چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۴

ساختمان سه نشانه



ساختمان پُست و تلفن و تلگرام واقع در نبش دو خيابان رضاشاه کبير [سابق] و اسکندرآباد لاهيجان؛ کم و بيش تاريخچه‌ای دارد و نشانه‌هايی. سعی می‌کنم خيلی کوتاه و گذرا، سه نشانه‌ی مهم آن را در زير توضيح دهم:



۱ـ ساختمان پُست، نخستين ساختمانی است در لاهيجان که بجای آجر، از «بلوک»های سيمانی استفاده کردند و به همين دليل شد نماد ساختمان بلوکی در شهر ما. بعد از ساختمان ادارۀ پُست، به ترتيب دبستان دخترانه فرح، دبيرستان دخترانه شهناز، دبيرستان پسرانه عبدالرزاق واقع در محله‌ی شعربافان، و کتابخانه عمومی را ساختند. همه‌ی اين ساختمان‌های نامبرده، دولتی بودند و به همين دليل هر روز گروه گروه از همشهريان بلوک‌نديده، شبيه سنت «عروس‌تماشا» می‌آمدند برای «بلوک تماشا». جدا از بلوک، قالب‌گيری و ساختن لوله‌های استوانه‌ای سيمانی هم جلب توجه می‌کرد. تا آن زمان ديواره چاه‌های آب بدون استثناء آجری بودند ولی حالا مردم با چشم‌های‌شان می‌ديدند که سه دهنه چاه آبی که در محوطه‌ی ساختمان‌های پُست و دبستان و دبيرستان کنده‌اند؛ اينجا نيز لوله‌های سيمانی جانشين آجر شده‌اند. (توی پرانتز اضافه کنم آن تير بتونی برق را که در عکس مشاهده می‌کنيد، سومين وسيله‌ی سيمانی‌ـ‌بتونی وارداتی‌ست که در اواخر سال ۱۳۳۷ آماده و برپا شد. تا آن زمان هر دو تير تلفن و برق چوبی و در محاوره عمومی معروف بودند به «تلفن‌دار» و «شلمان‌دار»). 
  
۲ـ وقتی در بهار سال ۱۳۳۵ مهندس عباس مهرپويا همان خواننده مشهور ترانه‌ی «مرگ قو» نخستين نخ‌کشی را برای ريختن آهک و زدن کلنگ آماده کرد؛ قرار شد به فاصله دو ماه دولت فقير و کم‌درآمد از مستاجری رهايی پيدا کند. تا آن روز مردم دولت را فقير می‌شناختند و متر و معيارشان در اين تشخيص دو چيز بود: نخست پائين بودن حقوق ماهيانه و درآمد کارمندان دولتی؛ و دوم، مستاجری دولت. در واقع ساختمان پُست نخستين ساختمانی است در شهر ما که دولت [وزارت پ.ت.ت] مالک واقعی آن بود. اين‌که می‌گويم مالک واقعی علت دارد چون که قبل از ساختمان ادارۀ پُست، دولت [دقيق‌تر بگويم وزارت کشور] مالک «اسمی» دو ساختمان فرمانداری و شهرداری لاهيجان بود اما مردم شهر و روستا از طريق پرداخت عوارض شهرداری، بودجه و هزينه‌ی ساخت آن‌ها را تأمين کرده بودند. به زبانی ديگر، ساختمان پُست نماد بی‌نيازيی دولت از ياری مردم و همين‌طور نشانه‌ی افزايش بودجه دولتی و رهايی از مستاجری بود. يکی‌ـ‌دو سال بعد که برادران گنجی نخستين کارگاه بلوک‌سازی را در لاهيجان راه انداختند و خانه‌های بلوکی يک تا دو اتاقه در بعضی از مناطق شهر پديدار شدند؛ گرچه بخشی از جامعه خانه‌های بلوکی را نماد خانه‌های ارزان قيمت می‌شناختند و تفاوت بلوک و آجر را شبيه‌ی تفاوت نان [خوراک زحمتکشان] و برنج [خوراک پول‌دارها] می‌گرفتند اما، در مجموع معتقد بودند «خانه‌های بلوکی سر حلبی» برای خانواده‌های زحمتکش شش تا هفت نفره‌ای که مستأجر بودند و اغلب در يک اتاق زندگی می‌کردند؛ نماد رهايی از مستاجری است.

۳ـ آن روزها گويا گروهی به تحريک شهردار لاهيجان آسيب‌ديده‌گی «زيبايی شهر» را بهانه قرار دادند و عليه شرکتی که ساختمان را [مطابق عکس] لُخت و بدون رنگ و روغن تحويل ادارۀ پُست داده بود، شکايت کردند. همه هم می‌دانست که منظور شهردار از آسيب‌ديده‌گی يک اختلاف شخصی و کينه‌ای است که او از مهندس مهرپويا در دل دارد. داستان اين اختلاف هم مفصل است و جای نقل‌اش اينجا نيست. با اين وجود گويا [آن‌طور که بعدها شنيدم] نامه محرمانه‌ای از بالا به دست شهردار رسيد مبنی بر اين‌که عموجان، فضولی موقوف! چرا؟ چون که شرکت راه و ساختمان کلانتری طرفِ قرارداد دولت و مسئول اجرای اين پروژه بود. برادران کلانتری، دامغانی‌های مقيم ساری بودند. دفتر مرکزی آن‌ها همان ساختمان شيشه‌ای معروف واقع در خيابان انقلاب [شاه‌رضا سابق] تهران بود که شب و روز، دو پاسپان مسلح جلوی در ورودی آن ايستاده بودند برای کنترل رفت‌و‌آمدها. بعضی از کارمندان اين شرکت می‌گفتند غلام‌رضا پهلوی، يکی از سهام‌داران اصلی شرکت کلانتری است اما گروهی ديگر، می‌گفتند مهندس کلانتری [برادر بزرگ] همکلاسی شاه بود. در هر حال آنچه مهم است، برادران کلانتری توانستند مجوز انحصار ساخت و ساز ۱۵ دستگاه ساختمان پُست و تلگرام، و ۶۰ـ۵۰ دستگاه مدرسه را در دو استان مازندران و گيلان بگيرند. البته فقط گيلان و مازندران نبود. شما از لاهيجان بگيريد تا اهواز، همه ساختمان‌های پُست و تلگرام را شرکت کلانتری ساخته است. در واقع هرچه وضع مالی دولت رو به بهبودی بود، درآمد فروش نفت افزايش می‌يافت، بخشی از آن درآمد بعنوان کمک‌های منظوردار [رانت]، به اطرافيان می‌رسيد. به زبانی ديگر، در منظر گروهی از همشهريان همين ساختمان بلوکی به‌سهم خود، نماد رانتينه عصر پهلوی بود.

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۴

در حاشيه‌ی پاريس خونين



 ۱  
گاهی اوقات به‌طور تک‌پران و گذرا، آدم حرف‌هايی را می‌شنود يا رفتارها و برخوردهايی را مشاهده می‌کند که در ظاهر معمولی به‌نظر می‌آيند. يعنی در مقايسه و انطباق با ديگر رفتارهای تحريک‌آميز، حجم و وزن‌شان در سطحی نيست که بخواهند حساسيت برانگيز و ترسناک باشند. بديهی است که بنا به عادت، سعی می‌کنی اين قبيل شنيده‌ها و ديده‌ها را، ناشنيده و ناديده بگيری و بدون سر و صدا، از کنارشان بگذری .


اما وقتی اين عناصر به‌ظاهر بی‌وزن و بدون حجم، ذره ذره جمع گردند، و مطابق ضرب‌المثل ايرانی: وانگهی دريا گردند؛ آن زمان موجی از وحشت سراپای وجود را فرامی‌گيرد و رعشه در جان آدمی می‌افتد که چه شد زود‌تر، اين چيزها را نديديم و يا به چه دليل نمی‌توانستيم ببينيم که اکنون و ناگهان اين‌گونه غافل‌گيرمان کرده است؟ آن‌هايی که تجربه انقلاب و تجربه رفتار آدم‌هايی که بعد انقلاب يک‌شبه مسلمانان دو آتشه و متعصبی شده بودند را در توشه دارند؛ نيک می‌دانند که فهم و چرايی اين «لحظه‌ی ناگهانی» ديگر، ديرهنگام است. يعنی داريد فرجام پروسه‌ای را می‌بينيد که از مدت‌ها پيش، در مقابل چشم‌های‌تان، ذره ذره انباشه شده بودند. آنچه در شامگاه جمعه ۱۳ نوامبر در پاريس اتفاق افتاد، ۱۲ سال پيش ابودجانه الافغانی، سخنگوی القاعده در اروپا هشدار و اخطار داده بود: "شما زندگی را دوست داريد و ما مرگ را!"
  


۲

در عصر جمعه (۱۳نوامبر) و از لحظه‌ای که همراه با مهمان‌هايم صدای انفجار بمب تروريست‌ها را از طريق تلويزيونی که مستقيمن داشت بازی دوستانه‌ی فوتبال آلمان و فرانسه را پخش می‌کرد شنيديم؛ تا ساعت سه صبح شنبه ۱۴نوامبر که لحظه به لحظه داشتيم آخرين خبرها را برمی‌رسيديم؛ اعتقاد داشتم که در مقايسه با شناختی که از نقشه و تاکتيک ترورهای پيشين داريم، يک‌جای کار اين گروه می‌لنگد و به‌ويژه تاکتيک آن دو تروريستی که جلوی استاديوم فوتبال خودشان را کشتند، به‌نوعی ناقص، بی‌معنی و تاحدودی گمراه‌کننده بود. به‌زبانی ديگر، هيچ تناسبی ميان نقشه و نيرو وجود نداشت. از اين منظر گفتم به احتمال زياد بخشی از تروريست‌ها نتوانستند خودشان را با برنامه‌ای که تدارک شده بود، همآهنگ کنند. وقتی شنيدم پليس فرانسه فوراً مرزها را بست خوشحال شدم از اين‌که آن‌ها هم متوجه طرحی که ناقص اجراء گرديد شده‌اند. اما وقی شنيدم يکی از تروريست‌ها در بروکسل دستگير شد، برآوردم چنين بود که تعدادی از تروريست‌ها، حال به دليل ترس يا به علت عذاب وجدان زير بار ترور نرفتند و پيش از عمليات پشيمان شدند و گريختند. اگر چنين اتفاقی واقعيت داشته باشد بايد هم پليس‌ها و هم مردم اروپا آغوش خودشان را به‌روی پشيمان‌شدگان بگشايند و به آنها فرصتی برای بازگشت به زندگی بدهند.

يک ساعت و نيم پيش وقتی شنيدم پليس فرانسه در شرق پاريس اتومبيلی را که حاوی تعدادی از سلاح‌ها کلاشينکف و ديگر ابزارهای جنگی بود پيدا کرد؛ به اين نتيجه رسيدم که نه تنها گمانه‌زنی بالا دارد رنگ واقعی به خود می‌گيرد بل‌که، مثل همه‌ی دين باوران جهان در حال شکرگزاری هستم که از چه مصيبت بزرگی نجات يافتيم: واقعن اگر آن‌ها موفق می‌شدند به روی مردم ترسيده‌ای که بی‌مهابا داشتند استاديوم فوتبال را ترک می‌کردند، رگبار می‌گرفتند؛ چه محشری برپا می‌شد؟


پنجشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۹۴

شباهت پناه‌جويان ايرانی با سوری



۲۹سال پيش در چنين روزهايی، يعنی از اوّل سپتامبر تا ۱۵ اکتبر ۱۹۸۶ که پارلمان آلمان قانون «عدم پذيرش پناهندگی افرادی که از کشور ثالثی وارد خاک آلمان می‌شدند» را به تصويب رساند؛ هر شب، بين ۵۰۰ تا هزار ايرانی پناهنده وارد برلين غربی می‌شدند.




سيل پناهندگان ايرانی در آن سطحی بود که ادارۀ خارجيان برلين غربی مجبور شد تا فرآيند اوليه پذيرش پناهندگی را ناديده بگيرد و اغلب پناهندگان را بدون بازجويی‌های اوليه، بدون آزمايش پزشکی، راد‌يولوژی، تست بيماری‌های سل و مالاريا و غيره؛ به فاصله سه تا چهار روز گروه‌ـ‌گروه با اتوبوس به ديگر مناطق آلمان غربی بفرستد. يکی از دوستانم که هفت‌ـ‌هشت زبان مختلف می‌دانست و آن روزها مترجم ادارۀ خارجيان شهر برلين غربی بود، آمار می‌داد که هر شب بين هشت‌صد تا هزار ايرانی را با اتوبوس به ديگر نقاط آلمان می‌فرستند. 

يکی از دغدغه‌های منِ در آن روزها يافتن پاسخ دقيق پرسش زير بود: دولت آلمان غربی از کدام منظر به پناهندگان ايرانی می‌نگرد. طرح چنين پرسشی علت داشت. پيش از ورود به آلمان، هم تجربه پناهنده‌پذيری تبعيض‌آميز دولت اسلامی ايران را که عراقی‌ها را بر افغانی‌ها ترجيح می‌داد در توشه داشتم و هم تجربه زندگی در اتحادجماهير شوروی را. دوستانی که از پيش از انقلاب ساکن برلين غربی بودند توضيح می‌دادند که دولت آلمان، ايرانيان را بچشم پناهندگان لوکس می‌نگرد. می‌گفتم چرا لوکس؟ در پاسخ می‌گفتند چون‌که اغلب ايرانيان وابسته به طبقه متوسط و دارای تحصيلات دانشگاهی هستند، که به نظر من منطبق بر واقعيت نبود چون که:

اولاً مهاجر لوکس به امثال هوشنگ انصاری‌ها [وزير اقتصاد قبل از انقلاب] می‌گفتند که هم تخصص داشتند، هم پول داشتند، و هم دو‌ـ‌سه زبان خارجی می‌دانستند؛ 
ثانياً ما شاهد يک موج بزرگ و عمومی مهاجران بوديم که در برگيرنده همه نوع طبقات و گرايشات بود. آمارها نشان می‌دادند منهای آلمان (که بيش‌ترين مهاجر ايرانی را در آن روزها پذيرفته بود)، تنها در چهار ماهه آخر سال ۱۹۸۶، بيش از ۱۵هزار ايرانی در ايتاليا، ۲۵هزار ايرانی در سوئد، ۷هزار ايرانی در اتريش، ۵هزار در فرانسه و ۲هزار در انگلستان تقاضای پناهندگی داده بودند؛
ثالثاً، سياست مهاجرت‌پذيری آن روز آلمان مبتنی بر پذيرش موقتی مهاجران بود و به همين دليل تمايلی به جلب مهاجران متخصص نداشتند. از اين منظر، نگاه مثبت دولت آلمان به ايرانيان نه به دليل «لوکس» بودن، بل‌که بخاطر بالا بودن درجه سازگاری ايرانيان با محيط تازه بود. 

البته اين داستان مربوط به سی سال پيش است. اما سياست مهاجرپذيری امروز آلمان، نشانه‌ی يک دگرگونی نسلی و نشانه‌ی يک گرايش عميق و زيربنايی در اين کشور است. با اين وجود اگر از نسل جديد آلمانی صرف‌نظر از اين که آلمانی تبار، ترک تبار، ايرانی تبار و غيره باشد بپرسيد در برابر اين موج بزرگی که راه افتاد، مهاجران کدام کشور را ترجيح می‌دهيد؟ هم‌صدا خواهند گفت: اهالی سوريه! آنها تنها کشور عربی در منطقه هستند که درجه سازگاری‌شان با محيط تازه، بی‌نهايت بالاست.  
 

پنجشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۹۴

نظارت استصوابی



۱
همه ما می‌دانيم که قانون اساسی جمهوری اسلامی نه تنها ظرف حقوقی مناسبی برای پاسخگويی به نيازهای زمانه نيست، بلکه بسياری از اصول آن بگونهای تنظيم شدهاند که بزرگ‌ترين مانع بر سر راه تحول و مهم‌ترين علت برای بروز بحرانهای سياسیـ‌اقتصادی متوالی در درون جامعه است. با اين وجود، دانستن چنين حقيقت ساده‌ای به‌سهم خود نمی‌تواند توجيه مناسبی باشد برای اثبات بی‌تفاوتی ما در برابر تفسيرهای «من درآوردی» فقهای شورای نگهبان. 

مسئله کليدی روز اين است که آيا فقهای شورای نگهبان [با اعضای حقوق‌دان اشتباه نشود] صلاحيت تفسير مباحث حقوقی را دارند؟ اصل‌های نودويکم (۹۱) و نودوسوم (۹۳) قانون اساسی آشکارا می‌گويند که فقهای شورای نگهبان فاقد چنين صلاحیتی هستند:

اصل ۹۱ قانون اساسی که مختص انتخاب و ترکيب اعضای دو بخش متضاد درون شورای نگهبان است، آشکارا می‌گويد به‌منظور پاسداری از احکام اسلام، رهبری شش نفر از فقهای عادل و آگاه به مقتضيات زمان را به دل‌خواه انتخاب می‌کند. و به منظور پاسداری از قانون اساسی، مجلس شورا شش نفر حقوق‌دان را در رشته‌های مختلف حقوقی انتخاب می‌کند. همين تفکيک انتخاب نشانه‌ی تفکيک وظايف و صلاحيت است. حتا در اصل ۹۳ قانون اساسی که با تأکيدی ويژه اعتبار قانونی مجلس شورا را وابسته به وجود شورای نگهبان می‌داند؛ تنها استثنايی که وجود دارد آزادی عمل مجلس در انتخاب اعضای حقوق‌دان شورای نگهبان است. چرا؟ خوب دليلش روشن است: چون‌که ۵۰% مآبقی اعضای شورای نگهبان [يعنی فقها] فاقد صلاحیت حقوقی و اعتبار قانونی برای اظهارنظر و دخالت در امور حقوقی هستند. و حالا که دعوا بر سر تفسير نظارت است بايد گفت: واژه «نظارت» بيش‌تر بار حقوقی دارد تا سياسی و با توجه به توضيحات بالا، فقهای شورای نگهبان فاقد صلاحيت حقوقی تفسير در اين مورد مشخص هستند. 

۲
دولت آلمان وقتی تقاضای «شهروندی» خارجيان مقيم آلمان را می‌پذيرد، همراه با گواهی پذيرش، يک جلد کتاب قانون اساسی آلمان را نيز به تک تک متقاضيان يا شهروندان جديد هديه می‌دهد. دليلی واقعی چنين برخوردی هم روشن است. چون که قانون اساسی در تمام کشورهای جهان، زمينه، شالوده و منبع اصلی استناد ديگر قوانين مدنی، سياسی، قضايی و جزايی کشور است. قانون اساسی هم تعيين‌کننده نظام حقوقی حاکم بر يک کشور؛ هم تعيين‌کننده نظام ارتباطات ميان قوا، نهادهای مختلف و ميان دولت و ملت در يک کشور؛ و هم تعيين و تضمين‌کننده حقوق شهروندان در درون يک کشور است.

در ايران نيز [همان‌گونه که می‌دانيد] به خواست آيت‌اله خمينی و ديگر فقهای عظام که در «خبرگان قانون اساسی» اکثريت مطلق داشتند؛ بر تن احکام اسلامی لباس قانون پوشاندند و قانون اساسی کشور ما شد «قانون اساسی اسلام»؛ شد باب طبع امثال شيخ يزدی‌ها و جنتی‌ها و به قول عنصری: "زآن نمايد تو را که بنمادی". و حالا که قانون شد بايد رُک و راست به اين آقايان گفت اگر فراتر و اضافه‌تر از آنچه را که "بنمادی" سخن بگويی، معنايش حرف مفت زدن و زيادخواهی‌ست.    
 
اگر کسی بدون ريا کتاب قانون اساسی اسلامی ايران را ورق بزند می‌بيند نهاد شورای نگهبان يک نهاد زائد و تحميلی است که نه سرفصل مستقلی دارد و نه مبحث و جايگاه مستقلی. از منظر حقوقی وجودش وابسته است به وجود قوه مقننه و مصوبات آن. به‌همين علت فقهای عظام آگاهانه بحث و وظايف شورای نگهبان را گذاشتند در انتهای بحث مجلس شورای اسلامی يعنی در درون فصل مربوط به قوۀ مقننه. اين چپاندن هم علت داشت، چون که تجربه نخستين قانون اساسی بعد از انقلاب مشروطه نشان می‌داد که اگر فقها فراتر از قوه مقننه قرار بگيرند، در طول زمان ممکن است بخاطر عدم صلاحيت حقوقی به حاشيه رانده شوند [که شدند]. اما از آن طرف بودن در درون چنين چارچوبی، مستلزم تبعيت از قانون است. يعنی فقهای شورای نگهبان نمی‌توانند اصل‌های مختلف قانون اساسی را با عيار فانتزی «استصوابی» بسنجند. وانگهی، اصل نودوهشتم که می‌گويد "تفسير قانون اساسی به عهده شورای نگهبان است"، خودش يکی از ۳۷ اصل قوه مقننه است و همه‌ی آن اصل‌ها مثل حلقه‌های زنجير به‌هم وابسته‌اند، يعنی پيش از اصل تفسير، اصل نحوه انتخاب فقها و عدم صلاحيت حقوقی‌شان طرح می‌گردد. البته شأن فقها بجای خود محفوظ ولی وقتی پای قانون به ميان کشيده می‌شود، به قول سعدی شيرين سخن بايد گفت: 

جلال قدر رفعيت کجا و وهم کجا
من آن نيم که در اين موقفم زبان ماند

چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۹۴

منطق شغالی



به شغال گفتند شاهد تو کيست؟ گفت: دُمِ من!

 


۱
از منظر اندام‌شناسی و علمی (فيزيولوژی) که نقش و وظايف
تک تک اعضای بدن حيوان‌ها را برمی‌رسند، دُمِ سگ‌سانان، تنها اندامی‌ست که از لحظه‌ی نُخست شکار تا پايان مرحله‌ی دريدن و بلعيدن، شاهد و ناظر ماجراست. در واقع نه تنها پاسخ شغال واقعی و منطقی است بل‌که، دُم شغال تنها اندامی‌ست که می‌تواند سخن‌گوی واقعی نظام شغالی باشد. در نتيجه و برخلاف برداشت‌های منفی همه‌گانی اگر آن پاسخ را انطباق دهيد بر منطق شغالی، می‌بينيم شغال قصد پنهان‌کاری و پرده‌پوشی ندارد! چون آن دُم و پا و چنگ و دندان و زبان و شکم و مغز در مجموع، هم عالم هستی و دستگاه وجودی شغالی را تشکيل می‌دهند و هم به‌سهم خود، از نظام شغالی پاسداری می‌کنند.

۲
امروز که خبرگزاری‌ها از قول قاضی پرونده سعيد مرتضوی نوشتند که او از اتهام معاونت در قتل در پرونده کهريزک تبرئه شد؛ ياد دفاع حجت‌الاسلام روح‌الله حسينيان [اين نماد واقعی اسلام راستين] از مرتضوی در صحن علنی مجلس افتادم که تا حدودی يادآور همين ضرب‌المثل شغال بود. البته برای شهروندان شغال نديده امروزی، شايد اين ضرب‌المثل دوران قديم آن‌قدرها ملموس و جذاب نباشد و به‌همين دليل با جرأت می‌توان گفت که از هر ميليون نفر ايرانی، شايد يک نفر اصل پيام را دقيق گرفت که حسينيان در آن روز چگونه غيرمستقيم به همکارانش می‌گفت: ای خرهايی که پرچم استيضاح را برافراشته‌ايد، همه ما، من و تو و برادران لاريجانی و هاشمی و خاتمی و کی و کی؛ بخشی از دُم و دندان و زبان و شکم و مغز نظام ولايی هستيم! حواس‌تان هست که داريد چه غلطی می‌کنيد؟
   
۳
در ميان «سگ‌سانان» شغال تنها حيوانی است که در مقايسه با هم‌سانان خود، از همه ساده‌تر، کم‌خطرتر و بی‌آزارترين‌شان است. مثل روباه، عوام‌فريب، يا مثل گرگ، درّنده و در برخورد با طُعمه، سمج و خطرناک نيست. اگر شغال گفته است تنها شاهدم  دُمَم بود؛ دست‌کم از اين جهت که دُمش را پنهان نکرد و نمی‌کند، بايد پذيرفت صادق بود و راست گفته بود. در واقع اين ضرب‌المثل می‌خواهد به زبانی ديگر توضيح دهد که  شيوه برخورد شغالی منطبق و سازگارست با استدلال شغالی.
اما معلوم نيست چرا حجت‌الاسلامی که هرچه خوبان همه داشتند را يک‌جا مصادره نمود؛ در صدد پنهان کردن دُمی هست که بارها آشکار شد؟

دوشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۹۴

کار خودکرده


همشهری بهايی‌ای داشتيم که در دهه سی (۳۰) متخصص سدسازی بود و ساکن آمريکا. شاه برايش پيام ويژه‌ای فرستاد که برگرد به ايران. اما او در جهت اثبات روی‌گردانی خويش با يک جمله‌ی مُحال و مشروط که هرزمان دين بهائی را به‌رسميت بشناسيد برمی‌گردم؛ آب پاکی را روی دست شاه ريخت.



چنين تقاضايی کم‌و‌بيش همسو و هم‌خوان بود با روحيه و تمايل جامعه بهائيان ايران که در دهه‌ی نخستِ بعد از کودتا (۱۳۴۲ـ۱۳۳۲)، بشدّت از دست شاه عصبانی بودند. اما آيا آن عصبانيت عمق و معنايی هم داشت؟ 
يعنی جامعه بهائيان آگاه بودند به اين حقيقت تلخ که نوک تيز سرنيزه‌های کودتاگران، تنها سينه‌های طبقه‌ی متوسط مُدرن ايران را نشانه گرفته است؟ يگانه طبقه‌ای که می‌توانست پرچم‌دار واقعی آزادی مذهب، آزادی بيان، آزادی احزاب و در يک کلام، پرچم‌دار ليبراليسم در ايران باشند؟ آيا آنان می‌دانستند که کودتاگران، عرصه سياست را برای تولد و ترک‌تازی يک گروه اجتماعی «نوپديد» مهيّا ساختند که نه خصوصيات خرده‌بورژوازی سنتی را داشتند و نه تمايلات خرده‌بورژوازی مدُرن را؟ گروهی که از بدو تولدش در اتحاد با روحانيون، سنگ‌پايه‌ی بنيادگرايی ضد ليبراليستی را چنان پی ريختند که بعد از گذشته ۶۲ سال از کودتا، هم‌چنان وبال گردن ايرانيان است؟ 

پاسخ به پرسش بالا به‌زعم منی که به‌ترين سال‌های زندگی‌ام را در کنار جامعه بهائيان گذراندم؛ آری است! البته اگر توجه ما تنها  روی بهائيان شهرنشين باشد. مثلن يک نمونه آمار و ارقام نشان می‌دهد که تقريبن نيمی از ۳۰۰۰۰ بهائيان ساکن در شهر تهران در سال ۱۳۳۶، جزو طبقه متوسط مُدرن ايران بودند و بالطبع، می‌توانستند مدافع دولت مترقی و مستقلی باشند که به‌سهم خود بتواند دو طبقه‌ی بورژوازی مُدرن و خرده‌بورژوازی مدُرن را در جهت تغيير توازن نيروهای درون‌شهری به‌نفع عقلانيت، به‌هم نزديک کند. اتفاقن طبقه متوسط جامعه بهائی در دورۀ خلاء رهبری بعد از مرگ شوقی ربّانی [۱۳۴۲_۱۳۳۶] بارها به جامعه بهائيان هشدار دادند که ناسيوناليسم اسلامی در حال بالندگی هستند. آن‌ها معتقد بودند که شرايط اضطراری ايران ايجاب می‌کند که جامعه بهائيان همراه با ديگر اقليت‌های دينی در برابر رشد رو به افزون ناسيوناليسم اسلامی، مجبورند از يک دولت مترقی، مستقل و منتخب واقعی مجلس شورای ملی حمايت کنند. حتا تا حدودی در اين راستا گام برداشتند و غيرمستقيم مشوّق تشکيل «کانون مترقی» شدند اما بعد از سرکوب شورش ۱۵خرداد، ناگهان مسئوليت اجتماعی‌شان را ناديده گرفتند و مثل امروز با توجيه نظری آبکی که بازگشت خمينی غيرممکن است، در برابر مثلث شوم شاه/علم/نصيری که داشتند تيشه بر ريشه‌ی ايران زمين می‌زدند؛ پا پس کشيدند. و به‌قول اوحدی:

با خود از روی جهل بد کرده
آه از اين کارهای خودکرده

یکشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۹۴

آزادی اورشليم



مرداد ماه سال ۱۳۵۱ بود که يک جوان ۱۷ يا ۱۸ ساله‌ی زندانی در زندان قصر تهران، دو پايش را کرده بود در يک کفش و از بيژن جزنی می‌خواست تا نظرش را در بارۀ مسعود رجوی بگويد. بيژن در پاسخ گفت: "او [مسعود رجوی] در به‌ترين حالت، می‌تواند ياسر عرفات ايران باشد." 



گروهی از اين جمله‌ی پُرمحتوا اما دو منظوره، چنين استنباط کردند که مسعود نيز شبيه ياسر، نان به نرخ روز خواهد خورد. اما اندک شماری که شناخت دقيق‌تری در بارۀ حساسيت بيژن در ارتباط با رشد گرايشات ضد ايرانی در منطقه داشتند و او را مردی با حافظه‌ی تاريخی بسيار قوی و حساس می‌شناختند؛ می‌دانستند که بيژن، عرفات را محصول شکل‌گيری، رشد و گسترش ناسيوناليست افراطی عرب و پان عربيسم در منطقه می‌داند و می‌شناسد. می‌دانستند که بيژن معتقد است شعار "همه‌ی يهوديان را به درون دريا می‌ريزيم"، هيچ ربطی به اسلام و مسلمانان ندارد. اين شعار را مسيحيان رومی اشغال‌گر در اواخر قرن نخست ميلادی در مقابل شورش استقلال‌طلبانه يهوديان اورشليم طرح کرده بودند که اکنون ناسيوناليست‌های عرب [و در رأس آن‌ها ناصر رئيس جمهور مصر] آن را روزآمد کرد و بر سرِ زبان‌ها انداختند.  

در واقع از زمانی که پيامبر اسلام پشت به اورشليم ايستاد و رو به کعبه نمازگزارد؛ همه‌ی مسلمانان در قول و عمل پذيرفته بودند که اورشليم متعلق به صاحبان اصلی آن يعنی فرزندان اسحاق است. حتا وقتی عمر خليفه دوم مسلمانان اورشليم را تصرف کرد، در برابر پيشنهاد مسيحيان ساکن اورشليم که می‌گفتند دو برابر خراج خواهند داد هرگاه يهوديان را از منطقه بيرون بفرستی، مقاومت کرد و گفت اين سرزمين متعلق به آن‌هاست. به زبانی ديگر، همه‌ی آنانی که پرچم «اورشليم قبله‌ی نخست مسلمانان» را برافراشته‌اند و سنگ رهايی آن را بر سينه می‌کوبند، در واقع تحت تأثير فرهنگ پان عربيسم هستند. بعد از انقلاب هم با چشم‌های خودمان ديديم که نخست ناسيوناليست‌های اسلامی و آن بخش از نيروهای افراطی ضد يهودی باصطلاح معروف و منتسب به شاگردان ايرانی هايدگر بودند که تنها متحد واقعی ايرانيان در منطقه را، به يگانه دشمن ايرانيان معرفی کردند و امثال رهبری را به جاده انحراف ضد يهود سوق دادند.

شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۴

سگ کُشی



در دورۀ کودکی هر وقت پای کالِ گپ‌های سياسی بزرگ‌ترها [به‌ويژه شوهر خاله‌ام که برادرزاده پيشه‌وری معروف بود] می‌نشستم و دامنه‌ی بحث‌شان می‌کشيد به تاريخ و به کشتار اعضای فرقه دمکرات آذربايجان در سال ۱۳۲۵شمسی؛ می‌گفتند: "انگار ارتش رفته بود سگ‌کُشی، بس‌که آدم کُشت!".
آن‌روزها [سال‌های ۱۳۳۶-۳۷] تا اين سطح می‌فهميدم که «آدم‌کُشی» کار بسيار بدی هست اما «سگ‌کُشی» مجاز است. يعنی سگ‌کُشی را با دو تا چشم‌هام می‌ديدم که هر غروب، تعدادی از بچه‌های محله‌ی ما و محله‌ی «شعربافان»، هر کدام يک چوب‌دست برمی‌داشتند و می‌رفتند دنبال سگ‌ها و هيچ‌کس هم نمی‌گفت سگ‌کُشی بد است، گناه دارد، يا زشت و حرام و خلاف قانون است. خلاف قانون بود؟ اصلن چنين قانونی داشتيم؟ تا آن‌جا که می‌دانم در آن روزها، هم قوانين شرعی و هم عُرف عمومی نه تنها موافق کشتار، بل‌که مشوق هم بودند. و عجيب‌تر، توجيه قياسی بخشی از اديبان ما در کم‌اهميّت نشان دادن چنين فعلی، واقعن تماشايی بود:
نشنيدی و وقت سگ‌کُشی می‌گويـی
انگـار کـه گُـربـه‌ی سياهـی کُشتـی؟ 





توی شهر ما هر چه سگ بود، همه ولگرد جز يکی، سگِ خانه‌ی آقای عسکری! می‌گفتند جنس آن سگ با سگ‌های ديگر فرق داره؛ غذايش ماهی سفيد يا ماهی آزاد هست. شب‌ها الکی زوزه نمی‌کشه، نظم عمومی رو به‌هم نمی‌زنه و مردم رو بی‌خواب نمی‌کنه. اما من يکی باورم نمی‌شد. يعنی مادرم باورش نمی‌شد و حرف خودش رو انداخته بود توی کله‌ی من: سگ کجا بی فغان و شر باشد؟ سگ و بدون عوعو؟ سگ و مهربانی؟ بعدش هم شروع می‌کرد به خواندن بيت زير:
سگ‌ها از ناتوانی مهربانند
وگرنه سگ کجا و مهربانی  

همکلاسی‌ام عبداله که شانه-به-شانه‌ی هم روی يک نيمکت نشسته بوديم نيز باورش نمی‌شد. معلومات او هم به اندازه معلومات من بود: «سگ‌ها از ناتوانی مهربانند».
يک روز تصميم گرفتيم کمی اضافه معلومات به‌دست بياوريم. به‌محض اين‌که زنگ تعطيلی مدرسه به صدا درآمد، ما دو تا از جلوی دبستان سرتيپ صفاری (که الان نه از سرتيپ اثری هست و نه از دبستان) تا کارخانه‌ی چايسازی ممتاز (که اين‌ها هم ديدند چون خدا کاسب‌کاران را بيش‌تر از کارخانه‌دارها دوست دارد، آن‌جا را تبديل کردند به پاساژ) يک نفس دويديم. از عرض خيابان حافظ شمالی که رد شديم، در بزرگِ چوبی کالسکه رو _‌که پيرها می‌گفتند فايتون‌_ نمايان بود. برای شنيدن صدای سگ، گوش‌ها رو چسبانديم به در. هنوز چند دقيقه‌ای نگذشته بود که بجای شنيدن صدای سگ، با شنيدن صدای ترسناک «خُو‌_‌نـِی»[=خان کوچک] باغبان عسکری، دلمان هری ريخت زير پای‌مان: "اينجا چه‌کار می‌کنيد؟". گفتم می‌خواستيم ببينيم سگ خونه‌ی شما هم مثل سگ‌های ولگرد زوزه می‌کشه يا نه. خنده‌اش گرفت و گفت: اگه از بابات می‌پرسيدی بهت می‌گفت که هم سگ‌ها و هم سگ صفت‌ها وقتی هوا تاريک و فانوس‌ها روشن می‌شوند، شروع می‌کنند به عوعوکردن. هيچ سگی در روز زوزه نمی‌کشه مگر اين‌که يک «سگ پدری» او رو گاز گرفته باشه. و بعد، در حالی که سرش را به طرف چپ و راست تکون می‌داد، شروع کرد به خواندن:  
مه فشاند نور و سگ عوعو کند
هر کسی بر خصلت خود می‌تند

عبداله که مهربانی «خُـو‌ـ‌نـِی» را ديده بود، کمی شهامت پيدا کرد و پرسيد: "راست ميگن سگ آقای عسکری ماهی سفيد می‌خوره؟". اما آن مرد مهربان يک لحظه پيش، با شنيدن اين پرسش ناگهان اين‌رو‌-‌و-آن‌رو شد و چنان تلخ کرد و گفت: "توله سگ! مگه پدرت ماهی سفيد نمی‌خوره؟ هان؟ کی گفته سگ خونه‌ی شما و ما با هم فرق دارند؟". ما که منتظر چنين واکنش تندی نبوديم با ديدن قيافه ترسناک او، پا به فرار گذاشتيم. و در حال فرار، با خنده‌هايی که ناشی از سرخوشی کودکانه بود، می‌گفتيم: "ديدی، چطوری خودش سگ شده بود داشت پاچه‌های ما را می‌گرفت؟" و بی آن‌که بدانيم، با اين جمله و با آن حال و هوای کودکانه، داشتيم خودمان را می‌کشانديم به زير سايه‌ی سنگينِ فرهنگ سگ کُشی.
توی راه خانه تا دکان پَدرم، هرچه واژه و لقب و اصطلاح در ارتباط با آدم و سگ تا آن روز شنيده بودم، مثل: توله سگ، پدر سگ، سگ پدر، سگ صفت، سگ مرام، سگ نفس، گُه سگ و غيره؛ همه را بخاطر آوردم و يکی‌-‌دو بار توی دلم تکرار کردم. در اثر تکرار تصادفی متوجه تفاوت دو فحش آبدار شدم. «پدر سگ» نمی‌تواند همان «سگ پدر» باشد. معنی پدر سگ رو خيلی هم خوب می‌فهميدم. يعنی پَدرِ آدم، در اصل آدم هست ولی، گاهی اوقات هم شبيه‌ی سگ يا سگ‌نما می‌شه و می‌افته به جون بچه‌اش، يا همسايه‌اش يا به جون مشتری‌ها. اما «سگ پَدر» رو تا اندازه‌ای می‌فهميدم که به گيلکی يعنی «مارِ مَرد». معنی فارسی‌اش رو نمی‌دونستم. انگار پَدر آدم بميرد و مادرش برود با سگی ازدواج بکند. سگ بشود پَدر. اينجا ديگه سگ اصالتن آدم نيست، آدم‌نما است! معنای «نما» را هم خيلی وقت‌ها پيش از دايی کوچکم که عاشق فولکس قورباغه‌ای بود، شنيده بودم. می‌گفت فولکس رو اگر با ماشين «چوب کبريتی»، «شن کش»، اتوبوس يا کاميون مقايسه کنی، می‌بينی پيش آن‌ها اندازه قورباغه است اما در اصل قورباغه نيست، شبيه‌ی قورباغه هست، قورباغه‌نماست. سگ پَدر هم همين‌طور، پَدر نيست، آدم نيست، بل‌که پَدرنماست، آدم‌نماست. حالا با اين معنی‌ها و مقايسه‌ها، باصطلاح «تز» کودکانه‌ی من هم آماده شده بود و با دستِ پُر داشتم می‌رفتم دکان پَدرم.
از همان لحظه‌ای که پايم را گذاشتم داخل دکان، تُند و تُند و يک نفس، کُل ماجرا را برای پَدرم تعريف کردم. چطوری «خُـو‌ـ‌نـِی» باغبان عسکری به عبداله حمله کرد و ما هم ترسيديم و پا به فرار گذاشتيم. گفتم ما کار بدی نکرده بوديم اما او ناگهان سگ شد و افتاد به جان ما. و در ادامه هم گفتم که الان در بارۀ سگ‌ها، سگ پَدرها و سگ‌های آدم‌نما چه فکرهايی می‌کنم. وقتی هم ديدم آقای «سيه‌فام» و «حسن پُستچی» که توی دکان بودند و با اشتياق دارند به حرف‌هايم گوش می‌دهند؛ شهامت پيدا کردم و در دفاع از «تز» کودکانه‌ام گفتم: اگر کُشتن سگ‌ها گناه نيست، پس سگ‌های آدم‌نما را هم می‌شود کُشت! سگ، سگ است، چه آدم‌نما و چه غيرآدم‌نما! حرفم را که تمام کردم، کسی چيزی نگفت و مطابق رسم آن روزها، "تشری" نزد. برای لحظه‌ای سکوت سنگينی حاکم شد و سه جفت چشم با تعجب داشتند تماشايم می‌کردند. حتمن توی دل‌شان می‌گفتند توی کله‌ی يه الف بچه چه فکرهای خطرناکی تلمبار شده‌اند. مادرم همش می‌گفت "دل مال خداست! کسی خبر از دل آدم‌ها ندارد". من هم که خبری از دل آن‌ها نداشتم. شايد هم فکر می‌کردند که راست می‌گويم، بچه‌ها که دروغ نمی‌گويند. البته آن‌ها به من نگفتند که راست يا دروغ می‌گويم و چون چيزی نگفتند، نادانيم به درازا کشيد و بعد از گذشتِ ۶۰ سال، تازه فهميدم آن‌چه را گفتم، راست بود. همين هفته پيش بود که بعضی‌ها با صدای بلند جار می‌زدند: "کشتار ارامنه در ترکيه، نسل کُشی نبود"(؟!)؛ "در ترکيه فقط ۴۰۰۰تا آدم کشته شد، به اين که نمی‌گويند نسل کُشی"(؟!)؛ پس چی می‌گويند؟ سگ کُشی؟ ديديد؟ چطوری ۶۰ سال طول کشيد تا بفهمم که «سگ کُشی» باور است، اعتقاد است و مهم هم نيست که تو دين‌دار باشی يا بی‌دين، ديکتاتور باشی يا ليبرال و دمکرات؛ دولت مُدرن بر سرِ کار باشد يا دولت عهد بوق؛ همه‌ی ما اعتقاد داريم سگ نجس هست و پليد، حضور و وجود آن‌ها در هر لباسی و مرامی و دينی، زندگی را زشت و پليد خواهند کرد. اين حرف‌ها را ادبيان و عارفان ما گفتند و هنوز هم به شکل‌ها و زبان‌های مختلفی دارند می‌گويند. البته مولوی اعتقادش کمی متفاوت بود و می‌گفت به جز دريا، سگ همه جا را ناپاک خواهد کرد:
گو سگ نفس اين همه عالم بگير
کـی شـود از سـگ، لبِ دريا پليد

از آن‌جايی که قصدم رُمان‌نويسی نبود و نيست، ديگر داستان رو ادامه نمی‌دهم. اين مقدار را هم که نوشتم علت داشت. خواهش می‌کنم يک‌بار ديگر شعرهای بالا را که نمونه‌ای‌ست از خروارها و بخشی از باور و فرهنگ ما را رقم می‌زنند؛ دوباره بخوانيد که چگونه در تمامی حالت‌ها [اعم از مثبت و منفی، شادی و غم، عشق و نفرت]، سگ مستحق لعن و نفرين است و جايگاه‌اش هم همواره خارج از محدوده زندگی ما بود و همچنان هست؟! آيا دوست‌داران و اعضای «انجمن حمايت از حيوانات» در شهر شيراز که به دفاع از سگان ولگرد برخاستند، پيش از اعتراض، با خودشان و با آن فرهنگ سخت جانِ سگ کُشی که بدون رودربايستی گريبان‌گير همه‌ی ايرانيان است؛ تعيين تکليف کرده بودند؟ من بر اين باور نيستم! اگر چنين حرکتی آگاهانه بود، پلاکارد زير را که لعن آشکاری است عليه سگ‌های آدم‌نما، بالا نمی‌گرفتند: 
سگ بر آن آدمی شرف دارد 
که دلِ مردمان بيازارد 

دوشنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۹۳

بُرقَع، پانک جديدی است



سلفی‌گرايی، فرهنگ جوانان


هفت هزار نفر سلفی در آلمان هست که روز‌-به-روز هم بر تعداد آن‌ها افزوده می‌گردند. 


چرا جوانان به اين سمت گرايش پيدا کرده‌اند؟ 



آقای علاءالدين ال مَفعلانی جامعه شناس و پژوهشگر سياسی مقيم مونستر (Muenster) معتقد است: از منظر فرهنگی، دخترانی که امروز روسری يا بُرقع سر می‌کنند، کم‌و‌بيش شبيه همان‌هايی هستند که ديروز [۳۵ سال پيش] «پانک» بودند.
او می‌گويد: در اين مقايسه [و برابرگيری] فراتر از ايدئولوژی و تاريخ، من به فرهنگ و نماد امروزی توجه دارم. در دهه ۱۹۷۰ اگر کسی موهای "پانکی" می‌گذاشت، مردم با ترس و لرز [و بعضی‌ها هم با تنفر] نگاه‌شان می‌کردند و از آن‌ها فاصله می‌گرفتند. امروز هم به روسری و بُرقع پوشان همينطوری نگاه می‌کنند.
دخترانی که امروز بُرقع می‌پوشند يا روسری [به سبک اسلامی] می‌گذارند، نيک می‌دانند که کارشان به‌نوعی تحريک مردم و جامعه است و از اين طريق می‌خواهند نشان دهند که «ما» با «شما» تفاوت داريم. اين شيوه برخورد در بارۀ مردان سلفی هم صدق می‌کند. آن‌ها هم لباس‌های بلند می‌پوشند [تا باسن شان را پنهان کنند]، و در مجامع عمومی از واژه‌های عربی استفاده می‌کنند و ... اين نکته را هم اضافه کنم که تحريک سلفی‌های جوانی که از درون خانواده‌های مسيحی برخاسته‌اند، بمراتب شديدتر و تأثيرگذارتر از سلفی‌های جوان وابسته به خانواده‌های مسلمان است.
خبرنگار می‌پُرسد که مقايسه امروز با ديروز کمی پارادوکسيکال به‌نظر می‌آيد چرا که شعار ديروز [پانک‌ها] عريانی و آزادی در انتخاب لباس، روابط، سکس و غيره... بود. اما می‌بينيم که آن شعار امروز وارونه شدند؟
علاءالدين در پاسخ می‌گويد: نخستين دليل‌اش اين است که مواد مُخدر، موسيقی، لباس‌های عريان و سکس در جامعه مُدرن امروزی ديگر تحريک کننده نيستند. آن‌چه که تحريک‌کننده است، رياضت است. رفتارهای زُهد مآبانه است. بزرگ‌ترين تحريک در زمانه‌ی ما اين است که کسی در درون جامعه مُدرن بخواهد شبيه آدم‌های قرون وسطايی زندگی کند. اين نوستالوژيک به صورهای مختلفی مثل تمايل به ورزش يوگا، يا پناه‌بُردن به طبيعت و غيره، دارد خود را در درون جامعه آلمان نشان می‌دهد. مخرج مشترک تمام اين گروه‌ها يکی است: آن‌ها هيچ فکر متنوع و تازه‌ای برای ارائه دادن ندارند.
علاءالدين بعد از اين که تمايل‌های جوانان سلفی آلمانی را با تمايلات ۱۸۰ درجه متفاوت جوانان ايرانی و عربستان سعودی مقايسه می‌کند، می‌گويد: جوانان سلفی آلمانی اغلب از درون خانواده‌هايی برخاستند که ايمان‌شان [مطابق ادبيات اسلامی] قوی نيست. از اين منظر انتخاب جوانان به يک معنا انتخابی است در مخالفت با خانواده‌ها. جوان‌ها آشکارا می‌گويند ما آن اسلامی را که پدر و مادرهای ما به آن وفادارند، نمی‌خواهيم. اغلب مسلمان‌های مقيم آلمان، مسلمانان سنتی هستند که به‌زعم جوان‌های سلفی آن‌قدرها هم دين‌دار نيستند. يعنی پدرها و مادرهای‌شان را بعنوان مسلمان قبول ندارند و به‌همين دليل معتقدند که بايد راه و جهت ديگری را انتخاب کنند که در درون جامعه آلمان تأثيرگذار باشد.
يکی از تفاوت‌های مهم مبلغين جوان سلفی با امام‌های سنتی مساجد در اين است که جوانان مبلّغ سلفی، به زبان آلمانی و عمومن در بارۀ موضوع روز و به‌ويژه ضد راسيست صحبت می‌کنند. آن‌ها معتقدند جوان‌های آلمانی خارجی تبار در جامعه آلمان فاقد جايگاه و ارزش و اعتبار هستند. آن‌ها معتقدند که آلمانی‌ها دو چهره‌اند و برخورد اخلاقی متفاوتی دارند، و اين دوگانگی را می‌توانيم به‌ويژه در پوليتيک و در برخورد با کشورهای شرقی [کشورهای اسلامی] به‌خوبی مشاهده کنيم....  

پانوشت:
يکی از چند دليلی که سبب شد تا بخشی از مصاحبه را ترجمه و در وبلاگ بگذارم، موضوع قانون «ترک حجاب» اجباری در ايران بود. همه ما می‌دانيم که آن قانون بخشی از سياست اصلاحی و مدرنيزاسيونی بود که حکومت پهلوی از بالا بر جامعه ايران تحميل کرد.
اگرچه حکومت پهلوی در گام نخست چاره‌ای غير از اتخاذ سياست تحميلی نداشت اما، تداوم آن سياست بدين معناست که قانون‌گذاران کوچک‌ترين توجه‌ای به مسئله فرهنگ و آموزش نداشتند. آن بی‌توجهی می‌توانست دلايل مختلفی داشته باشد از جمله، غافل ماندن در فهم يک نکته‌ی کاملن بديهی که چرا توجه قانون همواره به آينده و آيندگان است و يا چرا و به چه دليلی نمی‌شود [و نمی‌توانيم] ميان قانون و آموزش مرز جدايی کشيد؟ اما ديديم که برنامه‌ريزان و سياست‌گذاران عصر رضا شاه خلاف جهت را گرفتند، چرا که اعتقاد داشتند «ضرورت» مهم‌ترين راهنما و مشوق انسان‌ها است. می‌گفتند همه ما عادت می‌کنيم که متناسب با نيازهای زمانه لباس و پوشش انتخاب کنيم. واقعن عادت کرديم؟ کاری به مردم عادی کوچه و بازار ندارم ولی اسناد بی‌شماری گواهی می‌دهند که بسياری از اديبان، شاعران و فرهنگيان ما از فردای تصويب قانون ترک حجاب تا لحظه‌ی تحقق انقلاب، آشکارا نشان می‌دادند که نمی‌توانند [يا نمی‌خواهند] به آن «ضرورت» مورد اشاره برسند و عادت کنند و به قولی، برای بيان چنين تمردی به حافظ متوسل می‌شدند:
ناگهـان پـرده بـرانداخته‌ای يعنی چه؟
مست از خانه برون تاخته‌ای يعنی چه؟
نظير همين اشتباه را برنامه‌ريزان و سياست‌مداران اروپای غربی مرتکب شدند وقتی بی توجه به مقوله فرهنگ و آموزش، در خانه‌شان را بر روی مهاجران اقتصادی آسيايی و افريقايی باز کردند. و حالا پرسش کليدی اين است که آن بی‌توجهی چه نتايجی را بدنبال خواهد داشت وقتی می‌بينيم که نسل سوم و چهارم مهاجران با شعار بازگشت به عقب، به سياست خيابانی روی آورده‌اند؟ اين نکته را هم به‌عنوان ختم کلام اضافه کنم که نتيجه‌ی سياست بی‌توجهی به امور آموزش را در ايران همه می‌دانيم که چگونه نسل‌های سوم و چهارم بعد از تصويب قانون ترک حجاب با شعار «يعنی چه؟» به خيابان‌ها ريختند و چوب لای چرخ مدرنيزاسيون گذاشتند.