسته به آستان قدس رضوی که زیر نظر مستقیم عباس واعظ طبسی نماینده رهبری اداره میشود، روز پيش شاهد رویدادی بی‌نظیر بود.
به گفته یکی از دوستانی که معلم راهنما (مشاور) در آن مدرسه است امروز این مدرسه 630 نفری برای انتخاب شورای دانش آموزی حال و هوایی دیگر داشت. حال و هوا بدين معنا که واکنش دانش آموزان در انتخاب نماينده برای اولیای مدرسه که قريب به اتفاق‌شان از ایادی دولت و وابستگان به جناح راست هستند، حرکتی بود غيرمنتظره و همه را غافل‌گیر نمود.
در جریان رای گیری دانش آموزان این مدرسه راهنمایی در میان بهت مربیان به جای اینکه به هم‌شاگردان خود رای دهند؛ 452 نفر از مجموع 598 نفر دانش آمور در برگه‌های رأی خود، نام میرحسین موسوی را پُر کرده و داخل صندوق آراء انداختند .
بعد از شمارش آراء، شدت عصبانيت و دستپاچگی‌ها مدیر، معاونین و در راس آنان مسئول بسیج مدرسه به حدی بود که با تعدادی از کودکان برخورد فیزیکی کرده و سپس، والدین آنان را به مدرسه احضار نمودند. در ساعت پایانی مدرسه نيز 2 نفر از مأموران حراست اداره کل آموزش و پرورش استان خراسان، برای تحقيق وارد مدرسه شدند و سرانجام برگه‌های رای را به ضميمه گزارش مبسوطی که تهيه کرده بودند، همراه خود به اداره کل استان بردند.
آن‌چه که در مدرسه راهنمايی امام رضا در مشهد اتفاق افتاد، از منظر تئوری مبارزه ضدخشونت، يکی از کاراترين روش‌ها برای شکست دادن ديکتاتورها و نظام‌های ديکتاتوری است. نتيجه آراء نشان می‌دهد که حرکت کودکان ما خودجوش و ناشی از بازی‌های کودکانه نبود. از هم‌آهنگی و هم‌رايی 76 درصد دانش آموزان می‌توان به اين نتيجه رسيد که آن‌ها کاری کاملاً آگاهانه و سازماندهی شده را طی يک ماه گذشته دنبال کرده بودند. و مهم‌تر، يک الگوی عملی را به نام خود _‌دانش‌آموزان مدرسه راهنمايی امام رضا‌_ به ثبت رساندند. حرکتی که فردا و در انتخابات بعدی، می‌تواند راهنمای عملی بزرگ‌ترها بشود.
اين نکته را هم بنويسم که قصدم از اين توضيح، بزرگ‌نمايی يک اتفاق ساده نبود و نيست. بل‌که می‌خواهم پرسشی را طرح کنم که آيا مسئولان جمهوری اسلامی در ارتباط با واکنش کودکان نيز چنين تصوراتی را دارند که آن‌ها تحت تأثير افکار «جين شارپ» بودند؟ و پيش از انتخابات، کتاب «از ديکتاتوری تا دموکراسی» او را مطالعه نمودند؟ البته حرف و حديث‌هايی که در چهار ماه گذشته از زبان مسئولان نظام شنيده‌ايم، چنين انتظاری وجود دارد که بگويند «جان کين»، استاد علوم سياسی دانشگاه «وست‌مينستر» لندن در سفرهای پيشين خود به ايران، سری هم به مدرسه راهنمايی رضا زده بود. با اين وجود، آيا وقت آن نرسيده که مسئولان امور برای لحظه‌ای بيانديشند که اين قبيل واکنش‌های يک‌پارچه _‌چه در مدارس يا در جامعه‌_ ناشی از يک نياز مشترک و ناشی از يک ضرورت است؟ در چنين فضايی تبليغ مسئولان نظام عليه انقلاب مخملی، به يک ضد تبليغ عليه خود نظام مبدل خواهد شد. باور نمی‌کنيد؟ حالا چهار چشمی واکنش کودکان مدرسه راهنمايی امام رضا را وارسی کنيد و حتماً به اين نتيجه خواهيد رسيد: انقلاب مخملين و سبز یعنی انقلابی که از مدارس آغاز خواهد شد. انقلابی که به زودی بساط ریش و پشم و تظاهر و محدودیت را از میان برخواهد چید.
بديهی است که مسئولان امنيتی و نظامی در جهت انحراف افکار امت وفادار به خود، هرازگاهی نام و نشان افرادی را در جامعه طرح خواهند کرد که آن‌ها رهبران جنبش و وابستگان به قدرت‌های غربی هستند. اما بد نيست پيشاپيش در بارۀ اين مورد خاص بگوئيم که بی‌هوده دنبال رهبران و سازمان‌دهندگان انقلاب نگرديد. شيوه برخورد دانش آموزان _‌به‌عنوان نمونه‌ای از واکنش‌ها‌_ به‌سهم خود نشان می‌دهند که رهبران انقلاب مخملين در عرصه‌ی عمل، در پاسخ‌گويی به معضلات، در سازمان‌دهی‌های ابتکاری و در پائين‌کشيدن بار هزينه‌ها شناخته خواهند شد. آن‌ها يعنی رهبران، هنوز افرادی هستند بدون نام و نشان.

__________________________________

جمعه، آبان ۰۱، ۱۳۸۸

چرا می‌گوئيم: نه غزه؛ نه لبنان؟


راهپيمايی روز سيزده آبان نزديک است. يکی از بحث‌های مهم شبکه‌ها، محفل‌ها و انجمن‌ها، انتخاب شعار کليدی برای چنين روزی است. گويا برخی از ايرانيان شعار کليدی "نه غزه؛ نه لبنان؛ جانم فدای ايران" را در راهپيمايی روز قدس درست نفهميدند. وجه غالب مخالفت هم پيش از اين‌که جنبه اغنايی و استدلالی داشته باشد بيش‌تر، برگرفته از اعتقادی است سراپا موهوم. يعنی نه زمينه‌ی تاريخی‌ـ‌دينی دارد و نه مستند ايدئولوژيک. برعکس، موافقان شعار "نه غزه؛ نه لبنان؛ جانم فدای ايران" استدلال می‌کنند که ما ايرانيان براساس نماد ملی‌مان که می‌گويد: "بنی آدم اعضای يک‌ديگرند"، به‌هيچ‌وجه مخالف کمک به کشورهای نيازمند نيستيم. اما ميان کمک و نابودی منافع و ثروت ملی بايد مرز مشخصی کشيد. راهی را که مسئولان مختلف جمهوری اسلامی در سی سال گذشته طی کردند و پشتِ سر نهاده‌اند، راهی است که سرانجام به نابودی کامل ايران و ايرانيان منتهی خواهد شد. در کدام مکتب و مذهب و کتابی نوشته‌اند که خودويرانی، مساوی با کمک‌های انسان‌دوستانه است؟
از ميان ايميل‌های مختلفی که به اين مسائل پرداخته‌اند، مطلب زير را بدين علت که تاحدودی مربوط می‌شود به مضمون راهپيمايی سيزده آبان انتخاب کرده‌ام تا همه ما به‌اتفاق بيانديشيم که چگونه يک‌دنده‌گی و لجاجت کور در مخالفت با آمريکا، سبب شد تا پای‌بند به استراتژی احمقانه‌ای بشويم: "به همه كشورها بايد باج داد تا به آمريكا باج نداد".

جنگ تحميلی، دريای خزر، تناقض و...
1- عقب نشينی از حقوق ملت ايران خيانت است...
2- ما بر سر حقوق مسلم خود حاضر به مذاكره با هيچ كشوری نيستيم...
3- ما ذره‌ای از حقوق ملت ايران عقب نشينی نخواهيم كرد....
4- اصولاً ملت ايران اجازه نخواهد داد كه بر سر حقوق اساسی آن‌ها با كسی مذاكره كنيم...
5- ما ذره ای از حقوق ملت ايران عقب نشينی نخواهيم كرد...
6- ما از حقوق ملت‌مان به اندازه سر سوزنی كوتاه نمی‌آييم....
7- جهانيان بدانند ملت ايران از حقوق مسلم خود عقب نشينی نخواهد كرد...
8- ...
جملات فوق عيناً متن گفته‌های مسئولين ايران است. در طی ساليان اخير چندبار جملات فوق را شنيده‌ايد؟
10 بار، 100 بار، 1000 بار ...

يك سوال ؟!
طبق بند ششم قطعنامه لازم الاجرا 598 شورای امنيت (كه با توافق سه جانبه ايران ، عراق و سازمان ملل متحد تنظيم شد)، دبير كل سازمان ملل موظف به شناسايی متجاوز در جنگ ايران و عراق می‌شود و پس از شناسايی، متجاوز ملزم و متعهد به پرداخت كليه خسارات و همچنين غرامت به كشور مقابل می‌گردد. اين قطعنامه در تاريخ 27 تيرماه 1367 مورد قبول ايران و عراق قرار گرفت.
پس از بررسی هيئت‌های مختلف كارشناسی شورای امنيت و سازمان ملل ، خاويار پرز دكوئيار( دبير كل وقت سازمان ملل متحد) طي بيانيه‌ای رسمی عراق را متجاوز اعلام كرد و عراق ملزم به پرداخت كليه خسارات و همچنين غرامت به كشور ايران شد.
رييس جمهور وقت (هاشمی رفسنجانی) و وزير كشور وقت (عبدالله نوری) حداقل خسارت وارده به كشور در طول 2900 روز جنگ را 1000 ميليارد دلار ارزيابی و اعلام كردند. حال آن‌كه صرفا خسارت ناشی از کشته شدن 300 هزار نفر، مجروح شدن دست‌کم 700 هزار نفر، تخريب و ويرانی كامل (صد درصدی) حداقل 10 شهر كشور، تخريب عمده 5 استان كشور، حملات موشكی به حداقل 30 شهر كشور، وجود هزاران انسان بی‌خانمان و جنگ‌زده، تخريب صنايع و زيرساخت‌های اقتصادی و ... بسيار بيش‌تر از غرامتی است که تعيين گرديده بود.
اما از آن طرف: دانستن يک نکته ديگر نيز بسيار ضروری است که كشور كويت به‌خاطر 40 روز اشغال كشورش توسط عراق در جنگ اوّل خليج فارس، 200 ميليارد دلار غرامت درخواست كرد و اين مبلغ نيز به صورت اقساط در طی چند سال، از درآمد حاصل از فروش نفت عراق کسر می‌شد و به حساب كويت واريز می‌گرديد.
از مقايسه ميان دو کشور کويت و ايران بگذريم و به همين 1000 ميليارد دلار هم بسنده کنيم، چرا که در شرايط فعلی رقم بالايی است و می‌تواند درمانِ درد بی‌کاری جوانان ايرانی گردد.
اما
دولت ايران در اين مدت، يعنی بيش از 20سال، به‌هيچ‌وجه حاضر به پی‌گيری دريافت خسارت و غرامت خود از دولت عراق نشد. چرا؟
چندی پيش وقتی خبرنگاری از لاريجانی به‌عنوان يكي از مسئولين ارشد کشور( نماينده ويژه 18 ساله رهبر در شورای عالی امنيت ملی، رييس پيشين صدا و سيما و دبير وقت شورای عالی امنيت ملی و رييس فعلی مجلس) در باره علت عدم پيگيری غرامت جنگ از عراق می‌پرسد که سرنوشت پرداخت خسارات جنگ تحميلی بر كشور به كجا انجاميده است؟
لاريجانی در جواب وي با عتاب و تندی می‌گويد: ديگر در مورد اين قضيه سئوالی نپرسيد و پيگيری نكنيد . اين پرسش‌ها خلاف مصالح ملي است!؟
حالا خوانندگان آزادند به هر شکلی که مايل هستند در بارۀ مضمون پاسخی که رئيس مجلس داد، بيانديشند و ابعاد مختلف اين سخن را به دل‌خواه وارسی کنند که چرا و به چه دليل ما نبايد پی‌گير خسارات و غرامت جنگ ويران‌گری باشيم که آن همه زيان‌های جبران‌ناپذير انسانی، مادی و مالی بر مردم وارد آورد؟ البته پيشاپيش بگويم که به احتمال زياد، پاسخی منطقی نخواهيد يافت! شگفتی آن‌جاست كه ما بايد پی‌گير منافع فلسطين و لبنان و ونزوئلا و بوليوی و بوسنی و كاستاريكا و سريلانكا و ... باشيم اما حق پی‌گيری حقوق مسلم خود را نداريم!

يك سوال ديگر؟!
طبق دو معاهده رسمی فی‌مابين ايران و شوروی سابق در دهه 1920 و 1940 سهم ايران و شوروی سابق از حقوق و كليه منافع درياي خزر، مساوي و مشترك است.
همچنان كه معاهدات و حقوق بين¬الملل و منطق ايجاب می‌كرد در سال 1991 كشورهای تازه استقلال يافته شوروی سابق، به مجامع جهانی اعلام نمودند كشورهای آزاد شده به كليه معاهدات و تفاهم‌نامه‌های فيمابين با ساير كشورها پای‌بند هستند. لذا 4 كشور تركمنستان، قزاقستان، روسيه و آذربايجان، به دل‌خواه خودشان، مختار به تقسيم منافع دريای خزر، از سهم 50 درصدی شوروی سابق بودند.
اما جايگاه بين‌المللی و قدرت چانه زنی ايران در سال‌های اخير چنان تنزل يافت که تابع اوامر و دستورات سران كرملين ( روسيه) شديم و آن‌ها ديپلمات‌های ما را به جايی‌ کشاندند که سرانجام، سران ايران حاضر شدند بر سر 50 درصد سهم قطعی و قانونی خود در دريای خزر بر سر ميز مذاكره بنشينند. در اجلاسی كه به دليل حضور شخص ولاديمير پوتين(رييس جمهور وقت روسيه) با ذوق‌زدگی زائدالوصف ايران در تهران برگزار شد، به جايی رسيديم كه در عين ناباوری سهم ايران از منافع رو و زيرزمينی خزر 11/3 (يازده و سه‌دهم ) تعيين شد!
پنجاه درصد كجا و يازده درصد كجا ؟!
وقتی اين مساله با واكنش شديد نخبگان و مردم مواجه شد ، وزير خارجه دولت نهم در مراسم عيد غدير در ميان كاركنان وزارت خارجه اعلام كرد:"اين اعتراض‌ها يك جنجال سياسی است . اين را بدانيد حق ايران از رژيم حقوقی دريای خزر هيچ‌گاه در طول تاريخ بيش از 11 ( يازده)درصد نبوده است!"
كار به جايی رسيد كه كاظم جلالی (عضو و مخبر كميسيون امنيت ملی و سياست خارجی مجلس) اعلام كرد: "اگر ما به سهم 20 درصدی از خزر برسيم برای ما يك پيروزی خواهد بود ."
جالب است اجلاس اخير براي تعيين رژيم حقوقی دريای خزر اين‌بار در قزاقستان و بدون دعوت از ايران انجام شد. و هم اكنون چندسال است به جايی رسيديم كه كشور آذربايجان نفت را، و كشور تركمنستان گاز را از زير آب و خاك خارج می‌كند اما ما نمی‌توانيم دَم بر آوريم. ( صحت اين گفته را می¬توانيد از هر كارشناس مستقل نفت و گاز جويا شويد.)
وقتي كشور آذربايجان (كه ايران خود را متعهد به ارسال كمك‌های انسان دوستانه كميته امداد امام به محرومان آن كشور می¬داند) ايران را از كنسرسيوم استخراج نفت در سواحل مشترك آذربايجان و ايران اخراج كرد، سخت‌ترين و تندترين واكنش ايران اين بود كه وزير خارجه ايران اين مساله را صرفا "كار بد" توصيف كرد و هيچ اقدام حقوقی براي استيفای حق مسلم ايران از منافع خزر انجام نشد.
ای كاش به جای روسيه، آمريكا در ساحل خزر بود . چون مسئولين ايران فقط می‌توانند در مقابل آمريكا و اسراييل چنگ و دندان نشان دهند و در مقابل ساير كشورها كلاه ايران پشم ندارد.
در واقع تئوری و دكترين اصلی جمهوری اسلامی چنين است:
"به همه كشورها بايد باج داد تا به آمريكا باج نداد".
کاری به درک غلط و نوع استدلال مسئولين نداريم که ارتباط با قدرت‌های بزرگ جهانی را به معنای باج‌دهی می‌فهمند، ولی با توجه به کل سياست‌ها و عمل‌کردهايی را که تا کنون در عرصه بين‌المللی اتخاذ و پياده نموده‌اند، شما بگوئيد: آيا سخنان مسئولين جمهوری اسلامی درباره كوتاه نيامدن از حقوق ملت ايران، صحت دارد؟
ضميمه:
جوسازی عراقی‌ها علیه قرارداد مشترک 1975 با ایران (اظهارنظر خوانندگان را حتماً بخوانيد)
تغییر نام میدان گازی ایرانی آرش به «الدوره» و سکوت تأمل‌بر‌انگیز ما

__________________________________

شنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۸

خودآزمايی و آزمايش رفتاری ذهن

مطلب زير را که يکی از دوستان ايميل زد لطفاً تا آخر بخوانید و به اتفاقی که می‌افته کمی فکر کنید (30 ثانیه بیش‌تر وقت نمی‌گیره)


لطفا به سوالات زیر به سرعت پاسخ دهید:



نتیجه چیست؟



2+2









4+4









8+8









16+16









خیلی سریع عددی بین 12 تا 5 انتخاب کنید. انتخاب کردید؟

حالا برید پایین

.....

...

..

.

..

...

.....

...

..

.

..

...

.....

...

..

.

..

...

.....

...

..

.

..




عدد انتخابی شما 7 بود؟





این آزمایش توسط یکی از محققان برجسته در زمینه مطالعات ذهنی در امریکا، پرفسور "مک کین" انجام شده.

در این آزمایش با طرح 4 سوال اوّل ذهن شما شرطی شده و در هنگام انتخاب
عددی بین 12 تا 5 ابتدا ذهن این دو عدد را جمع می‌کند یعنی 17 ولی 17 بین
دو عدد 12 تا 5 نیست. ذهن اتوماتیک به عدد 7 می‌رسد که از 5 هم بزرگ‌تر
است.

این آزمایش انقلاب بزرگی در آزمایشات رفتاری ذهن نسبت به آموخته‌های ما
از دوران کودکی و اجتماع و آن‌چیزی که شبانه روز از طریق رسانه‌ها به ما
میرسد ایجاد کرده است.

طبق نتیجه تحقیقات مردم وقتی ذهن‌شان شرطی شد از انتخاب یا تفکر در جهت دیگر می‌ترسند و در دراز مدت استقلال فکری هر کس مسائل پیرامونش می‌شود
نه تفکرات واقعی خودش.

به گفته دانشمندان: بیشتر فکر کنید و از بیان نتایجی که می‌رسید نترسید!

__________________________________

جمعه، مهر ۲۴، ۱۳۸۸

مصباح‌يزدی، عذاب خامنه‌ای در اين دنيا


گر نظر افتدم به تو، چهره به چهره رو به رو
چنگ زنم به ريش تو، می‌کشمش مو به مو


تازه‌ترين نظريه محمدتقی مصباح يزدی صبح ديروز وارد بازار بورس فقاهت شد: "همیشه کسانی مانع برقراری عدالت هستند و جز با مجازات تسلیم نمی‌شوند؛ از همین رو قرآن اجرای عدالت را متوقف بر آهن و سلاح دانسته است."
در ظاهر اين نظريه می‌تواند توجيه فقهی کشتار اخير آن گروه از پاسداران و بسيجيانی باشد که می‌خواستند تمايلات ولی فقيه را مبنی بر انتخاب و پيروزی احمدی‌نژاد، در ايران بعد از انتخابات پياده کنند. استنباط مصباح از قرآن چنين است که تمايلات رهبری از هر لحاظ مهم‌تر و ارجح‌تر از قانون اساسی و عين عدالت است و بنا بر چنين استنباطی است که می‌گويد: "قانون اساسی به تأیید و امضای ولی فقیه اعتبار پیدا می‌‌کند؛ نه این‌که _‌آن‌گونه که بعضی‌ها تصور کرده‌اند‌_ اعتبار ولایت فقیه به قانون اساسی باشد".
اما از آن‌جايی که هر اجتهادی پيش از اين‌که توجيه‌گر عمل‌کرد غلط گذشته‌ی مؤمنان و وفاداران به ولايت باشد، بيش‌تر و عموماً، بسترگشا و نظم‌دهنده رفتارها و کردارهای آينده مقلدان است؛ پرسش کليدی اين است که غرض و انگيزه اصلی مصباح از طرح چنين نظريه يا اجتهادی چه بود و در خدمت به کدام هدف خاصی می‌تواند باشد؟ آيا می‌توانيم اين اجتهاد را به‌معنای صدور مجوز کشتار مخالفانی که از اين پس به خيابان‌ها می‌آيند تلقی کنيم؟ مطابق ديدگاه فقهی مصباح، پاسداران [=محافظان ولايت] در سرکوب مردم [=رعيت، افراد صغير و نيازمند قيم] ملزم به گرفتن مجوز نيستند. چرا که وظيفه رعيت در همه‌ی حالت‌ها و وضعيت‌ها، تنها اطاعت است. اطاعت از ولايت، اطاعت از خدا به حساب می‌آيد و سرپيچی از آن نيز، بمنزله شرک معنی می‌شود. وظيفه مومنان نيز پيشاپيش در مبارزه با شرک و مشرکان روشن گرديد و ديگر نيازی به تجديد مجوز نيست.
در نتيجه منظور و مخاطبان اصلی مصباح افرادی هستند که براساس نظريه ولايی، هنوز در فرازی بالاتر از رعيت قرار دارند. يعنی آن قشری که حکومت ولايی در سی سال گذشته، بنا به دلايل مختلف و به‌رغم تهاجم‌های متفاوت، هنوز نتوانسته با آن‌ها تعيين تکليف کند. روی همين اصل و از منظر سياسی نظريه بغايت ارتجاعی و ضد انسانی مصباح به اين دليل حائز اهميت و قابل توجه‌اند که در روز پيش، تنها فقيه محترم، مردمی و انسان‌دوست ايرانی آقای منتظری، در جلسه درس اخلاق خود مؤکداً اشاره نمود که "حفظ نظام، يک واجب نفسی نيست".
وظيفه اين قلم بررسی و ارزش‌گذاری روی نظريه آقای منتظری نيست و آگاهانه از کنار اين بحث می‌گذرم که مشکل اصلی و اساسی در جامعه ما بر سر وجود و حضور محترم خود نظام ولايت است. اين عدم تطابق و تحميلی، خواسته يا ناخواسته حفظ آن را برای طرف‌داران نظام اسلامی به يک واجب نفسی تبديل می‌کند. با اين وجود، به اين حقيقت نيز واقفم که گروهی از مؤمنان، جدا از اين مسئله که مقلد آقای منتظری باشند يا نباشد‌، برای نظرات او احترام ويژه‌ای قائل می‌گردند. همين توجه ويژه موجب نگرانی‌هايی است که حاميان دربار ولايت همواره از آن رنج می‌برند. به‌زعم مصباح، سخنان روز چهارشنبه آقای منتظری نه تنها سدی است در مقابل اجرای باصطلاح عدالت خامنه‌ای در جامعه، بل‌که آن سخن به‌سهم خود می‌تواند بستر شک و ترديد را در ذهنيت مؤمنان و وفاداران به حکومت ولايی، باز و تقويت نمايد. به‌همين دليل مصباح با دستپاچگی تمام و از روی کينه در روز بعد جلسه درس اخلاق آقای منتظری، به پاسداران توصيه می‌کند برای تحقق اجرای عدالت خامنه‌ای و به استناد آيات قرآنی، می‌توانيد دهان اين پيرمرد را با سُرب پُر کنيد.
حال مسئله مبهم و کليدی اين است که نقش و جايگاه مصباح يزدی در دربار ولايت چيست و کجاست؟ البته هيچ الزامی نيست که رهبران نظام‌های مختلف سياسی در جهان حتماً تئوريسين باشند. اين دو جايگاه را بايد از هم تفکيک کرد. اما وقتی طرف‌داران نظام ولايت فقيه در جامعه معتقدند که ولی فقيه به‌زعم آنان جامع‌الشرايط است، صلاحيت علمی لازم را برای افتاء در ابواب مختلف فقه داراست و عجيب‌تر، انتخاب او از جانب خداست؛ ناچارند به اين پرسش نيز پاسخ بدهند که رهبر آنان چه‌طور ولی فقيه جامع‌الشرايطی است که همواره از فقيه ديگری خط و ربط می‌گيرد؟ اميدوارم نگوئيد که مخالفان نظام ولايت فقيه، در ارتباط با مسائل فقهی و موضوع ولايت اطلاع دقيقی ندارند و اين قبيل مسائل را نمی‌فهمند؟ اين شکل پاسخ توجيه مناسبی نيست؟ مخالفان چه اطلاعات دقيقی داشته باشند و چه نداشته باشند، دست‌کم يک نکته مهم را نمی‌توان انکار کرد که آن‌ها پيش از رهبری کنونی، بمدت ده سال ولايت خمينی را تجربه کردند و نيک هم می‌دانند چرا امثال مصباح‌ها در آن دهه خفقان گرفته بودند؟ آن‌هايی که می‌خواهند بلبلی امروز مصباح را که آشکارا خواهان مرگ ديگران است توجيه کنند، تنها يک راه دارند و آن، اعلام علنی اين نکته است که خدا در اين دور از ولايت، هم‌زمان خامنه‌ای و مصباح را با هم انتخاب کرد. دليل‌اش هم روشن است: مصباح را عذاب خامنه‌ای در اين دنيا قرار داد که بدون وجود او نمی‌تواند عرضه اندام کند؛ و خامنه‌ای را عذاب مصباح، که با ديدن جايگاه او شب و روز حرص و خودخوری کند.

__________________________________

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۸

آخرين رهبر و آخرين شاهد


مارک ادلمن، آخرین رهبر بازمانده قیام گتوی ورشو، بعد از شش دهه پيکار مداوم در راه آزادی و دموکراسی، جمعه شب گذشته (۲ اکتبر) در شهر ورشو درگذشت. مارک ادلمن به هنگام مرگ ۹۰‌سال داشت و یکی از چند صد یهودی‌ای بود که در روز ۱۹ آوریل ۱۹۴۳ در قیامی مسلحانه علیه نازی‌ها شرکت داشتند؛ قیامی که مظهر مقاومت یهودیان ورشو در دوره غلبه نازی‌ها بود و پس از سه هفته مقاومت، توسط نیروهای اس اس (پاسداران امنيتی و محافظان هیتلر و دیگر رهبران نازی) سرکوب شد. در اين سرکوب، حدود ۷۰۰۰ تن از يهوديان جان خود را از دست دادند.
منبع: دويچه‌وله

کسی که تا حدودی با ايده‌ها و زندگی و مبارزه مارک ادلمن عليه انواع نظام‌های توتاليتاريسم و عليه هر مدل از تفکر تماميت‌خواهانه آشنايی داشته باشد، به احتمال بسيار از خود خواهد پرسيد که مارک در واپسين روزهای پيش از مرگ، بيش‌ترين توجه‌اش معطوف به کدام يک از کشورهای جهان بود و در باره چه چيزهايی می‌انديشيد؟
اگر چه در دادن پاسخ هنوز دو دل و مشکوک هستيد ولی با اطمينان به شما خواهم گفت درست حدس زديد: در بارۀ ايران! اما چرا در بارۀ ايران؟ آيا به اين دليل ساده که يهودی تباری در آلمان نازی مرتکب جنايتی خوف‌انگيز و نفرت‌انگيزی می‌گردد و يهودی تبار ديگری در ايران اسلامی، با برافراشتن پرچم يهودی‌ستيزی، هولوکاست را از اساس نفی و انکار می‌کند؟ يعنی مارک ادلمن هم در سر پيری يکی از مدافعان نظريه‌ی طنز‌آميز عبداله شهبازی گرديد و مثل او معتقد است که سر نخ همه‌ی حادثه‌های اسف‌انگيز و مشمئزکننده، سرانجام به يهودی تبارها ختم می‌گردند؟


چرا از اين در، يعنی از منظر يهودی تبار، وارد بحث شدم؟
يک روز بعد از مرگ مارک ادلمن (سوم اکتبر)، آقايان داميان مک‌ال‌روی و احمد وحدت، مطلبی را در «ديلی تلگرام» انتشار دادند مبنی بر اين‌که احمدی‌نژاد، تباری يهودی دارد. اين شيوۀ برخورد و زوم کردن بر روی مسائل فرعی و انحرافی و آن هم در زمانی که هنوز کم‌تر از ۲۴ ساعت از مرگ مارک ادلمن نمی‌گذشت را، اگر بنا به دلايل انسانی، اخلاقی و حقوقی پای حساب گرايش‌های آنتی‌سميتيزم نويسندگان ديلی تلگرام ننويسيم؛ دست‌کم و از منظر سياسی، اين هم‌زمانی بدين معناست که نويسندگان تعمداً می‌خواستند جهت نگاه و توجه عمومی را از مرگ آخرين رهبر و آخرين بازمانده جنايات فاشيسم، به سوی ديگری تغيير دهند.
واقعاً اگر احمدی‌نژاد تباری اسلامی، مسيحی يا بودايی داشت، نگاه نوع‌دوستی‌اش نسبت به دگرانديشان و دگر دين‌باوران تغيير می‌کرد؟ يا درجه غلظت انسانی‌اش بيش‌تر از آن چيزی می‌شد که امروز شاهدش هستيم؟ اين همان پرسش کليدی‌ای است که آخرين بازمانده گتوی ورشو پيش از مرگ در ذهن داشت و در بارۀ علت تغيير جهت و دگرگونی‌های ذهنی ايرانيان در سی سال اخير می‌انديشيد! چه شد که ملتی صلح‌جو، مسالمت‌جو و با آن تاريخ کُهن و درخشان مهاجرپذيری، ناگهان به جامعه‌ای يهودی ستيز شهره می‌گردند؟ سايت‌های معتبرش مطلب ديلی تلگراف را بی هيچ نقد و توضيحی در صفحه اوّل خود می‌گذارند و شهروندانش، به يک‌ديگر ايميل می‌زنند ببينيد که فلانی يهودی‌تبارست؟!
اگرچه ما هنوز پاسخ اين پرسش‌ها را بطور دقيق نمی‌دانيم و هنوز بی خبريم از اين که بعد از انقلاب، چگونه و تحت تأثير کدام عامل‌ها و نگرش‌ها، گروهی از خود منصوبان به شاگردی و حمايت از انديشه‌ی «هايدگر» [فيلسوف آلمانی‌ای که تا دَم مرگ هرگز نپذيرفت جنايت نازی‌ها را تقبيح کند] در ايران، در رأس نظام سياست‌گذاری قرار گرفته‌اند؛ ولی، مارک ادلمن پاسخ پرشس خود را به درستی می‌دانست و به همين دليل در بارۀ آينده ايران می‌انديشيد. او در زمانی که نماينده پارلمان لهستان آزاد بود گفت: ما نسل از جان گذشته و فداکاری بوديم. اگر فداکاری‌ها و از جان گذشتگی‌ها ما نبود، فاشيسم هرگز شکست نمی‌خورد. اما به قول امانوئل لويناس فيلسوف فرانسوی، مادامی که با جوهره تفکر و جنايت نازی‌ها که انکار دگرانديشی و دگربودگی‌ست مبارزه‌ای همه جانبه صورت نگيرند، آن جان‌گذشتگی‌ها و فداکاری‌ها يک‌شبه برباد خواهند رفت و شاهد جنايت‌های تازه‌ای به شکلی ديگر و در زير نام و نشانی ديگر خواهيم بود.

__________________________________

پنجشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۸

چگونه رسانه‌های جمعی می‌توانند تاريخ‌ساز باشند؟

کلی شيرکی
می‌خواهم در بارۀ دورنمای دگرگون‌شدۀ رسانه‌ها سخن بگويم و اين‌که، هرکس بخواهد می‌تواند پيامش را به هر جای جهان برساند چه معنايی دارد. سعی می‌کنم موضوع دگرگونی را با گفتن چند داستان روشن کنم.

داستان اوّل
نخست از انتخابات رياست جمهوری در نوامبر سال گذشته [2008] شروع می‌کنم. شما احتمالاً چيزهايی در باره‌اش در روزنامه‌ها خوانده‌ايد که در برخی از نقاط کشور نگرانی‌هايی وجود داشت مبنی بر جلوگيری بخشی از رأی دهندگان. بنابراين اين تدبير انديشه شد که از رأی‌گيری فيلم بگيرند. ايده آن بود که تک تک شهروندانی که می‌توانند از طريق تلفن‌های همراه عکس و فيلم بگيرند، محل رأی‌گيری را مستندسازی کنند، برای ديده‌بانی هرگونه تکنيک‌های تخلف جلوگيری از رأی دادن. و آن‌ها را در يک مکان مرکزی آپلود کنند و اين حرکت می‌توانست بعنوان يک نوع نظارت شهروندی عمل کند. يعنی شهروندان تنها برای ريختن رأی‌های خود نروند، بل‌که در عين حال سلامت کلی انتخابات را هم تضمين نمايند.
اين الگويی است که فرض را براين می‌گيرد که همه ما در اين کار باهم هستيم. سرمايه فنی نيست. سرمايه اجتماعی است! اين ابزار از نظر اجتماعی جالب توجه نمی‌شوند مگر، وقتی که از نظر تکنولوژيکی عادی شوند. وقتی اين ابزار تازه و درخشنده ظهور می‌کنند استفاده از آن‌ها در جامعه گسترده نمی‌شود. اين اتفاق زمانی می‌افتد که ديگر وجودشان برای مردم، عادی و پذيرفته شده است. چون در آن موقع رسانه بطور فزاينده‌ای جمعی می‌شود. نوآوری می‌تواند در هرجايی اتفاق بيافتد که مردم بتوانند اين ايده را بپذيرند که همه ما در اين مورد باهم هستيم. سپس کم‌کم نظاره‌گر چشم‌انداز رسانه‌ای خواهيم بود که نوآوری در هرکجای آن رُخ می‌دهد. و تا رفتن از يک نقطه به يک نقطه ديگر. اين يک دگرگونی عظيم است. نه اين‌که بخواهم نقطه دقيقی را مشخص کنم، ولی لحظه‌ای که داريم در آن زندگی می‌کنيم، اين لحظه که نسل تاريخی‌مان در آن به سر می‌برند بيشترين رشد قابليت‌های اظهار عقيده در تاريخ بشر را داراست. اين ادعای بزرگی است. حال سعی می‌کنم از آن دفاع کنم.
در طول 500 سال گذشته تنها چهار دوره بود که در آن رسانه آن‌قدر تغيير کرده که صلاحيت لقب انقلاب را داشته باشد. اولين‌اش معروف است: ماشين چاپ. تايپ متحرک، جوهرهای روغنی، تمام آن نوآوری‌ها که چاپ‌کردن را ممکن ساختند و اروپا را از ميانۀ سدۀ 1400 به بعد، زير و رو کردند. سپس چند سده پيش يک نوآوری در ارتباط دو طرفه به وجود آمد. رسانه محاوره‌ای، اوّل تلگراف و بعد تلفن. مکالمه‌های متنی‌ی کم‌سرعت، سپس مکالمه‌ی زنده صوتی. بعدش، حدوداً 150 سال پيش، انقلابی در زمينه‌ی رسانه ثبتی به جز چاپ به وجود آمد. نخست عکس‌ها، سپس ضبط صدا، بعد فيلم‌ها که به کلی در اجسام فيزيکی رمزگذاری شده بودند. و در آخر، در حدود 100 سال پيش، بهره‌برداری از طيف الکترومغناطيسی برای فرستادن صدا و تصوير در هوا، راديو و تلويزيون.
اين چشم‌انداز رسانه‌ای است که در قرن 20‌ام می‌شناسيم. اينها چيزهايی است که برخی از ما که سن خاصی داريم در آن‌ها بزرگ شده‌ايم و به آن‌ها عادت داريم. ولی يک عدم تقارن بحث‌انگيز در اينجا وجود دارد. رسانه‌ای که در مکالمه‌سازی خوب عمل می‌کند برای ساخت گروه‌ها خوب نيست. چيزی که برای ساخت گروه‌ها خوب است، برای ايجاد مکالمه مناسب نيست. اگر در اين جهان می‌خواهيد گفت‌و‌گو کنيد با يک نفر می‌توانيد مکالمه داشته باشيد. و اگر می‌خواهيد يک گروه را مورد خطاب قرار دهيد، بايستی يک پيام بفرستيد و همان پيام را به همه افراد گروه بدهيد. خواه از برج سخن پراکنی استفاده کنيد يا از ماشين چاپ.
آن دورنمای رسانه بود به آن شکلی که در قرن بيستم داشتيم. و اين چيزی است که تغيير کرده. اين تصوير که افکار يک طاووس خورده به صفحه‌ی نمايش «نقشه اينترنت» از بيل چِسويک است. او خطوط تقابل فعاليت‌های شبکه‌ای افراد را رديابی کرده و سپس آن‌ها را کُدگذاری کرده است. اينترنت نخستين رسانه در تاريخ است که خاصيت پشتيبانی از گروه‌ها و مکالمه‌ها را در آن واحد دارد. در حالی‌که تلفن‌ها به ما خاصيت ارتباط يک‌به‌يک عرضه می‌کردند؛ و تلويزيون و راديو، مجله‌ها و کتاب‌ها خاصيت يکی به گروه عرضه می‌کردند. اما اينترنت به ما خاصيت ارتباط گروه با گروه داده است. برای نخستين بار رسانه بطور طبيعی در پشتيبانی از اين‌گونه گفت و شنودها خوب عمل می‌کند. اين يکی از تغييرات بزرگ است.
دومين تغيير عمده اين است که همه رسانه‌ها ديجيتاليزه شده‌اند. اينترنت هم شد يک وسيطه نقليه برای همه رسانه‌های ديگر. به اين معنی که تماس‌های تلفنی به اينترنت منتقل شد‌ه‌اند. مجله‌ها به اينترنت کوچيده‌اند. فيلم‌ها به اينترنت کوچيده‌اند. و اين يعنی هر رسانه در کنار رسانه‌های ديگر است. به عبارت ديگر رسانه بطور روزافزونی کمتر تنها يک منبع اطلاعات است. و بيش‌تر يک مکان هماهنگی است. زيرا گروه‌هايی که چيزی را می‌بينند يا می‌شنوند، تماشا می‌کنند يا گوش می‌دهند حال می‌توانند دور هم جمع شوند و با يک‌ديگر صحبت کنند.
سومين تغيير بزرگ آن‌طور که «دن گيلمور» می‌گويد، تماشاچيان سابق اکنون می‌توانند توليدکننده هم باشند نه مصرف کننده. هر بار که يک مصرف‌کننده تازه به اين دورنمای رسانه‌ای می‌پيوندد، يک توليدکننده وارد می‌شود زيرا همان تجهيزاتی مثل تلفن‌ها کامپيوترها که به شما امکان مصرف می‌دهند، امکان توليده هم می‌دهند. مانند اين است که وقتی کتاب می‌خريديد، ماشين چاپ هم مجانی به شما داده باشند. يا تلفنی داشته باشيد که با فشار دکمه مناسب تبديل به يک راديو شود. اين تغييری شگرف در دورنمای رسانه‌ای است که به آن عادت داشته‌ايم. و تنها اينترنت يا غير اينترنت نيست. ما برای نزديک به 20 سال اينترنت را به شکل عمومی‌اش داشته‌ايم. و هر روز هم تغيير ماهيت می‌دهد همين‌طور که رسانه جمعی‌تر می‌شود، هر روز الگو عوض می‌کند حتا در ميان گروه‌هايی که خوب بلدند با اينترنت کار کنند.


داستان دوّم
ماه مه گذشته [2009] در استان «سيچوان» چين زمين لرزه وحشتناکی به قدرت 9/7 به مقياس ريشتر آمد. ويرانی سنگينی در ناحيه وسيعی داشت، همان‌گونه که شدت آن در مقياس ريشتر نشان می‌دهد. اما زمين لرزه همان‌طور در حال روی‌دادن گزارش شد. مردم از موبايل‌های‌شان پيامک می‌فرستادند، از ساختمان‌ها عکس می‌گرفتند. آن‌ها از لرزيدن ساختمان‌ها فيلم گرفتند و آن‌ها را در (کيوکيو) آپلود می‌کردند که بزرگ‌ترين سرويس‌دهنده اينترنت در چين است. آن‌ها [زلزله] را تويت می‌کردند. و همان‌طور که لرزه‌ها ادامه داشت، اخبارش مخابره می‌شد به دانش‌آموزان چينی که در جاهای ديگر بودند و به مدرسه می‌رفتند. يا بنگاه‌هايی که از ديگر نقاط جهان در چين دفتر باز کرده بودند. همه جای دنيا مردمی بودند که گوش می‌کردند، اخبار می‌شنيدند. بی‌بی‌سی نخستين وزش زمين لرزه چين را از تويتر دريافت کرد. تويتر وجود زمين لرزه را چندين دقيقه قبل از آن گزارش کرد که سازمان زمين‌شناسی آمريکا چيزی به صورت آنلاين برای خواندن گذاشته بود.
آخرين باری که در چين زمين لرزه‌ای به آن بزرگی آمد، سه ماه طول کشيد تا مقامات چينی وقوع چنين زمين لرزه‌ای را بپذيرند. حال شايد آن‌ها دوست می‌داشتند که اين بار هم همين کار را بکنند تا به‌جای اين‌که اين تصاوير را آنلاين ببينند. ولی آن‌ها اين گزينه را پيش رو نداشتند. زيرا شهروندان خودشان از مسئولان پيشی گرفتند. حتا دولت در مورد زمين لرزه توسط شهروندان خودش مطلع شد، نه از خبرگزاری «شين‌هُوا». و موج آن مثل ماده قابل اشتعال فراگير شد. برای مدتی ده لينک بيشتر کليک شده در تويتر _‌سرويس پيامک‌های کوتاه جهانی‌_ نُه تا از ده‌تا لينک در مورد زلزله بودند. مردم اطلاعات را تلفيق می‌کردند، ديگران را به منابع خبری ارجاع می‌دادند، مردم را به سازمان زمين‌شناسی آمريکا ارجاع می‌دادند. دهمين لينک [در تويتر نيز] در مورد تردميل رفتن يک بچه گربه بود، ولی خُب اين اينترنت است ديگر. با اين وجود نُه تا از ده تا لينک در ساعت اوليه مربوط بودند به زلزله. ظرف نصف روز سايت‌های اهداگر درست شده بودند و کمک‌ها از سرتاسر جهان سرازير شدند. اين يک واکنش جهانی شگفت‌انگيز و هماهنگ بود. چينی‌ها آن موقع در يکی از دوره‌های آزادی رسانه‌ها تصميم گرفتند بگذارند مردم راحت باشند. که بگذارند گزارش‌های شهروندان چينی بپرد. و بعد اين اتفاق افتاد. مردم کم کم دريافتند در استان شينهوان، دليل اين‌که اين همه ساختمان‌های مدارس روی دانش‌آموزان فرو ريختند، چون بطور غم‌انگيزی زمين لرزه در يک روز تحصيلی رُخ داد، و دليل اين‌که اين همه ساختمان‌های مدارس فرو ريخت، اين بوده که مقامات فاسد رشوه دريافت کرده بودند تا بگذارند آن ساختمان‌ها با شرايط کم‌تر از حالت قانونی ساخته شوند. پس آن‌ها، شهروندان روزنامه‌نگار شروع کردند به گزارش آن. و يک تصوير باور نکردنی بود. شايد شما آن‌را در صفحه نخست نيويورک تايمز ديده باشيد. يک مقام محلی عملاً در خيابان و در برابر تظاهرکنندگان به خاک افتاده بود. البته بمنظور متفرق کردن مردم. در اصل می‌خواست بگويد «ما هر کاری برای تسکين شما می‌کنيم فقط خواهشاً به اعتراضات عمومی پايان دهيد». ولی تظاهرکنندگان مردمی بودند که کاملاً راديکال شده بودند زيرا که به لطف سياست تک فرزندی، آن‌ها همه‌ی نسل بعدی‌شان را از دست داده بودند. کسی که مرگ تنها فرزند را ديده باشد، حال چيزی برای از دست دادن ندارد. پس اعتراضات ادامه پيدا کرد. سرانجام دولت چين برخورد خشونت‌آميز کرد. رسانه‌های شهروندی ديگر کافی بود و شروع کردند به دستگيری معترضين. آن‌ها شروع کردن به بستن رسانه‌هايی که اعتراضات در آن‌ها جريان داشت.
چين احتمالاً موفق‌ترين مجری سانسور اينترنت در جهان است، با استفاده از سامانه‌ای که مشهور به ديواره آتش بزرگ چين است. ديواره آتش بزرگ چين متشکل از مجموعه‌ای نقاط مراقبت است که فرض را براين می‌گيرد که رسانه توسط حرفه‌ای‌ها توليد می‌شود؛ اغلب از جهان خارج می‌آيد؛ در قطعات نسبتاً کم حجم می‌آيد و به نسبت، آهسته وارد کشور می‌شود. به خاطر اين چهار ويژگی، آنها قادرند آن را قبل از ورود به کشور فيلتر کنند. ولی به مانند خط دفاعی ماژينو، ديواره آتشين بزرگ چين برای رويارويی با اين چالش در سمت اشتباهی قرار گرفته بود. به اين دليل که هيچ‌کدام از آن چهار چيز در اين فضا درست نبود. رسانه توليد داخل بود، توسط آماتورها توليد می‌شد. به سرعت توليد می‌شد و به مقدار آن‌چنان فراوانی توليد می‌شد که هيچ راهی برای فيلترکردن آن پا به پای ظاهر شدنش نبود. خب حالا دولت چين که برای دوازده سال با موفقيت تمام وب را فيلتر کرده بود، اکنون در موقعيتی قرار گرفته بود که می‌بايست تصميم می‌گرفت که آيا اجازه دهد يا اصلاً کل سرويس را تعطيل کند. چون هزينه تغيير شکل به رسانه آماتور آنقدر هنگفت است که نمی‌توانند به هيچ روش ديگری به آن رسيدگی کنند. و در حقيقت همين هفته دارد اتفاق می‌افتد، در 20‌امين سالگرد تيانانمن آن‌ها فقط دو روز پيش اعلام کردند که به سادگی دسترسی به تويتر را می‌بندند. چون هيچ راه ديگری جز آن برای فيلترش نداشتند. آنها مجبور بودند شير آب را به کل ببندند.
اکنون ا‌ين مسائل تنها روی کسانی که می‌خواهند پيام‌ها را سانسور کنند تأثير نمی‌گذارد بل‌که، روی مردمی که می‌خواهند پيام بفرستند تأثير دارد. زيرا اين واقعاً يک دگرگونی در کل اکو سيستم است، نه فقط يک استراتژی خاص. مشکل کلاسيک رسانه، از قرن بيستم اين بوده که چگونه يک سازمان پيامی را که می‌خواهد به گروهی از مردم که در کناره‌های شبکه پخش شده‌اند برساند. و اين پاسخ قرن بيستمی است که پيام را دسته‌بندی کند و يک پيام را به همه بفرستد. پيام ملی، افراد هدف‌گيری شده، ميزان نسبتاً کم توليدکنندگان و بسيار هزينه بر. بنا بر اين رقابت زيادی وجود ندارد. اين چگونگی دسترسی به مردم است. دورۀ همه اينها به پايان رسيده است. ما به طور فزاينده‌ای در دورنمايی قرار گرفته‌ايم که رسانه در آن، جهانی، اجتماعی، حاضر در همه جا، و ارزان است. اکنون بيش‌تر سازمان‌هايی که تلاش می‌کنند پيام‌ها را به جهان خارج بفرستند، به مجموعه توزيع شده پيام‌گيران، به اين تغيير عادت کرده‌اند. شنوندگان می‌توانند متقابلاً صحبت کنند و اين يک کمی عجيب است. ولی بعد از مدتی به آن عادت می‌کنيد، همان‌طور که مردم عادت می‌کنند. ولی اين واقعاً تغيير ديوانه‌واری نيست که ما در ميانه‌اش داريم زندگی می‌کنيم. تغيير واقعاً ديوانه‌وار اينجاست، اين حقيقت که آن‌ها واقعاً از هم جدا نيستند. اين امر که مصرف‌کنندگان سابق حالا توليد کننده هستند. اين امر که شنوندگان خودشان می‌توانند مستقيماً باهم صحبت کنند. چون آماتورهای بسيار بيشتری از حرفه‌ای‌ها وجود دارند و به خاطر اندازه شبکه، پيچيدگی شبکه در حقيقت به توان دوی شمار شرکت‌کننده‌هاست. به اين معنی که وقتی شبکه رشد می‌کند، بسيار بسيار بزرگ‌تر می‌شود. تا دهه گذشته، بيش‌تر رسانه‌ای که برای مصرف عموم در دسترس بود، توسط حرفه‌ای‌ها توليد می‌شد. آن روزها به پايان رسيد و برنخواهد گشت! حالا خطوط، سبز هستند، که منبع محتوا، رايگان‌اند. که اين مرا به داستان آخرم می‌رساند.

داستان سوم
ما يکی از خلاقانه‌ترين کاربردهای رسانه اجتماعی را در جريان کمپين باراک اوباما ديديم. منظورم از خلاقانه‌ترين، استفاده در سياست نيست بل‌که استفاده‌ای است که کلاً شده. يکی از کارهايی که کمپين اوباما کرد اين بود که در اقدامی مشهور [سايتی با آدرس زير] ارائه کردند: من باراک اوباما دات کام.
ميليون‌ها شهروند برای عضويت در اين کمپين شتاب داشتند و می‌خواستند ببينند چگونه می‌توانند کمک کنند. يک گفتمان باور نکردنی در آنجا [در سايت] ظهور کرد. تا اين‌که در تابستان اوباما اعلام کرد که می‌خواهد رأی‌اش را در مورد «قانون نظارت بر اطلاعات خارجی» عوض کند. او در ژانويه گفته بود آن سند را امضاء نخواهد کرد که به تله‌کام آزادی احتمالاً جاسوسی بدون ضمانت افراد آمريکايی را می‌دهد. در تابستان و در ميانه‌ی کمپين همگانی او گفت: «من بيش‌تر در مورد اين موضوع انديشيده‌ام، نظرم عوض شد. من به سند رأی مثبت خواهم داد». بسياری از طرف‌داران اوباما در سايت خودش آشکارا شوريدند. وقتی سايت را ساختند، سناتور اوباما بود. نامش را بعداً عوض کردند. لطفاً در مورد «قانون نظارت بر اطلاعات» درست برخورد کنيد. در مدت چند روزی که اين گروه ساخته شد، يکی از سريع‌ترين گروه‌های رشدکننده در ««من باراک اوباما دات کام» شد. در طول هفته‌ها بعد از ساختن‌اش بزرگ‌ترين گروه بود. اوباما بايد يک اعلاميه مطبوعاتی صادر می‌کرد. او بايد پاسخی می‌فرستاد و چنين گفت: «من مطلب را ملاحظه کردم. من درک می‌کنم که شما از کجا می‌آييد. ولی با در نظر گرفتن همه جوانب، من هنوز هم به همين شکلی که هست رأی خواهم داد. ولی من می‌خواستم با شما تماس برقرار کنم و بگويم می‌فهمم که شما با من مخالف‌ايد، و من پيامد آن را در اين موضوع قبول می‌کنم». اين [سخن] هيچ‌کس را راضی نکرد ولی بعد، نکته جالبی در بحث به وجود آمد. مردم در گروه پی بُردند که «اوباما» هيچ‌گاه صدای آن‌ها را نبست. هيچ‌کس در کمپين اوباما هرگز تلاش نکرد تا گروه را پنهان کند، يا عضويت در آن را سخت‌تر کند، يا منکر وجودش شود، آن را پاک کند، يا آن‌را از سايت بردارند. که آن‌ها فهميده بودند که نقش آن‌ها در سايت «من باراک اوباما دات کام» جمع کردن حاميان است، نه کنترل کردن حاميان. و اين، از آن نوع انضباط‌هايی است که استفاده بسيار بالغانه‌ای از رسانه را می‌طلبد.
رسانه، دورنمای رسانه‌ای که می‌شناختيم، با همۀ آشنا بودنش، با همۀ ادراک آسان اين ايده که حرفه‌ای‌ها پيام را برای آماتورها پخش می‌کنند، به‌طور فزاينده‌ای رو به انقراض است. در دنيايی که رسانه، جهانی، اجتماعی، حاضر و ارزان است؛ در جهانی از رسانه که شنوندگان سابق، حال به‌طور روزافزونی شرکای کامل هستند؛ در جهانی که رسانه کم‌تر و کم‌تر در مورد شکل‌دادن به يک پيغام منفرد برای مصرف افراد است و بيش‌تر و بيش‌تر، راهی است برای ساختن محيطی برای دور هم جمع شدن و پشتيبانی گروه‌ها و انتخابی که با آن مواجه می‌شويم. منظورم اين است هرکس پيامی دارد که می‌خواهد در جهان شنيده شود، در اين مورد نيست که آيا اين محيط رسانه‌ای است که ما می‌خواهيم در آن کار کنيم يا نه. اين محيط رسانه‌ای‌ست که بدست آورديم. پرسشی که پيش روی همه ما هست اين‌که: چگونه می‌توانيم به‌ترين بهرۀ ممکن را از اين رسانه ببريم؟ با اين که اين به معنی تغيير در روش هميشگی ما هست!

__________________________________