‏نمایش پست‌ها با برچسب Lit. and Art01. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Lit. and Art01. نمایش همه پست‌ها

پنجشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۶

کوندرا، کوندراست

اگر تعریف از هنر را بر بستر بیان کیفی از پدیده‌ها استوار سازیم (هر چند نباید از بیان کمی پدیده‌ها و رویدادها چشم‌پوشی کنیم)، زمانه‌ی ما که عصر فروپاشی ارزش‌هاست، عصر برملا شدن رازهای مکتوم و درهم‌پاشی و فروپاشی مفاهیم و اصل موضوع‌ها است، عصری که بغرنجی پدیده‌های جاری و ساری نه سر‌منشأشان معلوم‌اند نه انتهای‌شان، و دیدگاه‌ها و نگاه‌های مونیستی در حال احتضارند؛ تعریف کوندرا از "رمان"، مصداق روز قرار می‌گیرد نه به مثابه‌ی پیام پیامبران و فیلسوفان برای راهبردی حرکتی، بل‌که با استفاده از داشته‌ها و اندوخته‌های بشری که تاکنون به دوران ما رسیده در جهت روشن شدن زوایای حرکتی پدیده‌های انسانی در عرصه‌ی رمان به کار گرفته می‌شود.
با تورق در آثار کوندرا این انباشتگی، سرریز‌شدن و لبریز‌شدن از دانسته‌های بشری همچون بهمنی توفنده ولی سرشار از لذت، تمامی وجودی خواننده را در برمی‌گیرد و به قولی: «مفهوم و میراث مدرنیسم را می‌توان در تکاپوی هر یک از شاخه‌های هنری در دست‌یابی هرچه بیش‌تر به ویژگی و جوهر خود، دید. چنان که شعر غنایی هر آنچه که بیانی، علمی و تزئینی بوده به کناری نهاده است تا سرچشمه‌ی عمیق و ناب خیال‌پردازی شاعرانه را نمایان سازد. نقاشی از کاربرد مستند و تقلیدی خویش و هرآن‌چه که می‌توانست از راه‌های دیگر بیان شود، چشم پوشیده است. و اما رمان؟ این هنر نیز از این که تصویری از تاریخ، توصیفی از جامعه و یا بلندگوی یک ایدئولوژی باشد سر باز زده و در جست‌وجوی آن چیزی است که تنها رمان قادر به بیان آن است».
نگاه کوندرا، نگاهی است به زندگی مدرن امروزی که ارزش‌ها فرو می‌پاشند و شناورند. شناور از این بابت که امروز ارزشی معیار و شاخص قرار می‌گیرد و فردا، نوعی نقطه‌ی مقابل درک دیروزی آن. ارزش‌ها نسبی‌اند و با جا‌به‌جا شدن نگاه‌ها، ارزش‌ها جا‌به‌جا می‌شوند. کوندرا در جایی خاطره‌ای از خواندن داستان کوتاهی از "کنزا بورواوئه" به نام"اهل شکوه و گلایه" می‌آورد که به خوبی پرده‌ی نازک لایه‌های ظاهری این نوشته را دور می‌زند و به لایه‌های عمیق "راز وجود"، جوهر اصلی داستان را که مورد نظر نویسنده می‌باشد، آشکار می کند: «شبی در یک اتوبوس، که پر از افراد ژاپنی است، چند سرباز مست، متعلق به یک ارتش خارجی سوار می‌شوند و مزاحم دانشجویی که جز مسافران است می‌گردند و او را آزار می دهند. آنان او را وادار می‌کنند که شلوارش را پایین بکشد و ماتحت خود را نشان دهد. دانشجو می‌بیند که مسافران دیگر سعی دارند جلوی خنده‌ی خود را بگیرند. سربازان اما تنها به یک قربانی اکتفا نکرده، نیمی از مسافران را وادار می‌کنند که شلوارشان را پایین بکشند، اتوبوس می ایستد، سربازان پیاده می‌شوند و قربانیان شلوارهای خود را بالا می‌کشند. دیگران که تازه بر سر غیرت آمده‌اند، مسافران شرم‌سار را ترغیب می‌کنند که نزد پلیس رفته و از رفتار سربازان بیگانه شکایت کنند. یکی از آنان که معلم مدرسه است، به شدت در این امر پافشاری می‌کند و دانشجو را راحت نمی‌گذارد. با او از اتوبوس پیاده می‌شود و تا خانه‌اش به دنبال او می‌رود و می‌خواهد نام‌اش را بداند تا خبر تحقیر او را به گوش همگان برساند و سربازان خارجی را مورد تعقیب قرار دهد. این داستان شاهکاری است در ترسیم بزدلی، شرم، حیا، تجاوز به حریم دیگران، سادیسم، نفرت... .
اما من این داستان را به این دلیل نقل کرده‌ام تا پرسشی را طرح کنم: این سربازان خارجی کیستند؟ البته آمریکایی‌هایی که پس از جنگ جهانی دوم ژاپن را اشغال کرده‌اند. اگر نویسنده آشکارا از مسافران "ژاپنی" نام می‌برد، چرا در مورد ملیت سربازان خارجی سکوت اختیار می‌کند؟ سانسور سیاسی؟ سبک نگارش؟ نه. مجسم کنید که در تمام طول داستان، مسافران ژاپنی در مقابل سربازان آمریکایی قرار گرفته بودند! با افسون فریبنده‌ی همین یک کلمه، تمام داستان به یک متن سیاسی و به تخطئه‌ی اشغال‌گران محدود می‌شد. کافی است از این کلمه صرفنظر شود تا جنبه‌ی سیاسی در سایه قرار گیرد و جوهر اصلی داستان که مورد نظر نویسنده بوده، یعنی راز وجود، در دل داستان برجسته گردد.
چرا که تاریخ با جنبش‌ها، جنگ‌ها، با انقلاب‌ها و ضد انقلاب‌ها و تحقیر‌های ملی‌اش، بعنوان خمیر مایه‌ای برای نقل و روایت و توجیه مورد علاقه‌ی رمان نویسان نیست؛ آنان خدمه‌ی تاریخ نویسان نیستند؛ اما تاریخ مجذوب‌شان می‌کند و به آنان الهام می‌بخشد: تاریخ برای‌شان به‌مثابه‌ی نورافکنی است که پیرامون زندگی انسانی می‌چرخد و امکانات ناشناخته و غیرمنتظره‌ی آنان که در زمان‌های صلح و سکون خود را نشان نمی‌دهند و پنهان و نامریی می‌ماند را روشن می‌سازد».
در شناخت آدمیان چه موشکافانه به گروه‌بندی‌شان می‌پردازد و آنان را نه فقط بر بستر آن‌چه می‌توانند به واقعیت بپیوندند بل‌که خواستار آن‌اند در چهار گروه تقسیم بندی می‌کند:
گروه اول، تعداد بیشماری چشمان ناشناس را می‌طلبند و به بیان دیگر خواستار نگاه عموم مردم اند. (آوازه خوان آلمانی- روزنامه نگار چانه دراز )1
گروه دوم، کسانی هستند که باید در معرض دید جمع کثیری از آشنایان قرار بگیرند والا هرگز نمی‌توانند زندگی کنند. ( ماری کلود و دخترش )2
گروه سوم، کسانی هستند که نیاز دارند در پرتو چشمان یار دل‌خواه خود زندگی کنند. (ترزا و توماس )3
گروه چهارم، کسانی هستند که در پرتو نگاه‌های خیالی موجودات غایب زندگی می‌کنند. ( فرانتز) 4
اگر به روند زندگی فردی خود و اطرافیان نگاهی دقیق کنیم، با شاخصه‌ی گروه‌بندی کوندرا روبرو خواهیم شد. ادعایی در بین نیست، کوندرا نمی خواهد خود را در نقش یک روانشناس و روانکاو مجرب جا زند بل‌که غایت آرزوی خویش را در عرصه‌ی رمان و رمان نویسی به نمایش می‌گذارد و قدرت "هنر رمان" را در عرصه‌ی تبیین بغرنجی شخصیت‌ها در معرض دید بشر قرار می‌دهد.
خلاصه‌ی کلام، دنیای کوندرا، دنیای بغرنجی‌های زمانه است. هر چه گوییم، هر چه نویسیم، کم گفته و کم نوشته‌ایم. مطالعه آثارش در شرايط کنونی ضروری‌ست. نه این‌که "چه باید کرد"‌ها را از لابلای نوشته‌ها بیرون کشیم بلکه لذت دانایی را، لذت موشکافانه‌ی نهادهای درونی و برونی بشریت را در عصر پیچیدگی‌های زمانه به طور نسبی برای‌مان آشکار می‌کند. اگر آثار کوندرا همه‌ی دانش زمانه را با ابزار "هنر رمان" به ما عرضه نکند، حداقل و در نهایت یکی از ابزارهای نادر بشری برای دست‌یابی به این آرزوی دیرینه‌ی بشری است.
زبان کوندرا، زبانی است که با طنز ( شوخی به جدی- جدی به شوخی )، فراموشی ( یادآوری، نقطه‌ی مخالف فراموشی نیست، بلکه صورتی از فراموشی است )، تراژدی ( گناه‌کاری و درست‌کاری افتخار شخصیت‌های بزرگ تراژیک است )، تماشاخانه‌ی ذهن (به کمک یک دستگاه جادویی که نه تنها بر بستر وقایعی که اتفاق افتاده‌اند بل‌که همه‌ی اتفاقاتی که احتمالآ می‌توانستند رخ بدهند ) و ... و ... که در مجموع خود را در مفهوم "هنر رمان" به ما می‌نمایاند و میراث سنت و مدرن را در پسامدرنیت به هم گره می‌زند.

******
1 و 2 و 3 و 4 همگی از نقش آفرینان رمان "بار هستی" می‌باشند.

پ.ن: نوشته فوق را از درون مجموعه يادداشت‌های منتشر نشده يکی از دوستان بيرون کشيدم و به دو دليل شخصی در وبلاگ گذاشتم: نخست اين که به‌سهم خود مشوقی باشم برای انتشار بيرونی آن‌ها و يا دست‌کم، بلاگری را برتعداد وبلاگ‌نويسان اضافه کنم؛ دوم، با درج اين نوشته می‌خواستم گريزی بزنم از سرگرم بودن با مسائل روزمره، که عادتی‌ست بد و مشغول‌کننده، تا فضايی تازه گردد.

چهارشنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۵

در غم يک اديب صلح‌طلب مصری!



نجيب محفوظ مصری، يکی از برجسته‌ترين نويسندگان خاورميانه،
صبح امروز در شهر قاهره درگذشت!

اگر بخواهم بعنوان فردی علاقه‌مند به ادبيات، فردی که با نگاه غيرحرفه‌ای و بدور
از تخصص کتاب‌ها را ورق می‌زند و بيش از هرچيز می‌خواهد برداشت‌های حسی
خـود را واگـويی کند؛ درباره نجيب و آثار او، تنـها می‌توانم يک جمـله بنـويـسم:
نجيب محفوظ، بالزاک خاورميانه بود! مردی که تفکر و فرهنگ قومی‌ـ‌عربيت را،
در هر شرايطی به چالش می‌طلبيد و به نقد می‌کشيد.
شايـد اين تعـريف و مقـايسه، از جهاتی تعريف واقع‌بينانه‌ای نباشد. منطـق
حکم می‌کند که اهـل نظـر و نخبگان ادبيات، در باره آثار او، به خصوص در باره
رويکردها، گرايش‌ها و جهت‌گيری‌های مختلف ادبی‌اش، بررسی کنند و توضيح
دهند. با اين وجود و به‌زعم من، تصويری را که محفوظ در مدت نيم قرن
ـ‌اگرچه در قالب طنزی تلخ‌‌ـ در برابر چشمان به‌خواب رفته مصريان گرفت، تصويری جز چهره واقعی انسانی و تاريخی مصر نبودند. تاب و بی‌تابی‌هاش نيز، محصول تاب و بی‌تابی‌های تاريخی مصر بود. مصری که روزگاری فرعونی بود و زمانی قبطی و امروز عربی!

نجيب محفوظ، به مفهوم واقعی کلمه، نويسنده‌ای بود بومی. او از عمر 95 ساله‌ای را که پشت سرنهاد، حتا 95 روزش را در مسافرت بسر نبرد. تمام عمر را در ميان مردم خويش گذراند و با آن‌ها آميخت. از نويسنده‌ای که آثارش جهانی شد، چنين برخوردی بعيد است، چرا؟ دليل واقعی‌اش را بطور دقيق نمی‌دانم و تا اين لحظه هم مطلبی که بخواهد در اين زمينه و از زبان نجيب توضيح دهد، برخورد نکرده‌ام. اما با شناخت نسبی‌ای که از فرهنگ‌مان دارم، توضيح اين کار دشوار نيست. محفوظ می‌خواست اثبات کند که آن‌چه می‌نويسم برگرفته از متن جامعه و تمايل مردم ما است، نه اين‌که تحت تأثير تهاجم فرهنگی و نگاه بی‌گانه‌ هستم! حربه‌ای که در خاورميانه عليه دگرانديشان و منتقدان بکار می‌گيرند. ‌
وقتی شروع به نوشتن کتاب «بچه‌های محله» کرد، هنوز هيچ‌کدام از جنگ‌های اعراب و اسرائيل در تاريخ عصر ما ثبت نشده بودند. هنوز نسل ما به‌درستی شناختی از توان و ويرانگری انواع ايدئولوژی‌ها نداشتند. نه تنها در کشورهای عربی، بل‌که همان زمان در ايران ما، در شهر کوچکی که من در آن‌جا زندگی می‌کردم، هم گوش‌مان و هم چشم‌مان بدنبال حرف و حرکت اهل محله بود. چرا که حرف و منافع محله، مهم‌تر از منافع مردم شهر، استان و منافع ملی‌مان بود.
از اين منظر نجيب خوب می‌دانست که با زبان اهالی يک محله، تمام آن چيزهايی را که ايدئولوژی از آن‌ها پنهان می‌ساخت، در برابر چشمان مردم خود بگيرد و آشکار سازد. می‌خواست ثابت کند که وقتی حرف‌ها و اعتقادهای محلی‌مان رنگ و بوی سياسی می‌گيرند، به آسانی می‌توانند شعلهِ آتش جنگ‌های ويرانگر و خانمان سوز را برافروزند! بی‌سبب نيست که او شهامت نشان می‌دهد و در حمايت از انورسادات، آينده را در صلح و هم‌زيستی با کشور اسرائيل توصيف می‌کند.
او مرد صلح و خواهان بازگشت آرامش به خاورميانه بود. اما صدايش در پس ديوارهای شانتاژ پنهان ماند! اين نوشتم که بگويم اگر تا ديروز، جامعه ادبی و سياسی خاورميانه تحت تأثير ايدئولوژی‌های مختلف بودند، و صلح‌طلبی نجيب محفوظ را به باد انتقادهای تند و بی‌رحمانه‌ای می‌گرفتند؛ اکنون پوزش بزرگی را به او مديون‌اند. شايد در غياب او، جامعه خاورميانه واقعيتی را به‌پذيرد که هيچ ضايعه‌ای، مهم‌تر و اسف‌بارتر از مرگ يک انسان صلح‌طلب نيست!

جمعه، تیر ۰۲، ۱۳۸۵

غزل سعدی يعنی عشق ـ ۲

آموزگار تقوا و خرد
سعدی هم استاد رموز عاشقی است و هم آموزگار تقوی وخردمندی. چیزی که در یک تن جمع شدنش نادر است! در وجدان او نیکی که هدف اخلاق است از زیبایی که غایت عاشقی است جدا نیست. ... غزل سعدی یعنی عشق! عشق با همه فراز و نشیب‌هایش. عشق سعدی البته به یک معشوق بسنده نمی کند، امّا هر جا این عشق هست، درد، نیاز، تسلیم و گذشت نیز هست.
این عشق که پایبند یکی نیست، البته هوس هم نیست. صفا و رضاست! نیازی روحانی است که دایم دل و جان شاعر را آماده تسلیم و فنا می‌دارد. در چنین دلی درست است بیش از یک عشق می‌گنجد امّا، عشق به بد و بدی در آن راه ندارد، از آن‌که نزد وی زیبایی از نیکی جدا نیست و عاشق در واقع، نیکی را نیز در محراب زیبایی می‌پرستد.
حدیث کام جسمانی را البته سعدی انکار نمی کند. امّا چه کسی می‌تواند این عشق پرشور بی پایان را که در آن سعدی با همه کائنات پیوند می‌یابد از نوع هوس‌های جسمانی بشمرد؟ دراین عشق‌ها، سعدی درد و سوز واقعی دارد، و عشق او آموختنی نیست، آمدنی است. هم شکوه و فریاد او بوی دل می‌دهد، هم تسلیم و گذشت او سوز محبت دارد. در بی‌خوابی‌های شب‌های دراز، شب‌روی‌های خیال را توصیف می‌کند و نشان می‌دهد که خاطر بی آرام، مشتاق در همه آفاق می‌گردد ولی دوباره به آستانه‌ی معشوق باز می‌آيد و از آن خوش‌تر جایی نمی‌یابد.
تردید و وسوسه عاشقی را که جز خودش نیست به قلم می‌آورد که چگونه همه شب در عالم خیال می‌خواهد دل از معشوق بر کند و صبح که از خانه بیرون می‌آید باز یک قدم آن سوتر از معشوق نمی‌تواند بردارد. اندیشه عاشق را نشان می‌دهد که در ساعت‌های سنگین و دردناک جدایی، هزاران درددل به خاطرش می‌آید و می‌خواهد که وقتی به معشوق رسید آن همه را با وی بگوید. امّا وقتی به وصال یار می‌رسد، چنان خود را می‌بازد که همه درددل را فراموش می‌کند و دردی در دلش باقی نمی‌ماند. شور و هیجان عاشقی را وصف می‌کند که بعد از هجران دراز به وصال یار رسیده است و در آن لحظه کام و عشرت هر درد و غمی را که در جهان هست می‌تواند از یاد ببرد و حتی از مرگ و هلاک نیز اندیشه‌یی به دل راه ندهد.
این ها عشق واقعی است که سعدی آن را دریافته هست و بیهوده نیست که قرن‌ها بعد از وی هنوز غزل‌سرایان ما رموز عاشقی را از سعدی می‌آموزند و او را استاد حدیث عشق می‌دانند. اما من بجای نقل و قول از اين و آن، حکايتی را از زبان سعدی نمونه می‌آورم که بسيار سليس و زيبا حديث عشق و جمال‌پرستی را تصوير می‌کند:
"در میان همهمه موج و تشویر توفان، نیم‌رُخ مردانه‌ی جوانی جلوه می‌کند که قایقش در دریای اعظم شکسته است. و خودش با پاکیزه رویی که دلش در بند اوست، به گردابی درافتاده‌اند. وقتی ملّاح می‌آید تا دستش را بگیرد و از کام خون‌خوار و بی‌رحم امواج بیرونش بکشد، فریاد بر می‌آورد که مرا بگذار و دست یار من گیر..."
گناه سعدی این‌ست‌که نه بر گناه دیگران پرده می‌افکند و نه ضعف و خطای خود را انکار می‌کند. کدام دلی‌ست که "در جوانی چنان‌که افتد و دانی" در برابر زیبایی‌ها و دلبری‌های وسوسه‌انگیز خوبان نلرزد و هوس خطا و آرزوی گناه نکند؟ تا جهان بود و هست، انسان، صید زیبایی و بت‌ستان شهوت و گناه است! و این لذّت و عشرت که زاهدان و ریاکاران و دروغ‌گویان آن‌را به زبان و نه به‌دل، وقاحت و حماقت نام نهاده‌اند، سرنوشت ابدی و سرگذشت جاودانی بشریّت خواهد بود.
من بیمایه که باشم که خریدارتو باشم / حیف باشدکه تو یارمن و من یارتو باشم
اغراق نيست اگر بگويم هرچه بيش‌تر در باره نازک‌بینی و طبع لطیف شاعرانه او گفته و نوشته شوند، باز هم کلام به پایان نخواهد رسید! جدا از اين، او انسان بذله‌گويی‌ست و در اين عرصه استعداد شگرفی دارد. سعدی هميشه از اين هنر در لحظه‌های حساس و ضروری، استفاده بجا نمود و حکایت زیر، نمونه‌ای‌ست از آن استعداد و هنری که در لحظه سخن می‌گوید:
"روزی شیخ همام در تبریز به حمام در آمد. ...شیخ طاسی آب آورده بر سر خواجه همام ریخت. خواجه همام پرسید که این درویش از کجاست؟ شیخ گفت: از خاک پاک شیراز.خواجه همام گفت: عجب حالیست که شیرازی در شهر ما از سگ بیشتر است! شیخ تبسّمی کرد و گفت: که این صورت خلاف شهر ماست که تبریزی در شهر شیراز از سگ کمتر است! خواجه از این سخن به هم برآمد و از حمام بدر آمد. شیخ نیز برآمد و به گوشه‌ای نشست و جوان صاحب جمالی، خواجه همام را چنان‌که رسم اکابرست، باد می‌کرد و خواجه همام میان آن جوان و شیخ سعدی حایل بود و در این حالت خواجه از شیخ پرسید: که سخن همام را در شیراز می‌خوانند؟ شیخ گفت: بلی! شهرت عظیم دارد. گفت: هیچ یاد داری؟ گفت یک بیت یاد دارم و این بیت بر خواند:
در میان من و دلدار همام است حجاب / وقت آنست که این پرده به یک سو فکنیم!
در پایان اضافه کنم که سعدی را در آثار خودش باید جستجو کرد و شناخت. سعدی در آثار خود جاری است، در کليات! در بوستان و گلستان! روايت‌های نقال‌ها و منبری‌ها را هرگز نمی‌توان با گنجينه‌های گلستان برابر گرفت. با وجود براين، اگر شناختی دقيق از سعدی داشته باشيم، باکی نيست که اين جماعت چه می‌گويند. اگر به او شیخ اجل گویند چه باک! زمانه این لقب را همچون "سنت میشل" (یکی از خیابان های معروف پاریس) خواهد دید. سنت میشل، نه میشل مقدّس! یعنی مضمونی سکولار با شکل مذهب!
یکی پیش شوریده حالی نبشت / که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟ََ
بگفتا مپرس از من این ماجرا / پسند یدم آنچ او پسندد مر ا

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

غزل سعدی يعنی عشق ـ۱

مقدمه
آنانی که نامی از پارس و پارسی شنيده‌اند، يا فرازهايی از تاريخ،ادب و فرهنگ پارسی را خوانده باشند، بی‌گمان نام سعدی را نيز شنيده‌اند. به باور من، در زبان و ادبيات پارسی، استاد سخن سعدی را حلاوتی است که بی شهد کلام او، زبان پارسی پيش از نهضت مشروطه، هرگز اين چنين شيرين و شکرين نمی‌شدند. اگر بگويم که سعدی واژه‌ها را در خدمت به نثر و بيان بکار گرفت و از اين راه زبان پارسی را در جامعه رواج و عموميت داد، اغراق نگفته‌ام.
درست است که فهم زبان استادان ادب و از جمله سعدی، برای مردم آن دوره و زمانه مشکل و پيچيده بودند، اما پرسش کليدی اين‌جاست که بعد گذشته قرن‌ها، آيا جامعه کنونی نسبت به اين قبيل آثار آگاهی دارد و يا آسان می‌تواند رموز آن نوشتار را کشف و لمس کند؟
من بجای پاسخ، از ميان مجموعه مقالات و شعرهای دوستان و عزيزانی که محبت دارند و نسخه‌ای از مطالب‌شان را ارسال می‌کنند، نوشته حاضر را انتخاب کردم. حيفم آمد که شما عزيزان خواننده از اين نوشته کوتاه‌ـ اما عميق و تيزبين، فيضی نبريد!

استاد رموز عشق
بنی آدم اعضای یکدیگرند / که درآفرینش زیک گوهرند
چو عضوی به دردآورد روزگار / دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بیغمی / نشاید که نامت نهند آدمی

در تاریخ اگر خوب بنگری،خواهی دید گرایش غالب آداب زندگی و فرهنگ زمانه از فرهنگ حاکمان وقت نشأت می‌گیرد.
پس از حمله‌ی اعراب و قدرت‌گیری ترکان در دربار خلفا، فرهنگ غلام‌بارگی که سرشتش در زندگی صحرایی نهفته است، بعنوان عاملی فرهنگی و به صورت "پدوفیلی" در جوامع مسّخر شده، رواج می‌یابد. عشق محمود غزنوی به ایاز نمونه‌ای از این خروارهای مخّرب فرهنگی است که دلالت دارد بر چگونگی پدیده‌ی "شاهد بازی" در آن دوران!
بر بستر این فرهنگ،شاعران بنام زمانه،عشق و عاشقی را نه در شفقت انسانی و تعمیق روابط عاطفی انسانی بل‌که در"خوبرویی" افراد جستجو می‌کردند و در این راستا به جنسّیت آنان توجه نداشتند. حالا چه غلمان باشند و چه حوری! حس،حس "پدوفیلی" بود و ارضای غرایض بدوی و فرو خفته !

گربرسربوق من نشینی / دروازه کازرون بینی

سعدی همچون شاعران دیگر، دستی گشاده در هزلیات دارد ( که این موضوع بحثی جداگانه می‌طلبد) ولی چون نیک نفس است،حکمت‌جو است،در این راستا به تعمیق روابط انسانی نظر دارد. و همانطور که هر انسانی جایزالخطاست، او نیز در حواشی این پند و اندرزهای خود، ید تولایی در این هرزه‌بازی و هرزه‌نگاری دارد. باوجود براين، سعدی را باید با تمامی وجوه باوری‌اش نگریست. حوزه خصوصی و زندگی شخصی او را به خود شاعر وامی‌گذاريم و بيش‌تر روی صناعت شعری و نثرای‌اش، روی پيام‌ها و سيگنال‌هايی که به جهان بشريت مربوط می‌شوند، تکيه می‌کنيم.
و از اين منظر، نه تنها آن نظری که سعدی را مدیحه‌سرا و "حکومتی" خلاصه می‌کند،در اشتباه‌ست، بل‌که نظر ديگری که سعدی را در عشق و عاشقی، در دیدگاه عرفانی عاشقانه خلاصه می‌کند نيز در اشتباه‌ست! چرا که مقوله‌ی عشق و عاشقی هم آسمانی است و هم زمینی. و چه‌بسا بیش‌تر زمینی! و بقول استاد زرین‌کوب:
" آن‌جا که سعدی از عشق و جوانی سخن می‌گوید و شیفتگی و زیبایی خود را یاد می‌کند،سخن از زبان بشر می‌راند و پر مایه‌ترین و راست‌ترین و بی پیرایه‌ترین سخنان او همین‌هاست.
تنها او نیست که شور و زیبایی،دلش را به لرزه می‌آورد و عنان طاقت را از دستش می‌رباید.آن زاهد بیابان‌نشین هم از ترس آن‌که در این راه نلغزد، به غار پناه می‌برد و باز وقتی به شهر می‌آید، صید غلامان خوب‌رو و کنیزان دلفریب می‌شود.
تفاوت سعدی با ملامت گران و ریاکاران و دروغگویان این‌ست‌که سخن‌اش مثل "شکر پوست کنده"است. نه رویی دارد و نه ریایی.اگرلذّت گرم گناه عشق را به جان می‌خرد، دیگر گناه سرد بی لذّت و دروغ و ریا را مرتکب نمی‌شود. راست و بی پرده اقرار می کند که زیبایی در هرجا و هرکس باشد،قوّت پرهیزش را می‌شکند و دل‌اش را به شور و هیجان می‌آورد.
همین ذوق سرشار و دل عاشق‌پیشه است که او را با همه کائنات مربوط می‌کند و با کبک، غوک، ابر و نسیم هم‌درد و هم‌راز می‌نماید. باید دلی چنین عاشق‌پیشه و زیباپسند باشد تا مثل او هر پستی و گناه و هر سستی و ضعف را ببخشاید و تحمل کند. نه از قاضی همدان و شاهدبازی او اظهار نفرت نمايد و نه از ترشرویی زاهد و بی‌ذوقی و گران‌جانی او برنجد و به هم برآید. دلی مانند دل اوست که در همه جا و با همه چیز همدرد و هماهنگ می‌شود و دنیا را چنان‌که هست می‌شناسد و از آن تمتع می‌برد.
این است دنیایی که در گلستان توصیف می‌شود و با یک حرکت قلم عالی‌ترین و درست‌ترین تصویر آن را بر روی این" تابلو" که گلستان نام دارد جاودانگی بخشیده است."

زخاک سعدی بیچاره بوی عشق آید / هزار سال پس از مرگ او اگر بویی
ادامه دارد...

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

به درون اندر آی

در واپسين روزهای سال ميلادی، می‌خواستم نگاهی به عقب بی‌اندازم و يک‌سال پُرتنش را دوباره وارسم. اما و به‌زعم من، هيچ مطلب و سخنی را، رساتر، گوياتر، زيباتر و عميق‌تر از شعر «به درون اندر آی» سهراب سپهری، برای واگويی نيافتم.

همين که به کنار جنگل رسيدم
نوای سار بود، گوش فرازدار!
اکنون اگر هوای بيرون گرگ و ميش است
درون جنگل تاريک است.
درون جنگل تاريک‌تر از آن است که پرنده‌يی
با ترفند بال
گذران شب را، نشيمن‌گاهی بهتر برشاخه‌ها سازد
هرچند هنوز آوائی سر می‌داد.
آخرين رمق اشعۀ خورشيد
که در باختر فرو مرده بود
هنوز برای يک نغمه ديگر
در سينه سار زنده بود.
آوای سار تا دوردست
ستون‌های ظلمت رفت
بيشتر چونان ندائی بود
که به اندرشدن در ظلمات و نوحه‌گری در آن، فرامی‌خواند.
اما نه! من برای ستاره‌ها بيرون زده بودم
به درون جنگل نمی‌رفتم
مقصودم اين است که حتی اگر مرا فرا می‌خواندند، نمی‌رفتم
وآنگهی هنوز مرا فرا نخوانده بودند

دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

کوچه آرزو و عشق

فردا ياد روز سفر بی‌بازگشتی است که فريدون مشيری در سوم آبان سال ۷۹، برای هميشه جامعه اهل ادب و فرهنگ ايران را ترک کرد و رفت.‌ سال ۷۹، واقعن سالی تلخ و فراموش ناشدنی بود. گلستان فرهنگ ايران زمين در آن سال، گرفتار آفتی سخت و جان‌سوز گرديد و گل‌های ادبی، يکی‌-‌يکی پژمرده شدند و سر خم کردند: نادر نادرپور، نصرت رحمانی، هوشنگ گلشيری، محمود احيايی، احمد شاملو، فريدون مشيری، نفيسه رياحی و ديگرانی که نام‌شان در خاطر نمانده است.
احترام من به بزرگان ادب و فرهنگ ايران زمين، هميشه و در هر شرايطی يک‌سان بود و هست. اين سخن بدان معنا نيست که ارزش کار آنان در يک سطح‌اند و اگر قرار بر ارزش‌گزاری است، اين وظيفه را بايد صاحب‌نظران و دست اندارکاران فرهنگ و ادب ايران پی‌بگيرند و دنبال کنند. ولی احترام من صرف نظر از ذوق و علايق شخصی به شعر و ادبيات، دلايل فرهنگی را نيز پشتوانه دارند که همه‌ی آنان، جدا از تفاوت‌های گفتاری و سبک، پاسدار ادب و فرهنگ پارسی بوده‌اند و به‌زعم من، اين مقامی است خاص، عزيز و ارجمند و آن نام‌ها نيز، به ياد ماندنی و ستودنی است.
بزرگان ادب ما به اجماع، احمد شاملو را يکی از ارزش‌ها و مفاخر فرهنگ و ادب ايران می‌دانستند. اما بعضی از اشعار او، صرف نظر از غنای شعری، فاقد آن توان اوليه برای جذب افراد و گروه‌های مختلف است. منظور گروه‌هايی که علاقه‌مند به ادبيات‌اند و تا حدودی نيز با شعر آشنايی دارند. اين نوشتم که بگويم در نگاه عمومی، شعر به تناسب پاسخ به حال و روز مردم، بستر مناسب خود را می‌گشايد و جا باز می‌کند.
از طرف ديگر جامعه ايران به رغم افزايش درصد تحصيل کرده‌ها، هنوز و همچنان زير سلطه‌ی فرهنگ شنيداری است. هر چند زمانه تغيير کرده است ولی، بجای راويان و نقالان قهوه‌خانه‌ای اشعار فردوسی و مفسران خراباتی اشعار حافظ و مولوی، ما امروز با روايانی روبرو هستيم که در بنگاه‌های معاملاتی، در دفاتر تاکسی تلفنی و در محافل هفتگی و دوره‌ای، همان نقش و وظيفه را متناسب با شرايط روز دنبال می‌کنند و به روايت اشعار شاعران نوپرداز مشغول‌اند.
اگر چه امروز نشريات و جُنگ‌های ادبی و هنری بسياری در سراسر کشور منتشر می‌گردند، اما در عرصه عمومی، باز هم به سياق سابق، نام و شعر شاعران، توسط همان افرادی که تا حدودی آشنا به شعرند، در ميان مردم نقل و رايج می‌گردند. اين نيروهای واسطه و شناساننده، خصوصاً افراد بالای پنجاه سال، امروز راويان اشعار فريدون مشيری در جامعه هستند.فريدون مشيری شعر «کوچه» را در دهه چهل سرود، و همان زمان مورد استقبال تعدادی از محافل کوچک روشنفکری قرار گرفت. در دهه هفتاد بود که ناگهان و غيرباورانه شعر کوچه ورد زبان مردم کوچه و بازار گشت. خود شاعر (با توجه به مصاحبه‌هايی که در اين مورد داشت) هرگز ندانست که چرا در نهان خانه‌ی جان مردم، گل ياد شعر کوچه به ناگهان درخشيد و ياد صدها خاطره در کوچه و خيابان پيچيد. او می‌گفت زمانه‌ی کوچه گذشته است و سال‌های مديدی‌ست که من از آن عبور کرده‌ام. اما آيا مردم، خصوصاً پنجاه سال‌ها، همه‌ی آن واسطه‌گانی که ميان شاعر و مردم قرار داشتند، توانستند از آن کوچه بگذرند؟ يادم آمد که دگر از تو جوابی نشنيدم!

شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم.
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخه‌ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

نقاش معروف خيابانی



«جولين به‌ور (Julian Beever) « انگليسی، يکی از هنرمندان ارزنده و تقاش چيره‌دستی است که از همان آغاز کارش را در پياده‌روهای خيابان‌های جهان شروع کرد و اکنون، نقاشی‌های خيابانی او زبان‌زد خاص و عام است.
همه کسانی که به شهرهای معروف و توريستی اروپا سفر کرده‌اند، به‌احتمال بسيار انواع نقاشان خيابانی را ديده‌اند و اکنون با خواندن اين سطرها، شايد در اين انديشه‌اند که کار «جولين» چیزی است در همان مايه‌ها و سطح‌ها. اما برخلاف چنين تصوری، آن بخش از شهروندان لندن، پاريس، برلين، بروکسل، آمستردام، بندر سيدنی (استراليا) و چند شهر معروف وبزرگ آمريکا که آثار جولين را از نزديک ديده‌اند، کارهای او را يک شاه‌کار واقعی می‌دانند. شاهکاری که ممکن‌ست ابتدا به‌صورت معمايی پیچيده ــ‌و شايد هم برای ذهن‌های ساده مسخره‌ــ جلوه کند ولی، پس از کشف و فهم آن، تمام ذهن و فکر بيننده را اشغال کرده و به‌ تعمق وامی‌داردش. به‌تر است به‌جای هرگونه توضيحات اضافی، ابتدا چند نقاشی سه‌بُعدی او را با چشم‌های خود به‌بينيد:   



                                                                          




شيوه كار جولين بدين شكل است كه او به تناسب محلِ نقاشی و ميدانی که برای مانور لازم است (چون گاهی اوقات برای دقيق نشان‌دادن ارتفاع‌ها و عمق‌ها، طول بعضی از نقاشی‌هايش از 40‌‌ـ‌‌30 متر نيز فراتر می‌روند) يکی از تصويرهای پيش‌کشيده را انتخاب می‌کند و سپس گره‌گاه‌های اصلی يا نقطه‌های کليدی را که چشم‌انداز سازند، روی پياده‌روها علامت‌گذاری می‌کند. در واقع، او فاصله‌ی ميان آن علامت‌گذاری‌ها و متن اصلی نقاشی، با استفاده از خطای چشم انسان و پرسپكتيو [T«تی»] نقاشی‌ها را با استفاده از گچ تكميل می‌كند و با اين کار، يک شاهکاری هنری می‌آفريند. 


                                                                           


کار جولين تنها ارائه‌ی يک شاه‌کار نيست. مهم‌ترين هنر او جذب بيننده‌گان تيزبين، کنجکاو و با استعداد است. به‌طور مثال، ابتدا به عکس شماره‌ 6 نگاه کنيد:



مردم عادی که از کنار نقاش و کار او عبور می‌کنند، شايد اثر فوق بی معنی و تا حدودی مسخره به‌نظر آيد و بی‌تفاوت از کنار آن بگذرند. اما انسان کنجکاو که از همان ابتدا در صدد درک راز و رمز اين نقاشی است که نقاش، با کشيدن آن پای بلند و غيراستاندارد می‌خواسته کدام منظور را برساند؛ سرانجام در نقطه‌ای قرار می‌گيرد که با نگاه پرسپکتيو، حقيقتی تازه و زيبا در برابر او جلوه‌گر می‌گردند، باور نمی‌کنيد؟ به عکس شماره 7 نگاهی بی‌اندازيد:


 

در واقع «جولين به‌ور» (Julian Beever) با آثار خود می‌خواهد ره‌گذران بی‌تفاوت را متوجه اين مهم سازد: که از کدام نقطه و زاويه‌ای، به رُخ‌دادها و تصاوير جهان می‌نگريد!

پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۴

هرکسی در شيوه و در شأن خويش

(عرضه می کردن خويش و آن خويش)


در تقويم ايران، ۲۵ فروردين را به روز بزرگداشت محمد عطار نيشابوری [ملقب به فريدالدين] اختصاص دادند و نامگذاری کردند. پير نيشابور، از جمله بزرگان و مفاخر ادب و فرهنگ ايران زمين و يکی از سخن سرايان پارسی است. شناساندن بزرگان ادب به نسل جوان و شکافتن و بازنگری انديشه ها و نگاه های متفاوت آنان به جهان پيرامون خود؛ نه تنها بستر شکوفايی فرهنگی را در جامعه می گشايد، بلکه بسهم خود، راه ورود به جهان کنونی را نيز هموار می سازد.
از اين منظر، در پس چنين انتخابی، بانيان و برنامه ريزان بزرگداشت [بحثی که در بيست و پنج سال گذشته بارها و به انحای مختلف شاهدش بوده ايم] چه نيات و اهدافی را دنبال می کنند، نه مسئله من است و نه دامن زدن به اين قبيل بحث ها سودمند و آموزنده اند. عطار اگر پير است، پير ايران زمين و نمونه ای از انديشه و تلقی مردم اين ديار از زندگی و جهان طبيعت است. اگر معتقديم که هر يک از اين بزرگان [خواه مثبت و خواه منفی] فرهنگ سازان زمانه خود بوده اند، پس ناچاريم تا آن تلقی و تفکر را دوباره بشناسيم و شفاف سازيم و اين بحثی است مهم، الزامی و در صلاحيت اهل ادب. با وجود اين، شايد بی مناسبت نباشد تا به بهانه اين روز، به يکی ـ دو نکته از برداشت عمومی و انحرافی در جامعه اشاره کوتاهی داشته باشم:
نخست اينکه، درباره زندگی پير نيشابور، هنوز برداشتهای عاميانه و سطحی نقشی مسلط و برجسته دارند و چون زندگی ساير بزرگان ادب و فرهنگ، جدا از آميختگی با برخی افسانه ها، دوستدارانش ـ آگاهانه يا نا آگاهانه ـ در اثبات جوشش درونی او و گرايشش به تصوّف، زندگی عطار را با بعضی از اسناد جعلی پيوند زده اند. اگرچه برخی از بزرگان عصر ما [از جمله استادان بديع الزمان فروزانفر و عبدالحسين زرين کوب] فرازهايی از زندگی عطار را روشن و مستند ساختند اما، يک نکته مهم هنوز بی پاسخ مانده اند که جامعه ايرانی، چرا مايل نيست واقعيت ها را همانگونه که بودند و هستند، بپذيرد ؟
دوم اينکه درباره ابن سينا نيز مردم افسانه ها ساختند. اين افسانه ها ناشی از پيچيدگی کار و تبحری بودند که ابن سينا در عرصه پزشکی و طبابت از خود نشان ميداد و چون ذهن ساده، در هضم و فهم فعل او عاجز می ماند، به افسانه و تخيل پناه می برد. اما در مورد شيخ عطار، مسئله دقيقاً وارونه اند و شيخ به رغم تبحری که در فلسفه يافت و از آن درسها آموخت، در ترويج و اشاعه عام گرايی و دامن زدن به توهّم، آشکارا عليه فلسفه و فلاسفه به مخالفت برخاست و بجز فقه، تفسير و حديث، ديگر علوم را سبب خباثت می شمارد:

علم دين فقه است و تفسير وحديث ـ ـ ـ ـ ـ هرکه خواند غير اين گردد خبيث
شــرع فـرمـان پيمبر کـردن است ـ ـ ـ ـ ـ فلسفی را خاک برسر کردن است


در واقع او آگاه بود که با ترسيم چنين خط قرمزی، نه تنها مانع شکوفايی انديشه در بين مريدان خود خواهد گرديد، بلکه بستر مناسبی را برای گسترش خرافات و افسانه سازی ها در جامعه مهيّا خواهد ساخت:

ترک کردم اين همه تا سوختند ـ ـ ـ ـ ـ تا از آن ترکم کلاهی دوختند

اگرچه بعضی ها به دفاع از عطار برخاستند و آنرا تظاهری در برابر تعصب فقهای ماورالنهر و خراسان دانستند اما، مسئله مورد نظر من، وجود و حضور پيوسته چنين تفکری تا عصر حاضر است. خط قرمزهايی که نه تنها بعضی ها حاضر نيستند از آن گذر کنند بلکه، به سهم خود، سد راه ديگران خصوصاً نسل جوان می گردند.
بزرگداشت عطار نيشابوری شايد امروز مشوق و علتی برای کنکاش و بازگشت همه مان به عميق ترين لايه های درونی خويش و سنجشی برای تمايلات تک تک مان گردد تا سهم و نقش خويش را در نابسامانی کنونی و عقب ماندگی جامعه مان بهتر و دقيقتر ببينيم. شايد محرک مناسبی برای انديشيدن دوباره گروههايی گردد که همواره انديشه های عطار و تمامی معانی را که در ذهن او موج می زدند را مختص دوره کنونی و جامعه امروزی ميدانستند و براين عقيده پای می فشردند. اينکه در کدام صفيم و چگونه می انديشيم بجای خود، اما بهتر است که همه ما مثنوی «دلال خران» او را که انگار برای دوره حکومت جمهوری اسلامی سروده است، جدی بگيريم:

شنودم مـن کـه بـودست اوستادی ـ ـ ـ ـ ـ که خر گم کرده را آواز دادی
چو کرد اين کار سال شصت و هفتاد ـ ـ ـ ـ ـ پس هفتاد و شش در نزع افتاد
چـو عـزرائيلـش انـدر پـرده آمــد ـ ـ ـ ـ ـ مگر پنداشت خر گم کرده آمد
بجُست از جای، بودش روزنی پيش ـ ــ ـ ـ برون کرد از در روزن سر خويش
زبان بگشاد کای ياران کـه هستيد ـ ـ ـ ـ ـ خری با جُل که اينجا فرستيد
عـزيـزا هـر کـه دلال خـری راست ـ ـ ـ ـ ـ خری زيست و خری مرد و خری خاست


* ـ بجای عدد يک، عدد شش را در بيت دوم جايگزين ساختم تا دوم خرداد هم تداعی گردد.

سه‌شنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۴

تو منگر که بينا دل افسون کند!

چند روزی است که خبر فرو ريختن سقف ها و ديوارهای منزل کمال الملک و ‪گسترش روز افزون خرابی ها که هم اکنون ۸۰درصد باغ نشاط در روستای تقی آباد نيشابور را در برگرفته اند؛ بسان زهری کُشنده و هويت سوز، همۀ تار و پود وجودم را يکباره به آتش کشيده اند و تلخ ساخته اند. و اکنون، اگرچه با تلخی، اما از سر درد و با پوزش از همه فرهيختگان، ناچارم که بگويم «من» ايرانی را در برابر چشمان شما ادبا، هنرمندان و فرهنگيانی که تعمداً خود را بخواب زده ايد؛ دارند به مسلخ بی هويتی می برند و قربانی می کنند.
بپرهيزی از وی نباشد شگفت
مـرا از خـود انـدازه بايـد گـرفت

ايرانيانی که عمارت باغ نشاط را ديده اند، حتماً به اين حقيقت نيز واقفند که ارزش هنری و تاريخی سقف ها و ديوارهای عمارت، حاصل چندين سال کار طاقت فرسا و شبانه و روزی کمال الملک بود و اين زحمات هنری هم اکنون نه تنها يک شبه برباد فنا رفتند و ويرانه شدند، بلکه به دليل عدم وجود مستندات و کپی برداری معتبر، امکان ترميم آن نقش ها و نقاشی ها بهيچوجه مقدور و ممکن نيست.
بحث تنها برسر عمارت باغ نشاط نيست. هم اکنون ده ها بنای تاريخی در اقصی نقاط کشور و از جمله نقوش و حکاکی های ديواره «تنگه واشی» واقع در پنج کيلومتری فيروزکوه، که روزگاری منطقه شکارگاه شاهان قاجار بود، در حال نابودی و خرابی هستند. در دو ـ سه سالی که گذشت، نمودار روند تخريب بناهای تاريخی در سراسر ايران، همچنان رو به بالاست. نه کسی دل می سوزاند و نه دست همتی از آستين برای مرمت و نگهداری آنها بيرون می آيد. اگرچه دولتمردان ايرانی اهمال کاری ها و بی تفاوتی های خود را زير عنوان مسخرۀ نارسايی بودجه و اعتبار توجيه می کنند، ولی نمونه های بسياری را هم می توان مثال آورد که تبانی امامان جمعه يا شهرداری ها با مالکان [مثل تخريب خانه ايرج ميرزا]، و بساز و بفروش های گردن کلفت حکومتی [ساختمان سازی در کنار کاخ سعدآباد و برج سازی در ميدان نقش جهان اصفهان] نشانه هايی از تخريب عمدی و آگاهانه است.
تازه، همه اين حوادث در زمان دولت اصلاح طلبی رُخ ميدهند که از هرجهت خود را شاخص ترين و با فرهنگ ترين [و درعين حال پُرمدعاترين] دولت، در بين دولتهای پيش از خود می بيند و ميداند. هشت سال تعيين بودجه کشور و تخصيص اعتبار برای نهادهای مختلف، زير نظر و مسئوليت دولت خاتمی تنظيم شده اند. اگر يک سوم از آن بودجه ويژه و کلانی را که برای ساخت و مرمت مساجد در نظر گرفته بودند [خاتمی تنها دولت مسجد سازی است که رکورد تازه ای را در منطقه خاورميانه و جهان برجای گذاشت] برای مرمت آثار تاريخی و فرهنگی اختصاص می دادند، طبيعی است که بخشی از آن بناها، به همت ميراث فرهنگی هنوز برسرِ پا بودند و ويرانه نمی شدند.
وقتی هويت اسلامی، مهمتر و مقدم بر هويت ملی و تاريخی قرار گرفته و ارجحيت می دهند، بديهی است که خاتمی، جدا از تفاوت های ظاهری، در نهايت به همان راهی خواهد رفت که پيش از او، ديگر هم سلکانش رفته اند و از اين منظر، بی تفاوتی و اهمال کاری آقای خاتمی در برابر احتمال فرو ريختن «برج آزادی»، از جهاتی مختلف، هم در نوع نگاه و هم مضمون عمل، همان معنايی را در اذهان عمومی تداعی خواهند کرد که حرکات جنون آميز آيت الله خلخالی در ابتدای انقلاب. آيا دولت خاتمی نمی داند که برج آزادی نشانه و سنبل ايران امروز است و همه تلويزيون های جهان، همانگونه که ديشب هم در هنگام پخش اخبار سفر رئيس جمهور ايران به کشورهای اتريش و فرانسه، اسلايد آن را در برابر چشمان بينندگان خود گرفته و به نمايش گذاشتند؟ آيا رئيس جمهور نمی داند که قرار گرفتن برج آزادی در کنار برج ايفل، بمفهوم قرار گرفتن پرچم ايران در کنار پرچم فرانسه است؟ و يا بعبارتی ديگر، قرار گرفتن ملت ايران در کنار ملت فرانسه است؟ پاسخ چه مثبت و چه منفی، در هر دو حال نتيجه يکی است:
ز ايـران و از تـرک و از تازيـان
نـژادی پـديـد آيـد انـدر ميـان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود

سخن ها به کردار بازی بـود


دوشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۲

پس از او چه کسی اميد را خواهد سرود؟

امروز ( ششم مرداد) ، سالگرد مرگ شاعری است که سه نسل، دفتر زندگی و عشق را، با الهام از اميدهايی که او سروده بود، گشودند و هنوز هم می گشايند.
به پا برخيز و پيراهن رها کن
گره از گيسوان خفته واکن
فريبا شو
گريزا شو
به انگشتان سر گيسو نگهدار
نگه درچشم من بگذار و بردار
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پُر های و هوکن
درباره سياوش کسرائی، چه می توانم بنويسم که پيش تر ، دوستدارانش ننوشته و يااز قلم افتاده باشد؟ سهم من در ادای دين خويش، طلب يک آرزوست. چه آرزويی؟ رهايی از فرهنگی که بزرگان علم و ادب و هنر را، با ترازوی سياست يا ايدئولوژی می سنجند. رهايی از فرهنگی که بخاطر منافع گروهی، سرمايه های ملی و معنوی ما را، يکجا برباد ميدهند. زير چتر چنين آرزويی، درانتظارم که آيا روزنامه های اصلاح طلب، يادی از سياوش کسرائی خواهند کرد؟
پس از من شاعری آيد
که می خندند اشعارش،
که می بويند آواهای خود رويش
چو عطر سايه دار و ديرمان يک گل نارنج؛
که می رويند الحانش
غبار کاروانهای قرون درد و خاموشی.
پس از من شاعری آيد
که رنگ تازه دارد رنگدان او،
زدايد صورت خاکستر از کانون آتشهای گرم
خاطر فردا،
زند برنقش خونين ستم
رنگ فراموشی.
پس از من شاعری آطد
که توفان را نمی خواهد،
نمی جويد اميدی را درون يک صدف در قعر درياها،
نمی شويد به موج اشک
چشم آرزويش را.

"سال ۱۳۳۰ "