‏نمایش پست‌ها با برچسب Diffuse01. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب Diffuse01. نمایش همه پست‌ها

سه‌شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۶

هيئت ديوانگان دو بانو

يکی از دوستان در بازگشت از سفر دو هفته‌ای خود از ايران، تعدادی از آگهی‌ها و اطلاعيه‌های مختلف و متنوعی را که بر در و ديوارهای شهر تهران نصب شده بودند، يکی‌يکی با دستانش می‌کَند و بعنوان ره‌آورد سفر، سوغات می‌آورد. يک نمونه از آن‌ها را بمناسبت ارسال لايحه بودجه سال آينده دولت به مجلس، در وبلاگ می‌گذارم. لايحه‌ای که در آن دولت احمدی‌نژاد خواستار بودجه‌ای بالغ بر ۲۷۰۰ تريليون ريال شده است. يعنی ۱۷ درصد بيش‌تر از بودجه سال گذشته.
نخست متن کامل اطلاعيه که شايد در عکس زير روشن و خوانا نباشد:
بزم ما جنگل مولاست چو آيی بَرِ ما
با ادب باش که اين بيشه غضنفر دارد!
هيئت‌ ديوانگان دو بانوی دمشق
با عنايات خاصه حضرت حيدر کرار همه هفته شنبه‌ها تا فرج حضرت بقيۀ‌الله در زير بيرق شريف دو بانوی دمشق، مجلس روضه و عزاداری برگزار می‌نمائيم.
مداح: کربلايی امير کرمی

ميعاد: خيابان قيطريه روبه‌روی بلوار کاوه ـ ماتمکده حضرت زينب ـ


1 ـ محمود احمدی‌نژاد روز گذشته (دوشنبه) در سخنرانی خود در مجلس تأکيد می‌کرد که هدف اصلی اين لايحه، ايجاد فرصت‌های شغلی و دستيابی به برابری اجتماعی است. راست می‌گفت! از زمانی که دولت احمدی‌نژاد برسر کار آمد، هئيت‌های مختلفی نظير هيئت بالا، مثل علف‌های هرز در گوشه‌ و‌ کنار ايران سبز شدند. قصدم يک‌پارچه کردن نيست، ولی اطلاعات زيادی در دست هست که اکثريت آن هيئت‌ها، از بودجه‌های دولتی استفاده می‌کنند. اگر همه‌ی ريخته‌پاش‌ها و برداشت‌های شخصی از بودجه دولتی را طی دو سال گذشته از اساس ناديده بگيريم، بجرأت می‌توان گفت که بخش زيادی از ذخيره صندوق ارزی کشور، صرف برپايی، نگه‌داری و گسترش اين قبيل هيئت‌ها گرديد.
حالا مخالفان دولت به‌تر می‌توانند سخنان احمدی‌نژاد را درک و لمس کنند که چرا تشکيل انواع هيئت‌های ارزسوز، بمعنای ايجاد فرصت‌های شغلی در دست‌يابی به برابری اجتماعی است؟! وانگهی، اگر در دولت‌های پيشين رانت‌خواری تنها مشمول حواشی امنيتی و وفاداران نظام می‌گرديد؛ دولت عدالت‌خواه بسيجی، جانب انصاف و عدالت را گرفت و بخش گسترده‌تری را بسيج نمود. و خلاصه بدون تعارف، دلم برای همه کسانی که دم از ملت و مملکت و ثروت‌های ملی می‌زنند می‌سوزد. آن‌ها هنوز نمی‌دانند که مهم انتخابات آينده است و نقش اين هيئت‌ها!
2 ـ وفور انواع اطلاعيه‌ها و آگهی‌های هيئت‌هايی که يک‌شبه از زمين سبز شده‌اند، تقريبا در ايران امری عادی تلقی می‌گردد. به همين دليل کم‌تر روی ترکيب و موقعيت اجتماعی تشکيل‌دهنده‌گان و اداره‌کنندگان آن هيئت‌ها، يا روی مضمون نوشته‌ها دقت می‌کنند. لطفا يک بار ديگر روی متن نوشته مکث کنيد! همين جمله‌ی: «با ادب باش که اين بيشه غضنفر دارد»، يک جمله صد در صد لومپنی است. از تفسير و تحليل اضافی صرف‌نظر می‌کنم و چنين کاری را برعهده شما می‌گذارم! اصلا در فرهنگ عرفانی يا در فرهنگ شيعه‌ای، ما چيزی به نام «جنگل مولا» نداريم. اين اصطلاح مخصوص صوفی‌مسلک‌های بنگی و قهوه‌خانه‌ای است. منظور از اصطلاح جنگل مولا اين است که در بزم ما، شرب و بنگ و ترياک و کوفت و زهر و مار پيدا می‌شود. با اين حساب روشن شد که در دولت پادگانی، برای کدام‌يک از گروه‌های اجتماعی فرصت‌های شغلی ايجاد می‌گردد.
3 ـ اما يک نکته در اين اطلاعيه برای نويسنده اين سطور مبهم است که اميدوارم با توضيحاتی که خوانندگان می‌دهند، کامل گردد. مکان مرکزی اين هيئت‌ها، در خيابانی قرار دارد که يکی از خيابان‌های بالای شهر تهران است. اجاره خانه يا سالن اجتماعات در اين نقطه از شهر واقعا بسيار گران و سرسام‌آورست. وانگهی ساکنان آن مناطق، معمولا متمايل به شرکت در مراسم‌هايی نظير مراسم «هيئت ديوانگان» بالا نيستند. دليل اين‌که آن هيئت همه‌ی دفتر و دستک‌اش را در آن ناحيه برپا ساخته است، چيست؟

چهارشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۶

رأی ممتنع يعنی چه؟


مجمع عمومی سازمان ملل روز سه‌شنبه ۱۸ دسامبر،
قطعنامه «منع جهانی مجازات اعدام» را با ۱۴۴ رای
موافق، ‏‏۵۴ رای مخالف، و ۲۹ رای ممتنع به تصویب رساند.
این قطعنامه از همه کشورها می‌خواهد که اجرای مجازات
اعدام را متوقف ساخته و در جهت لغو قانون مجازات اعدام سمت‌گیری کنند. جمهوری اسلامی، امریکا و مصر از مخالفان این ‏قطعنامه بودند.‏

*****

نمايندگانی که به هر دليلی ـ‌چه ايدئولوژيک و چه به دليل مشکلاتی که در جامعه خود با آن مواجهه‌اند، آشکارا مخالف قطعنامه «منع جهانی مجازات اعدام» بودند، به نظرم شايسته احترام‌اند. «نه!» يک حق عمومی است و آن‌ها نيز با رأی نه، نشان دادند که آدم‌های دو رو و پنهان‌کاری نيستند. همين‌طور مخالفت اين گروه از کشورها، بدين معنا نيست که راه تعامل و گفت‌وگو با آنان برای هميشه بسته شده است. يکی از حُسن‌های اين رأی‌گيری آن است که افکار عمومی جهان، با ديدگاه‌ها و باورهای آنان آشنا می‌شوند و متناسب با نگرش، ظرفيت و تمايل‌شان، بدنبال راه‌حل‌های عقلانی‌ـ‌انسانی و اصولی می‌گردند.
آن‌چه که در اين رأی‌گيری نامفهوم و غيرقابل توجيه‌ست، آرای گروه ممتنع است! رأی ممتنع در اين قبيل موارد که می‌خواهند درباره زندگی و جان انسان‌ها تصميم بگيرند، يعنی چه؟ يعنی ما تفاوتی ميان نگرش، تمايل‌ و شيوه برخورد دولت‌هايی که مخالف مجازات صدور مرگ و اعدام‌اند، با نگرش، تمايل و شيوه برخورد دولت‌هايی که به بهانه سياسی و مستمسک قراردادن قانون اعدام، می‌خواهند رقيبان سياسی را از سر راه خود جارو کنند؛ نمی‌بينيم!
می‌گويند رأی ممتنع نوعی بی‌طرفی است. اما بی‌طرفی در برابر کی و چی و برسر چه چيز؟ اينجا سخن برسر جان انسان‌هاست. مخالفان مجازات اعدام حرف و حديث‌شان روشن است. موافقان اعدام نيز رُک‌و‌راست می‌گويند: ما کوچک‌ترين ارزشی برای جان جنايت‌کاران [که معمولا مساوی با جان مخالفين سياسی هم گرفته می‌شود] قائل نيستيم! در برابر اين دو رأی متضاد، رأی ممتنع يعنی جان انسان کشک!
بعضی از نمايندگان کشورهايی که رأی ممتنع داده بودند، در توجيه عمل‌شان می‌گويند: ما بخاطر پاره‌ای ملاحظات سياسی داخلی، از اين‌که مبادا در داخل کشور مورد انتقاد و مخالفت نيروهای بنيادگرا قرار بگيريم، بناچار رأی ممتنع داديم. در حالی‌که نظر واقعی دولت ما مخالفت با اعدام است و ديديد که در اين رأی‌گيری، ما راهمان را، از راه موافقان با اعدام جدا کرديم. يعنی رأی ممتنع داديم! راست و دروغ به گردن خودشان اما اين توجيه، يک توجيه شرمگينانه است. حتا فرض کنيم که اين گروه نيّت خيرخواهانی در سر داشتند، اما در آن مبادله، کفه آرای موافقان اعدام را سنگين‌تر کردند. ۲۹ رای ممتنع در آن رأی‌گيری، در عمل پشتوانه آرای مخالفان با قطعنامه محسوب می‌گردد و همه خواهند گفت: از ميان ۲۲۷ کشور، تنها ۱۴۴ کشور به قطعنامه رأی آری دادند. اين يک قاعده عمومی و مشهور رياضی‌ـ‌اجتماعی‌ست!
چند ماه پيش، نظير چنين برخوردی را در مجلس هفتم شاهد بوديم. وقتی که مجلس می‌خواست درباره تصميم به حضور يا خروج کشورما از عضويت در آژانس بين‌المللی هسته‌ای، به دولت اختيار تام بدهد. در آن رأی گيری نيز تعدادی رأی ممتنع دادند. اگر نماينده ايران در سازمان ملل متحد رأی مخالف به قطعنامه داد، حداقل می‌توانيم بگوييم او توجيه ايئولوژيک‌ـ‌دينی داشت. اما رأی ممتنع نمايندگانی که تصميم آنان مستقيما با سرنوشت ملت و منافع ملی ما پيوند خورده است را، چگونه می‌شود توجيه کرد؟ آيا رأی ممتنع نشان نمی‌دهد که منِ نماينده نسبت به سرنوشت ملت ايران بی‌تفاوتم؟
امتناع اگر تنها و مستقيما به فرد و منافع شخصی او ارتباط داشته باشد، تصميم رأی دهنده ـ‌صرف‌نظر از درستی يا نادرستی آن‌ـ بعنوان تصميم فردی، مورد احترام است. اما وقتی شخصی به نمايندگی از جمع و در ارتباط با منافع عمومی رأی ممتنع می‌دهد، فعل او تنها يک معنی دارد: بی‌پرنسيپی!

دوشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۶

مهندسی فرهنگی يعنی چه ؟

در آستانه روز جهانی حقوق بشر، آقای خامنه‌ای در ديدار با اعضای شورای عالی انقلاب فرهنگی، با اشاره به تأثيرگذاری عميق فرهنگ در ابعاد مختلف جامعه و کشور گفت:"بايد مهندسی فرهنگی را خيلی جدی‌تر گرفت". وی، در پاسخ به انتقادهای بعضی از نهادها و مردم گفت "اين شورا، در فرازی بالا‌تر از مسووليت‌ها و وظايف‌ دستگاه‌های مختلف ‌و با نگاه واقع‌بينانه و در عين حال آرمان‌گرايانه به فعاليت‌های همه دستگاه‌ها، سمت و سوی واحد فرهنگی می‌دهد و حركت هماهنگ سازمان‌ها و دستگاه‌ها را برای تحقق اهداف و آرمان‌های عمومی [که چه بپوشند، چه بنوشند، و مهم‌تر چگونه بيانديشند] سازمان می‌بخشد". (روزنامه اعتماد ملی، يکشنبه 18 آذرماه)
معنای واقعی و پوست‌کَنده اين سخن چيست؟ هرگونه تغيير فرهنگی و سياسی را در کشور متوقف کنيد! هرگونه نو آوری در تعاليم و تربيت و قانون‌گذاری و دين بايد ممنوع و سرکوب شوند! بر کليۀ فعاليت‌های فکری و عقلی نهادها و مردم بايد سانسور وجود داشته باشد و اذهان‌شان با تبليغات مداوم شورای فرهنگی انقلاب، به دل‌خواه شکل بگيرد و به صورت يک‌سان درآيد.
اگر کسی بپرسد که چه شد فيل آقای خامنه‌ای دوباره ياد هندوستان کرده است، با "نگاه واقع‌بينانه و در عين حال آرمان‌گرايانه" يعنی با نگاه شورای انقلاب فرهنگی پاسخ می‌دهيم که دفاع دانشجويان از شعار «صلح و آزادی»، خلاف اهداف انقلاب است. اعتراض زنان عليه لايحه خانواده، يا خواست آنان مبنی بر برابری حقوقی، خلاف ضوابط آرمانی است. آنان آشکارا عليه نص صريح قرآن که مردان را بر زنان ترجيح داده است (الرجال قوامون على النساء ـ سوره نساء آيه 34) مخالفت می‌ورزند. چنين روندی اگر بيش از اين در جامعه شکل و قوام بگيرد آن وقت به قول آقای خامنه‌ای: "علا‌وه بر رفتارهای فردی و اجتماعی در تصميم‌سازی‌ها و تصميم‌گيری‌های حكومتی نيز كاملا‌ موثر است و به همين علت بايد آن را به شكلی صحيح، تبيين و پيگيری [يعنی در نطفه خفه] كرد".
اما اگر کسی بپرسد چگونه اين کار در زمان ما و با توجه به حساسيت‌ نهادهای بين‌المللی مدافع حقوق بشر عملی است، باز هم با تأکيد بر ضوابط آرمانی که هدف انقلاب بود پاسخ می‌دهيم باز می‌گرديم به روزهای اول انقلاب! نخست جهت مطالبات سياسی و حقوقی را بطرف يک‌سری واکنش‌های هرج و مرج طلبانه سوق می‌دهيم و سپس افراد ساده دل و با حُسن نيت درون جامعه را متقاعد می‌سازيم که بايد آن‌ها را سرکوب کرد. يعنی باز می‌گرديم به همان سياست پيشين و با همه‌ی آن شگردها و ترفندهايی که به آسانی توانستيم مدافعان آزادی را در جامعه خرابکار، وابسته به بيگانگان و دشمنان انقلاب متهم کنيم. سياستی که وزير محترم اطلاعات دولت آقای احمدی‌نژاد در حال پياده کردن آن هستند و اعلام اين خبر که دستگيرشدگان تماما کارت‌های جعلی دانشجويی همراه داشتند؛ به‌سهم خود می‌تواند گروهی از مردم ساده دل را بطرف نخود سياه بفرست.
داستان چگونگی شکل‌گيری شورای انقلاب فرهنگی و خدمات ارزنده‌ای که طراحان و برنامه‌ريزان‌شان زير رهبری «مصباح يزدی» به مردم و جامعه عرضه کردند، بر کسی پوشيده نيست. جريان تماميت‌گرايی که تصميم داشت بعد از جابه‌جايی سياسی (يعنی انقلاب)، با اتکاء به پروژه انقلاب [ضد] فرهنگی، نظام اخلاقی و فرهنگی جامعه را، مطابق نيازهای نظام توتاليتاريسم اسلامی، تغيير دهد. و به‌زعم من، تغيير هم داد! در بالا سيستمی شکل گرفت که غير اخلاقی‌ترين و بی‌وجدان‌ترين افرادی که در تهاجم به دانشجويان (در سال 1359)، نشان داده بودند که از انجام هر کاری حتا جنايت، هيچ‌گونه ابايی ندارند؛ امروز موفق‌ترين‌ها هستند و بر کرسی‌های مجلس و رياست جمهوری و قضاوت نشسته‌اند. در پائين و در درون جامعه، بستر فرهنگ تملق‌گويی شکل گرفت و متناسب با اعتقاد و آرمان رهبران دينی‌ـ‌سياسی، اخلاق ابزاری در بين مردم رواج يافت.
اين‌که پيام رهبری و تأکيدش بر قدرت فراقانونی شورای انقلاب فرهنگی، تا چه اندازه می‌تواند عقربه زمانه را به عقب برگرداند، هدف اين گفتار نيست. غرض از اين يادآوری و تفسير توجه دادن به دو موضوع به‌هم پيوسته و غيرقابل تفکيکی است که با آينده و سرنوشت ملت ايران گره خورده است: نخست، پذيرفتن اين حقيقت که جمهوری اسلامی تنها يک نظام غيراخلاقی بی خطر نيست، بل نظامی است که عملا غير اخلاقيات را ـ به ضرورت‌ـ به عنوان راهی برای بقا تشويق می‌کند (1)؛ و دوم، گذر از چنين وضعيتی مستلزم آن است که مردم بجای رويه پيشين، شجاعت نشان دهند و ديدگاه اخلاقی خود را از اساس عوض کنند!

توضيح:
1 ـ جمله فوق را از مقاله "اخلاق حداقل" ساندرا پرالانگ عاريه گرفته‌ام. ن.ک: جامعه باز پوپر پس از پنجاه سال / ترجمه دکتر مصطفی يونسی/ نشر مرکز / ص 224

چهارشنبه، تیر ۰۶، ۱۳۸۶

خوابی تلخ ولی واقعی

داشتم می‌رفتم توی رختخواب که صدای تلفن بلند شد. از آن‌سوی تلفن صدای دخترم را شنيدم که می‌گفت: امروز در «هايدلبرگ» بودم و رفتم همان جاده‌ای که به «راه فیلسوفان» معروف است. زنگ زدم که بگويم همش به ياد تو و عمو مسعود بودم. داشتم برای «مارتين» تعريف می‌کردم که چطوری توی آن راه، ديگ فلسفه‌تان ناگهان جوشيد و داشتيد از همه چيز و از همه کس صحبت می‌کرديد، از «انسان هايدلبرگ» گرفته تا «افلاطون»، و از «ارسطو» گرفته تا «فوکو» و «هابرماس»، و ما را، که گرسنه بوديم و تشنه، حسابی فراموش کرده بوديد!
بعد از تلفن، بی‌آن‌که خود را درگير با مضمون مکالمه سازم که تذکر فلسفی بود يا ايراد حقوقی؛ با لبخند به بستر رفتم. خواب ديدم که بعد از گشت و گذاری در شهر هايدلبرگ، در حال خروج از شهر هستم. از شهر هايدلبرگ که بيرون می‌آيی جاده دو شاخه می‌گردد. دست راست، ميرود به شهری که به «مکتب فرانکفورت» مشهورست. دست چپ منتهی می‌شود به شهر «ترير»، شهر زادگاه «کارل مارکس» نزديک مرز کشور لوکزامبورگ.
انگار گردش به چپ سنت نسل ماست! سر از «ترير» در آوردم و سر از خانه کارل مارکس. ناگهان ذوق‌زده شدم، چه تصادف عجيبی که مارکس غربت مُرده، که گويا آرزوی آخرين ديدار از زادگاه را با خود به گور برده بود را هم آن‌جا ديدم. با دقتی عجيب داشت همه‌ی اجزاء را می‌کاويد. جلو رفتم و گفتم: من نيز مثل تو مهاجر سياسی هستم. روزگاری هم چپ‌انديش بودم و فردی از راهيان کاروان راه تو. امروز نيز در گريز از دلتنگی‌ها، هرازگاهی به کتاب «هيجدهم برومر» مراجعه می‌کنم و با هربار مطالعه، درس‌ها می‌آموزم. حالا هم خوش‌حال خواهم شد اگر مصاحبه کوتاهی با تو داشته باشم.
با آغوش باز پذيرايم شد. اما قبل از اين که پرسشی را طرح کرده باشم، او آغاز کرد و پرسيد: از کدام کشور می‌آيی؟ گفتم ايران! ناگهان بطور غير منتظره‌ای روی برگرداند و ترش کرد. متعجب شدم. گفت: بدتر از ايرانيان هنوز ملتی را نه ديدم و نه می‌شناسم که کتاب‌هايم را نخوانده و فکر نکرده، به نقد می‌کشند. بخش زيادی از هم‌وطنان تو هميشه روحم را آزار داده‌اند، چه آن زمان که مطلبی از نوشته‌هايم را نخوانده، مدافع نظراتم بودند و چه امروز، که منتقدی هستند سمج و پرادعا.
از خواب پريدم. خوشحال شدم که همه آن چيزهايی را که شنيدم رويا بود و غيرواقعی. اما خودمانيم آيا می‌شود ميان روياهای خود با واقعيت مرزی هم کشيد؟ يعنی آن‌چه را که در خواب ديدم نمی‌تواند واقعيت خارجی داشته باشد؟ ريشه چپ‌انديشی را اگر دقيق دنبال کنيم، سر از فرانسه در می‌آوريم. از گروه اندکی از مردم شمال ايران که هم‌مرز با کشور شوروی سابق بودند بگذريم؛ زبان روشنفکران ما ـ‌اعم از چپ‌انديش و راست‌پرداز‌ـ تا چند سالی بعد از کودتای بيست‌وهشت مرداد، زبان فرانسوی بود. مقولاتی چون فلسفه، حقوق، حزب و آموزش و غيره؛ از آن کشور و با فرهنگ فرانسوی، وارد کشور ما گرديد. مارکس بيچاره يک‌بار وقتی داشت ديدگاه‌های نظری حزب سوسيال دموکرات فرانسه را که خود را مارکسيست معرفی می‌کردند مورد بررسی قرار می‌داد گفت: اين برداشت‌هايی که شما ارائه داديد، من يکی خوشحالم از اين که مارکسيست نيستم!
حالا محاسبه برعهده شما که اگر آن فرهنگ و برداشت لباس بومی ايرانی برتن کند، چه از آب در خواهد آمد؟ آخر چه کسی جز گزوه مشخصی از ايرانيان، از يک جمله‌، که در مطلب پيشين و در ترکيب زير آمده بود: «در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابه‌جا و به اين‌سوی و آن‌سو پرتاب شدند. چمدان‌ها واژگونه روی زمين افتادند، قفل‌ها شکستند و کلی از واژه‌ها و نظرها و برداشت‌های مختلف داخل آن‌ها، در فضا پراکنده شدند و همين‌طوری سرگردان و معلق‌اند»؛ به اين نتيجه می‌رسد که مضمون نوشته مارکسيستی است؟ واقعن اگر آن جمله و ارزيابی يکی‌ـ‌دو نفر از هم‌وطنان را در خواب به مارکس نشان‌اش می‌دادم، به نظرتان چی می‌گفت؟

شنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۶

من طرفدار قليان هستم نه غليان ـ۲

پرسش‌های آن هم‌وطن، از منظری ديگر، پرسش‌های من نيز هست. آيا رويدادها ـ‌اعم از ساده و پيچيده‌ـ می‌توانند به يک‌سان روی انسان‌ها تأثير ‌بگذارند؟ مثلن بعد از گذشت چندسال از رويداد تاريخی يازده سپتامبر، می‌شود نتايج زير را استخراج کرد که آن حادثه دردناک و مشمئزکننده، بطور يک‌سان جامعه جهانی را متأثر ساخت و موجب تحول فکری انسان‌ها گرديد؟
واکنش‌ها، برداشت‌ها و پاره‌ای از تحرک‌ها نشان می‌دهند که نه تنها نمی‌توان به چنين نتايجی دست يافت، بل‌که تأثير آن حادثه موجب تقويت عقب‌ماندگی ذهنی بخشی از مردم جهان، و تشويق آن‌ها به راهی گرديد که در واقع سير قهقرايی‌ست. چرا چنين است و چه دليلی دارد که مردم از يک اتفاق ساده و واحد ـ‌‌مثلن جمع‌آوری قليان‌ها در پارک‌ها‌ـ معانی مختلفی را در ذهن خود می‌سازند و مورد مبادله قرار می‌دهند؟ شايد اين پرسش، پاسخ‌های مختلفی داشته باشد، که دارد. در هر صورت و به‌احتمال زياد، فهم آن‌ها مستلزم شناخت دقيق يک‌سری عامل‌ها و متغييرهاست از جمله، فرهنگ و محيط فرهنگی.
بر همين اساس، دلم می‌خواست ساعت‌ها پای صحبت اين هموطن عزيز می‌نشستم و دربارۀ توهم، توطئه، سوءتعبير، يک‌جانبه‌نگری و مواردی از اين دست بحث می‌کرديم. اما و متأسفانه، دو موضوع عمده و مبهم مانع بحث می‌شدند. نخست، ارتباط دادن قليان به آذری‌ها و آن هم بعنوان نشانه‌ی قوميت؛ آيا يک فاکتور عمومی و اجتماعی است يا برداشت‌های فردی؟ خود فرد شايد منظور خاصی نداشته باشد ولی، تداوم اين نوع هويت‌سازی‌ها در چشم‌انداز، ممکن است به تعارضی بزرگ ميان آذری‌های مقيم خارج عليه يک‌ديگر مبدل گردد. نظير همان اصطکاک و درگيری‌هايی که مابين اعراب مقيم اروپا وجود دارند؛ دوم، جمله «شما فارس‌ها»، جمله‌ی خيلی تابلويی است. نشانه زنگ خطری‌ست که بايد خيلی با حواس جمع وارد گفت‌وگو بشوی. در اين‌گونه موارد گفتن جملاتی که من هيچ تفاوتی ميان آذری، کرد، فارس و عرب و غيره از نظر فرهنگی [که يکی از عناصر مهم مسائل قومی است] نمی‌بينم، يا بخشی از به‌ترين دوستانم آذری و از بچه‌ها تبريز، اروميه، ميانه و زنجان هستند؛ بی‌فايده است و طرف مقابل اين حرف‌ها را اصلن نمی‌پذيرد.
از طرف ديگر، بخشی از هم‌وطنان فارس ما، بی‌هيچ انعطاف و ملاحظه‌ای، ساده‌ترين درددل‌ها و گله‌ها را، در جعبه‌های «تمايلات تجزيه‌طلبانه» بسته‌بندی می‌کنند. غافل از اين‌که شيوه برخورد خود آن‌ها معرف و مشوق چنين تمايلی‌ست. در چنين فضايی، امکان نزديکی و درک هم‌ديگر وجود ندارد. شايد آن هم‌وطن عزيز آذری گرفتار همان مشکلاتی بود که من، گوشه‌ای از آن مشکلات را در آغاز اين نوشته توصيف کرده‌ام. کسی که بطور دقيق بخشی از عناصر مختلف را [مثلن مشکلات ناشی از مهاجرت، ممنوعيت ورود به ميهن و غيره] در ارتباط با هم‌ديگر ببيند، آن وقت آن پرسش‌ها را به‌نوعی درددل ارزيابی خواهد کرد. از اين منظر پاسخ به درددل، چيزی جز درددل نمی‌تواند باشد!
گفتم: اگر بگويم يک ماهی است که عجيب گرفتارم، در اين مدت نگاهی سطحی و گذرا به اخبار روزنامه‌ها داشتم، يا وقت نکردم پاسخ تعدادی از نامه‌ها و ايميل‌ها را بنويسم، ممکن است بگويی اين حرف‌ها به‌نوعی طفره رفتن و شانه خالی‌کردن است! با اين مقدمه می‌خواهم بگويم من برخلاف ديدگاه تو، نه تنها غرضی، توطئه‌ای در پس چنين سکوتی نمی‌بينم بل‌که، از جهتی، از شنيدن چنين خبری خوشحال شدم و آن را حرکتی می‌بينم عاقلانه و حائز اهميت. انگار شما خاموش و بی‌توجه به فرد احمق و نادانی که برسر راه‌تان قرار گرفته‌است، از کنارش بگذری. با اين سکوت، دولت نادان ما، نه می‌توانست اعتباری کسب کند و نه قادر بود ميدان‌داری کند. به همين دليل، دکان و بازار را زود تخته کرد. اما خارج از استنباط‌های عمومی و بطور مشخص در پاسخ به پرسش‌های تو، تنها می‌توانم به دو نکته اشاره کنم. اين‌که جدی‌ست يا شوخی، قضاوت‌اش به پای تو: اول اين که رُک و راست، عقلم تا اين لحظه نمی‌رسيد که می‌شود ميان قليان و آذری‌ها پُلی زد. اگر واقعن موضوع همان چيزی‌ست که تو می‌گويی، من از امروز طرف‌دار قليان هستم نه غليان! دوم، هم توتون شرعی است و هم قليان خدادادی. يعنی جای نگرانی نيست و کسی آن‌ها را در ايران جمع‌آوری نخواهد کرد.
گفت چطور؟ گفتم «ميرزای شيرازی» بعد از قيام تنباکو، توتون را شرعی و ايرانی‌اش کرد. می‌بينی که انحصارش هنوز در دست دولت است و از فروش آن هر سال، سود کلانی هم وارد صندوق دولتی می‌گردد. اما در باره خدادادی بودن قليان، داستان‌های مختلف و متفاوتی وجود دارند که تنها می‌توانم خلاصه‌ی يکی از آن‌ها را که به‌چشم ديده‌ام، برايت تعريف کنم. زمانی که هيجده سال داشتم، به اتفاق دوستی تصميم می‌گيريم تا بيماری را در تيمارستان رازی تهران [امين‌آباد] بستری کنيم، غافل از اين‌که بستری کردن بيمار در آن‌جا تابع مقرارت خاصی است. بعد از کلی تلاش که تحویل‌مان نمی‌گرفتند، با مسئول بيمارستان که انسانی بود بسيار شريف، ارجمند و خدمت‌گزار، ملاقات کرديم. بيمار را پذيرفت و گفت بيرون دفتر منتظر بمانيد تا پس از انجام معاينه و تشکيل پرونده، لباس‌هايش را به شما تحويل بدهيم و رسيد بگيريم.
در جلوی دفتر حياط خلوتی بود به موازات حياط اصلی بيمارستان. هر دو، بمحض نشستن روی تنها نيمکتی که در ضلع شرقی حياط قرار داشت؛ هم‌زمان سيگاری بيرون آورديم و روشن کرديم. حس مشترکی داشتيم و با دود سيگار، می‌خواستيم همه آن سختی‌ها و گرفتارهای بيست‌وچهارساعت گذشته را، همه‌ی رنج‌ها و خجالتی‌ها را ـ‌وقتی مردم با نگاه تمسخرآميزشان، گاهی به بيمار همراه که به‌دليل روان پريشی خارج از دستگاه چيزهايی می‌گفت و گاهی نيز به ما دو نفر خيره می‌شدند؛ يک‌جا محو و فراموش‌شان کنيم. اما غافل از اين‌که بيماران نسبت به سيگار حساسيت دارند. بمحض ديدن سيگار دورت جمع می‌شوند و از تو طلب سيگار می‌کنند. در اين لحظه سروکله اولين بيمار که مرد جوانی بود، پيدا شد. رو به ما کرد و گفت شما هم منتظر دکتر هستيد؟ سر را به علامت تأييد تکان داديم. گفت اين‌ها [دکترها] آدم‌های ديرباور و شايد هم مطيع فرمان بالادستی‌ها هستند. من يکی از افسران ارتش‌ام. فرمانده ما، از آن‌جايی‌که می‌خواست همسرم را تصاحب کند، عليه‌ام پرونده سازی کرد و مرا بعنوان بيمار روانی تحويل اينجا داد. حالا هم هرچه اصرار می‌کنم که هر خطايی را فرمانده‌ام مرتکب شد به‌جای خودش، تشخيص اين‌که من بيمار روانی هستم يا نه با شما است. ولی اين‌ها اصلن حاضر نيستند حرف‌ام را بشنوند.
ضمن صحبت از ما سيگاری طلب کرد، تعارف کرديم و يک نخ برداشت ولی نکشيد. بار دوم که برايش فندک گرفتم گفت: سيگار هم سنگين است و هم خطرناک. من هميشه قليان می‌کشم. اگر سيگار ديگری به من بدهيد شما را برای کشيدن قليان دعوت می‌کنم. دوستم دومين سيگار را به او داد. در اين لحظه او سيگارها را پاره کرد و توتون‌اش را در کفت دست راستش جمع نمود و بعد از اتمام کار، همه‌ی را روی سرش ريخت. سپس زيب شلوارش را پائين کشيد و آلت تناسلی را نشان‌مان داد و گفت: حالا قليان آماده هست می‌توانيد بکشيد!
بارديگر صدای خنده‌های بلندش در اتوبوس پيچيده و در همين حالت بلند شد و گفت من در ايستگاه بعدی پیاده می‌شوم. حالا من مانده بودم و چند صندلی جلوتر، نگاه متبسمانه و پرسش‌برانگيز مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما و پاسخی که باب طبع اوست؛ وقتی که می‌خواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمان‌مان، پا‌به‌پای او حرکت کنم :)

پنجشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۶

من طرفدار قليان هستم نه غليان ـ۱

شانه چپ را تکيه داده بودم به ستون ميانی دو پنجره اتوبوس. سر را کمی به طرف جلو، تا نزديک شيشه خم کردم و شبيه حال و روز توريست‌هايی را داشتم که اولين‌بار شهری را می‌بينند. نام چنين حالتی را گذاشتم «فيگور حفظ آبرو» و همان‌طور که آن‌ها محو تماشای مغازه‌ها و تردد عابرين و اتومبيل‌ها می‌گردند؛ من نيز نگاهم به خيابان بود و ظاهرن غرق تماشا. ولی شش‌دانگ حواسم جای ديگری بود و با انگشتان دست، داشتم چرتکه می‌انداختم. يکی‌يکی تعداد بن‌بست‌های اداری و قوانينی که بارها با دو دست خشک و نامهربان و «عطف به مآسبق‌»شان يقه‌ام را چسبيدند؛ در دل می‌شمردم.
دنبال سوژه می‌گردی؟ صدای زنگ‌دار و با تحکّمی که انگار مچ‌ کسی را در حين انجام اعمال خلافی گرفته باشد، ناگهان رشته افکارم را پاره کرد. سر برگرداندم، هم‌وطن عزيزی بود که بغل دستم نشست. سلام گفتم. اما او بی‌توجه به سلام، در حالی که داشت خود را روی صندلی جابه‌جا می‌کرد، دنباله حرف‌اش را گرفت: بدجوری رفته بودی تو نخ مردم؛ حتمن دنبال سوژه‌ای؟
برخلاف آهنگ صدايش و آن شروع شتاب‌زده، ظاهرش خيلی آرام، جدی و دوست‌داشتنی به نظر می‌رسيد. با لبخند به چشم‌هايش خيره شدم اما، چيزی که نشان از شوخی و شيطنت داشته باشد، در آن ديده نمی‌شد. واقعن نمی‌دانستم که او به قصد کشف ناشناخته‌ای چنين پرسشی را طرح کرد يا نه، می‌خواهد منظور خاصی را برساند؛ و يا شايد هم بر سبيل عادت، حرفی را وسط انداخت تا گفت‌وگو کند. در هرحال با لبخند و در پاسخ گفتم: می‌دانی که ذائقه‌ها و سليقه‌های آدم‌ها متفاوت است، من يکی بيش‌تر بدنبال سوژه‌های ناب ايرانی هستم. خوش‌بختانه يکی‌اش الان با پای خودش آمد کنار دستم نشست! خنديدم، و او هم با من خنديد.
صدای خنده‌های بلندش توی اتوبوس پيچيد. چند نفری از بين مسافران ‌ـآن‌هايی که روی ‌صندلی‌های جلو و پشت به ما نشسته بودند، بی‌اختيار سر برگرداندند از جمله مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما. مثل اين‌که سوژه و موضوع صحبت امشب او نيز پيشاپيش معلوم شد، وقتی که می‌خواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمان‌مان، پا‌به‌پای او حرکت کنم.
بازهم که رفتی تو نخ آلمانی‌ها؟ اين دفعه حق با او بود و پاسخی جز لبخند نداشتم. ولی بعد چند لحظه سکوت، او در ادامه گفت: اگر تو دنبال سوژه‌های ناب ايرانی هستی، چرا از ماجرای جمع‌آوری قليان‌ها در ايران چيزی ننوشتی؟ مکثی کرد و با نگاهی کاونده، به چشم‌هايم خيره شد. من نيز چاره‌ای جز سکوت نداشتم و دقيق نمی‌دانستم که منظورش اظهارنظر است يا پرسش. به همين دليل منتظر ماندم تا کمی موضوع را باز کند که ادامه داد و گفت: نمی‌دانم چه دليلی داشت که شما فارس‌های مقيم خارج بدون استثناء آن خبر را بايکوت کرديد؟ به نظر من، اين سکوت جانب‌دارانه بی‌معنی نيست؟ شما ترس داشتيد که بگوئيد جمع‌آوری قليان‌ها سرانجام با اعتراض آذری‌ها روبه‌رو خواهد شد؟ از آن‌جايی که نمی‌خواستيد نام آذری‌ها برسر زبان‌ها بیافتد، يک‌پارچه سکوت کرديد. واقعن چرا روی آذری‌ها اين همه حساسيت وجود دارد؟ و ... .
اگرچه کمی عجيب به نظر می‌رسد ولی، شنيدن اين سری حرف‌ها و ارزيابی‌ها، برايم غيرمنتظره نبود. ما در دوره‌ای زندگی می‌کنيم که در حرکت جهشی لکوموتيو جهانی، بار بسياری از مسافران جابه‌جا و به اين‌سوی و آن‌سو پرتاب شدند. چمدان‌ها واژگونه روی زمين افتادند، قفل‌ها شکستند و کلی از واژه‌ها و نظرها و برداشت‌های مختلف داخل آن‌ها، در فضا پراکنده شدند و همين‌طوری سرگردان و معلق‌اند. ما در دوره‌ای زندگی می‌کنيم که چشم‌ها و گوش‌های‌مان، هر روز، ممکن است چيزهای عجيب و غريبی ببينند يا بشنوند. به همين دليل در برابر اين قبيل پرسش‌ها يا اظهارنظرها، ديگر نه می‌شود و نه می‌توانستم با نقل قول از مادرم بگويم: به حق چيزهای نشنيده!

ادامه دارد

جمعه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۶

روی خـط چــه خبــــــر

چگونگی و نوع ارتباط‌گيری و تعامل روزانه ميان دو انسان در همه‌ی جهان، تابع يک‌سری عوامل و شرط‌هاست. شرط‌ها، نانوشته‌اند و به تناسب نوع و سطح پيش‌رفت ابزارهای رسانه‌ای و ارتباط‌گيری در جامعه، جزئی از فرهنگ مراودات عمومی می‌شوند و به همان نسبت نيز گفت‌وگوهای مردم فرم تازه‌ای می‌گيرند. يعنی بسياری از جملات و واژه‌های کليدی در مراودات و مکالمات روزمرۀ، بی‌آن‌که خود بدانيم يا بخواهيم، متأثر از نوع و سطح ابزارهايی‌ست که در تسهيل ارتباطات نقش دارند.
مثلن در عصری که نامه تنها وسيله ارتباط‌گيری و پيام رسانی‌ست، برخوردهای خيابانی ميان دو نفر نيز، دقيقن منطبق بر همان سبک و سياق هست: حال شما خوب هست؟ خانواده سلامت هستند؟ بچه‌ها بزرگ شدند؟ از بابا و مامان خبری داری؟ و ... . و طرف مقابل هم انگار پاسخ نامه‌ای را می‌نويسد، می‌گويد: باری، اگر از احوال اينجانب و اهل بيت خواسته باشی، به حمداله تن‌درست و سلامتيم و ملالی در بين نيست به‌جز دوری و بی‌خبری از شما... . همين‌طور بعدها با گسترش شهرها و الزام به جابه‌جايی و مهاجرت، نقش «تلگرام» برجسته می‌شود. اما تلگرام هزينه‌بر بود و برای هر کلمه، حتا آدرس‌ها، دو ريالی مطالبه می‌کردند. کم کردن هزينه و مختصر نويسی، موجب رواج فرهنگی گرديد که در برخوردهای روزانه، ديگر نيازی به بيرون کشيدن شجره‌نامه‌ها و احوال پرسی‌های يک‌ساعته نبود. زمان گفت‌وگو صرف تبادل اطلاعاتی می‌گرديد که طرفين در شهرهای بزرگ به آن نياز داشتند. بد نيست گريزی بزنم و يکی از به‌ترين و موجزترين تلگرام‌های دهه بيست را در اينجا معرفی کنم. يکی از هم‌شهری‌ها ما به علت بيماری در تهران بستری بود. از آن‌جايی که سطح هزينه‌های درمان، هتل و اياب و ذهاب بالا بود، با ارسال تلگرام زير، از خانواده طلب کمک میکند: رشت، سرای سرمد؛ حاج حسن عبادت! من علی عبادت، بادفتقم درآمد، الان هتل کرامت، پول علی کم آمد.
آيا تا اين لحظه توجه کرده‌ايد وقتی با موبايل کسی تماس برقرار می‌کنيد اولين پرسش‌تان اين است: الان کجايی؟ پيش از رواج تلفن همراه، چنين رسمی در مکالمات اصلن وجود نداشت. همين‌طور برعکس، وقتی شما با تلفن ثابتی [تلفن‌های منازل] تماس برقرار می‌کنيد؛ اگر از آن‌سوی تلفن صدای «الو» به گوش برسد؛ ذهن‌تان خبردار می‌شود که طرف هنوز هم در عصر تلفن‌های «هندلی» به‌سر می‌برد. تنها در اين دوره واژه کليدی اتصال، کلمه «الو» بود. دليل‌اش هم روشن است چرا که کارمندان مخابرات، واسطه مستقيم ميان دو اتصال بودند. با رشد تکنيک و همين‌طور بالا رفتن سطح فرهنگ شهری، فرهنگ مکالمه نيز تغيير کرد و طرفين قبل از هر سخنی، ابتدا خود را معرفی می‌کنند.
همين‌طور پيش از عصر اينترنت، از آن‌جايی که سيستم ارتباط‌گيری و خبررسانی محدود بود و مورد کنترل؛ وقتی دو نفر به هم می‌رسيدند، آهسته می‌پرسيدند چه خبر؟ جمله چه خبر، هم نشانه نيازمندی بود و هم معنای خاصی را می‌رسانيد. همان زمان هم می‌دانستی که طرف مقابل‌ اهل مطالعه است، دست‌کم روزی يک روزنامه می‌خواند و هدف از اين پرسش، کسب اخبارهای زيرزمينی است. خبرهايی که به‌هيچ‌وجه قابل انتشار و پخش نبودند. اما با گسترش اينترنت و انواع رسانه‌ها و علنی شدن ابعاد مختلف زندگی، دست‌رسی به بسياری از خبرها نيز آسان گرديد. چنين گسترشی، نه تنها موجب رواج فرهنگ نوشتاری در سطح جامعه است بل‌که، جمله «فلان خبر را خوانده‌ای» در مراودات و مبادلات روزمرۀ، آرام آرام جانشين جمله «چه خبر» می‌گردد. کسی که امروز می‌پرسد چه خبر؟ معنايش اين است که اصلن اهل مطالعه نيست. چنين فردی وقتی طلب‌کارانه و دو دستی يقه شما را می‌چسبد که چه خبر؟ شيوه برخورد منطقی چيست؟
عصر ما، عصر ارائه برداشت‌ها و تبادل نظرات است نه تبادل خبر! بايد يادبگيريم درباره هر پديده و اتفاقی، بدون هيچ واهمه‌ای، برداشت‌ها و استنباط‌مان را برای مبادله و اصطکاک در محدوده زندگی خويش ارائه دهيم. حداقل حُسن چنين کاری اين است که نخست مردم عادت تقليد کورکورانه را ترک خواهند کرد؛ دوم، افکار عمومی در جامعه، ثبات بيش‌تری می‌گيرد و احتمال پاندول‌زدن‌ها کاهش می‌يابد؛ سوم، راه تحقق دموکراسی هموارتر می‌گردد؛ و خلاصه چهارم، چنين مؤلفه‌هايی زمانی متحقق می‌گردند که هر فردی بطور سيستماتيک، اخبار رسانه‌ای را [اعم از شنيداری يا نوشتاری] دنبال کند. يعنی وقتی در برابر پرسش «چه خبر» قرار می‌گيريم، بجای توضيح اصل خبر، منطقی اين است که به شيوه بلاگرها و ستون لينک‌های وبلاگ‌ها، آدرس‌ها را بگوئيم تا خودشان بروند دنبال خبرها :)

چهارشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۶

بخوان! که بی اديب و قلم زنده‌ايم ولی هيچيم!

من عاشق داستان‌های تاريخی‌ـ‌افسانه‌ای و اساطيری هستم. تمام فيلم‌هايی را هم که مربوط به اين حوزه بودند، بدون استثناء ديدم. از «ولکان خدای جنگ» که نقش اول‌اش را «ايلوش» هنرمند ايرانی بازی می‌کرد بگيريد تا برسيد به فيلم «تايتان» با بازی‌گری «مونتگمری وود». از فناناپذيری «آشيل»، با بازی‌گری «گوردون ميچل» بگيريد تا شاهکار فناناپذيری که «هوارد فاست» به نام «اسپارتاکوس» خلق کرد و بعدتر، نام «کرک دوگلاس» با بازی در اين فيلم بر سر زبان‌ها افتاد. همين‌طور «رابن هود»، «بن‌هور»، «السيد» و «ده فرمان» و غيره.
اما اين علاقه مفرط، گاهی مشکل‌زا هم می‌شود و ناخواسته پرسش‌های اساطيری در ذهنم نقش می‌بندند. مثلن، چرا خدا در اولين برخورد با پيامبران، به‌جز محمد، از سايرين نخواست [بطور مشخص از موسا و عيسا] که بخوانيد و قرائت کنيد؟
نکته دوم. می‌دانيد که مسيحی‌ها معتقدند عيسا پسر خداست! پرسش افسانه‌ای و تخيلی اين است: که اگر خدا مانند هر پدر آينده‌نگری صاحب فرزندی بود؛ دل‌اش می‌خواست فرزندش در کدام مکان زندگی کند؟ جايی که عيسا زندگی می‌کرد يا در منطقه‌ای که محل زندگی محمد بود؟ کسی که پاسخ دقيق پرسش دوم را بداند، بی هيچ نيازی به بحث‌های «اُمی» بودن و ورود به اين حوزه؛ معمای پرسش اوّل، به‌خودی خود آسان‌فهم خواهد شد.
زندگی عيسا را اگر روزآمد کنيم، او يک شهروند است. به اين دليل که در گفتارهای متفاوت خود، روی جايگاه‌ها و گروه‌های اجتماعی مختلف و سهم‌بری هريک از آن‌ها، آشکارا انگشت می‌گذارد. ميان خود و تفکر قومی که يک‌پارچه‌گی سطحی و بی‌معنا را طالب‌اند، مرز روشنی می‌کشد. اين دانستن‌ها و مرزکشيدن‌های عيسا، ناشی از مطالعه است نه سواد! در صدر اسلام هم انسان‌هايی که سواد خواندن و نوشتن داشتند، بسيار بودند. انکار هم نمی‌شود کرد که مکّه شهری بود مرکز تجارت، زيارت و توريست. اما بنا به گواهی تاريخ، ديديم که از زمان پيامبر تا دورۀ خلافت عثمان، کسی گفتارهای محمد را مکتوب و مدوّن نساخت. کسی به کتاب مراجعه نکرد. يعنی ما با جامعه و مردمی روبه‌رو هستيم که گوش‌ها را بر چشم‌ها برتری می‌دهند. اهل مطالعه و تحقيق نيستند؛ کتاب را که اساس تفکر زندگی نوين در عصر خود بود، کنار می‌گذارند و دو دستی می‌چسبند به حديث؛ و بديهی‌ست در چنين جامعه‌ای، «ابوالحکم» که پدر دانش عصر خود بود، به‌آنی به لقبِ «ابوالجهل» تنزل می‌يابد و شأنی کم‌تر از هر شتربانی در جامعه پيدا می‌کند.
شهر را با تعداد آپارتمان‌ها و پارک‌ها و خيابان‌هايی که دارد تعريف نمی‌کنند؛ همين‌طور هر کسی که در آن‌جا ساکن است شهروند نيست! اينجا سخن برسر فرهنگ است. سخن برسر همه‌ی مسائلی که رابطه‌ی ميان شهر و شهروند را قوام می‌بخشند. اساس اين رابطه را عناصری مانند مطالعه، آگاهی و دانش تشکيل می‌دهند. به زبانی ديگر، بدون اهل قلم، علم، نخبه و فرهيخته، نمی‌توان تعادلی منطقی ميان شهر و شهروندی ايجاد کرد. اين‌ها جزو بديهيات است و همه هم می‌دانيم. با وجود براين مشکل کجاست و چرا نمی‌توانم پاسخی برای پرسش افسانه‌ای زير بنويسم؟ آيا شما شهروندان ايرانی می‌دانيد که واقعن چه تفاوتی است ميان شانزده و شازده با پانزده و پابرهنه؟
شانزدهم خرداد و يادی از هوشنگ گلشيری


جمعه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۴

جــــيم جـامعـه مـدنـی

از هشت سال پيش، يعنی از لحظه ای که خاتمی با شعار جامعه مدنی توجه عمومی را به خود جلب کرده بود، هر زمان که اراده می کردم تا معنا و منظور واقعی او را از اين شعار دريابم و هربار نيز، «جِيم» جامعه مدنی رئيس جمهور را با «جيم» های ديگر، مثلن: جامعه جوانان ايران، جريان سازی ها حکومت يا با جيم جايگاه ولايت فقيه و جوهره دين ـ حکومتی و غيره ارتباط می دادم تا از ميان آن همه کلی گويی های شعارگونه، نکته ای را بطور مشخص فهم و درک کنم؛ ناخواسته به ياد وصيت نامه امام ششم شيعیان می افتادم و در دل، به ريش خود و سرنوشت ملت ايران، به رغم وجود آن همه فرهیخته و نخبه و استعداد، می خنديدم.
می گويند: بعد از مرگ امام صادق، شاگردانش با شور و اشتياق وصف ناپذيری در انتظار گشودن وصيت نامه استاد، بی تابی و روز شماری می کردند. اما وقتی در روز معين، مُهر و موم وصيت نامه را در مقابل چشمان همگان گشودند، حاضران در مجلس، بی اختيار غرق در بهت و حيرت گرديدند. وصيت استاد فقط يک حرف ساده بود: «ج»! حرف مبهمی که تنها می توانست به اغتشاشات فکری شاگردان دامن زند، پرسش های بيشماری طرح شوند و هر کسی به زعم خود برداشتی از آن ارائه دهد. جيم در آن وصيت نامه کدام معنا و مفهوم را می رساند؟ اگر امام می خواست الگويی برای زندگی آينده ارائه دهد، چرا به جای توضيح و تفسير و تشريح مسائل، تنها به حرف جيم اکتفا کرده بود؟ و ... .
بحث برسر کالبد شکافی مسائل تاريخی نيست. اما، چه در گذشته و چه امروز، هر مقوله نا مشخص و پيچيده ای از جمله جامعه مدنی، که همواره بر مبنای فرضياتی خاص و هدفمند طرح می شوند، اگر هم در ظاهر جنبه سياسی نداشته باشند، در عمل، تحت تأثير گرايش های سياسی مختلفی قرار می گيرند. از اين زاويه، اگر بخواهيم وصيت نامه فوق را در آينه زمان بررسيم، با توجه به برداشتی که از مبانی شيعه، شناختی که از خاندان هاشمی و تعاريفی را که مسلمانان از نوع رابطه خود با حکومت ارائه می دهند؛ به راحتی می توان حدس زد که منظور وصيت کننده، حنبه سياسی داشت و به تبع آن، جيم جامعه مدنی خاتمی نيز، جنبه سياسی دارد.
استقبال از شعار جامعه مدنی در ايران، پيش از آن که مفهوم و سير تاريخی ای را که در غرب صورت گرفته بود برساند، بيش تر به معنای نبود قانون، يا زير پا نهادن قانون در ايران معنی می داد. روندی که در صد سال گذشته و از انقلاب مشروطيت تا لحظه حاضر، هر کسی شعار قانونيت را در جامعه ما طرح می کرد، مورد استقبال مردم نيز قرار می گرفت. اما اين قانونيت و شفافيت!!، هر وقت با هدف سياسی خاصی طرح می شدند، تنها می توانستند يک معنا را برسانند که شهروندان ايرانی، به هيچ وجه حق ندارند درباره شيوه زندگی خود تصميمی بگيرند. اگر غير از اين بود، چه لزومی داشت که خاتمی معين و اصلاح طلبان را ملزم به شرکت در انتخابات بداند؟ آيا همين الزام نافی جامعه مدنی نيست؟
وقتی خاتمی با ناديده گرفتن بيست ميليون آرای مردم، هم در جريان رد صلاحيت نامزدهای مجلس هفتم و هم در لحظه حاضر، قانون را به نفع گروهی خاص تعبير و تفسير می کند، تنها می توانم آرزو کنم که هرگز مباد روزی را که جامعه ما، به سرنوشتی گرفتار شوند که شاگردان امام صادق به آن گرفتار شده بودند. آنان به سه گروه مختلف تقسيم شدند و هر گروه برداشت و تفسير خود را از جيم ارائه ميداند:
گروه اوّل، جيم را به معنای جهاد با خليفه می فهميدند؛
گروه دوم، جیم را به معنای جنون، تفسير می کردند و از اين طريق، حفظ جان خود را مد نظر داشتند؛
و گروه سوم، جيم را به معنای جنی و غيب شدن ميدانستند و فرار از منطقه را ترجيح ميدادند.
حال پرسش اين است که اگر موجی از خشم و ستيز، جامعه ی ايران را فرا گيرد، شما به کدام نقطه از اين جهان جيم می شويد؟

دوشنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۸۴

گـريـز از تمدن چـــرا؟

در پس جنجال و تفسيرهای آنچنانی که در يکی ـ دو روز گذشته مطبوعات کشور از جمله روزنامه شرق، درباره ديدار دو رئيس جمهور ايران و اسرائيل در حاشيه مراسم خاکسپاری پاپ جان پل دوم به راه انداخته اند؛ پرسش هايی پنهانند که پاسخ و بررسی آنها در شرايط کنونی، از جهاتی خاص حائز اهميت بسياری است:
آيا دولتمردان ايرانی و حواشی آن، اصلن مکان، کشور و ملتی را بنام اسرائيل در پهنه گيتی می شناسند؛ و يا اصلن ميدانند که چنين موجوديتی، صرف نظر از اراده و خواست ما، برای مردم جهان قابل شناسايی است؟
آيا آنها اين حقيقت را می پذيرند که تعدادی از کشورهای عربی که در جبهه اوّل جنگ با اسرائيل حضور داشتند، يا مهمتر، سازمان آزاديبخش فلسطين، بعد از نيم قرن جنگ و خونريزی، موجوديت اين دولت را پذيرفته و آنرا به رسميت شناخته اند؟
آيا حضور دولت ايران در زير سقف سازمان ملل متحد و قرار گرفتن در کنار اسرائيل، غير از آن است که ما غير مستقيم موجوديت سياسی دولت اسرائيل را شناسايی کرده ايم و به رسميت شناخته ايم؟
اين نمونه ها و ده ها پرسش خرد و کلان ديگر، در مجموع يک «واقعيت عقلانی» را در برابر چشمان ما می گيرند که نه جای نفی و انکار است و نه می توانيم آن موجوديت را در محاسبات سياسی و الزامی دخالت ندهيم و برای هميشه از آن گريزان باشيم و روی برگردانيم. چه وجود چنين دولتی را تحميلی و استعمار ساخته يا آن موجوديت را مخالف آرمانها و ايدئولوژی خود بدانيم و يا برعکس، در هر حال اين دولت، نماينده ملتی است که جدا از قدمت تاريخی، هم اکنون در جهان هستی و سياست ماديت و حضوری زنده و ملموسی دارد.
از اين منظر، سياست منطقی و خردگرايی آن است تا در برابر واقعيت های عقلانی ای که در بالا برشمرديم، از عقلانيت واقعی در مناسبات سياسی بهره ای بگيريم. يعنی اين واقعيت را در خدمت به صلح، انسانيت، همزيستی مسالمت آميز و نشان دادن چهره صلح جويانه ايرانيان مسلمان به مردم جهان، بکار گيريم و تقويت سازيم. ولی برخلاف انتظار، دولت و آنچه را که روزنامه های ايران نوشته اند، تنها می تواند يک معنا را در اذهان عمومی تداعی سازند که در چارچوب دولت اصلاح طلب و در نظام فکری پايبند به دموکراسی اسلامی نيز، عقل و واقعيت نمی توانند يکی شوند.
مصاحبه خاتمی در فرودگاه مهرآباد و انکار همه چيز، بدين مفهوم است که رئيس جمهور ايران با تفکيک بُعد آرمانی از بُعد واقعی و پس زدن واقعيت، بنحوی می خواسته به جهان پيشا مُدرن رجوع کند. اين گريز آشکار با هر نيت و انگيزه ای، در جهان سياست، معنايی جز گريز از تمدن را نمی رساند. انسانی که از تمدن گريزان است، چگونه می تواند گفتگوی تمدنها را سازمان دهد؟ وانگهی، خاتمی بعنوان يک شخصيت سياسی در آن مکان حضور يافته بود و کار سياستمدار متمدن و مُدرن، هموار ساختن، پيشرفتن و ابداع است. او در جهت رفع کُدورت ها و دشمنی ها و تحقق مناسبات دوستانه، کدام راه را هموار ساخته است؟
مطبوعات ايران، بجای آنکه اين موارد را برشمرند و بررسند، و بعنوان وجدان عمومی جامعه از رئيس جمهور بپرسند، که چه تفاوتی است ميان شما که داعيه گفتگوی تمدن ها را داريد با «اسماعيل هانيه» از رهبران حماس، که از تمدن و مبارزه مدنی گريزان است و با تاكيدی خاص می گويد: «اين جنبش تا زمانى كه اشغالگرى اسرائيل در اراضى فلسطين ادامه دارد به يك حزب سياسى تبديل نمى شود.»؛ نه تنها به جعل تاريخی روی آوردند، بلکه تحت تأثير شانتاژهای سياسی شبکه های تلويزيونی الجزيره و العربيه، عوامفريبانه نوشتند: اما اين بار غربى ها گويا براى سامان دادن به «خاورميانه بزرگ» خيلى عجله دارند چرا كه در بحرانى ترين مرحله روابط ايران و آمريكا به بعيد ترين مرحله تنش زدايى در ديپلماسى ايران يعنى مناسبات ايران و اسرائيل فكر مى كنند.