در چشم برهم زدنی، سالی گذشت. درست بود که تصوير شمع روشنی را که نشانه ی يکسال پيری است همراه با پوزشی به خوانندگان، که صبورانه، با کاستی های من ساختند و سپاس، اينکه در شرايط های مختلف، بکمک شتافتند و بر من منت گذاشتند؛ در کنار نوشته ی امروزم می گذاشتم.
گويی همين ديروز بود و من، در اين انديشه که چه حرفی برای گفتن دارم؟ وبلاگ اگر صفحه ی روزنگار است، چه بسيار روزها را پيش رو خواهيم داشت، که خارج از رنگ و لعابش، گذشته ها را با زبانی ديگر تشبيه می کنند. از گذشته بنويسم؟ اشکالش کجاست؟ بعضی از دوستان در ميانه راه، چنين توصيه ای داشتند. مگر گذشته چراغ راه آينده نيست؟ بر منکرش لعنت! ولی از طرف ديگر نيز آگاهيم که همه توليداتی را که با چنين نيتی به بازار عرضه کرده اند، نتايج مطلوبی را بدنبال نداشت. و خلاصه، شايد تو نيز ـ تويی که اکنون گرم خواندن و غرق در انديشه ای، بر اين اصل پايبندی که: گفتن هميشه اصل است، سکوت فقط استثناء! اما من، بی آنکه بخواهم درباره اين اصل شک و يا آن را رد کنم، از زندگی گذشته، تجاربی را آموختم، که هنوز هم نگفتن را بهتر از گفتن می دانم.
مادامی که فضايی برای گفتن و زمينه ای برای گفتگو نباشد، گفتن يکطرفه، بجايی کشيده می شود که در فرهنگ سنتی ايرانيان، آنرا پرده دری می گويند. عوام آنرا پاچه گيری و سياستمداران آنرا افشاگری می ناميدند. اگر صحبت ناتوانی بود، کژراهه بود و کورمال رفتن بود، ظرفيت جامعه و نخبگان ما بيش از اين نبود. آن کسی که ميدانست، حتماً چيزی می گفت و راه می نماياند. حالا چرا امروز به پشت سر می نگريم، بجای گفتگو و تشخيص نقاط قوت و ضعف هايمان، بی سبب ديگران را افشا کنيم؟ وقتی اينگونه گفتن ها، در هر شرايطی جانشين گفتگو می گردد، طبيعی است که سرنوشت و زندگی ايرانيان، هنوز در مرحله ی ناگفته ها و مقدماتی است. هنوز در ابتدای راهيم!
از طرف ديگر، وبلاگ نويسی بيشتر به کار جوانان می آيد. فکر نمی کنم فهم اين سخن زياد هم پيچيده باشد يا بخواهيد برايش علت بتراشم. می توانيد علت را در ارتباط با آينده جستجو کنيد. اگر چه آنان انرژی، تحرک، شور، اطلاعات فنی و حتی گستاخی لازم را برای چنين کاری دارا هستند؛ ولی اين عناصر همه علت را، خصوصاً علت اصلی تفاوت را ميان ما و نسل جوان نشان نمی دهند. وسايل نوشتاری، به سهم خود يک عامل سنتی مهم و تأثيرگذارند که هنوز هم نسل ما، بيشتر با کاغذ و خودنويس مأنوس است. چندتايی هم که گوش شان به صدای زنگ ماشين تحرير عادت داشت، ابتدا روی کاغذ می نوشتند و بعد تايپ می کردند. از اين مهمتر، با کی بُرد (تاستاتور) که می نويسی، کلمات بی جانند، صفحات ورق نمی خورند و خواننده نمی تواند آنها را لمس کند. در حاليکه با خودنويس، کلمه ی عشق را چنان ظريف و هنرمندانه می نوشتيم که خواننده را گريزی نبود، مجبور می شد تن به آتش عشقی بسپارد که از درون کلمه، شعله می کشيدند. هنگام نوشتن، تمام احساس را در کالبد بی جان کلمه می نشانديم و به آن جان می بخشيديم. اينگونه بودکه بعضی ها «آه» را طوری می نوشتند که آه حسرت هنوز هم به دلمان مانده است.و... .
با همه اين توصيف ها، حالا چه شد که آن همه پايبندی ها و علايق را يکباره زيرپا نهادم و سنت شکنی کردم؟ برای شکستن سنت، الزامی وجود ندارد تا حتماً معجزه ای رُخ دهد. زندگی هميشه و پيش از اينکه شرايط روز را بنماياند، ابتداء معنا را برمی تاباند. معنايی که امروز سپهر خصوصی نمی شناسد که تنها تعدادی نجواگر آن باشند و مآبقی، برده وار در نهادهای کهنه پناه بجويند. زمانه را، از طريق نوع ارتباطی که می توان برقرار کرد، بايد شناخت. ايميل، چت و وبلاگ نويسی، به نوعی حرکتهای اوليه ی يک زير و رو شدن، يک جابجايی اجتماعی و به نحوی سمتگيری مقدماتی برای ورود به جهان ـ شهروندی است. ما چه بخواهيم و چه نخواهيم، بنا به ضرورت و نياز جامعه مان مجبوريم در اين عرصه وارد شويم. از اين نظر، ممانعت دولت کنونی از طريق فيلترينگ، معنايی جز دامن زدن به تناقضات ناهم زمانی فرهنگ و سطح رشد جامعه، و معنايی جز تعميق شکاف و ايجاد فاصله ميان نيروهای مختلف اجتماعی را تداعی نمی کند. حداقل خطر تهديد کننده اين حرکت ارتجاعی دولت آن است که بعدها، مثل دوران پهلوی، به يک مدرن سازی ظاهری و بی ريشه تن در دهيم. محصول چنين جامعه ای، يک جمهوری اسلامی ثانوی و بزک کرده است. يک «خزعلی» شبه مدرن است، که می کوشد تا از اين پس، امام زمان خود را در درون چاه های نفت جستجو کند نه در چاه های خراسان.
اگرچه دلايل ديگری نيز بسهم خود مشوق بودند اما، برای جلوگيری از اطاله کلام، در فرصتی ديگر، باز هم در اين زمينه خواهم نوشت. منتهی توضيح يک نکته ضروريست که چرا نام دين و سياست را برگزيدم ؟
محمد عامد جابری نويسنده مراکشی میگويد: « هر رأيی جز با رأی مخالف خويش زندگی نمی کند. اگر همه آمين بگويند نشانه آن است که دعا برميّت پايان يافته است».
وبلاگ دين و سياست، اگر توان ادامه زندگی داشته باشد، مدافع رأی و نظری خواهد ماند که جدايی دين از دولت را برای سلامت جامعه ضروری می بيند. يک دولت کارگزار، سرويس دهنده و به قول آقای خاتمی خدمتگذار مردم، هنگامی شايسته صفت دموکراتيک يا مردم سالاريست که دين رستگی پيشه کند. دولتی که خود دين يا مذهبی را برتر می شمارد و نمايندگی می کند، دولت بی طرفی نيست و نمی تواند در خدمت مردم باشد. طبيعی است که اين مهم تنها از طريق نقد افکار و عملکرد حاميان انطباق دين بر سياست امکان پذيرند. اما هدف از چنين نقدی بدان معنا نخواهد بود که وبلاگ دين و سياست، تولد و زندگی خود را در مخالفت با دين، آغاز کند و ادامه دهد. وظيفه همه ما مدارايی و احترام به عقايد يک ديگر است. اشخاصی که اين قاعده را ناديده می انگارند، در واقع به انديشه های خود مشکوکند و آنرا بی اعتبار می بينند. يا آنانی که با توجيهات ملی يا شرعی، به حربه تکفير متوسل می شوند تا مخالفين خود را به توپ تهمت های ناروا ببندند، به نحوی تحمل ناپذيری و تساهل گريزی شان را عريان می سازند.
منظور از مدارايی چيست؟ درک اين نکته که آنچه را ما می انديشيم و می پسنديم، بدين معنی نيست که سازگار با افکار و سليقه های ساير شهروندانی است که با هم در درون مرزهای يک دولت _ ملت زندگی می کنيم. آنچه به ما، به ملت مربوط می شوند، مدارايی بمعنی گفتگو و تعامل آراء است. اما، ماهيت و ارزش گفتگو آنگاه مشخص تر می شوند که خويشتن و ديگری هرچه بيشتر مختلف و متفاوت بيانديشند. هرکسی در آيينه نگاه و انديشه ديگری، خود را بهتر می بيند و دقيقتر می تواند نقاط ضعف و قوت افکار خويش را تشخيص دهد و خود را دوباره محک زند. برهمين اساس وقتی که انسانی به گفتگو تن ميدهد، در واقع می کوشد تا فرديت خود را باخروج از تقليد و عادت شکل دهد. انسان مقلد، هرگز نمی تواند مدعی استقلال رأی و نظر باشد.
از طرف ديگر، بعضی ها اين خروج را برنمی تابند و آنرا مخالف منافع خود می بينند. مهمترين آنها ولی فقیه است. چرا که ساختار ولايت، صرف نظر از اينکه ولی فقيه انسانی است خوب يا بد، اساساً مانع شکل گيری فرديتند. اگر می بينيم که رهبری، بجای ارتباطی دوسويه و ديالوگ، رابطه مريد و مرادی را به دانشجويان توصيه می کند؛ دليلش آن است که اين ساختار بدون وجود مقلد، قادر به ادامه حيات نيست و اگر فرديت با نقد انديشه های خود شکل بگيرد، نه تنها پاره ای تصويرها ( بقول عبدالکريم سروش) در نظرش معوج وزشت خواهد نمود، بلکه پايبندی به ولی فقيه سست و بی اعتبار ميگردد و ولايت نيز مانند سلطنت به تاريخ خواهد پيوست.
بديهی است که نقد ولی فقيه را نبايد همطراز با نقد دين محسوب کرد. ولايت، يک جايگاه سياسی است با ويژگی های معين و مخرب خود. بعنوان مثال، يکی از مهمترين ويژگی ها اين است که تئوريسين های ولايت، عدم مسئوليت پذيری ولی فقيه را با لعاب دين پوشش داده اند. در حاليکه همه مسلمانان جهان به اين مهم واقفند که نقد رهبری، هم جزئی از سنت دينی است و هم جزء لايتجزای فرهنگ سياسی را تشکيل ميدهد. از اين نظر مخالفت با ولی فقيه، در واقع مخالفت با ولايت مطلقه ای است که هم دين و هم جمهور مردم را به بازی گرفته است؛ مخالفت با فرهنگی است که نه به آئين دينداری و نه به آئين مردمداری پايبند است؛ و خلاصه مخالفت با سياستی است که می خواهد همه مردم را مطابق خواست و سليقه خود، به آمين گفتن وادارد؛ غافل از اينکه ملت، ميّت نيست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر