فردا ياد روز سفر بیبازگشتی است که فريدون مشيری در سوم آبان سال ۷۹، برای هميشه جامعه اهل ادب و فرهنگ ايران را ترک کرد و رفت. سال ۷۹، واقعن سالی تلخ و فراموش ناشدنی بود. گلستان فرهنگ ايران زمين در آن سال، گرفتار آفتی سخت و جانسوز گرديد و گلهای ادبی، يکی-يکی پژمرده شدند و سر خم کردند: نادر نادرپور، نصرت رحمانی، هوشنگ گلشيری، محمود احيايی، احمد شاملو، فريدون مشيری، نفيسه رياحی و ديگرانی که نامشان در خاطر نمانده است.
احترام من به بزرگان ادب و فرهنگ ايران زمين، هميشه و در هر شرايطی يکسان بود و هست. اين سخن بدان معنا نيست که ارزش کار آنان در يک سطحاند و اگر قرار بر ارزشگزاری است، اين وظيفه را بايد صاحبنظران و دست اندارکاران فرهنگ و ادب ايران پیبگيرند و دنبال کنند. ولی احترام من صرف نظر از ذوق و علايق شخصی به شعر و ادبيات، دلايل فرهنگی را نيز پشتوانه دارند که همهی آنان، جدا از تفاوتهای گفتاری و سبک، پاسدار ادب و فرهنگ پارسی بودهاند و بهزعم من، اين مقامی است خاص، عزيز و ارجمند و آن نامها نيز، به ياد ماندنی و ستودنی است.
بزرگان ادب ما به اجماع، احمد شاملو را يکی از ارزشها و مفاخر فرهنگ و ادب ايران میدانستند. اما بعضی از اشعار او، صرف نظر از غنای شعری، فاقد آن توان اوليه برای جذب افراد و گروههای مختلف است. منظور گروههايی که علاقهمند به ادبياتاند و تا حدودی نيز با شعر آشنايی دارند. اين نوشتم که بگويم در نگاه عمومی، شعر به تناسب پاسخ به حال و روز مردم، بستر مناسب خود را میگشايد و جا باز میکند.
از طرف ديگر جامعه ايران به رغم افزايش درصد تحصيل کردهها، هنوز و همچنان زير سلطهی فرهنگ شنيداری است. هر چند زمانه تغيير کرده است ولی، بجای راويان و نقالان قهوهخانهای اشعار فردوسی و مفسران خراباتی اشعار حافظ و مولوی، ما امروز با روايانی روبرو هستيم که در بنگاههای معاملاتی، در دفاتر تاکسی تلفنی و در محافل هفتگی و دورهای، همان نقش و وظيفه را متناسب با شرايط روز دنبال میکنند و به روايت اشعار شاعران نوپرداز مشغولاند.
اگر چه امروز نشريات و جُنگهای ادبی و هنری بسياری در سراسر کشور منتشر میگردند، اما در عرصه عمومی، باز هم به سياق سابق، نام و شعر شاعران، توسط همان افرادی که تا حدودی آشنا به شعرند، در ميان مردم نقل و رايج میگردند. اين نيروهای واسطه و شناساننده، خصوصاً افراد بالای پنجاه سال، امروز راويان اشعار فريدون مشيری در جامعه هستند.فريدون مشيری شعر «کوچه» را در دهه چهل سرود، و همان زمان مورد استقبال تعدادی از محافل کوچک روشنفکری قرار گرفت. در دهه هفتاد بود که ناگهان و غيرباورانه شعر کوچه ورد زبان مردم کوچه و بازار گشت. خود شاعر (با توجه به مصاحبههايی که در اين مورد داشت) هرگز ندانست که چرا در نهان خانهی جان مردم، گل ياد شعر کوچه به ناگهان درخشيد و ياد صدها خاطره در کوچه و خيابان پيچيد. او میگفت زمانهی کوچه گذشته است و سالهای مديدیست که من از آن عبور کردهام. اما آيا مردم، خصوصاً پنجاه سالها، همهی آن واسطهگانی که ميان شاعر و مردم قرار داشتند، توانستند از آن کوچه بگذرند؟ يادم آمد که دگر از تو جوابی نشنيدم!
شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم.
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخهها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
احترام من به بزرگان ادب و فرهنگ ايران زمين، هميشه و در هر شرايطی يکسان بود و هست. اين سخن بدان معنا نيست که ارزش کار آنان در يک سطحاند و اگر قرار بر ارزشگزاری است، اين وظيفه را بايد صاحبنظران و دست اندارکاران فرهنگ و ادب ايران پیبگيرند و دنبال کنند. ولی احترام من صرف نظر از ذوق و علايق شخصی به شعر و ادبيات، دلايل فرهنگی را نيز پشتوانه دارند که همهی آنان، جدا از تفاوتهای گفتاری و سبک، پاسدار ادب و فرهنگ پارسی بودهاند و بهزعم من، اين مقامی است خاص، عزيز و ارجمند و آن نامها نيز، به ياد ماندنی و ستودنی است.
بزرگان ادب ما به اجماع، احمد شاملو را يکی از ارزشها و مفاخر فرهنگ و ادب ايران میدانستند. اما بعضی از اشعار او، صرف نظر از غنای شعری، فاقد آن توان اوليه برای جذب افراد و گروههای مختلف است. منظور گروههايی که علاقهمند به ادبياتاند و تا حدودی نيز با شعر آشنايی دارند. اين نوشتم که بگويم در نگاه عمومی، شعر به تناسب پاسخ به حال و روز مردم، بستر مناسب خود را میگشايد و جا باز میکند.
از طرف ديگر جامعه ايران به رغم افزايش درصد تحصيل کردهها، هنوز و همچنان زير سلطهی فرهنگ شنيداری است. هر چند زمانه تغيير کرده است ولی، بجای راويان و نقالان قهوهخانهای اشعار فردوسی و مفسران خراباتی اشعار حافظ و مولوی، ما امروز با روايانی روبرو هستيم که در بنگاههای معاملاتی، در دفاتر تاکسی تلفنی و در محافل هفتگی و دورهای، همان نقش و وظيفه را متناسب با شرايط روز دنبال میکنند و به روايت اشعار شاعران نوپرداز مشغولاند.
اگر چه امروز نشريات و جُنگهای ادبی و هنری بسياری در سراسر کشور منتشر میگردند، اما در عرصه عمومی، باز هم به سياق سابق، نام و شعر شاعران، توسط همان افرادی که تا حدودی آشنا به شعرند، در ميان مردم نقل و رايج میگردند. اين نيروهای واسطه و شناساننده، خصوصاً افراد بالای پنجاه سال، امروز راويان اشعار فريدون مشيری در جامعه هستند.فريدون مشيری شعر «کوچه» را در دهه چهل سرود، و همان زمان مورد استقبال تعدادی از محافل کوچک روشنفکری قرار گرفت. در دهه هفتاد بود که ناگهان و غيرباورانه شعر کوچه ورد زبان مردم کوچه و بازار گشت. خود شاعر (با توجه به مصاحبههايی که در اين مورد داشت) هرگز ندانست که چرا در نهان خانهی جان مردم، گل ياد شعر کوچه به ناگهان درخشيد و ياد صدها خاطره در کوچه و خيابان پيچيد. او میگفت زمانهی کوچه گذشته است و سالهای مديدیست که من از آن عبور کردهام. اما آيا مردم، خصوصاً پنجاه سالها، همهی آن واسطهگانی که ميان شاعر و مردم قرار داشتند، توانستند از آن کوچه بگذرند؟ يادم آمد که دگر از تو جوابی نشنيدم!
شعر "کوچه" از کتاب ابر و کوچه
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم
شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق ديوانه که بودم.
در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد
باغ صد خاطره خنديد
عطر صد خاطره پيچيد.
يادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتيم
پر گشوديم و درآن خلوت دلخواسته گشتيم
ساعتی بر لب آن جوی نشستيم
تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ريخته در آب
شاخهها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد تو به من گفتی از اين عشق حذر کن
لحظه ای چند بر اين آب نظر کن
آب آيينه عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از اين شهر سفر کن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم
سفر از پيش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نرميدم نگسستم
بازگفتم که تو صيادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پيش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ريخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگريخت
اشک در چشم تو لرزيد
ماه بر عشق تو خنديد
يادم آيد که دگر از تو جوابی نشنيدم
پای دردامن اندوه کشيدم
نگسستم نرميدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نکنی ديگر از آن کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم
۷ نظر:
مشیری برای من مظهر شعر رمانتیک هست و برای همین او را خیلی دوست می دارم.اشعار مشیری خیلی لطیف اند...
شعر مروارید مهر از مشیری
دو جام يك صدف بودند،
« دريا » و « سپهر »
آن روز
در آن خورشيد،
- اين دردانه مرواريد -
مي تابيد !
من و تو، هر دو، در آن جام هاي لعل
شراب نور نوشيديم
مرا بخت تماشاي تو بخشيدند و،
بر جان و جهانم نور پاشيدند !
تو را هم، ارمغاني خوشتر از جان و جهان دادند :
دلت شد چون صدف روشن،
به مرواريد مهر
آن روز !
!عزيز نیلبک
سپاس از کامنت زيبا، دوستداشتنی و پُرمهرت!
دل من نيز مانند صدف،
امروز شده روشن
مرا بخت تماشای کامنتی بود
که از آغاز تا فرجام آن
مهرست و زيبايی!
سلام
من با تعریف سایت شهرگان به اینجا اومدم . امیدوارم بتونم خواننده خوبی برای نوشته های ارزشمندتون باشم
سلام.اين همان حساسيت گروهی است.در يک شرايط خاص٫يک گفته٫شعر يا وضعيت که پيشتر هم بوده و شناخته شده است٫به ناگهان جامعه ای را دگرگون ميکند.مثلن٫سرود*ای ايران* را پس از انقلاب٫بطور متفاوتی حس ميکنيم.مانند شعر کوچه.در کامنت پيشين هم منظورم اين بوده.همه این درد و ستم را میشناسیم.ولی يک روز همه ما به یک نوع خاص و نسبتن همگون٫ در برابر آن واکنش نشان خواهيم داد.يعنی به همراهی و اتخاد خواهيم رسيد.آنموقع درد نجار درد نانوا و ... هم خواهد بود و همه احساس خواهيم کرد که به کمک نجار بايد رفت.
پر کن پیاله را،
کاین جام آتشین،
دیری است ره به حال خرابم نمی برد!
این جام ها که در پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد.
....
آن بي ستاره ام كه عقابم نمي برد !
در راه زندگي ،
با اينهمه تلاش و تمنا و تشنگي ،
با اينكه ناله مي كشم از دل كه : آب ! آب !
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد
پركن پياله را ... !
مشیری رو خیلی دوست دارم... کوچه یکی از شعرهای مورد علاقه ام است! گاهی دلم که می گیرد کوچه را زمزمه می کنم! پایدار باشید در فانوس الان لینک می دم...
اینو هم خواستم اضافه کنم که چقدر خوبه در بین این همه مطلب سیاسی و ... مطلبی لطیف خوندن. واقعا لذت بردم و خواندن اشعار تازه ام کرد! ممنون از شما!
http://www.7sang.com/mag/2002/11/06/literaryevents-moshiri_funeral_photo_page1.html
ارسال یک نظر