شکوائيه را وقتی برای پيرمرد خواندم، شادمان چند بار بغلم کرد و بوسيد. بعد دست در جيب کرد و يک اسکناس دو تومانی را بيرون کشيد و به عنوان مزد کارم بطرفم گرفت و گفت قابلی ندارد. دو تومان، يعنی دوبار رفتن به تنها سينمای شهر در روزهای جمعه و ديدن چهار فيلم مختلف. نيشهام باز شدند و با چشمهام داشتم حرکت دست راست پيرمرد را که اسکناس دو تومانی را گرفته بود، دنبال میکردم. ته دلم میگفت بگير و تعارف نکن. با اين وجود، نمیتوانستم بهپذيرم چرا که دستمزد نگارش يک نامه پنج ريال بود ولی او داشت چهار برابرش را میپرداخت. غوطهور در فضای دو دلیها و ترديدهای کودکانه بودم که صدايی به کمک آمد و گفت: دست حاجی را کوتاه نکن! ارزش کار تو خيلی بيشتر از دو تومان است.
تا آن روز کسی درباره ارزش کار من سخنی نگفته بود. وقتی اعتبار و جايگاه حقوقی کودکان در قانون و در عرف جامعهای روشن و مشخص نشدهاند، مردم و حتا خانوادهها، چگونه میتوانستند برای کار آنان ارزشی قائل گردند؟ همهی تعريفها و حتا علت پرداخت دستمزدهای مردم را میتوانستی در يک جمله ساده خلاصه کنی: بخشی از مردم بیسوادند و نمیتوانند بنويسند. اما آن صدای گرم و دلنشين، دريچه تازهای را در مقابلم گشود و ذهن کودکانهام را وادار ساخت تا بخشی از واقعيتها را که در ظاهر ديده نمیشدند، ببينم و مقايسه کنم. مقايسهای که در گذر زمان، هر روز، مفهومی متنوع و تازهای بخود میگيرند و امروز بعد از گذشت چند دهه، وقتی در باره مقوله پيوند نسلها و نقش تأثيرگذار گذشتگان میانديشم، تازگی و طراوت آن صدا را میتوانم بشنوم و لمس کنم.
اين صدای گرم و دلنشين، صدای پدر کريم حسنپور بود. شخصيت نامآشنا و شناخته شدهای برای همهی کسانی که با ماجرای سياهکل متولد شدهاند و تاريخ سازمان فدائيان را تا مقطع انقلاب، شکل داده و رقم زدهاند. اکنون بيش از يک ماه است که پدر، به سفری بیبازگشت رفته و برای هميشه، فرزندانش را ترک کرده است. اما بهرغم گذشت يک ماه، هنوز و هر شب، با ياد و خاطرهای از او به رختخواب میروم. آخرين تصويری را که از چهره دوستداشتنیاش در ذهنم دارم، چون کاوندهای سمج، سيمای پدری دلسوز را ـکه پدر همه ما بودـ در زير ذربين تجربهای که پشت سر نهادهايم میگيرم و دگرباره خود، زندگی و گذشت زمان را ناخواسته مرور میکنم. و هر صبح، با آهنگ کلام دلنشيناش، از بستر برمیخيزم. به ياد میآورم لبخندهايش را که به گونههای قرمزش، جلوه و طراوتی ديگر میبخشيدند و چگونه عشق به زندگی را در دل آدمی شعلهور میساختند و يا آن موهای يکپارچه سفيدی را، که يادآور دوران رنج و شکنجی بودند که سیوشش سال پيش، هنوز جوان بودم و نمیدانستم که دل داغدار پدر، زمانی که تنهاست و با خود است، چگونه و چقدر سخت و دردآور میتپيد.
ايستادن در ميانهی راه زندگی، مانند کار کوهنوردانی که هرازگاهی در مسير خود میايستند و به عقب مینگرند، نه تنها بیفايده نيست، چهبسا ضروری و الزامی نيز هست. انسانی که در پایکوه، تصاوير اطراف را با همهی ابعاد و زواياش درست و دقيق بخاطر سپرده باشد، هرچه از دامنه کوه بسمت قله صعود میکند، وسعت و چشمانداز را نيز راحتتر و دقيقتر درک و لمس میکند. هرچه دانش، آگاهی و تجربهات از زندگی بيشتر میگردند، به همان نسبت بُعد تحول روشنتر و شناخت از آن آسانترند. از اين منظر، وقتی گذشته را برش میدهم، هرگز از ياد نمیبرم آن روزی را که چگونه و برای نخستين بار خودم را شناختم. فراموش نمیکنم که چه شد ناگهان، به بخشی از عناصر، توانايی و استعدادی را که در درونم پنهان بودند و ظاهرن غيرقابل دسترس، کشف کنم و بهکارشان گيرم. يا آن لحظهی شيرين و آن احساس مطبوعی را که منِ نوجوان زير دوازده سال، وقتیکه تازه فهميده بودم که انسانم و بايد حق و حقوقی برابر با ديگران و همهی پدران و بزرگان شهر داشته باشم.
عامل و علت اين کشف بزرگ را ـکه از دريچه نگاه يک کودک دوازده ساله، همان زمان، گويی مهمتر و معتبرتر از کشف همهی کاشفان جهان بنظر میآمدندـ ناشی از همان تصادف سادهای میدانستم که بستر آشنايی و ارتباط مرا با همشهری نازنين و ارجمندم کريم حسنپور، مهيا ساخته بود. او، انسانی بود ساده، بیآلايش و غير مدعی. مانند هزاران انسانی که روزانه در اطراف خود میبينيم. اما، با خصوصيات و توانانی ويژه خود، که به آسانی میتوانست استعدادها را کشف و پرورش دهد. از اين منظر من بیعلت نمیبينم که چرا فرزند ارشدش مهندس غفور حسنپور، در سالهای 49ـ47 رهبری، هدايت و سازماندهی گروه جزنیـظريفی را به عهده گرفت و آنرا برسر پا نگاه داشت.
جوانان امروز، شايد جوهر سخنم را خوب و آسان فهم و لمس نکنند. که چگونه در يک جامعه سنتی، وقتی به تو اجازه نمیدادند تا در برابر بزرگترها سخنی بگويی؛ و حضور بردهوار و سر به زير تو را ـتازه اگر همه دکمههای پيراهن و کت را میبستیـ بنوعی رعايت اخلاق اجتماعی میدانستند و تو را موظف به انجام آنها میساختند؛ يا وقتی همه رابطهها از بالا و به صورت فرمان ديکته میشدند و عملن، هيچکس قادر نبود تا وفاق ميان دو نسل مختلف را کشف و مثال آورد؛ وجود انسان نازنينی که فرهنگ سنتی و پدرسالارانه را زير پا میگذارد و از در دوستی به تو نزديک میگردد، اگر نگويم نعمتی است ارزشمند و گرانقدر، دستکم شانس بزرگی بود برای من. اين نحوه از برخورد و رفتار، به همان اندازهای که تازگی داشت، به همان نسبت نيز انگيزههايی را در درونم بيدار وتقويت ساخت تا قدم پيش بگذارم و بيشتر از پيش، او را درک و لمس کنم. از آن زمان، هرچه رابطه ما نزديکتر میشدند، به قول ايمانوئل لويناس فيلسوف فرانسوی، در واقع میديدم که عملن و تنها اين حضور پدر است که من را، آرام آرام «من» میکند و اکنون مجبورم لب بگشايم و در قبال او احساس مسئوليت کنم و سخن از دوره و شرايطی بگويم که در ميان درگيریها و پيچيدگیهای زمانه، محو و کم رنگ شدهاند.
ادامه دارد...
تا آن روز کسی درباره ارزش کار من سخنی نگفته بود. وقتی اعتبار و جايگاه حقوقی کودکان در قانون و در عرف جامعهای روشن و مشخص نشدهاند، مردم و حتا خانوادهها، چگونه میتوانستند برای کار آنان ارزشی قائل گردند؟ همهی تعريفها و حتا علت پرداخت دستمزدهای مردم را میتوانستی در يک جمله ساده خلاصه کنی: بخشی از مردم بیسوادند و نمیتوانند بنويسند. اما آن صدای گرم و دلنشين، دريچه تازهای را در مقابلم گشود و ذهن کودکانهام را وادار ساخت تا بخشی از واقعيتها را که در ظاهر ديده نمیشدند، ببينم و مقايسه کنم. مقايسهای که در گذر زمان، هر روز، مفهومی متنوع و تازهای بخود میگيرند و امروز بعد از گذشت چند دهه، وقتی در باره مقوله پيوند نسلها و نقش تأثيرگذار گذشتگان میانديشم، تازگی و طراوت آن صدا را میتوانم بشنوم و لمس کنم.
اين صدای گرم و دلنشين، صدای پدر کريم حسنپور بود. شخصيت نامآشنا و شناخته شدهای برای همهی کسانی که با ماجرای سياهکل متولد شدهاند و تاريخ سازمان فدائيان را تا مقطع انقلاب، شکل داده و رقم زدهاند. اکنون بيش از يک ماه است که پدر، به سفری بیبازگشت رفته و برای هميشه، فرزندانش را ترک کرده است. اما بهرغم گذشت يک ماه، هنوز و هر شب، با ياد و خاطرهای از او به رختخواب میروم. آخرين تصويری را که از چهره دوستداشتنیاش در ذهنم دارم، چون کاوندهای سمج، سيمای پدری دلسوز را ـکه پدر همه ما بودـ در زير ذربين تجربهای که پشت سر نهادهايم میگيرم و دگرباره خود، زندگی و گذشت زمان را ناخواسته مرور میکنم. و هر صبح، با آهنگ کلام دلنشيناش، از بستر برمیخيزم. به ياد میآورم لبخندهايش را که به گونههای قرمزش، جلوه و طراوتی ديگر میبخشيدند و چگونه عشق به زندگی را در دل آدمی شعلهور میساختند و يا آن موهای يکپارچه سفيدی را، که يادآور دوران رنج و شکنجی بودند که سیوشش سال پيش، هنوز جوان بودم و نمیدانستم که دل داغدار پدر، زمانی که تنهاست و با خود است، چگونه و چقدر سخت و دردآور میتپيد.
ايستادن در ميانهی راه زندگی، مانند کار کوهنوردانی که هرازگاهی در مسير خود میايستند و به عقب مینگرند، نه تنها بیفايده نيست، چهبسا ضروری و الزامی نيز هست. انسانی که در پایکوه، تصاوير اطراف را با همهی ابعاد و زواياش درست و دقيق بخاطر سپرده باشد، هرچه از دامنه کوه بسمت قله صعود میکند، وسعت و چشمانداز را نيز راحتتر و دقيقتر درک و لمس میکند. هرچه دانش، آگاهی و تجربهات از زندگی بيشتر میگردند، به همان نسبت بُعد تحول روشنتر و شناخت از آن آسانترند. از اين منظر، وقتی گذشته را برش میدهم، هرگز از ياد نمیبرم آن روزی را که چگونه و برای نخستين بار خودم را شناختم. فراموش نمیکنم که چه شد ناگهان، به بخشی از عناصر، توانايی و استعدادی را که در درونم پنهان بودند و ظاهرن غيرقابل دسترس، کشف کنم و بهکارشان گيرم. يا آن لحظهی شيرين و آن احساس مطبوعی را که منِ نوجوان زير دوازده سال، وقتیکه تازه فهميده بودم که انسانم و بايد حق و حقوقی برابر با ديگران و همهی پدران و بزرگان شهر داشته باشم.
عامل و علت اين کشف بزرگ را ـکه از دريچه نگاه يک کودک دوازده ساله، همان زمان، گويی مهمتر و معتبرتر از کشف همهی کاشفان جهان بنظر میآمدندـ ناشی از همان تصادف سادهای میدانستم که بستر آشنايی و ارتباط مرا با همشهری نازنين و ارجمندم کريم حسنپور، مهيا ساخته بود. او، انسانی بود ساده، بیآلايش و غير مدعی. مانند هزاران انسانی که روزانه در اطراف خود میبينيم. اما، با خصوصيات و توانانی ويژه خود، که به آسانی میتوانست استعدادها را کشف و پرورش دهد. از اين منظر من بیعلت نمیبينم که چرا فرزند ارشدش مهندس غفور حسنپور، در سالهای 49ـ47 رهبری، هدايت و سازماندهی گروه جزنیـظريفی را به عهده گرفت و آنرا برسر پا نگاه داشت.
جوانان امروز، شايد جوهر سخنم را خوب و آسان فهم و لمس نکنند. که چگونه در يک جامعه سنتی، وقتی به تو اجازه نمیدادند تا در برابر بزرگترها سخنی بگويی؛ و حضور بردهوار و سر به زير تو را ـتازه اگر همه دکمههای پيراهن و کت را میبستیـ بنوعی رعايت اخلاق اجتماعی میدانستند و تو را موظف به انجام آنها میساختند؛ يا وقتی همه رابطهها از بالا و به صورت فرمان ديکته میشدند و عملن، هيچکس قادر نبود تا وفاق ميان دو نسل مختلف را کشف و مثال آورد؛ وجود انسان نازنينی که فرهنگ سنتی و پدرسالارانه را زير پا میگذارد و از در دوستی به تو نزديک میگردد، اگر نگويم نعمتی است ارزشمند و گرانقدر، دستکم شانس بزرگی بود برای من. اين نحوه از برخورد و رفتار، به همان اندازهای که تازگی داشت، به همان نسبت نيز انگيزههايی را در درونم بيدار وتقويت ساخت تا قدم پيش بگذارم و بيشتر از پيش، او را درک و لمس کنم. از آن زمان، هرچه رابطه ما نزديکتر میشدند، به قول ايمانوئل لويناس فيلسوف فرانسوی، در واقع میديدم که عملن و تنها اين حضور پدر است که من را، آرام آرام «من» میکند و اکنون مجبورم لب بگشايم و در قبال او احساس مسئوليت کنم و سخن از دوره و شرايطی بگويم که در ميان درگيریها و پيچيدگیهای زمانه، محو و کم رنگ شدهاند.
ادامه دارد...
۲ نظر:
ostad darvishpoor . besiaar khoshhaalam ke bare digar be monitor negaah midoozid .
eradatmand, achilles
سلام.عجب٫که شما سياهکلی هستيد؟يا اشتباه ميکنم؟من چند سالی در سياهکل زندگی کردم.شايد هم خانواده ام را بشناسيد٫هر چند که سياهکلی نيستم.اما نميدانم چرا اينقدر خواب سياهکل را می بينم.آی چه دلتنگم.
ارسال یک نظر