پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

به درون اندر آی

در واپسين روزهای سال ميلادی، می‌خواستم نگاهی به عقب بی‌اندازم و يک‌سال پُرتنش را دوباره وارسم. اما و به‌زعم من، هيچ مطلب و سخنی را، رساتر، گوياتر، زيباتر و عميق‌تر از شعر «به درون اندر آی» سهراب سپهری، برای واگويی نيافتم.

همين که به کنار جنگل رسيدم
نوای سار بود، گوش فرازدار!
اکنون اگر هوای بيرون گرگ و ميش است
درون جنگل تاريک است.
درون جنگل تاريک‌تر از آن است که پرنده‌يی
با ترفند بال
گذران شب را، نشيمن‌گاهی بهتر برشاخه‌ها سازد
هرچند هنوز آوائی سر می‌داد.
آخرين رمق اشعۀ خورشيد
که در باختر فرو مرده بود
هنوز برای يک نغمه ديگر
در سينه سار زنده بود.
آوای سار تا دوردست
ستون‌های ظلمت رفت
بيشتر چونان ندائی بود
که به اندرشدن در ظلمات و نوحه‌گری در آن، فرامی‌خواند.
اما نه! من برای ستاره‌ها بيرون زده بودم
به درون جنگل نمی‌رفتم
مقصودم اين است که حتی اگر مرا فرا می‌خواندند، نمی‌رفتم
وآنگهی هنوز مرا فرا نخوانده بودند

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

سونامی و درس‌هايی که آموختيم

يک‌هفته بعد از وقوع خيزاب سونامی در کشورهای حاشيه اقيانوس هند ـ‌که امروز اولين سال‌گرد و روز بزرگ‌داشت بيش از 200 هزار تن از قربانيان آن حادثه است؛ موضوع مهمی را در ارتباط با ظرفيت، آمادگی و توانايی‌های ما در برابر حوادث مختلف طبيعی، زير عنوان آينده را چگونه بسازيم؟ (شماره يک + شماره دوم) ‌ مورد بحث قرار داده بودم. آن‌چه را که در ذيل اين مقدمه می‌خوانيد، ادامه همان مطالب‌اند:

بعد يک‌سال، هنوز هم می‌توان در پس چهره‌های غم‌انگيز مردم، بُعد و عمق پرسشی را به آسانی حدس زد: راه چاره چيست؟ چگونه می‌شود چهره زندگی کنونی را تغيير داد و مانع از بروز فاجعه‌ای ديگر شد؟ پاسخ به اين سئوال، تجارب و درس‌هايی است که در طول يک‌سال گذشته آموختيم:
نخست سونامی، با اولين تکانش نشان داد که بايد عواطف، احساسات و ايدئولوژی را کنار نهاد و پايبند به منطقی بود که برقراری يک نظم نوين جهانی را، که همه دولت‌ها را ملزم به اجرا و رعايت عدالت می‌کند، خواستار شد. مطالبات عادلانه‌ای که امروز به قصد پُرکردن شکاف کنونی در جهان طرح ميگردند، ديگر يک شعار آرمان‌خواهانه نيستند، بل‌که واقعيتی است اقتصادی. واقعيتی که تنها از اين منظر در جهانی که بيش از هر دوره و زمانه‌ای کشورها در اقتصادی جهانی شده حضور و عمل‌کرد دارند و خواسته و ناخواسته، به يکديگر وابستگی متقابل پيدا کرده‌اند؛ هر حادثه طبيعی، سياسی يا اقتصادی، در هر نقطه‌ای از جهان رُخ دهند، خسارات و عواقب ناشی از آن نيز، خود را در ابعادی واقعاً جهانی نشان خواهند داد.
اگر قرار باشد ملت‌ها به دل‌خواه و با همان لکوموتيوی که در اختيار دارند، بسوی آينده برانند؛ نه تنها دامنه شکاف کنونی و تفاوت سطح قدرت و ثروت، بطور بی‌سابقه و وحشتناکی گسترش و تعميق می‌يابند بل‌که، سخن گفتن از مسابقه و رقابت‌های اقتصادی در جهان، اگر عوامفريبی نباشد، دست‌کم و تنها می‌تواند در حد يک طنز سياسی مورد پذيرش قرار گيرند. وانگهی، شکاف و تفاوت سطح ثروت، منجر به شکافی ديگر و تفاوت در سطح فرهنگ و به عاملی توجيهی برای تهديدهای تازه عليه فرآيند جهانی شدن، فرا باليده و امنيت جهانی را هم اکنون به خطر انداخته‌اند و به چالش می‌طلبند.
دوم اين‌که در همان روزهای اول حادثه، به سامان نبودن کمک‌رسانی به آسيب‌ديدگان، از جمله مشکلات اصلی بود. ديديم که دولت‌ها و ملت‌های مختلف جهان، به تناسب وسع خود و به‌موقع کمک‌هايی را ارسال کردند و در ميان هفده منبع اصلی کمک‌ها به‌جز ژاپن و آمريکا، نام‌های زير در صدر جدول کمک‌کنندگان قرار داشتند: بانک جهانی 250 ميليون دلار، نروژ 182 ميليون دلار، بانک آسيايی توسعه 175 ميليون دلار، بريتانيا 96 ميليون دلار، ايتاليا 95 ميليون دلار، سوئد 80 ميليون دلار، اسپانيا 68 ميليون دلار و فرانسه 66 ميليون دلار. کانادا، چين، دانمارک و استراليا بين 66 تا 46 ميليون دلار کمک کرده اند. هلند، اتحاديه اروپا و آلمان بين 34 تا 27 ميليون دلار.
به‌رغم ارسال کمک‌های فوق و بعد از گذشت يک‌سال، هنوز هم ده‌ها هزار نفر در زير چادر زندگی می‌کنند. چرا؟ ظرف يک سال گذشته، بلايای طبيعی و بلايايی که گفته می‌شود به دست بشر ايجاد شده‌اند، هر دو نشان دادند که سازمان‌های کاراتری در سطح جهان بايد ايجاد شود و در عين حال ناکارآمدی سازمان‌هايی را که در حال حاضر وجود دارند به نمايش گذاشته است. به نظر من، مهمترين عاملی را که می‌شود در همين ارتباط مورد نقد و بررسی قرار داد، ساختار دست و پاگير سازمان ملل متحد است. اين نهاد، مناسب مديريت يک سازمان جهانی در قرن بيست و يکم نيست. نهاد بين‌المللی در عصر ما، جدا از برنامه‌ريزی، بايد توان و قدرت اجرايی هم داشته باشد. اين بحث را در آينده و به مناسبت‌های مختلف دنبال خواهم کرد.
سومين نکته، نابسامانی‌های سياسی، اجتماعی و فرهنگی کشورهای خسارت ديده‌اند که چون سدی محکم و مهمترين عامل بازدارنده، در برابر بازسازی‌ها قرار گرفتند. بعضی از دولت‌های منطقه به دليل درگيری‌های داخلی، آشکارا ابتدايی‌ترين مسائل حقوقی، اخلاقی و بشردوستانه را ناديده گرفته و زيرپا نهاده‌اند. جدا از اين، آن‌ها خود را برای چپاول بخشی از بودجه‌ای که سازمان ملل متحد به امور بازسازی اختصاص داده است، آماده کرده‌اند؛ و چنانچه اين خواست برآورده نگردند، انتظاری جز سنگ انداختن و کارشکنی از دولت‌های منطقه نبايد داشت.
روند بازسازی در طول يک‌سال گذشته نشان می‌دهد، که تنها کشور تايلند بود که پروژه بازسازی در آنجا بطور دقيق و برنامه‌ريزی شده به پايان رسيد. جدا از وضعيت سياسی آرام در اين کشور، هم دولت و هم ملت، بخاطر وضعيت اقتصادی و جلب توريست، نهايت همکاری را با مديران و برنامه ريزان امور بازسازی نمودند و جالب اين‌که، بخشی از بودجه نيز پس‌انداز شده و اکنون می‌خواهند همين مازاد را برای کشور ديگری که نيازمند کمک‌های بيشتر است، اختصاص بدهند.
اين نوشتم تا بگويم که نسبت ميان حجم و شدت خسارت بلايای طبيعی با چگونگی وضعيت دولت‌ـ‌ملت‌ها، نسبت معکوسی است. نهادسازی منطبق بر زمانه و زندگی کنونی، چه در عرصه ملی يا بين‌المللی؛ امريست ضروری و الزامی. اين درس را از همان اولين هفته وقوع حادثه آموختيم. بعد يک هفته از حادثه سونامی، تبليغات بدبينانه‌ای را که بعضی از دولت‌های خسارت ديده عليه کنفرانس جاکارتا به‌راه انداخته بودند، به سهم خود نشان می‌داد که بوی پول به مشام آن‌ها رسيده است. اين جنگ روانی که همان زمان عنصر بدبينی را در اذهان عمومی تقويت می‌ساخت، معنايی جز بچنگ‌آوردن سهم بيش‌تر نبود. قصدم اين نيست تا نقش و حضور عنصر بدبينی را در مناسبات بين المللی ناديده انگارم و انکارش کنم. اتفاقا بدبينی‌های کنونی ـخصوصا شرقی‌ـ يکی از موضوعات بسيار مهم، قابل تأکيد و سئوال برانگيزند. اما مسئله مهم‌تر، پاسخ به اين پرسش است که آيا ما نسبت به نقش تخريبی چنين عنصری در دوران کنونی و آن‌هم در شرايطی که مردم جهان به يک‌ديگر وابستگی متقابلی پيدا کرده‌اند، بطور مشخص و دقيق آگاهی يافته‌ايم؟
پ.ن: آنانی که دست‌رسی به اطلاعات و آمار دقيق کمک‌رسانی کشورها دارند، حتما می‌دانند که مردم و دولت آلمان در مجموع با وعده پرداخت ۶۷۰ ميليون يورو به آسيب‌ديدگان سونامی، در صدر آمار کمک‌رسانی‌ها قرار داشتند. اما اين مبلغ ـ‌خصوصا کمک‌های دولتی، به صورت اقساط ساليانه و طبقه‌بندی شده قابل پرداخت هستند و به همين دليل، ميان اين رقم و رقمی که دربالا بعنوان کمک مردم آلمان آمده است، تناقضی وجود ندارد.

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

کریسمس مبارک!

عصر امروز در آلمان، آغاز مراسم عيد پاک و روز پخش هدايا است. اگرچه اين رسم ظاهری مذهبی دارد و با همين انگيزه طرح گرديد و جا افتاد؛ اما در پس آن فرهنگی زيبا، مدنی و انسانی را می‌شود مشاهده نمود که چگونه و نخست، رهبران مسيحی، دين را بر زمانه انطباق داده‌اند. آنان برای جلب حاميان خويش، به تناسب سطح رشد و تحول در جامعه، دست به رفرم زدند و بصورت يکی از قوانين اخلاقی مورد پذيرش جامعه و عموم مردم قرار گرفتند و اکنون همه را، به رفتاری سازگار با آن تشويق و پايبند می‌سازند. يعنی برخلاف رفتاری که در جامعه ما شاهدش هستيم.
دوم، مراسم عيد پاک يعنی روز انجام وظايف و برآوردن آرزوهاست. روز مدنيت و تعهد‌پذيری‌ست. روز آموزش کودکان و آماده‌سازی آن‌ها برای ورود به جامعه. کودکان آلمانی، از سن سه سالگی در کودکستان‌ها می‌آموزند که به تناسب توان و ابتکار خود، هدايايی را برای تک‌ـ‌تک اعضای خانواده تهيه کنند و اين وظيفه شناسی تا بدان حد جدی است که بعدها و در سنين بالاتر، آن‌ها با پس‌انداز پول توجيبی در طول سال، می‌کوشند تا بسهم خود، بخشی از نيازها و آرزوهای خانواده را در اين روز برآورده سازند.
اين فرهنگ مدنی، که کوچک‌ترها به والدين و ديگر بزرگان هديه می‌دهند، پيش از اين‌که سنتی دينی باشد، بيش‌تر نشانه روحيات و تمايلات ضد پدرسالارنه مردم و جامعه است. در يک جامعه پدرسالار، مشکل عمده تنها اين نيست که همه‌ی مناسبات يک‌طرفه‌اند و از بالا به پائين تنظيم می‌گردند. بل‌که آن‌چه در اين جامعه محو و ناديده گرفته می‌شوند، مقام و ارزش انسانی است. انسان، چه در جايگاهی که فرمان می‌راند قرار گرفته باشد و يا در جايگاهی که فرمان‌بر است؛ در هر دو حالت تفاوتی نخواهد داشت. او انسانی است به مفهوم واقعی فراموش شده، و به ندرت دلی را می‌توانی بيابی که بی‌ريا، برایش به‌تپد و به‌لرزد. از اين منظر مراسم عمومی و اجتماعی عيدپاک، به همان نسبتی که مانع می‌گردد ارزش و اعتبار هدايا در جامعه، تا سطح صدقه و خيرات تنزل پيدا کنند؛ به همان نسبت نيز، به جسم خسته و فرسوده ناشی از يک‌سال کشمکش و درگيری با زندگی پيچيده، جانی تازه و طراوتی ديگر می‌بخشد. و چقدر زيبا و فراموش ناشدنی است وقتی می‌بينی که دل‌هايی به ياد تو می‌تپند.
سوم، عيد پاک مانند نوروز، بيش از هر چيز توجه به کودکان، نوجوانان و جوانان دارد. روز اميد بخش است اين روز و برخلاف جامعه ما، که بزرگان، جان‌مان را به لب‌مان می‌رساندند تا بالاخره يک برگ اسکناس يک يا دو تومانی را عيدی بدهند؛ اينجا، هر کودکی می‌داند که دست‌کم، بخشی از آرزوهايش برآورده خواهد شد. خانواده‌ها، چه دارا و چه ندار، تلاش می‌کنند تا با برآوردن بخشی از آرزوها، ذهن کودکان را نسبت به مقوله تعهدپذيری حساس سازند. اين وظيفه زمانی قابل فهم هستند که بدانيم امسال، آلمان بدترين و خراب‌ترين وضعيت اقتصادی را بعد از جنگ دوم جهانی داشت. باوجود اين، آمار فروش اجناس تا شب پيش نشان می‌دهند که فروش وسايل مربوط به کودکان، در صدر آمار قرار گرفته‌اند.
اما در پايان بی‌مناسبت نخواهد بود تا نکته‌ای را بعنوان حُسن ختام اضافه کنم. در ميان اعياد رسمی و شناخته شده در جهان، من عاشق عيد نوروزم. اين علاقه، نه بخاطر تعصب فرهنگی بل‌که بدليل فکر بکر پدران ما و انتخاب روز مناسبی که هرگز نمی‌تواند در انحصار گروه يا فرقه‌ی خاصی قرار بگيرد و همچنين، بخاطر يک‌سری محاسبات، چه رياضی و چه نجوم و زيست شناسی، نياکان ما با ارزيابی‌های منطقی و مستدلل خود، توانستند کل مردم جهان را تا همين عصر حاضر متعجب سازند. آن‌چه که در اينجا و در مقايسه با عيد پاک قابل تأمل‌اند، نوروز از دو سوی، مورد بی‌مهری قرار گرفت. نه اکثريت مردم مضمونا قدر نوروز را می‌دانند و نه بزرگان دين ما، آن را برمی‌تابند. نوروزی که می‌توانست روز برآوردن آرزوها، وظيفه‌پذيری‌ها و تجديد عهدها باشند، به يک مراسم شکلی و بی‌جان و روح، مبدل شده است. پاپ هم چون ديگر مراجع و بزرگان اسلام، تمايلات و خواسته‌هايی داشت اما، اين مردم بودند که همواره و در همه حال، مقوله دين را در زندگی شخصی و اجتماعی از هم جدا ساختند و او را در جايگاهی که به آن تعلق داشت، نشاندند. و با اين عمل خويش، بارها برای جهانيان ثابت کردند که طراوت بخشيدن به زندگی و يا آلوده کردن آن به غم، ماتم، بدبختی و پريشانی، يک فرهنگ است.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

فال به روز شده شب يلدا


طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار باز آيد و با وصل قراری بکند


اگر بخت ياری دهد و دولت عشق براين سرزمين حاکم گردد؛ همه‌ی دوست‌داران ايران زمين، همه‌ی ثروت‌های معنوی و ملی ما، دوباره باز می‌گردند. آن روز، زندگی جاری، مردم شادکام و پهن دشت‌مان رو به آبادی است. همه، به سهم خود تلاش خواهند کرد تا در جهت آبادانی کشور، عهد و پيمانی به‌بندند.

ديده را دستگه دُر و گُهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند


اگرچه دولت عشق بنيه و استطاعت اوليه را ندارد تا همه را از ابتدا [و در کوتاه زمان] در آغوش گيرد، ولی نيک می‌دانی که او بی‌تفاوت نيست و از اين ناتوانی، چه بسيار خون دل خواهد خورد و سرشک خونين در پای مردمش می‌افشاند.

دوش گفتم: بکند لعل لبش چارۀ من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند


ديشب وقتی در رويای خود پرواز می‌کردم و در اين آرزو که آيا روزی فراخواهد رسيد که ميان ملت و دولت ديگر سدی نباشد، آنان بجای خصومت، جدايی و بی‌گانگی، با هم، عهد و پيمانی ببندند و هرکسی وظايف خود بشناسد؛ گويی آوازدهنده‌ای نامريی، بانگ برآورد که بلی چنين خواهد شد. و آن‌جا نيز زندگی دگرگونه خواهند شد و رنگ و بوی تازه‌ای به‌خود خواهند گرفت.

کس نيارد بر او دم زند از قصۀ ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند


اگرچه مردم ما امروز زمستانی سخت و سوزناک را می‌بينند و حاضر نيستند تا قصه بهار و شکوفايی فردا را از زبان کسی بشنوند؛ اما، وقتی بوی بهاری پيچيد و نسيم دل‌نواز آن جان را طراوتی ديگر داد، پيام را با جان و دل خواهند شنيد و آن را در آغوش خواهند گرفت.

داده‌ام بازِ نظر را بتَذَروی پرواز
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند


آن‌چه از اين فال می‌گويم، تفسير رويايی نيست، بل‌که دوست دارم تا شاهين نگاه را بار ديگر بسوی زندگی پرواز داده باشم. اگر مردم ما پرواز را به ياد بياورند، راه به کف آوردن و به وصال رسيدن را هم به ياد خواهند آورد.

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند


امروز شهر از عاشقان تهی است. اين را همه می‌دانيم. شايد باشد که گوشه‌ای عاشق مردی از خودگذشته گام پيش نهد و کار خطرناک عشق‌بازی را پيشه سازد و درس عشق را به مردم بياموزد.

کو کريمی که ز بزم طربش غمزدۀ
جرعۀ در کشد و دفع خماری بکند


کجاست رامرد بزرگواری که بشود از محفل شادی وی، غمگينی، يک جرعه می عشق ‌بنوشد و دردسر شراب‌زدگی [سیاست زدگی] را از خود دور سازد.

يا وفا یا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند


کسی که چشم‌انتظار است، از چرخ‌گردون جز انجام يکی از دو سه کار، آرزوی ديگری نمی‌تواند داشته باشد: يا وفا، يا خبر وصل تو، يا مرگ رقيب.

حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند


ای حافظ! اگر از دولت عشق روی برنتابی و هم‌چنان بر اين ايده پافشاری کنی، سرانجام روزی آفتابش در سرزمين‌ات طلوع خواهد کرد و پرتوی آن، از گوشه و کنارهای زندگی‌ات گذری خواهد کرد.

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

زمانی برای آموختن

مطلبی را که در ذيل اين مقدمه می‌خوانيد، فرازهايی از پيام آقای عباس اميرانتظام است. پيامی عمومی‌ و تأمل‌برانگيز که بمناسبت سال‌گرد دستگيری خود، و زير عنوان «بیست و شش سال: زمانی برای آموختن» نوشته‌اند. اصل و کل پيام را می‌توانيد در سايت ايران امروز بخوانيد.
هموطنان عزیزم ، بیست و شش سال از بیست و هشت آذر ماه ١٣٥٨ می‌گذرد. تاریخ با دو چهره متفاوت برای من و جنایت‌کاران حکومت اسلامی ایران رقم می‌خورد. برای نظام اسلامی این تاریخ آغازی برای نادیده گرفتن منافع ملی و حقوق ملت ایران، اما من در این روز تولد دیگری یافتم تولدی در خود و تولدی از خود، تولدی برای مبارزه در راه آزادی و استقلال کشورم. در ٢٨ آذر ماه در پیوندی مبارک با تاریخ مبارزات ملت ایران در نقطه تلاقی مرگ و زندگی، من از گذشته خویش نو شدم و در نو زایشی از درون من به دنیای جدیدی راه یافتم که در آن هر روز می‌بایست می‌آموختم، و آموختم.
تصور حکومت براین بوده که من در مقابل این بیماریها از پای در خواهم آمد، غافل از اینکه عشق به آزادی ایران، اطمینان به بی‌گناهیم و دفاع از شرف انسانی مرا تسلیم‌ناپذیر نموده است. تقدیر بر این بود که من زنده بمانم تا شاهدی بر تمام رفتارهای غیرانسانی این بی‌خبران از خدا در پیشگاه تاریخ باشم. اقامت طولانی در زندانهای مختلف رژیم فرصت مناسبی برای تأمل و تفکر در خصوص ریشه‌ها و علل رواج خشونت در جامعه فراهم نمود. من به این نتیجه رسیدم که متأسفانه جامعه استبداد زده‌ی ما از یک بیماری مزمن که اعمال خشونت به صورت پنهان و آشکار می‌باشد در سطوح مختلف رنج می‌برد. گسترش پدیده‌ی اعتیاد، فحشا،، کودکان خیابانی، جرایم سازمان یافته، اعدام در ملاءعام و تماشای آن ، کودک آزاری، ضرب و شتم زنان توسط همسران خود جملگی عوارض این بیماری تاریخی است. نشانه‌های این بیماری متأسفانه در میان فعالان و گروههای سیاسی نیز مشاهده می‌گردد. بدگویی‌ها، افترا، تهمت زدنها و نشرآکاذیب، پرونده سازی، جلوه‌هایی از تمایل پنهان و آشکار به اعمال خشونت می‌باشد. بر پایه تجارب فردی بر این باورم که امروز بیش از هر زمان دیگری به ترویج فرهنگ عاری از خشونت و همزیستی مسالمت آمیز نیازمندیم.
از سوی دیگر مردم خشمگین و مستأصل، مترصد فرصتی برای انتقام‌گیری هستند و این مسأله مرا بیش از هر زمان دیگر نسبت به آینده‌ی کشورم نگران می‌کند و بیم آن دارم که انفجارهای اجتماعی کنترل امور را از دست همه خارج کرده و تب انتفام‌گیری جامعه را در شعله‌های خشم گرفتار نماید. من برای اجرای عدالت تا پای جان ایستاده‌ام. اما من براین باورم که اجرای عدالت به صورت قانونی و با رعایت موازین حقوق بشر و استانداردهای بین المللی، با اعمال عدالت خصوصی به صورت کور و انتقام گیری متقاوت می‌باشد. برای ایجاد صلح پایدار و آینده‌ای مطمئن و زندگی شاداب می‌بایستی یک بار برای همیشه به چرخه‌ی خشونت، انتظار انتقام پایان داد وگرنه تا پایان تاریخ فرزندان کشته شدگان باید به دنبال فرزندان قاتلان، زندگی خود را تباه کنند و فرزندان آنان نیز در انتظار انتقام، از نعمت امنیت پایدار محروم باشند. تصور من بر این است که اینک بیش از هر زمان دیگر ضرورت برقراری گفت و شنود منطقی و سازنده بین اقشار احساس می‌شود. همه‌ی ما وظیفه داریم که از فرصت‌ها و پتانسیل‌های موجود در جامعه استفاده کرده و جنبش ملی آماده‌سازی ایران برای همزیستی مسالمت‌آمیز و آینده‌ای عاری از خشونت آماده سازیم. همچنین بایستی برپایه‌ی ترویج فرهنگ صلح پایدار و همزیستی مسالمت آمیز و گسترش فضای تفاهم و همدلی نیروهای اجتماعی، را به حرکت در آورده و کنگره‌ی ملی را براساس اتحاد عمل نیروهای سیاسی بر محور اصول میثاق تشکیل داد. آغاز گفت و گوی سازنده بین نهادهای اجتماعی از خانواده گرفته تا احزاب و گروههای سیاسی و مدافعان حقوق بشر، زمینه را برای برون رفت از بحران هموار کرده و نیروهای بیشتری را با مبارزات مردم همراه خواهد نمود.
دست همه‌ی کوشندگان و تلاشگران راه آزادی و توسعه‌ی پایدار ایران را برای پیدا کردن راه کارهای برای تشکیل کنگره‌ی ملی ایران می‌فشارم و در انتظار دریافت اخبار کامیابی‌های نیروهای سیاسی و مدافعان حقوق بشر می‌مانم.
در همين زمينه:

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست!

هر سال در روز ٢٨ آذرماه، ناخواسته به‌ياد روزهای تلخ تاريخی می‌افتم. ياد تکرار حوادثی که چگونه مس‌گران، سربازان يا قلدران، بی‌آن‌که رسم کُله‌داری بدانند و يا از فرهنگ مملکت‌داری درسی و نکته‌ای آموخته باشند؛ يک‌شبه و از طريق رهزنی، زور و با اتکا به نيروی عوام به قدرت می‌رسيدند و ايران زمين را به ويران زمين مبدل می‌ساختند.
هر سال در روز ٢٨ آذرماه، از ميان بی‌نهايت سيکل‌های تاريخی و فراز و فرودهای تکراری، حداقل فهم و دانستن يک موضوع را، بطور مشخص الزامی می‌دانم که چرا بعد گذشت بيست و پنج قرن از دورانی که نياکان ما اولين سازمان حکومتی را در اين سرزمين پايه‌گذاری کردند و همان زمان مسئوليت اداره ايالت‌ها، پُست و راه‌داری را به به‌ترين‌ها و شايسته‌ترين‌ها سپردند؛ فرزندان‌شان اما برعکس، کوجک‌ترين توجه‌ای به رابطه‌ی ميان فرد منتخب، توانايی و جايگاه‌اش نمی‌کنند و چشم‌بسته هر سربازی يا پاسداری را برمسند امور می‌نشانند؟
و خلاصه هر سال در روز ٢٨ آذرماه، در اين انديشه که آيا تکرار حوادث تلخ و مشابه در ميهن ما، ناشی از فرهنگ شهيدپروری نيست؟ آيا تلخ‌کامی‌ها را می‌توان جدا از ذهنيت‌ها و نگاه‌هايی‌ که نسبت به مقام و منزلت انسان‌ها ناباور است و غيرمسئولانه از کنار همه کسانی‌که دلی برای مردم داشتند و در راه آبادانی کشور عرق ريختند و خون و دل خوردند بی‌تفاوت می‌گذرد؛ مورد ارزيابی قرار داد و اين دو مقوله را از هم‌ديگر تفکيک ساخت؟ اسناد تاريخی می‌گويند که پدران ما بارها زندگی را دوباره و از زير صفر شروع کردند، ويرانی‌ها را آباد و کشور را دگربار سازمان و برسرپا نگه‌داشتند. زندگی را دوباره جان دادند و عشق به کار و آبادانی را، در شريان جامعه جاری ساختند. اما از آن‌جايی که شهامت برخورد با فرهنگ گذشته را در خود نمی‌ديدند و يا پذيرفتن فرهنگی تازه و منطبق بر زندگی نوين را الزامی نمی‌دانستند؛ به‌ناچار و بی‌تفاوت، ساخته‌ها را دگرباره ويران ساختند.
اين نوشتم تا بگويم که روز ٢٨ آذرماه،، روز مقاومت انسانی است در زمانه ما. انسانی که می‌خواهد فرهنگ انسان‌دوستی و انسان‌باوری را برفرهنگ شهيدپروری حاکم سازد. روز فرياد انسانی است که با تحمل بيست و پنج سال زندان، می‌کوشد تا اذهان عمومی را متوجه يک واقعيت ساده و معمولی سازد که شايسته‌سالاری را قربانی عام نگری، آرمان‌نگری وسطحی‌انديشی‌های کودکانه و لجوجانه نگردانيم. برای زنده‌ها و توانايی‌های‌شان، لياقت‌ها و مديريت‌شان، اعتبار و ارزش قائل گرديم.
روز ٢٨ آذرماه، روز امير انتظام است. بکوشيم تا با ياد و خاطره‌ای از او، زندگی را دوباره انتظام دهيم. ناگفته نماند که بسياری از ما، در خفا و با چشم‌های اشک‌بار، بارها يادی و خاطره‌ای از او را در دل زنده نگاه داشتيم اما، در منظر عمومی و در تمام آن سال‌های سخت و فراموش ناشدنی که حمايت از او مبرم و ضروری بنظر می‌رسيدند، هرگز نتوانستيم و يا بدلايلی نخواستيم آن‌چه را که در دل داريم بر زبان آريم.
ناهماهنگی ميان دل و زبان، در به‌ترين حالت می‌تواند به سکوت منتهی گردند و همين، يعنی تأييد اعمال مسئولينی که آشکارا قوانين حقوق بشر را در کشور نقض می‌کنند. از آن‌جايی‌که همه ما بنحوی درگير با بی‌عدالتی‌های حاکم برفضای کشور بوده‌ايم و به تناسب وسع و نگاه خود، عليه آن بپا خاستيم؛ سکوت تبعيض‌آميز ما در ارتباط با قديمی‌ترين زندانيان سياسی رژيم جمهوری اسلامی، تنها می‌تواند يک مفهوم را برسانند که نخبگان سياسی ايران، هم‌چنان در کردار و رفتار، پذيرش و تحقق قوانين حقوق بشر را تابع مصالح سياسی می‌دانند. تا آن‌جا که من می‌فهمم، مصلحت‌انديشی اپوزيسيون، پيش از اين‌که ارتباطی با مسائل نظری‌ـ‌ايدئولوژيک بيابد؛ يا پيش از اين‌که آن سکوت، به‌سهم خود بتوانند در ارتباط با ائتلاف‌ها، رقابت‌ها و ديگر بستر‌سازی‌های سياسی در جامعه و در راستای تسخير اهرم‌های قدرت معنی بدهند؛ بيش‌تر، تداعی‌گر التهاب‌های درونی و برخورد با خويشتن خويش است که: ياد امير انتظام، به نوعی برخورد آشکار با گذشته‌ی سياسی است!
بديهی است که عدم شفافيت بعضی از احزاب، بدليل عدم وجود يک جامعه پوياست. نقد اگر به ابزاری کُشنده و يا وسيله‌ای برای تسويه حساب‌های سياسی ديگران مبدل گردد، هيچ‌يک از شخصيت‌های سياسی يا احزاب، داوطلبانه به نقد خويش روی نخواهند آورد. اين سخن بدين معنا نيست که از مردم عادی جامعه انتظاری شگفت‌انگيز داشته باشيم، بل‌که مورد خطاب آن همه‌ی نخبگان، روشنفکران، دانشگاهيان، خصوصن ژورناليست‌هايی هستند که نقش و مسئوليت خود را در اين ميان فراموش کرده‌اند و اکنون چون تماشاگرانی از بيرون، بازی‌های متعارض و تحميل شده را يک جانبه قلمی می‌کنند.

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

داستان ظهور را جدی بگيريم!

بعضی از دولت‌مردان سابق و در رأس آنان گروهی از روحانيت، بی‌اندازه نگران و مخالف تحرک، نفوذ و حضور قدرت‌مند‌‌ لابی‌های جديد امام‌زمان در صحنه نخست سياست ايران‌اند. آنان در ظاهر نگران رواج خرافات در جامعه، اُفت موقعيت روحانيت و تغيير نگاه عامه، و يا در واقع نگران ورود به فازی تازه و موقعيتی ديگر هستند. شرايط جديدی که با قدری تعمق و دقت، هرکسی قادر است تا از ميان مجموعه‌ای از افکار و باورهای سياسی‌ـ‌مذهبی رئيس‌جمهور، پيش‌بينی‌ها و وعده‌هايی که تا اين لحظه در باره تحقق ظهور داد و می‌دهد؛ به‌نوعی جا‌به‌جايی در قدرت و هويت را، فهم و استنباط کند.
داستان ظهور جدی است! و اين جديت، هيچ ارتباطی به خرافات، موهومات و باورها يا روياهای هميشه در انتظار مردم عادی ندارد و نخواهد داشت. بل‌که داستان چيز ديگری‌ست. علت واقعی و ماهيت اصلی مخالفت روحانيت، نه اصل خرافات و رواج آن در جامعه، بل محوريت و نورانيتی است که بعد از گذشت تقريبن دوازده قرن از داستان غيبت، اکنون برای اولين‌بار و آن‌هم از درون حکومت‌اسلامی، فردی غيرروحانی می‌خواهد پرچم انحصاری بشارت و ظهور را از دست روحانيت بيرون کشيده و خود، بطور رسمی چنين وظيفه‌ای را به‌عهده بگيرد.
از سوی‌ديگر، در پس اعتراض روحانيت، نوعی ملامت خفيف و انتقاد را عليه آيت‌اله مشکينی رئيس مجلس خبرگان، می‌توان مشاهده کرد. اما هدف و جهت انتقاد، به‌هيچ‌وجه دنبال کردن ارتباط دروغين و رياکارانه مشکينی و ارائه ليست مورد علاقه امام‌زمان در انتخابات مجلس هفتم نيست. گويی بحث و انتقاد از مروجان و ترويج خرافات را در جامعه عملن منطقی نمی‌ديدند. هدف انتقاد، دفاع از منافع «کاست»ی و جهت آن، اين‌که چرا مشکينی در اين مبادله، چشم بصيرت نداشت. اين‌که چرا او نمی‌توانست بعد دويست سال چالش ميان هويت قديم و جديد، هويت تازه امام را عليه سنت بازشناسد و در پذيرش ليست، تمرد نشان دهد.
آن‌چه را که به نام سنت می‌شناسيم، در واقع ترکيبی است از دو عنصر ملی‌ـ‌تاريخی و دينی، که وجه تاريخی آن به دليل تهاجمات مختلف و مکرر بيگانگان به کشور و گسست نسل‌ها و غيره، کاملن مسخ شده‌اند و اما، وجه دينی آن بخاطر حضور و نفوذ روحانيت در مناسبات اجتماعی، نقشی عمده و بازدارنده را عليه نيازهايی که در همسويی با جهان و جهانيان الزامی بنظر می‌آيند؛ نشان می‌دادند و داشتند. اکنون از دامن همين روحانيت فردی به پا خاست که نه صاحب‌نظرست و نه چنين ادعايی را دارد. مشغله فکری او، نه مسئله رهبری، بل‌که وادار و پايبند ساختن رهبری به شعارهايی که در ظاهر می‌دهد. از اين منظر در چند ماه گذشته، بستری را برای چرخه روزگار مهيا ساخت، تا زندگی ايستا و از رمق افتاده ايرانيان، دوباره حول محور اصلی و واقعی خود به گردش درآيد. به همين دليل، حرف‌های او از جنس ديگرند و وعده‌هايش تازه‌تر و محتمل‌ترند.
اگر احمدی‌نژاد، روح مسيحايی را در کالبد غايب امام‌زمان می‌دمد و وعده تحقق و گسترش جهان مدنی را با ظهور او انطباق می‌دهد؛ اگر عدالت‌گستری و برابری حقوق را تنها از اين‌طريق ممکن می‌داند؛ و يا اگر مضمون ظهور را، تأمين و تضمين امنيت جهانی می‌فهمد؛ به‌نظر بی‌راهه نمی‌رود و غيرمنطقی نمی‌گويد. پيش از او، فوکوياما نيز چنين گفتاری داشته است. هر دو نيز، جهت واحدی را دنبال می‌کنند و روی نيروی مشخصی تمرکز نموده‌اند. ما هم می‌کوشيم تا داستان ظهور را که احتمالن نزديک و واقعی است، از اين پس جدی بگيريم!

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

رازداری و سکوت مردم

روزی‌که هواپيمای c-130 به دليل نقض فنی سقوط کرده بود، ظاهرن اخلالی در برنامه پروازهای داخلی به وجود آمدند و تا نيمه شب آن روز، فرودگاه مهرآباد، مانع از فرود بموقع هواپيماهای داخلی شد، و اکثر آن‌ها حداقل با يک‌ساعت تأخير به زمين نشستند. اين جابه‌جايی ساده و اجباری، آن هم در يک جامعه ناامن و افسارگسيخته، چه زيان‌هايی را می‌تواند متوجه مردم سازد؟
در آن نيمه‌شب، سه جوان شيک پوشی که سرنشينان يک اتومبيل پرشيا بودند، به نيت دزدی، يکی از مسافران را که مرد ميان‌سالی بود، می‌رُبايند. خوشبختانه مسافر، انسانی بود بسيار با تجربه، دنيا ديده و به قولی سرد و گرم چشيده. او بجای آن‌که بخاطر حفظ اموال شخصی، خود را درگير با راهزنان سازد؛ همه‌ی نيروی خويش را در جهتی به‌کار می‌گيرد تا از اين مهلکه، جان سالم بيرون برد. دزدان هم ظاهرن جوانمردی کردند و بی‌هيچ ترسی از شناسايی و عاقبت ماجرا، بعد از ضبط اموالش، او را در یکی از شهرک‌های اطراف کرج رها و آزاد نمودند. يعنی در منطقه‌ای که خود اهالی نيز، بخاطر عدم تأمين جانی، شب‌ها جرأت بيرون آمدن از خانه را ندارند.
مسافر فلک‌زده، با هزار ترس و لرز و کورمال کورمال، عاقبت کوره راهی را پيدا کرد و با سر و رويی پريشان و زخمی، خودش را به جاده اصلی می‌رساند. دستش را به اميد تقاضا و کمک بطرف ماشين‌های در حال عبور می‌گيرد. اما رانندگان يک‌صد و بيست ماشين، بی‌توجه به تقاضای انسانی درمانده و در حال نياز، بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرند. صد و بيست و يکمين ماشين، راننده وانتی بود که با ديدن وضعيت پريشان متقاضی، از سرعت خود می‌کاهد و از اين‌طريق، راه نجات او را ممکن می‌سازد.
مدت‌ها است که گزارشات مختلف از ايران نشان می‌دهند که ايرانيان، ابتدا صفحات حوادث روزنامه‌ها را می‌خوانند. اگرچه افراد با انگيزه‌ها و نيت‌مندی‌های مختلف اخبار حوادث را دنبال می کنند و هر کسی در جست‌و‌جوی خبر ويژه‌ای است؛ ولی وقتی اکثريت قريب به اتفاق جامعه و گروه‌های اجتماعی مختلف، روی پديده مشخص و آن هم پيرامون انواع جنايات زوم می‌کنند، دست‌کم می‌شود دريافت که افکار عمومی، درگير با نا امنی‌های رو به گسترش در جامعه است. جناياتی که نه می‌شود انکار کرد و نه کسی جرأت نفی آن‌ها را دارد. اما آن‌چه که در اين ميان عجيب و شگفت‌انگيز است، نگاه‌های مبهم و چهره‌های درهم بعضی از خوانندگان صفحات حوادث است که به نظر بعضی از انسان‌های مطلع، آن‌ها با سکوتی معنادار، ماجرا را دنبال می‌کنند. در پس نگاه آن‌ها، گويی رازی نهفته است که ظاهرن، شهامت هرگونه اظهار‌نظر را از آنان سلب نموده و بدون تضمين امنيت، قادر نيستند ناگفته‌ها را برزبان آورند.
در اکثر کشورهای جهان، ما کم و بيش شاهد انواع جنايات و روند رو به افزايش آن‌ها در چند سال گذشته هستيم. ولی آن‌چه که در ايران اين پديده مشمئزکننده را بطور مشخص استثنايی و از ساير نقاط جهان تفکيک می‌سازند، وجود يک‌سری عامل‌های فرهنگی و سياسی است که به‌سهم خود، رابطه ميان جنايت و پديده برخورد با آن را پيچيده می‌کنند. باندهای معروف و به اصطلاح باندهايی که پشت‌شان را به جای گرمی تکيه داده‌اند، وقتی دختری را از يک خانواده سنتی می‌دزدند و مورد تجاوز قرار می‌دهند؛ اعضای خانواده را برسر يک دو راهی وحشت‌ناک و کُشنده‌ای رها می‌سازند که از نظر سياسی و فرهنگی، توان مقابله و برخورد با آن‌ها را در خود نمی‌بينند. آنان مجبورند اين راز را، هم از جهت ترس از شکايت و فرجام پی‌گيری‌ها، و هم بخاطر حفظ آبرو و آينده دخترشان، هميشه و چون آتشی هستی‌سوز، در دل نگه‌دارند و از درون بسوزند.
موضوع رازها، تنها به مسائل اخلاقی و ناموسی محدود نمی‌گردند، بل‌که در ارتباط با گروگان‌گيری‌ها، دزدی‌های تقريبن کلان، رشوه‌خواری‌ها و حتا در رقابت‌های تجاری و زيرپا خالی کردن‌ها می‌شود نمونه‌های مختلفی را مثال آورد و تک‌تک‌شان را مورد بررسی قرار داد. اما پرسش کليدی اين است که آيا از طريق رازداری و سکوت، می‌شود با اين پديده مشمئزکننده و در حال گسترش، مبارزه کرد و آن را برای هميشه ريشه‌کن نمود؟

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

امنيت ملی در معرض خطرهای جدی

سخنان ضد اسرائيلی احمدی‌نژاد در حاشیه کنفرانس شهر مکه، بار ديگر مقوله امنيت ملی را برسر زبان‌ها انداخت. پرسش اين است که آيا رئيس جمهور ايران با عمده کردن دشمن خارجی و تحريک افکار جهانی عليه ايران، می‌کوشد تا بحران داخلی را بطور موقت تخفيف دهد؟ و از اين‌طريق آتش نيازهای عمومی را که در زمان مبارزات انتخابی شعله‌ور ساخته و وعده داده بود، خاموش سازد؟
چند ماه پيش نيز، وقتی توجه عمومی معطوف به انتخاب اعضای کابينه دولت جديد در ايران شده بود، روزنامه‌های کشور همين فضا را گشودند و بحث مقوله تأمين امنيت ملی را طرح نمودند و در جامعه انعکاس دادند. اما نکته حائز اهميت و مهم، اشتراک نظری بود که هر دو گروه موافق و مخالف برسر انتخاب بعضی افراد در پست‌های کليدی ارائه می‌دادند. هر دو گروه، از پس دريچه و نگاه سخت افزاری، درک و برداشتی را که از کانون اصلی تأمين امنيت ملی داشتند، طرح و تعريف می‌کردند. در تمام آن مدت، هرچه سطح درگيری‌ها و بحث‌ها در کشور اوج و شدت می‌گرفتند، به همان نسبت مردم، در فهم يک مسئله ساده، با دشواری‌ها و پيچيدگی‌هايی روبرو می‌شدند که بطور مثال، چگونه می‌توان ميان انتخاب فلان يا بهمان وزير با افزايش توان ملی، ارتباطی برقرار ساخت؟ آيا از طريق مخالفت و تعويض چند وزير، می‌توان امنيت‌ملی را در کشور تأمين کرد؟ تحليلی که گروهی از روزنامه‌نگاران [ژورناليست‌های سياسی] ارائه می‌دادند و تمام نيروی خويش را عليه انتخاب سه وزير ارشاد، کشور و اطلاعات بسيج کرده بودند.
اين شيوه از نگرش و برخورد را، در ارتباط با بحث‌های انرژی هسته‌ای هم می‌توان ديد و دنبال کرد. در اين بحث نيز، به آسانی می‌توانيم به شالوده نظرات مکانيکی و سخت‌افزاری گروهی از هم‌وطنان پی‌برده که در تقابل با قدرت برتر، چگونه می‌انديشند. به‌زعم آنان، دسترسی و داشتن سلاح اتمی، به‌ تنهايی يعنی تأمين امنيت ملی. حفظ تماميت ارضی و هويت عمومی و سياسی کشور.
در هر دو بحث، ظاهرن جدال و توجه بر سر عامل خارجی و سياست بازدارندگی است. در حالی‌که کانون اصلی امنيت، توان و تعريف خود را از درون نظم پذيری عمومی، قاعده‌مندی جامعه و سيستم اصلی سامان‌دهی در کشور، کسب می‌کند و شکل می‌دهد. از آن‌جايی‌که بحث و تکيه بر روی قاعده‌مندی و سامان‌دهی جامعه، در ميان نزاع‌ها و جنجال‌های گروه‌های مختلف سياسی کشور، نا روشن و اساسن منتفی است؛ نقش فلان وزير [در سياست داخلی] و بهمان کشور [در سياست خارجی] بجای آن‌که يکی از شروط و علت‌های بی‌نظمی مورد محاسبه قرار گيرند، بعنوان محور اصلی و اساس نابسامانی‌های درونی ارزيابی می‌گردند. در نتيجه، سياست بازدارنده در عرصه داخلی، جز تعويض، و در عرصه سياست بين‌المللی، جز تکيه به سلاح‌های برتر و مُخرب، راه ديگری را نمی‌شناسند.
همه ما چه موافق يا مخالف رئيس‌جمهور، چه حامی حکومت‌دينی يا مخالف آن و خواهان جدايی دين از حکومت باشيم، حداقل در يک مورد اتفاق‌نظر داريم که جامعه بی‌سامان ايران، اگر در آينده نزديک سامانی به خود نگيرد، از درون ويران و محو و نابود خواهد شد. در چنين شرايطی، نه با تعويض وزيران و حتا تغيير کابينه می‌توان امنيت را تأمين کرد، و نه هم‌بودی‌های تاريخی، فرهنگی، اخلاقی و ديگر باورهای مشترک ـ‌يعنی عناصر بظاهر متحد کننده‌ـ می‌توانند به کمک آيند و مانع از ويرانی گردند.
آن‌چه امنيت فردی و ملی را تضعيف و تهديد می‌کنند، وجود مجموعه‌ای از گسل‌های مختلف در درون جامعه است. شکاف‌هايی که از درون خود، احمدی‌نژاد را به عرصه سياسی پرتاب می‌کند و برکرسی رياست جمهوری می‌نشاند. به همين دليل منطقی نيست که کل نگاه و توجه را معطوف به سخنان احمدی‌نژاد کرده و تنها در اين مورد خاص مکث و تأمل کنيم. تجربه سه دوره هشت‌ساله دولت‌های مختلف خط‌امامی، سازندگی و اصلاح‌طلب، بخوبی نشان می‌دهند که حکومت اسلامی فاقد توانايی‌های اوليه و لازم برای ترميم و پُر کردن گسل‌ها در درون جامعه است. در همان بالا و در رأس هرم، روز به روز، ما شاهد شکل‌گيری و افزايش کانون‌های مختلف قدرت هستيم، و بديهی است که در ميان آن‌ها، کوچک‌ترين تعامل و همراهی را نمی‌توانی مثال آوری. هر يک از آنان در قلمرو خود آزادانه ترک‌تازی می‌کنند و عملن شرايط ويژه‌ای را که بيش‌تر به ملوک‌الطوايفی سياسی شباهت دارد، بر مردم و جامعه تحميل ساخته‌اند. اين اشاره‌ها و مثال‌ها بدين معنا نيست که يک جانبه، اعمال تعدادی از عناصر دل‌سوز درون حکومتی و از جمله خاتمی را، حذف و ناديده گرفته باشم. بل جوهر سخن برسر سازمان اجتماعی، مفهوم واقعی آن و يک‌سری قابليت‌های کاربردی است که حکومت اسلامی، بنيه و ظرفيت پذيرش تقسيم قدرت ميان خود و جامعه را ندارد و در نتيجه خود، مهم‌ترين عامل و موجد شکاف و جدايی ميان ملت‌ـ‌دولت است.
نتيجه اين نحوه برخورد و مديريت، جامعه را بطرفی سوق داد که نزديک به سه دهه است بالايی‌ها و پائين‌ها هرکدام راه خويش را ميروند و ساز خود را می‌نوازند. در هيچ عرصه‌ای، انسجام منطقی و خردمندانه‌ای را نمی‌توان مشاهد کرد و مثال آورد. مهم‌ترين نهادهای برنامه‌ريز و سياست‌گذار، فاقد توان‌های اوليه برای ايجاد همآهنگی در ميان رشته‌های مختلف‌اند و در نتيجه، اکثريت طرح‌ها مشغول کننده و اورژانسی است. يک نگاه ساده و آماری به روند افزايش فرار مغزها، خودکُشی‌ها، تصادفات و کشتار ناشی از آن، بالا رفتن آمار ساليانه طلاق و وجود بی‌سابقه و رو به افزايش کودکان خيابانی و کارتن‌خواب؛ بيان‌گر اين حقيقت تلخ‌اند که شکاف ميان حداقل نيازهای زيستی، با آن چيزی که از طريق دوندگی‌های بيست‌و‌چهار ساعته می‌توان کسب و تأمين کرد و خود اين دو، در مقايسه با نيازهايی که جامعه جهانی تحميل می‌کنند؛ روز به روز در حال تعميق و رو به گسترش‌اند.

ادامه دارد

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

من اشک‌هايم را پنهان نمی کنم ـ ۲

وقتی صحبت برسر يادبودها است، عادت کرده‌ايم که هميشه از چهره‌های شناخته شده و معروف سخنی بگوئيم. اگر چه پدر کريم را بسياری از خانواده‌های ايرانی می‌شناختند اما، هدف از اين يادآوری، نوعی سنت‌شکنی و تأکيد بر انديشه‌ها و اعتقادات و تمايلات پدری است که مانند او بسيار بودند و بی‌ادعا و گمنام. ولی نسل ما بی‌توجه به آن‌ انديشه‌ها و تجارب، به راهی ديگر رفت. و نسل گذشته بُهت‌زده، حيران و گاهی هم سرگردان، به‌تماشا ايستاد.
خود پدر کريم، راه ميانه را برگزيد. برای او، علت وجودی چنين رُخ‌دادی پيشاپيش روشن بودند و آن را با زبانی ساده چنين توضيح می‌داد: همه کسانی که تنها و فقط رشته کوه را می‌بينند، به احتمال بسيار نقش و عمل‌کرد درّه‌ها را ناديده می‌گيرند. می‌گفت لحظه‌ای برگرد و نگاهی به البرز بی‌انداز؛ می‌بينی که کوه‌ها چگونه جدا از هم، تنها و غریب‌اند؟ تاريخ ما شبيه همين رشته‌کوه است. می‌گفت فاجعه هميشه از لحظه‌ای آغاز می‌گردد که ميان نسل‌ها شکاف و گسستی ايجاد شده باشد. از اين منظر، آغوش او ـچه قبل و چه بعد از سال‌های 49 ‌ـ هميشه و در هرشرايطی به روی جوانان باز بود. اين حقيقت را، همه کسانی که از سراسر ايران، چه در شرایط‌های بحرانی که به او پناه آورده بودند، و يا بعدها بعنوان مهمان پيش او رفتند و آشنا شدند، چنين خصوصياتی را تأييد می‌کنند.
بارها از خود پرسيدم که براساس کدام ضرورت و الزامی، او بخاطر يک کودک دوازده ساله، منت هم‌شهری ديگری را به‌گردن می‌گيرد تا بتوانم در گوشه‌ای از مغازه‌اش که در مسير دادگستری بود، به کار نوشتن نامه، شکايت و عريضه مشغول گردم؟ چنين تقاضايی در بازار، آن هم برسر کار کودکی که می‌خواهد وارد عرصه حقوقی گردد؛ در واقع به‌نوعی ريسک کردن و بازی با آبروی خود بود. او عواقب کار را چگونه محاسبه می‌کرد و يا اين عمل بی‌سابقه را به چه نحوه در ذهنش و در پاسخ به مردم توجيه می‌نمود؟
بعدها و براساس تجربه‌ای که از زندگی پدر کسب کرده بودم، دانستم که هم شيوه برخوردش با ديگران و هم شهادت انسان‌هايی که با پدر روابط دوستانه و يا داد و سُتد داشتند، بيان‌گر اين حقيقت‌اند که او آدمی بود مطلع و بسيار آگاه و آينده‌نگر. حداقل پنج تن از فرزندانش بزرگ‌تر از من و مشغول تحصيل در دبيرستان و دانشگاه بودند. به نظرم، چنين حرکتی را نمی‌شود تنها در چارچوب محبت، شهامت و يا شايد هم دل‌سوزی‌های پدرانه تعريف و توجيه کرد. بديهی است که او ذوق و علاقه مرا نسبت به کاری که انجام می‌دادم دريافت و تشخيص داد. اما اين عمل او، نشانه باورها و پای‌بندی به يک استراتژی‌ست که می‌خواست از اين‌طريق، ميان زندگی آن روزم با آينده پيوندی برقرار سازد. می‌خواست با ساختن چنين امکانی در مسير زندگی و ارتباط عمومی قرار بگيرم، آموزش ببينم و به طور طبيعی و منطقی با پيچيدگی‌های آن آشنايی گردم. استراتژيی که در جامعه و در بين مردم بصورت بيتی آشنا و قابل فهم، ورده زبان عمومی است:
ديگران کاشتند و ما خورديم / ما بکاريم و ديگران بخورند.
من با اين يادآوری و مثال‌های ساده، در واقع می‌خواهم به‌نوعی بازگشت به جوهر درونی خويش و يگانگی با زندگی را در اينجا دوباره معنا کرده و توضيح دهم. موضوع مهم و پوشيده‌ای که بعد از ماجرای سياهکل، گروهی از دوستان ما در خانه‌های تيمی، با خود می‌جنگيدند که چگونه می‌توانند روح خويش را ـ‌که به حکم اجبار با اجتماع بی‌گانه شده بودند؛ از بی‌گانه شدن با جوهر خويش مصون نگه دارند. از پس چنين نگاهی می‌شود جرأت کرد و آن پرسش تاريخی را دوبار طرح نمود: که به‌رغم وجود چنين پدرانی آگاه و آينده‌نگر، چرا نسل ما ناگهان، و خارج از انتظار و باور آنان به کج‌راهه رفتند؟ يا بعد از ماجرای سياهکل، نقش اين گروه از پدران چه بود و تا کجا و چقدر می‌توانستند سرعت حرکت را آرام کرده و تغيير دهند؟ و مهم‌تر، پيش از اين‌که بحث را در چارچوب انتظارها و واقع‌بينی‌ها دنبال کنيم دانستن يک نکته الزاميست که آيا اساسن و نخست می‌شد چنين ارتباطی را ميان خانواده‌ها و يک سازمان زيرزمينی برقرار ساخت؟
متأسفانه واقعيت اين است که به تصوير کشيدن همه کاربست‌های اجتماعی در اينجا و توسط يک فرد مقدور نيست و از طرف ديگر، نمی‌توان بطور ذهنی همه چيز را نفی کرد يا بخش عمده روابط فردی‌ـ‌عاطفی و سازمانی را از هم تفکيک کرد و يا آن‌ها را برحسب اصطلاحاتی زبانی، قابل توضيح و تفهيم نمود. پيچيدگی اينجاست که يک پايه وسيع اجتماعی‌ـ‌عاطفی قدرت‌مند می‌خواهند در درون رگ‌های يک تشکيلات زيرزمينی و غير قابل لمس و دسترسی، نيروی حيات‌بخش تزريق کنند. اين دو نيرو را، نه می‌توان برهم انطباق داد و نه می‌توان آن‌ها را از همديگر جدا ساخت. و ناخواسته آن‌ها بعنوان يک مجموعه اما، بصورت دو مفهوم متوازی در کنار يک‌ديگر قرار می‌گيرند و خاص و عام پديده واحدی را در جامعه انعکاس می‌دهند.
اگر اين مسئله خوب درک و توضيح داده شوند، ديگر نمی‌توانيم زندگی امثال پدر کريم را تا آن سطحی محدود و خلاصه کنيم که بطور مثال بگوئيم: چون سه تن از فرزندانش در ارتباط با سازمان فدايی اعدام و يا در درگيری‌ها کُشته شده‌اند خواسته يا ناخواسته پای او به ميان اين مجموعه کشيده می‌گردد. بل‌که برعکس، از اين زمان است که سيمای اجتماعی پدر، بحساب سيمای سازمان فدايی نوشته می‌شوند. گفتار، رفتار و کردار امثال پدر کريم‌ها در سراسر ايران، پشتوانه‌ای مهم و قدرت‌مند در جهت تقويت تشکيلات می‌گردند و غيره.
پس اگر قرار است يادی از پدر و يا خاطره‌ای از او گفته شود، برخلاف سنتی که تاکنون وجود داشت و هميشه هم از ميان وجه‌های مختلف، تنها وجه تشکيلاتی و سطح محدودی از مسائل را برمی‌تاباند و بازتاب می‌داد، باید نقبی به درون زد و اين يادآوری را براساس فرهنگ ما ـ‌حتا به‌قدر سر سوزنی و در حد توصيه پدرانه‌ـ به لحاظ موضوعی، به يادآوری نگرش‌ها، تحول در ديدگاه‌ها و محتوا بخشيدن به اجزاء و عناصر گوناگون زندگانی و انسان فدايی تبديل ساخت و بررسيد. يعنی وادار شدن به‌نوعی «پس‌انديشی» مورد نظر هگل و تعمق در باره حوادثی که تا اين لحظه پشت‌سر گذاشته شده‌اند.
ادامه دارد....

بخش نخست نوشته

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

من اشک‌هايم را پنهان نمی کنم ـ ۱

شکوائيه‌ را وقتی برای پيرمرد خواندم، شادمان چند بار بغلم کرد و بوسيد. بعد دست در جيب کرد و يک اسکناس دو تومانی را بيرون کشيد و به عنوان مزد کارم بطرفم گرفت و گفت قابلی ندارد. دو تومان، يعنی دوبار رفتن به تنها سينمای شهر در روزهای جمعه و ديدن چهار فيلم مختلف. نيش‌هام باز شدند و با چشم‌هام داشتم حرکت دست راست پيرمرد را که اسکناس دو تومانی را گرفته بود، دنبال می‌کردم. ته دلم می‌گفت بگير و تعارف نکن. با اين وجود، نمی‌توانستم به‌پذيرم چرا که دست‌مزد نگارش يک نامه پنج ريال بود ولی او داشت چهار برابرش را می‌پرداخت. غوطه‌ور در فضای دو دلی‌ها و ترديدهای کودکانه بودم که صدايی به کمک آمد و گفت: دست حاجی را کوتاه نکن! ارزش کار تو خيلی بيش‌تر از دو تومان است.
تا آن روز کسی درباره ارزش کار من سخنی نگفته بود. وقتی اعتبار و جايگاه حقوقی کودکان در قانون و در عرف جامعه‌ای روشن و مشخص نشده‌اند، مردم و حتا خانواده‌ها، چگونه می‌توانستند برای کار آنان ارزشی قائل گردند؟ همه‌ی تعريف‌ها و حتا علت پرداخت دست‌مزدهای مردم را می‌توانستی در يک جمله ساده خلاصه کنی: بخشی از مردم بی‌سوادند و نمی‌توانند بنويسند. اما آن صدای گرم و دلنشين، دريچه تازه‌ای را در مقابلم گشود و ذهن کودکانه‌ام را وادار ساخت تا بخشی از واقعيت‌ها را که در ظاهر ديده نمی‌شدند، ببينم و مقايسه کنم. مقايسه‌ای که در گذر زمان، هر روز، مفهومی متنوع و تازه‌ای بخود می‌گيرند و امروز بعد از گذشت چند دهه، وقتی در باره مقوله پيوند نسل‌ها و نقش تأثيرگذار گذشتگان می‌انديشم، تازگی و طراوت آن صدا را می‌توانم بشنوم و لمس کنم. ‌
اين صدای گرم و دلنشين، صدای پدر کريم حسن‌پور بود. شخصيت نام‌آشنا و شناخته شده‌ای برای همه‌ی کسانی‌ که با ماجرای سياهکل متولد شده‌اند و تاريخ سازمان فدائيان را تا مقطع انقلاب، شکل داده و رقم زده‌اند. اکنون بيش از يک ماه است که پدر، به سفری بی‌بازگشت رفته و برای هميشه، فرزندانش را ترک کرده است. اما به‌رغم گذشت يک ماه، هنوز و هر شب، با ياد و خاطره‌ای از او به رختخواب می‌روم. آخرين تصويری را که از چهره دوست‌داشتنی‌اش در ذهنم دارم، چون کاونده‌ای سمج، سيمای پدری دل‌سوز را ـ‌که پدر همه ما بود‌‌ـ در زير ذربين تجربه‌ای که پشت سر نهاده‌ايم می‌گيرم و دگرباره خود، زندگی و گذشت زمان را ناخواسته مرور می‌کنم. و هر صبح، با آهنگ کلام دلنشين‌اش، از بستر برمی‌خيزم. به ياد می‌آورم لبخندهايش را که به گونه‌های قرمزش، جلوه و طراوتی ديگر می‌بخشيدند و چگونه عشق به زندگی را در دل آدمی شعله‌ور می‌ساختند و يا آن موهای يک‌پارچه سفيدی را، که يادآور دوران رنج و شکنجی بودند که سی‌و‌شش سال پيش، هنوز جوان بودم و نمی‌دانستم که دل داغدار پدر، زمانی که تنهاست و با خود است، چگونه و چقدر سخت و دردآور می‌تپيد.
ايستادن در ميانه‌ی راه زندگی، مانند کار کوه‌نوردانی که هرازگاهی در مسير خود می‌ايستند و به عقب می‌نگرند، نه تنها بی‌فايده نيست، چه‌بسا ضروری و الزامی نيز هست. انسانی که در پای‌کوه، تصاوير اطراف را با همه‌ی ابعاد و زواياش درست و دقيق بخاطر سپرده باشد، هرچه از دامنه کوه بسمت قله صعود می‌کند، وسعت و چشم‌انداز را نيز راحت‌تر و دقيق‌تر درک و لمس می‌کند. هرچه دانش، آگاهی و تجربه‌ات از زندگی بيش‌تر می‌گردند، به همان نسبت بُعد تحول روشن‌تر و شناخت از آن آسان‌ترند. از اين منظر، وقتی گذشته را برش می‌دهم، هرگز از ياد نمی‌برم آن روزی را که چگونه و برای نخستين بار خودم را شناختم. فراموش نمی‌کنم که چه شد ناگهان، به بخشی از عناصر، توانايی و استعدادی را که ‌در درونم پنهان بودند و ظاهرن غيرقابل دسترس، کشف کنم و به‌کارشان گيرم. يا آن لحظه‌ی شيرين و آن احساس مطبوعی را که منِ نوجوان زير دوازده سال، وقتی‌که تازه فهميده بودم که انسانم و بايد حق و حقوقی برابر با ديگران و همه‌ی پدران و بزرگان شهر داشته باشم.
عامل و علت اين کشف بزرگ را ـ‌که از دريچه نگاه يک کودک دوازده ساله، همان زمان، گويی مهم‌تر و معتبر‌تر از کشف همه‌ی کاشفان جهان بنظر می‌آمدند‌ـ ناشی از همان تصادف ساده‌ای می‌دانستم که بستر آشنايی و ارتباط مرا با هم‌شهری نازنين و ارجمندم کريم حسن‌پور، مهيا ساخته بود. او، انسانی بود ساده، بی‌آلايش و غير مدعی. مانند هزاران انسانی که روزانه در اطراف خود می‌بينيم. اما، با خصوصيات و توانانی ويژه خود، که به آسانی می‌توانست استعدادها را کشف و پرورش دهد. از اين منظر من بی‌علت نمی‌بينم که چرا فرزند ارشدش مهندس غفور حسن‌پور، در سال‌های 49‌ـ‌47 رهبری، هدايت و سازماندهی گروه جزنی‌ـ‌ظريفی را به عهده گرفت و آن‌را برسر پا نگاه داشت.
جوانان امروز، شايد جوهر سخنم را خوب و آسان فهم و لمس نکنند. که چگونه در يک جامعه سنتی، وقتی به تو اجازه نمی‌دادند تا در برابر بزرگ‌ترها سخنی بگويی؛ و حضور برده‌وار و سر به زير تو را ـ‌تازه اگر همه دکمه‌های پيراهن و کت را می‌بستی‌ـ بنوعی رعايت اخلاق اجتماعی می‌دانستند و تو را موظف به انجام آن‌ها می‌ساختند؛ يا وقتی همه رابطه‌ها از بالا و به صورت فرمان ديکته می‌شدند و عملن، هيچ‌کس قادر نبود تا وفاق ميان دو نسل مختلف را کشف و مثال آورد؛ وجود انسان نازنينی که فرهنگ سنتی و پدرسالارانه را زير پا می‌گذارد و از در دوستی به تو نزديک می‌گردد، اگر نگويم نعمتی است ارزشمند و گران‌قدر، دست‌کم شانس بزرگی بود برای من. اين نحوه از برخورد و رفتار، به همان اندازه‌ای که تازگی داشت، به همان نسبت نيز انگيزه‌هايی را در درونم بيدار وتقويت ساخت تا قدم پيش بگذارم و بيش‌تر از پيش، او را درک و لمس کنم. از آن زمان، هرچه رابطه ما نزديک‌تر می‌شدند، به قول ايمانوئل لويناس فيلسوف فرانسوی، در واقع می‌ديدم که عملن و تنها اين حضور پدر است که من را، آرام آرام «من» می‌کند و اکنون مجبورم لب بگشايم و در قبال او احساس مسئوليت کنم و سخن از دوره و شرايطی بگويم که در ميان درگيری‌ها و پيچيدگی‌های زمانه، محو و کم رنگ شده‌اند.

ادامه دارد...

چهارشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۴

انقلاب نارنجــی من!


کسب خبر و مطالعه درباره جنبش‌های فکری و سياسی اروپای‌شرقی، برای جوانان ايرانی که می‌کوشند تا واقع‌بينی را جانشين يک‌سری استدلال‌های ذهنی و فلسفی سازند؛ تا حدودی الزامی است. هنوز بسياری از دولت‌مردان اين گروه از کشورها، مانند دولت‌مردان ايرانی، قادر به تشخيص و تفکيک ميان کنترل و مديريت، در اداره و امور کشور نيستند. هنوز بسياری از آن‌ها، واقعن دچار اوهام‌اند و نمی‌توانند ميان نسل جديد و نيازهای‌ تازه‌ای را که هر روز در جامعه در حال شکل‌گيری است با روند کنونی جهان و در انطباق با آن؛ ارتباط‌ دهند و درک کنند.
آن‌چه را که در ذيل اين نوشته می‌خوانيد، يادداشت‌های روزانه دختر جوانی است به‌نام «سوينا خلوکووا» [عکس سمت‌چپ، با عروسکی در دست] که سال پيش، در ارتباط با رُخدادهای انتخاباتی اوکراين، از شهر «کی‌يف» برای خبرنامه گويا فرستاده بود.



چهارشنبه اول دسامبر ۲۰۰۴
اين انقلاب نارنجی من است ، يک هفته گذشت.
من به « يوشچنکو » رای دادم ، اما خيلی مهم نيست. راستش را بخواهيد مساله « يوشچنکو » يا « يانوکوويچ » نيست. اميدی است که متولد شده است. من مردم‌ام را هيچ‌گاه اينقدر خوش‌حال و زيبا نديده‌ام. در خيابان‌ها اميد روئيده است. مادربزرگ‌ها نوه‌های پليس‌شان را می‌بوسند، و نوازندگان سرود ملی می‌نوازند.
من اينجايم! در خيابانی که سه درجه زير صفر است. باد سرد ، برف و خيابان‌های يخ‌زده اما دل‌های گرم و اميدوار. اکنون اشک شادی‌ست که بر گونه‌ها می‌غلطتد: « پارلمان » نخست وزير دست نشانده مسکو را خلع کرد.
من هيچ‌وقت وطن‌پرست نبوده‌ام. هيچ‌وقت تا هفته پيش نمی‌دانستم که « اوکراين » اينقدر می‌تواند برايم عزيز باشد. حالا با دريای «نارنجی»ام. حالاست که يک ملت دوباره بر ميهن خويش عاشق شده. عشق قديمی از ياد رفته در خيابان فرياد می‌شود.
مردم خوش‌حال‌اند ، همه با هم حرف می‌زنند. در خيابانها غذا می‌پزند، قهوه تعارف می‌کنند. کاش اين روزهای خوب و زيبا بيش‌تر طول بکشد.
خدای من انقلاب چقدر نزديک بود، چقدر خوب بود و ما نمي دانستيم.
روز اعلام نتايج تقلبی انتخابات بود. خانم مجری شبکه اول تلويزيون دولتی اوکراين، خبر از رأی مردم به رئيس‌دولت می‌داد. همزمان «زن زيبايی» در مربع سمت‌راست‌پائين‌صفحه، اخبار را برای کر و لال‌ها ترجمه می‌کرد. آنچه رُخ داد، دنيا را لرزاند:
خانم‌ مترجم کر و لال‌ها -‌بجای ترجمه اخبار دولتی‌ـ خطاب به همه مردم اوکراين و جهان چنين ترجمه کرد: «مردم! نتايج اعلام‌شده کميته برگزاری‌انتخابات دستکاری شده و دروغ است. مردم آن‌ها را باور نکنيد. رئيس جمهور واقعی ما «يوشچنکو» است.
من نفرت دارم از اين‌که مجبورم کرده‌اند تا اين نتايج دروغ را ترجمه کنم. من ديگر دروغ ترجمه نمی‌کنم، ديگر ادامه نمی‌دهم. ....- من مطمئن نيستم که ديگر شما را خواهم ديد ....».
آن زن Natalya Dmytruk نام داشت ، او امروز در ميان مردم و در ميان «دريای نارنجی» خيابان‌هاست.
گذشت ده روز از آغاز «انقلاب نارنجی» ذره‌ای از غريو احساسات امواج مردمی خيابان‌های يخزده نکاسته است. اين همهمه و اين فريادها از بين نخواهد رفت. هر چه بر سر انقلاب ما بيايد، همه اين‌ها در تاريخ اوکراين خواهند ماند. امواجی که اوکراين را براي هميشه تغيير داد.
اين آغاز مردم بود، آدم‌هايی که يک روز صبح خود را عبث نپنداشتند. آدم‌هايی که به خيابان نيامدند، چون کار ديگری نداشتند، انسان‌های مملو از آرزو و اميد. آدم‌هايی که قبل از تکان دادن اوکراين و جهان، خود را تکان دادند، خود را عوض کردند. آدم‌هايی که شروع به دوست‌داشتن ديگران کردند. سياستمداران کاره‌ای نبودند. و خدايا من چقدر دلم می‌خواهد که مردم در ميان راه بازنايستند، خستگی و افسردگی بر آنان چيره نيايد، سرما رمق‌شان را نبرد، اختلاف‌سليقه رنجورشان نکند.
يازده روز است که هر روز بيرون می‌روم؛ يازده روز است که در چشم‌های مردم خيره می‌شوم. روزهايی بود که من به سياست و سياست‌ورزان، نه علاقه داشتم و نه اعتماد. امروز همه‌ی علاقه، احترام و اعتماد خود را نثار تازه مولود نارنجی‌ام می‌کنم «مردم و نيروی مردم». هر روز بيش‌تر از روز پيش احترام و علاقه‌ام به اين مردم، فزونی می‌گيرد. هر روز بيشتر همبستگی -‌ما مردم- را برای آزادی حس می‌کنم-‌می‌بينم. همه، هم رأی و هم قدم‌ايم.

اينجايم در خيابان يخزده و باز، و در چشم مردم نگاه می‌کنم. آنان را می‌بينم ، روح به حرکت در آمده را حس می‌کنم. کاش اين احساس زيبای با هم بودن، بماند - نرود و برای هميشه بماند.

دوشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۴

شيخ نيم، پيش نيم، امر تُرا بنده شدم!

دو سالی‌ست که نام خلخالی، با مراسم و روزهايی که يادآور خاطره قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای‌اند، گره و پيوند خورده است. اين هم‌زمانی و انطباق، که چگونه گردش روزگار حادثه‌ها را مانند پازولی ساده و قابل فهم، در کنار هم می‌چيند تا حافظه‌ی ضعيف تاريخی ملت ايران را تقويت کنند و سامان‌ دهند، واقعن شگفت‌انگيز است.
گويی طبيعت، هميشه و در همه حال، همراه با ما بود و می‌دانست که انگار از نداشتن حافظه‌ای قوی و منسجم ـ‌که انکارش هم نمی‌توان کرد‌ـ رنج می‌بريم. بر همين اساس، بسياری از رُخ‌دادهای مختلف و متضاد را در درون قالبی واحد گرد آورد و عرضه کرد. مثلن، در ارتباط با حرکت‌های مذهبی، انواع آنان را در قالبی خُرد رديف و بسته‌بندی نمود و با نام‌های «دوم خرداد»، «پانزده خرداد» و «سی خرداد» به آيندگان عرضه کرد. يا در ارتباط با تفکر و پديده انقلاب، همه‌ی آن‌ها را در قالب بهمن و به‌نام روزهای 19 و 22 و 29 بهمن ماه طبقه‌بندی نمود. و اين زنجيره در آذرماه و در ارتباط با قتل‌های زنجيره‌ای، به‌طرز شگفتی رديف می‌شوند که تا از اين پس، برای فهم و تشخيص ابعاد جنايات، نام جانی و جان‌باخته همزمان يادآوری و بررسی شوند.
يادآوری نام شيخ صادق خلخالی در روز هفتم آذر، نه به آن دليل که قربانيان جنايات سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای، يکی از جانيان مسلمان را برای هميشه در برگرفته‌اند، بل‌که قاتل هم مشمول شرايطی قرار گرفته است که بعضی‌ها تعمدن می‌خواهند تا پرونده او برای هميشه بايگانی گردد و نامش بفراموشی سپرده شود. از طرف ديگر، بحث درباره موضوع و ماهيت اعمال امثال صادق خلخالی‌ها، همان زمان، بنا به دلايل مختلف و بگونه‌ای، به بحث پيرامون موضوعات مربوط به جامعه چند فرهنگی ارتقاء يافته بود. اگرچه جنايت در تمام فرهنگ‌ها محکوم است اما، هر فرهنگی به اقتضای شرايط ذهنی و خصايص کلی خود، ساخت ويژه‌ای برای اعمال خلخالی آفريده و خواهند آفريد. خلخالی تنها می توانست از درون ساختاری ويژه و برای انتظام دادن و قوام آن به بيرون سرريز کند. اين ظهور، رُخدادی تصادفی نبود. پيشينه تاريخی‌ـ‌ايدئولوژيک داشت و در سيکل‌های مختلف تاريخی، تجربه شده بود. شناخت او خارج از آن چهارچوب و پيوند زدن آن با تمايلات عمومی و کين‌خواهی‌های مردم عصر انقلاب، نوعی پيچيده‌کردن قضاياست. وانگهی، خلخالی هرگز نمُرد و يا آن‌گونه که روزنامه‌های داخلی پس از مرگ او مدعی بودند، شيخی تنها نبود؛ بل‌که متناسب با ثبات و قوام نظام اسلامی، چهره عوض کرد. مگر ظهور سعيد امامی‌ها در عرصه سياست و امنيت خواست مردم ايران بود؟ منطق حکم می‌کند تا بحث را به ماهيت نظامی بکشانيم که حقانيت خود را در عرصه‌های مختلف تاريخی، تنها می‌توانست از طريق نابودی دشمنانش به اثبات برساند. درباره فرهنگی سخن بگوئيم که با وعده‌های بهشت، همواره تخمه‌ی کين و عداوت می‌کارد.

همه بودنی ها ببينيم همی / وزو خامشی برگزينيم همی
برنجد يکی ديگری برخورد / به داد و به بخشش کسی ننگرد


اگر بگويم خلخالی، يکی از نادرترين و گُهربارترين چهره‌ها و شخصيت‌های اسلامی ايران بود، سخن به گزاف نگفته‌ام. مردم ايران در مقاطع مختلف تاريخی، خصوصن در دو قرن اخير، روحانيان نام‌آشنايی را بخاطر دارند. چهره‌هايی چون محمدباقر شفتی، فضل‌اله نوری، کاشانی، خمينی، خلخالی و مصباح يزدی، که هريک بسهم خود، زندگی سياسی کنونی را برای ملت رقم زده‌اند. از ميان آن‌ها، تنها خلخالی بود که قضاوت و عدالت اسلامی را صادقانه و شفاف، در برابر ديدگان حيرت‌زده مردم، بنمايش گذاشت. نخستين بار او بود که به ما آموخت شفقت و عدل علــی، نه عدليه‌ای می‌خواهد و نه نمايش‌های دفاع از محکومين را برمی‌تابد. ماهيت و فلسفه قضاوت اسلامی او را می‌توانيم در يک جمله خلاصه کنيم: بعضی‌ها پيشاپيش به مرگ محکوم شده‌اند. و چنين فلسفه‌ای، نه از ماهيت به ظاهر خشن انقلابی نشأت گرفته‌ بودند که هنوز بعضی‌ها بعد از گذشت ربع قرن، بعنوان پوششی برای اعمال جنايت‌کارانه خود از آن ياد می‌کنند، و نه آن زمان خواست عمومی مردم بود. چنين مردی را چگونه خطابی بايد؟ ستم‌گاره خوانيمش از دادگر؟ / هنرمند دانيمش ار بی‌هنر؟

او کی بود؟ هر کسی بود، بپذيريم که اهل مصلحت و ريا نبود. آن‌چه را که درباره اسلام می‌انديشيد، با شهامت تحسين برانگيزی بر زبان جاری می‌ساخت و به آن عمل می‌کرد. اگر شمشيری برکشيد و فرق صد ها انسان بی‌گناه را شکافت، نه به اين دليل که صاحب کاخی گردد، بل‌که عاشقانه و ديوانه‌وار آن اعمال را، در راه آرزوها و تحقق آرمان‌شهرش الزامی می‌ديد. او نماد واقعی انسان عصر جامعه ناب محمدی بود. در واقع او فشرده‌ای بی کم و کاست از تاريخ، فرهنگ و انديشه‌ای بود که طی چهارده قرن، به سرزمين نفرت زده ما هجوم آورده بودند و برجان و روان ما تسلط يافتند و از ما همان ساخته‌اند که امروزيم.
کجا کارشان همگنان پيشه بود؟ / روانشان هميشه پُرانديشه بود؟

اگر چه هواداران جوانش (سازمان مجاهدين انقلاب اسلامی) يا دوستان نيمه‌راهش (مجمع روحانيون مبارز) بعدها، از او بعنوان مردی خشکه‌مقدس و بی‌سياست ياد می‌کردند؛ اما، همه آنان و حتی بزرگان حوزه علميه قم، ماهيت جناياتکارانه اعمالش را مورد تأييد قرار می‌دادند و آنرا منطبق بر شرع مقدس و واجب کفايی می‌دانستند که حاج شيخ صادق خلخالی با جسارتش، تکليف را از گردن ديگران ساقط کرد بود.
تو دانی که او نيست بر داد و راه / بسی ريخت خون سر بی‌گناه

شايد اولين بار ـ‌اگر قضاوت‌های احساسی مردم را ناديده بگيريم؛ چند نفری از وابستگان به نهضت‌آزادی، آن‌هم در خفا، او را مردی نامتعادل و بيمار لقب داده بودند. در حقيقت، اين‌گونه قضاوت‌های ناعادلانه، مبتنی برمعيارهای حقوق بشری نبوده‌اند و بيش‌تر بنا به مصلحت سياسی‌ـ‌اسلامی طرح می‌شدند. چرا که خلخالی فرد نبود. او نماينده يک جريان مهم و تبلوری از يک انديشه سنتی حاکم برحوزه‌ها و جامعه بود که می‌خواست آشکارا، بر همه‌ی آزاد انديشی‌ها، عدالت‌خواهی‌ها و اُخوت‌های دروغينی که رنگ و لعاب اسلامی داشتند، يک‌شبه خط بطلان بکشد. و دقيقن امثال نهضتی‌ها را به نقطه‌ای سوق داد که مرحوم دکتر سحابی، بعد از سال‌ها مبارزه برای تحقق حکومت اسلامی، از ظلم همين حکومت خودساخته، به مجلس پناه برد و متحصن شد.
سُخن چند برگفت ناسازگار / از آن بيشه و گور و آن مرغزار
کنون بر برادر ببايد گريست / ندانم مرا دشمن و دوست کيست؟

آری، ما مجاز نيستيم بخاطر مصلحت سياسی، درباره افراد و شخصيت ها قضاوتی ناعادلانه داشته باشيم! اگر قرار است خلخالی، نامتعادل و بيمار معرفی گردد؛ آن‌وقت مجبوريم بپذيريم که او تنها نمونه نبود:1- بسياری از رهبران و دست اندرکاران حکومت، امثال اژه‌ای‌ها، گيلانی‌ها، جنتی‌ها، يزدی‌ها و مصباح‌ها، که از زاويه نگاه و تفکر، همان‌گونه می‌نگرند و می‌انديشند که خلخالی می‌ديد و می‌انديشيد.2- حوزه علميه قم و دفاتر برخی از مراجع، در سه دوره نخست انتخابات مجلس شورای‌اسلامی، يعنی تا دوازده سال بعد از انقلاب، از نمايندگی حضرت آيت‌اله خلخالی پشتيبانی مالی و تبليغی نموده‌اند. همچنين بازارايان محترم تهران، او را برای يکی از دوره‌های مجلس‌خبرگان کانديدا کرده بودند. 3- و مهمتر از همه، حکم حاکم شرع را کسی امضاء نمود که برادران او را برجايگاه معصوميت، يعنی کسی که اصلن مرتکب خطا و اشتباهی نمی‌گردد، نشانده بودند.
با چنين نمونه‌هايی، آيا ما قادريم بسياری از انسان‌ها را بخاطر مصلحت سياسی، نامتعادل و روانی خطاب دهيم؟ آيا وجدان‌مان چنين اجازه‌ای را بما می‌دهند؟ اگر می‌گفتند که خلخالی نماينده يک جريان فکری است با فرهنگی خاص و هرگاه منطق چنين فرهنگی بر منطق قدرت تطابق يابند، نتيجه‌ای جز کشتار را نبايد انتظار داشت؛ باز حرفی بود و جای انديشيدن! اما آقای يزدی دبير نهضت‌آزادی، بعد از مرگ حاکم‌شرع اصراری ديگر داشتند: «خلخالی از همان ايام نوجوانی عادت داشت که گربه ها را بگيرد و بکُشد».
البته آقای يزدی داستان را ناتمام رها می‌سازد. خلخالی، يکی از دوستان نزديک فرزند آقای خمينی بود و در خانه آن‌ها نيز رفت و آمد داشت. هم آقا مصطفی و هم آقای خمينی از داستان گربه مطلع بودند. بنا به اظهارات خلخالی، امام بارها بر شجاعت او انگشت گذاشت. بعد از انقلاب وی در خاطراتش نوشت: «خدا شاهد است كه ما برای تصدی اين مقام كوچك‌ترين تلاشی نكرديم و حتا تا زمانی‌كه به من ابلاغ شد از آن اطلاعی نداشتم».
کنون آمدم تاچه فرماندهی / روانـت زدانش مبــادا تُـهی

«حقير پس از ديدن حكم به حضورشان عرض كردم: آقا اين حكم سنگين است. فرمودند: برای شما سنگين نيست. گفتم مخالفين و وابستگان به طاغوتيان عليه من تبليغ می‌كنند. آقا فرمود: من پشتيبان شما هستم و بالاخره اين حكم را به كسی [بايد] بدهم كه به او اطمينان داشته باشم».
از اين راز جان تو آگاه نيست / بدين پرده اندر تُرا راه نيست

ای کاش آقای يزدی مظلوم کُشی نمی‌کرد و به اين سئوال پاسخ می‌داد: وقتی امام آگاهانه حکم حاکم شرع را بنام فردی که سابقه‌ی گربه کُشی داشت صادر می‌کنند؛ آيا بدين معنی نبوده‌اند که آيت‌اله خمينی پيشاپيش، برای تحقق و استقرار نظام دل‌خواه و اسلامی‌اش، می‌خواست تا از همان آغاز و در اولين دقايق بعد از انقلاب، در ارتباط با ديگر احزاب و سازمان‌های سياسی، گربه را دم حجله بکُشند؟ چشم و گوش جوانان را با بيان حقيقت باز کنيم! چرا که:
اگر تند بادی برآيد زکُنج / بخاک افکند نا رسيد ترُنج

در همين زمينه:
جنايت، مشمول زمان نمی‌گردد!

جمعه، آذر ۰۴، ۱۳۸۴

آيا ايده ساختن سد سيوند، توطئه بود؟

فکر نمی‌کنم فهم و درک و پاسخ به مقوله‌ی حفظ آثار پيشينيان، آن‌قدرها هم پيچيده و مشکل باشند. چرا همه ما موظفيم از آثار باستانی يا از اشياء عتیقه ـ‌به خصوص از آثار هنری و معماری‌ـ مواظبت و پاسداری کنيم؟ شايد شما نيز بارها و به کرات، در برابر چنين پرسش‌هايی قرار گرفته‌ايد: که چرا مردم جهان، وقتی يک کوزه گِلی ساده را، يا يک تير و کمان ظاهرن بی‌ارزش را از دلِ خرمن‌ها خاک بيرون می‌کشند، با هزار سلام و صلوات و احترام، آن را در موزه‌ها می‌گذارند؟ يا چرا هرچه بيش‌تر ما به طرف مدنيتی مُدرن گام برمی‌داريم، موزه‌ها و آثار تاريخی جهان روز‌به‌روز بعنوان جاذبه‌های توريستی، در بورس توجه جهانيان قرار می‌گيرند؟
فهم و تعمق درباره‌ی نوع انديشه و نحوه زندگی نياکان ما، اين‌که ساختارهای زندگی خانوادگی و اجتماعی پيشينيان چگونه فُرم گرفتند و رقم خوردند؛ اين‌که از درون اين ساختارها، چگونه فرهنگی شکل گرفتند و پروده شدند و به‌سهم خود، در تنظيم ارتباطات و مراودات تأثير‌گذار بودند؛ و يا اين‌که نياکان ما چگونه برداشتی از آينده داشتند و آن تصور را در انطباق با چشم‌انداز، با کدام فانتزی‌ها تصوير می‌ساختند؛ تنها موضوعات و مقولات مربوط به تاريخ و گذشته نيستند. آن‌ها موادها و مصالح اوليه‌ای هستند که چه بخواهيم و چه نخواهيم، در ساختن ايرانی نوين، مورد احتياج‌اند و به‌کار می‌آيند. بنا به باور اهل نظر، اطلاع داشتن از گذشته، امريست الزامی. آن را اولين اصل از مجموعه قوانينی می‌دانند که هر ملت‌‌ـ‌دولتی اگر قصد آن دارد قدم در جاده ترقی و پيشرفت بگذارد؛ ناگزير است تا از آن‌ها اطلاع داشته باشد.
اکنون که بحث بر سر زير آب رفتن پاسارگاد، به دليل ساختن سد سيوند در حال اوج‌گيری است، شايد تأکيد و يادآوری بعضی نکته‌ها بی‌معنی و نابجا نباشند. اگرچه حفظ بناهای تاريخی، جزئی از وظايف ملی و همگانی است اما، بار و مسئوليت اصلی و واقعی حفاظت را، بايد نيروهای آگاه جامعه و علاقه‌مندان به فرهنگ به‌عهده بگيرند. وظيفه نيروهای آگاه نيز، چاره انديشی و جست‌وجوی راه‌حل‌های منطقی و در صدر آن‌ها، مراجعه بزرگان و اهل تخصص ما به مسئولين سياسی و مذاکره با آن‌ها است.
اگر تا اين لحظه حرکتی، تلاشی و اراده‌ای بود، در مجموع اندک و انگشت‌شمار بودند. اهل نظر و تخصص، از همان ابتدا تمايلی نشان نمی‌دادند تا به‌هنگام و با مراجعه به مسئولین بالا، بسيج گردند و در اثبات نظرات خود پافشاری کنند. و در پس اين نخواستن، ديدگاهی نهفته است. اما موضوع اصلی و اساسی اينجاست که آن نظرگاه، کدام گره را در لحظه کنونی باز خواهد کرد؟ تفکری که بنا به هر دليلی، خامنه‌ای، رفسنجانی و خاتمی را ايرانی نمی‌داند و از مذاکره با آنان ـ‌آن هم برسر دفاع از فرهنگ و تاريخ خود؛ امساک می‌ورزد، به‌نظر تفکر بسيار خطرناکی است. نارسايی‌ها و بی‌مبالاتی‌های ما، نه به دليل غير ايرانی بودن ماست بل، ناشی از ناآگاهی و کم اطلاعی از فرهنگ است. ناشی از محدويت نگاهی است که به دلايل سياسی‌ـ‌ايدئولوژيک، قادر نيستيم تا ميان گذشته و آينده، ارتباط برقرار سازيم.
اميدوارم اين‌گونه استنباط نگردد که قصدم از اين سخن، يعنی آب تبرک برسر مسئولين سياسی کشور ريختن و يا تأثير و شيفته‌گی‌های ايدئولوژيک را در بيست ‌و ‌هفت سال گذشته ناديده گرفتن و از قلم انداختن است. ولی در اين مورد خاص، وجدان انسانی حکم می‌کند تا واقعيت‌ها را به دور از جنجال‌های سياسی، همان‌گونه که هستند، بگوئيم و به‌پذيريم. اگر قرار بود جمهوری اسلامی، بناهای تاريخی را ويران سازد، خيلی آسان اين وظيفه را در دوره رهبری کاريزماتيک، و با بسيج نيروهايی که از خود بی‌خود شده و آماده پذيرش هر فرمانی بودند؛ می‌توانست در دستور بگذارد و انجام دهد. خيلی راحت می‌توانست با بسيج مستضعفان، تمامی بناها و اماکنی را که باصطلاح نشان از مستکبرين داشتند، به آنی نابود و منهدم سازد.
داستان سد سيوند، آرام آرام می‌رود تا نقل محافل عمومی شود و به صورت يک بحث عاميانه و مبتنی بر تئوری توطئه، در جامعه رايج گردد. مقوله‌ای که باب طبع ذهنيت سنتی است. در حالی‌که نيروهای آگاه و فرهيخته ما ـ‌همان کسانی‌که می‌خواهند کار آب‌گيری آن متوقف گردد؛ ساختن سد را یک کار توطئه‌گرانه و از قبل برنامه‌ريزی شده نمی‌دانند. ساختن اين سد و هزار و يک نوع مشکلات و نابسامانی‌های موجود در جامعه، نه به دليل وجود و حضور عناصر غير ايرانيانی و توطئه‌گرانی‌ست که برمسند امورات سياسی، فرهنگی و اقتصادی قرار گرفته‌اند. بل‌که اکثريت مشکلات اساسی و پايه‌ای را بايد ناشی از عدم وجود و حضور مديران و متخصصان آگاه و کاردان در امور برنامه‌ريزی و سياست‌گذاری بدانيم. آن‌را ناشی از سيستم و مناسبات خويش‌سالاری و حضور نيروهای کم‌مايه و بی‌کفايتی بدانيم که برای غارت و چپاول اموال ملی، هم اکنون بر مسند امور نشسته‌اند. وانگهی، آيا اولين‌بار است که بنای پاسارگاد و آرامگاه کورش در معرض تهديد و تخريب قرار می‌گيرند؟ پاسخ را هم نيک می‌دانيم که در اکثريت موارد و تا آن‌جا که مقدور بود، نياکان ما همواره و در سخت‌ترين و خطرناک‌ترين لحظات تاريخی، راه مذاکره و گفت‌وگو با مهاجمان را در پيش گرفته ‌بودند. اگر دفاع از پاسارگاد، در ساده‌ترين بيان، يک استراتژی فرهنگی است، در نتيجه و از همين آغاز، مجبوريم روش‌هايی را دنبال کنيم که تأثيرگذار و فرهنگ‌ساز باشند. از اين منظر، توسل به شيوه‌ها و برخوردهايی که بستر بحث‌های عاميانه و ايدئولوژيک را در بين مردم مهيا سازد و دامن بزند، ما را از رسيدن به اهداف خود دور خواهد ساخت.

سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۴

خاطره، سکوت و فاجعه

امروز اوّل آذرماه، مصادف است با هفتمين سال‌گرد قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای. جنايتی که هنوز بسياری از ابعاد و زوايای آن تاريک و مبهم‌اند و علت و انگيزه‌های‌جنايت‌کاران، بطور دقيق مو شکافی و بررسی نشده‌اند. اما برخی ديدگاه‌ها و گرايش‌ها در شرايط کنونی، خواهان آن هستند که از طريق دور زدن‌ها و توسل به سکوتی معنادار، از کنار اين روزها بگذرند. اگرچه آن‌ها نيت‌های خيرخواهانه‌ای در سر دارند و يادآوری را نوعی شعله‌ور ساختن آتش کين‌خواهی در جامعه می‌دانند؛ ولی اين رويه، نه می‌تواند مانع از ترميم و گسترش حس انتقام‌جويی در جامعه گردند، و نه قادر است مانع از وقوع جنايتی ديگر شوند و يا ترک تازی‌های جنايت‌کاران را لگام زند.
بازخوانی اين جنايت به زعم ما، نه دامن‌زدن به فرهنگ شهيدپروری و تقويت روحيه تلافی‌جويانه و کين‌خواهانه است؛ بل فهم و درک اين پديده مشمئز کننده و بيدار ساختن وجدان عمومی و جامعه است. وجدانی که نمی‌خواهد ميان خود و اين پديده ارتباط برقرار کند و نقش و سهم غيرمستقيم خود را در آن ببيند. وجدانی‌که می‌هراسد تا اين آئینه را در مقابل چشمان خود بگيرد و ناخواسته، ذات و جوهر خويشتن خويش را عريان ببيند. وجدانی که می‌ترسد تا واقعيت تلخی را بپذيرد و به آن اعتراف کند: که ما از لحظه وقوع انقلاب تا همين امروز، در برخورد با حقيقت زندگی و انسان، به‌مفهوم واقعی کور شده‌ايم.
بعضی از فرهيخته‌گان ما استدلال می‌کنند که پافشاری و افراط در زنده کردن خاطره قتل‌های زنجيره‌ای، ممکن‌است بعدها فاجعه به‌ بار آورد و علتی برای ريختن خون‌های تازه و بيش‌تر گردد. اما اين استدلال، به‌رغم منطق قوی، فقط در حد يک تئوری عام مورد مطالعه و پذيرش‌اند و چه‌بسا، به بسياری از «اما»ها و «اگر»ها وابسته و مرتبط‌اند. انکار هم نمی‌شود کرد که خاطره مفرط، در اکثر موارد و بنا به دلايل مختلف و تا حدودی مشترک، به فاجعه‌ منتهی گرديد. ولی دليل اين فاجعه، بازخوانی نبود. آنچه که خاطره را باصطلاح زخمی می‌کرد و در قالب افراطی آن حفظ و مقاوم می‌ساخت، نه بازخوانی خاطره، بل‌که علت اصلی آن بی‌توجه‌ای و بفراموشی سپردن آن بود.
تجربه کشورهای شيلی و آرژانتين به روشنی نشان می‌دهند که تئوری عام خاطره مفرط را، نبايد ساده‌انگارانه برجوامع مختلف و حتا بر جامعه ما، که مردمش هزار سال با فرهنگ قصاص مأنوسند، انطباق داد. مردم دو کشور آمريکای لاتين، سال‌ها درگير با شکارچی‌های سياه و قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای بوده‌اند. اما تا لحظه سقوط ديکتاتورهای نظامی، بجای سکوت و فراموشی، بارها در میادين شهرها تجمع کردند و فرياد کشيدند که ما اين خاطرات را، آن‌قدر زنده نگه خواهيم داشت تا همه از آن درس عبرت بگيرند. آن‌قدر فرياد خواهيم کشيد، تا آواز عدالت‌خواهانه ما، کرم گوش جنايت‌کاران و قدرت‌مداران نظامی گردد. آيا زنده نگهداشتن خاطره جنايت در دو کشور شيلی و آرزانتين، به فاجعه منتهی گرديد؟
وانگهی تأکيد بر واژه خاطره، يعنی يادآوری حوادث و ماجراهايی که به گذشته تعلق دارند. در حالی‌که قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای، طی بيست و هفت سال اخير، یک‌روند و بطور مداوم و به انحای مختلف و بعنوان يک استراتژی کاربردی، قابل لمس و مشاهده‌اند. کسی که با هر انگيزه و برهانی به مردم توصيه می‌کند که لب ببندند و سکوت کنند، خواسته يا ناخواسته، مشوق بی‌تفاوتی‌ها در جامعه است. از آن مهم‌تر، فراموش نکنيم که جامعه بی‌تفاوت، هميشه و در همه حال، در بطن خود، نيروی بی‌شماری را برای کين‌خواهی و تا سرحد انجام اعمال فاجعه آميز در لحظه‌های تاريخی و سرنوشت ساز، پرورش می‌دهد و آماده می‌سازد. روزهای انقلاب را بخاطر آوريم و از فجايای آن عبرت بگيريم و درس بياموزيم!

در همين زمينه:
نه همان مُشت و نه همين چشم!

دوشنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۴

ناباوری‌های دو سويه ـ ۲

هفته پيش، بارديگر مجمع عمومی سازمان ملل متحد، با صدور قطعنامه‌ای دولت ايران را به نقض حقوق بشر محکوم ساخت. در دو دهه گذشته، دولت ايران بارها در مظان اتهام و ناديده انگاشتن حقوق انسان‌ها و از جمله اقدام به اعدام در ملأ عام، شکنجه، بازداشت‌های غيرقانونی، اجرای مجازات شلاق و سنگسار و تبعيض سازمان يافته عليه زنان مورد انتقاد قرار گرفت. اگرچه سخنگوی وزارت امور خارجه، اين انتقادها را يک فضاسازی بی‌مورد و قريب به اتفاق اتهام‌ها را نادرست می‌داند؛ اما دولت ايران به‌تر از هرکسی واقف است که با چنين پاسخی، ديگر نمی‌شود عوامل دو جانبه‌ای را، که از دو طرف، هم از درون و هم از جانب تعدادی از کشورهای دموکراتيک، فشارهای حاد و مداومی را که برای جهت دادن رژيم به سوی پذيرش حاکميت مردم و حقوق متعارف بشری در ايران اعمال می‌گردند، خنثا ساخت.
نگاه و ارزيابی دولت ايران به‌جای خود ولی، مشاهدات و تجربيات يک دهه گذشته بيانگر اين حقيقت‌اند که از ده‌ها کشوری که به‌طور مستقيم و مشخص در مظان اتهام قرار داشتند، تحت تأثير نيرو و جنبش اصلاحات داخلی و يا تحت تأثير فشارهای همه جانبه بيرونی و در پاره‌ای موارد هم با دخالت نيروهای خارجی، تغيير مسير داده‌اند و اکنون به تناسب ظرفيت‌های فرهنگی، اقتصادی و ... راه تحول را در پيش گرفته‌اند. از اين زاويه پاسخ به يک پرسش حائز اهميت‌اند که آيا تحت تأثير فشارهای دو جانبه، جمهوری‌اسلامی داوطلبانه در جهت رعايت امورات حقوق بشری و محترم شمردن حقوق شهروندان، تغيير مسير خواهد داد؟
قانونی عام در این باره می گويد: عوامل خارجی شرط تحول است. اما اساس و پايه تحول، نيرو و شرايط داخلی است. مطالعه و دقت درباره شکل‌گيری و سير جنبش‌های نارنجی و سبز، همچنين بررسی سير رويدادها و حوادثی که در یکی‌ـ‌دو سال گذشته در عراق جريان داشتند؛ تمامن و از منظر جامعه‌شناسی سياسی، هنوز هم آن اصل بديهی و عام بعنوان يک واقعيت انکار ناپذير مورد تأييد قرار گرفتند و به‌سهم خود نيازمند تعمق و توجه‌اند. مادامی‌که مردم جامعه‌ای آمادگی اوليه و لازم را برای تغيير و تحول نداشته باشند، امکان تغيير مسير، اگر نگويم غير ممکن، دست‌کم با دشواری‌های عديده‌ای مواجه خواهند شد.
اگر جامعه ايران، از همين منظر مورد مطالعه و بررسی قرار بگيرد، تمايلات، مطالبات و نيازهای مردم شناسايی و دسته‌بندی شوند و همه‌ی کنش‌ها و واکنش‌های مهم از همديگر تفکيک گردند؛ به اين نتيجه خواهيم رسيد که جامعه ايران، يک جامعه استثنايی است. که نه در چارچوب قوانين عام می‌گنجد و نه می‌توان از طريق تقويت ساز و کارهای مبتنی بر انديشه‌های فوق مُدرن، شرايط کنونی را تغيير و زندگی را مطابق استانداردهای جهانی سامان داد. جامعه‌ای که بخشی از حاکميت آن خواهان تغيير شرايط کنونی هستند؛ مردمش، بارها و در مناسبت‌های مختلف، آمادگی‌شان را برای گذار از وضعيت موجود نشان داده‌اند؛ و از طرف ديگر بار فشارهای سياسی کشورها و نهادهای بين‌المللی، سال‌هاست که بر روی آن سايه افکنده‌اند و سنگينی می‌کنند؛ چرا و به چه دليل هنوز تغيير جهت نداده‌اند و هم‌چنان در يک نقطه‌ی ثابت، درحال درجا زدن است؟
ابتدا بگويم که منظور از تمايل به تغيير بخشی از نيروهای درون حکومت اسلامی، بدين معنی نيست که رويکردها در جهت حمايت و ارتقاء وضعيت حقوق بشر در درون جامعه است و يا آن‌ها، گذار دموکراتيک را امری راهبردی و مهم برای کشور می‌بينند. اما از هشت‌سال فعاليت اصلاح‌طلبانه آن‌ها می‌توان چنين استنباط کرد که گروهی در جمهوری‌اسلامی، خواهان حکومتی ملايم‌تر و در نتيجه خواهان ماندگاری بيش‌تر و پايدارتر بودند. تجربه کشورهايی که گذاردموکراتيک را دنبال کرده‌اند بيانگر اين واقعيت‌اند که هميشه و ابتدا، از بالا و از درون حکومت، حرکت‌های اوليه آغاز می‌گردند و با حمايت گروهی از مردم، تمايل به گذار، به جنبشی فراگير و همگانی مبدل می‌شود. با توجه به روحيات مردم، خواست عمومی و مطالبات معوقه صد ساله، چرا جريان اصلاح‌طلب حکومتی، به يک جنبش اصلاح‌طلبانه و گذاری دموکراتيک در کشور تبديل نگرديد؟
به باور من، اين پديده را بايد زير عنوان ناباوری‌های دو يا چند سويه قرار داد و نام‌گذاری کرد. با وجودی که همگان ـ‌هم بالايی‌ها و هم پائينی‌ها‌ـ دوبار به اصلاحات رأی آری داده بودند اما، نه بالايی‌ها و نه پائينی‌ها، هيچ‌کدام به آن باور نداشتند. و عجيب‌تر، تئوريسين‌ها و مجريان اصلاح‌طلب، به هر دو گروه ناباور بودند و بی‌اتکاء و پشتيبانی عمومی، می‌خواستند اين بار را به مقصد برسانند. البته اين تمايل تنها به مسائل سياسی محدود نمی‌گردند بل‌که، در زندگی شخصی و در روابط‌های عادی و روزمره، ما هنوز قادر نيستيم تعاملی را ميان انديشه‌ها و يا آنچه را که در دل داريم، با زبان برقرار سازيم. به همين دليل، گفتمان ما همواره ناروشن و غير مفهوم‌اند. در واقع ناروشنی گفتمان در جامعه، نه تنها نشانه‌ای از ناباوری‌هاست، بل‌که به‌سهم خود نشانگر سطح، بُعد و توان فکری‌ـ‌فرهنگی مردمی است که در زير عَلم بی‌اعتمادی، از زير بار تعهد، مسئولیت‌پذيری و پای‌بندی به قراردادها، شانه خالی می‌کنند.
به زبانی ديگر، اين روحيات و خصوصيات را نمی‌توان از ساخت اجتماعی جدا و معنی کرد. يعنی، از درون همين ساخت است که ساختار سياسی‌ـ‌ملوک‌الطوايفی جمهوری‌اسلامی، شکل و قدرت می‌گيرد. در واقع ما با انقلاب سال ۵۷ ، ساختار حکومت را منطبق برساختار مناسباتی ساختيم که پيش از آن، در روابط‌ اجتماعی و در زندگی خصوصی ما حضوری قدرتمند داشتند و با آن مأنوس بوديم. و اکنون، دولت و ملت، مانند زوجی که رُبع قرن ازدواج کرده باشند، بسياری از ويژه‌گی‌های يک‌ديگر را کسب و تقويت می‌کنند. اگر قرار است دولت ايران تغيير و يا بازسازی گردد، بايد تلاش کنيم که تغييری همآهنگ در روحيات و خصوصيات ملت نيز رُخ دهد و تحول يابند. به نظر می‌رسد معدود کسانی به اين مسئله مهم و اساسی، توجه کرده باشند.
در همين زمينه:
ناباوری‌های دوسويه ـ ۱
تصويرسازی‌ ذهنی

پنجشنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۴

بازی زمانه و زندگی

استفانومارچلی، بنيان‌گذار سازمان غيردولتی "اطلاعات، امنيت و آزادی" در ايتاليا، اکبر گنجی را، بعنوان فردی که در راه آزادی بيان و مطبوعات تلاش و مبارزه نمود، برنده جايزه امسال آزادی مطبوعات معرفی کرد. شهردار "سی‌نيا" نيز در يک مراسم رسمی، هنگامی‌که جايزه را تقديم عضوی از اعضای خانواده گنجی می‌نمود گفت: "ما گنجی را به‌عنوان عضوی از خانواده "توسکانی"‌ها و فرزندخوانده پذيرفته‌ايم". اضافه کنم که ايالت "توسکانی" محل تولد بزرگانی چون دانته، لئوناردو داوينچی، ميکل‌آنژ، گالیله و ساوو نارولا است.
از همين آغاز بگويم که هدف از اين اشاره، به‌هيچوجه دنبال کردن موضوعاتی نيست که چرا در ارتباط با ايران، در چند سال گذشته، بسياری از مسائل حقوقی ـ‌از جمله آزادی بيان و مطبوعات‌ـ تحت تأثير فعل و انفعالات سياسی قرار گرفته‌اند و از اين زاويه چهره‌ها و شخصيت‌ها را گُل‌چين و برمی‌گزينند. برخلاف نظر و نگاه گروهی از ايرانيان، بر اين باور هم نيستم که انتخاب‌های سياسی و منظوردار‌، همواره بی‌معنی، يک‌جانبه و نابجا هستند.
به‌نظر من، شيوه درست و دقيق برخورد در اين‌گونه موارد بايد بنحوی باشد تا بتوانيم ميان انتخاب و مضمون نهاد انتخاب‌کننده ‌ـکه شخصيت‌ها را برمی‌گزيند، ارتباطی منطقی برقرار سازيم و از اين زاويه، انگيزه‌ها و مفهوم انتخاب‌ها را درک کنيم. شايد ذکر يک مثال در اينجا راه‌گشا باشد. هشت سال پيش، وقتی نهاد سارمان ملل پيشنهاد آقای خاتمی را پذيرفت و سالی را به نام "گفت‌وگوی تمدن‌ها" نام‌گذاری کرد؛ همان زمان ايرانيان در مقابل دو پرسش قرار گرفتند: نخست، دو دهه عمل‌کرد جمهوری اسلامی نشان می‌داد که حکومت ايران، خلاف جهت گفت‌وگوی تمدن‌ها را در پيش گرفته است. به اعتقاد منتقدين ايرانی، گرايشات قدرت‌مند و غالب در جمهوری اسلامی، نه تنها تساهل و گفت‌وگو را برنمی‌تابد بل‌که، به نسبت نياز زمانه، رفتار آن‌ها، غيراخلاقی و خلاف مدنيت است؛
دوم اين‌که منتقدين، ميان گفتارها و رفتارهای خاتمی تمايزی قائل می‌شدند و او را مسئول نهادی می‌شناختند که همواره آتش جنگ را شعله‌ور می‌ساخت و با اتخاذ سياست‌های عوام‌فريبانه و تبليغات دروغين، جوانان را راهی جبهه‌های جنگ ايران و عراق می‌نمود. از اين منظر، منتقدين پذيرش چنين پيشنهادی را سياسی ارزيابی می‌کردند و عليه چنين تصميمی به مخالفت برخاستند.
اگرچه امروز سطح تعریف‌ها و انتظارها بسيار فراتر از ديدگاه‌هايی است که هشت سال پيش درباره يک نهاد حقوقی و بين‌المللی ارائه می‌دادند، ولی آن روز، ميان انتخاب و مضمون نهاد تباينی وجود نداشت. اتفاقن نهاد سازمان ملل متحد با قبول چنين پيشنهادی، گامی فراتر از سياست‌های روزمره و فارغ از درگيرها و تعصبات برداشته بود و نشان داد که هر زمان جکومت‌هايی نظير حکومت‌اسلامی‌ايران، گامی در جهت گفت‌وگو و مدنيت پيش بگذارند، آغوش ما همواره به روی آن‌ها باز است و ما از اين روش و منش استقبال خواهيم کرد.
اما آن‌چه که امروز بيش از همه ذهن مرا مشغول داشته است نه انتخاب اکبر گنجی و سخنان استفانومارچلی، بنيان‌گذار سازمان غيردولتی "اطلاعات، امنيت و آزادی" در ايتاليا است؛ بل‌که سخن پيرامون مقوله فرزندخواندگی است که شهردار "سی‌نيا" پيشنهادش را از طرف اهالی آن ايالت داده‌اند و پذيرفته‌اند. آيا اين بازی زمانه و زندگی است که وجدان بيدار توسکانی‌ها، در عوض بی‌وفايی‌هايی که نسبت به فرزندان خويش روا داشته‌اند، اکنون می‌خواهند آن را در قالبی تازه و در چهره فرزندخوانده‌ای جبران و جهانی کنند؟ توسکان اگرچه محل تولد بسياری از بزرگان ايتالياست اما، توسکانی‌ها هم مانند ايرانيان، کمترين محبت و توجه را نسبت به بزرگان خود ابراز داشتند.
در آن‌جا،
نه سرودی بود از دانته اله‌گری
نه چهره پُرنقش و نگار به‌آتريچی
و نه دست‌های بوسيدنی لئوناردو داوينچی.
ميکل‌آنژ را، تنها در موزه‌ها به زنجير کشيده بودند
و آويخته بودند رافائل را
از گردن زردش، به ديوار يک کاتدرال. (1)
اگرچه گاليله توسکانی‌ بود
و زمين با نام او، بدور خورشيد می‌چرخيد
اما، مادامی‌که پاپ پل دوم عذری نخواسته بود،
نامی هم از گاليله نبود!
1 ـ گل‌چينی از شعر ناظم حکمت.

درهمين زمينه:
بُعدی از ميان ابعاد

دوشنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۴

القاعده؛ طنز تاريخ يا آژير خطر؟ ـ ۲

عمر مفيد جنگ سرد چهل سال بود. به همان نسبت عمر گرايشات غالب براين دوره نيز، در مقايسه با ساير گرايشات مسلط پيش از خود در تاريخ ملت‌‌ـ‌کشورها، زمانی است اندک و غير قابل محاسبه. ولی در همين چهل سال دو نسل فعال پايبند به وجود خير و شر در جهان، وارد مناسبات سياسی‌ـ‌اجتماعی شدند. فرهنگ خودی و غير خودی را در دنيا رايج ساختند و مقام و ارزش انسانی را تا سطح نوع وابستگی آنان به جبهه‌های جهانی تنزل دادند. جدا از اين، اتمسفر موجود خير و شر در جهان، بستری را مهيا ساخت تا انواع و اقسام گرايش‌ها، تمايل‌ها و فرهنگ‌ها ـکه بعضی‌ها با قدمتی چند هزار ساله‌ـ از پستوه ذهن‌ها بيرون آمده و تجديد حياتی تازه بی‌يابند.
شايد از منظر تکثرگرايی، بوش (پدر) حق داشت تا اين گروه‌ها و گرايشات را هزاران نقطه‌های نورانی نام‌گذاری کند و خطاب دهد. يا شايد برعکس، همه ما آن‌قدر ساده‌نگر بوديم که نمی‌دانستيم آنان در انتظار لحظه‌ای مشخص، روزشماری می‌کنند تا خود را به چهار راه سياسی‌ـ‌استراتژيک برسانند و در فرصتی مناسب، بسان آتشی جهنمی و سوزان، انسان و همه هستی را يکباره به کام مرگ بگيرند و نابود کنند. بديهی است که واقعيت بُعدهای مختلفی را نيز در برخواهد گرفت و نوشته حاضر، قصد ندارد وارد اين عرصه‌ها گردد. اما، فهم و تحليل يک موضوع برای همه ما الزامی است: چرا خاورميانه مرکز و مأمن همه گروه‌هايی است که از قعر تاريخ، به درون عصرما پرتاب می‌گردند؟ و مهمتر، چرا اکثر چهره‌ها و شخصيت‌هايی که از اين محيط برخاسته‌اند، گاهی بصورت تراژيک [که شاخص آن بن‌لادن و القاعده است] و زمانی بصورت کميک [که نمونه برجسته آن «حسن عباسی» است] تظاهر يافتند؟

آزادی و اختيار
بعضی‌ها تلاش می‌کنند که ميان انديشه‌های اسلامی بن‌لادن و دين اسلام، تفاوتی قائل گردند و خط و مرزی بکشند. همان‌گونه که در چند سال گذشته، اصلاح‌طلبان تلاش می‌کردند که نشان دهند ميان انديشه‌های مصباح و دين اسلام تفاوتی است. همان زمان، پرسش کليدی اين بود چرا افرادی که مصباح را استاد و مهمترين شخصيت اسلام‌شناس به مردم معرفی می‌کردند و فردی چون سروش همراه و در کنار او در پشت ميز مناظره تلويزيونی نشست؛ اکنون بايد فردی غير مطلع از دين و اسلام باشد؟
در باره بن‌لادن نيز، همين پرسش و قانون صادق است. او از زمانی که آگاهانه و داوطلبانه غارهای افغانستان را برای زندگی انتخاب کرد، تا هنگامی‌که برج‌های دوقلو را منفجر ساخت، تمام نیرو و زندگی خويش را براساس قوانين و «نص» قرآنی بنا نهاد و برنامه‌ريزی کرد. اگر مصباح صدايش از جای گرمی برمی‌خيزد، بخاطر مال‌اندوزی و حفظ اهرم‌های قدرت تعصب نشان می‌دهد، بن‌لادن در عمل نشان داد که خود و خانواده و زندگی‌اش را قربانی اسلام کرده است. اگرچه گفتن این سخن دردآور است اما، او در عمل، بخشی از دشمنانش را [از جمله تعدادی از مسئولين جمهوری‌اسلامی‌ايران را] وادار ساخت تا عزت و احترامش را نگهدارند. انفجار برج‌های دوقلو، در اذهان ساده مسلمانان جهان، يادآور دو بُت معروف کعبه‌اند، که محمد در هنگام تسخير مکه، آن‌ها را نابود ساخت. بخش کثيری از روشنفکران عرب، آن را نمادی از دو قدرت مسلمان منطقه، يعنی جمهوری اسلامی و حکومت عربستان می‌ديدند. و ده‌ها برداشت و تفسيری ديگر که ما از آن‌ها بی‌اطلاع هستيم.
اين نمونه‌ها و بسياری نمونه‌های ديگر، بيانگر حقيقت تلخی هستند که هنوز فهم و برداشت‌مان از دين، دست‌خوش دگرگونی کيفی نشده است. اضافه کنم که سخن برسر دين اسلام يا مسلمانان نيست، بل‌که يهوديان و مسيحيان منطقه نيز، تفاوت چندانی با مسلمانان ندارند. مردمی که چند هزار سال پيرو بوده‌اند و همواره در انتظار مهدی موعودی که از راه برسد، بجای آنان بی‌انديشد و قانون زندگی تنظيم و ديکته کند؛ به‌رغم اختلافات دينی‌ـ‌عقيدتی يا سياسی، در معنا، تفاوت چندانی با همديگر ندارند. اگر اتفاق‌نظری بود، توافق برسر حفظ قالب‌های فرهنگی بود. کودکی که در محيط فرهنگی خاص و مشخصی متولد می‌گردد، تا ابد مجبور است در درون همان قالب زندگی کند و بميرد.
اما آن‌چه امروز در حال تغيير است، نه دين ـ‌و واقعن هم نمی‌توان از دين انتظار تغيير و تحول را داشت‌ـ بل‌که شيوه داد و سُتد است. اقتصادی که با فرهنگ ادغام گرديد و بستری را برای انديشيدن مهيا ساخت. اقتصادی که به سهم خود، خواهان تغييراتی سريع در کار و شيوه زندگی و عادات است. می‌خواهد بجای بازارچه‌های سنتی هزارساله، بازارها، مناسبات و سيستم‌های جديدی را جايگزين سازد. يعنی هم در ديواره سنتی زندگی خاورميانه‌ای شکافی عميق ايجاد کرد، و هم انسان خاورميانه‌ای را برسر دو راهی مهمی قرار داد تا از ميان دو مقوله اختيار و تقليد، يکی را آزادانه برگزيند.
در چنين فضايی است که بايد بمب‌گذاری‌های القاعده را درک کرد و يا، سخنان آقای خامنه‌ای را که می‌گويد مورد تهاجم فرهنگی قرار گرفته‌ايم، فهميد و تحليل نمود. ما اکنون شاهد جنگ «شرکت‌های سهامی اسلامی» با اقتصاد نوين جهانی هستيم و در اين جنگ، گاهی بن‌لادن، در کنار واعظ طبسی و خامنه‌ای قرار می‌گيرد و گاهی، ولی‌فقيه در کنار پادشاه عربستان. در هر حال، مهم اين است که من و تو بدانيم که در اين جنگ سرنوشت‌ساز ـ‌و يا شايد هم آينده سوز‌ـ در کدام جايگاه قرار گرفته‌ايم؟ اگرچه همه ما می‌پذيريم که فرهنگ اکتسابی است و انسان موجودی اجتماعی و دگرگون‌کننده است. اما دل‌کندن از فرهنگ جنگ‌سرد و خودی و غيرخودی، کار ساده‌ای نيست. بن‌لادن نيز در ظاهر انسان مُدرنی بود. هم از حيث تحصيل و موقعيت شغلی، هم به لحاظ موقعيت اجتماعی. بی‌انصافی محض است که او را با خزعلی‌ها يا جنتی‌ها مقايسه کنيم. اما ديديم در حيطه فکر و نظر، به قول کارل مارکس، در همان چارچوبی می‌انديشيد که فلان يا بهمان عطار می‌انديشد.

پنجشنبه، آبان ۱۹، ۱۳۸۴

القاعده؛ طنز تاريخ يا آژير خطر؟ ـ ۱

سه انفجار مهيب و وحشتناک امان، علائمی را نشان می‌دهند که مسائل جاری در منطقه، بسيار فراتر از موضوعاتی است که قبلن درچارچوب واکنش‌های بنيادگرايانه شناسايی و تحليل می‌شدند. اگرچه سازمان القاعده، اهداف اساسی و پنهانی خويش را همچنان با شکل و شمائل اسلامی تزئين می‌کند، اما اين اسلام‌گرايی، نه به‌معنای بازگشت به عقب و احيای جامعه بدوی دوران محمد است ـ يعنی يکی از بارزترين مشخصه بنيادگرايان؛ و نه از رّد پای برجای مانده تا اين لحظه، چنين می‌شود استنباط کرد که آنان در اين پيکار خونين و جنايت‌کارانه، کفار و دارالحرب را نشانه گرفته اند.
اين پديده مشمئزکننده، پيش از اين‌که به گروه و تشکيلات خاصی نسبت داده شوند، بنظر من يک باور است. تناقضی است اگرچه در اندازه‌ها و ابعاد مختلف، ولی خميرمايه‌ی ذهنی انسان خاورميانه‌ای را شکل می‌دهد. القاعده شايد نماد بيرحمانه و اوج اين تناقض باشد اما، آنان از ابتدا، از همان چشمه‌ی باورها ‌نوشيدند که هريک از ما، به‌سهم خود نوشيديم و بنحوی هراس‌مان را از فرآيندجهانی شدن نشان داديم و می‌دهيم. از اين منظر، ناچاريم حقيقت تلخی را به‌پذيريم که القاعده، پيش از اين‌که بخواهد يا بتواند مردم جهان را نابود سازد، ابتدا، خاورميانه را ويران خواهد کرد و مردم را به روز سيه خواهد نشاند.
آژير خطر
درماه ژوئيه گذشته، رسانه‌های آمريکايی، برای اولين‌بار عکس‌ها و تصاوير ويدئويی جديدی را منتشر ساختند که توسط دوربين‌های مخفی امنيتی فرودگاه دالز واشنگتن، از افرادی که در واقعه يازدهم سپتامبر 2001 ميلادی با ربودن هواپيما به ساختمان پنتاگون (وزارت دفاع اين کشور) حمله کردند، ضبط شده بود. اين تصاوير نشان می‌داد که هر چهار نفر رُباينده هواپيما، در هنگام عبور از برابر دستگاه فلزياب فرودگاه، باعث به صدا درآمدن آژير اين دستگاه می‌شوند.
انتشار تصاوير هواپيما ربايان در شرايطی صورت گرفت که قرار بود روز بعد، کميته تحقيق درباره حملات يازدهم سپتامبر، گزارش ششصد صفحه‌ای خود را برای مردم آمريکا منتشر سازد و در اين گزارش تأکيدن يادآوری کنند که مقامات و دولت‌مردان ما ـ از زمان کلينتون تا بوش، ده بار فرصت داشتند تا مانع از اجرای نقشه‌های شبکه القاعده شوند.
اين نوشتم که بگويم هميشه ميان آژير خطر و تحقق فعل خطرناک و فاجعه آميز، فرصت مناسبی برای خنثا سازی آن وجود دارند. يعنی حوادث اسفناک و مصيبت‌آميز، همواره می‌توانند بر بستر بی‌توجهی‌ها و فرصت‌سوزی‌ها شکل بگيرند و متولد شوند. اين قانونی است عام و کلی و تمامی عرصه‌های اجتماعی و سياسی و اقتصادی را نيز شامل می‌گردند. نکته ديگری را نيز در ارتباط با همين قانون عمومی بگويم که در هرجامعه‌ای، قبل از همه نخبگان جامعه‌اند که فرصت‌ها را از دست می‌دهند نه توده‌های مردم. اگر در نگاه استراتژيک نخبگان يک يا دو درجه تغييری مشاهده شود و بنا به هر دليلی جهت خاصی را دنبال کنند، بعيد نيست تا بسياری از فعل و انفعالات بظاهر پيش پا افتاده و سطحی اما، خطرناک و تأثير‌گذار، برای هميشه (يا حداقل تا هنگام وقوع حادثه) از تيررس نگاه آنان به دور و پنهان بماند.
آژير واقعی حوادث يازدهم سپتامبر، نه در فرودگاه دالز واشنگتن بل‌که از مدتها پيش در خاک افغانستان، و در زمان تولد گروهی بنام طالبان به صدا درآمده بود. طلبه‌هايی که برای خود رسالتی خاص قائل بودند و می‌خواستند با ياد آوری و نمايش مرگ در جهان، مردم را از نسيان بيرون آورند. «کثرت الذنوب فی الدنيا من نسيان الموت».
اما مخاطبين اين قانون، که اساس و بنيان نظری تشکيلات القاعده را شکل می‌داد، در ظاهر و بحکم منطق، کسانی جز مردم خاورميانه نبوده‌اند. بحث کليدی اين بود که دارالسلام در حال فروپاشی است. از آن‌جايی‌که حفظ دارالسلام، برعهده مسلمانان است، مخاطبين القاعده نيز مردم خاورميانه بودند که با انتخاب راه و روشی غلط و پيروی از رهبران منحرف موجب گسترش و رواج گناه در سرزمين مقدس شده اند و زمينه را برای حضور استکبار جهانی مهيّا ساخته اند.
هدف از بيان اين نمونه‌ها، بدين معنی نيست که استدلال و بنيان نظری القاعده را مورد بررسی و تجزيه و تحليل قرار دهم. بل‌که منظور نوعی بازگشت به گذشته و تکيه برحافظه تاريخی است که ما، از همان آغاز که اين زنگ خطر نواخته شد، چگونه حساسيت و واکنشی را نشان داديم؟ من در اينجا سه نمونه و تپيک را انتخاب می‌کنم و نتيجه و قضاوت را به عهده خوانندگان می گذارم:
نخست و متأسفانه اين‌که نخبگان سياسی مستقر در کاخ سفيد و پنتاگون، بجای توجه به زنگ خطری که از مدتها پيش عليه جهان متمدن به صدا در آمده بود و می رفت تا آينده ناميمونی را نشانمان دهد؛ با يکی ـ دو درجه تغيير در نگاه استراتژيک، منافع لحظه‌ای را ترجيح دادند و جورج دابليو بوش (پدر) را واداشتند تا آن عبارت مشهور و تاريخی خود را در باره گروه‌های مذهبی‌ـ‌افراطی بر زبان راند و آن‌ها را «هزار نقطه نورانی» در جهان معرفی کنند؛
دوم و باز متأسفانه، زمانی که ايده بن‌لادن بر لبه‌ی شمشير طالبان نشست و فرق سرهای مسلمانان افغانستان و تاحدودی دولت جمهوری‌اسلامی ايران را شکافت، ما در عوض فرياد و اعتراض، نظارگر این تولد خونين بوديم. آيا واقعن ما سه دولت اسلامی ايران، افغانستان و طالبان را از يک جنس و ماهيت می‌ديديم و به همين دليل سکوت کرديم؟ يا علت را باید در جای ديگر و در ذهنيت متناقض خود جستجو کنيم و پی‌بگيريم؟
و خلاصه سوم اين‌که چرا به‌رغم وجود تجربه‌های گوناگون و خونين، افزايش و اوج‌گيری خشونت‌ها در خاورميانه را ناشی از ورود دولت‌های خارجی می‌دانيم؟ آيا اين نگاه برخاسته از نگرش خودی و بيگانه نيست؟ با وجودی که می‌دانستيم منافع ملی و موقعيت استراتژيکی ايران با سقوط صدام، تأمين و تقويت خواهند شد، از اين سرنگونی حمايت نکرديم. انسانی که منافع ملی خويش را زيرپا می‌نهد و يا مانند تئوريسين اصلاح‌طلب موضع خنثا و بی‌طرفانه‌ای [که تفاوتی با مخالفت ندارد] می‌گيرد؛ حتمن تحت تأثير تناقضات ذهنی است. مادامی‌که چنين تناقضاتی، ذهن و همه‌ی تار و پود وجودمان را در چنگال خود گرفته‌اند، حضور بن‌لادن‌ها و القاعده در منطقه ما، امريست عادی و طبيعی.

در همين زمينه:
ـ سلاح هسته ای؛ همه يا هيچ؟
ـ روشنفکران عرب و سکوتی نامفهوم
ـ هفتم تيرماه، فاجعه‌ای ملی يا جهانی؟

دوشنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۴

نارضايتی‌های حاشيه‌نشينان

از ميان آشوب‌های چند روز گذشته‌ی فرانسه، فريادهای غم‌انگيز و حقيقت تلخی که نمی‌توان انکارش کرد، به گوش می‌رسند: ما انسانيم و زندگی و آينده را دوست داريم! اما شرايط زندگی در فرانسه، به‌گونه‌ای پيش رفت، که زندگی و آينده را برای مهاجرين، سخت و پيچيده ساخت و در نتيجه بستر بلوک‌بندی‌ها و بی‌اعتمادی‌ها را در درون جامعه، شکل و گسترش داد. گزارش هنری آستیه ، خبرنگار سايت خبری بی‌بی‌سی، شايد يکی از بهترين و ساده‌فهم‌ترين گزارش‌هايی باشد که واقعيت‌های درون فرانسه را به روشنی بازتاب می‌دهد. با هم گزارش زير را بخوانيم:
شورش جوانان در حومه پاریس نمایانگر نارضایتی بخش‌هایی از جمعیت مهاجر فرانسه است. در سال‌های دهه 80 میلادی، هنگامی که نادر دندون سنین کودکی را پشت سر می‌گذاشت، شهر لیل سن دونی در شمال پاریس، گونه‌گونی جمعیتی قابل قبولی داشت. آقای دندون که از نویسندگان شناخته شده در منطقه خود به‌شمار می‌رود، می‌گوید: "ما همه فقیر بودیم، اما در کنار سیاه‌پوستان و عرب‌ها، از اروپای شرقی و خود فرانسوی‌ها نیز بودند."
با گذشت دو دهه از آن تاریخ، آرایش جمعیتی این منطقه تغيیر کرده است. آقای دندون می‌گوید: "در عکس های دوران مدرسه من، بیش‌تر از نصف بچه‌ها سفیدپوست بودند. در عکس‌های امروز یکی یا دو تا بیش‌تر نیستند."
لیل سن‌دونی از آن دسته حومه‌هایی است که مهاجرها، به ویژه از مستعمره‌های سابق فرانسه در شمال آفریقا، از دهه 60 میلادی در آن‌ها اسکان داده شده اند. در این "حاشیه-شهر"ها سطح کیفی مدارس پایین است و بیکاری معضلی است فراگیر. فرار از این شرایط برای ساکنین کار ساده ای نیست. فرزندان و حتی نوه‌های مهاجرها همچنان در این مناطق زندگی می‌کنند. اینها طبقه خشمگینی را تشکیل می‌دهند که بیش از پیش با هویت مذهبی تعریف می شود.
ده سال پیش این جوانان با عنوان "عرب فرانسوی" شناخته می‌شدند. اینک، از آنها بیش‌تر از هر چیز به نام "مسلمان" یاد می‌شود و جالب آنکه این جمعیت نیز خود را بیش از پیش با همین صفت تعریف می کند.
زنگ خطر
این‌گونه تقسیم بندی‌های جغرافیایی بر اساس نژاد و مذهب در بسیاری کشورها دیده می‌شود، اما در فرانسه این واقعیت دست‌کم به سه دلیل اهمیت بیشتری می‌یابد.
اول این‌که، در میان ملتی که خود را "گسست ناپذیر" می‌داند، اساسا قرار نیست چنین دسته‌بندی‌هایی وجود داشته باشد. به فرانسوی‌ها یاد داده شده که دسته‌بندی‌های قومی و مذهبی آفتی است که جوامع چند فرهنگی آنگلوساکسون به آن مبتلایند. دولت فرانسه آمارهای رسمی که بر مبنای شاخص‌های نژادی یا مذهبی تنظیم شده باشند، ممنوع کرده است. در نتیجه، هیچ‌کس از عدد دقیق مسلمانان ساکن این کشور با خبر نیست. بهترین آمار تقریبی، جمعیت مسلمان این کشور را دست‌کم پنج میلیون برآورد می‌کنند.
محله‌های حاشیه‌ای "اقلیت نشین" یکی دیگر از پایه‌های هویت فرانسوی را نیز به خطر می‌اندازد: اصل سکولاریسم. در حالی که فرانسویان صدمین سال‌گرد جدایی دولت و کلیسا را گرامی می‌دارند، از دین اسلام به عنوان بزرگترین چالش پیش روی الگوی سکولار این کشور در طی صد سال گذشته یاد می‌شود.
سومین خطر برای فرانسوی ها گسترش پیکارجویان اسلام‌گرا است. برای کشوری که بیشترین جمعیت مسلمان اروپای غربی را در خود جای داده، ترس از این‌گونه حملات معنای ویژه‌ای می یابد. پلیس فرانسه به خوبی می‌داند که تعداد بالقوه "جهادی"ها در این کشور کم نیست. جسور شدن مسلمانان فرانسوی تهدیدی است نه فقط برای ارزش‌های جمهوری، بل‌که برای امنیت این کشور.
نگاهی متفاوت
اما آیا این تهدیدها واقعی است؟ نظرات برخی ساکنین این "اقلیت نشین" ها، لزوم یک ارزیابی دقیق‌تر - و در نهایت خوشبینانه‌تر- را نشان می‌دهد. بعضی گروه ها از جدایی فرهنگی مسلمانان دفاع می‌کنند، اما این ها نماینده تعداد قلیلی هستند.
نظر کسانی همچون نورالدین اسکیکر، کارگری جوان در نزدیکی پاریس، عمومیت بیشتری دارد. او می گوید: " من خود را یک فرانسوی تمام و کمال می دانم و هر کاری برای این کشور می کنم. این کشور مال من است."
اين واقعيت که آقای اسکیکر مراکشی تبار است، برایش بسیار با ارزش است. اما همچون بسیاری جوانان حاشیه‌نشین، او نیز تناقضی میان هویت فرانسوی و ریشه‌های خارجی خود نمی بیند.
به اعتقاد نادر دندون مشکل اینجاست که بسیاری از مردم فرانسه جور دیگری فکر می کنند. آقای دندون می‌گوید: " من چطور می توانم احساس فرانسوی بودن بکنم وقتی همیشه مرا "فرانسوی الجزايری تبار" می‌نامند. چند نسل طول می‌کشد تا به تبار من اشاره نشود؟"
مناطق اقلیت نشین و حومه ها، پر از کسانی است که می خواهند جذب جامعه‌ای ورای جمعیت اقلیت خود بشوند. آقای دندون می‌گوید: "من حتی یک نفر در محله‌مان نمی‌شناسم که نخواهد اینجا را ترک کند."
به بیان دیگر، "اقلیت نشین"‌های فرانسه نه کانون‌های جدایی طلبی‌اند و نه تهدیدی برای سکولاریسم. در واقع، بسیاری از مسلمان‌ها از اندیشه سکولاریسم حمایت می کنند. رییس اتحادیه سازمان‌های اسلامی فرانسه، لای تامی برز، می‌گوید: " ما هیچ مشکلی با سکولاریسم نداریم." به عقیده وی، بی‌طرفی دولت در امور دینی زمینه را برای شکوفایی همه ادیان آماده می‌کند.
عزالدین گسی، ریاست شورای اسلامی منطقه‌ای در شهر لیون را بر عهده دارد. او می‌گوید که اسلام - از اندونزی تا سنگال - خود را با قوانین بومی هماهنگ کرده و در فرانسه نیز همین اتفاق خواهد افتاد. این تنها نظر رهبران جمعیت مسلمان نیست. یک نظرسنجی در سال 2004 نشان می‌داد که 68 درصد جمعیت فرانسه جدایی دین و دولت را "مهم" می‌دانند. در مورد اهمیت ارزش‌های جمهوری، این آمار به 93 درصد می رسد.
ذهن های بدگمان
همه ناظران بر این نکته اتفاق نظر دارند که "جهادی"ها خطری جدی برای کشور فرانسه به شمار می‌روند. واقعیت این است که پیکارجویان - چه در فرانسه و چه جاهای دیگر - اقلیت ناچیزی از جامعه مسلمین را تشکیل می‌دهند. اما این حقیقت، چیزی از جدی بودن این خطر نمی‌کاهد. از سوی دیگر، همان‌طور که الیور روی، کارشناس مسایل اسلام، اشاره می‌کند، بمب‌گذاران را نباید پیشگامان جوامع مسلمان دانست. "جهادی"‌ها هم در مقابل غرب طغیان کرده‌اند، و هم در برابر جامعه خویش.
یزید سابق، نویسنده، معتقد است که فرانسوی‌ها با اسلام و عرب‌ها "مشکل ریشه‌ای" دارند و آنها را با افراطی‌گری معادل می‌دانند.
نگران کننده‌ترین وجه فاصله گرفتن مسلمانان فرانسه از بقیه جامعه، رشد بدگمانی در هر دو طرف است. رشید حمودی، مدیر مسجد شهر لیل در شمال فرانسه، می‌گوید: "ما باید به جوانان بگوییم که نمی‌خواهیم آنها را پایین نگاه داریم. باید اطمینان کسب کنیم که گروه های مختلف جامعه به کشورشان اعتماد دارند". او ادامه می‌دهد: "اگر بتوانی مرا بشناسی، به من اعتماد خواهی کرد. اگر من بتوانم تو را بشناسم، به تو اعتماد خواهم کرد."

پنجشنبه، آبان ۱۲، ۱۳۸۴

به کجا چنين شتابان؟



ديروز، سال‌روز قتل تئو وان گوگ فيلم‌ساز هلندی بود. از همان زمان تا ديروز، سير حوادث در اکثر شهرهای بزرگ اروپا به‌گونه‌ايست که بازخوانی مطلبی را که سال پيش در وبلاگ گذاشته بودم، بی‌مناسبت نمی‌بينم:

شب پيش، بار ديگر مسجدی در آمستردام، توسط گروهی از مسيحيان به آتش کشيده شد. از زمانی که قتل تئو وان گوگ فيلمساز هلندی، بدست يک مسلمان مراکشی تبار تبعه هلند در آمستردام روی داد، تا کنون در بيش از بيست مرکز متعلق به مسلمانان اين کشور خرابکاری شده و تعدادی از آنها نيز به آتش کشيده شده‌اند. از طرف ديگر، مسلمانان در واکنش به تهاجمات چند روز اخير، دست به تلافی زدند و به چند کليسای مسيحيان حمله بردند و خساراتی را وارد ساختند.اگر هدف تندروهای اسلامگرا براه انداختن يک جنگ صليبی در جهان است، بنظر ميرسد که اين سياست با ترور آقای وان گوگ، در هلند به بر نشست و يا دست کم، موجب بحرانی شد که اکنون همه نهادهای دولتی و غير دولتی را درگير ساخته است. پارلمان هلند بررسی مساله افزايش تنش بين اقليت مسلمان و اکثريت مردم هلند را در دستور کار خود قرار داده و تعدادی از سياستمداران راستگرای هلندی خواستار آن شده‌اند که دولت، روحانيون تندرو مسلمان را از اين کشور اخراج و مساجد آنان را تعطيل کند.
ترور وان گوگ، در واقع جرقه‌ای بود در انبار باروتی که طی سال‌های اخير تحت تأثير بيکاری مزمن، گرانی روز افزون و ديگر فشارهای اقتصادی از يک‌سو، و سياست‌های غلط دولت عليه مهاجران خارجی از سوی ديگر، بر روی هم انباشته شده‌اند و اگر اين معضل، بطور منطقی و عقلايی چاره‌انديشی نگردد، ممکنست در چشم‌انداز به انفجار کشيده شوند.جدا از آن، حادثه در مکانی در حال شعله‌ور شدن است که آمستردام را نمی‌توان همطراز و در رديف شهرهای معمولی هلند قرار داد. در آنجا ما با يک جامعه تولرانس، به مفهوم واقعی آن روبروايم که اماکن مقدس، از دو سو خانه‌های «فانوس قرمز» را به زير نور محبت و رحمت خود گرفته‌اند و از اينطريق، تعامل انسانی‌ـ‌اخلاقی را بمعرض ديد متعصبين و خشک مقدس‌های جهانی نهاده‌اند. آنجا شهريست که صرف‌نظر از برخوردهای جزئی و پيش پا افتاده، هيچ مهاجری در آن احساس بيگانگی نمی‌کند. شهروندان، اعم از مسلمان يا مسيحی، جز از طريق تفاهم و مدارايی، قادر به گذران زندگی نيستند و اگر آشوبی رُخ دهد، امنيت توريست‌ها به خطر خواهد افتاد و اين بدان معنی است که امور کار و زندگی در آن شهر، بکلی مختل ميگردند. درست است که قاتل وابسته به يکی از گروه‌های تندروی اسلام‌گرا بوده اما، اين نکته را نيز همه ميدانند که مهاجران مسلمان، همانگونه که از يک شهروند متمدن اروپايی انتظار ميرود؛ نه تنها خواهان تنش و درگيری نيستند، بل‌که نسبت به صدور اين قبيل فتاوی غير اخلاقی و ضد انسانی، مواضعی روشن دارند و آشکارا از آن متنفرند.بنظر من احزاب و سياستمداران راستگرای هلندی، يک پای اصلی ماجرا و عاملی برای گسترش و تشديد تنش‌های اخيرند. درگيري‌های مذهبی شايد فرصتی را برای تسويه حساب‌های سياسی در برابر آنان بگذارد و به همين دليل، برخی از نمايندگان آنان در پارلمان هلند، بجای ارائه طرح های منطقی و ايزوله کردن تروريست‌ها، به دولت فشار می آورند تا قانونی را در مورد نحوه اداره مساجد مسلمانان در اين کشور به تصويب برساند. اگر چه پيشنهاد اين نمايندگان از حمايت گسترده‌ای برخوردار بوده و بخشی از اسناد و شواهد نيز حکايت از آن دارند که امامان بعضی از مساجد هلند، تندروی و خشونت را ترويج می‌کنند؛ اما در پس اين ماجرا، تنها حقوق بخشی ار شهروندان مسلمان است که آشکارا پايمال ميگردد.واقعه هلند زنگ خطری است برای کل اروپا. اگر دامنه اين آتش، به کشورهای همسايه سرايت کند، بعيد نيست که نزاع صليبی، بر مردم اروپا تحميل گردد و ناخواسته تن به حوادثی بسپارند که همه، پيشاپيش از وقوع چنين حوادثی گريزان و متنفرند.
اکنون کشور آلمان مستعد تن دادن به اين قبيل درگيري‌هاست. اين تمايل قبل از اينکه خواست مردم باشد، بيشتر ناشی از سياست‌های غلطی است که طی شانزده سال، در دوران صدارت هلموت کهل پايه‌ريزی شده‌اند.آلمان کشور ثروتمنديست اما، در ورای چنين ثروتی، شکاف عميق طبقاتی و بستر ناهموار دارا و نداری را می بينيد که دو گروه از مردم، در مقابل يکديگر صف‌آرائی کرده‌اند. در کشوری که حداقل 41 درصد فرزندان کارگران و تهيدستان در سال 1985، می‌توانستند وارد دانشگاه شوند، اکنون تحت تأثير فقر شديد، تنها کمتر از 28 درصد آنها می توانند به دانشگاه‌ها راه يابند. مسئله مهمتر و قابل تأمل اينکه 78% فرزندان خانواده‌هايی که از طريق کمک‌های اجتماعی زندگی را می‌گذرانند، نتوانستند تحصيلات دبيرستان را به پايان برسانند و طبيعتاً نمی توانند از موقعيت شغلی مناسبی در جامعه برخوردار باشند. طبق آخرين تحقيقاتی که پژوهشگران مسائل اجتماعی انجام داده‌اند، با توجه به نوسانات اقتصادی و عدم امنيت شغلی، انتظار می‌رود که از اين پس در ميان خانواده‌های مستمند و تهيدست، نيازمندی به کمکهای اجتماعی ارثی گردد.
دو پديده گسترش فقر و اُفت تحصيلی در کشور آلمان، بی‌آن‌که نيازی به ذکر ديگر ارقام و آمار رو به افزايش درگيری‌های درون‌مدارس، دزدی‌ها و جنايت‌ها باشند؛ به سهم خود نشان ميدهند که خطرات غير قابل جبرانی جامعه را تهديد می‌کنند. و اين خطر را بايد جدی گرفت!

سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

آموزش و جامعه ـ ۲

چند روز پيش، در لحظه‌ای که می‌خواستم قسمت دوم «آموزش و جامعه» را در وبلاگ بگذارم، گزارش خبری تلويزيون آلمان پيرامون سخنان اخير رئيس جمهور ايران، ناگهان توجه‌ام را جلب کرد. در همين اثنا دوست ارجمندی زنگ زد و در ارتباط با همين موضوع، تزديک به يک‌ساعت مشغول گفت‌وگو با او شدم. دقيقن نمی‌دانم که چی اتفاقی افتاد ولی، نوشته‌های من باد هوا شدند و از بين رفتند. به‌رغم ناراحتی و عصبانيت بسيار، تصميم گرفتم که دوباره بنويسم. اما دوباره‌نويسی، کار آسانی نبود:
نخست اين‌که از همان دوران دانش‌آموزی، چه در نامه‌نگاری، عريضه‌نويسی و دفاعيه‌نويسی يا ساعات انشاء، عادت به پيش‌نويس نداشتم. اين عادت نداشتن تنها و ناشی از شرايط اجتماعی و انتظاری که مردم از نامه‌نويس و عرض‌حال‌نويس داشتند نبود ، بل‌که پاک‌نويس‌های من و یا دقيق‌تر، دوباره نويسی من، بی‌توجه به مطالب پيش‌نويس، هميشه مقولات تازه‌تری را می‌شکافتند و به موضوعات ديگری می‌پرداختند. و در نتيجه، ديدم که نوشته‌ها دارند رنگ و بوی ديگری می‌گيرند، به ناچار، دست کشيدم؛
دوم اين‌که، کال‌گپ‌های عسلی احمدی‌نژاد، خواسته يا ناخواسته کرم گوشم شده بود و به قول هدايت، چون خوره‌ای سمج به جان و ذهنم افتاد و لحظه‌ای رهايم نمی‌ساخت. اگرچه وضعيت اسف‌بار کنونی ناشی از نوعی نگرش سياسی است اما، من چنين هدفی نداشتم که موضوع آموزش را به سياست آلوده سازم و به همين دلیل، چند روزی دست نگه‌داشتم. می‌خواستم بُعد و بازتاب بين‌المللی آن سخنان را ناديده بگيرم و ميان دو مقوله "جهان بدون مرز" با "بازارداخلی" [اگرچه غيرممکن است] خط مرز بکشم و آن دو را از هم تفکيک سازم.
همه کسانی که براين باورند هدف و منظور احمدی‌نژاد بيش از هرچيز گرم‌کردن و رونق‌دادن بازار داخلی است، به‌يک معنا می‌خواستند بفهمانند که اين دُرفشانی‌ها، متناسب با سطح، ظرفيت و ذائقه‌ی مردم ايران طرح و بيان گرديد. پايه چنين استدلالی، ۶۵ درصد آرايی است که بنفع احمدی‌نزاد در صندوق‌ها ريخته شده‌اند. در واقع انتخاب‌ها، به نسبت نيازهای اجتماعی و متوسط سطح شعور اجتماعی تعيين می‌گردند. يعنی اگر اين مقوله را بعنوان يک واقعيت غيرقابل انکار بپذيريم و بپذيريم که احمدی‌نژاد اکنون رئيس‌جمهور مردم ايران است، آن وقت ناچاريم تسليم فرآيندی گرديم که همه ما در دراز مدت مرده‌ايم.
در ظاهر، جامعه ايران نمی‌بايست زيربار چنين انتخابی می‌رفت. مطابق آمارها و ارقام‌ها‌يی که انتشار يافته‌اند، مدت‌هاست که تعادل ترکيب سنی و تحصيلی درون جامعه، به نفع نيروهای جوان و دانش‌آموخته‌ تغيير کرده است. در دهه گذشته، نه تنها نمودار افزايش و گسترش مدارس‌عالی، انستيتوها و دانشگاه‌ها در ايران همواره روندی رو به بالا داشتند، بل‌که بازار کارش هم اکنون با تراکم و خيل بی‌شمار نيروهای تحصيل کرده بی‌کار، روبرو است. اين تغييرات کمّی، در ظاهر، بايد سطحی از کيفيت‌ها را بدنبال داشته باشند. دست‌يابی مردم به حداقلی از مطلوبيت‌ها امکان‌پذير گردد و جامعه بطرف سامان‌يابی گام بردارد. آيا جامعه ايران چنين روندی را پشت‌سر می‌نهد يا با استناد و نقل از روزنامه‌های داخلی، روز‌به‌روز، شاهد افزايش و گسترش نابسامانی‌ها، هرج‌و‌مرج‌ها و گسيختگی‌ها در کشوريم؟
به باور من، ‌جهت‌گيری‌های عمومی و واکنش‌های لحظه‌ای در مجموع، پيش از اين‌که برخاسته و بيانگر نيازهای اجتماعی باشند، بيش‌تر محصول بی‌تفاوتی‌هاست. هنوز بسياری بر اين باور نيستند که فرستادن فرزندان به مدارس و دانشگاه‌های خوب و مجهز و زير نظر و تعليم معلمان و استادان مجرب، يک نياز اجتماعی است، نه تمايل و آرزوهای فردی و خانوادگی. اين بی‌تفاوتی بظاهر ساده ‌ـبه‌رغم وجود و انگيزه‌های فردی و خانوادگی‌ـ نه تنها نسبت به سرنوشت هزاران آموزگاری که اکنون در زير خط فقر بسر می‌برند بی‌توجه است، بل‌که توجه به تحصيل فرزندان، نوعی خود‌ ارضايی در برابر سر و همسر است. اثبات اين نکته که خانواده‌ها نسبت به زندگی، آينده و سرنوشت فرزندان خود بی‌تفاوت‌اند، کار پيچيده‌ای نيست.
ادامه دارد.

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

کوچه آرزو و عشق

فردا ياد روز سفر بی‌بازگشتی است که فريدون مشيری در سوم آبان سال ۷۹، برای هميشه جامعه اهل ادب و فرهنگ ايران را ترک کرد و رفت.‌ سال ۷۹، واقعن سالی تلخ و فراموش ناشدنی بود. گلستان فرهنگ ايران زمين در آن سال، گرفتار آفتی سخت و جان‌سوز گرديد و گل‌های ادبی، يکی‌-‌يکی پژمرده شدند و سر خم کردند: نادر نادرپور، نصرت رحمانی، هوشنگ گلشيری، محمود احيايی، احمد شاملو، فريدون مشيری، نفيسه رياحی و ديگرانی که نام‌شان در خاطر نمانده است.
احترام من به بزرگان ادب و فرهنگ ايران زمين، هميشه و در هر شرايطی يک‌سان بود و هست. اين سخن بدان معنا نيست که ارزش کار آنان در يک سطح‌اند و اگر قرار بر ارزش‌گزاری است، اين وظيفه را بايد صاحب‌نظران و دست اندارکاران فرهنگ و ادب ايران پی‌بگيرند و دنبال کنند. ولی احترام من صرف نظر از ذوق و علايق شخصی به شعر و ادبيات، دلايل فرهنگی را نيز پشتوانه دارند که همه‌ی آنان، جدا از تفاوت‌های گفتاری و سبک، پاسدار ادب و فرهنگ پارسی بوده‌اند و به‌زعم من، اين مقامی است خاص، عزيز و ارجمند و آن نام‌ها نيز، به ياد ماندنی و ستودنی است.
بزرگان ادب ما به اجماع، احمد شاملو را يکی از ارزش‌ها و مفاخر فرهنگ و ادب ايران می‌دانستند. اما بعضی از اشعار او، صرف نظر از غنای شعری، فاقد آن توان اوليه برای جذب افراد و گروه‌های مختلف است. منظور گروه‌هايی که علاقه‌مند به ادبيات‌اند و تا حدودی نيز با شعر آشنايی دارند. اين نوشتم که بگويم در نگاه عمومی، شعر به تناسب پاسخ به حال و روز مردم، بستر مناسب خود را می‌گشايد و جا باز می‌کند.
از طرف ديگر جامعه ايران به رغم افزايش درصد تحصيل کرده‌ها، هنوز و همچنان زير سلطه‌ی فرهنگ شنيداری است. هر چند زمانه تغيير کرده است ولی، بجای راويان و نقالان قهوه‌خانه‌ای اشعار فردوسی و مفسران خراباتی اشعار حافظ و مولوی، ما امروز با روايانی روبرو هستيم که در بنگاه‌های معاملاتی، در دفاتر تاکسی تلفنی و در محافل هفتگی و دوره‌ای، همان نقش و وظيفه را متناسب با شرايط روز دنبال می‌کنند و به روايت اشعار شاعران نوپرداز مشغول‌اند.
اگر چه امروز نشريات و جُنگ‌های ادبی و هنری بسياری در سراسر کشور منتشر می‌گردند، اما در عرصه عمومی، باز هم به سياق سابق، نام و شعر شاعران، توسط همان افرادی که تا حدودی آشنا به شعرند، در ميان مردم نقل و رايج می‌گردند. اين نيروهای واسطه و شناساننده، خصوصاً افراد بالای پنجاه سال، امروز راويان اشعار فريدون مشيری در جامعه هستند.فريدون مشيری شعر «کوچه» را در دهه چهل سرود، و همان زمان مورد استقبال تعدادی از محافل کوچک روشنفکری قرار گرفت. در دهه هفتاد بود که ناگهان و غيرباورانه شعر کوچه ورد زبان مردم کوچه و بازار گشت. خود شاعر (با توجه به مصاحبه‌هايی که در اين مورد داشت) هرگز ندانست که چرا در نهان خانه‌ی جان مردم، گل ياد شعر کوچه به ناگهان درخشيد و ياد صدها خاطره در کوچه و خيابان پيچيد. او می‌گفت زمانه‌ی کوچه گذشته است و سال‌های مديدی‌ست که من از آن عبور کرده‌ام. اما آيا مردم، خصوصاً پنجاه سال‌ها، همه‌ی آن واسطه‌گانی که ميان شاعر و مردم قرار داشتند، توانستند از آن کوچه بگذرند؟ يادم آمد که دگر از تو جوابی نشنيدم!

شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم.
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم