یکشنبه، دی ۰۲، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۴

رويداهای سياسی و طبيعی مانند جنگ، انقلاب، زلزله، سيل، خشک‌سالی و غيره، تأثيرات درازمدت و دامنه‌داری بر زندگی و محيط می‌گذارند. مهم‌ترين پيامد آن‌ها، سمت‌وسو دادن رفتار انسان‌هايی است که بطور مستقيم يا غيرمستقيم، در آن رويدادها سهيم و ناظر بودند. ‌مثلا زلزله شهرستان «بم»، فقط گروهی از کودکان را از خانه و خانواده‌شان جدا و محروم نساخت. آينده آنان را نيز بنحوی خاص و پيچيده و از هر لحاظ خشن، رقم زد. نداشتن ملجأ و پناه‌گاه قانونی، بی‌وفايی و بی‌توجهی دولت ثروت‌مند به آينده کودکان، تهاجم دزدان برای چپاول و غارت اموالی که آسيب نديده بودند، و همين‌طور بالاکشيدن کمک‌های خارجی توسط گروه‌های خاص و حرفه‌ای و وابسته به قدرت؛ هر يک به سهم خود و بعنوان مهم‌ترين عامل تقويت‌کننده روحيات منفی‌، در شکل‌گيری و بروز شخصيت ضد اجتماعی کودکان تأثيرگذارند.
در واقع حوادث طبيعی يا سياسی در ترکيب با هزاران عامل خُرد و ريز اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و مذهبی موجود در درون جامعه، در کليت خويش حاکم بر رفتار ما هستند. تأثيرات منفی آن‌ها مدت‌ها در ما ماندگار خواهند ماند و چه‌بسا تا سن پيری استمرار داشته و جزء جدايی‌ناپذير خصوصيات اخلاقی ما گردند. اين‌که می‌گويم «جدايی‌ناپذير»، معنايش اين است که ما در کدام محيط زندگی می‌کنيم، فرهنگ مناسبات و مبادلات درون جامعه در چه سطحی‌ست و با چه نظامی سر‌و‌کار داريم. بديهی‌ست که نقش منفی نظام‌های سياسی بسته، مستبد و توتاليتاريسم، در شکل‌دادن و پروراندن شخصيت‌های خشن، کينه‌جو و انتقام‌جو، در مقايسه با نظام‌های بازتر، بمراتب بيش‌تر و به‌همان نسبت مناسبات دورنی مردم در اين گروه از جوامع، بدليل ضعف‌های فرهنگی و آموزشی همواره واکنشی، ستيزگرانه و ضداجتماعی است. همه در انتظار فرصت طلايی هستند تا در يک شرايط مناسب و بحرانی، تأثيرات پذيرفته شده را به‌دل‌خواه در درون جامعه بازتاب دهند. تجربه کشورهای عراق، يوگسلاوی و شوروی سابق نشان دادند که چگونه سقوط ديکتاتوری، هم‌زمان مصادف بودند با جنگ‌ها و غارت‌های بی‌امان. جنگ انسان عليه انسان، و جنگ انسان عليه طبيعت!
از طرف ديگر، اگرچه هر جامعه‌ای خصوصيات مادی‌ـ‌اجتماعی خاص خود را دارد و نوع و جنس اثر گذاری‌ها متفاوت‌اند، ولی انکار هم نمی‌شود کرد که جهان کنونی از بحران واحدی نيز رنج می‌برد. ناهم‌آهنگی‌ و اختلاف شديدی که امروز ميان سطح زندگی و درآمدهای عمومی از يک‌سو ديده می‌شوند، با نيازهايی که زندگی جهان مُدرن از سوی ديگر تحميل می‌کنند، يکی از معضل‌های عمده جهانی‌ست و بدون استثناء در آينده و در همه‌ی کشورها، با واکنش‌های کم‌و‌بيش يک‌سانی روبه‌رو خواهيم بود. شورش‌های خيابانی‌ـ‌تخريبی مردم در کشورهای فرانسه، پاکستان، ايران [در اعتراض به کوپنی شدن بنزين]، آمريکا و آرژانتين نشان می‌دهند که جنس و مضمون همه‌ی آن‌ها در اساس يکی است. اين هم‌سانی، به سهم خود مؤلفه تازه‌ای را، به مؤلفه‌ها و انگيزه‌هايی که پيش‌تر علت درگيری‌ها و جنگ‌ها بودند، اضافه خواهد کرد: يعنی انتقال بحران درونی، به خارج از مرزها. سياستی که بطور مشخص دولت فرانسه بعد از يکی‌ـ‌دو شورش اخير شهری، در پيش گرفته است! دولتی که تا ديروز مخالف جنگ عراق بود، امروز يکی از مشوقان حمله‌ی نظامی به کشور ايران است.
اين همه نوشتم که بگويم طرف‌داران صلح جهانی، انسان‌های ساده و رويايی نيستند. آنان نسبت به پيچيدگی‌ها و بالا بودن درصد خطرهای تهديد‌کننده آگاهی دارند و با توجه به همين آگاهی‌ها بود که جوامع مدنی مختلف جهانی به نتايج واحدی دست يافتند که برقراری صلح در قدم اوّل، يعنی پيش‌بينی‌ها و کنترل رفتارها! در واقع پيش‌بينی‌ها و کنترل رفتارها از هم‌ديگر تفکيک‌ناپذيرند. وقتی معضلات پيچيده جهانی و فرايندهای روانی‌ـ‌امنيتی آن بطور دقيق و همه‌جانبه بررسی و موشکافی گردد، همه به اين نتيجه خواهند رسيد که بدون سامان‌دهی زندگی نوين سياسی و اجتماعی منطبق بر عصر کنونی، بدون تأمين و تضمين امنيت [از مسئله بی‌کاری و عدم بهداشت و درمان گرفته تا تضمين آزادی و رعايت حقوق بشر] در درون مرزهای ملی، دست‌رسی به صلحی پايدار غيرممکن است. از اين نظر کنترل رفتارها در اين مرحله، يعنی تقويت انگيزه‌ها، وجدان، نگرش‌های هم‌دلانه و بالا بردن سطح توانايی‌های مردم جهان در انتخاب راه و تحقق صلح. البته ‌با توجه به اختلاف سطح آگاهی و همين‌طور اختلافات شديد فرهنگی و مذهبی‌ بعنوان واقعيت‌های پيش‌رو، شايد تحقق صلح در زمانه ما، جزئی از آروزهای محال به نظر آيند. همين ناباوری خود مشوقی است برای شناخت استراتژی کميته صلح نوبل. کميته‌ای که غيرمستقيم به ده‌ها نهاد غير دولتی، متخصص و دانشگاهی در جهان مرتبط است و از آن‌ها ايده و رهنمودهای مشورتی می‌گيرد.

جمعه، آذر ۳۰، ۱۳۸۶

چلۀ قربانی و رؤياهای ايرانی

به هر جای فرهنگ اسلامی‌مان بنگريم، با حضور آشکار و نهان آن کتاب [قرآن] روبه‌رو خواهيم شد. کاش از اينکه کتابی چنين ابتدايی و همگان‌فهم تا اين اندازه در پديداری و تناوری فرهنگی ما سهيم بوده، حيرت می‌کرديم. چنين حيرتی می‌توانست روزنۀ اميدی برای بيداری گرچه ديررس ما شود. در واقع به دشواری می‌توان استعداد بالنده و باروری در اين فرهنگ يافت که داغ آن کتاب بر پيشانی‌اش نخورده باشد. يک شاهد مهم و برجسته‌اش حافظ فقط از سر عناد يا به زورِ آرزو می‌شود تأثير قرآن را در حافظ انکار کرد. مسئله اين نيست که چگونه باور کنيم حافظ با آن خيال‌های حريری و احساس‌های رؤيايی و انسان‌دوستانه‌اش قرآنی می‌انديشيده، يا اگر بيش‌تر می‌پسنديد، قرآنی هم می‌انديشيده. مسئله اين است که بفهميم چگونه او نيز مانند هر شيفته و شيدادل ديگر نمی‌توانسته جز آنچه می‌خواهد و دوست دارد از قرآن برخواند. اگر شرايط پيرامونی ديرپا و انگيزه‌های ناآگاه آدمی ايجاب کنند، بسياری از چيزها می‌توانند از ضد خود برآيند و از اين سويگاه فهميده شوند. کليسای مسيحی و هر پاپ و اسقف آن در سراسر تاريخ اين دين درست ضد آن چيزی بوده‌اند که عيسای مسيح گفته و کرده. اين را «کی‌ير که‌گارد» معتقد به مسيح و «نيچۀ» آته‌ايست و ضدمسيحيت مستقل از هم ديده‌اند و گفته‌اند. اينکه حافظ در دل همۀ ما ايرانيان، اعم از مسلمان و غيرمسلمان، جای دارد و به همان اندازه قبلۀ هر عارف «تمام عيار» يا تازه‌کار است که برای مخالفان جانيفتادۀ اسلام سروش حقايق بشری، به خوبی نشان می‌دهد که اين نسبيت و تضاد دريافت ممکن بوده و وقوع يافته است. احاطه درونی قرآن بر فرهنگ ما، که بدون آن اين هزار سالۀ گذشته ميسر نمی‌گشت، ضرورتا موجب شده که ما دست‌آموزه‌های چنين فرهنگی نتوانيم از بازی شرايط و انگيزه‌ها در پديداری خواب و خيالهای خوش اين فرهنگ از درون‌بسته بپرسيم و در آنها بکاويم.
مگر نه اين است که پرسيدن يعنی خواب خود را آشفته کردن و سر بی‌درد را دستمال بستن، آن‌هم در فرهنگی که هميشه پايش به سنگِ ايمان بسته بوده و دراز نکشيده به خواب رفته، و هر وقت از ضربه و تکانی از جا جسته، واپس افتاده و از نو نقش زمين شده است!؟ عجب نيست که ما آسيب‌ديدگان حرفه‌يی اينقدر به دلسوزی و تيمار نيازمنديم و در هر فرصتی دنبال مرهم‌های معجزه‌آسا می‌گرديم. ما که به‌ازای همۀ «از دست رفته‌ها» و «هرگز بدست نيامده‌ها»ی شخصی، فردی، حياتی و تاريخی‌مان در نويدهای هوش‌رُبا و وعده‌های «معنوی حافظ» مدهوش می‌شويم، ديگر چه معنا دارد از رابطه حافظ و قرآن بپرسيم! کِی از رابطه خودمان با قرآن و حافظ واقعا پرسيده‌ايم، که جرأت کرده باشيم از رابطۀ حافظ با قرآن و نتايج مترتب بر آن بپرسيم، وقتی پرسيدن واقعی متضمن اين خطر است که به پاسخی خلاف انتظار ما رسد و گريبانگير حافظ و قرآن و در نتيجه خودمان شود و همۀ حساب و کتاب‌های فرهنگی و تاريخی ما را به‌هم‌ريزد؟ بويژه که هيچ شاعری نتوانسته مانند حافظ با شور و معصوميت شعری‌اش زمين و آسمان را برای ما به‌هم‌پيوند زند و ما را با آموزش و پرورش التهابی و تخديری احساساتمان تا آنجا در تميز امور دچار اشکال سازد که رفته‌رفته به شيوۀ خود او همه چيز را درهم‌آميزيم يا به دل‌خواه با هم عوض کنيم و به اين ترتيب از دردسرِ پرسيدن، سنجيدن و انديشيدن برهيم. آيا تحت تأثير اين شبيه‌سازی متفاوت‌ها و يکی‌بينی آنها نبوده که سخن حافظ را بيش از هرچيز به سبب ايهامی‌بودنش شاهکار فکری‌ـ‌زبانی پنداشته‌ايم؟ با وجود اين شعر حافظ در يک مورد مطلقاً خالی از ايهام و ابهام است. آنجا که به قرآن عشق می‌ورزد و از عشقش به قرآن می‌گويد. اين را که آدم نمی‌تواند هم مفتون اثری باشد و هم از چنگ آن رهايی يابد قطعاً کسی انکار نخواهد کرد.

برگرفته از کتاب «امتناع تفکر در فرهنگ دينی»؛ آرامش دوستدار؛ صص 94 ـ 92

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

رأی ممتنع يعنی چه؟


مجمع عمومی سازمان ملل روز سه‌شنبه ۱۸ دسامبر،
قطعنامه «منع جهانی مجازات اعدام» را با ۱۴۴ رای
موافق، ‏‏۵۴ رای مخالف، و ۲۹ رای ممتنع به تصویب رساند.
این قطعنامه از همه کشورها می‌خواهد که اجرای مجازات
اعدام را متوقف ساخته و در جهت لغو قانون مجازات اعدام سمت‌گیری کنند. جمهوری اسلامی، امریکا و مصر از مخالفان این ‏قطعنامه بودند.‏

*****

نمايندگانی که به هر دليلی ـ‌چه ايدئولوژيک و چه به دليل مشکلاتی که در جامعه خود با آن مواجهه‌اند، آشکارا مخالف قطعنامه «منع جهانی مجازات اعدام» بودند، به نظرم شايسته احترام‌اند. «نه!» يک حق عمومی است و آن‌ها نيز با رأی نه، نشان دادند که آدم‌های دو رو و پنهان‌کاری نيستند. همين‌طور مخالفت اين گروه از کشورها، بدين معنا نيست که راه تعامل و گفت‌وگو با آنان برای هميشه بسته شده است. يکی از حُسن‌های اين رأی‌گيری آن است که افکار عمومی جهان، با ديدگاه‌ها و باورهای آنان آشنا می‌شوند و متناسب با نگرش، ظرفيت و تمايل‌شان، بدنبال راه‌حل‌های عقلانی‌ـ‌انسانی و اصولی می‌گردند.
آن‌چه که در اين رأی‌گيری نامفهوم و غيرقابل توجيه‌ست، آرای گروه ممتنع است! رأی ممتنع در اين قبيل موارد که می‌خواهند درباره زندگی و جان انسان‌ها تصميم بگيرند، يعنی چه؟ يعنی ما تفاوتی ميان نگرش، تمايل‌ و شيوه برخورد دولت‌هايی که مخالف مجازات صدور مرگ و اعدام‌اند، با نگرش، تمايل و شيوه برخورد دولت‌هايی که به بهانه سياسی و مستمسک قراردادن قانون اعدام، می‌خواهند رقيبان سياسی را از سر راه خود جارو کنند؛ نمی‌بينيم!
می‌گويند رأی ممتنع نوعی بی‌طرفی است. اما بی‌طرفی در برابر کی و چی و برسر چه چيز؟ اينجا سخن برسر جان انسان‌هاست. مخالفان مجازات اعدام حرف و حديث‌شان روشن است. موافقان اعدام نيز رُک‌و‌راست می‌گويند: ما کوچک‌ترين ارزشی برای جان جنايت‌کاران [که معمولا مساوی با جان مخالفين سياسی هم گرفته می‌شود] قائل نيستيم! در برابر اين دو رأی متضاد، رأی ممتنع يعنی جان انسان کشک!
بعضی از نمايندگان کشورهايی که رأی ممتنع داده بودند، در توجيه عمل‌شان می‌گويند: ما بخاطر پاره‌ای ملاحظات سياسی داخلی، از اين‌که مبادا در داخل کشور مورد انتقاد و مخالفت نيروهای بنيادگرا قرار بگيريم، بناچار رأی ممتنع داديم. در حالی‌که نظر واقعی دولت ما مخالفت با اعدام است و ديديد که در اين رأی‌گيری، ما راهمان را، از راه موافقان با اعدام جدا کرديم. يعنی رأی ممتنع داديم! راست و دروغ به گردن خودشان اما اين توجيه، يک توجيه شرمگينانه است. حتا فرض کنيم که اين گروه نيّت خيرخواهانی در سر داشتند، اما در آن مبادله، کفه آرای موافقان اعدام را سنگين‌تر کردند. ۲۹ رای ممتنع در آن رأی‌گيری، در عمل پشتوانه آرای مخالفان با قطعنامه محسوب می‌گردد و همه خواهند گفت: از ميان ۲۲۷ کشور، تنها ۱۴۴ کشور به قطعنامه رأی آری دادند. اين يک قاعده عمومی و مشهور رياضی‌ـ‌اجتماعی‌ست!
چند ماه پيش، نظير چنين برخوردی را در مجلس هفتم شاهد بوديم. وقتی که مجلس می‌خواست درباره تصميم به حضور يا خروج کشورما از عضويت در آژانس بين‌المللی هسته‌ای، به دولت اختيار تام بدهد. در آن رأی گيری نيز تعدادی رأی ممتنع دادند. اگر نماينده ايران در سازمان ملل متحد رأی مخالف به قطعنامه داد، حداقل می‌توانيم بگوييم او توجيه ايئولوژيک‌ـ‌دينی داشت. اما رأی ممتنع نمايندگانی که تصميم آنان مستقيما با سرنوشت ملت و منافع ملی ما پيوند خورده است را، چگونه می‌شود توجيه کرد؟ آيا رأی ممتنع نشان نمی‌دهد که منِ نماينده نسبت به سرنوشت ملت ايران بی‌تفاوتم؟
امتناع اگر تنها و مستقيما به فرد و منافع شخصی او ارتباط داشته باشد، تصميم رأی دهنده ـ‌صرف‌نظر از درستی يا نادرستی آن‌ـ بعنوان تصميم فردی، مورد احترام است. اما وقتی شخصی به نمايندگی از جمع و در ارتباط با منافع عمومی رأی ممتنع می‌دهد، فعل او تنها يک معنی دارد: بی‌پرنسيپی!

سه‌شنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۳

برخی از دوست‌داران جنبش صلح، به‌شوخی می‌گويند: "تولستوی با نوشتن رُمان «جنگ و صلح»، مفهوم صلح را در زمانه ما، دوباره مطيع و وابسته به تعريف جنگ نمود". آيا شما هم تعريف صلح را به موازت برداشتی که از جنگ داريد ارائه می‌دهيد؟ يا مثل اکثريت قريب به‌اتفاق مردم جهان معتقديد صلح، آرامشی است ناپايدار؟
بديهی است که اين نمونه تعريف‌ها و برداشت‌ها، سابقه و پيش زمينه تاريخی دارند. اگر مردم تعريف و معنای صلح را از درون مفهوم جنگ بيرون می‌کشند، بی‌دليل نيست. نگرشی است که به لحاظ استدلالی، مبتنی بر بسياری از دلايل و شواهد مختلف تاريخی‌ست. يعنی از سه‌هزار و پانصد سال تاريخ مُدونی که انسان دارد، می‌بينيم که آغاز و پايان هر سال‌اش را جنگ رقم می‌زدند. در واقع جنگ، از قديم تا امروز، يکی از عناصر اصلی و پايدار تاريخ بود. ويل دورانت (درس‌های تاريخ، ص 119) بعد از سال‌ها مطالعه به اين نتيجه رسيد که به سختی می‌توان سه قرن را، از آن سی‌وپنج قرن مُدون بيرون کشيد که بدون جنگ گذشته باشد. تازه اين واقعيت تلخ، با صنعتی شدن جنگ و گذار آن از جنگ‌های محدود و محلی به جنگ‌های فراگير منطقه‌ای و جهانی در قرن گذشته، تلخ‌تر و کُشنده‌تر هم شده است.
اگر انگيزه‌های جنگ، همان انگيزه‌های کُهنه و قديمی سياسی مثلا، رقابت، ثروت‌اندوزی و مالکيت زمين و غيره باشند، امروز، هم شرايط زندگی تغيير کرده‌اند، هم محدوده‌های مرز‌ی در جهان تقريبا ثابت و پذيرفته شده‌اند، و هم اين آگاهی وجود دارد که فضای متشنج و ناآرام، مانعی‌ست بر سر راه رقابت‌های اقتصادی. پس علت و انگيزه گسترش جنگ چيست؟ برای دامن‌زدن به جنگ می‌توان ده‌ها دليل انتزاعی ساخت و همين خود بيان‌گر حقيقت تلخی‌ست که جنگ، هنوز آزمون نهايی قدرت در عرصۀ بين‌المللی است. «کارل فون کلائوزه‌ويتس» (Carl von Clausewitz) نظامی متفکر آلمانی قرن نوزدهم که يکی از استراتژيست‌ها و نظريه‌پردازان جنگ است می‌گويد: "جنگ صرفا يک عمل سياسی نيست، بل‌که يک ابزار سياسی واقعی نيز هست؛ ادامه بده و بستان سياسی، اجرای همان هدف البته با وسايل ديگری". بی‌سبب هم نيست که دو گروه از مفسران دينی و نظامی تاريخ در عصر ما، وقتی می‌خواهند جنگ را بعنوان تنها داور نهايی به مردم معرفی کنند، همان حرفی را تکرار می‌کنند که روزگاری هراکليتوس گفته بود: «Polemos Pater panton» يعنی «جنگ پدر و پادشاه همگان است. اوست که برخی را خدا و برخی را انسان ساخته و برخی را برده و برخی را آزاد گردانيده است». (برتراند راسل، تاريخ فلسفه غرب، ص 100)
به‌رغم آن‌چه که در بالا آمده است، آيا می‌توان صلح را به مفهومی جدا و غيروابسته به جنگ تعريف کرد؟ و مهم‌تر، اين احتمال وجود دارد که بتوانيم جهان صلح‌آميز فردا را طراحی کنيم؟ «آنتونی گيدنز» می‌گويد: "ما نخستين نسلی در تاريخ نوع بشر هستيم که با تهديد انقراض زندگی می‌کنيم. صنعتی شدن جنگ به اين وضعيت منجر گرديده است. با وجود اين دولت‌ها اکنون به يک‌ديگر وابسته‌اند، و نتايج جنگ هسته‌ای چندان فاجعه‌آميز است، که اميد به امکان‌پذير بودن دنيايی بدون جنگ هم‌چنان وجود دارد". (جامعه شناسی، ص 417)
گفتار آقای گيدنز اگرچه اميدوارکننده است ولی، راه‌گشا نيست. تنها به اين دليل که ما نسبت به آينده اميدواريم، نمی‌شود زندگی صلح‌آميز فردا را سامان داد. وانگهی، دولت‌های کنونی جهان هنوز فاقد ظرفيت‌های اوليه برای مدارايی و صلح هستند، هنوز ساختارهای سياسی نتوانستند خود را با ساختار تکنيکی‌ـ‌توليدی (يعنی ساختار کسب و کار) عصر حاضر که از هر جهت متحول گرديده‌اند، هم‌آهنگ سازند و تغيير کنند. اين ناهم‌آهنگی می‌تواند هر زمان، موجب بروز پاره‌ای ناآرامی‌ها و تنشنج در عرصه‌های ملی و بين‌المللی گردند. برای برقراری صلح، بايد تعريف، برنامه و سازماندهی مشخصی داشت و دنبال کرد. کاری که NGO ها و ديگر جوامع مدنی جهان از جمله کميته صلح نوبل، بعد از شکست جنگ سرد دنبال کردند.

یکشنبه، آذر ۲۵، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۲

چرا فروپاشی ديوار برلين، ‌که نمادی از پاشيدگی و شکست اتحاد شوروی، بلوک شرق و پيمان ورشو بود‌، بعنوان يک پديده غيرمنتظره و غيرقابل محاسبه، روشنفکران و جهانِ انديشه را غافل‌گير نمود؟ پاسخ به اين سئوال، چه ارتباطی با نگرش داوران کميته صلح نوبل و همين‌طور چه تأثيری در نگاه و ارزيابی‌های ما دارد؟
در حافظه تاريخی قرن بيستم، سير نمودارهای به ثبت رسيده نشان می‌دهند که بسياری از تحولات شگرف‌آور و جهشی آن، به‌هيچ‌وجه متناسب با نگاه، ظرفيت و زندگی نوسانی و نابسامان مردم نبود. يعنی اگر تحولات قرن گذشته را با روند تحولات بسامان عصر رُنسانس مقايسه کنيم، می‌بينيم تحولات تدريجی زمينه و ذهنيت مناسبی را برای مردم قرون وسطی آماده ساخت که آنان، به آسانی می‌توانستند خود را بر شرايط روز منطبق سازند. سامان‌پذيری بقدری عمقی و گسترده بود که حتا ايدئولوگ‌های مذهبی، راهی جز عقب‌نشينی در برابر جنبش تجددگرايی نداشتند. نه تنها کليسا به تجديدنظر و اصلاحات روی آورد، بل‌که به اقتضای شرايط، نسلی متفکر و خلاق پا به عرصه زندگی گذاشتند تا تمدن جديدی را برپا سازند.
اما برعکس، تحولات در قرن بيستم از طريق جنگ‌ها صورت پذيرفت. وقتی که جنگ در مرکز ثقل تحولی قرار می‌گيرد، بديهی‌ست که مُهر و نشان خويش را بر آن می‌کوبد و تأثيرات خاص خودش را برجای می‌گذارد. از حمله‌ها و ضد حمله‌های جنگی نبايد چيزی جز پيش‌رفت، خسارت و عقب‌نشينی، انتظار داشت. به‌همين دليل بدون مطالعه و شناخت دقيق نسبت به مقولاتی چون پيش‌رفت (يعنی رشد شتابان تکنولوژی)، خسارت (يعنی وجود بحران در ساختارهای سياسی و نظری) و عقب‌نشينی (در برابر تهاجم بنيادگرايی) جنگی که سه ويژه‌گی اساسی و به‌هم پيوسته قرن بيستم بودند، نمی‌توان سنگ‌پايه جهان صلح‌آميز فردا را پی ريخت و نظام نوينی را طراحی کرد.
جنگ‌های جهانی، جنگ‌های گرم و سرد، جنگ‌های منطقه‌ای، جنگ‌های داخلی، جنگ‌های آزادی‌بخش ملی عليه استعمارگران، جنگ‌های پارتيزانی، مبارزات مسلحانه چريکی، انقلاب مسلحانه، قيام مسلحانه، عمليات تخريبی و بمب‌گذاری و عمليات انتحاری، و مهم‌تر از همه آماده‌سازی برای جنگ ستارگان و ده‌ها مؤلفه‌های خُرد و کلانی که به جنگ‌های شهری و قبيله‌ای مربوط می‌شوند، گويای اين حقيقت‌اند که چگونه جنگ در ذهنيت انسان‌های قرن بيستمی جايگاهی ويزه داشت؛ چگونه تقابل قطب‌های قدرت جهانی در جهت تضعيف و نابودی هم‌ديگر، تمام انرژی متفکرين را به خودش مشغول کرده بود؛ چگونه اکثريت قريب به‌اتفاق ديدگاه‌های سياسی [همين‌طور اجتماعی و حتا ادبی] در قالب تصاحب و رهايی جنگی، شکست يا پيروزی، توطئه يا مقاومت و نظاير اين‌ها شکل می‌گرفتند.
حال اگر شما به اندازه يک اپسلون تئوری تأثيرپذيری رفتار انسانی از محيط پيرامونی را می‌پذيريد، آن وقت می‌توانيم به اين نتيجه برسيم که جوامع مختلف، تحت تأثير اتمسفر جنگ، هر يک مفاهيم خاص خود را توليد می‌کردند. مفاهيمی که عقيده‌ها، باورها و آگاهی‌ها را شکل می‌دادند و اين مجموعه هر کدام، بعنوان يک عامل متغير، هم بر عمل «انتخاب» کميته داوران صلح نوبل تأثير مستقيم داشتند و هم بر قضاوت ما. وانگهی مضمون آن انتخاب‌ها و انتقادها، کوچک‌ترين شباهتی به برداشتی که امروز ما از صلح بعنوان يک فرايند دگرگونی زيستی [محيطی‌ـ‌اجتماعی] داريم، نبود و نمی‌توانست هم باشد. در جهان دو جبهه‌ای خير و شر، همه‌ی نيت‌ها و عمل‌های خيرخواهانه، صلح‌جويانه و انسان‌دوستانه، خواسته و ناخواسته، مصلوب شر می‌شدند. مثلا، باوری که در خاورميانه احقاق حقوق مردم فلسطين را مساوی با ريختن اسرائيلی‌ها به دريا می‌گيرد، حرکت تابوشکنانه انورسادات در ديدار از اسرائيل را، يک خيانت نابخشودنی می‌فهمد. بديهی‌ست که با چنين فهم و برداشتی، کسی زير بار ارزيابی‌های داوران کميته صلح نوبل، که تلاش انورسادات را، «تلاشی در راه برادری ملل» می‌دانست، نمی‌رفت و آن قضاوت را در خدمت به اهداف امپرياليسم می‌ديد. و کُشنده‌تر، چنين اعتقادی خاص مردم عوام نبود. چهره‌هايی چون «بوريس پاسترناک (نويسنده روسی) و «ژان پل‌سارتر» (نويسنده و فعال سياسی فرانسوی) وقتی جوايز ادبی نوبل را در سال‌های 64 ـ 1958 نپذيرفتند، در عمل نشان دادند که نمی‌توان مرزی ميان باور آن‌ها با ديدگاه عوام کشيد! آيا واقعا هدف‌ها و انتخاب‌ها همانی بود که اين‌ها می‌پنداشتند؟

پنجشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۶

آينده‌نگری کميته صلح نوبل ـ ۱

آلفرد نوبل در وصیت‌نامه خود گفته است که جایزه صلح نوبل باید هر سال «به کسی داده شود که به‌ترین یا بیش‌ترین کوشش را در راه برادری ملل يا انحلال يا کاهش ارتش‌ها یا تشکیل و ترغیب کنفرانس‌های صلح کرده باشد». همين‌طور جايزه نوبل ادبيات، به نويسندگانی تعلق می‌گيرد که «برجسته‌ترین اثر با گرایش آرمان‌خواهانه» را نوشته باشد. منظور از «اثر» معمولا مجموعه کارهای نویسنده است، اگرچه گاه در متن مربوط به جایزه از آثار مشخص نیز نام برده شده است.
آيا کميته صلح نوبل می‌تواند معيارهايی را که در وصيت‌نامه آلفرد نوبل آمده است، ناديده بگيرد؟ دليل طرح اين پرسش چيست؟ دلايل مختلف و متفاوتی وجود دارند ولی يک نمونه آن، نوع و جنس انتقادهای مشخص و مارک‌داری‌ست که گروهی همه ساله، کميته صلح نوبل و انتخاب‌اش را نشانه می‌گيرند. اين انتقادها بخصوص در جهان سوم و همين‌طور در جامعه محترم ايرانيان، تقريبا جنبه اعتقادی بخود گرفته است. يعنی ما بجای تأمل و انديشيدن در باره مقوله صلح و اهميت و ضرورت آن در جهان کنونی، يا بجای آن که در باره علت چنين انتخابی و ارتباط آن با زندگی و آينده بشر مکث و تعمق کنيم؛ تحت تأثير يک‌سری پندارهای ذهنی، همه‌ی انتخاب‌ها را که به‌زعم ما سليقه‌ای و جانب‌دارانه است، پيشاپيش نفی کرده و نسبت به آن معترضيم.
کسی با اصل انتقاد مخالف نيست! اما هدف انتقاد، برخلاف اعتراض که همه چيز را از اساس نفی می‌کند، جنبه ايجابی دارد و می‌کوشد تا شيوه و نوع انتخاب را متناسب با نيازهای آينده‌گان، متحول سازد. از اين منظر اگر روی نوع و شيوه برخورد خودمان کمی دقت داشته باشيم، آن وقت به اين نتيجه خواهيم رسيد که نه تنها انسان‌های منتقدی نيستيم [يعنی تلاشی در جهت تحقق صلح انجام نمی‌دهيم]، بل‌که به‌رغم وجود ادعاهای ملوّن، انسان‌های مقلدی هستيم. از چه چيز تقليد می‌کنيم؟ از فرهنگ دينی مان که صلح را برنمی‌تابد! اين ادعا را چگونه می‌توان مستدلل ساخت؟ وقتی می‌بينيم اعتراض‌ها پيوسته و مداوم‌اند، جنس و جهت‌شان يکی‌ست و بجز کميته صلح نوبل، ديگر کنفراس‌ها [کنفرانس صلح آناپولس، کنفرانس صلح مصر، کنفرانس سونامی اندونزی، کنفرانس بالی و غيره] و نهادها [از جمله نهاد شورای امنيت سازمان ملل يا آژانس بين‌المللی انرژی هسته‌ای] را در برمی‌گيرند؛ جنبه همگانی بخود گرفته و يا آن‌چنان تلقی بديهی محسوب می‌گردد که نمی‌شود ميان ديدگاه فردی که او را انسانی فرهيخته می‌دانند [اظهارنظر آقای خاتمی را نسبت به انتخاب خانم عبادی به‌ياد بياوريد] با حرف‌هايی که فلان بقال يا بهمان عطار می‌زنند، مرزی کشيد و تمايزی قايل گرديد؛ آن وقت به اين نتيجه می‌رسيم که اشکال کار در فرهنگ است. با چنين فرهنگی چگونه می‌توانيم در نظام روابط متقابل بين‌المللی، گفتمان صلح و گفت‌وگوی فرهنگ‌ها را سازمان دهيم؟
با وجود بر اين، من انسان خوشبينی هستم و همواره در جست‌وجوی راه‌ها و پرسش‌های آسان‌تر. اکنون نيز سعی می‌کنم که پرسش بالا را متناسب با طبع بسياری از منتقدان، کمی تلطيف کرده تا مطلب را به سرانجامی برسانم. آيا اين احتمال وجود دارد که کميته صلح نوبل در آينده‌ای نزديک، گستره نگاه و معيارهای انتخاب خود را از اساس تغيير دهد و برندگان جايزه صلح نوبل را مثلا از ميان نويسندگان ادبيات داستانی جهان انتخاب کند؟ بطور مشخص، ژوزه ساراماگو (برنده جايزه ادبيات نوبل در 1998) نويسنده رُمان «کوری» را بعنوان يکی از نامزدهای جايزه صلح برگزيند‌؟ رُمانی که در اشاعۀ و تقويت انديشه‌های صلح‌آميز، تا بدان سطح سهم و نقش دارد که ساده‌ترين ذهن‌ها نيز پس از مطالعه، به اين نتيجه می‌رسند که بدون بينايی و دانايی، دست‌يابی به زندگی بهداشتی و صلح آميز غيرممکن است!
اگر نگاه و درک ما از صلح، به‌مفهوم زندگی و عشق‌ورزيدن است؛ آن وقت با صراحت بيش‌تر می‌توان پاسخ داد: که چرا نه؟ معيارهايی را که آلفرد نوبل برای نامزد صلح در نظر گرفته بود، در زمانه ما، معيارهای دقيقی نيستند! مثلا يکی از آن معيارها، موضوع «کاهش ارتش‌ها»ست. امروز کسی به فکر ارتش بزرگ نيست. ارتش‌ها، روزبه‌روز دارند کوچک‌تر می‌شوند اما، حرفه‌ای‌تر، فنی‌تر، تکنيکی‌تر و صد البته خطرناک‌تر! شق ديگر، «ترغيب کنفرانس‌های صلح» بود. ده‌ها تجربه، ناکارآمدی اين معيار را هم نشان دادند. با صلح، صلح گفتن، هيچ‌وقت زندگی صلح‌آميز نخواهد شد. صلح انديشه‌ست! فرهنگ است! کالايی‌ست که پيش از اين و در عصر گذشته، اصلا متقاضی و زمينه مبادله در جهان نداشت. بايد اين کالا را به مردم شناساند. بايد اين فرهنگ در جان جامعه، جايش را باز کند، ريشه بدواند و سپس مورد مبادله قرار بگيرد. و چنين کاری مقدور نيست مگر به همّت نويسندگان، اديبان و فرهنگ‌سازان!

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

مهندسی فرهنگی يعنی چه ؟

در آستانه روز جهانی حقوق بشر، آقای خامنه‌ای در ديدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، با اشاره به تأثيرگذاری عميق فرهنگ در ابعاد مختلف جامعه و کشور گفت:"بايد مهندسی فرهنگی را خيلی جدی‌تر گرفت". وی، در پاسخ به انتقادهای بعضی از نهادها و مردم گفت "اين شورا، در فرازی بالا‌تر از مسووليت‌ها و وظايف‌ دستگاه‌های مختلف ‌و با نگاه واقع‌بينانه و در عين حال آرمان‌گرايانه به فعاليت‌های همه دستگاه‌ها، سمت و سوی واحد فرهنگی می‌دهد و حركت هماهنگ سازمان‌ها و دستگاه‌ها را برای تحقق اهداف و آرمان‌های عمومی [که چه بپوشند، چه بنوشند، و مهم‌تر چگونه بيانديشند] سازمان می‌بخشد". (روزنامه اعتماد ملی، يکشنبه 18 آذرماه)
معنای واقعی و پوست‌کَنده اين سخن چيست؟ هرگونه تغيير فرهنگی و سياسی را در کشور متوقف کنيد! هرگونه نو آوری در تعاليم و تربيت و قانون‌گذاری و دين بايد ممنوع و سرکوب شوند! بر کليۀ فعاليت‌های فکری و عقلی نهادها و مردم بايد سانسور وجود داشته باشد و اذهان‌شان با تبليغات مداوم شورای فرهنگی انقلاب، به دل‌خواه شکل بگيرد و به صورت يک‌سان درآيد.
اگر کسی بپرسد که چه شد فيل آقای خامنه‌ای دوباره ياد هندوستان کرده است، با "نگاه واقع‌بينانه و در عين حال آرمان‌گرايانه" يعنی با نگاه شورای انقلاب فرهنگی پاسخ می‌دهيم که دفاع دانشجويان از شعار «صلح و آزادی»، خلاف اهداف انقلاب است. اعتراض زنان عليه لايحه خانواده، يا خواست آنان مبنی بر برابری حقوقی، خلاف ضوابط آرمانی است. آنان آشکارا عليه نص صريح قرآن که مردان را بر زنان ترجيح داده است (الرجال قوامون على النساء ـ سوره نساء آيه 34) مخالفت می‌ورزند. چنين روندی اگر بيش از اين در جامعه شکل و قوام بگيرد آن وقت به قول آقای خامنه‌ای: "علا‌وه بر رفتارهای فردی و اجتماعی در تصميم‌سازی‌ها و تصميم‌گيری‌های حكومتی نيز كاملا‌ موثر است و به همين علت بايد آن را به شكلی صحيح، تبيين و پيگيری [يعنی در نطفه خفه] كرد".
اما اگر کسی بپرسد چگونه اين کار در زمان ما و با توجه به حساسيت‌ نهادهای بين‌المللی مدافع حقوق بشر عملی است، باز هم با تأکيد بر ضوابط آرمانی که هدف انقلاب بود پاسخ می‌دهيم باز می‌گرديم به روزهای اول انقلاب! نخست جهت مطالبات سياسی و حقوقی را بطرف يک‌سری واکنش‌های هرج و مرج طلبانه سوق می‌دهيم و سپس افراد ساده دل و با حُسن نيت درون جامعه را متقاعد می‌سازيم که بايد آن‌ها را سرکوب کرد. يعنی باز می‌گرديم به همان سياست پيشين و با همه‌ی آن شگردها و ترفندهايی که به آسانی توانستيم مدافعان آزادی را در جامعه خرابکار، وابسته به بيگانگان و دشمنان انقلاب متهم کنيم. سياستی که وزير محترم اطلاعات دولت آقای احمدی‌نژاد در حال پياده کردن آن هستند و اعلام اين خبر که دستگيرشدگان تماما کارت‌های جعلی دانشجويی همراه داشتند؛ به‌سهم خود می‌تواند گروهی از مردم ساده دل را بطرف نخود سياه بفرست.
داستان چگونگی شکل‌گيری شورای انقلاب فرهنگی و خدمات ارزنده‌ای که طراحان و برنامه‌ريزان‌شان زير رهبری «مصباح يزدی» به مردم و جامعه عرضه کردند، بر کسی پوشيده نيست. جريان تماميت‌گرايی که تصميم داشت بعد از جابه‌جايی سياسی (يعنی انقلاب)، با اتکاء به پروژه انقلاب [ضد] فرهنگی، نظام اخلاقی و فرهنگی جامعه را، مطابق نيازهای نظام توتاليتاريسم اسلامی، تغيير دهد. و به‌زعم من، تغيير هم داد! در بالا سيستمی شکل گرفت که غير اخلاقی‌ترين و بی‌وجدان‌ترين افرادی که در تهاجم به دانشجويان (در سال 1359)، نشان داده بودند که از انجام هر کاری حتا جنايت، هيچ‌گونه ابايی ندارند؛ امروز موفق‌ترين‌ها هستند و بر کرسی‌های مجلس و رياست جمهوری و قضاوت نشسته‌اند. در پائين و در درون جامعه، بستر فرهنگ تملق‌گويی شکل گرفت و متناسب با اعتقاد و آرمان رهبران دينی‌ـ‌سياسی، اخلاق ابزاری در بين مردم رواج يافت.
اين‌که پيام رهبری و تأکيدش بر قدرت فراقانونی شورای انقلاب فرهنگی، تا چه اندازه می‌تواند عقربه زمانه را به عقب برگرداند، هدف اين گفتار نيست. غرض از اين يادآوری و تفسير توجه دادن به دو موضوع به‌هم پيوسته و غيرقابل تفکيکی است که با آينده و سرنوشت ملت ايران گره خورده است: نخست، پذيرفتن اين حقيقت که جمهوری اسلامی تنها يک نظام غيراخلاقی بی خطر نيست، بل نظامی است که عملا غير اخلاقيات را ـ به ضرورت‌ـ به عنوان راهی برای بقا تشويق می‌کند (1)؛ و دوم، گذر از چنين وضعيتی مستلزم آن است که مردم بجای رويه پيشين، شجاعت نشان دهند و ديدگاه اخلاقی خود را از اساس عوض کنند!

توضيح:
1 ـ جمله فوق را از مقاله "اخلاق حداقل" ساندرا پرالانگ عاريه گرفته‌ام. ن.ک: جامعه باز پوپر پس از پنجاه سال / ترجمه دکتر مصطفی يونسی/ نشر مرکز / ص 224

جمعه، آذر ۱۶، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۹

جمع‌بندی: بخش دوم ملت
هرچه سطح فعاليت‌های حقوقی، فرهنگی و اجتماعی زنان در جامعه ما بيش‌تر و گسترده‌تر گردد، به‌همان نسبت، هم آينده انقلاب و نظام سياسی حاکم بر کشور روشن‌تر خواهند شد و هم موقعيت گروه‌های اجتماعی در درون جامعه، مشخص‌تر و ثبات بيش‌تری خواهند گرفت. بی‌سبب هم نيست که دولت انقلابی‌نما در برابر چنين حرکت‌هايی حساسيت فوق‌العاده نشان می‌دهد. دولت، با بزرگ‌نمايی و بازسازهای فضای آغازين انقلاب و انگاره «زن آرمانی» آن، می‌کوشد تا با ارسال و تصويب لايحه‌ای [لايحه خانواده] در مجلس، موقعيت اجتماعی زنان را به‌دلخواه و منطبق بر تمايل عقب‌مانده‌ترين اقشار اجتماعی قانونی نموده، در حقوق خانواده تجديدنظر کرده و يا امتيازهای استثنايی مردان در قانون را، باز تعريف و برجسته‌تر کند.
حساسيت فوق‌العاده دولت و نهادهای امنيتی‌ـ‌قضايی از اين جهت حائز اهميت و مطالعه‌اند که به قول جان فورَن (John Foran) اگر پيش‌تر (در زمان انقلاب) ديديم که مقوله جنسيت در ترکيب با مناسبات و تمايلات گروه معينی از طبقات (از تمايلات مردان لايه‌های پائينی متوسط گرفته تا حاشيه‌نشينانی که به نقش سنتی زنان بهاء می‌دادند) «يک عامل علّی شورش عليه شاه را به‌وجود آورد و حداقل بخشی از ائتلاف انقلابی را در جهت اسلامی کردن سوق داد» (نظريه پردازی انقلاب‌ها ـ ص 188)؛ امروز برعکس، شورش دولت (که آرای تهی‌دستان و حاشيه‌نشينان را پشتوانه دارد) عليه زنان، معنايی غير از شکل‌گيری و تثبيت گروه‌بندی‌های کلان اجتماعی در درون جامعه ندارد. به زبانی ديگر، آغاز و فرجام انقلاب اسلامی را، مقوله جنسيت کليد می‌زند. از اين منظر، هرچه واکنش‌های دولت عصبی‌تر می‌شود، حرکت‌های آرام و قانونی را با مقولاتی مانند «تشويش اذهان عمومی» و «اقدام عليه امنيت ملی» گره می‌زند؛ هرچه درجه حساسيت‌ها بالاتر می‌رود، تعداد دستگيری‌ها بيش‌تر و محکوميت‌ها يا قرارهای وثيقه سنگين‌تر می‌شوند، به همان نسبت ارتباط پنهانی و متناقض آن، با مضمون حرکتی که بر محور «کمپين يک ميليون امضاء» می‌چرخد، روشن‌تر و مشخص‌تر می‌گردد.
البته اتهام اقدام عليه امنيت ملی، اتهامی مختص به زنان فعال نيست! در دو سال گذشته، گروه‌های متعددی اعم از زنان و مردان که در حوزه‌های مختلف شغلی فعال بودند، با همين اتهام دستگير شدند: رانندگان شرکت واحد، کارگران کارخانه‌ها، معلمان و دبيران، دانشجويان و استادان دانشگاه، نويسندگان و روزنامه‌نگاران، وبلاگ‌نويسان و نمايندگان مجلس و مضحک‌تر، عضوی از شورای امنيت ملی. دو وجه انبساطی اتهام اقدام عليه امنيت ملی [که ساده‌ترين افعال اجتماعی را در برمی‌گيرد] و تنوع و گستردگی متهمانی که به همين جُرم دستگير و زندانی شدند؛ اگرچه بيان‌گر حقيقت تلخی‌ست که مفهوم امنيت ملی در دولت کنونی، مفهومی است بسيار سيال و کش‌دار؛ از نظر معنا مبهم و از حيث حقوقی، بدون چارچوب و مختصات؛ اما از منظر سياسی‌ـ‌اجتماعی، نشانه‌ی نوعی جابه‌جايی و سمت‌گيری‌های معين و مشخص اجتماعی در درون جامعه‌ست.
اما چرا از ميان حرکت‌ها و اعتراض‌های متفاوت، تنها حرکت برابر حقوقی زنان را در بخش‌های مختلف مقاله پررنگ‌تر و برجسته‌تر نمودم، جدا از اين‌که زنان در هر مقام و موقعيت شغلی‌ـ‌اجتماعی، وضع منزلتی يک‌سانی دارند و فشارهای چند وجهی را متحمل می‌گردند؛ يک دليل بنيادی و تئوريک نيز داشت که در بالا اشاره کردم. کمپين يک ميليون امضاء به زعم من، فرآيند ويژه‌ای‌ست که با اتکا به شعار عمومی تأييد و تثبيت برابر حقوقی، می‌کوشد تا گروه‌بندی‌های اجتماعی معنادار را در جامعه تثبيت کند. خط‌مشی اجتماعی کنونی را که زير لوايح سيستم رانتی غير پويا، ضد رقابت، فرصت‌سوز و سد محکمی در برابر نيروهای کارآفرين است، دگرگون سازد و بافت نگرش‌های اجتماعی را (از جمله نگرش‌های عقب‌مانده‌ای که در ارتباط با جنسيت رايج‌اند) متحول نمايد. در واقع می‌توان گفت کمپين يک ميليون امضا حرکتی‌ست که از جهات مختلفی نشان می‌دهد تعيّن طبقاتی (اگر از منظر اقتصادی تعريف کنيم) و ملت‌سازی در ايران کنونی، تابع چگونگی تثبيت وضعيت و موقعيت منزلتی زنان در جامعه است.
اين‌که چرا روند ملت‌سازی با حرکت‌های فرهنگی‌ـ‌حقوقی پيوند خورده‌اند، دلايل مختلفی دارند که پرداختن به آن‌ها خارج از ظرفيت نوشته حاضرست. البته با توجه به همين دلايل بود که سه بخش ميانی مقاله به گزارش جنگ هشت ساله ايران و عراق اختصاص يافت. هدف، توضيح غيرمستقيم يک حقيقت بديهی اما تلخ بود که چگونه جنگ به‌دنبال انقلابی که بطور گسترده موجب جابه‌جايی طبقاتی و فرار طبقات بالا از کشور شده بود، از يک‌سو به‌کمک انقلاب آمد تا اقشار ميانی را که تعادل فرهنگی‌ـ‌روانی جامعه را برقرار می‌ساختند نيز، خُرد و نابود سازند؛ و از سوی ديگر در پناه جنگ، گروهی به ثروت‌های بی‌کران دست يافتند که به‌هيچ‌وجه امکان برقراری تناسب منطقی ميان موقعيت‌های اقتصادی‌ـ‌فرهنگی‌ـ‌اجتماعی آنان وجود نداشت و متأسفانه، هنوز هم ندارد. اين زير و رو شدن‌ها و نابودشدن‌ها، از دو جهت و بعنوان محرک‌های تنش‌زا در جامعه، اخلالی در کُنش‌های جمعی و جهت‌گيری‌های رفتاری شهروندان بوجود آورد. نخست، در پناه سيستم رانتی، افرادی در موقعيت‌های کليدی قرار گرفتند که حضور و بقای خود را مرهون رواج دادن هرچه بيش‌تر فرهنگ ضد ارزش در درون جامعه می‌ديدند. فرهنگ کينه‌پروری، حسادت، زيرپا خالی کردن، وارونه‌نگری و بی‌احترامی به بزرگان ادب و علم و هنر و سياست؛ دوم، فقر مزمن و طولانی مدتی که بخش عمده آن ناشی از سياست‌های جنگی است، در ترکيب با توالی بی‌وقفه رويدادهای ناخوشايند سياسی، بستر خودبيگانگی را در درون جامعه گشود و موجب تقويت روحيه هرج‌و‌مرج طلبانه گرديد. تا جايی که امروز، سلامت روانی خرد و کلان را مورد تهديد قرار می‌دهد.
اگر برای لحظاتی روی داده‌ها و آمارهای ضميمه توجه و تأمل کنيم، آن‌وقت فهم اين نکته دشوار نخواهد بود که چرا طرف‌داران کمپين يک ميليون امضاء روی مقولاتی مانند امنيت و صلح اين همه تأکيد می‌کنند؟ چرا خانم عبادی می‌گويد: "انرژی هسته‌ای حق ایران است اما ایرانی‌ها حقوق دیگری از جمله امنیت، زیستن در صلح و برخورداری از رفاه را نیز دارند". و خلاصه چرا دولت پادگانی در برابر صلح‌خواهی آنان واکنش‌های عصبی و هيستريک از خود نشان می‌دهد؟ يعنی آقای احمدی‌نژاد اين حقيقت را می‌فهمد که اگر در ايران، ملت به‌معنای واقعی و دقيق کلمه وجود داشت، اکنون او برکرسی رياست جمهوری نمی‌نشست؟ در هرحال، بحث برسر اين يا آن رئيس جمهور نيست. استراتژيست‌های نظام جمهوری اسلامی اگر انسان‌های واقع‌بين و آينده‌نگر باشند، براين حقيقت واقف‌اند که وضعيت کنونی جامعه را می‌توان بصورت دو کسر (کسر زنان/ملت و کسر دولت/قدرت) جدا از هم‌ديگر مورد شناسايی و ارزيابی قرار داد. البته چنين انتظاری براساس پيش‌فرض‌هايی است که بپذيريم آن‌ها، به‌هيچ‌وجه گرفتار نگاه سخت‌ابزاری نيستند، شناخت دقيقی از واقعيت‌های اساسی عصر حاضر دارند و می‌دانند سخن گفتن در باره مقوله ملت [و همين‌طور امّت]، مادامی‌که وضعيت حقوقی زنان در جامعه‌ای مبهم و نامشخص باشد، سخنی است بی‌معنی. حتا از بحث دولت مُدرن هم بگذريم، دگم‌ترين و خشکه‌مقدس‌ترين فرد هم بعد از سی‌سال تجربه، به اين نتيجه رسيده است که تقسيم قدرت ميان حکومت اسلامی و امت اسلامی، گريز ناپذيرست. مادامی‌که ميان اين دو کسر تناسب منطقی برقرار نگردد، نه تنها امکان و فرصت متعادل ساختن رابطه دولت‌ـ‌ملت در درون مرزهای ملی برای هميشه از بين خواهد رفت بل‌که، پيش از دولت، بيش‌تر نظام سياسی است که در معرض آسيب‌های جدی قرار خواهد گرفت.

سه‌شنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۶

زنان و جنگ ـ ۸

توضيح: چند موضوع مشخص و مستقل ديگری مانند زنان و مقوله امنيت ملی، تحول در نگرش زنان مسلمان و غيره در ذهنم بودند که می‌خواستم در دنباله نوشته‌ها به آن بپردازم. اما متأسفانه بدليل يک‌سری گرفتاری‌ها روزمره، ميان نوشته‌ها و انتشار آن فاصله زيادی افتاد و اساسا رشته ارتباط مضمونی آنان از هم گسست. ادامه آن‌ها را الزامی نمی‌بينم ولی، از آن‌جايی که بی‌سرانجامی و بدون نتيجه رهاکردن موضوعی را نوعی بی‌حرمتی و بی‌احترامی به خوانندگان می‌دانم؛ با پوزش از اين گسست اجباری، تلاش می‌کنم در اين بخش و بخش بعدی، جمع‌بندی‌ای از کل نوشته ارائه دهم. حداقل معلوم شود که هدف و منظور از اين مقاله چه بود.

جمع‌بندی: بخش يکم دولت
اکنون بار ديگر برمی‌گرديم به پرسش آغازين مقاله: آيا کشور ما در آستانه جنگ قرار گرفته؟ آيا گسترش موج دستگيری‌ها و فشارهای روز افزون بر زنان فعال کشور، بدين معنا نيست که دولت نگران چنين حرکت‌هايی‌ست و آنان را مهم‌ترين و بزرگ‌ترين نيروی مخالف سياست‌های ماجراجويانه و جنگ‌افروزانه خود در کشور می‌بيند؟ برای يافتن پاسخی درست، دو بخش يکم و دوم نوشته را اختصاص دادم به شناسايی واکنش‌ها و جهت‌گيری‌های رفتاری دولت. دولتی که از هر لحاظ طغيانی، انقلابی‌نما و غيرشهروندست! اگرچه او دولتی است منتخب و از درون صندوق آراء بيرون آمد اما، با استناد به گزارش‌ها و شکايت‌های مختلف، او در واقع نماينده قدرت برتری‌ست که توسط گروهی از نظامی‌ها تحميل گرديد. توجيه تئوريک اين تحميل شعار «حق مسلم ما» بود و ساده‌ترين معنای آن: يعنی باز بودن دست گروهی خاص در چپاول ثروت‌های ملی!
البته منظور اين نيست که شخص احمدی‌نژاد دزد است، دروغ می‌گويد و يا عنصری‌ست استثنايی [مطابق تبليغات برخی از اصلاح‌طلبان] که بر نظام سياسی تحميل گرديد. اتفاقا برعکس، او هم فرزند خلف انقلاب و نظام اسلامی است و هم به‌ترين منتخب آن. پايبندی رئيس دولت به جمع‌گرايی و ارائه تصاويری زيبا، رويايی و بغايت کودکانه از ايده‌ال‌ها، عدالت و اخلاق در نظام اسلامی؛ هراس و گريزی که نسبت به آزادی از خود نشان می‌دهد؛ و همين‌طور آمادگی خويش را در فشردن گلوی همه‌ی دشمنان نظام توده‌ای که دم از فردگرايی و حقوق فردی و فرديت می‌زنند، بدون ذره‌ای ريا بر زبان می‌آورد؛ و ده‌ها نمونه ديگر، همان مؤلفه‌هايی هستند که از فردای انقلاب، مشخصه اصلی نيروهای خط‌امامی بود. رياکاری محض است اگر بگوئيم او منتخب نظام نبوده است. دلايل متنوع و مستندی در اين زمينه وجود دارند از جمله احمدی‌نژاد تنها مخرج مشترک هفت گروه و باند آشکار و پنهان قدرت در انتخابات رياست جمهوری دوره نهم بود. دشمنی کورکورانه و افراط‌گرانه‌اش عليه آمريکا، موجب بالا رفتن قدر و منزلت‌اش در نزد رهبری شد و فراموش نکنيم که فرزند رهبری، سازمان‌دهی انتخابات و انتخاب او را برعهده داشت.
به‌ترين گزينه نظام توتاليتاريسم اسلامی، کسی جز احمدی‌نژاد نمی‌توانست باشد. اما اين گزينه در ظرف زمان [که بعضی‌ها هنوز حاضر نيستند تغييرات جهان کنونی را بپذيرند] و با سی سال تأخير، تنها می‌تواند چهره‌ای انقلابی‌نما و مضحک از خود به‌نمايش بگذارد. چهره‌ای که در به‌ترين حالت، چيزی جز کاريکاتوری از دولت رجايی نيست. اگر روزگاری دولت رجايی معتقد بود «که ما برای خربزه انقلاب نکرده‌ايم»، امروز، فرزندان و نوه‌های همان مخالفان خربزه، در اروپا و آمريکا تحصيل کردند و يا هنوز مشغول‌اند. نوه‌ها عليه پدربزرگ‌هايی که خشت نظام اسلامی را چيده بودند، بخشی از زندگی شبانه خود را در ديسکوتک‌ها و مايوپارتی‌های تهران می‌گذرانند. همين دو نمونه عادی نشان می‌دهد که ناهم‌زمانی ميان انتخاب و نيازهای عمومی، روزبه‌روز دولت را بيش‌تر طغيانی‌تر خواهد کرد. و هرچه سطح و دامنه طغيان گسترده‌تر، به همان نسبت گسست ميان قدرت و قلمرو [اعم از مردم، نهادها و مرزها] بيش‌تر و عميق‌تر می‌گردد.
دولت‌های پادگانی در همه جهان، استراتژی‌ای غير از ايجاد فضاسازی‌های مصنوعی جنگی با دشمن فرضی و تحميل آن بر جو سياسی کشور، راهکار ديگر و مطمئن‌تری را نمی‌شناسند. تنها زير سايه چنين استراتژی‌ای‌ست که بقاء و منافع آنان تأمين می‌گردد. اما اين استراتژی در عصر ما و در جهان پيوسته کنونی، به‌سهم خود نوعی تهديد فرامرزی است. هم سطح بی‌اعتمادی‌ها را افزايش می‌دهد و هم ثبات نسبی منطقه را برهم می‌زند و در فرجام خود، حمايت جامعه بين‌المللی را از دولت ايران (که برای ادامه حيات جمهوری اسلامی بسيار ضروری و حائز اهميت است) سلب خواهد کرد. به زبانی ديگر، جدا از اين‌که خطر توليد سلاح هسته‌ای (که بخشی از استراتژی دولت نظامی ايران است) سبب گردد تا آمريکا يا اسرائيل به کشور ما حمله کنند يا نه؛ هم اکنون مردم ما در يک وضعيت ناپايدار سياسی‌ـ‌اقتصادی و نيمه جنگی بسر می‌برند. تعطيلی کارخانه‌ها، گسترش بی‌کاری [بخصوص در ميان قشر تحصيل کرده و متخصص]، بالا رفتن روز افزون هزينه‌های زندگی و قيمت‌ها، و همين‌طور خارج شدن بی‌رويه ارزها از کشور به سمت دوبی [آن هم نه برای سرمايه‌گذاری بل‌که، برای خريد خانه] در يک‌سال گذشته، در مجموع در بردارندۀ يک‌سری خطرات سياسی و اجتماعی است که روزبه‌روز دارد شکل حادتری به‌خود می‌گيرد. چنين وضعيت حادی را، نخست شاخک‌های حساس زنان کشور لمس کرده‌اند و عليه آن واکنش نشان می‌دهند.