سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۲

نُخستين خشتِ راست!



"اوّل ماه مـه بايد تعطيل شود!"
جمله‌ی بالا عنوان سرمقاله‌ای است که «روزنامه حقيقت» در هشتم ارديبهشت ماه سال ۱٣۰۱، برای نخستين بار و به‌مناسبت فرارسيدن "روز جهانی کارگر" منتشر کرده بود.




در نود و يک سال پيش، تنها قشر محدودی از جمعيت سيزده ميليونی ايرانيان آن زمان، و يا دقيق‌تر، تنها بخش اندکی از طبقه اشراف و روشنفکران برخاسته از آن طبقه می‌دانستند که ماه «مـه» يکی از ماه‌های «فرنگی» و ميلادی است. و مهم‌تر، وقتی در ميان طيف‌های مختلف بالانشينان و قدرت‌مندان، فقط بخشی از آن‌ها که ناظر بر امور دولت بودند،‌ علت و مناسبت واقعی تعطيلی روز اوّل ماه «مـه» را می‌فهميدند و می‌شناختند؛ بهره‌گيری از اين واژه فرنگی چه معنا داشت؟ واقعن مخاطبان اصلی سرمقاله «روزنامه حقيقت» در آن روزها چه کسانی بودند: طبقه‌ی اشراف يا طبقه‌ی زحمت‌کشان؟

متنِ سرمقاله را که دنبال می‌کنی می‌بينی مخاطبان روزنامه حقيقت، کارگران صنف‌ها هستند که می‌خواهند برای نخستين بار در راهپيمايی روز اوّل ماه مـه در تهران شرکت کنند. تمام متن سرمقاله نيز، جنبه آموزشی‌ـ‌سازماندهی دارد و بسيار ساده و عامه فهم برای زحمت‌کشان توضيح می‌دهد که: "تعطيلی و راهپيمايی اوّل ماه مـه هرج و مرج نيست! اين تعطيلی انقلاب نيست! عيد هم نيست، بل‌که نوعی دادخواهی [حقوقی] است! و ...".

با توجه به ادعا و موقعيت روزنامه «حقيقت» در جامعه آن روز ايران که خود را ارگان و صدای زحمت‌کشان معرفی می‌کرد؛ و با توجه به يک واقعيت تلخ ديگری در آن روزها، واقعيتی که نشان می‌داد بيش از نود درصد قشرهای مختلف زحمت‌کشان ايرانی در رديف «بی‌سوادان مطلق» طبقه‌بندی می‌شدند؛ فهم يک نکته‌ی مهم و کليدی الزامی‌ست: چرا روزنامه حقيقت از معادل فارسی ماه «مـه» يعنی «اُردی‌بهشت» که واژه‌ای بسيار زيبا و گوش‌آشنا بود، بهره نگرفت؟ آيا اين تأکيد ويژه روی ماه «مـه» را نبايد به معنای تناقض آشکاری ميان روش پيش‌نهادی و هدفی که دست‌اندرکاران روزنامه حقيقت به‌دنبال آن بودند، فهميد و پذيرفت؟ آيا اين تأکيد ويژه روی ماه مه، نشانه و اثبات همان اتهامی نيست که منبری‌ها و پای‌منبری‌ها طی چند دهه به ناف روشنفکران می‌بستند که: مردم زبان روشنفکران را نمی‌فهمند؟

به احتمال زياد اغلب خوانندگان اين سطرها نيک می‌دانند که دست‌اندرکارانِ روزنامه «حقيقت» از دلِ جنبش مشروطه‌خواهی برخاسته بودند. شناخت دقيقی از ضعف جنبش و کم‌ توجهی و غفلت رهبران فکری و سياسی جنبش نسبت به مبانی فکری و ارزشی آن داشتند. و نيک می‌دانستند که روش رهبران _يعنی افکار مترقی و مادی را در لفاف دين عرضه داشتن_ به‌نوعی تقويت فضای بومی‌نگری و خشتِ کج گذاشتن است. و همين‌جا توی پرانتز اضافه کنم که تداوم آن درک ناقص در زمانه‌ی ما، همين شعار اصلاح‌طلبانه‌ای است که می‌خواهد دو مقوله متضاد «قانونيت» و «ولايت» را با هم آشتی دهد و منطبق سازد. غافل از اين‌که فلسفه وجود «قانون» و تأکيد بر «قانونيت» يعنی محدود کردن قدرت حاکم و بستن راه تنفس استبداد. برعکس، فلسفه وجود «ولی فقيه» و تأکيد بر «ولايت» يعنی مهيا ساختن بسترهای فراقانونی و تقويت استبداد!   

نويسنده سرمقاله روزنامه «حقيقت» [در واقع هيئت تحريريه] با آن انگشت تأکيدی که روی موضوع‌های «آزادی قلم»، «آزادی مطبوعات» و «آزادی اجتماعات» می‌گذارد و آن‌ها را جزئی از «حقوق مشروع ملت» می‌شمارد؛ در واقع می‌‌کوشيد تا نشان دهد «اوّل ماه مـه» يک انديشه است! نويسندگان روزنامه حقيقت اعتقاد داشتند اگر قرارست خشت اوّل را درست بگذاريم بايد زحمت‌کشان را با محتوای چنين انديشه‌ای که ميراث تمدن غرب و خواهان به‌بود رابطه‌های انسانی و فراملی است، آشنا سازيم. اگر قرارست خشت اوّل را درست بگذاريم بايد از همين آغاز به زحمت‌کشان نشان داد که هسته‌ی بنيانی انديشه‌ی «اوّل ماه مه» يعنی کنترل احساسات درونی، گريز از هرج و مرج، به چالش کشيدن فرهنگ بيگانه ستيزی و گسستن از پارادايم کل‌گرايانه خودی‌_‌بيگانه‌ی حاکم بر آن روز ولايت‌ها و شهرهای ايران.

دست‌اندرکاران روزنامه حقيقت نيک می‌دانستند که زحمت‌کشان زير فشار انواع محروميت‌های اقتصادی و اجتماعی، دير يا زود، به تغيير و تلاش در جهت رهايی از وضعيت کنونی اعتقاد پيدا خواهند کرد. اما اگر آن اعتقاد فاقد محتوا و چشم‌انداز باشد و زحمت‌کشان نتوانند در لحظه‌های حساس تاريخی احساسات درونی‌شان را به‌موقع کنترل کنند؛ به‌جای رسيدن به شرايط مطلوب‌تر، دنباله‌روی شخصيت‌هايی مانند استالين‌ها، خمينی‌ها و احمدی‌نژادها خواهند شد. البته اين ديدگاه «حقيقت» فراتر از طبقه‌ی زحمت‌کشان، هم در‌-بر‌-‌گيرنده‌ی قشرها و طبقه‌های مختلف درون جامعه است، و هم در‌-‌بر‌-‌گيرنده‌ی شرايط متفاوت زمانی. به زبانی ديگر، اگرچه نويسندگان روزنامه «حقيقت» سرمقاله‌ی اوّل ماه مه را در سال ۱٣۰۱ نوشته بودند اما در واقع، در پاسخ به ايرانيانی که در سال ١٣٩١ [يعنی سال پيش] در ايران زندگی و استدلال می‌کردند "که روز کارگر در تقويم ما يازدهم اردی‌بهشت است" و با همين دليل جشن «اوّل ماه مـه» را در سی‌ام آوريل برگزار کردند؛ نوشته شده بود. نويسندگان روزنامه «حقيقت» با آن سرمقاله در ٩١ سال پيش، فرزندان، نوه‌ها، نبيره‌ها، نتيجه‌ها و نديده‌های‌شان را مخاطب قرار دادند که پدران شما زمانی که می‌خواستند ايده روز کارگر و جشن اوّل ماه مه را در ايران رواج دهند و تثبيت کنند؛  هيچوقت چنين ادعايی نداشتند که زمان توافق شده و تعيينشده جهانی را تابع گردش تقويمی ايران کنند! در پس چنين ادعايی فقط يک انديشه و يک نظر پنهان است: انديشه‌ی بومینگری و بومیکردن همهی پديدهها و رويدادهای مهم جهانی!

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۹۲

دو نکته در مورد اصلاحات



اصلاحات از بالا هموارۀ تابع دو مؤلفه‌ی مهم بود و هست: نخست، توجه داشتن به تمايل و جايگاه سُکان‌دار اصلاحات؛ و دوّم، توجه داشتن به مومنت‌ها و منطبق بودن تصميم اجرايی اصلاح بر تمايلات عمومی و شرايط زمانی. البته درست اين است که به يک مؤلفه‌ی ويژه و مهم ديگری چون ظرفيت فرهنگی سُکان‌داران و ديگر خدمه‌های کشتی اصلاحات اشاره کنم که در اينجا بنا به دلايلی از آن می‌گذرم.
  
در ارتباط با موقعيت سُکان‌دار فقط همين اشاره بس که سُکان اصلاحات بايد در دست کسی باشد که قدرت اجرايی و توانايی پياده‌کردن ايده‌های اصلاحی را داراست. دقيق‌تر اگر بگويم نه تنها رأس حکومت بايد خواهان [يا موافق] اصلاح امور باشد بل‌که انعطاف‌پذيری ساختار حکومت نيز بايد به‌گونه‌ای باشد تا در برابر اصلاحات، سرسختی و مقاومت نشان ندهد. برعکس، همه‌ی ما می‌دانيم که ساختار حکومت ولايی به‌گونه‌ای نيست که عادی‌ترين تصميم‌های دولت و مجلس در اين نظام قابل اجراء باشند. و اتفاقن در مقايسه با ١٦ سال پيش يعنی دوم خرداد ۷۶، با قدرت‌گرفتن نظاميان چنان زمُخت‌تر و ناکارآمدتر گرديد که به‌قول ميرحسين موسوی: "نظام سياسی ايران دچار «کرختی اساسی جذام‌وار» شده است".

حالا سئوال کليدی اين است که با توجه به توضيح بالا، اگر کسی اين سکان را دوباره بدهد به دست رئيس جمهور باصطلاح اصلاح‌طلبی که فاقد آن حداقل‌های قدرت اجرايی است که در قانون اساسی آمده است؛ فرجام چنين اصلاحاتی چه خواهد بود؟ با چنين انتخابی می‌خواهيد چه گلی بر فرق ملت بزنيد؟ اگر کسی بارديگر آن سکان را بدهد به دست رئيس جمهور باصطلاح قانون‌مداری که تبعيت از «حُکم حکومتی» غيرقانونی را با توجيه اطاعت از اوامر ولی فقيه، بر قانون اساسی برتری داد و هنوز هم می‌دهد؛ واقعن می‌خواهيد کدام دست‌آورد جديدی را برای ملتی که خواهان اصلاح امور هستند به ارمغان آوريد؟

و اما نکته دوم. همان‌گونه که در بالا آمده است، وقتی سخن بر سر اصلاحات از بالاست، يک معنايش اين است که خود حکومت [يا رأس حکومت] بنا به دلايلی خواهان اصلاحات است [مثال تاريخی‌اش دورۀ محمدشاه قاجار و دولت اصلاح‌طلب ميرزا آقاسی] و اين خواستِ برخاسته از ضروريات زمان، تنها در ظرف زمانی معينی قابل تصميم‌گيری، اجراء و تحقق است. اگر زمان اصلاحات برسد و بالايی‌ها بنا به هر دليلی اين پا و آن پا کنند و کار امروز را به فردا بياندازند؛ سرانجام چنين تأخيری [با توجه به تجربه‌های کشورهای مختلف از جمله ايران] چيزی جز سقوط و سرنگونی نيست. به‌عنوان مثال، اگر محمدرضا پهلوی در سال ۱۳۵۳ بجای صدور فرمان تعطيلی احزاب، آرام‌ ـ آرام زمينه‌ی آزادی فعاليت احزاب را مهيّا می‌کرد؛ دست‌کم الان خودش يا فرزندش بعنوان يک شاه مشروطه، ثروتمند و مُدرن، بر تخت سلطنت نشسته بود و کسی هم کاری بهش نداشت.    

اصلاحات در سال ۱۳۷۶ يک ضرورت و يک نياز مبرم و همگانی بود. هنوز چهارده ماه مانده بود [يعنی از فروردين سال٧٥] به انتخابات دورۀ هفتم رياست جمهوری، در بالا، درگيری‌های جناحی بر سر انتخاب رئيس جمهور آينده بقدری شديد بود که يک نمونه‌اش می‌توانم از تکنوکرات‌های موافق دائمی‌کردن رياست جمهوری رفسنجانی نام ببرم که شعار تغيير قانون اساسی را طرح می‌کردند؛ در پائين، هر ماه و بمدت دو سال به‌طور مداوم شاهد شورش‌های زيان‌آوری در گوشه‌و‌کنار ايران بوديم [مثل شورش اسلام‌آباد، کرج، يا شورش‌ها خيابانی دوستداران فوتبال] که شورش‌گران تنها در شهر تهران و در فاصله‌ی دو هفته ١٢٣ دستگاه اتوبوس شهری را به آتش کشيدند و همه را از حيز انتفاع ساقط کردند. در واقع تحت تأثير اين فشارهای چند جانبه بود که ولی فقيه در دوم خرداد سال 76، يک گام تاکتيکی در برابر جناحی از خودی‌هايی که حمايت عمومی را پشتوانه داشتند، عقب نشست. همين عقب‌نشينی به‌زعم من [و به گواهی يادداشت‌هايی که در آن سال‌ها منتشر کردم] «يک عنصر تحول آغازين در ساخت قدرت بود» و بنا به يک اصطلاح عمومی «تا تنور گرم است، نان را تو بپز!»؛ اصلاح‌طلبان می‌بايست يک گام پيش می‌گذاشتند و موقعيت خود را تثبيت می‌کردند. اما همان‌گونه که کارنامه‌ی اصلاح‌طلبان اسلامی گواهی می‌دهد، اصلاح‌طلبان و در رأس آنان خاتمی که شعار مدنيت و قانونيت را طرح می‌کرد؛ نتوانستند [و يا نخواستند] آن لحظه‌ی تاريخی را [يعنی عقب‌نشينی رهبری را] به درستی درک کنند و قرارداد گذر به اصلاحات را به امضای او برسانند.

تجربۀ انتخابات سال ۱۳۸۸ هم نشان داد که قدرت مطلقه و مدافعان ساختار آمرانه، نه کوچک‌ترين توجه‌ای به مقوله مشروعيت سياسی و به طبع آن به اصلاحات دارند، و نه از طريق صندوق آراء می‌توانيم شخصيت اصلاح‌طلبی را بر کرسی رياست جمهوری بنشانيم. در واقع همه‌ی کسانی که با زيرپا نهادن تجربه‌های خونين گذشته، دوباره پرچم «نامزدی خاتمی» را برافراشته‌اند، هدف‌شان اصلاحات و آينده کشور نيست! اين‌که در پس چنين خواستی چه خوابيده است؛ شما به‌تر از من می‌دانيد!   

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۹۲

فراتر از انتخابات ـ ٢



[نوشته‌های فيسبوکی]

آن‌قدر سرگرم بحث و جدل بودند که کسی متوجه ورودم به داخل مغازه نشد. لبخند بر لب در گوشه‌ای ايستادم.

صاحب دکان وقتی متوجه حضورم شد، تندی گفت: چه به موقع آمدی. بيا يه چيزی بهش بگو! می‌ترسم با اين حرص و جوشی که در دفاع از خاتمی می‌خورد، سکته کند و روزهای پس از انتخابات را هرگز نبيند.

راست می‌گفت. طرف يک‌پارچه شده بود آتش. اما من چه می‌توانستم بگويم که حرف‌هايم دست‌کم، ليوان آبِ سردی باشد بر آن چهرۀ برافروخته و گرگرفته؟
نشستم کنارش و گفتم: در آن چند دقيقه‌ای که شاهد جدل‌های شما سه نفر بودم، بی‌اختيار به ياد حرف‌های دخترکی افتادم که در انتخابات رياست جمهوری سال ١٣٧٦، کم‌تر از يازده سال سن داشت. او چند ماه بعد از دوم خرداد و در دفاع از اصلاحات انشايی نوشت که اگر صبر و پايداری [تأکيد می‌کنم پايداری] در همه‌ی کارها داشته باشيم، پيروز می‌شويم!  

آن دخترک در دفاع از اصلاحات نوشته بود: «گر صبر کنی ز حـُوله حلواسازی!». يعنی اگر کمی حوصله و پايداری داشته باشی، می‌توانی هــر قدرت [حـُول] سياسی سخت جان و سياهکار را، به حلوای نرم و شيرينی مبدل سازی! ولی معلم اصلاح‌طلب‌اش متأسفانه [اگر تُف سربالا نباشد] نه تنها آن اصطلاح کليدی اصلاح‌طلبانه را از اساس نفهميد؛ بل‌که در هنگام تصحيح، واژه درست را غلط اصلاح کرد و نمرۀ منفی به بچه داد.

آن دخترها و پسرهای يازده ساله‌ی دورۀ اصلاحات، وقتی با چشم‌های خود ديدند و تجربه‌کردند که اصلاح‌طلبان بسياری از مسائل کليدی را از بنيان غلط می‌فهمند يا دانسته خود را به نفهمی می‌زنند؛ در انتخابات سال ١٣٨٨ ديگر برای‌شان مهم نبود که ميرحسين موسوی تا چه اندازه اصلاح‌طلب و برنامه محور است. آن‌ها می‌خواستند با حضور پُرشور و چشم‌گيرشان در انتخابات، آن بازی عوام‌فريبانه مشروعيت‌سازی را که ولی فقيه هر چهار سال به‌نفع ولايت راه می‌اندازد، از بنيان نفی و تخريب کنند. بديهی‌ست در انتخابات پيش‌رو نيز [خرداد٩٢]، آن جوانان منافع و چشم‌انداز را خيلی به‌تر از من پيرمردی که سی سال ايران را نديده‌ام، تشخيص می‌دهند. يعنی لازم نيست بيش از اين حرص و جوش بخوری عموجان!

پانوشت: به رفيق پيرم قول دادم عصر امروز سند اصلی را (يعنی متن انشاء را) می‌گذارم در فيسبوک [يا در وبلاگ] تا مثل همه‌ی آدم‌هايی که پای‌بند به مکتب «عين‌اليقين» هستند، با چشم‌های خود ببيند و باور کند :)


دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۲

فراتر از انتخابات ـ ١



[نوشته‌های فيسبوکی]

١
آقای «نیکولاس مادورو»، کمی بيش از ٥٠ درصد آراء انتخاباتی را به نفع خود کسب کرد و به احتمال زياد، رئيس جمهور آينده ونزوئلا است.

رئيس جمهوری که منتخب نيمی از مردم است وقتی اهرم قدرت را در دست گرفت، وظيفه‌اش در برابر نيمه ديگری که حامی سياست و برنامه‌ای متفاوت بودند چيست؟ چگونه بايد رضايت آن‌ها را جلب کند؟

تنها تجربه قرن بيست‌ويکمی ما در اين زمينه، انتخابات رياست جمهوری فرانسه در سال ٢٠٠٧ است. «نيکولا سارکوزی» که با شعار «گشايش» وارد کارزارهای انتخاباتی شده بود، وقتی مطابق آمار جدول بالا ديد که تنها آرای نيمی از مردم فرانسه را پشتوانه دارد؛ با دعوت از شخصيت‌های معروف حزب‌های ديگر از جمله از افرادی مانند «برنارد کوشنر» و «جک لانک» که دو تن از شخصيت‌های کليدی حزب سوسياليست فرانسه بودند؛ کابينه‌ی «مشکل‌گشا» را تشکيل داد.


پانوشت: می‌توانيم دولت اصلاح‌طلب در ايران را که با آرای اکثريت چشم‌گيری در پايان قرن بيستم (١٩٩٧ ميلادی) انتخاب شده بود، يگانه تجربه و تنها دولت قرن بيستمی معرفی کنيم که تعدادی از وزيران کابينه‌اش (وزيران اطلاعات + خارجه+ و...)، جزو مخالفان سرسخت تحقق برنامه‌ی اصلاحات بودند. (توی پرانتز بنويسم که يکی از معجزات مهم حکومت اسلامی اين است که رئيس جمهور را مردم انتخاب می‌کنند و وزيران کليدی کابينه را رهبر ).


٢
در فاصله تيـرماه تـا آبان ماه سال ١٣٨٨، يکی از دل‌مشغولی‌های من شده بود فهم چرايی حضور و شرکتِ جوانان ايرانی مقيم اروپا در راهپيمايی‌ها و آکسيون‌هايی که در آن ماه‌ها عليه جمهوری اسلامی برپا می‌شدند. واقعن آن انگيزه اصلی‌ای که سبب‌ساز شد تا جوانان ايرانی‌تبار مقيم اروپا را به تحرّک وادارد چه بود؟ جوانانی که بين ١٨ تا ٣٠ سال سن داشتند و اغلب‌شان [٨٠%] متولدين خارج از کشورند و مآبقی [٢٠%] در هنگام ورود، سن‌شان زير ٥ سال بود.

من در اينجا فقط به يک نکته‌ی مهم و مشترک اشاره می‌کنم که مطابق آمار جدول زير، از جمع هفتاد نفری که مورد پرسش قرار گرفته بودند، تنها ٥٠ نفرشان [٧١%] در راهپيمايی‌ها شرکت داشتند اما، تمام آن‌ها [١٠٠%] موافقان اعتراض و خواهان تغيير رئيس جمهور بودند. مخرج مشترک تمايل آن‌ها نيز عبارت زير بود:  
دورۀ احمدی‌نژاد، دورۀ سرشکستگی مضاعف ما [=ايرانيان مقيم اروپا] در اروپا و جهان بود!  




۳
«جولين به‌ور» نقاش معروف خيابانی با تصوير زير ره‌گذران بی‌تفاوت را متوجه اين مهم می‌سازد که: تنها از زاويه‌ی مشخص و معينی می‌توان متوجه‌ی چاله‌های وسط پياده‌روها شد. ازجمله چاله و چوله‌های انتخاباتی!  

لينک‌اش هم اينجاست:
http://darvishpour.blogspot.de/2005/07/blog-post_12.html




پنجشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۲

لاهيجانی‌ها و فيس‌بوک





[متنِ فارسی‌ـ‌‌ـ‌گيلکی]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ




لاهيجانی‌ها به لب‌های غنچه‌شده می‌گويند: «بـُوک». مثال ساده‌اش: "لاکـُو بين چوطو بـُوک بـَهَ‌رَده" [دختره رو ببين چطوری لب‌هاش رو غنچه کرده]. امـا «بـُوک اَردَن» به‌معنای نازکردن، عشوه آمدن و جلبِ توجه کردن است. 
ناگفته نماند که اين اصطلاحِ عمومی يک استثناء هم داشت. در چشم عروس‌های قديم لاهيجی [به‌ويژه در مواقعی که عصبی بودند]، «بوک» مادرشوهر، هميشه «موتوره» بود؛ و «موتوره» هم يعنی لب‌و‌لوچـِه‌ی سگ! 


«فيس» را هم که واژه‌ای‌ست گوش‌آشنا، همه می‌شناسند که چگونه از قديم يار غار و عاشقِ وفادار «افاده» بود و هم‌چنان هست. رشتی‌ها واژه‌های فيس و افاده را با هم و يک‌جا بکار می‌برند: "اَنـِه فيسِ و افاده مـَره بـَه‌کـُوشته". اما لاهيجانی‌ها اغلب از واژه افاده بهره می‌گيرند: "جين‌جيريسک وَزنـَه دَهَ‌نـِه، ام‌مـَه ده‌تـَه ارابه اينهِ افاده مَن‌نِـِن [=نمی‌توانند] بهَ‌کـَهَ‌شن" [=وزن‌اش به اندازه وزن پرنده‌ای‌ست به نام «جين‌جيريسک» (پرنده‌ای که جثه‌اش کوچک‌تر از جثه‌ی گنجشک است) اما ده گاری نمی‌توانند افاده‌اش را بکشند].   

دو خط مقدمه بالا را به اين دليل نوشته‌ام که بگويم مهم نيست آقای «مارک زاکربرگ»(Mark Zuckerberg) طراح و صاحب امتياز فيسبوک، اين وسيله را در  رسيدن به کدام هدفی طراحی کرد. مهم اين است که ما در اين جهان مجازی چيزی جز يک دنيا «فيس» توأم با «افاده» نمی‌بينيم و حتا سيخونک‌اش [تلنگرش]، نه برای ارتباط‌گيری و تبادل اطلاعات، بل‌که ديدن عکس‌های مختلف و متنوع دختران «بوک بـَه‌رَده» و پسران «مو سيخ‌سيخی بـُودِه»ای ايسه که به‌قول رشتی‌ها: «مَن مَرهِ قوربان!».

البته تا زمانی که صفحه‌ی فيس‌بوک شخصی و خصوصی است و به‌ويژه صاحب صفحه جوان است؛ «بوک‌اَردن» نه تنها اشکالی ندارد، بل‌که بنا بر يک اصل تجربه شده‌ای که می‌گويد: «عريان‌کردن و بيرون‌ريختن به‌تر از پنهان‌کردن يا توی دل چپاندن‌ست»، بايد تشويق‌شان کرد که: "دش‌تا گودن گونا نيه!". ولی آيا اين قانون «صفحه‌های عمومی» و «پيچ‌های همگانی» را نيز در بر خواهند گرفت؟ اگر پاسخ‌تان منفی است، پس نگاهی بياندازيد به صفحه‌ی اجتماعی «لاهيجانی‌ها» و ديگر «پيچ‌های» وابسته به لاهيجی‌ها. چه می‌بينيد؟ دگرده‌نيم ای‌نيم عکس شيطون کوه، وگرده‌نيم ای‌نيم عکس شاه‌نشين کوه؛ دگرده‌نيم ای‌نيم کيش پشته، وگرده‌نيم ای‌نيم مـِن‌پشته.

و عجيب‌تر، ازدياد اين نوع عکس‌ها تا بدان سطحی است که همشهريان عزيز نگاره‌گذار ما را گرفتار بحران عنوان و سوژه کرد که برای نام‌گذاری متوسل به شيوه «هاليودی» گرديدند. شيوه‌ای که از يک واژه [مثلن آفتاب] آن‌قدر عنوان می‌سازند [مثل فيلم‌های: «جدال در آفتاب»؛ «هيجده ساله‌گان در آفتاب»؛ «عشق در آفتاب»؛ «مشقِ شب در آفتاب» و...] تا به بن‌بست برسند. و حالا در صفحه نخست «لاهيجانی‌ها» نيز چيزی شبيه‌ی همين نام‌گذاری‌ها را می‌بينيم: «سلِ کـُول در زير نور مهتاب»، «سل کول در نيمه‌شب»، «سلِ کول در خروس‌خوان»، «سل‌کول در بهاران» و ادامه‌اش هم افتادند به جان موزائيک‌های پيرامون بـُلوار، در زير تابش نور مهتاب و آفتاب.

اميدوارم نگوئيد يادداشت پيش‌رو فاقد روح زيبايی‌گرايی است. باورکنيد از منظر زيبايی‌شناسی تلاش دوستان جوان ما که می‌خواهند غروب‌های دل‌انگيز شاعرانه و عاشقانه‌ای را در زير نورافکن‌های الوان به نمايش بگذارند، واقعن ستودنی‌ست. اما اين تلاش ستودنی و آن زاويه ديد عاشقانه‌ای که زُوم کرده است روی شيطان‌کوه، هم‌خوان با حافظه‌ی تاريخی نيست. زيرا که شيطان کوه، در هيچ دوره‌ای کوه عاشقان و الهام‌بخش شاعران لاهيجی نبود! مستند اين سخن هم کتاب «شاعران لاهيجی» اثر همشهری ما آقای سپهر [پسر] است. لاهيجانی‌های قديمی و به‌ويژه آن‌هايی که در دورۀ جوانی خود دست‌کم يک‌بار طعم شيرين عشق را چشيدند و راه پُرپيچ‌وخم عاشقانه را پشتِ سر گذاشتند؛ «عطاکوه» را نماد عشق و عاشقی می‌شناختند. هر گوشه‌ی اين کوه استوار را که نگاهی دل‌نشين و عاشقانه‌ای به «ليلاکوه» دارد اگر [با يک کـُولِ چاقو] کمی بَکنيد، حتمن يکی‌ـ‌دوتا مُهره عشق را که عاشقان بُن‌بست ديده و شکست‌خورده به نيت رسيدن به معشوق در دل و دامنه‌ی آن چال می‌کردند؛ پيدا خواهيد کرد. واقعن اگر حافظه‌ای نباشد و خاطره‌ای واگويی نگردد؛ همه چيز وارونه و جابه‌جا خواهند شد. و خدا نکند ما عادت کرده باشيم به فرهنگ وارونه‌نگری.  

هر آدمی کم‌وبيش طرف‌دار زيبايی و زيبايی‌گرايی است. اما اگر زيبايی‌گرايی محض علتی برای تخريب حافظه‌ی تاريخی شهر و شهروندان گردد، باور کنيد از ويروس‌های خطرناک هم خطرناک‌تر و وحشتناک‌تر است. متأسفانه نوشته حاضر ظرفيت آن را ندارد که [به‌عنوان نمونه] بنويسم چگونه ميان تخريب سر دَرِ «باغ ملی» قديم زير شعار آبادگری و زيبايی‌گری، با بستن سينماهای شهر و تجديد افتتاح «شهر سبز»؛ ارتباط تنگاتنگی وجود داشتند. چگونه تخريب سر در باغ ملی، تخريب حافظه شهر بود و با تخريب حافظه شهر، چگونه راه برای ورود عناصر ضد فرهنگ هموار می‌گردد. الان هم زبانم لال، زبانم لال، قصدم چنين نيست که بگويم تعدادی از جوانان همشهری، لاهيجان را خلاصه کرده‌اند به «ميان پشته» و شيطان کوه و بام سبزش. دلم می‌خواهد يکی پيدا شود و در خدمت به تقويت حافظه‌ی همشهريان جوان، زير يکی از عکس‌های «ميان پشته» می‌نوشت: اينجا روزگاری «کيش پوشته» بود و مأمن انواع پرندگان مهاجر در زمستان. شهرداری لاهيجان بهار هر سال يک‌بار کيش‌ها [=شمشادها] را هرس و آن‌جا را تميز می‌کرد که اگر به‌موقع و از بالای شيطان کوه نگاه می‌کردی، کيش‌ها در درون يک کادر مستطيلی شکل در دو رديف مشخصی کاشته شده بودند تا از بالا «ميان پشته» خوانده شوند. حالا آن ميان پشته را که روزگاری خانه‌پرندگان مهاجر زمستانی بود را به بهانه‌های مختلف خراب کردند تا رستوران و سالن جشن عروسی بسازند. ای کاش يکی پيدا می‌شد و می‌نوشت نابودی خانه پرندگان، نابودی محيط‌زيست، نابودی استخر و نابودی شيطان‌کوه‌ست! ای کاش يکی با ديدن آن عکس هوايی می‌نوشت: ببينيد چگونه کوه و استخر در تنگنای سيمان و آجر در حال مبتلا شدن به تنگی نفس هستند؟ ای کاش يکی پيدا می‌شد و می‌نوشت: چقدر خوب است که ما در اين صفحه، زشت و زيبا را با هم ببينيم! همين! 


پانوشت:
مطلب بالا را برای صفحه لاهيجانی‌ها نوشته بودم.
 

یکشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۹۲

بـودجـۀ سرگيجه آور



وقتی در ميانه‌ی گپ‌و‌گفت‌های نوروزی، احوالی هم از سرانجام سرنوشت لايحۀ بودجۀ سال پيش‌رو [سال ٩٢] را از اين و آن می‌گيری؛ چنان پاسخ کليشه‌ای تقديم حضورتان می‌کنند که تازه دوزاری‌ات می‌افتد که خاصيت و کارکرد واقعی ديوارنوشته‌های «فيس‌بوکی» يا «توئيتری» و دليل اشتراک‌گذاری‌های پی‌در‌پی شبکه‌های مختلفی مثلن «ايکس» يا «زد» چيست:
"ای آقا...! اين‌که نشد مديريت! اين‌که نشد بودجه‌نويسی! احمدی‌نژاد بجز نهاد رياست جمهوری، از دَم بودجه تمام نهادها را کم کرد. واقعن من يکی مانده‌ام که چه بگويم! يکی نيست به اين مردکه بگويد آخر اين چگونه بودجه‌ی اعتباری‌ست که داری همه‌ی نهادها را محدود و دست بسته و بی‌اعتبار می‌کنی؟".  



تا اين لحظه کسی دربارۀ علل واقعی تغيير و تحولات در بودجه‌نويسی سال ٩٢، نه يادداشت مستدللی نوشته و نه يک پرسش کليدی راه‌گشايی را طرح کرده است. هرچه هست رجز‌های رندانه، آمارهای دروغين، خبرهای وارونه و کارهای مؤذيانه. گويا [بنا به شنيده‌ها] نيازی هم به پرسيدن و نوشتن نيست؛ زيرا که مطابق توصيه بزرگان، قرارست ما فقط با شاخ‌های‌مان مستقيم برويم توی شکم احمدی‌نژاد؛ همين! روی اين اصل مطمئن باشيد که از امروز به بعد هم:

کسی نمی‌پرسد که بر مبنای کدام اصل و معياری دولت‌های مختلف برای نهاد شورای نگهبان ٥٠ ميليارد تومان بودجه سالانه تعيين می‌کردند؟ تازه اين بودجه ٥٠ ميليارد تومانی جداست از آن بودجه ويژه يا بودجه «استصوابی» که شورای نگهبان در بارۀ صلاحيت نامزدها تحقيق می‌کند. و حالا، معلوم نيست براساس کدام گزارش رسمی و منتشر شده از هزينه‌ی سالانه آن نهاد، گروهی آشکارا معترض شده‌اند‌ که اختصاص ٢٥ ميليارد تومان بودجه، موجب تنزيل اعتبار گردانندگان شورای نگهبان است؟

کسی نمی‌پرسد وقتی دولت با حساب سرانگشتی ٥٥ درصد بودجه مجلس شورای اسلامی را مازاد بر محاسبات ضروری و عمومی [اعم از حقوق ماهيانه، اضافه‌کاری، پاداش، هزينۀ سفر، هزينۀ سفره، هزينۀ خريد هديه‌ها و...] تشخيص می‌دهد و کم می‌کند؛ معلوم می‌شود مهم‌ترين وظيفه و خاصيت گردانندگان قوای سه‌گانه و ديگر نهادهای مکمل و وابسته به نظام ولايی، چپاول و ريخت‌و‌پاش درآمدها و ثروت‌های ملی است.

کسی نمی‌پرسد چرا ٩ نهاد کليدی کشور دست‌کم مبلغ ٣٠٠ ميليارد تومان اضافه بودجه می‌گرفتند و مازاد بر احتياج [بخوانيد ريخت و پاش] هزينه می‌کردند؟ و حتا فرض کنيم مبلغ يک‌صد ميليارد تومان از اين پول را احمدی‌نژاد مطابق جدول آمار بالا به بودجه نهاد رياست جمهوری پيوست زده باشد [که محال است]، باز هم رقم پس‌انداز مبلغی است بيش از ٢٠٠ ميليارد تومان. مبلغی که دست‌کم برابر است با حقوق ساليانه ١٧٠٠٠ تن از کارمندان دولت. آن هم کارمندانی که بالاترين سقف حقوق ماهيانه‌ی آنان [=حقوق ماهيانه + اضافه کار + پاداش] مبلغی است حدود يک ميليون تومان در هر ماه.

به‌جای هياهو، تهمت و داستان‌سازی‌های مسخره، معلوم نيست چرا کسی نمی‌پرسد که به چه دليل و علتی احمدی‌نژاد دست به چنين کار انقلابی‌ای زده است؟ می‌گويم کار انقلابی به اين دليل ساده که از منظر حقوقی، لايحه بودجه سال ٩٢، نه تنها سند محکوميت احمدی‌نژاد است بل‌که، سند محکوميت ديگر رؤسای قوا و حتا سند محکوميت رهبری نيز هست که چگونه اين مجموعه نقش ويژه‌ای در چپاول اموال ملی داشتند و دارند. اما اگر می‌بينيم حاميان رئيس جمهور جدول آمار بالا را در ميان مردم دست به دست می‌چرخانند و به احتمال زياد در آينده شاهد انتشار اسناد گوناگونی خواهيم بود؛ معنايش چنين نيست که او دل‌نگران چپاول ثروت‌های ملی است؛ معنايش چنين نيست که او می‌خواسته از همان ابتدا افشاگری کند ولی، نيروی فرادست مانع می‌شدند. کسی داوطلبانه عليه محکوميت خويش سندی را منتشر نمی‌کند! او اکنون حال و روز غريقی را دارد که کارش چنگ انداختن و کشيدن ديگران به بُنِ درياست. به‌همين دليل، ممکن است در آينده نزديک حاميان رئيس جمهور اطلاعات ارزنده‌ای را منتشر کنند.