پنجشنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۳

نقش عدد «سه» در انتخابات آينده

تا هفته پيش، بعضی ها را عقيده بر اين بود که گويا تنها محافل مختلف راستگرای درون حکومتی است که پايبند به عدد باوری و آزمون و شانس سه باره و سه گانه اند. ظاهراً آنها پيشتاز و ناقلان جمله ی: « تا سه نشه، بازی نشه!» در محافل خصوصی بودند. انتخابات آينده را ضلع سوم شکل گيری و تکميل مثلث پيروزی بنفع خود و سه شکست پی در پی را برای رقيبان خود آرزو ميکردند و درباره اهميت آن فلسفه می تراشيدند. ولی، هفته پيش، مجمع روحانيون مبارز، به دليل ارتباط نزديکی که با محافل راستگرای حکومتی دارد، راز و کُد عددی موفقيت آنان را در انتخابات شوراها و مجلس کشف کرد و با معرفی ميرحسين موسوی، بعنوان تنها نامزد اين گروه برای نهمين انتخابات رياست جمهوری، ابتکار عمل را در بين جناح اصلاح طلبان در دست گرفت.
عدد سه، عددی است مثل ساير اعداد، و بی هيچ تفاوت، معنا و نشانه ای نسبت به آنها. اما در جمهوری اسلامی، عدد سه، خود پايه و اساس تفکر بسياری از دست اندرکاران سياست را شکل ميدهد و به زعم آنها عددی است ارزشمند و قابل تقديس. همينکه اصلاح طلبان، با هياهو و از ورای شانزده سال سکوت و خاموشی نامزدشان، بی هيچ آزمايش و موضعی، برايش چهره ای «سه گانه» تصوير می سازند و با هزار اصرار، می خواهند به قبولانند که موسوی 83، با موسوی 76 و موسوی 67، تفاوتش از زمين تا آسمان است؛ نشانه ی چنين اعتقاديست.
نامزدی مير حسين موسوی، هم برای ساده باوران و هم برای آن تعداد از سياستگذاران مکار و حيله گری که دگرباره او را در عرصه علنی سياست علم کرده اند، ناشی از همين عدد باوری است. برنامه ريزان پشت پرده نامزدی موسوی، شرايط را بگونه ای تحليل می کنند که بدبختی مردم، تا بدآنجا رسيد که بسياری بدليل عدم قدرت خريد، آرزوی دوران کوپنی شدن اجناس را طلب می کنند و از اين منظر، موسوی بعنوان سنبل دوران کوپنيسم، بهترين نامزدی خواهد بود که خاصيتی سه گانه دارد:
1 ـ هم آرزوی توده های محروم را برآورده می کند؛
2 ـ هم رضايت تجار محترم بازار را جلب می کند؛
3 ـ و هم ما را به قدرت ميرساند.
اصلاح طلبان، اگر چه در ظاهر و به پيروی از نظرات مرتضی مطهری، بارها به ضرورت يک نهضت پروتستانيسم اسلامی تأکيد داشتند و تجديد نظر درباره بسياری از احکام دين اسلام و مذهب شيعه را در عصر حاضر، برای شيعيان و ديگر پيروان اسلام الزامی می دانند اما، حداقل در حوزه فرهنگ و اخلاقيات و حتی متدولوژی برخورد آنان با مسائل روزمره، حامل بسياری از عناصر خرافی صدر اسلام است و مسائل سياسی جهان را، هنوز برمبنای مثلث شوم يا خير، تفسير می کند. تجربه ای که آنها از گذشته برجای نهاده اند، در حيطه تفکر و عمل، بارها پايبندی خود را به تقديس عدد سه اثبات کرده اند. خصوصاً آن هنگام که در برابر چهره های مبهوت و نا منتظر مردم، لجوجانه و در بعضی موارد هم با اتکا به خشونت، اصرار داشتند که بعد از اعلام نام خمينی، نبايد به کمتر از سه صلوات بسنده کنند.
اينکه چرا آنها چنين می انديشند، علت را بايد در ارتباط با سنت ها و مجموعه بيشماری از احاديث متناقض و تأثير آنها را بر فقه سياسی امروز جستجو نمود. اصول گرايی منطبق بر زمانه، هنگامی می توانست شکل گيرد که مبتکر آن، تمام دستگاه فکری و سياسی و سازمانی خود را مبتنی بر تثليث سازد، و تنها از اينطريق بود که می توانست برای ولی فقيه، نقش مرکزی و نوين را در دين و قدرت قائل گردد. تثليث مسيحيت که در مذهب شيعه، بصورت الله ـ محمد و علی تجلی يافته بود، در جمهوری اسلامی، بشکلی مادی تر و متناسب با زمان و تأمين نيازهای گروهی از روحانيت، بصورت تقديس ثلاثه ی نايب امام، دين و سياست تکامل يافته است. از آنجائيکه دين و سياست در کليت خود قايم بغييرند، تنها رهبر است که می تواند اصالت داشته باشد. اوست که با معانی تازه، آيات را جان می بخشد. کلام اوست که کلام آخر و وحی مُنزل است و خلاصه، تنها نقش محوری نايب امام است که با تفاسير خود می تواند پيروان سرگردان را در مسير دين و سياستی مشخص رهنمون گردد. بنا بر اين اعلام سه صلوات پی در پی، هم نشانه ی سپاسگزاری بود و هم مقدمه ای برای ذوب شدن در ولايت.
مير حسين موسوی در زندگی سياسی گذشته، بارها و به طرق مختلفی نشان داده است که يکی از سپاسگزار ترين مقلدان نسبت به امام و ولايت مطلقه فقيه است. آيا نامزدی او بمعنای آشتی دوباره اصلاح طلبان با ولی فقيه است؟ رهبری که مدتها است دست رد بر سينه پُر تمنای آنان می کوبد. و يا شايد هم با علم کردن متعصب ترين پيروان خط امام، قصد دارند زمينه و بستر سياسی انتخاب سومين رهبر را در جمهوری اسلامی مهيّا سازند؟
-----------------

انسان از همان بدو زندگی گروهی خود، نيازمند فراگيری اعداد، شمارش و تقسيم بود. اينکه چه تعدادی از آنها بعد از پايان کار شکار، غايبند و طعمه حيوانات درنده و خطرناک گرديدند و يا چه تعداد از شکار را بهمراه می برند و چگونه شمارش و تقسيم کنند، ضرورت کشف، نام گذاری و ثبت اعداد را احساس کردند. ولی از همان زمان و از ميان بی نهايت اعداد، تنها تعدادی از آنها، وارد محاوره عمومی و جامعه شده اند و در اذهان عمومی مفاهيمی ـ خوب يا بد، غير از ارزش کميتی خود را می رساندند. در واقع، اين نگرشهای فرهنگی ـ سنتی هستند که برای توليد مفاهيمی خاص، در پس اعداد پنهان گشته اند.
تقديس اعداد و يا پرهيز از بعضی از آنان، شايد به دليل وضعيت بيولوژيکی و ديگر نيازهای اجباری انسان به گذر و پشت سرنهادن مدتی از زمان، خود علتی برای ورود اينگونه اعداد در زندگی اجتماعی و خصوصی باشد. با وجود اين، جادوگران، بعنوان انسانهای هوشمند عصر خويش، اولين و شايد هم تنها کسانی بودند که راز ارتباط اعداد «عجيب و غريب» و چند مفهومه را با انسانهای نا آگاه کشف کردند و آنرا وسيله ای مناسب برای امرار معاش خود يافتند.
ناگفته نماند که شکل گيری و پايه ريزی علم نجوم قديم، بسهم خود اين گرايش را تقويت کرد چرا که پيش از آنها، جادوگران اولين و بهترين ستاره شناسانی هستند که نه تنها «هفت» طبقه از آسمان را شکافته و به چشم ديده اند، بلکه زبان آنان نيز برای مردم عامی و امی قابل فهم تر و ملموس تر بودند. وانگهی، از آنجايی که ابزارهای مناسب و زمينه های اجتماعی لازم و اوليه برای گسترش و پذيرش علم نجوم در جامعه موجود نبوده اند، ناکامی علم نجوم، باورهای جادوئی را در جامعه تقويت ساخت و بعنوان يک سنت گران جان و نيازمند تجديد حيات، در اديان تجلی تازه يافتند. عدد باوری، بقدری قدرتمند و سايه گستر بود که حتی اديان، مذاهب و فرقه های نو ساز و اصلاحی هم که در عصر بيداری پايه گذاری شده اند، هرگز آن قدرت لازم، منطقی و عقلی را نيافته اند تا از چنگال جادوئی آن يکسره رهائی يابند. يک نمونه، تقديس اعداد 19 و 9 و يا اعدادی که حاصل جمع آنان (مثل 18 و 27) عدد نُه می شوند، در فرقه های مختلف بابی و بهائيت است.
در اين ميان اعدادی هم بودند استثنائی، اگرچه ارتباطی با بحث ما ندارند ولی، در کليت خود ريشه در يک فرهنگ دارند. مثلاً تلفظ بعضی از اعداد، برای برخی ها در جامعه خوش آهنگ نبود و يا اينگونه تصور می شد که آهنگ صدا، بهيچوجه نمی تواند ارزش مفهومی عدد را در اذهان تداعی سازد. اين نحوه از نگرشها بيشتر سليقه ای و فردی بودند و به ندرت و بطور گذرا در جامعه خودی نشان دادند و بعد هم خيلی زود بفراموشی سپرده شدند. می گويند شاه عباس صفوی، دستور ساخت 99 واحد کاروانسرا را در سراسر ايران صادر کرد. وی در برابر اين پرسش که چرا آنرا به 100 واحد نمی رسانی گفت: آهنگ تلفظ صد، بسيار حقيرانه و کوچک است اما، نود و نُه، آهنگی مهيب و ترسناکی دارد و يک کمّيت عظيمی را برای آيندگان تداعی خواهد ساخت و از اين حيث آنها ديگر نمی توانند نسبت به کارهايی که انجام داده ام، بی تفاوت باشند و سرسری بگذرند. عکس اين قضيه هم صادق است که عدد يک، به رغم کوچکی خود که پايه و واحد شمارش است، صرفه نظر از نمونه بودن، مفاهيم وسيع و ارزشمندی را ميرساند. اين معانی محصول و مختص به جامعه قرار دادی و رقابت پذيری است. اگر چه بار «يک» تايی آن، وابسته به وزن مخصوص طبقات است و هر يک از لايه های مختلف اجتماعی، توليد خاص خود را عرضه می کنند با وجود اين، «يک» تنها عددی است که از مفهوم سنتی به مفهوم قرار دادی تحول يافته است. شايد واگويی يک خاطره، در پايان نوشته خارج از لطف نباشد: بيست و دو ـ سه سال پيش، خرم آبادی ها و بروجردی ها، درگير يک نزاع دسته جمعی و قومی شدند. از هر دو طرف تعداد زيادی مجروح و اگر اشتباه نکنم، چند نفری هم کشته شدند. عصر همان روز بعد از اخبار سراسری، طبق معمول، گوينده محلی راديو خرم آباد، ادامه خبر را، با اعلام وضعيت هوای استان دنبال ميکرد. گزارشگر خرم آبادی، تعمداً نام شهرهای خرم آباد و بروجرد را در آخر ليست گزارش قرار داد و پس از اعلام وضعيت هوای ديگر شهرهای استان، آنوقت با لحجه شيرين محلی اعلام کرد: هوای خرم آباد «ياک» [يک] ، ولی هوای بروجرد «گی»!
اکنون مجبوريم تا انتخابات رياست جمهوری آينده، در انتظار بمانيم که از ميان دو «سه» ، سه محافظه کاران يا سه اصلاح طلبان، پيروز خواهد گرديد. معذالک، نتيجه هر چه باشد اما، يک واقعيت را نمی توان انکار کرد که جمهوری اسلامی، تنها حکومتی است که در پايبندی به عدد باوری، ايران را «سه» کرد.

یکشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۳

بعد از يکسال

در چشم برهم زدنی، سالی گذشت. درست بود که تصوير شمع روشنی را که نشانه ی يکسال پيری است همراه با پوزشی به خوانندگان، که صبورانه، با کاستی های من ساختند و سپاس، اينکه در شرايط های مختلف، بکمک شتافتند و بر من منت گذاشتند؛ در کنار نوشته ی امروزم می گذاشتم.
گويی همين ديروز بود و من، در اين انديشه که چه حرفی برای گفتن دارم؟ وبلاگ اگر صفحه ی روزنگار است، چه بسيار روزها را پيش رو خواهيم داشت، که خارج از رنگ و لعابش، گذشته ها را با زبانی ديگر تشبيه می کنند. از گذشته بنويسم؟ اشکالش کجاست؟ بعضی از دوستان در ميانه راه، چنين توصيه ای داشتند. مگر گذشته چراغ راه آينده نيست؟ بر منکرش لعنت! ولی از طرف ديگر نيز آگاهيم که همه توليداتی را که با چنين نيتی به بازار عرضه کرده اند، نتايج مطلوبی را بدنبال نداشت. و خلاصه، شايد تو نيز ـ تويی که اکنون گرم خواندن و غرق در انديشه ای، بر اين اصل پايبندی که: گفتن هميشه اصل است، سکوت فقط استثناء! اما من، بی آنکه بخواهم درباره اين اصل شک و يا آن را رد کنم، از زندگی گذشته، تجاربی را آموختم، که هنوز هم نگفتن را بهتر از گفتن می دانم.
مادامی که فضايی برای گفتن و زمينه ای برای گفتگو نباشد، گفتن يکطرفه، بجايی کشيده می شود که در فرهنگ سنتی ايرانيان، آنرا پرده دری می گويند. عوام آنرا پاچه گيری و سياستمداران آنرا افشاگری می ناميدند. اگر صحبت ناتوانی بود، کژراهه بود و کورمال رفتن بود، ظرفيت جامعه و نخبگان ما بيش از اين نبود. آن کسی که ميدانست، حتماً چيزی می گفت و راه می نماياند. حالا چرا امروز به پشت سر می نگريم، بجای گفتگو و تشخيص نقاط قوت و ضعف هايمان، بی سبب ديگران را افشا کنيم؟ وقتی اينگونه گفتن ها، در هر شرايطی جانشين گفتگو می گردد، طبيعی است که سرنوشت و زندگی ايرانيان، هنوز در مرحله ی ناگفته ها و مقدماتی است. هنوز در ابتدای راهيم!
از طرف ديگر، وبلاگ نويسی بيشتر به کار جوانان می آيد. فکر نمی کنم فهم اين سخن زياد هم پيچيده باشد يا بخواهيد برايش علت بتراشم. می توانيد علت را در ارتباط با آينده جستجو کنيد. اگر چه آنان انرژی، تحرک، شور، اطلاعات فنی و حتی گستاخی لازم را برای چنين کاری دارا هستند؛ ولی اين عناصر همه علت را، خصوصاً علت اصلی تفاوت را ميان ما و نسل جوان نشان نمی دهند. وسايل نوشتاری، به سهم خود يک عامل سنتی مهم و تأثيرگذارند که هنوز هم نسل ما، بيشتر با کاغذ و خودنويس مأنوس است. چندتايی هم که گوش شان به صدای زنگ ماشين تحرير عادت داشت، ابتدا روی کاغذ می نوشتند و بعد تايپ می کردند. از اين مهمتر، با کی بُرد (تاستاتور) که می نويسی، کلمات بی جانند، صفحات ورق نمی خورند و خواننده نمی تواند آنها را لمس کند. در حاليکه با خودنويس، کلمه ی عشق را چنان ظريف و هنرمندانه می نوشتيم که خواننده را گريزی نبود، مجبور می شد تن به آتش عشقی بسپارد که از درون کلمه، شعله می کشيدند. هنگام نوشتن، تمام احساس را در کالبد بی جان کلمه می نشانديم و به آن جان می بخشيديم. اينگونه بودکه بعضی ها «آه» را طوری می نوشتند که آه حسرت هنوز هم به دلمان مانده است.و... .
با همه اين توصيف ها، حالا چه شد که آن همه پايبندی ها و علايق را يکباره زيرپا نهادم و سنت شکنی کردم؟ برای شکستن سنت، الزامی وجود ندارد تا حتماً معجزه ای رُخ دهد. زندگی هميشه و پيش از اينکه شرايط روز را بنماياند، ابتداء معنا را برمی تاباند. معنايی که امروز سپهر خصوصی نمی شناسد که تنها تعدادی نجواگر آن باشند و مآبقی، برده وار در نهادهای کهنه پناه بجويند. زمانه را، از طريق نوع ارتباطی که می توان برقرار کرد، بايد شناخت. ايميل، چت و وبلاگ نويسی، به نوعی حرکتهای اوليه ی يک زير و رو شدن، يک جابجايی اجتماعی و به نحوی سمتگيری مقدماتی برای ورود به جهان ـ شهروندی است. ما چه بخواهيم و چه نخواهيم، بنا به ضرورت و نياز جامعه مان مجبوريم در اين عرصه وارد شويم. از اين نظر، ممانعت دولت کنونی از طريق فيلترينگ، معنايی جز دامن زدن به تناقضات ناهم زمانی فرهنگ و سطح رشد جامعه، و معنايی جز تعميق شکاف و ايجاد فاصله ميان نيروهای مختلف اجتماعی را تداعی نمی کند. حداقل خطر تهديد کننده اين حرکت ارتجاعی دولت آن است که بعدها، مثل دوران پهلوی، به يک مدرن سازی ظاهری و بی ريشه تن در دهيم. محصول چنين جامعه ای، يک جمهوری اسلامی ثانوی و بزک کرده است. يک «خزعلی» شبه مدرن است، که می کوشد تا از اين پس، امام زمان خود را در درون چاه های نفت جستجو کند نه در چاه های خراسان.
اگرچه دلايل ديگری نيز بسهم خود مشوق بودند اما، برای جلوگيری از اطاله کلام، در فرصتی ديگر، باز هم در اين زمينه خواهم نوشت. منتهی توضيح يک نکته ضروريست که چرا نام دين و سياست را برگزيدم ؟

محمد عامد جابری نويسنده مراکشی میگويد: « هر رأيی جز با رأی مخالف خويش زندگی نمی کند. اگر همه آمين بگويند نشانه آن است که دعا برميّت پايان يافته است».
وبلاگ دين و سياست، اگر توان ادامه زندگی داشته باشد، مدافع رأی و نظری خواهد ماند که جدايی دين از دولت را برای سلامت جامعه ضروری می بيند. يک دولت کارگزار، سرويس دهنده و به قول آقای خاتمی خدمتگذار مردم، هنگامی شايسته صفت دموکراتيک يا مردم سالاريست که دين رستگی پيشه کند. دولتی که خود دين يا مذهبی را برتر می شمارد و نمايندگی می کند، دولت بی طرفی نيست و نمی تواند در خدمت مردم باشد. طبيعی است که اين مهم تنها از طريق نقد افکار و عملکرد حاميان انطباق دين بر سياست امکان پذيرند. اما هدف از چنين نقدی بدان معنا نخواهد بود که وبلاگ دين و سياست، تولد و زندگی خود را در مخالفت با دين، آغاز کند و ادامه دهد. وظيفه همه ما مدارايی و احترام به عقايد يک ديگر است. اشخاصی که اين قاعده را ناديده می انگارند، در واقع به انديشه های خود مشکوکند و آنرا بی اعتبار می بينند. يا آنانی که با توجيهات ملی يا شرعی، به حربه تکفير متوسل می شوند تا مخالفين خود را به توپ تهمت های ناروا ببندند، به نحوی تحمل ناپذيری و تساهل گريزی شان را عريان می سازند.
منظور از مدارايی چيست؟ درک اين نکته که آنچه را ما می انديشيم و می پسنديم، بدين معنی نيست که سازگار با افکار و سليقه های ساير شهروندانی است که با هم در درون مرزهای يک دولت _ ملت زندگی می کنيم. آنچه به ما، به ملت مربوط می شوند، مدارايی بمعنی گفتگو و تعامل آراء است. اما، ماهيت و ارزش گفتگو آنگاه مشخص تر می شوند که خويشتن و ديگری هرچه بيشتر مختلف و متفاوت بيانديشند. هرکسی در آيينه نگاه و انديشه ديگری، خود را بهتر می بيند و دقيقتر می تواند نقاط ضعف و قوت افکار خويش را تشخيص دهد و خود را دوباره محک زند. برهمين اساس وقتی که انسانی به گفتگو تن ميدهد، در واقع می کوشد تا فرديت خود را باخروج از تقليد و عادت شکل دهد. انسان مقلد، هرگز نمی تواند مدعی استقلال رأی و نظر باشد.
از طرف ديگر، بعضی ها اين خروج را برنمی تابند و آنرا مخالف منافع خود می بينند. مهمترين آنها ولی فقیه است. چرا که ساختار ولايت، صرف نظر از اينکه ولی فقيه انسانی است خوب يا بد، اساساً مانع شکل گيری فرديتند. اگر می بينيم که رهبری، بجای ارتباطی دوسويه و ديالوگ، رابطه مريد و مرادی را به دانشجويان توصيه می کند؛ دليلش آن است که اين ساختار بدون وجود مقلد، قادر به ادامه حيات نيست و اگر فرديت با نقد انديشه های خود شکل بگيرد، نه تنها پاره ای تصويرها ( بقول عبدالکريم سروش) در نظرش معوج وزشت خواهد نمود، بلکه پايبندی به ولی فقيه سست و بی اعتبار ميگردد و ولايت نيز مانند سلطنت به تاريخ خواهد پيوست.
بديهی است که نقد ولی فقيه را نبايد همطراز با نقد دين محسوب کرد. ولايت، يک جايگاه سياسی است با ويژگی های معين و مخرب خود. بعنوان مثال، يکی از مهمترين ويژگی ها اين است که تئوريسين های ولايت، عدم مسئوليت پذيری ولی فقيه را با لعاب دين پوشش داده اند. در حاليکه همه مسلمانان جهان به اين مهم واقفند که نقد رهبری، هم جزئی از سنت دينی است و هم جزء لايتجزای فرهنگ سياسی را تشکيل ميدهد. از اين نظر مخالفت با ولی فقيه، در واقع مخالفت با ولايت مطلقه ای است که هم دين و هم جمهور مردم را به بازی گرفته است؛ مخالفت با فرهنگی است که نه به آئين دينداری و نه به آئين مردمداری پايبند است؛ و خلاصه مخالفت با سياستی است که می خواهد همه مردم را مطابق خواست و سليقه خود، به آمين گفتن وادارد؛ غافل از اينکه ملت، ميّت نيست.

پنجشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۳

خون را با خون پاک نمی کنند!

غازی الياور، رئيس جمهوری عراق، در نشست مطبوعاتی روز گذشته اظهار داشت: «تلاش دولت موقت در جهتی است که در طول هفته آينده، قانون عفو عمومی را به اجرا خواهد گذاشت».
روزنامه های معتبر جهان، به نقل از او نوشته اند: «خون را با خون پاک نمی کنند، باور نمی کنم چنين چيزی ممکن باشد. بايد قدرت بخشش داشته باشيم!».


سخن رئيس جمهوری عراق، سرآغاز تقابل آشکاری است در برابر فرهنگ، سنت و ايدئولوژيی که زير عنوان « قتلوا و قتلا »، طی هزار و پانصد سال، بر کل منطقه و بر تمامی ابعاد زندگی اجتماعی و سياسی و حتی خصوصی مردم چيرگی دارند. شايد در اين سرآغاز، هنوز گروهی نوعی دوگانگی تفکر و تناقض در احترام به حقوق انسانها را مشاهده کنند و با توجه به سخنان غازی الياور که همچنان از اجرای حکم اعدام در نظام قضايی جديد خبر می داد؛ اعتبار و تحقق آنرا غير ممکن ببينند و يا در انطباق با وقايع يکسال گذشته ـ که هز گروهی ساز خويش را می نواخت و حُکم خود را صادر می کرد؛ طرح اينگونه مسائل را نوعی تبليغ سياسی بدانند.

در کشوری که همسايگانش خارج از عرف بين المللی، دخالت در امور داخلی عراق را بنام تأمين امنيت ملی و حفظ مرزهای خود توجيه می کنند؛ بنيادگرايان منطقه، زير پرچم مبارزه با کفر و امپرياليسم، دست به کشتار مردم زده اند؛ و مهمتر، سران اقوام داخلی، هر يک به طريقی و بنا به استدلالی، جنگ داخلی را بر مردم تحميل ساخته اند و يا افرادی، در ارتباط با عادی شدن روند زندگی، موانع فتوايی را برسر راه آن بنا نهاده اند؛ چنين سرآغازی، حائز اهميت بسيارند.

بديهی است که دولت نمی تواند بدون توجه به فضای کنونی و برآورد نيروها، ميزان مشروعيت خود و استقبالی را که مردم از قانون و استقرار حکومت قانونی نشان خواهند داد، تصميمات مهم و لازم را در تمامی زمينه ها اتخاذ کرده و چه بسا، بنا به ضرورت، گاهگاهی هم تسليم قوانين ناروشن و مبهم گردد. وانگهی، بهترين و انسانی ترين قوانين، اگر فاقد مکانيسم اوليه اجرائی و آموزشی باشند، نه تنها قابل تحقق نيستند بلکه، با توجه به وضعيت نابسامان کنونی، نوعی امکان تمتع و پوشش را برای سران اقوام، در سوء استفاده از آن مهيا می سازد.

به رغم همه مسائل و مشکلاتی که برسر راه استقرار حکومت قانونی در عراق وجود دارند، پيام غازی الياور، وجوهات مختلف و ارزشمندی را در برمی گيرند و نشان ميدهد که اين ديدگاه، منحصر به مسائل داخلی نيستند. رئيس جمهوری عراق، در خطاب به سران دولتهای همسايه و منطقه، غير مستقيم، تأکيداً ياد آوری می کند که دولت قانونی عراق، اگرچه از ميان خون و آتش برخاست، اما با اتکا به «قدرت بخشش» خواهان تعاملی منطقی و برابر حقوقی با همسايگان است. وی می خواست نشاندهد که به رغم اطلاع از دخالتهای پيدا و پنهان آنان، حکومت عراق معتقد است که آينده کشور، در همزيستی صلح آميز با ديگر دولتهای منطقه گره خورده است.

خون را با خون پاک نمی کنند! اين پيامی است به همه روشنفکران منطقه که اگر به زعم شما، دولت آمريکا متجاوزگر و غارتگر است؛ آنها تنها صدام را از ما گرفته اند. اما در عوض، حکومت های شما، زير شعارهای فريبنده مبارزه با تجاوزگران و غارتگران؛ صرف نظر از امنيت، کليه اسناد و ثروتهای ملی و تاريخی ما را به غارت برده اند. ما در صدد انتقام خواهی نيستيم و ريختن خون دشمنان خود را، واجب و ضروری نمی شماريم. در عوض، از شما می خواهيم که در گسترش و ترويج چنين فرهنگی، ما را ياری دهيد و در دفاع از مقام ارجمند انسانی و تحقق خواست های آنان، با ما همگام شويد!

جمعه، تیر ۱۹، ۱۳۸۳

شورش و شادی در قلعه بابک

اشاره
بابک خرمدين، يکی از برجسته ترين شخصيت های ملی و تاريخی ايرانيان است. از نظر بينش، منش و روش، بسياری بابک را در مسيری می ديدند که پيش از او، نيکان مزدکی اش عليه حکومت ايدئولوژيک ساسانيان، آن زمان روحانيان زرتشتی که دين و سياست را در هم ادغام کردند، برگزديده بودند. از اين لحاظ بسيار ضروری است تا برخی مسائل و نقل قولهايی را که در ارتباط با او تعريف می کنند، از نگاه تاريخی مورد بررسی قرار گيرند. اما چه کسی نميداند که تاريخ همواره عرصه مناقشه و اختلاف بوده و هست. آن هم تاريخ ميهن ما که به فرموده يا با نگاهی ايدئولوژيک نوشته شده اند.
پرسش اينکه اگر بابک ادامه دهنده راه مزدک بود، پس چرا بايد برای او جايگاهی برتر و برجسته تر در تاريخ قائل گرديم؟ اين نکته يکی از معماهای تاريخی است و ماداميکه گروهی تحت تأثير احساسات و از منظر تفکر شونيسم و حتی با واژگونه سازی اسناد به تعميمات روانشناختی درباره ی مقاومت جانانه ی ايرانيان و انديشه ی ضد عربی آنان، مشغولند؛ هرگونه تحقيق و مستندی، موجی از مخالفتها و فشارهای روانی را متوجه محققان خواهد ساخت. اينکه بابک به چه و چگونه می انديشيد، در ميان امواج محتلفی که از سه جهت عليه انديشه های او بپاخاسته بودند، محو و پنهان ماند. از خليفه بغداد بگذريم، جامعه ملوک الطوايفی، بيست سال مبارزه او را بهترين فرصت برای ترک تازی های خود يافتند و مهمتر، وجود خيل بيشمار شيعيان ايرانی در صف خرمدينان، روحانيان را به کين خواهی واداشت و از اينکه بتوانند دامنه نفوذ او را محدود و محو سازند، داستان ارتباط با مهدی موعود را که ساخته و پرداخته ذهن روحانيان سوری بود، به فال نيک گرفتند و آنرا بهترين و مناسب ترين جانشين يافتند.
بنظر من بابک يکی از مظلوم ترين عناصر ملی و از اين حيث، يکی از برجسته ترين شخصيت های تاريخی ما ايرانيان است. از نظر فرهنگی، او را در برزخی مکان داده ايم که هر لحظه اراده کنيم، برای شهادتی تازه، آنگونه که ما می خواهيم، در دسترس و قابل احضار باشد.
در سالگرد تولد او، آقای مهرداد فرهمند گزارش جالب و همه جانبه ای را برای B B C تدارک ديده اند که در زير می خوانيد:



کوهستان بذ در شهرستان کليبر واقع در استان آذربايجان شرقی در شمال غرب ايران طی چند سال اخير گردشگاهی برای مردم شهرستانهای اطراف شده است که در اين مکان گرد می آيند و با شعر و موسيقی و رقص آذربايجانی به شادی و تفريح می پردازند.
اين کوهستان جايگاه قلعه ای است که بنابر اسناد تاريخی، حدود دوازده قرن پيش، پايگاه مبارزات بابک خرمدين، سردار ايرانی بوده که بيش از دو دهه همراه با پيروانش که به خرمدينان يا سپيدجامگان شهرت داشتند به نبرد با حکومت دولت عربی اسلامی خلفای عباسی پرداخت و سرانجام به اسارت در آمد و به دستور معتصم، خليفه عباسی کشته شد.
گردهمايی آذربايجانيان در قلعه بابک در اين ايام خاص در واقع به يادبود بابک و به نيت بزرگداشت او صورت می گيرد.
مردم محلی دليل اينکه اين گردهمايی با چنين وسعتی تنها در سالهای اخير باب شده است را احداث راه ماشينرو برای کوهستان بذ و ساخت پلکانی می دانند که صعود به قلعه بابک را که در مکانی بسيار مرتفع و صخره ای قرار دارد و پيشتر تنها کوهنوردان امکان دسترسی به آن داشتند را برای عموم مردم امکانپذير کرده است.
بيرون آمدن نام بابک خرمدين از دل کتابهای تاريخ و افتادن آن بر سر زبانها و گردهمايی بسيار گسترده مردم برای گراميداشت اين شخصيت تاريخی توجه زيادی را طی سالهای اخير به خود جلب کرده و واکنشهای گوناگونی به همراه داشته است.

تورج اتابکی، استاد تاريخ در دانشگاه آمستردام هلند که خود آذربايجانی است و سال گذشته ديداری از قلعه بابک داشته و با مردم محلی درباره آن گفتگو کرده است، اوضاع سياسی حاکم بر ايران را با اقبال مردم بسوی بابک بی ارتباط نمی داند.
به گفته آقای اتابکی، ستيز بابک با حکومت اسلامی عربی خلفای بغداد از او نمادی ساخته که اعتراض به حکومت اسلامی کنونی در ايران می تواند در آن تجلی پيدا کند.
اما آنچه تجمع آذربايجانيان در قلعه بابک را برجسته ساخته و توجه ها را به آن جلب کرده، فراتر از اعتراضی ضمنی و نمادين به وضعيت سياسی موجود در ايران است.
گردهمايی قلعه بابک به همايشی خودجوش برای مطرح شدن خواسته های قومی آذربايجانيان تبديل شده و به گفته افرادی که در اين جمع شرکت جسته اند، تأکيد بر ويژگيهای فرهنگی آذربايجان، همچون زبان ترکی و شعر و موسيقی و رقص آذربايجانی به شکل چشمگيری خودنمايی می کند.
اما آن گونه که پيمان پاکمهر، روزنامه نگار آذربايجانی می گويد، گروههايی نيز در اين جمع شعارهای جدايی طلبانه سر می دهند و با اقداماتی از قبيل در دست گرفتن يا به پيشانی بستن پرچم کشور جمهوری آذربايجان و استفاده از نمادهای خاص آن جمهوری و نمادهای قومی ترک، آشکارا تجزيه ايران و جدايی آذربايجان از اين کشور را تبليغ می کنند.
به گفته آقای پاکمهر، اين قبيل اقدامات حساسيت دستگاه اطلاعاتی و امنيتی ايران را بشدت برانگيخته و هر ساله در حاشيه مراسم قلعه بابک، برخوردها و بازداشتهايی رخ می دهد.

وی می گويد که شعارهای جدايی طلبانه و افراطی باعث شده است که حتی آنانی که به مطرح کردن خواسته های قومی قانونی خود پرداخته اند نيز با متهم شدن به عنوان "تجزيه طلب" تحت پيگرد و بازداشت قرار بگيرند.
اين روزنامه نگار آذربايجانی معتقد است که گروههای قومگرا که از تجمع مردم در قلعه بابک برای مطرح کردن شعارهای و خواسته های خود استفاده می کنند از خارج از ايران خط می گيرند و فعالان اصلی آنان اغلب از بازماندگان جريانهای چپگرا هستند.
بابک اميرخسروی، فعال سياسی آذربايجانی که خود چند دهه در جنبش چپ ايران فعال بوده است می گويد که جنبش چپ ايران همواره کشور ايران را فاقد ملتی واحد و مجموعه ای از ملل معرفی می کرده است که تحت سلطه اکثريت فارس هستند و بايد برای رهايی آنان از اين سلطه کوشيد.
به گفته وی، اين انديشه همچنان ميان چپگرايانی که در خارج از ايران فعالند دنبال می شود.
آقای اميرخسروی همچنين دخالت دولتهای خارجی، بويژه جمهوری آذربايجان را نيز در تقويت انديشه جدايی طلبانه بين آذربايجانيان ايران مؤثر می داند و می گويد در کنگره هايی که فعالان سياسی قومگرای آذربايجانی در خارج از ايران تشکيل می دهند معمولاً مقامهایی از جمهوری آذربايجان نيز حضور دارند و حتی به اين فعاليتها کمک مالی می کنند.

بيوک رسولوند، معروف به رسول اوغلو، که از رهبران تشکلهای آذربايجانی در خارج از ايران و از مؤسسان کنگره جهانی آذربايجان (دنيا آذربايجان کنگره سی) است نقش داشتن آذربايجانيهای خارج از ايران و از جمله تشکل تحت رهبری خود را در برنامه ريزی حرکتهای فعالان قومگرا در آذربايجان و از جمله مراسم قلعه بابک تأييد می کند و می گويد نحوه فعاليت اين تشکيلات عمدتاً بر استفاده از شبکه اينترنت و امکاناتی که اين شبکه فراهم می آورد متمرکز است.
آقای رسولوند می گويد از طريق اينترنت، اطلاعات و اخبار تجزيه و تحليل می شود و در اختيار آذربايجانيان داخل ايران قرار می گيرد و همچنين تبليغات و اطلاع رسانی حرکتهای قومی آذربايجانيان از طريق سايتهای اينترنتی متعدد آذربايجانيان خارج از کشور انجام می گيرد.
در شرايط خاص سياسی و اجتماعی ايران که هر نوع گردهمايی خودجوش مردمی در آن توجه خاص ناظران را به دنبال دارد و بدقت دنبال می شود، گردهم آمدن آذربايجانيان در قلعه بابک و بروز احساسات ملی و قومی در آن نيز تعبيرات گوناگونی به همراه داشته است.
آن گونه که تورج اتابکی توصيف می کند، تطبيق دادن چنين تعبيراتی با واقعيت و بررسی انگيزه گردهم آمدن آذربايجانيان در قلعه بابک لزوماً نبايد از ديدگاهی سياسی صورت گيرد.
او می گويد فضای غالب بر مراسم قلعه بابک، شادی و گردش و تفريح است، تا آنجا که گروههايی که به فعاليتهای قومگرايانه می پردازند در انبوه جمعيتی که برای گذراندن ساعاتی خوش به دل طبيعت پناه آورده اند چندان به چشم نمی آيند و جدی گرفته نمی شوند.

پنجشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۳

راه سوم، در تقابل با نيروی سوم




اشاره:
هر حادثه ای، تحليل های مختلفی را بدنبال دارد.
باز بينی حوادث هيجدهم تيرماه، يعنی بررسی ديدگاهها و
نگاههای مختلف و متفاوت. اگر قرار است راه رفته را دوباره و با توجيهی ديگر طی نکنيم و اجماع نظر بر اين اصل است که آزموده را، آزمودن خطاست؛ ضروريست تا نگاه های مختلف را درباره يک حادثه مشخص، مجدداً مورد ارزيابی قرار دهيم.
بر همين اساس، مقاله حاضر که در واقع گزارش تحليل گونه ايست از حادثه هيجدهم تيرماه و آن را مبدأ سياستی نوين می بيند، و بعد دو ماه از زمان حادثه، برای اولين بار در نشريه ای بچاپ رسانده شد، بی هيچ توضيح، اشاره و اضافاتی، دگربار و بنا به ضرورتی، بمعرض قضاوت و بررسی عمومی می گذارم. شايد اين نوشته، برای خوانندگان تيزبينی که پنج سال تجربه درگيريهای جناحی را بعد از هيجدهم تيرماه اندوخته دارند، موضوعی خاص و پيام تازه ای نداشته باشد اما، وقتی می بينيم که گرايشی از اصلاح طلبان دولتی و همينطور گرايشی در خارج از کشور در ارتباط با هاشمی رفسنجانی، تمايل و سمتگيری تازه ای را به نمايش می گذارند؛ بسهم خود، هم علت و هم مشوق نشر مجدد اين قبيل مطالبند.


*-*-*-*-*-*


هيجدهم تيرماه، بی ترديد پاشنه آشيل اصلاح طلبان دولتی را در عرصه های ترکيب، پايبندی و کارآمدی و مديريت سياسی، به گونه ای آشکار ساخت که بعنوان يک تجربه ارزشمند در تاريخ جوامع رو به توسعه، جوامعی که در گذر از ساختار سياسی تک قطبی به ساختی چند قطبی و تأثير گذار گام برميدارند، ثبت ميگردد. روسنفکران اسلامی، به رغم اطلاع کامل از قواعد بازی، بجای آنکه گامهای مؤثری به سوی تقسيم هرچه بيشتر عرصه قدرت بردارند و دانشجويان را بعنوان نيروهای مستقل از قدرت مورد حمايت قرار دهند و فرصتهای مناسب تری را در اختيار آنان بگذارند؛ طی يکسال اخير مانع از تشکيل اجتماع دانشجويی شدند و ناخواسته ميدان را برای گروههای فشار خالی کردند.
شايد اين قضاوتی است زود هنگام، شرايط هرچه بود نمودار اصلاح طلبی اکنون سير منحی بخود گرفت و هرچه از حادثه آنروز فاصله می گيريم، ناشناخته ای برشناخت ما افزوده ميشوند و ما را به تعمق بيشتر در اين زمينه، و از فرآيندی که جنبش اصلاح طلبانه ايران پيش روی دارد فرا می خوانند. اگرچه تفسيرها در اين زمينه مختلفند و بعضاً همراه با تأويل اند و حتی برخی نيز می کوشند آنرا مطابق ديدگاهی خاص که: «انقلاب آری، اصلاحات نه!» به مردم ارائه دهند، معذالک از سومين روز اين حادثه تا لحظه کنونی پرسش های بدون پاسخ فراوانند:
1 ـ آيا حادثه تيرماه را می توانيم بعنوان «ضربه سر» محافظه کاران در پاسخ به «ضربه شست دوم خردادی ها» بحساب آوريم که آنان قضد داشتند تا از اين پس، آنگونه که می خواهند ميخشان را برصحنه سياست ايران بکوبند؟ اگر چنين بود، دليل چيست که به رغم چندماه تلاش مستمر و تدارک کودتا و فراهم شدن بستر مناسبی برای اجرای سياست های خشونت طلبانه، در نيمه راه باز ايستادند؟
2 ـ عليرغم بحران اقتصادی و تورم کمرشکن، و وجود بيشمار بيکارانی که بدون استثناء اکثريت خانواده ها را درگير ساخته است، و محروميت عريان جامعه در حوزه معيشتی و هزاران مسائل مبتلابه «بخور و نمير» ديگر؛ چرا و به چه دليل زمانی که بخشی از دانشجويان به خيابانهای اطراف دانشگاه ريختند، مردم با آنان همداستان نشدند و آنرا به يک منازعه عمومی و گسترده در راستای خواستهای خود مبدل نساختند؟
3 ـ چرا بعد از واقعه دانشگاه، نيروهای اصلی و تئوريسين هايی که عملاً در پشت پرده مشغول بوده اند، وارد ميدان علنی سياست شدند؟ رجعت اين آس های محافظه کار که بعضاً از لحاظ تئوريک معتقدند که برخی از همراهان آنان بيش از اندازه به فرماليسم دينی متکی اند، آيا می شود آنرا سرمنشأی سياست نوينی پنداشت که گروه اخير بتواند ساير دوستان خود را برسر عقل آورند که تهاجمات اخير حزب موتلفه اسلامی به دانشجويان، نه تنها برآمده از نفی ها و انکارهای کورکورانه است و هيچگونه ايدئولوژی اثباتی ندارد، بلکه در تداوم حرکت خود ممکن است دامن آنان را نيز بگيرد؟
نيروهای سياسی خارج از کشور، برای دريافت پاسخی دقيق، الزاماً به زمان چشم خواهند دوخت. اما يک واقعيت از همان ابتدای درگيری روشن بودند که منازعات موجود در بطن جامعه، پس از گذشت دو سال از رياست جمهوری آقای خاتمی، خود را در روزهای هيجدهم تا بيستم تيرماه، در محور عمده منازعه حکومت و دولت بنمايش گذاشت. اين سخن را آقای محمد جواد لاريجانی، تئوريسين جناح محافظه کاران که بعد از دو سال سکوت بتازگی فعال شده، تأييد می کند: «آن چه عجيب و قابل تأمل است، نقش دولت در آشوب دانشجويی اخير است! زير مجموعه های مؤثری از دولت به نظر من، هم محرک بود و هم مشوق و هم با خودداری از اقدام مؤثر زمينه ساز» (ابرار 27/4/78)
طبيعی بود که ادامه تهاجم محافظه کاران، ناخواسته بخشی از دولت و بخش عمده ای از فعالان دولتی را به يک اپوزيسيون بسيار قوی عليه حکومت تبديل ميکرد و اگر اين نيرو را مردم همراهی ميکردند، مسلماً جايی برای محافظه کاران در قدرت باقی نمی ماند. ارزيابی خسارات ناشی از اين عمل اگرچه ناروشن بود اما، دولت و اطرافيان را بعنوان اقليتی در قدرت مجبور می ساخت تا کل بازی را که دو سال به آن وفادار بودند انکار کنند و قدم در عرصه ستيز اجتماعی بگذارند. از اين نظر قطع تهاجمات دو هدف را توأمان بدنبال داشت: از يکسو چهره خشونت طلب محافظه کاران را که علی الظاهر برای يکسره کردن وضعيت فعلی بهيچوجه قصد عقب نشينی ندارند، نشان دهند و از سوی ديگر با اين اقدام (خشونت و بحران سازی) دولت را در مواضع ضعيفی قرار داده که بيشتر حالت انفعالی داشته باشد.
اين سياست شکل واقعيت بخود گرفت و به عبارتی ديگر بجای اين که دولت در پی کشف جريان خودکشی سعيد امامی، رفع توقيف روزنامه سلام و عاملان حمله به کوی دانشگاه باشد، از همان روز پاسخگوی محافظه کاران شد تا خود را از زير اتهام سنگين آنان خارج سازد. کارسازی اين اقدام همين بس که در جبهه اصلاح طلبان سريعاً شکاف ايجاد کرد و حزب مشارکت به رغم وعده های بسيار، در روز بيست و سوم تيرماه، بجای پيوستن به دانشجويان، به محافظه کاران ملحق گرديد و بدنبال آنها هم، عبداله نوری تظلم نامه ای را در روزنامه خرداد منتشر ساخت تا توجه همگان را بخود معطوف دارد که: «کودتای نوزدهم اوت 1991 ارتش سرخ شوروی سابق، برای کنار گذاشتن ميخائيل گورباچف و متوقف کردن روند اصلاحات، فقط به فروپاشی اتحاد جماهير شوروی منجر گرديد». يعنی کودتا عليه خاتمی و برکناری او منجر به فروپاشی نظام جمهوری اسلامی می شود.
محافظه کاران بهتر از هرکسی ميدانستند که نه تنها قصد کودتا عليه خاتمی را ندارند، بلکه وجود او را در اين لحظه برای بقاء خود ضروری می بينند. لاريجانی بطور ضمنی اشاره کرد که جمهوری اسلامی نه مشروعيت دارد و نه کارآمدی اقتصادی! رژيم کارآمد در صورت عدم مشروعيت می تواند دوام داشته باشه باشد و چه بسا در صورت موفقيت، مشروعيتش را مجدداً کسب کند. چنين مسئله بديهی و ساده را مشاوران اصلی رئيس جمهور و برخی از نيروهای مجمع روحانيون مبارز، نتوانستند بسهولت درک کنند. يکی از دلايل عدم درک شرايط آن است که در واقع آنان به توسعه سياسی در کشور که نياز مبرم جامعه ماست توجه چندانی نداشته و هدفشان فقط سهيم شدن و ماندن در قدرت است.
مديريت استراتژيک بحران سازی، با بهره گيری از عقلانيت ابزاری آن چنان خاتمی و اطرافيانش را فريفت و دستپاچه ساخت که آنان مضمون مذاکرات و توافق ماه قبل را باجناح مخالف، به کل از ياد بردند: «که اينک به ضرورت خط اعتدال و مقابله با راست های افراطی و چپ روی های کودکانه، بيش از هر زمان وقوف و آگاهی پيدا کردند». (صبح امروز ـ خرداد 78) و ساده لوحانه طبرزدی ها و محمدی ها را دو دستی پيش کش کردند بدون اينکه جرأت پرتاب گل به روی راست افراطی را در خود بيابند! مسلماً اين عمل با اعتراضات طيف چپ طرفدار خاتمی روبرو خواهد شد و زمينه ساز بحرانی ديگر خواهد گرديد، که به ابتکار هاشمی، و با هدف مرعوب ساختن نيروهای چپ، نامه تهديد آميز فرماندهان سپاه پاسداران طرح و در روزنامه ها چاپ ميشوند.
هدف از طرح مسائل فوق ساده کردن قضايا نيست، وانگهی من در بالا به مديريت استراتژيک اشاره کردم که از ميان دو جناح موافق و مخالف توسعه سياسی، هم اکنون در حال باليدن است و اين گروه اخير به رهبری هاشمی، تلاش می کند تا منازعات را در دايره خودی ها محدود و برای آن مرزهای ممنوعه ای را مشخص سازد. او ميکوشد با بهرگيری از ضعف های طرفين و با پيشنهاد طرح خود، اين بحران را در حالتی تعادلی فرونشاند و با توجه به پيش زمينه ای که بخشی از اصلاح طلبان در پايبندی به سياست فشار از پائين و چانه زنی در بالا داشتند؛ شرايط بحران فعلی منجر به توافق های پشت پرده گرديد. اين توافق دست اندرکاران، چنانچه در عرصه سياست علنی طرح گردد و افشای آن، حتی اگر با مخالفت نيروهای حاشيه ای حاکميت مواجه گردد يا نگرانی طلبه ها و ديگر عناصر درون حوزه ها را دامن زند، و مهمتر، سبب ابراز لجاجت بيشتر راست سنتی شود؛ گذاريست اجباری که رهبران و سياستگذاران جمهوری اسلامی می کوشند تا با هموار ساختن راه ورود اصلاح طلبان به مجلس، از اين طريق سيستم نامتعادل فعلی را به نوعی به تعادل هدايت کنند. آنان بخوبی از واقعه هيجدهم تيرماه اين درس را آموختند که حذف و نابودی طرف مقابل درگيری، نه تنها غيرممکن است بلکه قبل از همه خود نظام جمهوری است که فرو می ريزد.
اکنون ما شاهد يک ائتلاف سياسی اعلام نشده در بالا هستيم. ائتلافی که بازی دو نفره رهبر ـ رئيس جمهور را که منجر به صف بنديهای ستيزگرانه در جامعه شده بود و هر گروهی می کوشيد روشی را برگزيند تا حريف را از نظر شرعی يا قانونی محدود و يا از ميدان بدر کنند؛ برای جامعه بحران زده فعلی زيان آور ارزيابی می کند و به الگوی بازيهای چند نفره تن دادند. اما از آنجائيکه هر ائتلاف سياسی نشانگر عمده کردن بُعد سازش است، اين پرسش را پيش رو داريم که سازش برسر چه چيز ؟
سياستمداران جمهوری اسلامی بخاطر بهره گيری بيشتر از توهم توده ها، هرگز نخواستند اين واقعيت را برزبان جاری سازند که هرچند در ظاهر رهبر و رئيس جمهور در يک قايق نشسته اند، اما در دو سال اخير خلاف جهت يکديگر پارو می زنند. اکنون حادثه دانشگاه شکاف بين جمهوريت و ولايت مطلقه فقيه را نه تنها عريان بلکه عميق تر ساخت. اين بحران در بالا به گونه ای است که به دليل اعتقادی نمی توانند از ولايت فقيه چشم پوشی و به دليل ترس از طغيان عمومی قادر نيستند جمهوريت را نفی کنند. حفظ اين دو عنصر با وضعيتی که هم اکنون حاکم است آنان را با مشکل اساسی روبرو خواهد ساخت و برای رهايی از اين بحران بايد راه حل ديگری ارائه دهند.
رئيس جمهور خاتمی يکبار در اوج بحران ولايت فقيه، زمانی که طرفداران خامنه ای به بيت منتظری در قم يورش برده بودند، راه حل برون رفت از بحران را در يک مصاحبه تلويزيونی توضيح دادند: « قانون ما ولايت فقيه را به عنوان يکی از اصول نظام در آورده و ديگر يک نظريه فقهی در کنار نظرات ديگر نيست»؛ يعنی مطابق اصل يکصد و هفت قانون اساسی، رهبر در برابر قوانين با ساير افراد کشور مساوی است. وظيفه او نظارت بر حُسن اجرای سياستهاست نه دخالت در قوای سه گانه کشور. نکته ديگری که مورد توجه نيروهای محافظه کاران قرار گرفته و سريعاً در برابر آن عکس العمل نشان دادند (مصوبه مجلس و لغو تعطيلی 29 اسفندماه) قدرت ولايت فقيه، زمينه را برای باز توليد ملی گرائی در جامعه فراهم نموده است.
در نتيجه مضمون ائتلاف سياسی کاملاً روشن است: عقب نشينی خامنه ای و جمعيت موتلفه اسلامی. اين ائتلاف همانگونه که در بالا توضيح دادم بهيچوجه به خلع يد از خامنه ای نمی انديشد، بلکه مقام و منزلت او را تا حد رهبر مشروطه اسلامی، که ولی فقيه در جايگاه پادشاهی مشروطه قرار خواهد گرفت، تغيير ميدهد. بعبارت ديگر، رهبری بعنوان مظهر نظام در نوک هرم قدرت، تنها می تواند ناظر بر مسائل فقهی باشد.
اين طرحی بود که از مدتها قبل هاشمی رفسنجانی در مخيله داشت و همزمان می خواست که رياست خويش را نيز برقوه مجريه، مانند کشورهای مصر و سوريه، دائمی سازد که مخالفت عمومی در سال 75، مانع از اجرای آن شدند. ولی امروز بدليل وضعيت بحرانی جامعه و حمايت برخی از محافظه کاران و حزب سازندگی، بگونه ای ديگر طرح گرديد که وی با در دست گرفتن سکان مجلس، هم قدرت مانور را بين دو قوه ديگر داشته باشد و مانع از افراط کاری و زياده روی در پيشبرد آزاديهای سياسی گردد، و هم پيش زمينه های مناسب را برای انتقال قدرت مرکزی از رأس هرم به لايه پائينی، مهيا سازد.
محافظه کاران دور انديش، صرفه نظر از مهار جنبش دوم خرداد، با اين استدلال در پشت رفسنجانی قرار گرفتند که قدرت مطلقه ولايت فقيه، همانند شمشير دولبه ايست که اگر روزگاری متوجه آنان گردد، با توجه به نفرت عمومی ای که در جامعه حاکم است، می تواند موجوديت شان را برای هميشه ريشه کن سازد.
خام انديشی است هرگاه تصور کنيم که خامنه ای و جمعيت مؤتلفه به عکس العمل خشنی متوسل نخواهند شد و چنين طرحی را که موجوديت شان را ممکن است در آينده تهديد کند، به سادگی پذيرا گردند. وانگهی ارگان رهبری زير مجموعه ای را شامل ميگردد که نه تنها موازی با قوای سه گانه عمل کردی مستقل دارند بلکه، بنيه اقتصادی اش که متکی بر بنياد مستضعفان است، سخت جانی اش را بيشتر خواهد کرد. مضافاً اصلاح طلبان چپ انديش، به تجربه نشان دادند که اهل خرد و سياست نيستند و برخلاف شعارهای ظاهری، آب به آسياب ولايت خواهند ريخت. و خلاصه حضور نوسانی مردم را در انتخابات و نقش تعيين کننده آنان را نبايد بفراموشی سپرد.
اما در پس اين حرکت، نکته ای بسيار ظريف و قابل تأمل پنهان است، اينکه استراتژی مديريت بحران فعلی که بر اساس ضروريات تحميلی شکل گرفته، بهيچوجه قابل انکار نيست. از اين نظر مديريت بحران می کوشد تا از يکسو تمام هّم خود را معطوف به مهار بحران در جبهه خودی کرده و اما از سوی ديگر، بستر انتقال آنرا در جامعه و در بين مردم مهيا سازد و بخشی از آنان را دوباره بسوی جناح های مختلف جذب نمايد. آنان به تجربه دريافتند که خاتمی جانی تازه در کالبد بی روح حکومت دميده است و طبيعتاً اين حادثه را، به رغم وجود دلهره ها و مخالفتهای اوليه، به فال نيک گرفته اند.
مسلماً جلب و جذب دوباره مردم، از طريق روشهای خشونت آميز ميسر نيست. خشونت دارای کارآمدی محدود و موسمی است و نمی توان آنرا به صورت شيوه های مستمر زمامداری و مديريت حفظ قدرت و يا توسعه دامنه نفوذ، استخدام کرد. در اتمسفر سياسی دو ساله گذشته، شرايط بگونه ای تغيير کرده اند که انصار حزب الله نيز دم از قانون ميزنند. در چنين فضايی سخن گفتن از خشونت کاريست احمقانه، مضافاً قانون اساسی، بگونه ای تدوين شده که امکان سوء استفاده و دور زدن از آن به آسانی ميسر است و چه بسا ديديم که سران جمهوری اسلامی از آن بعنوان يک پوشش ايمنی و امکان تمتع بهره گرفته اند. از طرف ديگر، رهبری قبل از همه به واقعيت وجودی بحران واقفند که ولايت فقيه با بن بست علاج ناپذيری مواجه شده و هر تصميمی از جانب او، به ضد تصميم عليه او مبدل ميگردد. مادر سال 57، و حتی در دوم خرداد 76، زندگی نمی کنيم! هيجدهم تيرماه بخوبی نشان داد که تنها رهبر نيست که از غافله عقب مانده، بلکه خاتمی ، طرح کننده شعار جامعه مدنی نيز هنوز در فضای دوم خرداد76، گرفتار است در حاليکه جامعه مدنی کاملاً تکامل يافته و در اين تکامل بقول هگل، امر اخلاقی از قيد تعيّن آزاد شدند تا پيام خود را بگوش رهبری برسانند که چه کسانی بنام اسلام جنايت می کنند و چه کسی حمايت!
عليرغم آنچه گفته شد، تصوير چشم انداز سياسی در کارزار جناحی و اينکه از ميان مجموعه منازعات فعلی کداميک به منازعه عمده تبديل خواهند شد، پيش بينی آن به سادگی مقدور نيست. در عوض مردم ما در دهسال گذشته، تجربه ارزشمندی کسب نمودند که راه هرگونه ترديد و ابهام را می بندد: در شرايط های فوق العاده بحرانی، ولی فقيه همواره به مشهد سفر می کند تا حمايت واعظ طبسی توليت آستان قدس رضوی را، که يکی از استثنايی ترين دستگاههای مديريت کشور است، جلب کند. اما پيش از ورود او روزنامه قدس در سرمقاله ای از رفسنجانی خواست که زمان درنگ سپری شده است؟!
سفر خامنه ای، اجلاس ناگهانی و فوق العاده مجلس خبرگان اينکه در چنين راستايی است يا نه، طرفين منازعه مجبورند قواعد فعلی را که تحت فشار جامعه بر آنان تحميل شده است تن دهند و ديگر نمی شود نياز اصلی جامعه را که توسعه سياسی و اقتصاديست، ناديده گرفت. بی جهت نيست که «همشهری» به پيشواز ميرود: «نگاه اقتصادی هاشمی رفسنجانی و نگاه سياسی ـ فرهنگی خاتمی لزوماً مکمل يکديگرند ... بنابراين می توان گفت قطار جامعه مدنی ناگزير است روی دو ريل يعنی بنيه اقتصادی شهروندان و قواعد دمکراتيک حرکت کند و اين ضرورت، هاشمی و خاتمی را کنار هم قرار ميدهد».
آيا سرفصل تازه ای در سياست جمهوری اسلامی گشوده شد، و بنوبه خود بازگو کننده پايان مرحله اول اصلاح طلبی خاتمی است؟ آيا او هم به سرنوشت تمامی اصلاح طلبان نيمه بند گرفتار گرديد؟ پاسخ را در شفافيت آئينه زمان بايد ديد، آنگاه که روشنی می تابد! با اين وجود، من در اين کورسوی، افقی را می بينم که طيف منطقی طرفدار اصلاحات، از درون چنين سياستی کاراتر بيرون خواهند آمد و زندگی ما را به هم نزديک خواهد ساخت!
پانزدهم شهريور 1378


__________________________________

دوشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۳

زئوس، سپاسگزار يونانيان


ديشب، با قهرمانی تيم ملی فوتبال يونان در جام ملتهای اروپا ، بار ديگر خدايان المپ، از پرده نشينی بيرون آمدند و در برابر چشمان کنجکاوه و متحير جهانيان، به شادی و پايکوبی برخاستند. ديشب درس بزرگی بود برای همه خدايان که شادی آنان، وابسته به شادی انسانهاست و زئوس، نه تنها چنين درسی را آموخت ـ چرا که نيک می دانست اگر در همه جای جهان، در درياها، جنگلها، کوهها و درّه ها؛ خدايانی گمارده است، سرزمين فوتبال، قلمرو هيچ خدايی نيست و به همين دليل، فروتنانه به سجده پرداخت و سپاسگزار يونانيانی شد که دگرباره نام او را بر زبانها جاری ساختند.
بعد از پايان مسابقه، اولين کاری که بنظرم رسيد، گوشی تلفن را برداشتم تا به يکی از دوستان يونانی خود تبريک بگويم. گفتم: «زئوس نيز شادکامانه همراه با مردم اشک می ريخت». گفت: « بدت نياد، ما زبان زئوس را بهتر از ديگران می فهميم! مرواريدهای شادی، هميشه سفيدند و شفاف، در حاليکه بسياری از آنها قطرات تيره بوده اند. اينها اشکهای ملامتند که زئوس می انديشيد که اگر فقر و بدبختی نبودند، انسانها، چه شگفتی ها می آفريدند!».
شايد برای دوستداران فوتبال، که قبل از شروع بازيهای نيمه نهايی، تنها 3/5 درصد پيش بينی ها به نفع يونان بود؛ پيروزی ديشب قدری شگفت انگيز بنظر می آمد اما، تجربه سالهای گذشته و بازی های خوب دو کشور آسيايی ژاپن و کره جنوبی در جام جهانی 2002، و حتی پيش از آنان، بازيهای زيبای نيجريه در جام 98، و پيروزی باشگاه گالاتسرای ( Galatasaray) ترکيه در جام باشگاههای اروپا؛ بسهم خود هشدارهايی بودند که زمان، گامی فراتر از عصر تقديرها و سرنوشت های از قبل تعيين شده، برداشته و همه ما به عصر شگفتی ها و غيرقابل پيش بينی ها پرتاب شده ايم.
از زمانی که برای اولين بار با فوتبال جهان و آنهم از طريق فيلم «گل» در سينما آشنا شدم، همواره مسابقات فوتبال ـ اعم از جام جهانی، المپيک و جام ملتهای آسيا و اروپا را، در هرشرايطی دنبال کردم. در تمام اين سالها، شادی طرفداران تيم پيروز و چهره های غم انگيز دوستداران تيم مغلوب، و گاهگاهی، درگيريهای آنان، سوژه های مورد علاقه ام بودند. خصوصاً، هنگاميکه دوربين ها بر روی اشکهای دختران جوان بور و چشم آبی زوم می کردند، چهره هايی که بی اختيار دل از آدم می ربودند و چه بسا در خلوت و دور از چشم اين و آن، همراه و همنوايت می ساختند؛ من، آن تصاوير را قاب می گرفتم و در کنار قاب عکسی ـ تصويری از سخنرانی مردی جوان و عينکی، با سبيلی پُر پشت که لب و دهان را پوشانده بود؛ بر ديوار خانه قديمی مان آويزان می کردم. ساعت ها در برابر هر دو عکس خيره می ماندم و بارها زيرنويس عکس مرد جوان را می خواندم که: امواج گسترده تبليغات فوتبال آسيايی در ايران، خود نوعی سياست است. ميخواهند از اينطريق افکار جوانان را نسبت به مسائل مهم و قابل اهميت درون کشوری، منحرف سازند.
از درگيريها هم بنويسم که يک نمونه اش، شايد شنيدنی باشد. شش ـ هفت سال بيشتر نداشتم که اولين ستيز و درگيريهای دوستداران فوتبال را، آن زمان که تيم های کلنی انزلی و لاهيجان برسر تصاحب جام قهرمانی استان، بجای فوتبال، نزاع و زد و خورد جمعی را به نمايش گذاردند؛ از نزديک تجربه کردم. در آن روز، که تعدادی از بازیکنان دو تيم و بسياری از تماشاگران مجروح و مضروب شده بودند، نه صحبت بر سر مسابقات آسيايی بود و نه حرف سياست. هيچيک از بزرگان و حتی «مهدی آذر پويه» دروازبان کلنی شهرستان لاهيجان که مرا همراه با برادران خود به اين مسابقه برده بود؛ نه تنها پاسخگوی پرسش های کودکانه ام که چرا بازی را به دعوا کشانده ايد نبوده اند، و اين بجای خود بلکه، بعضی ها با تشر، مرا وادار به سکوت می کردند. می بايست سالهای مديدی را با ده ها بار افتادن و بلند شدن پشت سر می نهادم تا نقش فرهنگ و تأثير آنرا در زندگی، ورزش و سياست بفهمم.
اين نوشتم که بگويم بسياری از تعاريف و ارزيابی های ديروزيان در مورد سياست و اخلاق و نقش آنها در ورزش، نيازمند تجديد نظر و بازتعريفی تازه اند. درباره اخلاق، تنها می توانم به يک نکته اشاره کنم که «توتی» بازيکن ايتاليايی جام ملتهای اروپا، بخوبی نشان داد که بی مايه از فرهنگ، خيّزترين و نيکوکارترين ورزش کاران هم، ممکنست در برخورد با واقعيت، تحت تأثير مسائل ضد اخلاقی قرار بگيرند. اما درباره سياست، موضوع چيز ديگريست. در دنيايی که سياست جاده ايست دو طرفه، هم سياستمداران و هم ملت، به يکسان می توانند از اين ابزار عليه همديگر بهره بگيرند و تجربه يونان، بخوبی نشان ميدهد که سياستمدار موفق و مردمی، فردی است که از طريق برنامه ريزی و سرمايه گذاری، ورزش را در خدمت به شادی و تحرک ملتش بکار می گيرد و روح تازه ای در کالبد آنها می دمد. از اين زاويه، در جام ملتهای اروپا، سياستمداران يونان فقير، موفق ترين و در عوض سياستمداران آلمان ثروتمند، ناکامترين شان بودند.
وقتی چشمهای شفاف شهردار آتن ـ که دختر سياستمدار معروفی است، در مقابل دوربين های تلويزيون می درخشيد، حکايت از آن داشت که ما از امروز می توانيم بسياری از سرمايه گذاران اروپايی را که مايل به کشف استعدادها در يونانند، بسمت خود جذب کنيم. هرکسی می توانست با تماشای آن آتشبازی فقيرانه ای را که شهرداری آتن براه انداخته بود، نيت های مطلوب و احساسات پاکشان را لمس کند و در مقايسه با کشور خودمان، و موانعی که برسر راه فوتبال ايران قرار گرفته و امروز کسی ما را حتی در منطقه به رسميت نمی شناسند و بازی نمی گيرند، بگويد که مشکل اصلی سياست نيست، بلکه اين سياستمداران نادان و بی خرد ما هستند که نمی دانند دنيا به کدام سمت ميرود.
ديشب اتفاق ديگری را هم شاهد بوده ايم. مدتهاست بازی فوتبال، نوعی فضای کنونی جهانی شدن و پيوستن به آن را برايم تداعی می کند. در اين بازی، هم شاهد تکنيکهای فردی و آزاديها و قدرت مانور تک ـ تک بازی کنان هستيم و هم تمايلات، برنامه و هارمونی تيم را می توانيم تشخيص دهيم. بازی شب گذشته، همان خاطرات ايام کودکی را که در بالا آورده ام، بنوعی ديگر، در برابر چشمانم ظاهر ساخت آن هنگام که دموکراسی يونان، به مصاف فرهنگ مردسالاری پرتغال برخاسته بود. فوتبال پرتغال، نه تنها چيزی کم نداشت، بلکه از نظر عادت و تسلط بر زمين، حمايت تماشاچيان، تکنيک برتر و مربی کار آزموده، از هر حيث برتر از يونانيان بود. آنچه را که «فيگو» به نمايش گذاشت ـ زمانی که مربی تصميم گرفته بود که بجای او بازی کن جوانتری را وارد بازی کند؛ همان چيزيست که در شهر ليسبون می توانی ببينی. با وجود آنکه سياست مربی درست بود و در بازی بعدی هم فيکو تا به آخر در زمين بود، معذالک در پايان بازی وقتی مربی آغوش خود را در برابر او گشود، فيگوی دوست داشتنی و تسخير کننده قلبهای جوانان، نشانداد که باز نشسته شده و به دنيای امروز تعلقی ندارد.
جذابيت فردی بازيکنان تيم پرتغال بی نظير بود اما، از رونالدو جوان بگيريد تا فيگوی پير، هيچيک از آنان شايسته تيم ملی نبودند. در هيچ عرصه ای اجماع نداشتند و هر کسی خود را برتر از تيم می ديد. اين يک فرهنگ است و با چنين فرهنگی، هيچ تيمی به پيروزی نخواهد رسيد حتی اگر مربی چون اسکولاری با تجربه و صاحب نام را در کنار داشته باشد.

شنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۳

Girlfriend





 اكران فيلم Girlfriend در هند جنجال آفريده است

اين روزها در هند فيلمى به اسم Girlfriend جنجال زيادى به پا كرده است. بطور معمول دخترى با پسرى آشنا ميشود، فيلم هم پر است از صحنه هاى رنگارنگ و عاشقانه رقص و آواز، اگر چه صحنه هاى بوسه، يا اصلا ديده نميشود و يا بندرت. اين در واقع ساختار كليشه اى بسيارى از فيلمهاى تجارى هندى يا فيلمهاى به اصلاح بوليوودى است. اما اينبار فيلم Girlfriend ساختارهاى هميشگى را بر هم ريخته و با توجه به مضمون بحث انگيزش سر و صدا به راه انداخته است.


داستان فيلم بطور خلاصه از اين قرار است: دخترى به اسم Sapna با پسرى آشنا و عاشقش ميشود. تا اين جا، قضيه مانند ساير فيلمهاى تجارى هندى است كه سالانه از آنها بطور متوسط هزار فيلم توليد ميگردد. اما بعد شخصيت اصلى داستان وارد ماجرا ميشود: دخترى به اسم Tanya كه خود در دوران بچگى مورد سواستفاده جنسى قرار گرفته و از مردان متنفر است. تانيا كه عاشق و دوست دختر ساپناست، به عشق جديد او حسد ميورزد و ميكوشد بين آنها نفاق اندازد و خلاصه با توجه به ناكامى عشقى، دچار روان پريشى ميشود و داستان هم با مرگ او به پايان ميرسد.
صحنه هائى از فيلم هم رابطه عشقى همجنسگرايانه بين اين دو دختر جوان را نشان ميدهد، چيزى كه در فيلمهاى غربى مدتهاست كه تابو نيست، اما در كشور هند، موجى از اعتراضات خشونت آميز را به دنبال داشته است.
كار به جائى رسيده كه اعضا و هواداران گروه ها و دسته هاى افراط گراى هندو، از جمله حزب Shiv-Sena، در و پنجره سينماهائى كه اين فيلم را نمايش ميدادند، ميشكنند، پوسترهاى تبليغاتى فيلم را پاره ميكنند و از ديوارها ميكنند و پارچه هاى تبليغاتى اين فيلم را به آتش ميكشند. به عقيده آنها، نشان دادن صحنه هاى عشقى همجنسگرايان به فرهنگ سنتى هند لطمه ميزند و باعث انحطاط فرهنگى و فكرى مردم ميگردد.
شمارى از صاحبان سينماها، با توجه به اين حملات و خشونتها از نمايش اين فيلم صرف نظر كرده و متذكر شده اند كه حفظ امنيت سالن و جان تماشاچيان بر هر چيز ديگه اى ارجحيت دارد.
البته تنها جبهه محافظه كار نيست كه دست به انتقاد از اين فيلم زده است. به عقيده گروه ها و سازمانهاى زنان، اين فيلم تصويرى كليشه اى و تصنعى از رابطه همجنسگرايانه بين دو زن بدست ميدهد. Tejal Shah از كانون مبارزه با ستم عليه زنان حتى معتقد است: “فيلم Girlfriend فيلميست پورنوگرافيك كه دقيقا اميال مردان ناهمجنسگرا را ارضا كرده و جامعه هند را بيش از پيش عليه زنان همجنسگرا تحريك ميكند.”
عليرغم اين اعتراضات و انتقادات، فيلم Girlfriend در چندين سينماى بمبئى نمايش داده ميشود؛ سينماهائى كه با موج عظيم تماشاچيان كنجكاو روبرو هستند و چاره اى جز اين ندارند كه فيلم را تحت حفاظت ماموران پليس اكران كنند. از زمانى كه صحنه هائى از فيلم در شبكه هاى تلويزيونى هند پخش شده، كنجكاوى و ميل مردم، به خصوص جوانان براى ديدن اين فيلم شدت پيدا كرده و با توجه به بالا گرفتن بحثهاى داغ در اينباره روز به روز هم بيشتر ميشود.
كارگردان فيلم Girlfriend، Karan Razdan ، ميگويد: “من فيلم را براى طرفدارى از زنان همجنسگرا نساختم، اما فيلم من بحث درباره اين موضوع را مطرح كرد. سواى اينكه فيلم من با نقدهاى مثبت يا منفى روبرو شود، ميخواستم در جامعه و در ذهن مردم، آگاهى نسبت به اين موضوع را به وجود بياورم.” Isha Koppikar كه نقش اول را در فيلم Girlfriend برعهده دارد، از اين فيلم دفاع كرده و ميگويد: رابطه عشقى بين دو مرد و يا دو زن، امروزه جزئى از واقعيت هند است و اگر چشممان را بر اين واقعيت ببنديم، اشتباه كرده ايم.”
جالب توجه اينكه سواى اين انتقادات تند و ضعفهاى ساختارى اين فيلم، ناقدان و كارشناسان فيلم و سينما در هند از روندى مثبت در فيلمهاى بوليوودى سخن ميگويند، چرا كه معتقدند كه موضوعات مدرن روز دارد به تدريج جايگزين داستانهاى كليشه اى فيلمهاى هندى ميشود.
منبع: دويچه وله، 3 ژوئيه 2004

جمعه، تیر ۱۲، ۱۳۸۳

نقش صدام، عليه فرهنگ مُنجی خواهی


مـرگ صدام، بدعت نيست، بلکـه تأييد و تقويت سنت کهنه و گـران جان عـربی است.
اگر در شصت ـ هفتاد سال گذشته، هـر کودتاگـری در عراق، عليه مخالف خـود دست
به کشتار می زد، قاتل و مقتول، هر دو از يک جنس بودند و هيچيک ازآنان هم ادعايی
نداشتند مثل امروز، که می خواهند عراق را الگوی خاورميانه سازند.


آرزوی گروهی از روشنفکران عرب که مشتاقانه و بی صبرانه ظهور دگرباره صدام حسين را در صحنه سياسی جهان انتظار می کشيدند، ديروز به حقيقت پيوست. صدام، به سرزمين مادری خود بازگشت و ميليونها نفر چهره او را ديدند اما، نه به سياق سابق و در هيبت رهبری ملی که برکرسی رياست جمهوری تکيه زند، بلکه اينبار و به اجبار، و بعنوان مردی جنايتکار، همراه با تعدادی از اعضای کابينه سابق، بايد در پشت تريبون مخصوص متهمين قرار بگيرد و پاسخگوی اعمال ضد بشری و ستمگرانه خويش باشد.
در خاورميانه، سراپرده توهّم عاميانه، بقدری مرتفع و گسترده اند که روشنفکرانش هم می پنداشتند صدام، چهره ای ملی و فراتر از آن ناجی اعراب است و بر همين اساس، هرگز حاضر نبودند تا سقوط او را پذيرا شوند. داشتند افسانه ها می ساختند ولی، با ديدن دستگيری «مهدی موعودشان» در آن دخمه تنگ و تاريک، مکانی که بحق شايسته خُفاشان خون آشام است و تنها وامپيرهای انسان نما می توانند در آن مکانها پناه بجويند؛ در برخورد با واقعيت زندگی و زمان، و رو در رويی با سياه و سفيد، به آنی فرو کاستند و به انفجار کشيده شدند.
هيچ چيز فاجعه بارتر از آن نيست که روشنفکران جامعه ای، تخيلات گمشده خود را با سرنوشت و بقای مردی گره می زنند که کارنامه ای جز خون و جنايت و فاجعه از او باقی نمانده است؛ هيچ چيز وحشناک تر از آن نيست وقتی که با چشمانت می بينی روشنفکران مستأصلی را، که آشکارا پرچم منجی خواهی در جهان عرب را برافراشته می دارند؛ و هيچ چيز مصيبت بارتر از آن نيست که در لحظه صعود، لحظه ای که بايد فرصت را غنيمت شُمرد و آنرا در خدمت به پيشرفت مُلک و ملت بکار گرفت؛ روشنفکرانش سير قهقرايی کرده و خود را تا سطح عاميانه ترين گرايش ها تنزل می دهند و در عوض، در همان حال و لحظه، عموم مردم به شادی و پايکوبی بپا می خيزند.
علت چيست که بسياری از روشنفکران منطقه ما، حتی در حالت سقوط هم چنين پديده ای را ناباورانه می نگرند؟ از بهار دلنشين سقوط صدام، تا پائيز دل انگيز دستگيری او، در سه فصل، روشنفکران سنتی عرب از اقصي نقاط شرق در منامه تا اقصي نقاط غرب، در دارالبيضاء، سه بار برگ ريزان داشتند و تكان خوردند. سه بار زيرو رو شدند و بخاک نشستند. نخست با سقوط صدام، همه رسانه های دروغ پرداز عربی، آنانی که عوامفريبانه حاکميت خون و وحشت را، حاکميت ملی عراق معرفی می کردند؛ آنانی که جنايات صدام را در پس قاب های زيبای مبارزه با امپرياليسم، پنهان می ساختند؛ آنانی که دل کندن از فرهنگ قبيله ای را بمنزله ی مرگ اعراب می ديدند و همانا جنايتکارترين عرب را، مهمتر و پاکتر و ارجح تر از هر اجنبی می دانستند؛ يک شبه، همراه با او سقوط کردند.
ارتش ملی عراق، که آنهمه روشنفکران عرب در وصفش قلم زدند، تسليم پذيريش همه را بُهت زده و حيران ساخت. اکنون سنت سخت جان اعذار عربيتِ در حال ساقط شدن، چگونه می توانست در برابر تهمتی که ناجوانمردانه بر شادی و پايکوبی مردم عراق بسته بودند و آنان را مشتی خائن و مزدور آمريکا لقب می دادند؛ سر بلند کنند؟ در نظر آنها، مردم عراق می بايست مقاومت ميکردند و خون ميدادند و نابود می شدند تا، حرف و حديثی که پيش از اين رسانه ها به دروغ عليه ارتش متجاوز ساخته و پرداخته بودند، تحقق يابد. مردم عراق مجبورند بخاطر جهان عرب و روشنفکران ديکتاتور پرورش، فداکاری کنند و اين آغاز دومين مرحله سقوط بود. چرا که از اين پس، شاخه ای از القاعده است که در عراق جنايت ميکرد اما، روشنفکران آنرا بحساب مبارزه مردم می نوشتند. آری جنايت! فکر می کردند که اگر غنچه های نارسيده را در عراق، روزانه و با انفجار دهها بُمب پَرپَر سازند، شايد بتوان بهار را از فرارسيدن باز دارند، و اين اوج تراژدی بود!
سقوط روشنفکران عرب را باری ديگر، يعنی مدتها پيش تر از سقوط صدام، آن هنگام که آيت اله خمينی، فتوای غير عقلانی و ضد بشری خود را عليه سلمان رشدی صادر کرده بود، بطور مشخص شاهد بوده ايم. آنان بجای اعتراض، مُهر سکوت برلب زدند و همان زمان شخصيت های معروفی مانند صادق جلال العظم، هشدار داده بودند که چنين سکوتی، علائمی را بهمراه دارند که بسهم خود، می توانند مقدمات شکل گيری فاجعه فردا شوند. و به قول شيعيان، اين سکوت، نه بمعنای «حب علی» بلکه از «بغض معاويه» بود و چنين احساس ميکردند که سلمان رشدی، فرهنگ سنتی اعراب را بچالش طلبيده است.
فرهنگ قبيله سالاری اعراب که در همآغوشی با دين و ديگر رسومات قومی، طی چند هزار سال در خاورميانه و در بستر سنت شکل گرفته بود، نه تنها تا همين امروز تداوم يافت بلکه، هنوز ذهن و فکر بسياری از روشنفکران عرب را همچنان بخود مشغول داشته و در انحصار خويش گرفته است. روشنفکران، بجای روشنگری؛ بجای اينکه بستر تلاشهای عقلی را برای مردم منطقه بگشايند و مشوق همه کسانی گردند که در جهت بررسی و صحت و سقم دين و سنت گام برميدارند؛ با تقليد از سنت، در توجيه اعمال شيوخ و ديکتاتورهای عرب، تفسيرگرايی را جانشين نقدگرايی ساختند. بی سبب نيست که صدام هزار چهره، صدام ناسيوناليست، صدام سوسياليست و صدام مسلمان و بنيادگرا، در هر شرايطی، می تواند ناجی اعراب باشد و بُت روشنفکران.
از ديروز قرار شد بعد از تفهيم اتهام و پشت سرنهادن مقدمات حقوقی در چند ماه آينده، صدام حسين همراه با بيست تن از وکلای خود، در برابر نمايندگان مراجع حقوقی بين المللی و رسانه های جهان، در دادگاه حاضر گردد و از خود دفاع نمايد. دادگاه صدام، خود نوعی سنت شکنی است که برای اولين بار، يکی از سران سرنگون شده کشورهای عربی، بجای محاکمه صحرايی و تيرباران، اجبار دارد که حداقل در برابر هشتصد ميليون انسانهای مشتاق و کنجکاو، پاسخگوی اعمال گذشته خود باشد. صدام فرد نيست، همراه با محاکمه او، خيلی از سران، سياستمداران و حتی روشنفکران عرب، بی آن که نيازی به حضور آنها در دادگاه باشد، در برابر ملت خود به محاکمه کشيده خواهند شد. اين مسئوليت بزرگی است که بر گرده گردانندگان و تصميم گيرندگان سنگينی می کند.
اما، احساسات غالب در کشور عراق، در دولت و در ميان سياستمداران عراقی، خصوصاً در بين کردها و شعيان، محاکمه سريع و مجازات اعدام است. هم اکنون دست های پنهان از چهار سوی منطقه فشار می آورند که زنده ماندن او، دولت نو پای عراق را با مشکلات عديده ای روبرو خواهد ساخت. مضافاً خود صدام، سياستمداريست کهنه کار و با تجربه و دفاعيات خود را به گونه ای تنظيم خواهد نمود تا حداقل بتواند حمايت و پشتيبانی عقب مانده ترين بخش جامعه را بطرف خود جذب کند. ورود بدون کراوات او به صحن دادگاه، آن هم با محاسن اسلامی، بيانگر طرح ها و برنامه هايی است که عليه فرهنگ متمدنانه و ضد خشونت، در ذهن می پروراند و ترس دارم که شيوه برخورد صدام ـ با توجه به شناخت مان، کار ساز و محرک شوند و دادخواهان و داوران را به تصميمی شتابزده و احساساتی وادارد.
مرگ صدام، بدعت نيست، بلکه تأييد و تقويت سنت کهنه و گران جان عربی است. اگر در شصت ـ هفتاد سال گذشته، هر کودتاگری در عراق، عليه مخالف خود دست به کشتار می زد، قاتل و مقتول، هر دو از يک جنس بودند و هيچيک از آنان هم ادعايی نداشتند مثل امروز، که می خواهند عراق را الگوی خاورميانه سازند. اگر می بينيد که همه جنايتکاران به آن سرزمين هجوم آورده اند و شب و روز از مردم طعمه می گيرند، تنها به اين دليل است که به مردم عرب ثابت کنند که عراق نه تنها تغييری نکرده، بلکه سايه مرگ در آنجا، سنگين تر و خونين تر از ايام گذشته اند. وانگهی، گروهی از هم اکنون خود را برای تشييع جنازه ای با شکوه آماده کرده اند تا آنها هم به مردم بگويند که آنچه را قبلاً نوشته ايم و يا در رسانه ها فرياد کشيده ايم، بی سبب و دروغ نبوده اند.
اگر می خواهيم با فرهنگ بت پرستی و نژاد پرستی عربی، با ناسيوناليسم کور و يهودی ستيزيهای سنتی که ريشه در قهر تاريخ قومی دارند، به مبارزه برخيزيم و پايه يک فرهنگ تساهل و مسالمت جويانه را در عراق و منطقه بنيان نهيم؛ مجبوريم صدام را زنده نگاهداريم. برای تقويت حافظه تاريخی مردم عرب و حتی ايرانی ها و ترکها، صدام بايد در تيررس نگاه عمومی و در پشت ويترين جامعه قرار بگيرد که از اين طريق، نه تنها بذر جنبش بحث، استدلال و قضاوت و منافع و انتخاب، در بين تمامی اقشار و طبقات مختلف اجتماعی پاشيده می شوند، بلکه نتايج ناشی از آن، بسهم خود مهمترين فضای عقلانی و منطقی را برای تغيير ذهنيتی که در طول تاريخ شکل گرفته اند، مهيا می سازد.
اين کاريست سخت و شگرف. و با توجه به ظرفيت های رهبران و مردم منطقه، چنين انتظاری، تاحدودی واهی و غير واقعی بنظر می آيد اما، نيمچه تجربه ای در منطقه می تواند پشتيبان چنين نگرشی باشد. آن هنگام که افکار عمومی و دولتهای جهان، دولت ترکيه را وادار ساختند تا از اعدام «اوجلان»، چشم پوشی کند. صدام، اگر چه عراقی است، اما رويکردهای سی و پنج ساله او، همه اردنی ها، کويتی ها، ايرانی ها، ترکها و فلسطينی ها را مدعی ساخته است. همه اين ادعاها حقوقی و مستنداند و به همين دليل، دادگاه صدام نمی تواند در انحصار مسائل داخلی قرار بگيرد. وانگهی اعدام، همان نقطه کور و مانع اصلی تلاش های عقلانی مردم خاورميانه است. مبارزه با اعدام، يعنی مبارزه با سنت ارتجاعی ارتداد و مبارزه با تفکری که بخاطر ارضای جاه طلبی خويش، فتوای قتل ديگران را صادر می کند. اگر می خواهيم آينده صدام را با آينده عراق و منطقه گره بزنيم، راهی جز مبارزه با اعدام پيش رو نداريم.