تقديم به خيراله عزيز
يکی از دلسوزترين و شريفترين دبيران ديار ما.
خيراله وقتی پای راستاش را بیرون اتاق گذاشت، لحظهای مکث کرد و برای اطمينان بيشتر سر را برگرداند و آخرين و مهمترين پرسش را ـشايد برای چهلمين مرتبهـ دوباره تکرار میکند: آقا! آخر سال کارنامه هم میگيرم؟ من که در زير فشار بار روانی و بغض شديد بههيچوجه نای پاسخگويی نداشتم، تنها میتوانستم سرم را به علامت تأييد تکان بدهم.
يکی از دشوارترين و زجرآورترين لحظههای زندگیام، هميشه آن لحظههايی بودند که دانسته و آگاهانه میخواستم روی ديگ احساساتم ـکه ميل به جوشيدن و انفجار داشت؛ سرپوشی بگذارم. خودکنترلی و خويشتنداری، لازمه زندگی مُدرن است ولی، گاهی انسان با شرايط و ستمهايی روبهرو میگردد که دلاش میخواهد بی توجه به مرز رهايی و تمدن، يا مرز ميان رهايی و مسئوليتهای فردی و اجتماعی، خود را تا بینهايت رها ساخته و فرياد بکشد. نه تنها در آن روز، بلکه بعد از گذشت سیوچهار ـپنج سال از آن ايام، الان که پوشههای خاک گرفته را بمناسبت روز اوّل مهرماه و بازشدن مدرسهها ورق میزدم، با دیدن نام خیراله و شنيدن داستان زندگی هزاران کودک کارتُنخوابی که بیبهره از پوشش و حمايت قانونی هستند؛ ميل به رها شدن و فريادکشيدن را دوباره در درون خويش احساس میکنم.
آن روز، مطابق جدولبندی سالنامههای ايرانی، تقويم روز سيزدهم بهمن ماه 1352 را نشان میداد. اما برای خيراله، آن روز، يعنی روز اميد، روز آغاز زندگی تازه و روز اشتياقی که همه کودکان در اوّل مهرماه نشان میدهند بود. میگفت: «حاج محمود صاحب گاوسرايی که آنجا کار میکردم، به چوپانها، ذغالیها و چاربدارهايش گفته بود تا زيرگوشم بخوانند که ديگر زمان ثبت نام و رفتن به مدرسه گذشته است؛ میگفتند وقتی پائيز شد تو رو میفرستيم برو مدرسه، ولی من ديگر تحمل ماندن و کار کردن نداشتم. دلم میخواهد مثل همه بچههايی که به مدرسه میروند، مدرسه بروم و درس بخوانم! تا ديروز، چون امکانی برای فرار نبود صبر کردم. روز گذشته ييلاق قشلاق کرديم و آمديم (با دست استخوانیاش از پشت پنجره کوه بزرگی را نشانم داد) پشت آن کوه. صبح بقچه لباسم را کول کردم و بیتوجه به اخطار آنها که گرگها تکه پارهات خواهند کرد راه افتادم بطرف ده. تازه رسيدم، نيمساعت پيش». و حالا در اتاقم بست نشسته بود تا ورود قانونی او را به مدرسه تضمين کنم. اما چگونه و با کدام مجوز؟
فراموش نکنيم در بسياری موارد جامعه خشن با مناسبات بیدر و پيکرش، کودکان نيازمند و تنگدست را غير مستقيم و با ظرافتی باورنکردنی به زير سرکوبهای وحشيانه و شرورانهاش میگيرد که بهرغم ناعادلانه و غيرقانونی بودن، به هيچ طريقی نمیشود عليه آن اعتراضی کرد. بانيان چنين روشی معمولن و نخست خانوادهها هستند. آنان مثل خانواده خيراله، نخست فضايی را میگشايند که کودک هشت ساله برخلاف تمايل درونی و توان خويش داوطلبانه، وارد مناسباتی میگردد که از هر لحاظ خلاف وجدان، اخلاق، عرف و قوانين بينالمللی است. زير کلای شرعی «قيم»، معمولن مردم طرف قرارداد را که «ولی»ست، خوب میبينند اما نيروی اصلی قرارداد و کار را که «کودک» بیپناهست، ناديده میگيرند. همانطور که در اولين روز نوروز سال 52، اهالی قريه «لشکنار» کُجور، فريادهای دلخراشی را که از خانه خيراله بلند شده بود، ناشنيده و نا ديده گرفته بودند.
ادامه دارد
يکی از دلسوزترين و شريفترين دبيران ديار ما.
خيراله وقتی پای راستاش را بیرون اتاق گذاشت، لحظهای مکث کرد و برای اطمينان بيشتر سر را برگرداند و آخرين و مهمترين پرسش را ـشايد برای چهلمين مرتبهـ دوباره تکرار میکند: آقا! آخر سال کارنامه هم میگيرم؟ من که در زير فشار بار روانی و بغض شديد بههيچوجه نای پاسخگويی نداشتم، تنها میتوانستم سرم را به علامت تأييد تکان بدهم.
يکی از دشوارترين و زجرآورترين لحظههای زندگیام، هميشه آن لحظههايی بودند که دانسته و آگاهانه میخواستم روی ديگ احساساتم ـکه ميل به جوشيدن و انفجار داشت؛ سرپوشی بگذارم. خودکنترلی و خويشتنداری، لازمه زندگی مُدرن است ولی، گاهی انسان با شرايط و ستمهايی روبهرو میگردد که دلاش میخواهد بی توجه به مرز رهايی و تمدن، يا مرز ميان رهايی و مسئوليتهای فردی و اجتماعی، خود را تا بینهايت رها ساخته و فرياد بکشد. نه تنها در آن روز، بلکه بعد از گذشت سیوچهار ـپنج سال از آن ايام، الان که پوشههای خاک گرفته را بمناسبت روز اوّل مهرماه و بازشدن مدرسهها ورق میزدم، با دیدن نام خیراله و شنيدن داستان زندگی هزاران کودک کارتُنخوابی که بیبهره از پوشش و حمايت قانونی هستند؛ ميل به رها شدن و فريادکشيدن را دوباره در درون خويش احساس میکنم.
آن روز، مطابق جدولبندی سالنامههای ايرانی، تقويم روز سيزدهم بهمن ماه 1352 را نشان میداد. اما برای خيراله، آن روز، يعنی روز اميد، روز آغاز زندگی تازه و روز اشتياقی که همه کودکان در اوّل مهرماه نشان میدهند بود. میگفت: «حاج محمود صاحب گاوسرايی که آنجا کار میکردم، به چوپانها، ذغالیها و چاربدارهايش گفته بود تا زيرگوشم بخوانند که ديگر زمان ثبت نام و رفتن به مدرسه گذشته است؛ میگفتند وقتی پائيز شد تو رو میفرستيم برو مدرسه، ولی من ديگر تحمل ماندن و کار کردن نداشتم. دلم میخواهد مثل همه بچههايی که به مدرسه میروند، مدرسه بروم و درس بخوانم! تا ديروز، چون امکانی برای فرار نبود صبر کردم. روز گذشته ييلاق قشلاق کرديم و آمديم (با دست استخوانیاش از پشت پنجره کوه بزرگی را نشانم داد) پشت آن کوه. صبح بقچه لباسم را کول کردم و بیتوجه به اخطار آنها که گرگها تکه پارهات خواهند کرد راه افتادم بطرف ده. تازه رسيدم، نيمساعت پيش». و حالا در اتاقم بست نشسته بود تا ورود قانونی او را به مدرسه تضمين کنم. اما چگونه و با کدام مجوز؟
فراموش نکنيم در بسياری موارد جامعه خشن با مناسبات بیدر و پيکرش، کودکان نيازمند و تنگدست را غير مستقيم و با ظرافتی باورنکردنی به زير سرکوبهای وحشيانه و شرورانهاش میگيرد که بهرغم ناعادلانه و غيرقانونی بودن، به هيچ طريقی نمیشود عليه آن اعتراضی کرد. بانيان چنين روشی معمولن و نخست خانوادهها هستند. آنان مثل خانواده خيراله، نخست فضايی را میگشايند که کودک هشت ساله برخلاف تمايل درونی و توان خويش داوطلبانه، وارد مناسباتی میگردد که از هر لحاظ خلاف وجدان، اخلاق، عرف و قوانين بينالمللی است. زير کلای شرعی «قيم»، معمولن مردم طرف قرارداد را که «ولی»ست، خوب میبينند اما نيروی اصلی قرارداد و کار را که «کودک» بیپناهست، ناديده میگيرند. همانطور که در اولين روز نوروز سال 52، اهالی قريه «لشکنار» کُجور، فريادهای دلخراشی را که از خانه خيراله بلند شده بود، ناشنيده و نا ديده گرفته بودند.
ادامه دارد