سه‌شنبه، آذر ۰۱، ۱۳۹۰

شيخ نيم، پيش نيم، امر تو را بنده شدم!



هفت سال است که نام خلخالی، با مراسم و روزهايی که يادآور خاطره قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای‌اند، گره و پيوند خورده است. اين هم‌زمانی و انطباق، که چگونه گردش روزگار حادثه‌ها را مانند پازولی ساده و قابل فهم، در کنار هم می‌چيند تا حافظه‌ی ضعيف تاريخی ملت ايران را تقويت کنند و سامان‌ دهند، واقعن شگفت‌انگيز است.
گويی طبيعت، هميشه و در همه حال، همراه با ما بود و می‌دانست که انگار از نداشتن حافظه‌ای قوی و منسجم ـ‌که انکارش هم نمی‌توان کرد‌ـ رنج می‌بريم. بر همين اساس، بسياری از رُخ‌دادهای مختلف و متضاد را در درون قالبی واحد گرد آورد و عرضه کرد. مثلن، در ارتباط با حرکت‌های مذهبی، انواع آنان را در قالبی خُرد رديف و بسته‌بندی نمود و با نام‌های «دوم خرداد»، «پانزده خرداد» و «سی خرداد» به آيندگان عرضه کرد. يا در ارتباط با تفکر و پديده انقلاب، همه‌ی آن‌ها را در قالب بهمن و به‌نام روزهای 19 و 22 و 29 بهمن ماه طبقه‌بندی نمود. و اين زنجيره در آذرماه و در ارتباط با قتل‌های زنجيره‌ای، به‌طرز شگفتی رديف می‌شوند که تا از اين پس، برای فهم و تشخيص ابعاد جنايات، نام جانی و جان‌باخته همزمان يادآوری و بررسی شوند.
يادآوری نام شيخ صادق خلخالی در روز هفتم آذر، نه به آن دليل که قربانيان جنايات سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای، يکی از جانيان مسلمان را برای هميشه در برگرفته‌اند، بل‌که قاتل هم مشمول شرايطی قرار گرفته است که بعضی‌ها تعمدن می‌خواهند تا پرونده او برای هميشه بايگانی گردد و نامش بفراموشی سپرده شود. از طرف ديگر، بحث درباره موضوع و ماهيت اعمال امثال صادق خلخالی‌ها، همان زمان، بنا به دلايل مختلف و بگونه‌ای، به بحث پيرامون موضوعات مربوط به جامعه چند فرهنگی ارتقاء يافته بود. اگرچه جنايت در تمام فرهنگ‌ها محکوم است اما، هر فرهنگی به اقتضای شرايط ذهنی و خصايص کلی خود، ساخت ويژه‌ای برای اعمال خلخالی آفريده و خواهند آفريد. خلخالی تنها می توانست از درون ساختاری ويژه و برای انتظام دادن و قوام آن به بيرون سرريز کند. اين ظهور، رُخدادی تصادفی نبود. پيشينه تاريخی‌ـ‌ايدئولوژيک داشت و در سيکل‌های مختلف تاريخی، تجربه شده بود. شناخت او خارج از آن چهارچوب و پيوند زدن آن با تمايلات عمومی و کين‌خواهی‌های مردم عصر انقلاب، نوعی پيچيده‌کردن قضاياست. وانگهی، خلخالی هرگز نمُرد و يا آن‌گونه که روزنامه‌های داخلی پس از مرگ او مدعی بودند، شيخی تنها نبود؛ بل‌که متناسب با ثبات و قوام نظام اسلامی، چهره عوض کرد. مگر ظهور سعيد امامی‌ها در عرصه سياست و امنيت خواست مردم ايران بود؟ منطق حکم می‌کند تا بحث را به ماهيت نظامی بکشانيم که حقانيت خود را در عرصه‌های مختلف تاريخی، تنها می‌توانست از طريق نابودی دشمنانش به اثبات برساند. درباره فرهنگی سخن بگوئيم که با وعده‌های بهشت، همواره تخمه‌ی کين و عداوت می‌کارد.

همه بودنی‌ها ببينيم همی / وزو خامشی برگزينيم همی 

برنجد يکی ديگری برخورد / به داد و به بخشش کسی ننگرد

ادامه مطلب ...


یکشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۰

ديکتاتورها دو بار می‌ميرند!

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار عاشق می‌شوند. وقتی که در اوج قدرت، سيمای خويش را ناگهان در درون آينه‌ای تمام قد می‌بينند.

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار ازدواج می‌کنند. زمانی که قدرت را چون معشوقه‌ای طناز، مُحکم در آغوش گرفته‌اند، با آن عقد دائمی می‌بندند.

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار حامله می‌گردند. وقتی که پايه‌های قدرت‌شان تحت تأثير بحران‌های مُزمن شروع به لرزيدن می‌کنند.

ديکتاتورها در زندگی سياسی، تنها يک‌بار زايمان طبيعی می‌کنند. آن هم در شرايطی که جامعه درگيرست با طغيان‌های پی‌درپی. نام چنين فرزندی که به طور طبيعی متولد می‌گردد، انقلاب است.

اما به موازات چهار ويژه‌گی بالا که تنها در حوزه زندگی و زنده‌بودن می‌گنجند، چهار ويژه‌گی ديگر را نيز می‌توانيم زير عنوان «مرگ» مشاهده کنيم. در واقع ديکتاتورها در زندگی سياسی‌شان، دو × دو بار= چهار بار می‌ميرند. يعنی دو بار در درون حوزه‌ای که مربوط به فرد است و دو بار هم در حوزه اجتماعی.

در حوزه مربوط به فرد، نخست، روح‌شان می‌ميرد. و نشانه‌ی دقيق آن اوج و شدت ديکتاتوری در درون جامعه است. روح که مُرد، آن‌ها نسبت به هر کس و هر چيز [حتا در روابط خانوادگی] مشکوک هستند و تمام همّ و غمّ‌شان، مصروف خنثاکردن توطئه اطرافيان می‌گردد. اين پروسه تا لحظه‌ای ادامه دارد که مرگ دوم فرا برسد، يعنی جسم‌شان می‌ميرد.
از منظر اجتماعی نيز، نُخست، ديکتاتورها در افکار عمومی می‌ميرند. و سپس، همراه با واکنش عمومی. يعنی از طريق شورش‌ها و طغيان‌ها.

همه‌ی ديکتاتورهای جهان _از لحظه تولد تا مرگ_ مراحل چهارگانه را بدون کم‌وکاست پشتِ سر گذاشتند. به زبانی ديگر، به‌رغم وجود ويژه‌گی‌های اخلاقی‌‌ـفرهنگی متفاوت، ديکتاتورها با رفتارهای مشابه، در مجموع به انسان‌های احساساتی نشان داده‌اند که اهل پندآموزی و عبرت نيستند!

دوشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۰

القاعده؛ آيينه‌ای تمام قد در برابر جهانيان


انگيزه واقعی نوشته پيش‌‌رو متن بيانيه‌ای است که سازمان تروريستی القاعده عليه رئيس جمهور ايران منتشر نمود. آن‌ها در اين پيام از محمود احمدی‌نژاد خواستند که خرفه انکارگرايی را از تن بيرون آورد و به داستان‌پردازی در باره يازدهم سپتامبر پايان دهد.
متُدولوژی برخورد القاعده با رئيس جمهور ايران، بيش‌تر از متن بيانيه نظرم را جلب کرد. واقعاً مهم است که بدانيم چرا سازمان القاعده، داستان‌پردازی‌های احمدی‌نژاد را دقيق می‌بيند اما، در تشخيص روياپردازی‌‌های خود _يعنی آن مدينه فاضله‌ای که قرارست بر روی اجساد بی‌شماری از قربانيان در خاورميانه بنا گردد_ هم‌چنان ناتوان است؟ و عجيب‌تر، چرا رسانه‌های جهانی [بخصوص رسانه‌های آلمانی] در برخورد با احمدی‌نژاد، به‌سادگی از کنار اين مهم گذشتند و از منظری ديگر به قضايا پرداختند؟ آيا اين نمونه‌ها گواهی نمی‌دهند که چشم‌های نزديک‌بين جهان محتاج عينکِ ديگری است؟ عينکی که دست‌کم بشود به کمک آن فاصله‌ها و زاويه‌ها را از دور تشخيص داد و ديد؟

نيم نگاهی به گذشته
در دوران سخت‌افزاری قرن بيستم، جهان در هر دورۀ بيست ساله يک‌بار با طرح پرسش‌های فراگير به خود می‌آمد. دو دورۀ به خود آمدن‌ها در سال‌های ۱۹۷۰-۱۹۷۱ و سال‌های۱۹۹۰-۱۹۹۱ را خوب به خاطر دارم. اين آخری بعد از فروپاشی ديوار برلين اتفاق افتاد. يعنی در روزهايی که مردم جهان مات و مبهوت و سرگشته داشتند به دور خود می‌چرخيدند؛ عرصه عمومی نيز دست‌خوش سرريز برخی از پرسش‌ها و بحث‌های کليدی قرار گرفت. پرسش‌هايی که تا پيش از آن روز مختص جوامع علمی و دانشگاهی بودند، تحت تأثير شرايط بحرانی به عرصه عمومی نيز کشيده می‌شدند.
به‌زعم من يکی از مهم‌ترين بحث‌ها اين بود که چگونه و از کدام منظر می‌توان به استقبال قرن نوين رفت؟ اما به موازات پرسش بالا، پرسش ديگری نيز طرح بود که در لحظه‌ای که جهان گرفتار آشفته‌گی‌های نظری‌ـ‌عملی گونه‌گون هست، آيا اساساً می‌توان به تفاهمی [تقريباً] مشترک رسيد؟
اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم، روشن است حق با کسانی بود که اعتقاد داشتند دهه پايانی قرن بيستم از جهاتی مختلف، دهه آشفته‌گی‌ها بود. آشفتگی از اين منظر که در بخش‌های مختلفی از جهان هنوز پديده دولت‌ـ‌ملت به معنای واقعی خود شکل نگرفته بودند اما چالش اصلی قدرهای جهان نظری، خلاصه می‌شد پيرامون مباحث فراملی در تضعيف و برچيدن مرزهای ملی.
آتش جنگ‌های قبيله‌ای در درون مرزهای بسياری از آن باصطلاح دولت‌ـ‌ملت‌ها [که از شمال شرقی آسيا آغاز می‌شدند و تا قلب افريقا تداوم داشتند] چنان سوزان و شعله‌ور بودند که تنها در کشور رواندا، تلفات جانی درگيری‌های دو قوم توتسی و هوتو در سال ۱۹۹۴، چيزی نزديک به يک ميليون کشته بر زمين گذاشت. اما آن شعله‌های سوزنده و جهنمی هرگز نمی‌توانستند جهت نگاه دوست‌داران نظريه معروف «پايان تاريخ» را که مشغول تدارک مراسم ختم و پايان تمامی تضادهای جهان بودند؛ ذره‌ای تغيير دهد.
وجود ده‌ها نشانه‌ی پيدا و پنهان در جهان گواهی می‌دادند که بنيادگرايان دارند برای خيزش‌های بعدی آماده می‌گردند اما، راهپيمايی‌ها و سخنرانی‌های آتشين عليه سلمان رُشدی، شده بود دل‌مشغولی روز روشنفکران اسلامی و...الخ.

اين چند نمونه را آوردم تا بگويم که تنوع نظری و تفاصلی که در ارائه درک و فهم جهان در ميان انسان‌ها می‌بينيم يک چيز هست، پريشان‌گويی و رؤياپردازی چيزی ديگر. همان زمان، بعضی‌ها تا گردن در درون رؤياهای خود غوطه‌ور بودند ولی هم‌زمان داشتند شعار پايان عصر رُمانيسم و رؤياپردازی‌ها را سر می‌دادند. همين تناقض ساده بدين معنا بود که بسياری هنوز در کشف و بازکردن نقاط کور قرن گذشته ناتوانند.
وقتی بعد از گذشت ده سال از دوران جنگ سرد، ما شاهد بيش از ۲۰۰ جنگ داخلی در جهان هستيم، معلوم می‌شود که جنگ در ذهنيت بشر آن چنان جا خوش کرده که مثل گذشته، هنوز هم به‌ترين راه‌حل‌ها به نظر می‌رسيد. از اين منظر به عنوان فردی که در ملتقای دو قرن زندگی می‌کند، در پاسخ به پرسش بالا که چگونه می‌توان به استقبال قرن آينده رفت، ساده‌ترين پاسخ [۱] را برگزيدم: "اگر تحولات قرن بيستم را با عصر رُنسانس مقايسه کنيد، هم راه، هم شيوه راه رفتن و هم نوع رفتار مشخص خواهند شد". مستند اين سخن نيز نه تنها تجربه نيم قرن زندگی در عصر صنعت بود بل‌که، عضو جامعه‌ای بودم که با گوشت و پوست و استخوانش داشت نخستين دولت بنيادگرای جهان را حس و تجربه می‌کرد.
شکی نيست که هر عصر و دورانی، نقطه آغاز و پايانی دارد. اما پرسش کليدی اين بود که چرا هم‌زمان با پايان عصر جهان صعنت، فلسفه دنيوی حاکم بر اين تمدن دست‌خوش يورش عقب‌مانده‌ترين لايه‌ها و قشرهای اجتماعی قرار می‌گيرند و ناگهان فرو می‌ريزد؟ چرا هم‌زمان با چنين فروپاشی‌ای، بنيادگرايی بطور کلی و در زير انواع نام‌ها و رنگ‌ها و نشانه‌ها، داشتند بال و پری می‌گرفتند؟ نقص کار در کجا بود؟ در تمدن قرن بيستمی يا در ذهنيتی که از اساس، فاقد آماده‌گی است و ناتوان بود در پذيرش و هضم چنين تمدنی؟

قياس گذشته دور و نزديک
در نمودار تاريخی عصر رنسانس، ما شاهد يک روند تکاملی آرام و سنجيده هستيم. در حالی که نمودار قرن بيستم در تمامی عرصه‌ها بشدت نوسانی است و فراز و فرودهای زيادی را در تاريخ به ثبت رساند. آن نوسان‌های تاريخی، از جهتی نشان‌گر دوره گذاری است که قرن بيستم را ميان دو انقلاب سخت‌افزار و نرم‌افزار جای می‌دهد ولی از جهتی ديگر، بيان‌گر نظام فکری پريشان، يک‌سونگر و لحظه‌ای بودند.
تحولات تدريجی عصر رنسانس، بستر خودانطباقی مناسبی را برای مردم قرون وسطی مهيا نمود که می‌توانستند شرايط متحول روز را درک کنند. حتا ايدئولوگ‌های مذهبی برای حفظ و بقای خود در برابر جنبش تجددگرايی، مجبور به عقب‌نشينی شدند. نه تنها کليسا به تجديدنظر و اصلاحات روی آورد، بل‌که به اقتضای شرايط، نسلی متفکر و خلاق قدم به عرصه زندگی گذاشتند تا تمدن جديدی را برپا سازند.
اما تحولات در قرن بيستم از طريق جنگ‌ها صورت پذيرفت. وقتی که جنگ در مرکز ثقل تحولی قرار بگيرد، طبيعتاً تأثيرهای خاص خودش را نيز بر جای می‌گذارد. از حمله‌ها و ضد حمله‌های جنگی، هرگز نمی‌توان چيزی بيش از تحقق سه عنصر بهم‌پيوسته پيش‌روی، خسارت و عقب‌نشينی در زندگی، انتظار ديگری داشت. از منظر پيش‌روی، جنگ‌های گرم و سرد زمينه رشد غول‌آسای ابزار توليد و توسعه را تا سطح تحقق انقلاب انفورماتيک و بسته شدن کتاب عصر صنعت قديم، مهيّا نمودند. اما آن تحول هم‌زمان، خسارت‌هايی را بدنبال داشت. ساختارهای سياسی و ديدگاه‌های نظری ناظر بر آن کج و معوج شدند. نظام‌های شهری، بهداشتی و آموزش و پرورش و غيره همگی در بحران غرق گرديدند. اتحاديه‌های کارگری يکی‌ـ‌يکی سقوط کردند و سايه ناامنی، جهان را در آغوش گرفت. اين نمونه‌ها تازه آغاز داستان بود. لحظه‌ی تراژدی زمانی فرارسيد که جامعه مدنی‌ ظرفيت پذيرش تغييرات برق‌آسای جنگی را در خود نمی‌ديد و در اين فعل و انفعالات ناگهانی، آن‌گونه که انتظار می‌رفت، هرگز نتوانست اصول و بنيان‌های فرهنگی عصر صنعت را که همانا تجددگرايی صنعتی و دموکراسی عمومی بود، در درون جامعه جهانی گسترش دهد. و از اين منظر، عقب‌نشينی در برابر تهاجم‌های متداوم بنيادگرايی تاحدودی قابل فهم است.
از اين پس در جهان همان رفتارها و واکنش‌هايی را می‌بينيم که پيش از آن، در ايران شاهدش بوديم: تمدنی که با خون و دل ساخته و بنا شده بود، در اقصی نقاط جهان، به آسانی داشت تباه می‌شد. اگر چه تمدن کلاف پيچيده‌ای است با هزار و يک رشته به‌هم گره‌خورده اما، بقا و دوام آن هميشه وابسته به نوع روابط انسان‌ها در درون جامعه‌ است. هر نوع گسل و گسيخته‌گی در ميان جامعه، شکاف تمدنی را نيز بدنبال دارد. مثلاً در ايران بعد از انقلاب، وقتی کارمندان دولتی يک‌شبه دست رد به فرهنگ شيک‌پوشی می‌زنند و هم‌زمان با يک‌صدوهشتاد درجه تغيير، تن به ژوليده‌گی می‌دهند؛ شايد نمی‌دانستند که همين رفتار مقدمه‌ای است در جهت به تباهی کشاندن تمدنی که با خون و دل بنا شده بود. ما از اين رفتار درس بزرگی گرفته بوديم و می‌دانستيم مردم جوامعی که در حال عقب‌نشينی هستند، به چه دليلی بايد هشيار باشند و آموزش ببينند که «چه نبايد کرد؟». ولی و متأسفانه، بر پيشانی قرن بيستم تنها يک پرسش نقش بسته بود: چه بايد کرد؟ و نيک می‌دانيم که تفاوت ميان آن دو پرسش، تفاوت ميان فرهنگ و سياست است. فرهنگ که برباد رفت، ديگر ما «خود» نيستيم. در چنين شرايطی بود که القاعده مانند آيينه‌ای تمام قد در مقابل ما ظاهر شد. آيينه‌ای که اگر دقيق در آن بنگريم، خميرمايه ذهنی خويش را خواهيم ديد!

پانوشت:
۱ـ ن.ک: «وفاق ملی در عصر نوين»؛ هفته نامه «نيمروز»، شمارۀ ۳۶۹ (جمعه ۱۸خرداد۱۳۷۵).

سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۹۰

شاه فقيه يا ولی فقيه؟

حدود چهار سال است که هم‌زمان با انتشار مقاله‌ی «ده نظر و تحليل برای يک انتخابات؟»، در انتظار شنيدن پيشنهادی بودم که روز چهارشنبه (۳۰ شهريورماه ۱۳۹۰) گذشته آقای حميدرضا کاتوزيان نماينده مردم تهران در مجلس شورای اسلامی، در مصاحبه با خبرگزاری ايلنا طرح کردند. ايشان تحولات آينده را در سه محور بازنگری قانون اساسی، تبديل نهاد اجرايی منتخب به نهادی انتصابی و غير منتخب، و سازماندهی گروهی که می‌خواهند زمينه‌های قانونی تغيير را پيشاپيش آماده ‌سازند؛ توضيح دادند:

۱ ـ "اخيراً نظريه‌ای بين صاحب‌نظران سياسی مطرح شده است مبنی بر اين‌که کشور ما با توجه به اين‌که از نعمت ولايت فقيه و رهبر معظم انقلاب برخوردار است نيازی به وجود رئيس جمهور در کشور ندارد". [بخوانيد: گام نخست در جهت بازنگری و تغيير قانون اساسی برداشته شد].

۲ ـ "کشور می‌تواند به عنوان عالی‌ترين مقام اجرايی نخست وزير داشته باشد که توسط مجلس انتخاب شود". [بخوانيد: ولی فقيه فردی را به عنوان نخست وزير انتصاب و به مجلس معرفی می‌کند. نمايندگان نيز آن انتصاب را تأييد می‌کنند].

۳ ـ "نظریه جایگزینی نخست وزیر به جای رییس جمهور اکنون بین بعضی از نمایندگان مجلس که وجهه سیاسی بیشتری دارند مطرح و مورد بررسی و صحبت است". [بخوانيد: هدف و برنامه اصلی مجلس نهم و ليست نمايندگانی که برگزيده خواهند شد، از پيش تعيين گرديد].

ساختار ابتر
منهای گروه اندکی که با آرزوی بازگشت به دورۀ باصطلاح طلايی خمينی، لجوجانه بر طبل اصلاحات می‌کوبند؛ اکثريت قريب به اتفاق گروه‌ها و جريان‌های اجتماعی و سياسی در ايران _حتا اصول‌گرايانی که چرخه امور را می‌گردانند_ معتقدند که ساختار سياسی ناکارآمد کنونی بايد به نفع يکی از دو عنصر جمهوری يا ولايت تغيير کند.
در ساختار شتر‌ــ‌مرغی کنونی که همواره با تداخل مسئوليت‌ها و گوناگونی تصميم‌گيری‌ها روبه‌رو هستيم، نه تنها مسئوليت پاسخ‌گويی به مردم نامشخص و عملاً به فراموشی سپرده می‌شود، بل‌که اصل و حضور پُررنگ دخالت باندهای مختلف در امور سياسی، حقوقی، قضايی و حتا اقتصادی، تنها دست‌آوردی که تا اين لحظه داشت، به خطر انداختن منافع ملی بود. در واقع از منظر دفاع از منافع و امنيت ملی، همه‌ی نيروها و گروه‌ها در تغيير ساختار شتر‌ــ‌مرغی کنونی، ذی‌نفع خواهند بود.
درس‌ها و تجربه‌های سياسی کسب شده از دورۀ اصلاحات، به سهم خود نشان می‌دهند که ساختار کنونی به هيچ وجهی قابل اصلاح نيست. تعداد انگشت شماری نيز که خواهان نظام اسلامی بدون ولی فقيه هستند، شايد ندانند که اين تمايل به لحاظ مضمونی، ديگر در قالب اصلاحات نمی‌گنجد و بيش‌تر، به انقلاب تنه می‌زند. از آن طرف نيز می‌بينيم مضمون پيشنهاد آقای کاتوزيان، چيزی جز بيان گرايش به سير قهقرايی نيست. تحقق اين نظريه در عالی‌ترين شکل خود يعنی بازگشت به نظام سياسی پيش از انقلاب که شاه، در رأس همه امور بود. آيا پيشنهاددهنده می‌خواهد از ترکيب عناصری که برگرفته از دو نظام سلطنت و ولايت هستند، جايگاه تازه‌ای به نام «شاه فقيه» را بنيان نهد؟
از درون يک مصاحبه سياسی چهار خطی که واژه‌های آن بطور دقيق چيده و فرموله شده‌اند، به سختی می‌توان منظور واقعی پيشنهاددهنده را بيرون کشيد. اما از آن‌جايی که هر واژه سياسی بار معنايی خاص خود را دارد، کم‌وبيش می‌توان حدس زد که جهت و هدفی را که گروه آقای کاتوزيان در اين پيشنهاد دنبال می‌کنند، فراتر از دو مقوله‌ی ولايت مطلقه و جمهوری است. دقيق بنگريم در پس‌ زمينه اين فرانگری، موضوع کم‌رنگ‌تری نيز ديده می‌شود که وجود دو عنصر ولايی و جمهوری را نه به دليل ناسازگاری آن‌ها در درون يک ساختار، بل‌که به چشم منبع توليد بحران می‌نگرد. اين نگرش در ظاهر می‌خواهد ولی فقيه را برای هميشه از وجود شری به نام رئيس جمهور که متّکی به آرای عمومی‌ست نجات دهد اما در عمل و در چشم‌انداز، تن به نوعی دگرديسی خواهد داد که با حفظ نام و نشان، خواهان تغيير محتوای نظام اسلامی است.

جهت حرکت
جهتی را که گروه کاتوزيان با اين پيشنهاد خود دنبال می‌کنند، جهتی است کاملاً سياسی. اين پيشنهاد در قدم نخست می‌کوشد تا بار سياسی جايگاه ولايت را افزايش دهد. وضعيت نامشخص رهبری را که در ميانه‌ی دو کرسی ولايت و سياست نشسته است، هم برای روحانيان و هم برای عموم مردم روشن و مشخص کند. در واقع هرچه وزن و بار سياسی در درون سيستم، در نحوه مديريت و اداره امور و در اتخاذ تصميم‌ها افزون‌تر، به همان نسبت وجود نامفهوم مقوله‌ی غيرسياسی «تکليف» در مناسبات نهادها با دستگاه رهبری کم رنگ‌تر؛ حضور انگلی نمايندگان امام در نهادهای مختلف دولتی و نظامی بی‌معنی‌تر؛ قدرت و ميدان مانور مسئولان سياسی در حوزه‌های روابط داخلی و بين‌المللی بيش‌تر و بارز‌تر؛ و قوای سه‌گانه در برابر دخالت‌های بی‌جای مراجع تقليد، مصون‌تر خواهند بود.
پيشنهاد گروه کاتوزيان در ظاهر هم‌سو با پروژه‌ای است که بيت رهبری در دست اجراء دارد اما به لحاظ مضمونی، هر کدام هدف‌های مختلفی را دنبال می‌کنند. بيت رهبری، همه‌ی نيرويش را در چند سال اخير بسيج نمود تا سيستم خلافت موروثی را در کشور مستقر و جاری سازد. محللی را که بيت رهبری با هاله‌ای از نور بر کرسی رياست جمهوری نشاند تا مراجع تقليد را خلع سلاح کند، اکنون نه تنها وبال گردن رهبری گرديد بل‌که از آن‌سوی، راه دوباره تهاجم مراجع تقليد را به عرصه عمومی هموار نمود. هرچه حضور مراجع در صحنه سياست پُررنگ‌تر گردد، به همان نسبت نيز نابسامانی جامعه پيچيده‌تر و گسترده تر می‌گردد. اگرچه در کنار هر قاعده‌ای، استثنايی نيز وجود دارد ولی در نگاه کلان و عمومی، نظم‌ناپذيری، تلاش در راه ايجاد قطب‌های متعدد و فرار از مسئوليت، خصلت‌نمای تمامی روحانيانی است که در رده‌های فوقانی سلسله مراتب مذهب شيعه، قرار گرفته‌اند. حضور و نفوذ چنين خصائلی در درون جامعه، همواره زيان‌های جبران‌ناپذيری را بدنبال داشتند. اسناد تاريخی نشان می‌دهند که روحانيان دست‌کم در نود سال گذشته، همواره بعنوان بزرگ‌ترين مانع، بر سر راه شکل‌گيری پروسه دولت‌ـ‌ملت قرار گرفتند؛ در هر فرصتی، مناسبات دولت‌ـ‌ملت را تيره کردند و فرهنگ گريز از مرکز را ترويج و تبليغ نموده‌اند.
روزی که آيت‌اله خمينی ناباورانه قدم به صحنه نخست سياست ايران می‌گذارد، در اندک فاصله‌ای با دو واقعيت بسيار تلخ و گزنده‌ای روبه‌رو می‌گردد: نُخست، می‌فهمد که ظرف سياست به‌هيچ‌وجهی شبيه ديگ مسی خانه، جامد و دارای گُنجايش معينی نيست. بل‌که ظرفی است که حجم آن متناسب با حجم نيازهای مردم و ديگر ضروريات زندگی، باز و بسته می‌شود. چنين ظرفی را نمی‌شود در درون قالب فقه قرار داد. تحت تأثير اين واقعيت تلخ بود که سه عنصر مصلحت، زمان و مکان را وارد فقه نمود تا آن را تابعی از متغير سياست در آورد.
دوم، هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته بود که ولی فقيه با موج‌هايی از پيغام‌ها و پسغام‌های مراجع مختلف تقليد از گوشه و کنار ايران [حتا از عراق]، روبه‌رو گرديد. وقتی به خلوت رفت، خلاف آن‌چيزی را که تقريباً دو قرن روحانيان شب و روز تبليغ می‌کردند [و متأسفانه روشنفکران نيز با آن تبليغات خو گرفته بودند]، بر زبان آورد: حق با ميرزا آغاسی وزير کاردان و آينده‌نگر محمدشاه قاجار بود که می‌گفت هر وقت آخوندها خانه نشين شدند، مملکت هم سامانی خواهد گرفت. از اين لحظه بود که آيت‌اله خمينی با بهره‌گيری از موقعيت کاريزماتيک خود و با خشونتی وصف‌ناپذير، مراجع تقليد را به درون خانه‌ها و حوزه‌ها فرستاد. در وصف آن خشونت فقط يک نکته بگويم که شدت ضربه در حدی بود که يک دهه بعد، وقتی سياست‌مداران معمم يک شبه، مقام حجت‌الاسلامی آقای خامنه‌ای را تا سطح مقام آيت‌الهی ارتقاء دادند و او را بر کرسی ولايت نشاندند؛ مراجع نای اعتراض کردن نداشتند.
آقای کاتوزيان با علم به اين قضايا، پيشنهادش را طرح می‌کند. او از دل مجلسی برخاست که بمعنای واقعی، محل تجمع نمايندگان شيوخ قبايل است. قبايلی که جز شاخ و شانه کشيدن برای يک‌ديگر، هنر ديگری ندارند. از استثناء بگذريم اغلب آن‌ها با رأی مردم انتخاب شده‌اند. آيا وجود و حضور چنين نمايندگانی در درون مجلس بيان‌گر نابسامانی و بی‌ثباتی جامعه ايران نيست؟ در يک جامعه سراپا گسيخته، آيا اصلاً تفاوتی ميان رئيس جمهور آبدارچی منتخب مردم با نخست وزير منتصب امام وجود دارد؟ کسی که از اين منظر پيشنهاد کاتوزيان را بررسد، متوجه خواهد شد که با سياست‌مداری طرف است که اولويت‌اش همواره در هر شرايطی ثبات سياسی است.
آن‌چه را که کاتوزيان و امثال او دنبال می‌کنند، می‌توانيم مطابق شکل روبه‌رو تصوير کنيم. هدف کاتوزيان گذر از يک ساختار کاملا گسسته، به ساختاری منسجم که:
نخست، باندهای پيدا و پنهان، از اين پس در درون قالب حقوقی‌ـ‌سياسی واحد، منتظم و موظف به رعايت سلسله مراتب [عکس رابطه قبيله‌ای پيشين]، يک‌سان و عريان عمل خواهند کرد؛
دوم، تداوم تحول شق يکم منوط‌ست به تقويت و تکامل محور حقوقی افقی، که نهاد خبرگان در هم‌آهنگی و توازی با نهاد مجلس شورا، در چشم‌انداز به‌شکل و ماهيتی ديگر [شبيه مجلس سنا] تغيير خواهد کرد. اين احتمال هم وجود دارد که نهاد شورای نگهبان، برای هميشه و بعنوان يک نهاد اضافی و دست‌و‌پاگير، محو و منحل گردد؛
سوم، اگرچه رئيس جمهور آينده، بطور رسمی، حقوقی و اجرايی، نقش‌اش آبدارچی‌ست [در اين پيشنهاد نخست وزير] اما در عوض و به اجبار، رهبری از جايگاه دينی به جايگاه سياسی که مستقيماً پاسخ‌گويی به مردم را برعهده دارد، نقل مکان خواهد کرد.
راهکاری که اصلاح‌طلبان پيشنهاد می‌دهند به‌هيچ‌وجهی بمعنای تغيير نظام حقوقی در جهت افزايش نقش شهروندان در تعيين سرنوشت‌شان نيست، بل و براساس پيشينه و در به‌ترين حالت، تاباندن مثلث افتاده رئيس جمهوری (مطابق عکس)، حول محور حقوقی به سمت بالا و در توازی با جايگاه رهبری است. تجربه نشان داده است که چنين چيزی امکان‌پذير نيست.


یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۹۰

باز اين گلِ ما شکوفه‌ای زد


از ترس سرريز واژه‌های گر گرفته
لبان ناگشوده را
در نيمه راه باز شدن، بستم.

نگران
که روزِ روشن
مبادا جغدی شوم برفراز گلستانی
تلخ کنم
کام شيفته‌گانی
که:
30 سال پيش «اصول طلب» بودند،
20 سال پيش «وصول طلب»،
15 سال پيش «اصلاح طلب»،
امروز، «انحلال طلب».

و فردا ...؟
پناه می‌برم به رهبری
به خدا.
سرمست می‌شوم
از شادکامی او
چگونه قاه قاه می‌خندد
بر ريش قومی که،
«لا اله» را فرو نهاده‌اند
به عشق «ولايت»
به عشق «الا اللّه».

جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۹۰

سهم من



در سال ۱۳۰۰ شمسی، وقتی قزاق‌ها به رهبری رضاخان ميرپنج، پدرِ پدربزرگم را به جُرم حمايت از ميرزا کوچک خان در جنگل‌های گيلان کُشتند؛ چند روزی می‌گذشت که پدر بزرگم تازه قدم به آنسوی مرز يک سالگی گذاشته بود.
در آن سال‌ها که هنوز مراکز تحصيلی و آموزشی شکل نايافته بودند و محصور در درون چارديواری‌ها؛ نقش و موقعيت ممتاز «پدر» را که اصلی‌ترين پشتيبان معنوی در زندگی خانوادگی و اجتماعی بود، نمی‌توانيم انکار کنيم. کسی که فقط از اين دريچه به قضيه نگاه کند، دست‌کم می‌پذيرد که با کشته شدن پدرِ پدربزرگم، زندگی و آينده پدربزرگم بدون پشتوانه گذشت. من از درد و رنجی که پدربزرگم در دوره‌های کودکی و نوجوانی متحمّل گرديد، هيچ نمی‌دانم اما مطمئنم که در مقايسه با دوره ما، فضای حاکم بر جامعه آن روزها، فضايی بود نسبتاً اخلاقی. دست‌کم کسی گريبان پدر بزرگم را نگرفت که چرا در خانواده‌ای چشم گشودی که دل‌شان در گروه «جمهوری» است و ساز مخالفت عليه «پادشاهی» می‌نوازند. به جُرم مخالفت با حکومت پهلوی، کسی او را از تحصيل محروم نساخت و يا بعدها که شاغل بود، مشمول قانون پاک‌سازی نگرديد.

در سال ۱۳۳۲ شمسی، وقتی لمپن‌های شهر رشت به سرکردگی اسماعيل کيجای، پدر بزرگم را به جُرم حمايت از دکتر محمد مصدق که نخستين دولت منتخب و قانونی در کشور بود، از بالای پُل «زرجوب» به پائين پرت کردند و کُشتند؛ پدرم که سومين و کوچک‌ترين فرزند خانواده بود، کم‌تر از يک سال داشت. مادر بزرگم تعريف می‌کرد: «که از خانه ما تا پُل زرجوب کم‌تر از صد متر فاصله بود. لمپن‌های شهر بعد از کُشتن پدر بزرگت به خانه ما يورش آوردند، با فحش و لگد من را همراه با سه بچه کوچکم از خانه بيرون فرستادند و آن را با تمامی وسايلش به آتش کشيدند. آتش که کمی شعله‌ور شد، محمد کُفری، لات معروف آن روز محله صيقلان، ديوانه‌وار به درون خانه دويد. دقايقی بعد در حالی که گهواره پدرت را در بغل داشت در آستانه در ظاهر گرديد و رو به رفقايش کرد و گفت: "قرار نبود که ما خانه طفل معصوم را هم بسوزانيم"».

اين دو نمونه را آوردم که بگويم وقتی زندگی‌ام را با زندگی پدر و پدربزرگم مقايسه می‌کنم، لبخندی تلخ بر لبانم می‌نشيند و با حسرت می‌گويم چه خوش‌بخت بودند دو نسل‌ قبل از من! البته خوش‌بخت از اين جهت، اگر بپذيريم که عيار شدت و ضعف تلخ‌کامی‌های سياسی را هميشه و در هر شرايطی، نوع و جنس نظام سياسی تعيين می‌کند.
وانگهی، تلخی را هر چقدر هم تُند و زهرناک توصيف کنی در انتها، به تلخ‌ترين خواهی رسيد. اما در ميان تلخ‌ترين ماجراها و خاطره‌ها نيز، گاهی عناصری يافت می‌شوند که آرام‌بخشند، کمی از کوله‌بار غم می‌کاهند و نمی‌گذارند زخم‌های درون دل، کُهنه و عفونی گردند. و اتفاقاً مسئله‌ی اصلی من نيز ناظر بر همين تعريف هست. چه اتفاقی افتاد که تلخی زندگی از دوران کودکی تا جوانی‌ام، تلخ‌ترين لحظات زندگی پدر و پدربزرگم را پس می‌زند و من آنان را در مقايسه با خود خوش‌بخت می‌بينم؟

آنان خوش‌بخت بودند به اين دليل ساده که در ميان مهاجمان و قاتلان، حداقل چشم و دلی هم پيدا می‌شد که برای لحظه‌ای بخاطر آنها بگريد و بتپد و دست‌کم، از گهواره‌شان محافظت کند. حداقل آغوش گرم مادری وجود داشت تا آنها را در بر بگيرد. حداقل سرنوشت تلخی شبيه‌ی سرنوشت مرا نداشتند که در زندان متولد شده‌ام. از اين مضحک‌تر، من يکی از آن ۱۲ کودک خوش‌شانسی هستم که پيش از تولدمان، مُجرم شناخته شديم، و بخاطر همان جُرم (که احتمالاً در دوره جنين اتفاق افتاد) به چند ماه زندان و چهار سال تبعيد از آغوش گرم مادر محکوم شدم.
پدر و پدربزرگم حداقل يک‌بار برای هميشه محکوم شدند و پذيرفتند که زندگی را بايد بدون وجود پدر پشتِ سر بگذارند. در حالی که محکوميت تبعيد من در تابستان سال 67 و درست در سن سه سالگی مورد تجديدنظر قرار گرفت و حُکم تبعيد دائم را عليه من صادر کردند. يعنی برای تمام عمر محکوم و محروم شدم از داشتن پدر و مادر.

ايرانيان مطابق سنت و فرهنگ‌شان، وقتی می‌خواهند در باره انسانی اطلاعات و تعريف ارائه دهند، همه‌ی زندگی‌شان را در درون دو ستون مختلف «داشتن» و «نداشتن» تقسيم‌بندی می‌کنند. به پيروی از چنين نگاهی، پدر و پدربزرگم همه‌ی چيزهايی را که در زندگی داشتند، تا لحظه مرگ سرِ جايشان بود. يعنی مأموران امنيتی برای رشوه‌گرفتن و چاپيدن، آنها را مورد تهديد امنيتی قرار نمی‌دادند. به بهانه‌های مختلف، به خانه آنها يورش نمی‌بُردند. پس، گفت‌وگو در بارۀ آنها خلاصه می‌شود به ستون «نداشتن»ها. مهم‌ترين نکته‌های اين بخش را نيز در بالا نوشته‌ام: خاندان پهلوی طی ۳۲ سال دو پدر از آنها گرفت. علت اصلی همه رنج‌ها و تلخ‌کامی‌ها نيز ناشی از همين «گرفتن» است. ولی اين توضيحات بدين معنا نيست که پدر و پدربزرگم ديگر حق و سهمی بر آنچه را که «نداشتن»، نداشته باشند. درست است که پدرانم هرگز پدر نداشتن، اما حق مالکيت قبر، حق اجرای مراسم و حق گل‌باران قبر را که داشتند. پدر بزرگم هر سال همراه با دوستانش در نقطه‌ای از جنگل صعومه‌سرا که می‌گفتند محل دفن چند تن از ياران ميرزا کوچک خان است، گرد می‌آمدند و مراسم يادمان بجا می‌آوردند. پدر و عمويم و تعدادی از دوستانش هر سال در روز 28 مرداد در وادی معروف شهر رشت (ابتدای جاده رشت‌ـ‌لاهيجان) جمع می‌شدند و بر سر قبر پدربزرگم گل می‌پاشيدند. در تمام اين سال‌ها، يک نمونه هم مشاهده نشد که حکومت آن حق را سلب کند و مانع از اجرای مراسم گردد.

اما برعکس، اگر کسی بخواهد زندگی منِ جوان ۲۶ ساله را دسته‌بندی کند، مجبور است همين زمان کوتاه را به سه بخش «داشتن»، «دست‌رسی نداشتن» و «سهم‌نداشتن» تقسيم‌بندی کنند. در همان سه سال نخستی که در ظاهر پدر و مادر داشتم، به آنها دست‌رسی نداشتم. پدر و پدربزرگم هرگز وضعيتی شبيه وضعيت مرا را نداشتند تا از پشتِ ديوارهای شيشه‌ای مادرشان را بنگرد و چهره‌اش را به حافظه بسپارند. مادرم هرگز امکان و اجازه لمس کردن فرزند خود را به دل‌خواه نيافت؛ در حالی که پدرانم در دورۀ کودکی هر وقت اراده می‌نمودند، دست پُر مهر مادرانه را بر پوست‌های ظريف خود لمس می‌کردند. آنها داوطلبانه و هر سال به بهانه مراسم سال‌گرد، گريزی به گذشته می‌زدند تا خاطرات دوران کودکی يا نوجوانی‌شان را مرور کنند. برعکس، گذشته حضور پُر رنگ خود را حتا تا همين هفته پيش که ناکام و با بدنی کبود از نيمه راه خاوران به خانه برگشتم؛ بر ما (من و ديگر کودکانی که وضعيتی شبيه هم داريم) تحميل می‌کند و همراه با زمان ترميم می‌گردد. گذشته‌ای که در هر لحظه از زندگی ما حضور زنده و ملموسی دارد، ديگر گذشته نيست. متأسفانه اطرافيان (حتا بستگان و نزديکان) هنوز نمی‌توانند اين حضور تحميلی را درک و فهم کنند و نمی‌دانند چرا در لحظاتی که در خوديم و فسرده و غمگين، پشتِ شيشه‌ی پنجره می‌ايستيم؟ هنوز کسی نمی‌داند که چرا ديدن خواب قفس پرنده‌گان، شده است سوژه وحشت هر نيمه شبِ ما؟ و ده‌ها چراهای ديگر که وحشت دارم از واگويی آنها.

همين چند خط اشاره را که در واقع تک ورقی است از کتاب زندگی‌ام، از سرِ ناچاری و اسيتصال نوشته‌ام. دوست دارم يکی برايم توضيحی‌ای بنويسد که چرا شما بر سر قبر عزيزانتان گنبد و بارگاهی می‌سازيد اما من نبايد سهمی از خاکی که والدينم را در برگرفته‌اند داشته باشم؟ مطابق کدام شرع و عرف و قانون در سرزمين پدری و در خانه خود حق داشتن يک وجب خاک را آن هم در بيابانی که اصلاٌ پرنده‌ای پر نمی‌زند؛ داشته باشم؟ آيا من در اين سرزمين اصلاً سهمی دارم يا نه؟ باور کنيد اين پرسش‌ها را از روی درد و با بدنی آش و لاش شده نوشته‌ام. باور کنيد دلم نمی‌خواهد به‌هيچ‌وجه نفرتی پراکنده شود و يا زبانم لال، هيزمی بر شعله‌های انتقام‌کشی افزوده گردد. شرايط هر چقدر هم تغيير بکند می‌دانم يک چيز غير قابل تغيير باقی خواهد ماند و هرگز پدر و مادرم زنده نخواهند شد! ما اهل انتقام و قصاص و حامی شعار "چشم در مقابل چشم" نيستيم! اين سخن را از دهان کسی می‌شنويد که چهار نسل خاندانش بمدت يک قرن، روزانه در پشت ميز غذايی می‌نشستند (و می‌نشينند) که طعام اصلی‌شان «شهيد پلو» بود و هست.
[از ميان ايميل‌ها]

چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

در آخرين دقايق


امـروز شانـزده شهريـور مـاه، وبلاگـستان فـارسـی قدم
بـه آستانه ده سالـگی می‌گذارد. اين روز فرخنده را بـه
بلاگرهای ايرانی تبريک می‌گويم!

در هشت سال گذشته بارها و به بهانه‌های مختلف، در بارۀ نقش، سهم و جايگاه وبلاگ‌ها در تحولات زمانه مطلب نوشتم. ولی غرض از اين اشاره بدين معنا نيست تا حجتی برای سکوت امروزم آورده باشم و بدون سر و صدا از کنار ده سال تلاش مثبتی که بلاگرها برای زنده نگهداشتن وبلاگستان کشيده‌اند، بگذرم. دلم می‌خواست بنويسم اما نشد! همين چند خطی را که می‌بينيد جهت اطلاع دوستان نوشته‌ام، مديون تزريق چهار آمپولی هستم که به لگن و مهره‌های کمرم زدند.
اميدوارم تلاش دوستان و انتقال تجربه‌های‌شان به اهالی وبلاگستان، تداوم داشته باشد. در اين ده سال خيلی چيزها از جمله نوع نگاه به وبلاگستان از اساس تغيير کرد. بعنوان مثال، هر يک از ما می‌توانيم ليست بلندی از نام نُخستين نسل وبلاگ‌نويسان ايرانی ارائه دهيم که آنها در لحظه ورود به وبلاگستان، مطابق عرفی که در پذيرش لايه‌بندی‌های سنی وجود دارد، بخش فوقانی رده‌های نسل جوان را تشکيل می‌دادند. حالا آن نسل نخست، خانم‌ها و آقايان ميان سالی هستند و صد البته، با يک دنيا تجربه. همين تجربه اگر منطبق بر انرژی نسل جوان گردد، دهه آينده، دهه پُرباری خواهد بود. دهه‌ای که توازن فرهنگی درون جامعه ايران را، به نفع فرهنگ نوشتاری تغيير خواهد داد. و با توجه به چنين چشم‌اندازی، دست‌کم می‌توانيم جهت و مضمون حرکت وبلاگستان ايرانی را در آغاز دومين دهه‌ی تولد خود، به زبانی ساده تعريف و خلاصه کرد:

تو می‌نويسی،
من می‌نويسم،
ما می‌نويسيم
تا لحظه‌ای که پاره شود
آن پرده سياه‌ی دلهره و شرم؛
يعنی:
فرهنگ نانويسی!

چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۹۰

نامه‌ای که به مقصد نمی‌رسد


نامه‌ی پيش رو، دردِ دل‌های يک وبلاگ‌نويس ايرانی است. نامه‌ی شهيد زنده‌ای به شهيد ويژه، آقای احمد شهيد گزارشگر شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد.

جناب آقای احمد شهيد
جای بسی خرسندی است که در اين دوره شورای حقوق بشر سازمان ملل متحد از ميان نامزدهای مختلف، شخصيتی را بعنوان گزارشگر ويژه انتخاب نمود که در ارتباط با مسائل مختلف و پُر تنش حقوقی‌_‌سياسی در روابط بين‌الملل، انسانی است صاحب نظر و شناخت ويژه‌ای در باره نقش بازدارنده و مخرّب فرهنگ‌های قبيله‌ای و فرقه‌ای در مناسبات بين‌المللی دارد، و می‌کوشد تا با نگاه فرايندی به مشکلات جهان و آينده بنگرد. اما از سوی ديگر، بسيار متأسفم که شورای حقوق بشر با برجسته کردن سه مشخصه‌ی «مرد بودن»، «مسلمان بودن»، «غربی نبودن» در انتخاب شما، آشکارا نخستين گام را در جهت نقض حقوق بشر برداشت. اين شيوه برخورد تبعيض‌آميز در انتخاب گزارشگر و آن درک تناقض‌آميز از قوانين حقوق بشری که ظاهراً در زرورق‌های «انعطاف‌پذيری» و جلب «آرای کشورهای مسلمان در درون شورا» پيچيده و بسته‌بندی شده‌اند؛ در مجموع و به سهم خود يادآور يک ضرب‌المثل شيرين پارسی است: سالی که نکوست، از بهارش پيداست!

جناب آقای احمد شهيد
اگرچه نويسنده اين نامه خود عضو کوچکی است از يک جامعه متلاطم و پُرتنش که فضای حاکم بر آن، فضايی است بغايت بدبينانه و کين‌خواهانه؛ اما، باور بفرمائيد ناباوری و عدم اعتماد نسل جوان به برخی از نهادهای بين‌المللی، آنقدرها هم ذهنی و بی‌سبب و علت نيست! يک نمونه‌اش، می‌توان از سرنوشت غم‌انگيز گزارشی مثال آورد که گزارشگر پيشين با چه مشقتی آنها را گردآوری و مستند ساخته بود. به‌رغم زحمات بی‌دريغی که در سال ۲۰۰۲ همکار قبلی شما آقای «موریس دنبی کاپیتورن» سومين گزارشگر ویژه حقوق بشر در ارتباط با ایران در تهيه گزارش خود کشيده بودند ولی، قطعنامه نقض حقوق بشر ایرانِ برگرفته از آن گزارش، در کمیسیون حقوق بشر رأی لازم را کسب نکرد و برای هميشه به بايگانی سپرده شد. و عجيب‌تر، قريب به اتفاق اعضايی که از منظر «اعلاميه حقوق بشر اسلامی» به گزارش آقای کاپيتورن [گزارشی که شمع اميدی در دل‌های هزاران خانواده ستم‌ديده و داغ‌ديده ايرانی افروخته بود] رأی منفی داده بودند؛ نسبت به انتخاب شما، نظری مساعد داشتند و تعدادی نيز رأی مثبت دادند.
ايرانيان، بعنوان عضوء جامعه جهان سومی پيش‌رفته و بهره‌مند از اينترنت زغالی، هنوز نمی‌دانند که بعد از انتخاب و پذيرفتن مسئوليت گزارشگر ويژه، واکنش‌تان در مقابل عمل‌کردی که کشورهای عضو کميسيون حقوق بشر سازمان ملل در سال ۲۰۰۲ به ثبت رسانده‌اند، چيست؟ البته يک نکته را پيشاپيش می‌دانند که دوست‌داران و مدافعان حقوق بشر در سازمان ملل با درس‌آموزی از سقوط پيشين، اين بار، برای خنثی کردن رأی نمايندگان حکومت‌های مرتجعِ عضو شورای حقوق بشر، آن چنان پا پس کشيده‌اند که حالا خطر اين است از آن سوی بام سقوط کنند. و به احتمال زياد، سقوط هم خواهند کرد! اگر چنين اتفاقی رُخ دهد، ايرانی‌ها [باز هم به احتمال زياد] با زبان طنز خواهند گفت: گزارشگر ويژه‌ای که آمده بود ابروها را تميز کند، چشم‌های ما را کور کرد! 

جناب آقای احمد شهيد
می‌دانم معنا و چشم‌انداز زوايايی که در دو پاراگراف بالا باز کرده‌ام، هنوز نمی‌تواند ذره‌ای از آن عطش سياسی‌ای که برای نخستين بار گروه‌های طرف‌دار اعلاميه حقوق بشر اسلامی در حمايت از سفر شما به ايران نشان می‌دهند را کاهش دهد. به همين دليل اجازه می‌خواهم خلاف سنت جاری، پيش از معرفی و علت نگارش نامه، جسارتی نشان داده باشم و صد البته با پوزش فراوان، پرسشی را طرح کنم. در فرهنگ حقوق بشری، واژه‌های «فاصله» و «گُسل» که به زعم نويسنده اين سطور بنيان اصلی تمامی نقض‌های حقوقی‌ و ‌انسانی را در درون جامعه ما تشکيل می‌دهند؛ چه مفهومی را می‌رسانند؟ و مهم‌تر، گزارشگران ويژه شورای حقوق بشر سازمان ملل، صرف نظر از باورها و اعتقادهای مذهبی‌شان، آنها را چگونه معنا می‌کنند؟
پاسخ دقيق به اين پرسش، هم برای ايرانيان مدافع حقوق بشر حائز اهميت بسياری است و هم برای شما که داوطلبانه مسئوليت گزارشگری را پذيرفته‌ايد. بگذاريد آشکارا بگويم که بستر طرح چنين پرسشی را نخست، شورای حقوق بشر سازمان ملل در اذهان عمومی آماده ساختند. افکار عمومی در ايران وقتی می‌بينند که مهم‌ترين نهاد حقوقی، تأکيد ويژه‌ای مبنی بر «مسلمان بودن» شما دارد، فوراً حساسيت نشان می‌دهند. زيرا تجربه تلخ سی سال گذشته به آنها آموخت که بهره‌گيری سياسی از اين قبيل واژه‌ها و صفت‌ها، در واقع بهره‌گيری از زبان ديپلماسی و پنهانی است که می‌خواهد هم قدرت و هم قلمرو فقه را در درون مرزهای ايران به رسميت بشناسد. راهی که ۲۶‌ـ‌۲۵ سال پيش توسط همکار سابق‌تان آقای گينشر وزير امور خارجه دولت آلمان هموار گرديد. البته با اين تفاوت که او نه مثل شما نماينده مهم‌ترين نهاد حقوق بشری بود و نه مسلمان، تا خاصيت و عمل‌کرد فقه را که مرزکشی و ايجاد شکاف ميان زنده و زندگی است، به تجربه لمس کند.

جناب آقای احمد شهيد
برداشت ما از قوانين حقوق بشری و همين‌طور انتظار ما از مهم‌ترين نهاد بين‌المللی چنين نيست که: «نوش‌دارويی بعد از مرگ سهراب باشد». اگر توجه بشر دوستان جهان معطوف به حفظ شأن و مقام انسان‌هاست _‌که هست‌_؛ اکنون در جامعه ما فاجعه‌ی مهمی در حال رُخ دادن است که بی توجهی به آن، بی‌توجهی به ابتدايی‌ترين حقوق انسانی، يعنی حق زنده ماندن و حق انتخاب نوع زندگی است. علت واقعی و بنيانی اين فاجعه نيز، چيزی جز تسلط فقه بر زندگی نيست. فقه و حاکميت ولايت فقيه، گستره و عمق شکاف زنده و زندگی را در سرزمين من تا بدان سطح رسانده است که زنده‌ها، داوطلبانه در مقابل مرگ و نيستی، آغوش می‌گشايند.
نماينده شورای حقوق بشر سازمان ملل، اگر نتواند چنين فضا و معضلی را به سادگی درک و فهم کند؛ يا اگر گزارش نقض قوانين حقوق بشری را تنها محدود کند به درون زندان‌ها و آن هم در محدوده زمانی شش ماه گذشته که از آن بوی سياست به مشام می‌رسد؛ در واقع حقوق ميليون‌ها شهيد زنده‌ای را که در ظاهر رها‌ هستند و در حال نفس کشيدن، آشکارا ناديده می‌گيرد. البته بيان چنين سخنی بدين معنا نيست که شما اولويت‌تان را که گردآوری گزارش از درون زندان‌هاست، تغيير دهيد؛ يا فراتر از محدوده و وظيفه‌ای که سازمان ملل برای‌تان تعيين کرده است، گام برداريد؛ بل‌که برعکس، تقاضا نسل جوان ايران از شما و از شورای حقوق بشر سازمان ملل اين است که معنا و مفهوم اولويت‌ها را ساده و محدود نکنيد! ما نيز خواهان آن هستيم که اولويت‌تان بازديد از زندان باشد اما، زندان به‌زعم ما، همان مفهوم گُسل را می‌رساند که زندان‌بان با بهره‌گيری از اين ابزار می‌کوشد تا ميان زنده بودن و زندگی زندانی جدايی و فاصله بياندازد. آيا به جز زندان، از راه‌های ديگری نمی‌توان همين طبيعی‌ترين و ابتدايی‌ترين حقوق انسان‌ها را نقض کرد و زير پا گذاشت؟
وانگهی، در سرزمين ما و دست‌کم در فاصله‌ی ميان دو انقلاب مشروطه و اسلامی، هميشه زندان و زندانی و زندان‌بان وجود داشتند؛ شکنجه و اعدام وجود داشتند؛ ستم و اجحاف و تبعيد و مهاجرت‌های سياسی و اجباری وجود داشتند؛ اما به‌رغم وجود همه‌ی اين تلخی‌ها و ناگواری‌ها، زندگی هم به موازات آن جريان داشت! و صد البته می‌دانيد که در هر مکانی زندگی جاری نباشد، زنده‌ماندن هم بی‌معنی خواهد شد و ديگر نمی‌توان مرز مشخصی ميان زندان و جامعه کشيد. باور نمی‌کنيد! کافی است برای لحظه‌ای به آمار روزافزون تعداد خودکشی‌‌ها، خودسوزی‌‌ها، سکته‌های مغزی و قلبی جوانان زير سی سال، و تصادف‌ اتومبيل‌ها در جاده‌های کشور توجه کنيد تا ابعاد فاجعه‌آميز درون يک جامعه‌ی فاقد اميد به زندگی، برای‌تان روشن گردد.
البته پرداختن به اين قبيل موارد در حيطه مسئوليت و وظايف‌تان نيست و ما نيز خواهان رفتار فرا قانونی نيستيم! اما از گزارشگر ويژه‌ی مهم‌ترين نهاد بين‌المللی می‌توان چنين انتظاری را داشت که دست‌کم پاسخی روشن در مقابل پرسش عمومی ايرانيان داشته باشند: مهم‌ترين عاملی که سبب می‌شود تا نوک نمودار کشتارها و اعدام‌ها در جمهوری اسلامی همواره سيری صعودی داشته باشند، چيست؟ پاسخ به اين پرسش از اين جهت حائز اهميت است که گروهی از ايرانيان مدافع حقوق بشر معتقدند که شما علت واقعی آن کشتارها را ناشی از حاکميت فقه و فقها، و خصلت دشمن‌تراش و تفرقه‌افکنانه آنان نمی‌دانيد. و اگر درصد ناچيزی از اين برداشت‌ها واقعيت داشته باشند، آيا اين احتمال وجود نخواهد داشت که کفه‌ی سياسی گزارش شما که قرارست در ماه اکتبر آينده در مجمع عمومی سازمان ملل قرائت کنيد، سنگين‌تر از کفه حقوقی آن باشد؟ آيا می‌دانيد بعد از قرائت چنين گزارشی، خشمی بر حجم خشم‌های متراکمی که در درون جامعه انباشته شده‌اند، افزوده خواهد شد؟

جناب آقای احمد شهيد!
باور کنيد که نويسنده اين نامه يکی از علاقه‌مندان و دوست‌داران جناب‌عالی است و کم‌و‌بيش می‌داند در زمانی که مسئوليت وزارت خارجه کشورتان را بر عهده داشتيد، در جهت مبارزه با فقر و بيکاری و يا به زبانی ديگر برای زنده نگهداشتن مردم مالديو، چگونه گام‌های مؤثری در راه ايجاد جاذبه‌های توريستی و جلب توريست برداشتيد. برخلاف برنامه‌‌ها و ديدگاه‌های بغايت ناکارآمد و ارتجاعی حکومت ايران، که از منظر فقهی، بيش از سی سال است که دولت‌مردان ما دارند ميان چشم‌های نامحرم توريست و تار موی زنِ مسلمانِ ايرانی، همچنان پاندول می‌زنند؛ شما و ديگر دولت‌مردان دورانديش مالديو با در نظر گرفتن مکان‌های خاصی برای توريست‌‌ها، به شيوه‌ای ظاهراً کاربُردی و مُدرن، آن معضل فقهی را از سر راه مردم خارج ساختيد.
به جرأت می‌توانم بگويم که از منظر اقتصادی، عمل‌کرد شما و ديگر دولت‌مردان آن جزيره موجب رونق بازار گرديد و مهم‌تر، از منظر سياسی و اجتماعی که تا حدودی با استقبال و رضايت عمومی همراه بوده است؛ موجب قدردانی است. اما آن کار ارزش‌مند، به اين دليل ساده که جدايی و فاصله‌ای که ميان مردم بومی و توريست در جزيره مالديو ايجاد کرده‌ايد، در بستر زمان، رفتاريست ضد ارزش! به لحاظ تئوريک، سياست دولت‌مردان به نوعی دنباله رو‌ی و تأييد گرايش‌های ضد فرهنگی و ضد تمدنی است و از منظر احترام به مقام و شأن انسانی و رعايت حقوق بشری، دارای يک سری نقص‌‌های بنيانی است. جداکردن مردم بومی از توريست‌ها [با هر توجيه و استدلالی]، همان معنايی را می‌رساند که زندانبان‌‌ها می‌‌خواهند ميان زنده بودن و زندگی زندانی جدايی و گسلی ايجاد کنند.
و باز می‌دانم که جناب‌عالی برخلاف مکنونات قلبی‌تان، ناچار به همراهی [که در عرف آن را برابر با همرنگی می‌گيرند] با سياستی که بر جزيره شما غالب بود شده‌ايد ولی، وزن اين دو لنگه [اعتقاد و همرنگی]، به‌زعم ما مردم گيلان [منطقه‌ای در شمال ايران] هميشه يک خروارست! (توی پرانتز اضافه کنم که مردم گيلان معتقدند بدبختی‌ها هميشه خروار خروار وارد می‌گردند، که در به‌ترين حالت، فقط می‌توان مثقال مثقال آنها را بيرون فرستاد). در مالديو نيز خروارها بدبختی پشت رونق اقتصادی پنهان است و هنوز به چشم ديده نمی‌شوند. زيرا که تهی کردن صنعت توريست از ارتباط‌ها و مبادله‌های فرهنگی، به يک معنا بيانگر گرايش رجعت به گذشته است. بازتاب اين تفکر در عرصه زندگی، يعنی دفاع و تبعيت از سياست جداسازی. سازی که همواره دولت‌مردان و روحانيان ايرانی در سی سال گذشته می‌نواختند. البته غرض از اين اشاره، يادآوری مباحثی نيست که بعضی‌ها معتقدند دنبال کردن سياست جداسازی در هر عرصه‌ای، در فرجام به جنگ تمدن‌ها در جهان دامن خواهد زد؛ بل‌که برعکس، با اين مقدمات می‌خواستم بستر طرح يک پرسش دوستانه را مهيّا سازم: شما اگر با چنين طرز تفکری وارد خاک ايران بشويد، در به‌ترين حالت کدام بخش از واقعيت‌های درون ايران را گزارش خواهيد کرد؟
شايد طرح چنين پرسشی به زعم بعضی از ايرانيانی که پيشاپيش هم قالب مشخصی و هم انتظار معينی از جناب‌عالی دارند، کمی بی معنا و يا دقيق‌تر مسخره به نظر آيد. اما از آن‌جايی که می‌دانم شما در شرايطی کاملاً استثنائی و حساس بسر می‌بريد و نيک می‌دانيد ميان موقعيت‌تان با موقعيتی که همکار قبلی‌تان در نُه سال پيش داشت، تفاوت‌های بارزی وجود دارند. اميدوارم بيش از پيش در باره چشم‌اندازی که پرسش بالا تصوير می‌کند، بيانديشيد! اگر همکار قبلی‌تان در کميسيون حقوق بشر تنها با مخالفت گروه خاصی از کشورها روبه‌رو بود؛ پيشاپيش بگويم که در برابر گزارش آتی جناب‌عالی از هم اکنون دو گروه مخالف در درون شورای حقوق بشر صف بسته‌اند. دليل اين صف‌بندی را شما به‌تر از من می‌دانيد که مرتبط است به نوع و نحوه‌ی انتخاب شما بعنوان گزارشگر ويژه توسط شورای حقوق بشر. اما چيزی را که نمی‌دانيد نا آشنايی با فرهنگ عمومی ايرانيان است. چنين وضعيتی مطابق فرهنگ عمومی ايرانيان، معنايش «چوب دو سر طلاست». و ناخواسته در جايگاهی قرار می‌گيريد که نام آن «شهيد ويژه» است. گزارش‌تان هم گرفتار همان سرنوشت غم‌انگيزی خواهد شد که نُه سال پيش در ارتباط با گزارش همکارتان شاهد بوده‌ايم. حالا پرسش کليدی اين است که چنين فرايندی چه تأثير نامطلوبی را بر سرنوشت جوانان ايرانی خواهد گذاشت؟ آيا فکر نمی‌کنيد که هر شکستی از اين نوع، سطح نمودار سرخوردگی را در درون جامعه ما افزايش خواهد داد و خشمی ديگر بر حجم خشم متراکمی که در درون جامعه انباشته شده‌اند، اضافه می‌کند؟

شنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۹۰

انقلاب


همين‌که رهبر ليبی
به پرتگاه «سقوط» رسيد،
«بورس»
_خون زندگی و زمانه_
ناگهان «صعود» نمود . 

همين‌که رهبر ليبی
به پرتگاه «سقوط» رسيد،
ديوار «بای‌کوت» فرو ريخت و
ميلياردها دلار، رها شدند.

همين‌که رهبر ليبی
به پرتگاه «سقوط» رسيد،
«وال استريت» تکان خورد و
سرمايه،
راه تازه‌ای گشود.

ميان آن سقوط و اين صعود و رهايی
رازی است به نام انقلاب.
که انقلاب در زمانه ما
يعنی:
شورش عليه بحران!

__________________________________

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

آيينه‌ی عبرت

۱
عصر روز دوشنبه، وقتی الکس کراوفورد خبرنگار تلویزیون اسکای از تعدادی از جوانان شهر طرابلس می‌پرسد معمر قذافی کجاست؟ يکی از آنها با انگشت سبابه، فاضل‌آب کنار خيابان را نشان می‌دهد. بدنبال چنين واکنشی، شليک شاد خنده‌های ديگر جوانان در فضای شهر می‌پيچد.
در اولين نگاه، هر بيننده‌ای اين نحوه برخورد و پاسخ را مختص و محدود می‌کند به شوخ‌طبعی همان چند جوانی که در تلويزيون ديده شدند. اما لحظاتی بعد، وقتی می‌شنويم [و يا می‌بينيم] که آن پاسخ توسط مقلّدانی که انگار در انتظار شنيدن جمله راه‌گشايی بودند، مورد استقبال قرار می‌گيرد و در سراسر شهر طرابلس جار زده می‌شوند؛ بُعد فرهنگی قضيه در مبارزه کمی برجسته‌تر و عريان می‌گردد.
عجيب‌تر، دامنه‌ی اين نحوه پاسخ‌گويی تا اين سوی مرز اروپا نيز رسيده است. با هشت دوست عربی که امروز برخورد داشتم، همان جمله‌ای را به زبان آوردند که آن جوان طرابلسی بر زبان‌ها جاری ساخت. و به گمانم معمر قذافی نيز حالا نيک می‌داند که مردم شهر طرابلس [شهری که آن همه حساب و کتاب در حمايت از خود باز کرده بود] در غياب او چه می‌گويند.
ياد روزهايی افتادم وقتی که سی و دو سال پيش هواپيمای محمدرضا پهلوی آخرين شاه ايران در آسمان کشورهای مختلف سرگردان بود و کسی اجازه فرود نمی‌داد؛ چگونه ديکتانورهای عرب منطقه داشتن با دُم‌شان گردو می‌شکاندند و سنت و فرهنگ قبيله‌ای را به رُخ می‌کشيدند.

۲
تحولاتی را که امروز در کشورهای مختلف عربی شاهدش هستيم، از منظری می‌توان گفت که ما ايرانيان از چندين دهه پيش انواع آنها را در مبارزات سياسی تجربه کرديم و پشتِ سر گذاشتيم. در شرايط بحرانی، ايرانيان در رفتار نشان دادند که فرار رهبران از کشور را امری بديهی و زندگی در غربت را جزئی از حقوق آنان می‌فهمند. حوادث تاريخی هم نشان داد که چهار تن از آخرين شاهان ايران واپسين روزهای عمر خود را در مهاجرت گذراندند و در غُربت مُردند. اسناد تاريخی گواهی می‌دهند که سه تن از آن‌ها از ترس انتقامی که مردم می‌خواستند بگيرند، از کشور متواری شدند. با اين وجود، در هيچ کجا گفته يا نوشته نشد که مردم خشم‌گين [حتا مردم عوام]، خشم خويش را در قالب واژه‌های زشت و توهين‌آميزی مانند «فاضل‌آب»، بروز دهند.
در ۲۵ مرداد سال ۱۳۳۲، وقتی محمدرضا پهلوی بعد از کودتای نافرجام عليه دولت دکتر مصدق متواری گرديد؛ وضعيت آن روز ايران به لحاظ عدم ثبات سياسی، بی اطلاعی مردم از مخفی‌گاه شاه و خطر بازگشت دوباره او، دقيقاً شبيه وضعيت کنونی امروز ليبی بود. هر صاحب نظری می‌داند که در چنين اوضاع و احوالی، درجه نقطه جوش عمومی بسيار پائين و توسل به واژه‌های زشت و غيرمتعارف، واکنشی است عادی. اما مردم شهرهای مختلف ايران برخلاف انتظاری که می‌رفت، عصر همان روز [۲۵ مرداد] با شعار «شاه فراری شده، سواری گاری شده» به خيابان‌ها ريختند و بدين شکل خشم خويش را بروز دادند.
حال پرسش کليدی اين است که چرا مردم [حتا مردم عوام] ايران به رغم نفرتی که از برخورد ناجوانمردانه شاه عليه دولت دکتر محمد مصدق داشتند، از جملاتی نظير آنچه را که امروز بر زبان مردم کشورهای عربی عليه معمر قذافی جاری است، بهره نگرفتند؟ تنها پاسخ منطقی و ثابت شده‌ای که به پرسش بالا می‌توان داد، اين است: گرچه توازن نيروهای درون جامعه در ۶۰ سال پيش در مجموع به نفع نيروهای بی‌سواد و کم سواد بودند اما، نمی‌شود انکار کرد که فرهنگ غالب در جامعه، فرهنگ شهری بود. در فرهنگ شهری واژه گاری، يادآور بازگشت به دوره‌ای است که آدم‌ها به تناسب قدرتی که در جامعه داشتند، قانون و قراردادها را به دل‌خواه دور می‌زدند. در واقع شعار «سواری گاری شده» طعنه ظريفی بود به ادعاهای ظاهری شاه. مردی که معتقد بود در غرب تحصيل‌کرده، دموکراسی را می‌فهمد و به قراردادها احترام می‌گذارد اما در رفتار، نشان داد که پای‌بند به فرهنگ قبيله‌ای است.

۳
آيا مردم ايران با خامنه‌ای همان رفتاری را خواهند داشت که تا پيش از انقلاب، با شاهان ايران داشتند؟ همين‌قدر بگويم که سی و دو سال است که مردم ايران دارند زير چتر فرهنگ قبيله‌ای بسر می‌برند و تنفس می‌کشند. يک نمونه آن می‌توانيم از جنبش سبز مثال بزنيم که در ظاهر جنبش طرف‌داران حرکت‌‌های آرام بود، اما در واکنش‌های مختلفی نشان داد که خشم مردم را نمی‌توان دست‌کم گرفت. به همين دليل پاسخ را به عهده خوانندگان می‌گذارم زيرا، ترس دارم از نوشتن ارزيابی‌هايی که از واکنش مردم ايرانِ پس از سقوط حکومت اسلامی می‌توان ارائه داد.

دوشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۹۰

سی سال بعد از سی خرداد

سی سال از جريان «30 خرداد» می‌گذرد. يعنی بعد از گذشت يک دورۀ کامل تاريخی‌ـ‌نسلی، هم‌چنان اين پديده تلخ و شوم زنده و به روز است و در مبادلات روزمره، هرگز بر جايگاه «عطف به مآسبق» قرار نگرفت! واقعاً چرا؟

ساده‌ترين پاسخ اين است که در سی خرداد سال 60، هنوز «ندا»ها و «سهراب»ها متولد نشده بودند اما در چنين روزی [سی خرداد 88]، ميليون‌ها انسان در جهان شاهد به خون غلطيدن و مرگ دختری بودند که گناهی جز تلاش در جهت اثبات هويت حقوقی و انسانی خود نداشت. در واقع در سی خرداد 88، يک پديده پيچيده و ناروشن، برای بسياری آسان فهم گرديد که چگونه دو نسل مختلف، با وجودی که دو روش مختلفی را در جهت احقاق حقوق خود برگزيده بودند اما در فرجام، سرنوشت واحدی داشتند.

از سی خرداد سال 60، تا سی خرداد سال 88، دست‌کم چهار فاجعه ملی به ثبت رسيدند. اين فاجعه‌ها به سهم خود اسناد معتبری هستند در جهت اثبات يک نکته بديهی که جمهوری اسلامی ايران هم‌چنان عطش سيری‌ناپذيری در ريختن خون فرزندان خود نشان می‌دهد.

از کشتار سال 60 تا امروز، دو نسل، دو رهبر، دو قانون اساسی و دو نظام سياسی به‌مفهوم واقعی از اساس تغيير کرده‌اند و جامعه ايرانی سراپا دگرگونه گرديد ولی، چرا اين تغييرها و جابه‌جايی‌ها نمی‌توانند کوچک‌ترين تأثير مثبتی بر رفتارها و کردارهای مسئولين اسلامی بگذارند؟ واقعاً چرا تاريخ در سرزمين ما با همان شکل و سوژه‌ای تکرار می‌‌گردد که سی سال پيش، در آغاز انقلاب رقم خورده بودند؟

ويل دورانت مورخ شرق شناس آمریکایی می‌گويد: «از تاريخ جهان می‌توانيم اين درس را بياموزيم که بر سرِ شکل‌های حکومتی که از دل انقلاب‌ها بيرون آمده‌اند، مناقشه کردن کار نادان‌ها است».

تاريخ در بارۀ انواع حکومت‌ها و بطور کلی در بارۀ حکومت‌های انقلابی، با نام‌ها و نشانه‌های مختلف، مطالب زيادی دارد و اسناد غيرقابل انکاری ارائه می‌دهد. بعد از هر انقلابی، موجی از خُشونت و خون در کشورهای انقلابی جاری می‌گردند. فضاسازی، دشمن تراشی، افشاءگری و خلاصه تحميل کردن بی چون و چرای قواعد انقلابی به مردم و مطيع ساختن همه، نخستين و يگانه هدف هر حکومت انقلابی بوده است. و رهبران انقلابی در تحقق اين هدف، تا بدان‌جا گام برداشته‌اند که قانونی عام می‌گويد: انقلاب، پيش و بيش از همه، نخست از فرزندان خود قربانی می‌گيرد.

لکوموتيو انقلاب، اگر چه از همان ابتداء، با قدرت و نعره‌کشان فضا را به دلخواه می‌شکافد و همه‌ی فراز و نشيب‌ها را تُند‌ـ‌‌تُند پشتِ سر می‌نهد؛ اما سرانجام، مجبور است برای سوخت‌گيری و تنفس، در ايستگاه‌های مختلف زندگی توقف کند. نسل تازه‌ای از مسافرانی را بپذيرد که نه تنها ايستگاه‌های قبلی را نديده‌اند و نمی‌شناسند، بل‌که بدون استثناء، زبان و مقصد ديگری را دنبال می‌کنند. از اين لحظه، تنها انقلاب و حکومت است که خود را بايد بر نسل جديد، زبان تازه و مقصدهای ناآشنای بعدی وقف دهد و توقف کند.

تاريخ، اين نکته را نيز تأييد کرد که فضای انقلابی و خشونت، در برابر نيروهای زندگی و نيازهای زمانه، محدود و موقتی است. اما تاريخ و يا دقيق‌تر تاريخ‌نويسان، در ارتباط با مقوله‌ای بنام انقلاب اسلامی مثل آدم‌های گيج و منگ وامانده‌اند که چه بنويسند. هيچ انقلابی در جهان اين همه متناقض‌نما نبود. هرچه عمر حکومت طولانی‌تر می‌شود، به همان نسبت، گرايش به سيری قهقرايی تشديد می‌گردد. آتش تمدن‌گريزی و انسان‌ستيزی در حيطه قدرت آن شعله‌ورتر می‌گردند و مثل هر حکومتی که انگاری از دل انقلاب تازه‌ای بيرون آمده باشد، عطش سيری‌ناپذيری در ريختن خون فرزندان خود نشان می‌دهد. البته ناگفته نماند که ديگر سخن بر سرِ فرزندان هم نيست، بل‌که انقلاب اسلامی اکنون مشغول قربانی‌گرفتن و بلعيدن نوه‌های خويش هست! و از اين منظر، رهبر و ديگر دولت‌مردان ما به حق می‌گويند که يگانه و بی‌همتاترين انقلاب در قرن بيستم و حتا بی‌نظير در تاريخ جهان هستيم!

حال پرسش کليدی روشن است: چرا بعد از گذشت سی سال از انقلاب، لکوموتيو فرسوده و از نفس افتاده انقلاب اسلامی، اگرچه با مشقت و سختی فراوان اما، نعره‌کشان فضا را به‌دل‌خواه می‌شکافد، راه باز می‌کند و هم‌چنان قربانی می‌گيرد؟ واقعاً چه تفاوتی است ميان انقلاب اسلامی ايران با ديگر انقلاب‌های جهان که آن‌ها، بدون استثناء ناگزير به توقف در ايستگاه‌های زندگی و زمانه شده‌اند اما رهبران ما هم‌چنان آستين‌های‌شان بالاست و می‌کوشند تا درخت مرده و خشک شده انقلاب را با خون‌های تازه آبياری کنند؟

به‌زعم من تفاوت آشکار و عريان است! همه انقلاب‌های جهان، با هر نام و مضمون و هدفی که می‌شناسيم، بدون استثناء، نيرو و توان خويش را از هستی و در ارتباطی تنگاتنگ با مردم می‌گرفتند. برعکس، انقلاب اسلامی ايران سرشت و طبيعتی بحرانی دارد. البته نه به اين دليل که زادۀ محيط بحرانی است بل‌که از اين منظر که خودترميم و از همان لحظه تولد، زاينده بحران و همواره سامان‌گريز و نابسامان است. به‌عبارتی ديگر، نابسامانی محيط زندگی، متضمن بقای انقلابيون و انقلاب اسلامی است و آن‌ها، فقط می‌توانند با اتکاء به نيستی و نابودی مردم، نيرو بگيرند و از قدرت محافظت کنند. بی‌سبب نيست که رهبران جمهوری اسلامی در سی سال گذشته، هموارۀ بقاء، موجوديت و اثبات حقانيت خويش را وابسته به اثبات وجود دشمن می‌دانند و هر روز برای امت شهيدپرور، دشمن‌های متنوع و خيالی می‌تراشند. اين سياست دشمن‌تراشی که عين ديانت آن‌ها است، ريشه در عقب‌مانده‌ترين فرهنگ عشيره‌ای دارد. فرهنگی که بغايت تنگ‌نظر و خودبرتربين است، کوچک‌ترين مخالفتی را برنمی‌تابد، روز به روز نه تنها دايرۀ خودی و ميدان بازی را تنگ‌تر و محدودتر می‌کند، بل‌که وحشت‌ناک‌تر از همه، خويش را در تصاحب جان و مال و ناموس مخالفان، محق و مجاز می‌بيند. چنين حکومتی برخلاف انتظاری که اصلاح‌طلبان از آن داشتند، هموارۀ آماده سرنگون شدن است نه سر به‌راه شدن!

بيان چنين سخنی بدين‌معنا نيست که می‌خواهم از اين پس شعار سرنگونی را طرح کنم. نه! به‌هيچ‌وجه. سرنگونی، جوهره تفکر دولت‌مردان ما را شکل می‌دهد و درک‌شان ار فعاليت و تلاش مخالفان برای به‌بود شرايط کنونی، در همين سطح است! افرادی که شب و روز در جهت نابودی مخالفان خود نقشه می‌کشند و برنامه‌ريزی می‌کنند؛ بديهی است که خواسته و ناخواسته در درون خويش، در انتظار لحظه‌های سرنگونی روزشماری می‌کنند و در چنين فضايی بسر می‌برند. مسئله کليدی اين است که تداوم و طولانی شدن انتظارهای واهی، موجب تشديد بيماری روانی و التهاب بيش از اندازه فرد يا افراد منتظر می‌گردد، و بديهی است چنين التهابی را فقط می‌توانند با برپايی «خاوران»‌ها و ده‌ها گورهای بی‌نام و نشان ديگری، آرام و درمان کنند.

چهارشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۹۰

«ميدان» و اعتراض‌های ميدانی

گوشی تلفن رو که برداشتم امان نداد و گفت: "شنيده‌ام بعضی از جامعه‌شناسان اروپايی شرايط کنونی را تا حدودی مشابه وضعيت سال‌های پيش و پس 1968 می‌گيرند و معتقدند در يکی‌_‌دو سال آينده، جهان شاهد راه افتادن امواج بزرگی از اعتراض‌های «‌ميدانی» _‌بعنوان تنها شيوه مؤثر و جواب‌دهنده‌_ خواهند شد".
گفتم: [با خنده] حالا می‌خواهی ثابت کنی که چنين شباهتی از بنيان غلط است؟
گفت: "نه! به هيچ‌وجه. اتفاقاً برعکس، من اين نظريه رو از اين جهت که نشانه‌هايی از آن را در اينجا و آنجای جهان می‌بينم، قبول دارم اما از جهتی ديگر، با مشکل مهمی روبه‌رو شده‌ام و درگير هستم".
گفتم: چه مشکلی؟
گفت: "نمی‌دانم واقعاً چه سرّی است که ميدان «الثوره» کشور تونس جواب داد، ميدان التحرير قاهره جواب داد، حتا ميدان «يورو»ی آتن و ميدان «پوئترا دل‌ سُل» مادريد يه جورهايی دارند جواب می‌دهند، همه هم قبول دارند که موجی بنام زلزله «ميدانی» راه افتاده و دنيا را دارد تکان می‌دهد ولی، «ميدان»‌های تهران جواب نمی‌دهند؟ دو سال آزگار ميدان‌های هفت تير، انقلاب، آزادی و حتا امام حسين را زير پا گذاشتيم و امتحان کرديم، ديدی که جواب ندادند! چرا؟".
گفتم: من اگر جای تو بودم به اعضای «شورای هماهنگی راه سبز اميد» که هم صاحب نظر هستند و هم اهل عمل مراجعه می‌کردم. گويا آن‌ها نيز درگير با چنين مشکلی بودند و خوشبختانه، زود هم فهميدند که «ميدان»‌های ما گرفتار يک سری نقص‌های اساسی هستند و به همين دليل در آخرين بيانيه خود، پياده‌رو را بر ميدان ترجيح دادند.
گفت: هر وقت مشکل سياسی داشته باشم به روی چشم، به آنها مراجعه خواهم کرد. اما مشکل فعلی من ميدان است نه ميدان‌داری.
گفتم: وقتی می‌گويند "از اين ستون به آن ستون فرجی است"، اين احتمال نيز وجود دارد که وارونه آن هم امکان‌پذير باشد يعنی: "از اين ميدان به آن ميدان هرجی است". چون که از قديم انتخاب و محاسبه «ميدان»‌ها در هر حرکتی، هميشه يکی از بحث‌های جدی بود و هست.
ولی خارج از اين حرف‌ها، خوب می‌دانی که توی هر کلان شهری دست‌کم، شش _ هفت تا ميدانِ بزرگ وجود دارند، همه‌ی ميدان‌ها که جواب نمی‌دهند، می‌دهند؟ اما اگر قرار است فقط يک ميدان در هر کشوری جواب بدهد، سهم ما همان ميدان «ژاله» بود که در سال 1978 [۱۳۵۷ شمسی] جواب داد و برای هفت پُشتِ مان هم کافی است.
گفت: خواهش می‌کنم گذشته رو فراموش کن! داستان ميدان ژاله، درست يا غلط، داستان قرن بيستم بود و به تاريخ پيوست. البته ممنونم از اين يادآوری! اما اگر قرار باشه شماره حسابی با همين نام و عنوان باز بکنی، قضيه رو بيش از اين پيچيده‌تر خواهی کرد.
گفتم: چرا پيچيده؟
گفت: وقتی ما در يک دوره‌ای پيش‌گام بوديم و «ميدان‌دار»، قانوناً بايد حالا در صدر و متن خبرهای جهانی قرار می‌گرفتيم که در ارتباط با تحولات خاورميانه می‌نويسند؛ نه در حاشيه‌ی خبرها.
گفتم: کجای اين موضوع پيچيده است؟ تو اگر در اين مبادله «ميدان» را تقريباً ثابت فرض کنی و بعد، يکی‌_‌دو درجه «ميدان‌دار» را جا به جا کنی، پاسخ درست را خواهی گرفت. آن وقت خيلی آسان می‌شود فهميد علت واقعی جواب نگرفتن‌ها ناشی از نقصی است که در «متن» وجود دارد.
گفت: من اينطوری نگاه نمی‌کنم، چون اين پيشنهاد دو تا اشکال اساسی دارد که هم تغيير ترکيب سنی، و هم مبارزات دو سال گذشته را ناديده می‌گيرد.
گفتم: ببين! وقتی می‌گويی ما الان در حاشيه قرار گرفته‌ايم، در واقع پذيرفته‌ای که اين نحوه «قرار گرفتن»ها در دنيای سياست، تعريف و معنی خاصی دارد. در هر نقطه‌ای از جهان وقتی موضوعی به نام «حاشيه» وارد بحث‌ها می‌شود و در بورس توجه عمومی قرار می‌گيرد، معنايش آن است که آن جامعه دست‌کم درگير با دو نقص «متنی» يا «فنی» است.
گفت: نقص فنی ديگر چه صيغه‌ای است؟
گفتم: [با خنده] فرض کن اشکال بر سر بسترها و جنس‌های ميدان‌هاست که مال ما جواب نمی‌دهد.
گفت: مثلاً؟
گفتم: [با خنده] شايد ميدان‌های ما «چاله» و «چوله» زياد داشته باشند که در کشورهای ديگر از اين خبرها نيست.
گفت: عجــــب!؟ برای من مهم نيست که جدی می‌گويی يا شوخی. اما با عرض پوزش مجبورم اضافه کنم کسی که خيابان‌های شيک و ميک تهران را با آن اسفالت‌های تر و تميزش هنوز هم چاله و چوله می‌بيند؛ به ندرت ممکن است واقعيت‌های امروز ايران را دقيق ببيند.
گفتم: قربون آدم چيز فهم! همين که پذيرفتی نگاه چاله‌_‌چوله‌ای هم می‌توانند وجود داشته باشند، خيلی ممنونم و برای من کافی است. اما يه سئوال، شيک و ميک ظاهری چه ربطی به جنس و جوهر دارند؟ طبق فرمول تو اگر روزی فردی مثل مصباح يزدی، ريش خودش را از ته بتراشد، کت و شلوار بپوشد و کراوات ببندد، فکر می‌کنی چاله و چوله‌های مغز او ترميم پيدا خواهند کرد؟
گفت: واااااای تو هم منو کشتی با اين گريززدن‌هات! من دارم از «ميدان» انقلاب صحبت می‌کنم نه از حوزه علميه قم. صحبت بر سر مکانی است که هم در دوره سخت افزاری اعتبار و تاريخ داشت و هم در شرايط کنونی همه‌ی آن مختصاتی را که در باره يک ميدان نرم افزاری تعريف می‌کنند، داراست. وقتی چنين «ميدانی» با چنين خصوصياتی نمی‌تواند بستر واقعی يک حرکت نرم افزاری باشد، چگونه می‌توان انتظار داشت که مثلاً ميدان امام حسين، موقعيت به‌تری را داراست و جواب دهنده؟
گفتم: آهان... الان فهميدم. تو معتقدی که هر زمان تطابقی ميان ميدان‌دار و ميدان وجود داشته باشند، جواب حتمی است؟ در اينجا نقش، واکنش و تأثيرگذاری سيستمی که اين تطابق بايد در درون آن انجام بگيرند را چگونه محاسبه می‌کنی؟ بگذار روراست‌تر بگويم: من يکی هنوز نمی‌دانم يک حرکت نرم افزاری را که مبتنی بر ارزش‌های فرهنگی‌_‌حقوقی است و متکی بر جوامع مدنی؛ چگونه می‌شود در درون نظامی که به معنای واقعی ضد ارزش، ضد اخلاق و ضد انسان است سازمان داد؟ روی همين اصل توصيه می‌کنم دنبال آدم‌هايی بگرد که هم درک به‌تری از مفهوم تطابق و همسويی دارند، و هم تعريف ملايم و دلنشين‌تری از ماهيت نظام.
گفت: مثلاً؟
گفتم: يک نمونه‌اش همين آقای امير ارجمند سخن‌گوی شورای هماهنگی راه سبز اميد، که بی هيچ اشاره‌ای به ماهيت نظام، معتقدند: «اختلاف ما با آن‌ها [صاحبان قدرت] اين است که روش حکومت چگونه بايد باشد».
گفت: اينطوری که من می‌فهمم تو بيش‌تر با «ميدان‌دار» مشکل داری نه «ميدان»؟
گفتم: من با اين نوع فرمول‌بندی‌ها مشکل دارم عموجان! اين فرمول در ارزيابی‌های خود دست‌کم، دو عنصر بسيار مهم را ناديده می‌گيرد: نُخست، نظام جنايت‌کار را برابر با نظام خشن می‌گيرد. نظام‌های خشن از آنجايی که در مناسبات بين‌المللی پای‌بند به حداقلی از ارزش‌ها هستند، در لحظه‌های مهم تاريخی که توازن قوا در درون جامعه تغيير می‌کنند، تن به تغييرات نرم افزاری خواهند داد؛ نمونه‌اش کشورهای مصر و تونس. برعکس، نظام‌های جنايت‌کار تنها در برابر قدرت‌های برتر [و عمدتاً نيروی خارجی] تسليم خواهند شد.
گفت: صبرکن! صبرکن! من درست متوجه نشدم. کدام نظام خشنی را در جهان می‌شناسی که دستش به خون ملت‌اش آغشته نباشد؟ يعنی می‌خواهی بگويی که آن کشت و کشتارها را نبايد در رديف جنايت قرار داد؟
گفتم: ببين، از منظر حقوقی مسئولين هر دو نظام خشن و جنايت‌کار، جنايت‌کار خوانده می‌شوند. ولی از نظر سياسی ميان اين دو نظام، تفاوتی است. مثلاً، من در عمرم دست‌کم شاهد وقوع شصت‌_‌هفتاد تا کودتا در جهان بودم. بعد از هر کودتايی، جويی از خون به راه افتاد. با اين وجود، از ميان آن‌ها تنها چند کشور کودتايی مانند اندونزی، شيلی و غيره بودند که به نظام‌های جنايت‌کار مفتخر گرديدند. اين نام‌گذاری و تفکيک از منظر سياسی بدين معناست که حکومت‌های جنايت‌کار تنها به کشتارهای بعد از کودتا يا انقلاب که متأثر از يک‌سری عقده‌ها و کينه‌ورزی‌ها است، رضايت نمی‌دهند بل‌که، فراتر از آن کشتار و بطور سستماتيک و برنامه‌ريزی شده، يک نسل فعال، مؤثر و رقيب را از صحنه زندگی محو می‌کنند. اگر دوباره و بدون هيچ پيش قضاوتی کارنامه سياسی آقای خمينی را ورق بزنی، متوجه خواهی شد که او يک نسل کاملاً فعال جامعه را در سه مرحله، از صحنه سياسی ايران محو کرد: گروهی را در جنگ کُشت، برای بخشی فرمان قتل عام صادر کرد و مآبقی را فراری داد.
اما در مقابل چنين نظام جنايت‌کاری، ما با جامعه‌ای اشباع شده از خون روبه‌رو هستيم. همين‌جا مجبورم به عنصر دوم اشاره کنم که از درون چنين جامعه‌ای نسلی بيرون خواهد آمد که بمفهوم واقعی ضد خشونت است. نسل فعال کنونی ايران که در مجموع بين بيست تا سی سال سن دارند و اتفاقاً، اکثريت نيروهای درون متنی را تشکيل می‌دهند، با تمام وجودشان بی‌زار از خشونت و اعمال خشونت‌آميز هستند. هم مديران و برنامه‌ريزان امنيتی و سياسی نظام، و هم اپوزيسيون قدرت‌طلب درون نظام، اين نيرو را لحظه به لحظه زير نظر دارند و محک می‌زنند، و به همين دليل در تقابل با اعتراض مدنی آن‌ها که خارج از انتظار بود، يکی با خشونت وصف‌ناپذيری وارد ميدان می‌گردد تا فضای رُعب و وحشت را حاکم سازد و ديگری، پرچم سفيد عفو را بالا می‌برد تا افکار را منحرف سازد.
گفت: با اين حساب، 22 خرداد امسال هم جواب نخواهد داد.
گفتم: من تنها يک چيز را می‌دانم که در سال‌های قبل از انقلاب، نسل ما هرگز در اين جهت انرژی صرف نمی‌کرد که فلان يا بهمان حرکت جواب خواهد داد يا نه؟ در پس همه تلاش‌های‌شان تنها يک واقعيت وجود داشت که: "ما بايد جواب بگيريم!". خوب هم می‌دانی که فرجام چنين اراده قوی و مصممی چيزی جز انقلاب نبود. البته غرضم از اين اشاره يادآوری يک نکته کليدی و فنی است که نسل پيشين، تجربه‌ها و درس‌های ارزش‌مندی را پيش روی نسل امروز گذاشت از جمله: "بدون اراده قوی و مصمم، نبايد قدم به خيابان‌ها گذاشت!".
گفت: منظورت اين است که در برابر خشونت، به خشونت متوسل گردند؟
گفتم: اراده قوی و مصمم چه ارتباطی با واکنش‌های خشونت‌آميز دارد؟ يکی از دلايلی که سبب شد تا نام مهاتما گاندی و انقلاب ملی هند در صدر مبارزات ضد خشونت‌آميز قرار بگيرد، برگرفته از همين اراده قوی و مصممی است که ياران گاندی در تقابل با ارتش انگلستان از خود بروز داده بودند. برعکس، در ايران هنوز ما با اراده مصمم و فراگيری که خواهان تغيير بنيادی باشند، روبه‌رو نيستيم. هنوز گروهی از مردم جامعه ماهيت جنايت‌کارانه نظام ولايی را، بمعنای "زوال اخلاقی نظام" می‌فهمند؛ و پاره شدن عکس خمينی را، گناه کبيره و توهين به مقدسات اسلامی تفسير می‌کنند و ده‌ها نمونه ديگر که به سهم خود نشان می‌دهند که هنوز آن اراده مصمم و يک‌پارچه‌ای که خواهان تغييرات اساسی در کشور باشند، فعلاً و در شرايط کنونی شکل نگرفته‌اند. هر وقت چنين اراده‌ای شکل گرفت، تو نيز پاسخ سئوالت را خواهی گرفت که کدام يک از «ميدان»‌ها، [با خنده] جواب خواهند داد!

یکشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۹

بازگشت «سين» به سفره هفت سين


سنت‌های زیبا را بايد حفظ کرد! اما اگر حفظ سنت‌ها منطبق بر نيازهای زمانه نباشد، آن‌چه را که باقی می‌ماند، شکلی است بی‌محتوا.
هفت‌سين، يکی از نماد‌ها و نشانه‌های زيبای ايرانی است. اگر می‌بينيم چنين سنتی تا روزگار ما متداول و پا برجا ماند، بجرأت می‌توان گفت به دليل فلسفه وجودی آن بود. فکر سبزی که خواهان باروری زمين و آبادانی سرزمين پدری‌ست!
نياکان ما، در نخستين لحظات سال نو، در کنار سفره هفت‌سين می‌نشستند و پیمان می‌بستند که در آبادانی و باروری سرزمين پدری، نقش و سهمی جدی داشته باشند.

از گذشته‌های دور بی‌اطلاع‌ايم. ولی در دوران هخامنشيان، چنين سنتی را «هفت چين» يا «هفت چيدنی» می‌گفتند که در نخستين روز نوروز، هفت ظرف از هفت نوع غذا را بر سر سفره می‌گذاشتند. بعدها و در زمان ساسانيان که پس از يک گسست تاريخی به قدرت رسيده بودند، «هفت شين»، رسم متداول مردم ايران شد. شمع، شراب، شيرينى، شهد (عسل)، شمشاد، شربت و شقايق يا شاخه نبات، اجزاى تشكيل‌دهنده سفره «هفت شين» بودند.

آن تغيير به‌ظاهر ساده از «چين» به «شين»، مفهوم نوينی را هم متناسب با عصر خود همراه داشت. درست است که شمشاد به نشانه سرسبزی و جاودانگی سرزمين پدری بر سر سفره هفت شين قرار داشت اما، اعتقاد ايرانيان براين بود که با روی کار آمدن ساسانيان، نوری (شمع) تازه بر زندگی تابيدن گرفت و خونی (شراب) تازه در رگ‌های ما جاری گرديد. و شادمان از اين تغيير، شهد (عسل) و شربت می‌نوشيدند.

پس از تهاجم اعراب، هفت شين، مبدل به «هفت سين» شد. اين تغيير شکل ساده با گذاشتن سرکه، سيب، سمنو، سماق، سير، سنجد و سبزه برسر سفره؛ به تناسب شرايط و دشواری‌هايی که ايرانيان در آن عصر داشتند، مفاهيم و معانی تازه‌تری را می‌رسانيد. در ظاهر می‌گويند از آن‌جايی‌که اسلام مخالف شراب بود [که بود]، سرکه را جانشين آن ساختند. اگرچه سرکه همزاد شراب است ولی، برخلاف مفهوم مهر و محبتی که شراب تداعی می‌کند، معنی سرکه، تندی و انتقام است. يا حضور سنجد، که علامت دل‌باختگی به عصر پيشين بود و سير، يعنی تحريک و تشويق ديگران به مبارزه عليه نيروهای مهاجم و اشغال‌گر. اين تغيير تا بدان حد مهم بودند که نياکان ما هرسال، عهد می‌بستند تا بازگشت عصر طلايی آرزوهايی که در دل دارند، از نوشيدن شهد و شربت در آغاز نوروز، خودداری کنند.

اين نوشتم که بگويم بعد از انقلاب، مسئولين امور بجای توجه به فلسفه وجودی سنت هفت‌سين و تقويت فکری که خواهان سرسبزی و باروری و آبادانی سرزمين پدری هست گردند، با تمام توان‌شان عليه آن برخاستند. ملت نيز، به تناسب وسع اجتماعی و فرهنگی خويش، دو دستی، در جهت حفظ آن کوشيدند. در اين جنگ، هر دو گروه، محتوا را رها ساختند و بيش‌تر به شکل چسبيدند.

سه‌ دهه جنگ بی‌محتوا سبب شد تا شکل سنت در ظاهر حفظ گردد اما، ملت سنتی ما در فرجام چنين نبردی، خواسته و ناخواسته، به «هفت جيم» تقسيم شده بود:
1_ جهادی (طيف‌های مختلف بنيادگرايان اعم از سپاه تا بازاريان)،
2_ جاثليق (طيف‌های مختلف روحانيان مخالف و معتقد به ولايت)،
3_ جاانداز (بخشی از نيروهای اصلاح‌طلب درون نظام)،
4_ جابلوس (بخش‌های مختلف اداری و ارتشی)،
5_ جاحد (گروه‌های مختلفی از اساتيد دانشگاه، دانشجويان، هنرمندان، نويسندگان، روزنامه‌نگاران و دبيران)،
6_ جارچی (گروه‌های اپوزيسيون باصطلاح درون نظام)،
7_ جوادی (آن بخش از مردمی که معروفند به خلق‌الله).

به‌رغم آنچه که گفته شد، در دو سال گذشته با شکل‌گيری و گسترش جنبش سبز، نسيم تازه‌ای در فضای فرهنگی ايران زمين پيچيد و بوی خوش و دلنشينی به مشام می‌رسند:
آيا واژه «سين»
با محتوای پيشين
که معنايش باروری و سر سبزی‌ست
در سرزمين پدری،
دگرباره باز خواهند گشت
برسفره‌های هفت‌سين؟

شنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۹

بهار دلنشين آمد!


ميان بقچه زمين
هميشه يک صدای خوب
يک طلوع تازه هست
که دست لخت هر درخت
و چشم‌های هر پرنده مهاجری در انتظار اوست
و ديدنش
اگرچه بارها و بارها 
ولی درست مثل خنده‌ای دوباره تازه است
و راه او، 
در امتداد راه سبز جويبار
درون قلب دانه‌ای به زير خاک 
کنار من، کنار تو

و نام او 
بهار...



__________________________________

پنجشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۹

خواص بی خاصيت نظام ولايت



در يکی‌_دو ‌روز گذشته که هاشمی رفسنجانی محترمانه پا پس کشيد و کرسی رياست مجلس خبرگان را به مهدوی کنی سپُرد، بار ديگر موضوع و نقش نيروهای خواص درون نظام ولايی در شرايط حساس کنونی، در بورس توجه پاره‌ای از محافل مختلف داخل کشور [و اکثراً مدافع اصلاحات] قرار گرفت. گويا گروهی بر اين باورند که حمايت نيروهای خواص از رفسنجانی، کفه توازن قوا را به نفع جنبش سبز سنگين‌تر خواهد کرد؟!
ظاهراً توجه به نيروهای خواص درون نظام، بيش‌تر متأثر از تحولات کشورهای مصر و تونس هستند. اما اين رويکرد يک اصل بنيانی و عمومی را ناديده می‌گيرد که واکنش نيروهای خواص درون نظام‌های مصر و تونس، ناشی و متأثر از مخالفت و مقاومت يکپارچه مردم آن ديار بودند. وانگهی، نيم نگاه رفسنجانی به جنبش سبز در بيست‌و‌يک ماه گذشته، همواره از جنس تاکتيک‌های موج سواری در بازی قدرت بود. حنايی که بعد از گذشت 32 سال، در چشم همه‌ی طيف‌ها و گروه‌های درون نظام بی‌رنگ جلوه می‌کند. با اين وجود، اگر بحث رابطه‌ها و حمايت‌های درون محافل را کمی جدی بگيريم، تشخيص جنس رابطه‌ای که ميان گروهی از تکنوکرات‌ها با هاشمی رفسنجانی _بخصوص در دوره‌ای که او قدر قدرت بود‌_ وجود داشت، بسيار آسان فهم‌تر از تشخيص ارتباط او با نيروهای خواص درون نظام است.
اگر منظور محافل از اين اشاره همان تکنوکرات‌های وفادار به رفسنجانی بودند که در شرايط کنونی نمکدان شکستند و بی‌تفاوت از کنارش گذشتند، بحثی نيست. کارنامه رفسنجانی و ياران تکنوکراتش بخوبی نشان می‌دهند که فراتر از اين سطح نمی‌شود و نبايد هم رفت. برعکس، اگر مدعی شوند که غرض، توجه خيرخواهانه به امنيت و منافع ملی کشور است، آن وقت، پاسخ به يک پرسش برای همه الزامی است که به چه دليل وقتی "گزارش هيأت ويژه رسيدگی به غائله 25 بهمن" در روز چهارشنبه (11 اسفند ماه) توسط نکونام در صحن علنی مجلس شورای اسلامی خوانده شد؛ چنين دغدغه‌ای متظاهر نگرديد؟ واقعاً نيروهای خواص درون نظام چه کسانی هستند؟ اتفاقاً آن گزارش از اين جهت حائز اهميت است که از درون آن، تنها می‌توانيم واقعيت تلخ زير را بيرون بکشيم: هرگونه تلاش و جُست‌وجويی در جهت يافتن انسانی عاقل، آينده‌نگر و شجاع در درون دستگاه ولايت، تلاشی است بی‌هوده و عبث!
اگر در درون چنين دستگاهی چهار نفر _‌فقط چهار نفر، نه بيش‌تر‌_ آدم منطقی، دورانديش و دل‌سوز نظام ولايی [دقت کنيد نمی‌گويم دل‌سوز به منافع ملی] حضور داشتند، به هر آب و آتشی می‌زدند تا مانع پخش علنی چنين گزارش بی محتوا و مسحره‌ای گردند. زيرا گزارشی [بخوانيد بيانيه سياسی] که حکايت از قيام قوه مقننه عليه قانون دارد، به سهم خود آن ته مانده اعتبار سياسی و حقوقی نظام ولايی را در مجامع بين‌المللی برباد می‌دهد. و ناگفته نماند کليه‌ی نظام‌هايی که فاقد ‌هرگونه جايگاه و اعتبار حقوقی و سياسی در مجامع بين‌المللی بودند [و يا هستند]، در جهت حفظ خود، فقط می‌توانستند [و می‌توانند] چوب حراج بر سر ثروت‌های ملی‌شان بزنند.
بديهی‌ست که در درون هر نظامی حتا فاشيست‌ترين و فاسدترين نظام‌های سياسی از جمله در نظام ولايی ايران، همواره گروهی از انسان‌های باصطلاح منطقی و دورانديش حضور داشتند و هنوز هم دارند. اما پرسش کليدی اين است که چرا آن حضور در کليت خويش قادر نيست در جهت حفظ منافع ملی و دفاع از حقوق مردم سمت‌گيری تأثيرگذار و مثبتی داشته باشد؟ هم تجارب تاريخی کشورهای مختلف از جمله در آلمان دورۀ فاشيستی، و هم تجربه‌های شخصی تک تک ايرانيان در سی دو سال گذشته گواهی می‌دهند که اين عناصر در خوش‌بينانه‌ترين تحليل، در مجموع عمل‌کردی برابر با صفر داشتند. عمل‌کرد صفر نيز در درون نظام ولايی تنها يک معنا را می‌رساند که چگونه عناصر باصطلاح خردگرا و آينده‌نگر، سهم مهمی در جهت تقويت نيروهای افراطی و انديشه‌های واپس‌گرا داشتند. در واقع اگر بخواهيم دليل چنين پديده‌ای را دست‌کم از منظر فرهنگی توضيح دهيم، عمل‌کرد صفر، بار فرهنگی و علت مشخصی دارد: مادامی که عقلانيت با شجاعت و مقاومت گره نخورند، و يا دقيق‌تر بر هم منطبق نگردند، منطق‌گرايی افراد درون نظام ولايی، به توجيه‌گرايی صرف و بی معنا تقليل می‌يابد.
اما توجيه‌گری نيز در درون نظام‌های بسته و تماميت‌خواه، همواره تابع يک‌سری خط قرمزها و قانون‌های نانوشته آن هستند. اين محدويت‌ها راه هرگونه فرار و مانوری را از گروه‌های باصطلاح عقلای درون نظام سلب می‌کنند. نيروهای خواص چه بخواهند و چه نخواهند در جهتی سوق داده می‌شوند که ديگر ماهيت و خاصيت متفاوت آنها از نيروهای عوامی مانند جنتی و احمد خاتمی، قابل تشخيص نيستند. به عنوان مثال، "گزارش هيأت ويژه رسيدگی به غائله 25 بهمن" يکی از همان قانون‌های نانوشته شده نظام‌های تماميت‌خواه است. ببينيد چگونه همه‌ی تلاش گزارش‌گران در جهت مشخصی است تا اعتراض عمومی 25 بهمن را پديده‌ای استثنايی و بدون پيشينه معرفی کنند. مخاطبان اصلی گزارش‌گران چه کسانی هستند؟ نيروهای خواص درون نظام يا عموم مردم؟ واقعيت را اگر بخواهيد بدانيد، نمايندگان مجلس به رغم تمام نمايش‌های مسخره‌ای که تاکنون نشان داده‌اند، دست‌کم يک نکته را خوب می‌فهمند، ملتی که در جوّ کاملاً نظامی و زير رگبار گلوله‌ها به خيابان می‌ريزند تا صدای اعتراض‌شان را به گوش جهانيان برسانند، با شنيدن چنين گزارشی، صد در صد به ريش نمايندگان و ديگر مسئولان نظام خواهند خنديد. در نتيجه مخاطبان اصلی اين گزارش همان گروه باصطلاح نيروهای خواص درون دستگاه ولايت هستند! آنان مجبورند از اين پس دانسته و آشکارا تن به خفت دهند، سه خطای مهم حقوقی ولی فقيه را در فردا انتخابات رياست جمهوری که معنايی جز خيانت به حقوق ملت نداشت، ناديده بگيرند تا پرونده انتخابات برای هميشه خاتمه يافته تلقی گردد.
البته محفل‌های مختلف داخل کشور آزادند به تناسب گرايش‌ها و تمايل‌های‌شان، راهکارها و راه‌حل‌های مختلفی را دنبال کنند. کسی مخالفتی ندارد که چرا روز روشن با چراغ بدنبال کشف نيروهای خواص درون نظام ولايی هستند. منظور نوشته حاضر هم نه مخالفت، بل‌که طرح يک پرسش دوستانه است که چرا بخشی از آن انرژی را در جهت کشف دوباره ميرحسين موسوی صرف نمی‌کنيد؟ اين کشف دو باره به اين دليل الزامی است که مقاومت‌های ميرحسين موسوی در برابر تمايلات تماميت‌خواهانه ولی فقيه، آشوبی در اذهان نيروهای باصطلاح خواص درون نظام بر پا کرد. آنان نه تنها فاقد حداقل شجاعت‌اند، بل‌که توجيه‌گری آنها در شرايط کنونی عملی است جانبه‌دارانه و سد راه تحول. آيا می‌توان از شخصيت‌هايی که مخالف تغيير و تحول هستند انتظار معجزه داشت؟


__________________________________

پنجشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۹

چرا انقلاب زنجيره‌ای؟

دقايقی بعد از استعفای حُسنی مبارک، ما شاهد نوعی همگرايی در ترويج تز انقلاب‌های زنجيره‌ای در رسانه‌های جهانی هستيم. اغلب آن‌ها _‌يا دست کم رسانه‌های معروف و تا حدودی مرجع‌_ خبر استعفاء را با زيرپا نهادن اصول اوليه روزنامه‌نگاری، جانب‌دارانه و زير عنوان "بعد از مبارک نوبت چه کسی است؟" پخش کرده بودند. متن گزارش‌ها نيز بقدری روشن بود که بينندگان، شنوندگان و يا خوانندگان گزارش به آسانی می‌توانستند جهت پرسش را که ديگر دولت‌های عربی را نشانه گرفته بود، تشخيص دهند.
ناگفته نماند که در پس اين هم‌گرايی واقعيتی نهفته است که نمی‌توانيم انکارش کنيم. پايه‌های سياسی و بنيان‌های حقوقی قريب به اتفاق دولت‌های منطقه با هر نوع فرم و ساختاری که می‌شناسيم، در مجموع منطبق بر نيازهای زمانه نيستند. حتا آراسته‌ترين آن‌ها که در ظاهر بعنوان دولت‌های مُدرن معرفی می‌گردند، متناسب با فراز و فرود بحران‌ها، در عمل نشان داده‌اند که سد راه تحول و پيشرفت هستند. اما به‌رغم وجود چنين واقعيتی، اگر می‌خواهيم از منظر تحول‌خواهانه به اوضاع و احوال منطقه بنگريم، ناچاريم همه‌ی توجه‌مان را در نخستين نگاه معطوف به جايگاه واقعی ملت نمائيم. چرا که تأکيد و زوم کردن يک جانبه روی دولت‌ها، دست کم اين معنا را می‌رساند که ما نسبت به نقش مضمونی و سطح رُشد ملت‌ها، و همين‌طور نسبت به رابطه کيفی‌ای که ميان دولت‌ـ‌ملت‌ها وجود دارند، بی‌تفاوتيم.
اتفاقاً جنبش‌های اعتراضی تونس و مصر درس ارزشمندی به جهانيان داده‌اند که برخلاف نظرياتی که تا کنون پان عربيست‌ها و پان اسلاميست‌ها تبليغ می‌کردند، جهان عربی‌ـ‌اسلامی، جهان يک‌پارچه‌ای نيستند. بُعدهای مختلف چنين تفاوتی را می‌توانيم در خاستگاه اجتماعی تظاهرکنندگان، در نوع و مضمون تقاضاهايی که طرح شده‌اند، در شيوه برخورد و فرهنگی که به نمايش نهاده‌اند مشاهده کنيم. شعار "انقلاب‌های زنجيره‌ای در کشورهای عربی"، نه تنها مؤلفه‌های بالا را ناديده می‌گيرد، بل‌که خواسته و ناخواسته، مدافع همان فرهنگ عشيره‌ای می‌گردد که مقوله عربيت و امت واحده را برجسته می‌نمايند.

اجازه می‌خواهم به جای طرح مباحث نظری‌ـ‌تحليلی، از در ِ ديگری وارد گردم. عکس مقابل، نخستين حرکت اعتراضی جوانان تونسی را که بدنبال خودسوزی محمد بوعزيزی در دسامبر گذشته شکل گرفته بود، نشان می‌دهد. پرسش کليدی اين است که آيا [مثلاً] جوانان اردنی هم می‌توانند نظير چنين اعتراضی را در کشور خود سازمان دهند؟ اعتراضی که زنان جوان اردنی نيز بتوانند مانند زنان جوان تونسی، نقش مهمی در سازماندهی و تعيين شعارها داشته باشند؟ به لحاظ حقوقی پاسخ به اين پرسش حائز اهميت اساسی است. جامعه‌ای که بنا به هر دليلی حاضر نيست برابری حقوقی را پذيرا گردد، بديهی‌ست که دفاع از حقوق فردی و آزادی بيان را نيز برنمی‌تابد.
در قلب شهر امان [پايتخت اردن] زندان زنانی وجودی دارد که در جهان بی‌نظير است. تمام زندانيان اين زندان که در مجموع بيش از 700 نفر از دختران و زنان جوان اردنی را در برمی‌گيرد، نام واحدی دارند: زندانيان خودخواسته! همه‌ی آنان بخاطر نجات از مرگ، داوطلبانه و با پای خود وارد اين زندان شده‌اند. هم محتوای پرونده‌شان [تهديد به مرگ] يکی است و هم بخاطر جُرم واحدی زندانی گرديده‌اند. گناه اين دختران و زنان جوان اين بود که نمی‌خواستند تن به ازدواجی بدهند که خانواده، قبيله يا عشيره برای‌شان پيشاپيش تعيين کرده بودند. اوج تراژدی در اين پديده وحشتناک آن است که بخشی از آن خانواده‌هايی که دختران‌شان را به مرگ تهديد کرده‌اند، در ظاهر انسان‌های متجددی هستند، تحصيلات دانشگاهی دارند، شسته و رفته و شيک‌پوش‌اند، و هنگام رفتن به محل کار، کراوات می‌بندند و الخ.

حال مطابق فرمول انقلاب‌های زنجيره‌ای اگر قرار باشد تحت تأثير رُخدادهای دو کشور عربی جامعه اردن نيز به حرکت در آيد، چه نوع واکنشی را بايد انتظار داشته باشيم؟ عکس مقابل، نوع و جنس نخستين اعتراض را بخوبی نشان می‌دهد. يک ‌ماه پيش هزار و پانصد نفر بعد از نماز جمعه در شهر امان دست به راهپيمايی زدند و خواستار برکناری سمير الرفاعی نخست وزير اردن شدند. علت و مضمون چنين خواستی زمانی عريان‌تر می‌گردد که سه هفته بعد از نخستين تظاهرات، رهبران سی و شش قبيله اردنی «ملکه رانيا» را که در جهت ارتقا و تثبيت حقوق اوليه زنان در درون جامعه تلاش می‌کند، بعنوان عنصری محرک به شدت مورد انتقاد [و شايد هم تهديد] قرار می‌دهند.
حال براساس منطق رسانه‌ها که زورچپان می‌خواهند "انقلاب‌باوری" را جانشين فرهنگ "مهدی‌باوری" در منطقه نمايند، اگر در کشور اردن انقلابی شکل بگيرد، کدام گروه بيش‌ترين شانس را در جهت تسخير و تصاحب قدرت خواهند داشت؟ غرض از اين جابه‌جايی ظاهری و بی محتوا چيست و اين انقلاب باصطلاح زنجيره‌ای چه تأثير مثبتی بر روی مردم و تحولات منطقه‌ای خواهند گذاشت؟

__________________________________

چهارشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۹

درس‌های ماندگار 25 بهمن (2)

حرکت اعتراضی مردم در 25 بهمن را اگر بتوانيم با اعتراضات يک‌سال پيش مقايسه و ارزيابی کنيم، متوجه خواهيم شد که اعتراض اخير دارای يک‌سری ويژه‌گی‌های مهم و مختلفی است که پيش از اين قابل مشاهده نبودند. مهم‌ترين اين ويژه‌گی‌ها مبارزه با فرهنگ «دوگانگی» است.

مردمی که در فضای کاملاً پليسی هزار و يک خطر را آگاهانه به جان می‌خرند تا حضور خود را در خيابان‌ها آشکار و اثبات کنند، هرگز نمی‌توانند با خود يگانه و رو راست نباشند. آن رو راستی و يگانگی با خود در روز 25 بهمن، در قدم نخست، خويش را در شکستن تمامی مرزهايی که طی سه دهه گذشته ميان خيابان و خانه، ميان فاش‌گويی و پنهان‌گويی، ميان علنيت و مصلحت‌جويی‌های زبونانه‌ و رياکارانه کشيده شده بودند، عريان ساخت. به زبانی ديگر، در روز 25 بهمن مردم به اين دليل ساده به خيابان‌ها آمدند تا خواست و تمايل واحدی را که پيش از اين حرف و حديث درون چهارديواری‌ها بود، علنی سازند.

آيا اين مرزها در روز 25 بهمن شکسته شدند؟ واکنش‌های بعدی به روشنی نشان می‌دهند که تاکتيک‌ها و شعارهای مردم در روز 25 بهمن از بسياری جهات سنجيده و هوشيارنه بودند. آقای کروبی تمام مسئولين کشوری و لشکری را مورد خطاب قرار می‌دهد که "تا دير نشده است پنبه‌ها را از گوش‌های‌تان خارج کنيد و صدای مردم را بشنويد". او غيرمستقيم پذيرفت که بسياری از مرزها شکسته شدند و ديگر هيچ قدرتی قادر نيست صداهای جان‌دار مردم را خاموش کند.

ميرحسين موسوی برخلاف انتظاری که گروه‌های فشار تحميل می‌کردند تا راه خود را از مردم جدا کند، حرکت مردم را «شکوهمند» و «دستاورد بزرگ ملت و جنبش سبز» ناميد. و مهم‌تر، واکنش هيستريک گروهی از نمايندگان در مجلس، دست‌کم بدين معنی است که حرکت اعتراضی در روز 25 بهمن که به قول ميرحسين موسوی «در مقابل ناباوری بسيار از اقتدارگرايان شکل گرفت»، به سهم خود توانست تا توازن پيشين ميان خشونت و ترس را که بر فضای جامعه ايران حاکم بودند، برهم بزند. همين که نمايندگان سپيد موی درون مجلس تحت تأثير نوستالوژی چماق‌داری ناگهان نمايش مسخره‌ای را راه انداختند، می‌توان حدس زد سياست خشونت‌آميز تا حدودی کارايی خود را از دست داده است.

__________________________________

سه‌شنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۹

درس‌های ماندگار 25 بهمن (1)

واکنش امروز نمايندگان مجلس شورای اسلامی عليه موسوی، فقط يک معنا دارد. آنها می‌خواستند با اين واکنش هیستریک خود به جهانيان نشان دهند که در جمهوری اسلامی، قوه مقننه، يعنی کشک! نمایندگان ملت، یعنی کشک! انتخابات یعنی کشک!

این واکنش هیستریک شايد درس آموزنده‌ای باشد برای آن بخش از مردمی که هنوز هم در توهّم بسر می‌برند. نمایندگان با شعار "ما همه سرباز توییم خامنه‌ای"، بار دیگر ثابت کردند که موکّل واقعی آنها ولی فقيه هست نه ملت ایران!

اگر اهل خودفريبی نباشيم و حرکت امروز نمايندگان مجلس را محصول مشورت و اجماع بدانيم، نه ناشی از يک واکنش لحظه‌ای و خودجوش؛ آن وقت مهم‌ترين واقعيت و نتيجه‌ای که می‌توان از درون اين واکنش بيرون کشيد: مجلس کنونی فاقد عناصری بنام محافظه‌کاران واقع‌بين است! انسان محافظه کار در هر شرايط و وضعيتی قرار بگيرد، هرگز لگد به منافع و امنيت ملی خود نمی زند. در حالی که اين خانم ها و آقايان محافظه کار، با چنين واکنشی آشکارا نشان دادند که حاضرند کل منافع و امنيت ملی ايران را فدای يک نخ موی امام سازند.

__________________________________

شنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۹

مسئوليت‌پذيری

استعفای حُسنی مبارک اگرچه گامی به جلو بود اما شرايط سياسی مصر را پيچيده‌تر خواهد کرد. از همين امروز می‌شود وزن، اعتبار و ابتکار عمل نيروهای مدنی و بالفعل کشور مصر را که خواهان اصلاحات بنيادی هستند، به درستی محک زد. بديهی است که بعد از استعفای مبارک، گروه کثيری از مردم که تنها خواهان استعفای رئيس جمهور بودند، به خانه‌هايشان بر می‌گردند. در چنين شرايطی تکليف نيروهايی که خواهان دمکراسی و حکومتی غيرنظامی در کشور مصر هستند، چيست؟
موضوع تحول و چگونگی انتخاب راه و روش‌های گذار به تحول را نبايد محدود کرد به کشورهای مصر، تونس يا ايران. در هر جامعه‌ای، ميان نيروهايی که خواهان تغيير اساسی هستند با نيروهايی که تمايلات‌شان مبتنی بر تغيير سطحی اوضاع و احوال کنونی‌ست، بايد خط و مرز کشيد. اين مرزکشی در قاموس سياسی فقط يک نام، يک نشان و يک معنا دارد: مسئوليت‌پذيری! اميدوارم نگوئيد 60% مردم مصر بی سواد هستند. آيا در ايران نيز ما با اين سطح از بی‌سوادی روبه‌رو هستيم؟ مسئوليت‌پذيری پيش از اينکه ربطی به آمار و ارقام بی‌سوادی، گرايش‌های مذهبی يا ملی داشته باشند بيش‌تر، ارتباط مستقيم و تنگاتنگی با فرهنگ سياسی مقاومت درون جامعه دارد. موضوعی که ايرانيان قرن‌ها با آن درگيرند و آن‌را در قالب ضرب‌المثلی نغز و شيرين بازتاب داده‌اند: "خواستن، هميشه توانستن [=مسئوليت‌پذيرفتن] است".
ارتش مصر نيز مثل سپاه پاسداران ايران، مالکيت بخش عمده‌ای از سرمايه و شرکت‌های خصوصی را در اختيار دارند. البته با اين تفاوت که حاج سرهنگ‌های ميليارد ايرانی در حيطه فکری، هنوز در سطح همان برادران مستضعفِ حاشيه‌نشين زمان انقلاب باقی مانده‌اند. اکثر آنان در خانه‌های خود استخر شنا دارند اما برادران، هنوز نمی‌توانند تفاوت فرهنگی را که ميان استخر و خزينه وجود دارد از يک‌ديگر تشخيص دهند. همسران و دختران آنان بهترین و گران‌ترين بيکنی را در سفرهای اروپايی که داشتند خريده‌اند ولی، مادامی که حاج سرهنگ‌ها در خانه حضور دارند، ناچارند با شلوار و پيراهن داخل استخر شوند. بديهيست اگرچه مضمون برخورد اين دو گروه نظامی با مخالفان يکی است، اما روش برخورد آن‌ها می‌تواند متفاوت باشد. حسين طنطاوی رئيس شورای عالی نظامی مصر و جانشين واقعی مبارک در لحظه حاضر، در برخورد با احزاب مخالف مصر، کارنامه درخشانی ندارد. هيچ بعيد نيست که واکنش بعدی ارتش در برخورد با مخالفان بسيار خشونت‌آميز باشد. آينده مصر بطور دقيق قابل پيش‌بينی نيست! اما اگر ارتش _‌حتا فرض کنيم يک درصد‌_ در جهت سرکوب مردم به خيابان‌ها يورش آورند؛ يک چيز مسلم است که از آن خيل بی‌شماری که شب گذشته در ميدان تحرير قاهره اجتماع کرده بودند، تنها گروه اندکی در خيابان‌ها باقی خواهند ماند. چنين واقعيتی را جوانان کشور ما يکبار در خرداد ماه 88 و در روزهای پيش و بعد از سخنرانی خامنه‌ای در نماز جمعه تهران تجربه کردند و پشتِ سر گذاشته‌اند.
مسئوليت‌پذيری در چنين فضايی بدين معنا نيست که جوانان مصری در تقابل با ارتشی که به مردم يورش آورد، بی‌گودار به آب بزنند و تا آخرين قطره خون خود در خيابان‌ها حضور داشته باشند. جوانانی که مصمم به تغيير اوضاع کنونی هستند، جوانانی که مسئوليت می‌پذيرند، بخش عمده و مهم نيروهای بالفعل جامعه را تشکيل می‌دهند. چرخه مبارزه بدون وجود و حضور آنان هرگز نخواهد چرخيد، و به همين دليل منطق حکم می‌کند که نه تنها امنيت و سلامت آنان در هر شرايطی تأمين گردد بل‌که افزون بر اين، بايد تلاش کرد تا انرژی آنان بی‌سبب هرز نرود. زيرا هر شکستی ترديد، تفرقه و ريزش نيروها را بدنبال خواهد داشت.
از تاريخ اين درس را آموختيم که نظام‌های ديکتاتوری در برابر صدای تحول‌طلبانه ملت، همواره فرمول و راهکار واحدی را دنبال و پياده می‌کنند: سرکوب نظامی! اما پرسش کليدی اين است که معنای واقعی اين سرکوب نظامی چيست؟ در ساده‌ترين بيان، يورش و سرکوب تنها تلاشی است که نظاميان سعی می‌کنند بدين وسيله نيروهای بالقوه را به خانه‌هايشان بفرستند. در واقع توازنی که ميان خشونت و ترس برقرار می‌گردد، ضامن بقای نظام‌های ديکتاتوری است.
مادامی که چنين فضای روانی و ترس‌انگيزی شکسته نگردد و مردمی که تن‌شان در خانه اما دل‌شان در خيابان است به خيابان‌ها نريزند و آشکارا عليه نظام‌های ديکتاتوری اعتراض نکنند؛ جنبش‌های طالب آزادی و دمکراسی صرف‌نظر از هر نام و نشان و ادعايی که دارند، هرگز نمی‌توانند طعم شيرين پيروزی را بچشند.
چگونه می‌توان جوّ وحشت را خنثا نمود؟ پاسخ دقيق به اين پرسش بخصوص در زمانی که راهپيمايی 25 بهمن را پيش رو داريم، حائز اهميت اساسی است. با انتخاب تاکتيک‌های سنجيده و محاسبه شده. تاکتيک‌هايی که بيش‌ترين بُرد و کم‌ترين هزينه را دارد. تجربه مبارزات جهانی نيز نشان می‌دهند که تاکتيک‌های سنجيده و محاسبه شده، خيلی آسان صاحبان ابزار سرکوب را خلع سلاح خواهد نمود. زيرا خشونت صرف‌نظر از اين که توجيه تئوريک يا توجيه ايدئولوژيک داشته باشند، ابزاری است موقتی و نيروهای نظامی نمی‌توانند به طور دائم از آن بهره‌مند گردند. چرا که خشونت کارکردی دوگانه دارد و تداوم آن موجب ريزش نيروهای نظامی و درگيری‌های درون سازمانی خواهد شد. همان گونه که تاکتيک نظاميان سرکوب، فرسوده و متفرق کردن تظاهرکنندگان است، فعالان و سازمان‌دهندگان راهپيمايی‌ها نيز بايد ابتکار عمل نشان دهند که چگونه می‌شود نيروهای سرکوب‌گر را پراکنده، خسته و فرسوده نمود. مثلاً يکی از اين تاکتيک‌ها می‌تواند سازماندهی راهپيمايی‌های موضعی و کوتاه مدت [حداکثر بمدت 5 دقيقه] باشند.
مسئله کليدی مسئوليت پذيری در لحظه حاضر، رواج دادن فرهنگ سياسی مقاومت در بين مردم است. مردمی که از پشت پنجره خانه‌شان سرکوب بی‌رحمانه فرزندان خود را نظاره می‌کنند. هر اندازه که پای آنان در جهت حمايت فرزندان خود به خيابان‌ها باز گردد، به همان نسبت، معادله و توازنی که ميان ترس و خشونت برقرار هست به‌ هم خواهند ريخت. تداوم چنين مقاومتی، امام ما را نيز واداز خواهد ساخت تا قدرت را واگذارد. آنهايی که فراخوان 25 بهمن را تنظيم و تحرير و تبليغ نموده‌اند، در ارتباط با مؤلفه‌هايی که در بالا توضيح داده‌ام، انديشيده‌اند؟ در پاسخ به اين پرسش‌، تنها می‌توانم به يک اصل عمومی اشاره کنم که: بدون سازماندهی و تاکتيک‌های سنجيده، کشيدن جوانان به خيابان‌ها، نوعی خودکُشی است!

__________________________________

پنجشنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۹

جای خالی بالزاک زمانه در مصر

اين روزها که خبرهای تحولات مصر را با وسواسی عجيب دنبال می‌کنم، بی اراده به ياد نجيب محفوظ و طنزهای تلخ او می‌افتم. نويسنده‌ای که به ‌زعم اهل نظر و نخبگان ادبيات، بالزاک خاورميانه بود. زبان نيش‌داری داشت و تفکر و فرهنگ قومی‌ـ‌عربيت را، در هر شرايطی به چالش می‌طلبيد و به نقد می‌کشيد.
تصويری را که نجيب محفوظ در مدت نيم قرن ـ‌اگرچه در قالب طنزی تلخ‌‌ـ در برابر چشمان به‌ خواب رفته مصريان گرفت، تصويری جز چهره واقعی انسانی و تاريخی مصر نبودند. همه‌ی تاب و بی‌تابی‌هايش نيز در اين مدت، محصول تاب و بی‌تابی‌های تاريخی مصر بود. مصری که روزگاری فرعونی بود، زمانی قبطی و امروز عربی!
اين که می‌گويم جای نجيب محفوظ در تحولات امروز مصر خالی است، بی دليل نيست. او اگر بود، بسياری از پرده‌ها را کنار می‌زد. چرا که در اين روزها، به جای آن که بگويند جوانان مصری در جهت اثبات و تحقق کدام هويتی به پا خاسته‌اند، می‌گويند قاهره قلب تپنده کشور مصر و مهم‌تر، قلب تپنده خاورميانه است. در اين شهر است که آينده مصر و خاورميانه رقم خواهند خورد. اگرچه گويندگان بر روی عناصری از واقعيت‌های موجود انگشت می‌گذارند اما در مجموع، فراموش کرده‌اند که بگويند حاشيه‌نشينان و روستائيانی که به اميد يافتن کار به شهرها هجوم آورده‌اند، بيش از پنجاه درصد شهروندان هيجده ميليونی شهر قاهره را تشکيل می‌دهند. اين نيروی عظيم اگر انرژی‌اش بدون کنترل رها و آزاد گردد، قلب تپنده مصر برای هميشه، از طپش باز خواهد ايستاد. تا همين لحظه آمار چپاول‌ها و کُشته‌های ناشی از هرج و مرج در يک هفته گذشته بخوبی نشان می‌دهند چه خطرهايی آينده مصر را تهديد می‌کنند. مهم‌تر، اين آمارها در مقايسه با انقلاب سی و دو سال پيش ايران که هرج و مرج ناشی از آن از تعداد انگشتان يک دست کمتر بود، اثبات‌گر واقعيت تلخ ديگری نيز هستند که تا چه اندازه اقشار ميانی در شهرهای مختلف مصر، فاقد توانايی و تقابل در برابر تهاجم و سرريز حاشيه نشينان شهری هستند.
از طرف ديگر، رسانه‌های جهانی لحظه به لحظه جمعيت چندصدهزار نفری را در ميدان تحرير گزارش می‌دهند اما چشمان‌شان قادر به شناسايی پان عربيست‌ها، پان اسلامی‌ست‌ها و ديگر پان‌هايی که هنوز تمايلات درونی‌شان را آشکارا بر ريسمان سياست پهن و آويزان نکرده‌اند، و اتفاقاً همه آن‌ها در رديف نخست قرار گرفته‌اند نيستند. انگاری دستی می‌خواهد با بزرگ‌نمايی و مشابه‌سازی دروغين، بسياری از واقعيت‌های کنونی مصر را لاپوشانی کند. اين گروه بنا به سليقه و تمايل خود، گاهی ميدان تحرير را به ميدان تیانآن‌من اعراب تشبيه می‌کند و زمانی، حرکت نه چندان عمومی مصر را با جنبش سبز ايران مقايسه می‌کند.
همه ما آرزومنديم که جنبش‌های دموکراتيک در منطقه شکل بگيرند و گسترش يابند. اما اين آرزوی نيکو زمانی قابل تحقق خواهند بود که زرق و برق‌های به ظاهر مُدرن شهری، مانع و سرپوشی بر روی زندگی و فرهنگ عشيره‌ای مردم منطقه نگردد. ناچاريم واقعيت‌ها را، هر چند تلخ و ناگوار، همان‌گونه که موجودند ببينيم. به همين دليل من براين باورم که آينده چنين ترکيبی [که در بالا توضيح داده‌ام] به هيچ وجه قابل پيش بينی نيست. در خوشبينانه‌ترين تحليل وقتی می‌بينيم اين مجموعه عليه حُسنی مبارک به اجماع می‌رسند، تنها بديلی که می‌توانند ارائه کنند کسی جز البرادعی نيست. البته قصدم پيش قضاوت در مورد آقای البرادعی نيست. او ممکن است در زندگی شخصی، در روابط دوستانه يا در مناسبات کاری انسانی موفق و دوست داشتنی‌ای بوده باشد و حتماً هم هست اما، فراموش نکنيم که آقای البرادعی به رغم تحصيلات حقوقی، در عرصه مناسبات سياسی بيشتر نگرشی مهندسی به قضايا دارد. در حالی که جامعه مصر بنا به موقعيت استراتژيکی که در منطقه خاورميانه دارد، نيازمند آن است که با علوم انسانی مديريت شود. اين تعريف از اين جهت حائز اهميت‌اند که کشورهای منطقه به رغم ظاهری آراسته، فاقد نظم و نسق سياسی مشخصی هستند. جدا از اين، فشار گروه‌های عشيره‌ای که هر کدام‌شان ساز دل‌خواه خويش را می‌نوازند، اهميت حضور يک ذهن تحليل‌گر را در رأس امور به خوبی نشان می‌دهند. در واقع غرض از اين سخن توجه داشتن به آينده است که متأسفانه تا همين لحظه نگاه آقای البرادعی معطوف به جلب آرای عمومی است. البته او آزادست آن‌گونه که می‌خواهد و می‌انديشد اظهار نظر کند، همان‌گونه که پيش از واقع اخير مصر، شاهد مواضع سياسی آقای البرادعی در آژانس انرژی عليه آمريکا بوديم. اما پرسش کليدی اين است که آن مواضع تا چه اندازه‌ای در خدمت و به نفع جنبش دموکراتيک بودند؟ بنيادگرايان منطقه، نخستين و تنها نيرويی بودند که به آقای البرادعی «احسنت» و «مرحبا» گفتند. وانگهی چند هفته بعد، مشخص شد آن سخنرانی مقدمه و پيش زمينه‌ای بود برای اعلام آمادگی نامزدی پُست رياست جمهوری مصر، که قرار است در سپتامبر آينده برگزار گردد. حالا می‌توان تا حدودی محاسبه کرد چرا نخستين گروهی که آقای البرادعی را بعنوان رئيس دولت موقت نامزد می‌کند، اخوان المسلمين است.
اين همه نوشتم تا بگويم وقتی می‌خواهيم در مورد تحولات اخير در کشورهای عربی اظهار نظر کنيم، نخست مجبوريم يک مؤلفه مهم را مدنظر داشته باشيم که: جوانان کشورهای عربی، مستعدترين گروه اجتماعی برای گروه‌های افراطی هستند. سعدالدين ابراهيم در کتاب «اناتومی گروه‌های شبه نظامی اسلامی مصر» می‌نويسد: "عوامل بحرانی متعددی به ايجاد از خودبيگانگی شديد در ميان جوانان مصری کمک می‌کنند از جمله، فقدان هويت و برباد رفتن شرف ملی در رويارويی با اسرائيل و غرب". البته من بر اين باور نيستم و چنين تحليلی در برگيرنده تمام واقعيت‌ها نيست. اين نمونه‌ها و تحليل‌ها زمانی مستند و قابل پذيرش‌اند که با ديگر واقعيت‌هايی که پيش از جنگ اعراب و اسرائيل وجود داشتند مقايسه و بررسی شوند. همين نمونه‌ها و تحليل‌ها است که ياد و خاطره نجيب محفوظ را در اذهان زنده می‌کند و جايگاه او را در وقايع اخير خالی می‌بيند. زمانی که او شروع به نوشتن کتاب «بچه‌های محله» کرد، هنوز هيچ‌کدام از جنگ‌های اعراب و اسرائيل در تاريخ عصر ما ثبت نشده بودند. هنوز نسل ما به‌ درستی شناختی از توان و ويرانگری انواع ايدئولوژی‌ها نداشتند. نه تنها در کشورهای عربی، بل‌که همان زمان در ايران ما، در شهر کوچکی که من در آن‌جا زندگی می‌کردم، هم گوش‌مان و هم چشم‌مان بدنبال حرف و حرکت اهل محله بود. چرا که حرف و منافع محله، مهم‌تر از منافع مردم شهر، استان و منافع ملی‌مان بود.
از اين منظر نجيب خوب می‌دانست که با زبان اهالی يک محله، تمام آن چيزهايی را که ايدئولوژی از آن‌ها پنهان می‌ساخت، در برابر چشمان مردم خود بگيرد و آشکار سازد. می‌خواست ثابت کند که وقتی حرف‌ها و اعتقادهای محلی‌مان رنگ و بوی سياسی می‌گيرند، به آسانی می‌توانند شعلهِ آتش جنگ‌های ويرانگر و خانمان‌سوز را برافروزند! بی‌سبب نيست که او شهامت نشان می‌دهد و در حمايت از انورسادات، آينده را در صلح و هم‌زيستی با کشور اسرائيل توصيف می‌کند.
او مرد صلح و خواهان بازگشت آرامش به خاورميانه بود. اما صدايش در پس ديوارهای شانتاژ پنهان ماند!

__________________________________