در سال ۱۳۰۰ شمسی، وقتی قزاقها به رهبری رضاخان ميرپنج، پدرِ پدربزرگم را به جُرم حمايت از ميرزا کوچک خان در جنگلهای گيلان کُشتند؛ چند روزی میگذشت که پدر بزرگم تازه قدم به آنسوی مرز يک سالگی گذاشته بود.
در آن سالها که هنوز مراکز تحصيلی و آموزشی شکل نايافته بودند و محصور در درون چارديواریها؛ نقش و موقعيت ممتاز «پدر» را که اصلیترين پشتيبان معنوی در زندگی خانوادگی و اجتماعی بود، نمیتوانيم انکار کنيم. کسی که فقط از اين دريچه به قضيه نگاه کند، دستکم میپذيرد که با کشته شدن پدرِ پدربزرگم، زندگی و آينده پدربزرگم بدون پشتوانه گذشت. من از درد و رنجی که پدربزرگم در دورههای کودکی و نوجوانی متحمّل گرديد، هيچ نمیدانم اما مطمئنم که در مقايسه با دوره ما، فضای حاکم بر جامعه آن روزها، فضايی بود نسبتاً اخلاقی. دستکم کسی گريبان پدر بزرگم را نگرفت که چرا در خانوادهای چشم گشودی که دلشان در گروه «جمهوری» است و ساز مخالفت عليه «پادشاهی» مینوازند. به جُرم مخالفت با حکومت پهلوی، کسی او را از تحصيل محروم نساخت و يا بعدها که شاغل بود، مشمول قانون پاکسازی نگرديد.
در سال ۱۳۳۲ شمسی، وقتی لمپنهای شهر رشت به سرکردگی اسماعيل کيجای، پدر بزرگم را به جُرم حمايت از دکتر محمد مصدق که نخستين دولت منتخب و قانونی در کشور بود، از بالای پُل «زرجوب» به پائين پرت کردند و کُشتند؛ پدرم که سومين و کوچکترين فرزند خانواده بود، کمتر از يک سال داشت. مادر بزرگم تعريف میکرد: «که از خانه ما تا پُل زرجوب کمتر از صد متر فاصله بود. لمپنهای شهر بعد از کُشتن پدر بزرگت به خانه ما يورش آوردند، با فحش و لگد من را همراه با سه بچه کوچکم از خانه بيرون فرستادند و آن را با تمامی وسايلش به آتش کشيدند. آتش که کمی شعلهور شد، محمد کُفری، لات معروف آن روز محله صيقلان، ديوانهوار به درون خانه دويد. دقايقی بعد در حالی که گهواره پدرت را در بغل داشت در آستانه در ظاهر گرديد و رو به رفقايش کرد و گفت: "قرار نبود که ما خانه طفل معصوم را هم بسوزانيم"».
اين دو نمونه را آوردم که بگويم وقتی زندگیام را با زندگی پدر و پدربزرگم مقايسه میکنم، لبخندی تلخ بر لبانم مینشيند و با حسرت میگويم چه خوشبخت بودند دو نسل قبل از من! البته خوشبخت از اين جهت، اگر بپذيريم که عيار شدت و ضعف تلخکامیهای سياسی را هميشه و در هر شرايطی، نوع و جنس نظام سياسی تعيين میکند.
وانگهی، تلخی را هر چقدر هم تُند و زهرناک توصيف کنی در انتها، به تلخترين خواهی رسيد. اما در ميان تلخترين ماجراها و خاطرهها نيز، گاهی عناصری يافت میشوند که آرامبخشند، کمی از کولهبار غم میکاهند و نمیگذارند زخمهای درون دل، کُهنه و عفونی گردند. و اتفاقاً مسئلهی اصلی من نيز ناظر بر همين تعريف هست. چه اتفاقی افتاد که تلخی زندگی از دوران کودکی تا جوانیام، تلخترين لحظات زندگی پدر و پدربزرگم را پس میزند و من آنان را در مقايسه با خود خوشبخت میبينم؟
آنان خوشبخت بودند به اين دليل ساده که در ميان مهاجمان و قاتلان، حداقل چشم و دلی هم پيدا میشد که برای لحظهای بخاطر آنها بگريد و بتپد و دستکم، از گهوارهشان محافظت کند. حداقل آغوش گرم مادری وجود داشت تا آنها را در بر بگيرد. حداقل سرنوشت تلخی شبيهی سرنوشت مرا نداشتند که در زندان متولد شدهام. از اين مضحکتر، من يکی از آن ۱۲ کودک خوششانسی هستم که پيش از تولدمان، مُجرم شناخته شديم، و بخاطر همان جُرم (که احتمالاً در دوره جنين اتفاق افتاد) به چند ماه زندان و چهار سال تبعيد از آغوش گرم مادر محکوم شدم.
پدر و پدربزرگم حداقل يکبار برای هميشه محکوم شدند و پذيرفتند که زندگی را بايد بدون وجود پدر پشتِ سر بگذارند. در حالی که محکوميت تبعيد من در تابستان سال 67 و درست در سن سه سالگی مورد تجديدنظر قرار گرفت و حُکم تبعيد دائم را عليه من صادر کردند. يعنی برای تمام عمر محکوم و محروم شدم از داشتن پدر و مادر.
ايرانيان مطابق سنت و فرهنگشان، وقتی میخواهند در باره انسانی اطلاعات و تعريف ارائه دهند، همهی زندگیشان را در درون دو ستون مختلف «داشتن» و «نداشتن» تقسيمبندی میکنند. به پيروی از چنين نگاهی، پدر و پدربزرگم همهی چيزهايی را که در زندگی داشتند، تا لحظه مرگ سرِ جايشان بود. يعنی مأموران امنيتی برای رشوهگرفتن و چاپيدن، آنها را مورد تهديد امنيتی قرار نمیدادند. به بهانههای مختلف، به خانه آنها يورش نمیبُردند. پس، گفتوگو در بارۀ آنها خلاصه میشود به ستون «نداشتن»ها. مهمترين نکتههای اين بخش را نيز در بالا نوشتهام: خاندان پهلوی طی ۳۲ سال دو پدر از آنها گرفت. علت اصلی همه رنجها و تلخکامیها نيز ناشی از همين «گرفتن» است. ولی اين توضيحات بدين معنا نيست که پدر و پدربزرگم ديگر حق و سهمی بر آنچه را که «نداشتن»، نداشته باشند. درست است که پدرانم هرگز پدر نداشتن، اما حق مالکيت قبر، حق اجرای مراسم و حق گلباران قبر را که داشتند. پدر بزرگم هر سال همراه با دوستانش در نقطهای از جنگل صعومهسرا که میگفتند محل دفن چند تن از ياران ميرزا کوچک خان است، گرد میآمدند و مراسم يادمان بجا میآوردند. پدر و عمويم و تعدادی از دوستانش هر سال در روز 28 مرداد در وادی معروف شهر رشت (ابتدای جاده رشتـلاهيجان) جمع میشدند و بر سر قبر پدربزرگم گل میپاشيدند. در تمام اين سالها، يک نمونه هم مشاهده نشد که حکومت آن حق را سلب کند و مانع از اجرای مراسم گردد.
اما برعکس، اگر کسی بخواهد زندگی منِ جوان ۲۶ ساله را دستهبندی کند، مجبور است همين زمان کوتاه را به سه بخش «داشتن»، «دسترسی نداشتن» و «سهمنداشتن» تقسيمبندی کنند. در همان سه سال نخستی که در ظاهر پدر و مادر داشتم، به آنها دسترسی نداشتم. پدر و پدربزرگم هرگز وضعيتی شبيه وضعيت مرا را نداشتند تا از پشتِ ديوارهای شيشهای مادرشان را بنگرد و چهرهاش را به حافظه بسپارند. مادرم هرگز امکان و اجازه لمس کردن فرزند خود را به دلخواه نيافت؛ در حالی که پدرانم در دورۀ کودکی هر وقت اراده مینمودند، دست پُر مهر مادرانه را بر پوستهای ظريف خود لمس میکردند. آنها داوطلبانه و هر سال به بهانه مراسم سالگرد، گريزی به گذشته میزدند تا خاطرات دوران کودکی يا نوجوانیشان را مرور کنند. برعکس، گذشته حضور پُر رنگ خود را حتا تا همين هفته پيش که ناکام و با بدنی کبود از نيمه راه خاوران به خانه برگشتم؛ بر ما (من و ديگر کودکانی که وضعيتی شبيه هم داريم) تحميل میکند و همراه با زمان ترميم میگردد. گذشتهای که در هر لحظه از زندگی ما حضور زنده و ملموسی دارد، ديگر گذشته نيست. متأسفانه اطرافيان (حتا بستگان و نزديکان) هنوز نمیتوانند اين حضور تحميلی را درک و فهم کنند و نمیدانند چرا در لحظاتی که در خوديم و فسرده و غمگين، پشتِ شيشهی پنجره میايستيم؟ هنوز کسی نمیداند که چرا ديدن خواب قفس پرندهگان، شده است سوژه وحشت هر نيمه شبِ ما؟ و دهها چراهای ديگر که وحشت دارم از واگويی آنها.
همين چند خط اشاره را که در واقع تک ورقی است از کتاب زندگیام، از سرِ ناچاری و اسيتصال نوشتهام. دوست دارم يکی برايم توضيحیای بنويسد که چرا شما بر سر قبر عزيزانتان گنبد و بارگاهی میسازيد اما من نبايد سهمی از خاکی که والدينم را در برگرفتهاند داشته باشم؟ مطابق کدام شرع و عرف و قانون در سرزمين پدری و در خانه خود حق داشتن يک وجب خاک را آن هم در بيابانی که اصلاٌ پرندهای پر نمیزند؛ داشته باشم؟ آيا من در اين سرزمين اصلاً سهمی دارم يا نه؟ باور کنيد اين پرسشها را از روی درد و با بدنی آش و لاش شده نوشتهام. باور کنيد دلم نمیخواهد بههيچوجه نفرتی پراکنده شود و يا زبانم لال، هيزمی بر شعلههای انتقامکشی افزوده گردد. شرايط هر چقدر هم تغيير بکند میدانم يک چيز غير قابل تغيير باقی خواهد ماند و هرگز پدر و مادرم زنده نخواهند شد! ما اهل انتقام و قصاص و حامی شعار "چشم در مقابل چشم" نيستيم! اين سخن را از دهان کسی میشنويد که چهار نسل خاندانش بمدت يک قرن، روزانه در پشت ميز غذايی مینشستند (و مینشينند) که طعام اصلیشان «شهيد پلو» بود و هست.
[از ميان ايميلها]
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر