یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۷

وبلاگ ۱ + ۵



در هر دهکده‌ای، يکی [آموزگار] کارش افروختن مشعل‌هاست
و يکی هم [روحانی] کارش خاموش کردن آن‌ها. دومی معتقد
است که در فضای تاريک، مردم بيش‌تر آرامش خواهند داشت.
ويکتور هوگو
۵ ـ پيدايش گروه جديدی از معلمان اعم از آموزگار، دبير و استاد، و سمت‌گيری آنان به‌عنوان يک گروه اجتماعی ويژه در جامعه ايران، از همان آغاز، نه تنها با يک‌سری از مشکل‌ها و مخالفت‌هايی روبه‌رو بودند، بل‌که بدون از خودگذشتگی‌ها و فداکاری‌های بی‌دريغ گروهی از معلمان، تأييد و تثبيت چنين حضوری در درون جامعه، غيرممکن به‌نظر می‌رسيد. همه‌ی کسانی که داستان زندگی «ميرزاحسن رُشديه» [اولين معلم و پدر مدرسه‌ها به سبک جديد] و چگونگی برخورد روحانيت ايران با او و مخالفت با شکل‌گيری و گسترش مدارس را مطالعه و دنبال کرده‌اند؛ نيک می‌دانند که در يک قرن گذشته، روحانيت هر زمان توان و قدرتی داشت، مشعل و فروزنده را يک‌جا خفه می‌کرد.
۴ـ تا قبل از پيدايش معلمان و مدارس جديد، فراگيرندگان علم [که معمولاً فرزندان درباريان و ثروت‌مندان بودند] و فقه [يعنی طلبه‌ها]، با مقولۀ تعليم سروکار داشتند. تعليم آموزشی است يک جانبه، مونولوگ و کوچک‌ترين انتقاد، مخالفت يا اصلاحی را برنمی‌تابد. هر چه را که استاد و فقيه _‌حتا غلط و خلاف علم و عقل‌_ ديکته کردند، همان است و بدون کم‌و‌کاست بايد پذيرفت. اما شيوۀ آموزش در مدارس جديد، شناخت و پرورش استعدادهاست! استعدادها به‌عنوان بخشی از سرمايه‌های ملی، بايد و بی‌هيچ محدوديت و سقفی، آن‌چنان پرورده و آماده شوند تا فردا، بتوانند نيازهای بازار را پاسخ دهند. بی‌سبب نيست که ميرزاحسن رشديه بر سر درِ اولين مدرسه ايرانی نوشته بود:
هرآن‌که در پی علم و دانايی است
می‌داند که وقت، وقت صف‌آرايی است
۳ـ آموزش و پرورش به سبک جديد، محصول و دست‌آوردهای تحولات غرب است. همين‌طور مضمون و روش ديالوگی در سيستم آموزش و پرورش جديد، منطبق بود با شرايط جامعه اروپايی که يک جامعه نوشتاری است. عکس کشور ما که جامعه‌ای صددرصد شفاهی بود. پيش از اين‌که سيستم مدارس به شيوه جديد در اروپا پياده و توسعه يابد، بزرگان ادب، فرهنگ و فلسفه، از طريق يک زبان واسطه [لاتين] به صورت نوشتاری با هم‌ديگر مکاتبه و ديالوگ داشتند. آنان به‌تجربه دريافتند که اگر همين روش را در مدارس پياده کنند، شيوۀ دو طرفه [بد و بستان معلم و دانش آموز] در پرورش استعدادها سبب خواهد شد که دانش آموزان نظم فکری داشته باشند و به‌تناسب شرايط سنی خود، درک و برداشت‌های خود را بر روی کاغذ آورند.
در نتيجه شيوه‌ای که ميرزاحسن رشديه به‌طور فردی و بدون پشتوانه [البته ناگفته نماند که بعدها گروهی از اقشار ميانی جامعه به‌کمک‌اش شتافتند] می‌خواست پياده کند، از همان آغاز با سه معضل اساسی روبه‌رو و دست به گريبان بود: نخست جماعت روحانيت که گسترش مدارس نوين را مخالف منافع «کاست‌»ی خود می‌ديدند؛ دوم فرهنگ قبيله‌ای و پدرسالاری حاکم برجامعه شفاهی ايران؛ سوم سيستم سياسی بسته و ناکارآمد. بعدها و در حکومت پهلوی اگرچه مدارس به سبک جديد را توصيه دادند اما، از آن‌جايی که سيستم سياسی واقعاً منگول بود، يعنی در ظاهر مُدرن و آراسته به‌نظر می‌رسيد اما از درون، تهی و کاسته، آموزش و پرورش بی‌توجه به نيازهای بازار، تنها می‌توانست تا سطح يک نهاد صرف سوادآموزی ساده کارکرد داشته باشد.
٢ـ در جامعه‌ای که تا سال ١٣۵١ [يعنی ده سال پس از انقلاب سفيد] ما با صدها پروندۀ شکايت _‌که همه‌ی آن‌ها تا زمان انقلاب اسلامی در اداره‌های مختلف آموزش و پرورش بايگانی بودند‌_ روبه‌رو هستيم که اهالی روستاهای مختلف، حال چه به تحريک روحانی محله يا به تحريک يکی از افراد متنفذ در روستا، سپاهيان دانش را مضروب و مجروح و از روستا بيرون می‌کردند؛ در کشوری که نه دولت و نه ملت برای جامعه معلمان کوچک‌ترين ارزش و اعتباری قائل نبودند؛ فارغ‌التحصلان دبيرستان‌هايش توانايی آن‌را نداشتند که دو صفحه نامه بنويسند؛ گروهی از هم‌نسلان من با زير پا نهادن منافع شخصی و ديگر موقعيت‌های شغلی مناسب، آگاهانه حرفه‌ی معلمی را برگزيدند. آن‌ها می‌خواستند فقط به اندازه يک شمع کوچک، روشنايی کم‌سويی را برجامعه شفاهی به‌تابانند اما، برخی از آنان چون مشعل‌های فروزانی، در سراسر ايران زمين درخشيدند. يکی از آن مشعل‌های فروزان، صمد بهرنگی بود. مردی که برای زير و رو کردن جامعه شفاهی ايران، هر هفته، با پای پياده و با کوله‌ای پُر از انواع کتاب‌های کودکان و نوجوانان، راهی روستاهای آذربايجان می‌گرديد. متأسفانه جامعه فرزندکش ايرانی تا اين لحظه، کوچک‌ترين ارج و اعتباری برای تلاش‌های بی‌دريغ‌اش قائل نگرديد.
۱ـ اين همه نوشتم تا بگويم که جامعه شفاهی ايران به يک شوک اساسی مانند انقلاب اسلامی نيازمند بود. حوادثی را که طی صد سال در ايران و از زمان ميرزاحسن رشديه اتفاق افتاده بود و برايشان تعريف می‌کردی و زيربار نمی‌رفتند؛ ظرف يک سال اوّل بعد از انقلاب، با چشم‌های خود ديدند. گروهی از معلمان [اعم از آموزگار و دبير و استاد] را از کار بی‌کار کردند؛ زنان را از پشت ميز اداره‌ها بيرون کشيدند و به طرف پستوه خانه‌ها هدايت نمودند؛ پاسداران ايدئولوژی زير عنوان معلمان امور تربيتی، بی‌توجه به روان حساس کودکان و نوجوانان، به‌جای درس و مشق، آن‌ها را به قبرستان‌ها می‌بردند تا برای لحظاتی چند در داخل قبرهای خالی بخوابند که به‌تر بتوانند فشار شب اوّل قبر را احساس کنند. در همان يکی‌ـ‌دو سال اوّل نشان دادند که بزرگ‌ترين معجزه‌شان جنگ، به‌ترين هنرشان سياه‌پوشی و بيش‌ترين توليدشان شهيد است.
آن‌ها سرزمين ايران زمين را حسابی شخم زدند ولی غافل از اين واقعيت که صرف‌نظر از نيت‌ها و هدف‌ها، هر شخم‌زدنی باعث باروری و رويشی تازه خواهد شد! نسل جديدی وارد جامعه گرديد که ورود آنان هم‌زمان بود با تحولاتی که در تکنولوژی ارتباطات رُخ داد. برای رساند مطلب من نام اين نسل را می‌گذارم نسل وبلاگی. استقبال اين نسل از وبلاگ، به‌معنای روی آوردن به زندگی مُدرن و بريدن از فرهنگ شفاهی و قبيله‌ای است. چند سال پيش زير عنوان «سال درخشش وبلاگ‌شهرها» نوشتم که وبلاگ‌ها را به‌عنوان يک پديده تازه و رو به گسترش، که نسل جوان به اتکاء آن و آگاهانه در جهت سازگاری و پذيرش يک هويت مُدرن در حال گام برداشتن است؛ بايد خيلی جدی گرفت.
اگرچه قدمت چالش ميان هويت گذشته و جديد از مرز دو سده نيز فراتر می‌روند، اما به دليل عدم وجود و حضور يک نيروی مشخص، پيگير و مؤثر در بطن جامعه، هويت مُدرن، بعنوان خاستگاه اجتماعی و فرهنگی بخشی از جامعه، نه زمينه‌ای برای طرح و تثبيت‌اش مهيا بود و نه توان برخورد و قدرت تقابل را با فرهنگ سنتی داشت. چنين توازنی هم اکنون، به دليل تغيير ترکيب سنی، گسترش آموزشگاه‌ها و دانشگاه‌های مُدرن، حضور ملموس و جدايی‌ناپذير تکنولوژی در حيات اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی کشور، تسهيل ارتباطات و بالارفتن سطح نمودار مسافرت‌ها به خارج از ايران و خلاصه وجود حاکميت دينی و گذشته‌نگر، در مجموع بنفع سازگاری با هويت مُدرن و منطبق بر نيازهای زمانه تغيير کرده است.
+ يک ـ ديروز، پايان پنجمين سال حضور و موجوديت وبلاگی که پيش روی شماست بود و امروز، آغاز سالی تازه. با وجود بر اين عنوان را بدين علت «وبلاگ ۱ + ۵» انتخاب نکرده‌ام که بگويم پنج‌سال از عمر وبلاگم گذشت! چه ديروز که حرفه معلمی را برگزيدم و چه امروز که به وبلاگ متوسل شدم، هدف پيش رويم رسيدن به جامعه‌ی نوشتاری است. جامعه نوشتاری، برخلاف جامعه شفاهی که همه‌ی گفته‌ها و تعهدها را به آنی زير پا می‌گذارند، انسان‌ها را متعهد و مسئوليت‌پذير بار می‌آورند. موضوعی که در جامعه ما هنوزحکم کميا را دارد!
بر همين اساس علاقه‌مندم برخلاف پنج سال گذشته در سال جديد و در مبارزه با سياستی که حکومت برای کنترل و خفه کردن بلاگرهای ايرانی در پيش گرفته است؛ هرازگاهی نظرها و ديدگاه‌های مختلف بلاگرهای مقيم ايران را با هر نام و نشانی که دوست دارند، در اين وبلاگ بازتاب دهم.

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۷

پيامبر عشق و سينمای عاشقانه


روزی عايشه باتفاق شوی خود محمد، داشتند از کنار مسجدی
می‌گذشتند، ناگهان صدای نواختن دست‌هايی که با ضرب‌آهنگی خاص، آوای موزون و دل‌نشينی را همراهی می‌کردند، از داخل مسجد شنيده می‌شد و توجه عايشه را به‌خود جلب نمود. محمد، وقتی کنجکاوی پرسش‌گرانه‌ی عايشه را ديد، لبخندزنان گفت: گروهی در حال سماع هستند!
آقای صفار هرندی، شخصيتی که بطور افراطی از تفکر و ادبيات حجتيه پاسداری می‌کند و يکی از مخالفان سرسخت زندگی عاشقانه و زيبايی‌گرايی‌ست؛ حداقل يک نکته را دقيق می‌فهمد که پيامبر اسلام نيز _‌مثل ديگر انسان‌های خاکی‌_ ممکن بود روزی عاشق شود. تاريخ اسلام گواهی می‌دهد که شد! دل در گروی عايشه گذاشت و تا دم مرگ، شيفته و دل‌باخته او بود! محمد هر زمان به چشمان مشی زيبايش که از پُشت پلک‌های سُرمه‌کشيده طلوع می‌کردند و عاشقانه و با مهر و محبت می‌درخشيدند؛ چشم می‌دوخت و خيره می‌گشت، وجداناً، هم اسلام مهربان‌تر و زمينی می‌شد، به زندگی و نيازهای مبرم مردمش می‌پرداخت و هم محمد، شيوه‌ی عمل‌گرايی پيشه می‌کرد تا در برخوردهای روزانه، به عايشه به‌قبولاند: مهر به آن کس که به‌مهر تو گرو هست بده!
گويا آن روز و آن اتفاق _‌منظور روزی که آوای دل‌نشين از درون مسجد به داخل کوچه‌ها پيچيد‌_ می‌خواستند فراتر از ديگر اتفاق‌های ممکن در يک روز معمولی جلوه کنند، در جايگاه مناسبی قرار بگيرند و الگوی تازه‌ای را در مناسبات زناشويی، در زندگی سنتی و در تاريخ صدر اسلام به ثبت برسانند. چنين هم شد! و به پيشنهاد محمد، هر دو، به‌طرف مسجد رفتند تا از نزديک سماع را تماشا کنند. محمد در آستانه درِ مسجد، شانه چپ را به ستون سمتِ چپ آن تکيه داد، دست راست را قاعده ستون سمت راست درب مسجد نمود تا تکيه‌گاهی را برای عايشه مهيّا کند. عايشه در حالی که دو کف دست‌هايش را به دو طرف گونه‌هايش چسبانده بود، با همان حالت، چانه‌اش را روی بازوی محمد گذاشت و چون قمری عاشقی که مجذوب و مدهوش شنيدن نوای دل‌نشين است، دل را به‌جان کلام‌های آهنگين سماع‌کننده‌گان سپُرد.
سماع‌کننده‌گان با ديدن محمد و عايشه، شوری دو چندان گرفتند و بيننده‌گان آن شور و ترنُم نيز، همه‌ی وجودشان لبريز شد از شوق و شعفی وصف‌ناپذير و ناخواسته به وجد آمدند. عايشه شادمانه، همراه با سماع‌کننده‌گان ترانه‌ها را زمزمه می‌کرد و محمد متبسم و عاشقانه، به عايشه و حرکات موزون او می‌نگريست. هميشه در يک فضای دل‌نشين و فرح‌بخش، هم ريتم ‌تپيدن‌های دل، يا نوع نواختن ضرب‌آهنگ‌های قلب تغيير می‌کنند و هم چشم‌ها، از بعُد و چشم‌اندازی ديگر، به اطراف، به مردم و به زندگی می‌نگرند. حتا اگر آن چشم و دل، متعلق به پيامبر اسلام باشند! آن‌گونه که روايت‌های مورد قبول مسلمانان سنی مذهب حکايت می‌کنند، در اين لحظه محمد، سرش را نزديک گوش همسر بسيار جوان و زيبايش بُرد و آهسته جمله‌ای در زير گوش‌اش گفت. کسی نمی‌داند آن جمله چه بود و در جايی هم نوشته نشده است و يا شايد هم از قول عايشه نوشتند، من از آن بی‌خبرم. اما آن‌چه را که نقل کرده‌اند و آن‌گونه که عايشه شاداب و خندان در تأييد سخن سر جنباند، می‌شود تا حدودی حدس زد که در آن فضا، گفتار پيامبر، تنها می‌تواند يک معنا را برساند: که بدون هنر، يعنی شعر و ترانه و موسيقی، زندگی بسيار غم‌انگيز و تلخ خواهد شد!
آيا نمی‌شود اين بخش از رفتار لطيف، زيبا و عاشقانه‌ی پيامبر را به‌صورت کالايی فرهنگی‌ـ‌اسلامی [فيلم، تأتر، کتاب و...] در جامعه‌ی ايران عرضه نمود؟ آيا نمی‌شود ادبيات ديگری را غير از ادبيات امثال وزير ارشادها که منادی خون، مرگ و شهيد هستند؛ بکار گرفت و جان تازه‌ای را در کالبد سرد و بی‌روح جامعه ايران تاباند؟ اگر در سينماهای ايران فيلم‌هايی از زندگی بزرگان دين اکران شود و مردم با چشم‌های خود ببينند که جنس رفتار پيامبر يا امامان‌شان، کم‌و‌بيش از همان جنسی است که روزانه نمونه‌هايی از آن‌ها را می‌شود در جامعه ديد، که مثل آنان عاشق می‌شوند، حسادت می‌ورزند، با ديگران رقابت می‌کنند و يا هر زمان اندوهگين هستند، به آغوش پُرمهر و محبت همسران‌شان پناه می‌برند؛ آيا ذره‌ای از شأن و مقام آنان کاسته خواهد شد؟ يا نه برعکس، مردم با ديدن چنين صحنه‌هايی، حصار بيگانه‌گی و فاصله را فرو می‌ريزند، احساس يک‌رنگی می‌کنند و نشاط و انرژی تازه‌ای خواهند گرفت؟ بار ديگر فيلم‌های «کتاب آفرينش»، «ده فرمان» و «بن‌هور» را نگاه کنيد که اين سری از فيلم‌ها، نه تنها پيوند ميان مردم و دين را مستحکم نمودند بل‌که يهوديان جهان، با ديدن همان فيلم ده فرمان، تصميم گرفتند که اسرائيل را دوباره بسازند، و چه خوب هم ساختند!
بی سبب نيست که ارادۀ اکثريت قريب به‌اتفاق وزرای فرهنگ و هنر کشورهای جهان، تشويق و سرمايه‌گذاری در جهت رشد و تنوع توليد کالاهای فرهنگی است. کالاهای مختلف و متفاوت فرهنگی، برخلاف تمايلات قالبی وزير ارشاد ايران که «ايده‌آل مطلق»‌اش بستن سينماها است، رفتارهای عمومی را نظم می‌دهند، سطح تحمل‌پذيری مردم را بالا می‌برند و سلامت درون جامعه را تأمين می‌کنند. البته بيان چنين سخنی بدين معنا نيست که ما در انتظار معجزه هستيم! به اين اميد که شايد فردا مسئولين کشور آستين‌ها را بالا بکشند و زمينه را برای ساختن فيلم‌هايی مانند «رومئو و ژوليت» اسلامی، «شکوه علف‌زار» و يا «هيجده‌ساله‌گان در آفتاب» آماده کنند. اما اين انتظار وجود دارد که بعد از سی سال تجربه، حداقل يک‌بار بشينند و بيانديشند که واقعاً اشکال کار در کجاست و چرا هنرمندان مسلمان يا دولت _‌که سرمايه‌های بی‌شماری را در اين زمينه برباد داد‌_ هنوز نتوانستند يک اثر جذاب و رُمانتيک را _‌شبيه همان کارهايی که واتيکان در نشان‌دادن زندگی مسيح سرمايه‌گذاری می‌کند‌_ به مردم و جامعه عرضه کنند؟
اين ناتوانی شايد دلايل متفاوتی داشته باشند ولی به‌زعم من، عمده‌ترين دليل آن است که در نظام جمهوری اسلامی، يک فرايند مستمر انتخاب طبيعی برای هنرمندان [و همين‌طور برای مسئولين سياسی و ايدئولوگ‌های نظام] وجود ندارد. واقعاً در کجای جهان چنين رسمی حاکم هست که مسئولين سياسی کشور، امروز سخنی می‌گويند و فردا، گفته‌های‌شان را پس بگيرند؟ در کجای جهان رسم است که رهبران دينی در مورد روابط صلح‌آميز انسان‌ها و هم‌زيستی مسالمت‌آميز دين باوران سخنی بگويند _‌نظير همان حرف‌هايی که آقای منتظری در مورد بهائيان گفت‌_ روز بعد آن را تکذيب کنند؟ اين نمونه‌ها نشان می‌دهند که نابسامانی کنونی را بايد کمی فراتر از ايدئولوژی، که متأثر از سيستم حصار در حصار است، بررسی نمود. در چنين سيستمی، نه تنها پيامبر عشق و امامان عاشق محلی از اِعراب ندارند، بل‌که آرزوی سينمای عاشقانه را بايد و برای هميشه به گور سپرد!

سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۷

جنايت را نمی‌شود لاپوشانی کرد!


رادوان کارادزيج (Radovan Karadzic) رهبر صرب‌های بوسنی،
که از طرف دادگاه بين‌المللی به اتهام قتل‌عام مردم شهر «سربرنيتسا» محکوم گرديده بود، بعد از دوازده سال فرار و زندگی پنهانی، روز گذشته دستگير شد. در جريان جنگ داخلی در بوسنی در سال‌های ۱۹۹۲ تا ۱۹۹۵، دست‌کم هفتاد‌ـ‌هشتاد هزار نفر کشته شدند. همين‌طور به شهرهای بوسنی خسارت‌های گسترده ‌و جبران‌ناپذيری وارد گرديد که بعد از گذشت يک‌دهه، هنوز روح و روان شهر و شهرنشينان حالت طبيعی و عادی خود را باز نيافته‌اند.
تجربه جنگ‌های داخلی يوگسلاوی سابق نشان می‌دهد که ناگزيريم ميان رُشد ناسيوناليسم کور و بالندگی جنايتکاران، تناسبی را برقرار سازيم. البته در جنگ‌های يوگسلاوی عوامل متعدد و مختلفی [از جمله نقش ويژه مهاجران بوسنی مقيم آلمان] در شعله‌ورشدن آتش جنگ و محدود ساختن همه‌ی راه‌هايی که می‌شد مثل چک‌اسلواکی سابق به شيوۀ متمدنانه احقاق حق نمود؛ دخالت داشتند. اما بيان چنين سخنی بدين معنا نيست که ميان جنگ و جنايت خط و مرزی نکشيم! جنايت را نمی‌شود با بزرگ‌نمايی مقوله‌هايی مانند وحدت ملی، دفاع از دين و زبان و نژاد و نظام و غيره، پوشش داد. چرا که جنايت‌کاران برای انجام اعمال جنايی، پيش زمينه مادی دارند. جوهره وجودی آنان را عناصری چون ناباوری، عدم اعتماد و در تداوم خود دشمنی با ديگر انسان‌ها تشکيل می‌دهند. مآبقی حرف‌ها و شعارها بهانه‌ای بيش نيست! يک نمونه بارز آن بی‌اعتمادی مطلق کارادزيج به سخن‌ها و توصيه‌های «ليليانا»، زنی که عمری رفيق و همراه او بود. کسی که بعد چند دهه زندگی مشترک، به وفاداری همسر خويش مشکوک و ناباور است، چگونه می‌توانست به مردم بوسنی باور و اعتماد کند؟
سه سال پيش توصيه‌های «ليليانا» را زير عنوان «وفاداری زن شـــرقـی» در وبلاگ گذاشته بودم و از آن‌جايی که مضمون اين توصيه فراگيرست و همه‌ی جنايت‌کاران ريز و درشت را در بر می‌گيرد؛ تکرار و بازخوانی آن را [برای آدم‌هايی که دستان آلوده به خون دارند] الزامی می‌دانم:

Sonntag, August 21, 2005
وفاداری زن شـــرقـی

رادوان کارادزيج رهبر صرب‌های بوسنی، نامی است آشنا برای همه‌ی کسانی‌که جنگ‌های داخلی يوگسلاوی سابق را دنبال کرده‌اند. نام وی بعنوان فردی که مسئول قتل‌عام سربرنيتسا در ژوئيه ۱۹۹۵ است، در صدر فهرست بزرگترين متواريان دادگاه جنايات جنگی سازمان ملل قرار دارد. چندی پيش، "ليليانا" همسر "رادوان"، بعد از ده‌سال مقاومت و حمايت از شوهر، در پشت دوربين تلويزيون قرار گرفت و همسرش را ترغيب کرد که بخاطر آينده فرزندان و نوه‌هايش، خود را تسليم قانون کند.
ليليانا، با صدايی موزون و جذاب، بی‌آن‌که کوچک‌ترين اشاره‌ای به خون‌های ريخته شده، به آواره‌گی‌های تحميلی و ديگر موارد نقض‌حقوق‌بشر کرده باشد؛ با اتکاء به شناخت و تسلط‌اش به فرهنگ منطقه و تمايل مردم؛ با مهارتی خاص و تحسين برانگيز، توانست احساسات مادرانه خويش و انتظاری که از يک زن شرقی دارند، به نمايش بگذارد. به احتمال زياد، رادوان خود را تسليم قانون نخواهد ساخت. اما تأثير کلامی ليليانا، از اين پس، زاويه نگاه مردم را تغيير خواهد داد و اين تجربه خوبی است برای آينده ميهنِ ما. آن‌چه را که می‌خوانيد، برگرفته از سخنان ليلياناست:
ای که آغوش گرمم، هميشه يگانه و امن‌ترين پناه‌گاهت و نوازش‌هايم، به‌ترين مرهم، برای زخم‌هایِ دلِ پُرآشوبت بودند. ای پدر فرزندان و نوه‌هايم، همسرم، رادوان کارادزيچ!
سال‌هاست که از تو بی‌خبرم. اما در تمام اين مدت، در خيالم، با تو و در کنار تو بودم. هم‌راه تو، هرنيمه‌شب، در جست‌و‌جوی پناهگاهی تازه و امن، گام برمی‌داشتم و باورم کن، که هيچ شبی نبود ـ‌حتا يک‌شب، که خواب بتواند برچشم‌های هميشه در انتظارم، که از پشت پنجرهِ اتاق تاريکی بيرون را می‌پائيد، غلبه يابد.
می‌دانم که در وفاداريم، ذره‌ای شک نخواهی کرد! می‌دانم که می‌دانی چشم‌هايم، هميشه وجود سالم تو را، و قلبم، آسودگی و خواست‌های تورا، می‌جُست‌و‌می‌خواست. حتا اگر تو را مسئول ده‌ها "سربرنيتسا" می‌دانست‌اند و يا مهم‌تر، اگر تمام يوگسلاوی را به خون و آتش می‌کشيدی؛ باز من در کنار تو بودم! همان‌گونه که در ده سال گذشته، در دفاع از نام و کار و اعمال‌ات، در کنارت ايستادم!
مهم نيست ديگران چه می‌گويند، يا چقدر با نيش طعنه‌ها، آزارم می‌دهند؛ من همسر تو هستم، مادر فرزندانت و نوه‌هايت! زنی شرقی و وفادار به شوهر! اما اگر می‌بينی که امروز و از اين رسانه تو را مخاطب قرار می‌دهم، نه به دليل بی‌وفايی، بل‌که چاره‌ای غير از اين نبود. می‌خواستم آخرين پيام را به گوش تو برسانم. می‌خواستم تو نيز بدانی که در واپسین دقايق عمر، جاده زندگی‌ام به نقطه انشعاب‌اش رسيد و دو شاخه شدند. می‌خواستم بدانی که برسر دو راهی تصميمی قرار گرفته‌ام و دوست دارم کمک‌ام کنی!
من از ميان دو گزينه‌ی وفاداری به همسر و وفاداری به فرزندان و نوه‌ها، دومی را برگزيدم. من از ميان گذشته‌ای که ما ساختيم و يا دوست‌داشتيم [مطابق ايده‌آل‌ها خود] بسازيم، و آينده‌ای که آن‌ها تصميم به ساختنش گرفته‌اند، آينده را برگزيدم. چنين انتخابی، سياست نيست، بل‌که واقعيتی است گريزناپذير. واقعيتی که دير يا زود، تسليم‌مان خواهد کرد. ديگر لجاجت معنی ندارد و پذيرفتنی نيست و به همين دليل، از تو می‌خواهم بخاطر واقعيت‌هايی که از زبان همسرت می‌شنوی؛ بخاطر فرزندان و نوه‌هايت؛ بخاطر آينده آن‌ها؛ تسليم قانون شو!

پيوست: جنايت مشمول زمان نمی‌گردد!

یکشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۸۷

کَنَدن قبر؛ واکنش ايدئولوژيک يا بروز دلهُره؟ ـ ٣

بديهيات فرهنگی
منظور از بديهيات فرهنگی اشاره به يک‌سری باورها و پيش‌داوری‌هايی است که اگر چه در شکل بيان و بهره‌گيری از واژه‌های تازه تاحدودی روزآمد می‌شوند، ولی از حيث محتوا و ماهيت، ناچاريم آن‌ها را جزو رسوبات پيشاعصری بشمار آوريم. همان ساختار اجتماعی‌ـ‌روانی خود را در مجموع حفظ کرده‌اند و هم‌چنان به‌عنوان يکی از معيارهای عرفی، در قضاوت‌های روزمرۀ و در تشخيص هنجارها و انسان‌ها در جامعه بکار گرفته می‌شوند. به‌قول سنايی: تو به‌راه آدمی، چون آدمت هنجار کو؟
معمولاً امر بديهی را شنوندگان، بی‌توجه به موقعيت گوينده سخن يا بی‌توجه به ضرورتی که بايد شنيده‌ها را وزن کرد، يا پيرامون آن‌ها بحث و انديشه نمود، چشم بسته و بی‌کم‌و‌کاست، نقل و قول‌ها را می‌پذيرند. من سه نمونه از آن‌ها را که در ارتباط با بحث اين نوشته است در اينجا می‌آورم: نخست، از منظر افکار عمومی، کودکان و ديوانه‌گان، دو گروه حقيقت‌گويی هستند که هميشه واقعيت ماجرا را _‌آن‌گونه که بود و اتفاق افتاد‌_ تعريف می‌کنند.
همين‌جا اضافه کنم که شما می‌توانيد مخالف چنين برداشتی باشيد! رُک‌وراست، من يکی به کودکانه اين دوره و زمانه کمی مشکوک‌ام. البته نه از نگاه منفی بل‌که به دليل دست‌رسی‌ای که به انواع ابزارهای تکنيکی‌ـ‌هوشی دارند و نوع آموزشی که می‌بينند؛ درجه هوش، درک مطلب و سطح هوشياری آنان در مقايسه با دورۀ ما. فوق‌العاده بالاست. دربارۀ ديوانه‌گان هم مطالعه و نمونه‌های مختلفی وجود دارند که واکنش‌های اين گروه نيز قابل طبقه‌بندی است و تعريف بالا را نمی‌توان عموميت داد. با اين وجود و تا اين لحظه، افکار عمومی هنوز تعريف بالا را می‌پسندند.
دوم و برعکس، همين افکار عمومی در برابر سخنان سياست‌مداران حساس و مشکوک است و گاه‌گاهی [البته در به‌ترين حالت] با وسواسی وصف‌ناپذير، فقط بخشی از آن گفتارها را می‌پذيرند. مردم جوامع متمدن معتقدند که سياست‌مداران، همه‌ی جنبه‌های واقعيت را در گفتارها بازتاب نمی‌دهند. در جوامعی نظير ايران، از آن‌جايی که واژه‌های حقوقی‌ـ‌اخلاقی خارج از متن زندگی، مبادله و قضاوت‌های عمومی قرار گرفته‌اند و عملاً بی‌خانه‌مان و کارتُن‌خواب‌اند، مردم سياست‌مداران را مساوی با دروغ‌گويان می‌گيرند. پيش از انقلاب که می‌گفتند حرف دو گروه را هرگز باور مکن: آخوندها و سياست‌مداران!
سومين نکته هم مربوط می‌شود به موضوع معيارها و روش‌شناسی حقيقت. يعنی چگونگی طرز تشخيص و قضاوت مردم در زمانی که دو تن يا دو گروه از شخصيت‌های مختلف سياسی را مورد مقايسه و سنجش قرار می‌دهند. افکار عمومی با تلفيق دو امر بديهی بالا، حُکم جديدی را از درون آن‌ها بيرون می‌کشد: روی حرف سياست‌مدارانی دقت کن که رفتار و گفتارشان از هر حيث شبيه رفتارها و گفتارهای «بهلول» است! يعنی آن‌ها با وارونه‌گويی‌های طنزآميز، کليد فهم مسائل را در دست مردم می‌گذارند. البته اين پديده دو سويه است و مردم نيز با اتکاء به‌همين روش، اعمال و رفتار مسئولين را مورد نقد و بررسی قرار می‌دهند.
از آن‌جايی که شيوه برخورد حکومت با مسائل پيچيده جهان، در مجموع برگرفته از سياست‌های گذشته‌نگر، غيرعلمی و عاميانه است، پاره‌ای از بديهيات فرهنگی امروز جلوه‌ای تازه در فهم امور پنهانی يا انگيزه‌شناسی پيدا کرده‌اند. در بعضی موارد هم جواب می‌دهند. اتفاقاً در ارتباط با سياست قبرکَنَی آقای باقرزاده، لطيفه‌ای در بين مردم مورد مبادله قرار گرفت که منظور و محتوای سخن، از جهت‌های مختلفی قابل تعمق و تأمل است: «عين‌اله [باقرزاده] وقتی اولين بار وارد شهر گرديد ابتداء به چه کاری مشغول گشت؟ معلوم است، قبر کَنی!».
از آن‌جايی که سياست کَنَدن قبر بيش‌تر به يک طنز سياسی شبيه است، به‌زعم مردم و براساس بديهيات فرهنگی بالا، بيان‌گر واقعيت‌هايی هم هست. مردم در تأييد چنين سخنی می‌گويند: «حکومت هميشه راه‌هايی را انتخاب و دنبال می‌کند که سرانجام، به مرگ و قبر منتهی گردد». يا در ارتباط با گوينده سخن می‌گويند: «باقرزاده، تنها نظامی عاقل و هوشياری‌ست که شناخت واقعی از جنگ‌ها دارد!». همين‌طور: «ايول! حداقل يک آدم با شعوری پيدا شد تا به مردم بگويد که در جنگ‌های مُدرن، قبرها جای سنگرها را گرفته‌اند».
ولی اين تأييد هنوز به‌معنای کشف واقعيت نيست! مردم نخست ناباوری‌های خويش را به‌صورت لطيفه‌ها يا تکّه پرانی‌های خام، در جامعه عرضه می‌کنند تا ضمن مبادله و اصطکاک، ابهام‌های موجود از هر نظر برطرف گردد. مثلاً در اين مورد می‌پرسند: «مگه قرار نيست آمريکايی‌ها از راه هوا حمله ‌کنند؟ پس دارند قبرها را برای چه کسانی می‌کنَنَد؟». يا «مراکز هسته‌ای که بيخ گوش شهرهاست، چرا آن‌ها دارند کنار مرزها قبر می‌کنَنَد؟!». و يا «عاقبت بخير يعنی اين: بعد يک عمر زندگی سنتی، حالا ما را می‌خواهند بگذارند توی قبرهای مُدرن؟!».
به‌دنبال مبادله ابهام‌ها، نوبت به نتيجه‌گيری می‌رسد. دو نتيجه مشخص زير نشان می‌دهند که حتا در ايران هم نمی‌شود افکار عمومی تحت تأثير قرار داد و کنترل نمود:
الف ـ «وقتی قرار نيست کسی از بيرون مرزها وارد کشور گردد، قبرها نصيب آن‌هايی خواهد شد که از ترس مردم، تصميم می‌گيرند تا از کشور بگريزند».
ب ـ «به اين‌ها می‌گويند آدم‌ها عاقبت‌انديش! پيشاپيش دارند قبر خودشان را می‌کنَنَد!».

دوشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۷

کَنَدن قبر؛ واکنش ايدئولوژيک يا بروز دلهُره؟ ـ٢

کُنترل و تأثيرگذاری
در ارتباط با مقوله‌ای به‌نام «افکار عمومی»، هنوز ما با برداشت‌ها، تعريف‌ها و استدلال‌های مختلف و متفاوتی روبه‌رو و درگير هستيم. تا هفت‌ـ‌هشت سال پيش نيز، حوزه عموميت فقط در چارچوب دولت‌ـ‌ملت‌ها و در ارتباط با سياست داخلی معنی می‌داد، در حالی که امروز به‌دليل درک و برداشتی که از نقش و وزن جابه‌جايی‌های گسترده و ورود به دورۀ ثبيت حقوقی موقعيت مهاجران [اعم از کار و سرمايه] در جهان داريم؛ يا به دليل وجود عامل‌هايی نظير وابستگی‌های شديد و نسبتاً حياتی در اقتصاد، وجود تحرک جغرافيايی فزاينده سرمايه و از بين رفتن بسياری از موانع مصنوعی مانند گمرگ‌ها، تعرفه‌ها و ديگر کنترل‌های مبادله‌ای، مقولۀ بازارها و مؤلفۀ تازه آن يعنی بازارهای مالی، رشد و توسعه صنعت توريست، صدور [يا جذب] نيروهای متخصص به [يا از] دورترين نقاط جهان؛ مرز ميان سياست داخلی و خارجی شکسته شد.
ماهيت واقعی چنين شکستنی نشان می‌دهد که سياست داخلی دنباله‌دار گرديد و از مرزهای ملی فراتر می‌رود، و متناسب با اين تغييرات، ما با مقولۀ تازه‌ای به‌نام «زايده افکار عمومی» يا دقيق‌تر، «عدسی افکار عمومی» روبه‌رو هستيم. جريانی که خارج از کنترل دولت‌ها و رسانه‌های ملی، تصاوير مختلف و متفاوتی را بر پردهِ شبکه‌ی بينايی مردم می‌تابانند تا افکار عمومی را متوجه واقعيت‌های ديگری که در تيررس نگاه آنان نيستند، نمايند.
در واقع ارزيابی عمومی از جهان پيشين و تصويرهای سياه‌ـ‌سفيد و يک بعُدی از آن، امروز و از هر نظر، از اساس تغيير کرد و مردم خواسته و ناخواسته، پای به جهان واقعی، رنگارنگ و چند بُعدی گذاشتند و يا در حال گذاشتن هستند. بديهی است که در اين فرايند ذهنيت‌های مسطح و ساده‌نگر، نه تنها تحت تأثير واقعيت‌های جهان چند بُعدی، به ذهنيتی نموداری يا زيگزاگی تبديل و تکامل می‌يابند بل‌که، دير يا زود، خُرد و کلان ناچارند بسياری از موضوع‌ها و مقوله‌هايی مانند سياست داخلی، افکار عمومی، منافع ملی و غيره را بصورت چند بُعدی نگاه و تحليل کنند.
پيش‌تر، اين تفکر تمام همّ خود را معطوف به شخصيت‌های صاحب سرمايه می‌نمود که آنان در ارتباط با مسائل داخلی يا منافع ملی، خودشان را به کجا پيوند می‌زنند. اما با گذشته زمان و آشکار شدن تنيده‌گی‌های کار و سرمايه و زندگی، معلوم شد که خيل بی‌شماری از اقشار ميانی جامعه، بيش از نيمی از سال را مجبورند در کشوری ديگر کار و زندگی کنند [مثلاً ايرانيانی که در دوبی يا کويت کار می‌کنند]. نگاه اين گروه از انسان‌ها به منافع ملی، ديگر يک‌سويه نيست و هرگز نمی‌توانند در ارتباط با اختلافی که مثلاً ميان ايران و کويت بر سر مرز آبی يا قطع صدور بنزين به ايران پيش می‌آيد، بی‌تفاوت و يا دنباله‌روی سياست‌های دولت ايران باشند.
هدف از توضيحات بالا، توجه دادن به يک اصل عام و مهم بود که در زمانه ما، ديگر هيچ دولتی قادر نيست ادعا کند که می‌تواند مثل گذشته، بر افکار عمومی تسلط و کنترل داشته باشد! اما اين تعريف و يا درک شرايط کنونی را هنوز بسيار از دولت‌ها [خصوصاً دولت‌های جهان سوم] برنمی‌تابند. بعضی از گروه‌ها نيز جهان کنونی را به دو حوزه بسامان و نابسامان تقسيم می‌کنند و معتقدند که چنين تعريفی قابل تعميم نيست. به‌زعم آن‌ها اين پديده تنها در جوامع بسامان، که در آن‌جا افکار عمومی قابليت نظم‌پذيری و شاخه‌شاخه شدن دارند، و يا به‌زبانی ديگر بيش‌تر تحت تأثير گروه‌های اجتماعی و جماعت‌های مختلف اقليت هستند، معنی می‌دهد. در حوزه‌های نابسامانی نظير ايران که در آن‌جا آشفته‌گی‌های فکری [هم در بالا و هم در پائين]، تصميم‌های لحظه‌ای و ديگر پديده‌های روزمره‌گی، نقشی مسلط و عريان دارند؛ افکار عمومی در کليت خويش خام و دنباله‌رو هست. مثال بارز آنان گفتارها و ارزيابی‌های عاميانه اما برگرفته از سياست‌های رسمی حکومتی است که هر هفته، از تريبون نمازهای جمعه پخش می‌شوند و مواد خام و اوليه‌ی رسانه‌های ملی را تشکيل می‌دهند. اين تبليغات را اگر در کنار بعضی از محدوديت‌ها و سانسورها قرار دهيم، در مجموع، توانايی‌های انسان ايرانی را در دريافت اطلاعات دقيق، محدود خواهد نمود. اين محدوديت‌ها عوارضی را بدنبال دارند از جمله و در به‌ترين حالت، تيزبين‌ترين ذهن‌ها، با پردازش و ترکيب اطلاعات محدود و متناقض، ممکن است گرفتار تصميم‌گيری‌های غلط و حتا متناقضی گردد. همين موضوع شرايط تأثيرپذيری و دنباله‌روی از حاکميت را تشديد خواهد کرد.
اگر چنين تعريفی را بپذيريم، در فرجام بحث، بايد نتيجه گرفت که يک جامعه نابسامان، هرگز سامانی نخواهد گرفت. نمی‌گويم مؤلفه‌ها و محدوديت‌هايی که در بالا به آن اشاره شد غير واقعی هستند، ولی از آن طرف نيز همه‌ی ما با خصوصيات جامعه نابسامان _‌که مهم‌ترين آن‌ها رواج و تعميق بی‌اعتمادی است‌_ آشنائيم! وقتی بی‌اعتمادی سراپای جامعه‌ای را در بر گرفته است، چگونه حکومت می‌تواند بر مردم تأثير بگذارد؟ در چنين شرايطی توده‌های [نمی‌گويم نخبگان] مردم چگونه مسائل و اوضاع و احوال را تحليل می‌کنند و جوهره سخن و سياست‌ها را در می‌يابند؟ روانشناسی توده‌ها نشان می‌دهد که مردم در اين‌گونه موارد، به بديهيات فرهنگی روی می‌آورند! آن را پايه‌ی ارزيابی‌های خود قرار می‌دهند [که در ادامه مطلب توضيح خواهم داد] و به اين نتيجه می‌رسند که حکومت دارد برای خودش قبر می‌کَنَد!

شنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۷

کَنَدن قبر؛ واکنش ايدئولوژيک يا بروز دلهُره؟ ـ ١


هدف اصلی نوشته حاضر، توضيح يک نکته است:
سياست‌های عاميانه در هر شرايطی، فاقد اشکال هندسی مشخص و استاندارد و غيرقابل اندازه‌گيری هستند. سياست‌های عاميانه ابعادی ارتجاعی دارند، يعنی به نسبت فضايی که ممکن است اشغال کنند، باز و بسته می‌شوند. از آن‌جايی که سياست‌های عاميانه به تناسب شرايط زمانی و مکانی، حجمی به‌شدت نوسانی دارند و در لحظه تغيير می‌کنند؛ نمی‌توان آن‌ها را در ظروف علمی‌ـ‌تئوريک جای داد بل‌که، جايگاه‌شان هموارۀ کناری و حاشيه‌ای است. اين که می‌گويند يک نادان سنگی را در چاه می‌اندازد که هزاران عاقل حيران می‌مانند؛ يک دليل‌اش اين است که دانايان آن عمل را به‌شيوه علمی تجزيه و تحليل می‌کنند. در حالی که به تجربه ثابت گرديد که تنها با اتکاء به روش‌های عاميانه، می‌توانيم رفتارها، کردارها و سياست‌های عاميانه را فهميد و آناليزه کرد!

جلب افکار عمومی
سردار باقرزاده فرمانده کميته جست‌وجوی مفقودين ستاد کل نيروهای مسلح جمهوری اسلامی، در دو نوبت مختلف موضوع کَنَدن ٣٢۰ هزار قبر برای مهاجمان خارجی را طرح کرد. بر اساس سنت سياسی رايج در جهان، گاهی اوقات ناچاريم بخشی از رفتارها و گفتارهای نظاميان را ناديده و ناشنيده بگيريم. اما وقتی می‌بينيم که سردار لجاجت نشان می‌دهد و در يک جلسه‌ی رسمی و مطبوعاتی چنين ايده‌ای را دگربار عنوان و تکرار می‌شوند؛ معنايش آن است که موضوع کَنَدن قبرها را، بايد کمی فراتر از تپق‌های معمولی يک نظامی، به‌عنوان سياستی عاميانه و بخشی از يک هدف سياسی به‌شمار آورد. اين هدف چيست و در پس چنين ايده‌ای، کدام تفکر و پيامی پنهان است؟ چگونه و بر اساس کدام منطق می‌شود مغزه اصلی پيام را کشف، درک و تفسير کرد؟
آيا چنين سياستِ غيرهدف‌مندانه [البته به‌زعم ما] يا تصميم طنزآميزی که دانسته طرح گرديد _‌حتا اگر در ظاهر جنبه‌ی گفتاری، نمايشی و تاکتيکی هم داشته باشد‌_ نشانه‌ی نوعی واکنش ايدئولوژيک‌ـ‌سياسی عجولانه نيست؟ از آن‌جايی که اين واکنش در ارتباط با جنگ قابل فهم و توضيح هستند، ناخواسته در برابر پرسش ديگری قرار می‌گيريم که آيا اين سياست، جزئی از استراتژی نظامی‌ است و بايد آن را در زمرۀ جنگ‌های روانی‌ـ‌تبليغی در نظر گرفت؟ يا نه، نوعی تاکتيک آماده‌سازی‌ست و از اين‌طريق می‌خواهند به مردم هُشدار بدهند که ما اکنون وارد فاز جنگی شده‌ايم؟ و خلاصه، چرا و به چه دليل مسئولان امور، به‌جای فعال نمودن ماشين ديپلماسی، پيشاپيش، ماشين‌های قبرکَنَی را به حرکت درآوردند؟
هدف از اتخاذ سياست عاميانه، در کليت خويش، تغذيه‌کردن و شکل‌دادن افکار عمومی است! به‌طور مثال، از آن‌جايی که همه می‌دانند در جنگ نان و حلوا پخش نمی‌کنند، سياست کَنَدن قبر در جامعه به دليل ذهنيت‌هايی که از قبل وجود دارد، ظاهراً امری بديهی گرفته می‌شوند و کسی در مخالفت با چنين کاری، با حکومت چانه نخواهد زد و بحث نخواهد کرد. در نتيجه کليد واژه «نخواستن»، به‌عنوان يکی از شاه‌کليدهای ذهنيت عمومی، در دست حکومت قرار می‌گيرد. حکومت با در دست داشتن چنين کليدی، گام‌های بعدی را برمی‌دارد. مثلاً اگر بگويد بخشی از آن قبرها را برای مردم ايران می‌کَنَد، باز کسی مخالفتی «نخواهد» کرد. چرا که اجساد را _‌چه آمريکايی و چه ايرانی‌_ ناچاريم دفن کنيم و... الخ.
اين بخش از سياست را به لحاظ نظری، تا حدودی می‌شود درک کرد که چگونه طراحان سياست عاميانه معتقدند در هر شرايطی افکار عمومی دنباله‌رو است. اما آيا هدف از اتخاذ چنين سياستی آماده سازی ذهنيت عمومی است؟ از آن سخن می‌شود چنين استنباط کرد که اگر فردا حکومت رسماً به مردم بگويد ما با آمريکا و اسرائيل می‌جنگيم، باز هم کسی مخالفتی نخواهد کرد؟ به‌زعم من نقطه کور همين‌جاست و از همين نقطه می‌توان نقبی زد به اتاق فکری که چنين موضوعی را طرح کرده‌اند! کَنَدن قبر را نبايد جزئی از استراتژی نظامی و سياسی در نظر گرفت و حکومت _‌هرچند گروهی بر طبل جنگ می‌کوبند‌_ به‌هيچ‌وجه قصد ندارد با آمريکا يا اسرائيل وارد جنگ گردد. نوعی راه‌حل [خط‌مشی] سياسی است که با اتکای به آن می‌خواهند طلب‌کارانه، لجاجت‌ها، خطاها و اشتباهات پيشين را بر گُرده مردم بگذارند. چگونه؟
اگر قاعده و محور اصلی اتخاذ سياست، همواره باوری است که می‌گويد افکار عمومی در هر شرايطی دنباله‌رو به حساب می‌آيند، پس در تداوم خود، به چنين نتيجه‌ای هم خواهد رسيد که آن‌ها، آماده‌گی لازم را برای پذيرش هر نوع سياستی دارا هستند. حالا و در شرايط بحرانی که ناچارند سياست هسته‌ای را به ميزان يک‌صدوهشتاد درجه‌ چرخش تغيير دهند، چرا چهره ظاهری چنين چرخشی به‌نام مردم و حس مردم دوستی نباشد و روی‌شان منت نگذارند؟
چنين شگردی اگرچه نشانه‌ی حماقت و بيان‌گر حقيقت تلخی است که در رأس نظام اسلامی، گروهی آدم‌های عامی و در عين حال رَند قرار دارند ولی، آيا توده مردم _‌حتا عقب‌مانده‌ترين بخش آن که مساوی با افکار عمومی بگيريم‌_ جوهر و ماهيت اصلی پيام را به‌همان صورتی که حکومت می‌خواهد حقنه کند، می‌فهمند؟ يک ضرب‌المثل فارسی می‌گويد: «زبان لال را [بخوانيد زبان عاميانه را] تنها مادر لال [بخوانيد توده‌ها] خوب می‌فهمد!».

ادامه دارد

سه‌شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۷

سال‌گرد: T18



در چند روز اخير، رسانه‌های بين‌المللی از بس
در بارۀ اجلاس G8 و D8 يا اجلاس هشت کشور
افريقايی (HA8) که در ارتباط با فقر و گرسنگی
در قاره سياه تشکيل شد، اذهان عمومی را نشانه گرفتند و بمب‌باران کردند؛ ناخواسته، سال‌گرد هيجدهم تيرماه را T18 نوشتم. البته علامت اختصاری دقيق آن بايد T1+8 باشد. يعنی روزی که تغييرات مزاجی (Temperament) ولی فقيه + هشت نهاد مختلف: حزب مؤتلفه اسلامی، جامعه روحانيت مبارز، مجمع روحانيون، مشارکت، مجاهدين انقلاب اسلامی، کارگزاران، وزارت اطلاعات (اعم از بخش «موازی» و بخش «متقاطع») و سپاه پاسداران با نيروهای حواشی خود (مثل انصار حزب‌اله و...)، عليه دانش‌جويان آشکار گرديد.
قُدمای ما هميشه می‌گفتند: خورد(خرداد)، تير، مُرد، سه ماه سرنوشت‌سازند! هيجده تيرماه نشان داد که اصلاحات دوم خردادی، به زودی زمين‌گير می‌شود و خواهد مُرد. البته سرنوشت چنين روندی پيشاپيش روشن بود و اهل تجربه همان زمان می‌گفتند که چانه‌زنی در بالا، بدون توان و بدون پشتوانه نهادهای مستقل مردمی، تنها يک معنا دارد: لاس خشکه! بديهی است که هزينه لاس خشکه سياست‌مداران را، هميشه و در هر شرايطی مردم می‌پردازند، که واقعه هيجده تير، بخشی از اين هزينه بود.
اگرچه امروز نگاه‌ها و تحليل‌ها تا حدودی تغيير کرد و حتا تئوريسين تاکتيک «چانه‌زنی» با صدا بلند فرياد کشيد: اصلاحات مُرد! ولی، اصل و موضوع «چانه‌زنی»، پيش از اين‌که بيان‌گر تاکتيک سياسی اين گروه يا آن حزب باشد، بيش‌تر، نشانه‌ی فرهنگ است. فرهنگی که چون نمی‌خواهد مسئوليت بپذيرد، تقريباً ده سالی است که بر سر واقعه هيجده تيرماه، در حال چانه زدن با دانشجويان است. در اين زمينه، يک‌سری تئوری‌های عجيب و غريبی بافتند، بحث بسيار انحرافی را در مطبوعات دامن زدند مبنی براين‌که قبل از انقلاب، حرکت دانشجويان مستقيماً برجامعه تأثيرگذار بود و پس ازآن، جامعه است که به روند آن سمت‌وسو می‌دهد. در حالی که همه می‌دانند واقعيت نه اين است و نه آن!
سخن بر سرِ جامعه در حال گذار و نيروهای توان‌مندی است که به‌خواهند [يا به‌توانند] شرايط تغيير را به‌درستی مهيّا و مديريت کنند. واقعيت اين بود که اصلاح‌طلبان با آن ترکيب، نه تنها توان مديريت نداشتند، بل‌که بيش‌تر و با انتخاب شعارهای زودرس و چه بسا انحرافی، جامعه را بسمت تشنج سوق می‌دادند. در واقع هيجده تيرماه، پاشنه آشيل اصلاح‌طلبان را عريان ساخت که اين مجموعه، چه از نظر ترکيب نيروها، چه از منظر پای‌بندی به شعارهای استراتژيک خود، چه به لحاظ مديريت سياسی و سطح کارآمدی آن‌ها در برخورد با عناصر کليدی قدرت؛ در هدايت جامعه در حال گذار، بسيار ناتوان و عليل بود. البته بيان چنين سخنی بمعنای نفی نيروهای واقع‌بين و توانای درون آن مجموعه نيست. سخن بر سر نگاه مسلط خودی‌نگر و انحصاری حاکم بر اين جريان است که موجب شکست اصلاحات شد. اگر همين نگاه ديروز و در رسيدن به قدرت، دانشجويان را قربانی کرد، امروز به‌شيوه‌ای ديگر، می‌خواهد دانشجويان را مديون و بدهکار سازد. به‌جای انتقاد از خود، موذيانه در جهت اثبات حقانيت راه و روش پيشين، دولت کنونی و اعمال او را مثال می‌زنند.
در هر حال، هر حادثه‌ای، تحليل‌های مختلفی را به‌دنبال خواهد داشت. باز بينی حوادث هيجدهم تيرماه، يعنی بررسی ديدگاه‌ها، برداشت‌ها و تحليل‌های مختلف و متفاوت. اگر قرار است راه رفته را دوباره و با توجيهی ديگر طی نکنيم و اجماع نظر بر اين اصل است که آزموده را، آزمودن خطاست؛ پس چه اشکالی دارد تا دگربار ديدگاه‌های مختلف را درباره يک حادثه مشخص، مجدداً مورد ارزيابی قرار دهيم؟ مقاله «راه سوم، در تقابل با نيروی سوم» يکی از ده‌ها تحليلی ا‌ست که دو ماه بعد از حادثه هيجدم تيرماه نوشته شد است. اگرچه تازه و جان‌دار نيست ولی، برخی از پرسش‌ها و پيش‌بينی‌ها را در لابه‌لای سطرها طرح می‌کند: آيا سرفصل تازه‌ای در سياست جمهوری اسلامی گشوده شد، و به‌نوبه خود بازگوکننده پايان مرحله اول اصلاح طلبی خاتمی است؟ آيا او هم به سرنوشت تمامی اصلاح‌طلبان نيم‌بند گرفتار گرديد؟ پاسخ را در شفافيت آئينه زمان ديديم و در حال ديدنيم!


__________________________________

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۷

پول خوب و آش خوب ـ ٢


«يک نخ مو از تن خرس کَندَن، خود غنيمتی است!».
اين جمله يکی از ده‌ها ضرب‌المثل رايج در جامعه شهری ايران است و گروهی از مردم، در مبادلات روزانه آن را به‌کار می‌برند. در ظاهر، نوعی راهنمای عمل ويژه برای کسب ثروت است. اما خرس، به يک معنا نشانه قدرت نيز هست و اگر آن واژه را مساوی با حکومت بگيريد، آن‌وقت اين ضرب‌المثل فراتر از يک راه‌حل، به عياری بسيار مهم مبدل می‌گردد که به کمک آن، می‌توان سطح تشخيص، فرهنگ و مسئوليت‌پذيری عامه مردم در ايران را به‌طور دقيق شناسايی کرد و سنجيد.
ظهور چنين پديده‌ای را در درون جامعه، آن هم با توسل و رجعت به تمثيل‌های ماقبل تاريخی و متعلق به عصری که هنوز دولت‌ـ‌ملت‌ها و مرزهای ملی در جهان کنونی شکل نگرفته بودند؛ چگونه می‌توانيم فرموله و تفسير کنيم؟ به‌زعم من، اين پديده را نمی‌شود تنها و با اتکاء به فرمول بحران، جدايی و شکاف عميقی که ميان دولت و ملت وجود دارد، توضيح داد. اين واکنش عمومی که مآبه‌ازای تئوريک آن ضرب‌المثل «مُفت باشد، بگذار کوفت باشد!» است، نوعی خودزنی و عدم هويت مطلق و عدم تعلق مطلق را در جامعه شهری نشان می‌دهد. در واقع به نوعی پرتاب شدن به ماقبل تاريخ است، يعنی فاجعه فرهنگی!
در چه زمان‌هايی انسان‌ها گرفتار فاجعه فرهنگی می‌گردند؟ در شرايطی که جابه‌جايی تاريخی [از منظر سطح تفکر و تعلق] عمقی در درون جامعه صورت می‌گيرد و حاشيه و متن، جای‌شان تغيير می‌کند. تحت تأثير اين جابه‌جايی، جامعه گرفتار عوارض مختلف و مخرب سياسی، اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی می‌گردد که مهم‌ترين آن‌ها، تحميل عارضه‌های روانی بر اذهان عمومی است. حتا بر اذهان اقشار تحصيل کرده و متوسط جامعه، که ناخواسته و غيرارادی گرفتار آشفته‌گی‌های فکری می‌گردند. چاشنی‌های روزشان، يک‌سری تلقيات ناخودآگاه ذهنی است که از لابه‌لای تارهای مغزی يا از گورستان تاريخ بيرون می‌کشند. وجود چنين عارضه‌ای هم بی‌دليل نيست. چرا که تسلط فرهنگ تقليل‌نگر و عاميانه‌نگر بر فضای کشور، آن‌چنان سيستم غيراخلاقی را در درون جامعه جا انداخت که مقولۀ «اخلاق ابزاری»، پارادايم زمانه شد.
يک نکته معترضه را در ارتباط با تفاوت «شورش» و «جابه‌جايی» اضافه کنم که فرجام شورش حاشيه بر متن، هميشه و در همه‌ی مکان‌ها، چيزی جز يک مُشت تخريب مادی و کمّی نبودند و نيستند. آخرين و تازه‌ترين مثال در اين زمينه، شورش‌های فرانسه است. اگرچه خسارت‌هايی را برجامعه شهری تحميل ساختند ولی همه آن‌ها قابل جبران و بازسازی بودند و هستند. اما وقتی ما از جابه‌جايی سخن می‌گوئيم، يعنی صحبت بر سر يک‌سری تغييرات کيفی است. منظور آن است که نيروی حاشيه در طول زمان، متن دل‌خواه خود را می‌سازد. آيا معنايش اين است که متن پيشين به حاشيه تبديل می‌گردد؟ به‌هيچ‌وجه! چرا که هدف و شعار اصلی، برقراری جامعه‌ای يگانه و بدون مرز است. منتها تحقق آن اهداف، به تناسب ساختار فکری موجود و با همان شيوه‌ای که حاشيه توانست بر متن تسلط يابد، صورت می‌پذيرد. نخست «امت»ی ساخته می‌شود تا در کنار ملت قرار بگيرد. تولد و حضور اين نورسيده، جامعه را به دو بخش خودی و غيرخودی تقسيم می‌کند. اگر در تحليل نهايی، خودی‌ها در مجموع مستضعفانی به‌حساب می‌آيند که پيش از تسلط، حق و حقوق آنان به غنيمت گرفته می‌شدند؛ پس چه اشکالی دارد که يک سيستم رانتينه [نظام يارانه‌ها] ويژه‌ای را در جامعه سازمان دهيم که هم خودی‌ها به حق و حقوق‌شان برسند، و هم الگويی باشد برای تشويق غيرخودی‌ها، تا سرنوشت، موقعيت و آينده‌شان را در درون اين متنِ نوپديد، مشخص کنند؟
بديهی است که نيروهای غيرخودی جامعه در پاسخ به نيازهای زندگی، ناچار است وارد عرصه رقابت گردد. اما چنين رقابتی به‌هيچ‌وجه نمی‌تواند خارج از قواعد متن نوپديد و بالاتر از ظرفيت‌های فکری و اخلاقی آن انجام گيرد. در نتيجه تنها الگويی که نيروهای غيرخودی می‌تواند عرضه کند، «حرص» است. وقتی «اپيدمی حرص» در درون جامعه شيوع پيداکرد، مرز ميان دوگانه‌گی‌ها از ميان رفت و ما با تلقی و مخرج مشترک واحدی روبه‌ور هستيم: تنها با اتکاء به نظام يارانه‌ها، می‌توان آسوده‌خاطر زندگی کرد! در چنين فضا و با چنين تلقی و برداشتی چگونه می‌شود نظام يارانه‌ها را هدف‌مند نمود؟
سال‌ها دفع بلا‌ها کرده‌ايم
وهم حيران زانچه ماها کرده‌ايم

چهارشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۷

اسلام؛ يک متن و هزار تأويل

پژوهنده در وبلاگ «يادداشت‌ها»ی خود مطلبی دارد زير عنوان: «میان‌پرده: اندر حکایتِ ما مسلمانانِ بی‌آزار». وی در ارتباط با آزار و کشتار بهائيان می‌نويسد:
«از آنجا که «مظلوم‌نمایی»، «فراموشکاری» و «پررویی» سه درد بی‌درمان هستند که این روزها
بسیاری از پیروانِ دین مبین اسلام بدان‌ها مبتلایند، و شدت این بیماری تا آنجا پیش رفته که شماری
از اینان معتقدند آسمان دهان باز کرده و ایشان و همکیشان‌شان را، که از هر گناه و جنایت و ناپاکی
و آزاری بری هستند، اندر میانِ میلیون‌ها کافرِ وحشی و گمراه فرود آورده، خواندنِ گزارش زیر
به مبتلایان (و نیز به درمان‌شدگان) توصیه می‌شود: به یاد ده زن بهائی که در شیراز اعدام شدند

اسلام به ذات خود ندارد عیبی [؟]
هر عیب که هست از مسلمانی ماست [؟]
متن بالا، گفت‌وگوی دو نفره‌ای را به‌دنبال داشت که چند روزی ادامه يافت. از آنجايی‌که ضرورت شکل‌گيری و عريان اين قبيل گفت‌وگوها در شرايط کنونی بخوبی احساس می‌شوند، متن کامل آن کامنت‌ها را در پائين می‌گذارم که با هم بخوانيم:

غلومی: درباره پست‌تان، عصبانیت شما برایم قابل درک است. اما عجیب مرا به یاد اسلام‌ستیزی و سخنِ اسلام‌ستیز انداخت. من واقعا تقصیر ج.ا را به گردن اسلام نمی‌دانم، حالا هرقدر از آن وام داشته باشد هم مهم نیست، ج.ا یک مکانیزم پیچیده دیکتاتوری است که ایدئولوژی رسمی آن فقط با نفع مالکان کم تعدادش هماهنگ است.

پژوهنده: درباره‌ی انتقادتان به نوشته‌ام با شما هم‌نگر نیستم. مسئله این است که ما درست همان جایی که پای انتقاد از خود پیش می‌آید، تقصیر را به گردن عوامل دیگر می‌اندازيم: حکومت‌ها جبار بودند، آخوندهای فاسد کردند، دشمنان اسلام نقشه کشیدند و غیره و غیره. واقعیت اما این است که بالاخره کسانی که این جنایت‌ها را انجام داده‌اند، خود را مسلمان می‌دانسته‌اند، و مشروعیتِ کارهایشان را هم از باور اسلامی ِ خويش می‌گرفته‌اند. بسیاری از مسلمانان دیگر نیز (دقت کنید که نمی‌گويم «همه») مخالفتی با چنین جنایت‌هایی (دست‌کم تاکنون) نشان نداده‌اند. (مگر این که لعن و نفرين زيرلبی را گونه‌ای ابراز مخالفت بدانیم!) میزان وامداریِ ایدئولوژی ج.ا. به اسلام به دید من مهم است و بسیار هم مهم است. اگر این ایدئولوژی قدرت و مشروعیت خود را از آیینی به نام اسلام نمی‌گیرد، چگونه ده دبیر بهایی که به کار آموزش دین‌شان مشغولند می‌توانند خطری برای ثبات و اقتدار ِ این حکومتِ به قول شما دیکتاتوری به شمار آیند، تا آنجا که نیاز به سربه‌نیست‌کردنشان باشد؟

ادامه مطلب...

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۷

پول خوب و آش خوب ـ ۱


هفته پيش رئيس جمهور ايران غيرمستقيم نابسامانی و ورشکستگی
اقتصاد کشور را به‌اطلاع عمومی رساند. وی گفت: «شيوه کنونی توزيع
يارانه‌ها در کشور هدف‌مند نيست و اگر دولت رويّه کنونی را هم‌چنان
دنبال کند، تا سه سال ديگر فلج خواهد شد».

داستان وضعيت نابسامان اقتصادی‌ـ‌اجتماعی جامعه ايران، شبيه همان ضرب‌المثلی‌ست که از شتر پرسيدند چرا گردنت کج است؟ اين نابسامانی‌ها هم دست‌کم و در مقايسه با دولت‌ـ‌کشورهايی که از مدت‌ها پيش برنامه‌ريزی مُدرن اقتصادی را اساس و سرلوحه کار خود قرار داده بودند‌؛ قدمتی پنجاه ساله دارند. کارنامه و عمل‌کردهای دولت‌های مختلف‌ ايران در پنج دهه‌ی گذشته، در همان سطح و اندازه‌ای است که افکار عمومی اصطلاحاً آن‌ها را «اولاد روز» می‌گويند. به زبانی ديگر، همه‌ی آن‌ها دولت‌های روزگذران بودند تا چشم‌اندازنگر! به‌طور مثال و در به‌ترين حالت اگر برای مازاد درآمدهای نفتی صندوق ارزی تأسيس کردند، آن عملِ تقريباً پسنديده [البته با اين فرض که اگر اين عمل را جزئی از هدف‌ها و رويکردهای ثبات‌بخشی به بودجه دولتی محسوب کنيم] ناشی از درايت و آينده‌نگری اقتصادی نبود. بل‌که نشانه‌ای است از وامانده‌گی و عدم پيش‌بينی و محاسبه‌ی دقيق بالا رفتن قيمت نفت و سرريز ارز به داخل کشور. و همان‌گونه که خُرد و کلان شاهد ماجرا بودند و با چشمان متعجب خويش آن روند باصطلاح دورانديشانه را دنبال نمودند، وقتی آن شوک وامانده‌گی و موج ارزی تا حدودی فروکش کردند و برطرف شدند، صندوق و ارز موجود نيز يک‌جا، محوّ و نابود گشتند!
اميدوارم توضيح بالا زمينه‌ی برخی سوء برداشت‌ها و تفسيرهای گوناگون را در ذهن بعضی‌ها مهيا نسازد! منظورم هرگز چنين نيست که می‌خواهم همه‌ی دولت‌مردان را بی‌توجه به منافع عمومی و آينده کشور، يا آن‌طوری که در جامعه و در بين اقشار گوناگون رايج و مصطلح است، دزد و فاسد، و مآبقی مردم را سالم و پاک و بی‌غل‌و‌غش معرفی کنم. به گواهی تاريخ در نيم قرن گذشته، در بعضی از مقاطع، ما از يک‌سو شاهد حضور و تلاش چند دولت‌مردی هستيم که از جهات مختلفی انسان‌های سالم، دل‌سوز و وفادار به قانون و آينده‌نگر بودند؛ اما از سوی ديگر، هم‌زمان، شاهد تقابل تعدادی از محافل مختلف درون جامعه با آن دولت‌مردان نيز هستيم که در مجموع، کارنامه‌ای غير از فساد، قانون‌گريزی و سنگ‌اندازی در زندگی شخصی و سياسی خود نداشتند.
مسئله بر سر چهارتا آدم خوب و بد در درون جامعه يا در ميان دولت‌ها نيست. سخن بر سر مکانيزم سنتی و ناکارآمد توليد و توزيع قدرت و ثروت‌های ملی است! سخن بر سر موانع و اشکال‌های ساختاری‌ای که در برابر بازآفرينی ثروت‌ها و شکوفايی اقتصادی در کشور می‌ايستند و مانع‌تراشی می‌کنند. سخن بر سر دولت‌ـ‌ملتی است که هر دو، سراپا غرق در نظام يارانه‌ای و وابسته به درآمدهای نفت و گاز شده‌اند. متناسب با آن‌ها، فرهنگ و اخلاقی که به رانت‌خواری و نظام يارانه‌ها چنان خوی گرفته که می‌کوشد تا از آن، به‌عنوان مهم‌ترين خط قرمز جامعه، پاسداری‌کند. بديهی است تغيير چنين رويّه‌ای در شرايط کنونی، نه تنها پاسخ‌های ساده و آسانی ندارد، بل‌که ورود به اين حوزه، حتماً با واکنش‌ها و مخالفت‌هايی روبه‌روست. اما از طرف ديگر، چه موافق محدود کردن سيستم رانت‌خواری و پرداخت يارانه باشيم يا نباشيم، واقعيت‌های موجود به ما می‌گويد که شرايط کنونی بايد از اساس تغيير کند. اين‌که اين تغييرات چگونه برنامه‌ريزی و پياده خواهند شد، بحثی است بسيار تخصصی و مربوط می‌شود به نظر کارشناسان اقتصادی و خلاقيتی که مديريت اجرائی کشور در آينده از خود بروز خواهد داد.
هدف اين نوشته بيش‌تر شناخت و فهم اين پديده است که چگونه در جامعه ما به يکی از مهم‌ترين معضل‌ها و موانع بر سر راه پيش‌رفت مبدل گرديد. تخصيص بخشی از درآمدهای دولت به خانواده‌های نيازمند و يا به افرادی که به دلايل مختلف از چرخه کار خارج گرديده‌اند، امری‌ست طبيعی و در همه جای جهان نيز مرسوم است. پرداختن به چنين اموری، جزئی از وظايف سرويس‌دهی دولت محسوب می‌گردد. اما همين امور عادی در ايران، به دليل وجود ذخاير نفت به‌عنوان منبع مستقل کسب درآمد برای دولت، منجر به پاره‌ای ويژه‌گی‌ها و پيچيده‌گی‌ها در مناسبات دولت‌ـ‌ملت گرديد. نظام يارانه‌ای در بالا، به اهرمی برای اِعمال قواعد رفتاری خاص در جامعه، و يا وسيله‌ای برای سجش و آزمون سطح وفاداری‌ها مبدل گرديد. در پائين موجب تقويت تفکر و برداشتی گرديد که تعريف و انتظار از دولت، نه به‌عنوان نهادی سرويس‌ده، کارگزار و هم‌آهنگ‌کننده، بل‌که تا سطح يک عامل حقوقی «سبيل چرب‌کن» تنزل مقام يافته است.
اين نمونه‌ها نشان می‌دهند که موضوع يارانه‌ها را نمی‌شود تنها محدود کرد به تصميم چند کارشناس اقتصادی. بايد روان‌شناسی اجتماعی را نيز مدِ نظر قرار داد و روی مسائل مختلف ذهنی‌ـ‌روانی و عدم اعتماد متقابل مکث و تأکيد کرد. سطح و ظرفيت دولت کنونی را سنجيد و متناسب با آن، راه حل ارائه داد. به همين دليل و به‌زعم من، در بحث تغيير نظام يارانه‌ها، نخست شناسايی روش‌هايی که برای مديريت تغيير الزامی‌ست، در اولويت قرار می‌گيرند. در حرف و بحث‌ها، همه می‌پذيرند که هر رويکردی به آينده، به‌طور اجتناب‌ناپذيری نيازمند مواضعی روشن، داشتن برنامه‌ای از هر نظر محاسبه شده و ارائه راه‌حل‌هايی شفاف در قبال مشکلات اقتصادی کشور است. به‌طور مثال در لحظه کنونی، بيست‌وپنج درصد جوانانی که وارد بازار کار ايران شده‌اند، جزء ارتش دائمی بی‌کاران محسوب می‌شوند. درمان موقت اين بيماری [اقتصادی] تنها از طريق جذب و تقويت صنعت توريست، و درمان دائمی آن منوط است به برنامه‌های دراز مدتی که در بارۀ کيفت و چگونگی توليدهای صنعتی‌ـ‌کشاورزی و جلب و جذب سرمايه‌گذاری‌های جهانی در اين زمينه‌ها داريم. آيا واقعاً چنين آمادگی‌هايی در کشور وجود دارند؟ اساساً کسی به نظرات کارشناسانه اهميتی می‌دهد؟ اگر قرار است واقعيت‌ها را همان‌گونه که وجود دارند پذيرا شويم، نه تنها سيستم سياسی کنونی فاقد حداقل ظرفيت جذب نيرو و نظرات کارشناسانه است، بل‌که از آن‌طرف، ما با واقعيت تجربه شده اما اسف‌بار ديگری هم روبه‌رو هستيم که مسئولين امور، در فهم فرآيندها _حتا اگر از بيرون و زورچپان اوضاع کنونی برای‌شان حلاجی و تبيين گردد‌_ مشکل جدی دارند. توضيح اين پديده هم به‌هيچ‌وجه دشوار نيست که چرا آن نظام سياسی و اين مسئولين، لازم و ملزوم يک‌ديگرند و يا به‌قول اهالی حوزه علميه قم که چگونه ميان آن دو «عقد جائز» برقرارست و نمی‌شود يک‌سويه فسخ‌اش کرد. يعنی از هم تفکيک‌ناپذيرند. در چنين شرايطی چگونه می‌توانيم اين مهم را به کرسی نشاند و حکومت را وادار به عقب‌نشينی نمود؟