چرا فروپاشی ديوار برلين، که نمادی از پاشيدگی و شکست اتحاد شوروی، بلوک شرق و پيمان ورشو بود، بعنوان يک پديده غيرمنتظره و غيرقابل محاسبه، روشنفکران و جهانِ انديشه را غافلگير نمود؟ پاسخ به اين سئوال، چه ارتباطی با نگرش داوران کميته صلح نوبل و همينطور چه تأثيری در نگاه و ارزيابیهای ما دارد؟
در حافظه تاريخی قرن بيستم، سير نمودارهای به ثبت رسيده نشان میدهند که بسياری از تحولات شگرفآور و جهشی آن، بههيچوجه متناسب با نگاه، ظرفيت و زندگی نوسانی و نابسامان مردم نبود. يعنی اگر تحولات قرن گذشته را با روند تحولات بسامان عصر رُنسانس مقايسه کنيم، میبينيم تحولات تدريجی زمينه و ذهنيت مناسبی را برای مردم قرون وسطی آماده ساخت که آنان، به آسانی میتوانستند خود را بر شرايط روز منطبق سازند. سامانپذيری بقدری عمقی و گسترده بود که حتا ايدئولوگهای مذهبی، راهی جز عقبنشينی در برابر جنبش تجددگرايی نداشتند. نه تنها کليسا به تجديدنظر و اصلاحات روی آورد، بلکه به اقتضای شرايط، نسلی متفکر و خلاق پا به عرصه زندگی گذاشتند تا تمدن جديدی را برپا سازند.
اما برعکس، تحولات در قرن بيستم از طريق جنگها صورت پذيرفت. وقتی که جنگ در مرکز ثقل تحولی قرار میگيرد، بديهیست که مُهر و نشان خويش را بر آن میکوبد و تأثيرات خاص خودش را برجای میگذارد. از حملهها و ضد حملههای جنگی نبايد چيزی جز پيشرفت، خسارت و عقبنشينی، انتظار داشت. بههمين دليل بدون مطالعه و شناخت دقيق نسبت به مقولاتی چون پيشرفت (يعنی رشد شتابان تکنولوژی)، خسارت (يعنی وجود بحران در ساختارهای سياسی و نظری) و عقبنشينی (در برابر تهاجم بنيادگرايی) جنگی که سه ويژهگی اساسی و بههم پيوسته قرن بيستم بودند، نمیتوان سنگپايه جهان صلحآميز فردا را پی ريخت و نظام نوينی را طراحی کرد.
جنگهای جهانی، جنگهای گرم و سرد، جنگهای منطقهای، جنگهای داخلی، جنگهای آزادیبخش ملی عليه استعمارگران، جنگهای پارتيزانی، مبارزات مسلحانه چريکی، انقلاب مسلحانه، قيام مسلحانه، عمليات تخريبی و بمبگذاری و عمليات انتحاری، و مهمتر از همه آمادهسازی برای جنگ ستارگان و دهها مؤلفههای خُرد و کلانی که به جنگهای شهری و قبيلهای مربوط میشوند، گويای اين حقيقتاند که چگونه جنگ در ذهنيت انسانهای قرن بيستمی جايگاهی ويزه داشت؛ چگونه تقابل قطبهای قدرت جهانی در جهت تضعيف و نابودی همديگر، تمام انرژی متفکرين را به خودش مشغول کرده بود؛ چگونه اکثريت قريب بهاتفاق ديدگاههای سياسی [همينطور اجتماعی و حتا ادبی] در قالب تصاحب و رهايی جنگی، شکست يا پيروزی، توطئه يا مقاومت و نظاير اينها شکل میگرفتند.
حال اگر شما به اندازه يک اپسلون تئوری تأثيرپذيری رفتار انسانی از محيط پيرامونی را میپذيريد، آن وقت میتوانيم به اين نتيجه برسيم که جوامع مختلف، تحت تأثير اتمسفر جنگ، هر يک مفاهيم خاص خود را توليد میکردند. مفاهيمی که عقيدهها، باورها و آگاهیها را شکل میدادند و اين مجموعه هر کدام، بعنوان يک عامل متغير، هم بر عمل «انتخاب» کميته داوران صلح نوبل تأثير مستقيم داشتند و هم بر قضاوت ما. وانگهی مضمون آن انتخابها و انتقادها، کوچکترين شباهتی به برداشتی که امروز ما از صلح بعنوان يک فرايند دگرگونی زيستی [محيطیـاجتماعی] داريم، نبود و نمیتوانست هم باشد. در جهان دو جبههای خير و شر، همهی نيتها و عملهای خيرخواهانه، صلحجويانه و انساندوستانه، خواسته و ناخواسته، مصلوب شر میشدند. مثلا، باوری که در خاورميانه احقاق حقوق مردم فلسطين را مساوی با ريختن اسرائيلیها به دريا میگيرد، حرکت تابوشکنانه انورسادات در ديدار از اسرائيل را، يک خيانت نابخشودنی میفهمد. بديهیست که با چنين فهم و برداشتی، کسی زير بار ارزيابیهای داوران کميته صلح نوبل، که تلاش انورسادات را، «تلاشی در راه برادری ملل» میدانست، نمیرفت و آن قضاوت را در خدمت به اهداف امپرياليسم میديد. و کُشندهتر، چنين اعتقادی خاص مردم عوام نبود. چهرههايی چون «بوريس پاسترناک (نويسنده روسی) و «ژان پلسارتر» (نويسنده و فعال سياسی فرانسوی) وقتی جوايز ادبی نوبل را در سالهای 64 ـ 1958 نپذيرفتند، در عمل نشان دادند که نمیتوان مرزی ميان باور آنها با ديدگاه عوام کشيد! آيا واقعا هدفها و انتخابها همانی بود که اينها میپنداشتند؟
در حافظه تاريخی قرن بيستم، سير نمودارهای به ثبت رسيده نشان میدهند که بسياری از تحولات شگرفآور و جهشی آن، بههيچوجه متناسب با نگاه، ظرفيت و زندگی نوسانی و نابسامان مردم نبود. يعنی اگر تحولات قرن گذشته را با روند تحولات بسامان عصر رُنسانس مقايسه کنيم، میبينيم تحولات تدريجی زمينه و ذهنيت مناسبی را برای مردم قرون وسطی آماده ساخت که آنان، به آسانی میتوانستند خود را بر شرايط روز منطبق سازند. سامانپذيری بقدری عمقی و گسترده بود که حتا ايدئولوگهای مذهبی، راهی جز عقبنشينی در برابر جنبش تجددگرايی نداشتند. نه تنها کليسا به تجديدنظر و اصلاحات روی آورد، بلکه به اقتضای شرايط، نسلی متفکر و خلاق پا به عرصه زندگی گذاشتند تا تمدن جديدی را برپا سازند.
اما برعکس، تحولات در قرن بيستم از طريق جنگها صورت پذيرفت. وقتی که جنگ در مرکز ثقل تحولی قرار میگيرد، بديهیست که مُهر و نشان خويش را بر آن میکوبد و تأثيرات خاص خودش را برجای میگذارد. از حملهها و ضد حملههای جنگی نبايد چيزی جز پيشرفت، خسارت و عقبنشينی، انتظار داشت. بههمين دليل بدون مطالعه و شناخت دقيق نسبت به مقولاتی چون پيشرفت (يعنی رشد شتابان تکنولوژی)، خسارت (يعنی وجود بحران در ساختارهای سياسی و نظری) و عقبنشينی (در برابر تهاجم بنيادگرايی) جنگی که سه ويژهگی اساسی و بههم پيوسته قرن بيستم بودند، نمیتوان سنگپايه جهان صلحآميز فردا را پی ريخت و نظام نوينی را طراحی کرد.
جنگهای جهانی، جنگهای گرم و سرد، جنگهای منطقهای، جنگهای داخلی، جنگهای آزادیبخش ملی عليه استعمارگران، جنگهای پارتيزانی، مبارزات مسلحانه چريکی، انقلاب مسلحانه، قيام مسلحانه، عمليات تخريبی و بمبگذاری و عمليات انتحاری، و مهمتر از همه آمادهسازی برای جنگ ستارگان و دهها مؤلفههای خُرد و کلانی که به جنگهای شهری و قبيلهای مربوط میشوند، گويای اين حقيقتاند که چگونه جنگ در ذهنيت انسانهای قرن بيستمی جايگاهی ويزه داشت؛ چگونه تقابل قطبهای قدرت جهانی در جهت تضعيف و نابودی همديگر، تمام انرژی متفکرين را به خودش مشغول کرده بود؛ چگونه اکثريت قريب بهاتفاق ديدگاههای سياسی [همينطور اجتماعی و حتا ادبی] در قالب تصاحب و رهايی جنگی، شکست يا پيروزی، توطئه يا مقاومت و نظاير اينها شکل میگرفتند.
حال اگر شما به اندازه يک اپسلون تئوری تأثيرپذيری رفتار انسانی از محيط پيرامونی را میپذيريد، آن وقت میتوانيم به اين نتيجه برسيم که جوامع مختلف، تحت تأثير اتمسفر جنگ، هر يک مفاهيم خاص خود را توليد میکردند. مفاهيمی که عقيدهها، باورها و آگاهیها را شکل میدادند و اين مجموعه هر کدام، بعنوان يک عامل متغير، هم بر عمل «انتخاب» کميته داوران صلح نوبل تأثير مستقيم داشتند و هم بر قضاوت ما. وانگهی مضمون آن انتخابها و انتقادها، کوچکترين شباهتی به برداشتی که امروز ما از صلح بعنوان يک فرايند دگرگونی زيستی [محيطیـاجتماعی] داريم، نبود و نمیتوانست هم باشد. در جهان دو جبههای خير و شر، همهی نيتها و عملهای خيرخواهانه، صلحجويانه و انساندوستانه، خواسته و ناخواسته، مصلوب شر میشدند. مثلا، باوری که در خاورميانه احقاق حقوق مردم فلسطين را مساوی با ريختن اسرائيلیها به دريا میگيرد، حرکت تابوشکنانه انورسادات در ديدار از اسرائيل را، يک خيانت نابخشودنی میفهمد. بديهیست که با چنين فهم و برداشتی، کسی زير بار ارزيابیهای داوران کميته صلح نوبل، که تلاش انورسادات را، «تلاشی در راه برادری ملل» میدانست، نمیرفت و آن قضاوت را در خدمت به اهداف امپرياليسم میديد. و کُشندهتر، چنين اعتقادی خاص مردم عوام نبود. چهرههايی چون «بوريس پاسترناک (نويسنده روسی) و «ژان پلسارتر» (نويسنده و فعال سياسی فرانسوی) وقتی جوايز ادبی نوبل را در سالهای 64 ـ 1958 نپذيرفتند، در عمل نشان دادند که نمیتوان مرزی ميان باور آنها با ديدگاه عوام کشيد! آيا واقعا هدفها و انتخابها همانی بود که اينها میپنداشتند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر