پرسشهای آن هموطن، از منظری ديگر، پرسشهای من نيز هست. آيا رويدادها ـاعم از ساده و پيچيدهـ میتوانند به يکسان روی انسانها تأثير بگذارند؟ مثلن بعد از گذشت چندسال از رويداد تاريخی يازده سپتامبر، میشود نتايج زير را استخراج کرد که آن حادثه دردناک و مشمئزکننده، بطور يکسان جامعه جهانی را متأثر ساخت و موجب تحول فکری انسانها گرديد؟
واکنشها، برداشتها و پارهای از تحرکها نشان میدهند که نه تنها نمیتوان به چنين نتايجی دست يافت، بلکه تأثير آن حادثه موجب تقويت عقبماندگی ذهنی بخشی از مردم جهان، و تشويق آنها به راهی گرديد که در واقع سير قهقرايیست. چرا چنين است و چه دليلی دارد که مردم از يک اتفاق ساده و واحد ـمثلن جمعآوری قليانها در پارکهاـ معانی مختلفی را در ذهن خود میسازند و مورد مبادله قرار میدهند؟ شايد اين پرسش، پاسخهای مختلفی داشته باشد، که دارد. در هر صورت و بهاحتمال زياد، فهم آنها مستلزم شناخت دقيق يکسری عاملها و متغييرهاست از جمله، فرهنگ و محيط فرهنگی.
بر همين اساس، دلم میخواست ساعتها پای صحبت اين هموطن عزيز مینشستم و دربارۀ توهم، توطئه، سوءتعبير، يکجانبهنگری و مواردی از اين دست بحث میکرديم. اما و متأسفانه، دو موضوع عمده و مبهم مانع بحث میشدند. نخست، ارتباط دادن قليان به آذریها و آن هم بعنوان نشانهی قوميت؛ آيا يک فاکتور عمومی و اجتماعی است يا برداشتهای فردی؟ خود فرد شايد منظور خاصی نداشته باشد ولی، تداوم اين نوع هويتسازیها در چشمانداز، ممکن است به تعارضی بزرگ ميان آذریهای مقيم خارج عليه يکديگر مبدل گردد. نظير همان اصطکاک و درگيریهايی که مابين اعراب مقيم اروپا وجود دارند؛ دوم، جمله «شما فارسها»، جملهی خيلی تابلويی است. نشانه زنگ خطریست که بايد خيلی با حواس جمع وارد گفتوگو بشوی. در اينگونه موارد گفتن جملاتی که من هيچ تفاوتی ميان آذری، کرد، فارس و عرب و غيره از نظر فرهنگی [که يکی از عناصر مهم مسائل قومی است] نمیبينم، يا بخشی از بهترين دوستانم آذری و از بچهها تبريز، اروميه، ميانه و زنجان هستند؛ بیفايده است و طرف مقابل اين حرفها را اصلن نمیپذيرد.
از طرف ديگر، بخشی از هموطنان فارس ما، بیهيچ انعطاف و ملاحظهای، سادهترين درددلها و گلهها را، در جعبههای «تمايلات تجزيهطلبانه» بستهبندی میکنند. غافل از اينکه شيوه برخورد خود آنها معرف و مشوق چنين تمايلیست. در چنين فضايی، امکان نزديکی و درک همديگر وجود ندارد. شايد آن هموطن عزيز آذری گرفتار همان مشکلاتی بود که من، گوشهای از آن مشکلات را در آغاز اين نوشته توصيف کردهام. کسی که بطور دقيق بخشی از عناصر مختلف را [مثلن مشکلات ناشی از مهاجرت، ممنوعيت ورود به ميهن و غيره] در ارتباط با همديگر ببيند، آن وقت آن پرسشها را بهنوعی درددل ارزيابی خواهد کرد. از اين منظر پاسخ به درددل، چيزی جز درددل نمیتواند باشد!
گفتم: اگر بگويم يک ماهی است که عجيب گرفتارم، در اين مدت نگاهی سطحی و گذرا به اخبار روزنامهها داشتم، يا وقت نکردم پاسخ تعدادی از نامهها و ايميلها را بنويسم، ممکن است بگويی اين حرفها بهنوعی طفره رفتن و شانه خالیکردن است! با اين مقدمه میخواهم بگويم من برخلاف ديدگاه تو، نه تنها غرضی، توطئهای در پس چنين سکوتی نمیبينم بلکه، از جهتی، از شنيدن چنين خبری خوشحال شدم و آن را حرکتی میبينم عاقلانه و حائز اهميت. انگار شما خاموش و بیتوجه به فرد احمق و نادانی که برسر راهتان قرار گرفتهاست، از کنارش بگذری. با اين سکوت، دولت نادان ما، نه میتوانست اعتباری کسب کند و نه قادر بود ميدانداری کند. به همين دليل، دکان و بازار را زود تخته کرد. اما خارج از استنباطهای عمومی و بطور مشخص در پاسخ به پرسشهای تو، تنها میتوانم به دو نکته اشاره کنم. اينکه جدیست يا شوخی، قضاوتاش به پای تو: اول اين که رُک و راست، عقلم تا اين لحظه نمیرسيد که میشود ميان قليان و آذریها پُلی زد. اگر واقعن موضوع همان چيزیست که تو میگويی، من از امروز طرفدار قليان هستم نه غليان! دوم، هم توتون شرعی است و هم قليان خدادادی. يعنی جای نگرانی نيست و کسی آنها را در ايران جمعآوری نخواهد کرد.
گفت چطور؟ گفتم «ميرزای شيرازی» بعد از قيام تنباکو، توتون را شرعی و ايرانیاش کرد. میبينی که انحصارش هنوز در دست دولت است و از فروش آن هر سال، سود کلانی هم وارد صندوق دولتی میگردد. اما در باره خدادادی بودن قليان، داستانهای مختلف و متفاوتی وجود دارند که تنها میتوانم خلاصهی يکی از آنها را که بهچشم ديدهام، برايت تعريف کنم. زمانی که هيجده سال داشتم، به اتفاق دوستی تصميم میگيريم تا بيماری را در تيمارستان رازی تهران [امينآباد] بستری کنيم، غافل از اينکه بستری کردن بيمار در آنجا تابع مقرارت خاصی است. بعد از کلی تلاش که تحویلمان نمیگرفتند، با مسئول بيمارستان که انسانی بود بسيار شريف، ارجمند و خدمتگزار، ملاقات کرديم. بيمار را پذيرفت و گفت بيرون دفتر منتظر بمانيد تا پس از انجام معاينه و تشکيل پرونده، لباسهايش را به شما تحويل بدهيم و رسيد بگيريم.
در جلوی دفتر حياط خلوتی بود به موازات حياط اصلی بيمارستان. هر دو، بمحض نشستن روی تنها نيمکتی که در ضلع شرقی حياط قرار داشت؛ همزمان سيگاری بيرون آورديم و روشن کرديم. حس مشترکی داشتيم و با دود سيگار، میخواستيم همه آن سختیها و گرفتارهای بيستوچهارساعت گذشته را، همهی رنجها و خجالتیها را ـوقتی مردم با نگاه تمسخرآميزشان، گاهی به بيمار همراه که بهدليل روان پريشی خارج از دستگاه چيزهايی میگفت و گاهی نيز به ما دو نفر خيره میشدند؛ يکجا محو و فراموششان کنيم. اما غافل از اينکه بيماران نسبت به سيگار حساسيت دارند. بمحض ديدن سيگار دورت جمع میشوند و از تو طلب سيگار میکنند. در اين لحظه سروکله اولين بيمار که مرد جوانی بود، پيدا شد. رو به ما کرد و گفت شما هم منتظر دکتر هستيد؟ سر را به علامت تأييد تکان داديم. گفت اينها [دکترها] آدمهای ديرباور و شايد هم مطيع فرمان بالادستیها هستند. من يکی از افسران ارتشام. فرمانده ما، از آنجايیکه میخواست همسرم را تصاحب کند، عليهام پرونده سازی کرد و مرا بعنوان بيمار روانی تحويل اينجا داد. حالا هم هرچه اصرار میکنم که هر خطايی را فرماندهام مرتکب شد بهجای خودش، تشخيص اينکه من بيمار روانی هستم يا نه با شما است. ولی اينها اصلن حاضر نيستند حرفام را بشنوند.
ضمن صحبت از ما سيگاری طلب کرد، تعارف کرديم و يک نخ برداشت ولی نکشيد. بار دوم که برايش فندک گرفتم گفت: سيگار هم سنگين است و هم خطرناک. من هميشه قليان میکشم. اگر سيگار ديگری به من بدهيد شما را برای کشيدن قليان دعوت میکنم. دوستم دومين سيگار را به او داد. در اين لحظه او سيگارها را پاره کرد و توتوناش را در کفت دست راستش جمع نمود و بعد از اتمام کار، همهی را روی سرش ريخت. سپس زيب شلوارش را پائين کشيد و آلت تناسلی را نشانمان داد و گفت: حالا قليان آماده هست میتوانيد بکشيد!
بارديگر صدای خندههای بلندش در اتوبوس پيچيده و در همين حالت بلند شد و گفت من در ايستگاه بعدی پیاده میشوم. حالا من مانده بودم و چند صندلی جلوتر، نگاه متبسمانه و پرسشبرانگيز مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما و پاسخی که باب طبع اوست؛ وقتی که میخواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمانمان، پابهپای او حرکت کنم :)
واکنشها، برداشتها و پارهای از تحرکها نشان میدهند که نه تنها نمیتوان به چنين نتايجی دست يافت، بلکه تأثير آن حادثه موجب تقويت عقبماندگی ذهنی بخشی از مردم جهان، و تشويق آنها به راهی گرديد که در واقع سير قهقرايیست. چرا چنين است و چه دليلی دارد که مردم از يک اتفاق ساده و واحد ـمثلن جمعآوری قليانها در پارکهاـ معانی مختلفی را در ذهن خود میسازند و مورد مبادله قرار میدهند؟ شايد اين پرسش، پاسخهای مختلفی داشته باشد، که دارد. در هر صورت و بهاحتمال زياد، فهم آنها مستلزم شناخت دقيق يکسری عاملها و متغييرهاست از جمله، فرهنگ و محيط فرهنگی.
بر همين اساس، دلم میخواست ساعتها پای صحبت اين هموطن عزيز مینشستم و دربارۀ توهم، توطئه، سوءتعبير، يکجانبهنگری و مواردی از اين دست بحث میکرديم. اما و متأسفانه، دو موضوع عمده و مبهم مانع بحث میشدند. نخست، ارتباط دادن قليان به آذریها و آن هم بعنوان نشانهی قوميت؛ آيا يک فاکتور عمومی و اجتماعی است يا برداشتهای فردی؟ خود فرد شايد منظور خاصی نداشته باشد ولی، تداوم اين نوع هويتسازیها در چشمانداز، ممکن است به تعارضی بزرگ ميان آذریهای مقيم خارج عليه يکديگر مبدل گردد. نظير همان اصطکاک و درگيریهايی که مابين اعراب مقيم اروپا وجود دارند؛ دوم، جمله «شما فارسها»، جملهی خيلی تابلويی است. نشانه زنگ خطریست که بايد خيلی با حواس جمع وارد گفتوگو بشوی. در اينگونه موارد گفتن جملاتی که من هيچ تفاوتی ميان آذری، کرد، فارس و عرب و غيره از نظر فرهنگی [که يکی از عناصر مهم مسائل قومی است] نمیبينم، يا بخشی از بهترين دوستانم آذری و از بچهها تبريز، اروميه، ميانه و زنجان هستند؛ بیفايده است و طرف مقابل اين حرفها را اصلن نمیپذيرد.
از طرف ديگر، بخشی از هموطنان فارس ما، بیهيچ انعطاف و ملاحظهای، سادهترين درددلها و گلهها را، در جعبههای «تمايلات تجزيهطلبانه» بستهبندی میکنند. غافل از اينکه شيوه برخورد خود آنها معرف و مشوق چنين تمايلیست. در چنين فضايی، امکان نزديکی و درک همديگر وجود ندارد. شايد آن هموطن عزيز آذری گرفتار همان مشکلاتی بود که من، گوشهای از آن مشکلات را در آغاز اين نوشته توصيف کردهام. کسی که بطور دقيق بخشی از عناصر مختلف را [مثلن مشکلات ناشی از مهاجرت، ممنوعيت ورود به ميهن و غيره] در ارتباط با همديگر ببيند، آن وقت آن پرسشها را بهنوعی درددل ارزيابی خواهد کرد. از اين منظر پاسخ به درددل، چيزی جز درددل نمیتواند باشد!
گفتم: اگر بگويم يک ماهی است که عجيب گرفتارم، در اين مدت نگاهی سطحی و گذرا به اخبار روزنامهها داشتم، يا وقت نکردم پاسخ تعدادی از نامهها و ايميلها را بنويسم، ممکن است بگويی اين حرفها بهنوعی طفره رفتن و شانه خالیکردن است! با اين مقدمه میخواهم بگويم من برخلاف ديدگاه تو، نه تنها غرضی، توطئهای در پس چنين سکوتی نمیبينم بلکه، از جهتی، از شنيدن چنين خبری خوشحال شدم و آن را حرکتی میبينم عاقلانه و حائز اهميت. انگار شما خاموش و بیتوجه به فرد احمق و نادانی که برسر راهتان قرار گرفتهاست، از کنارش بگذری. با اين سکوت، دولت نادان ما، نه میتوانست اعتباری کسب کند و نه قادر بود ميدانداری کند. به همين دليل، دکان و بازار را زود تخته کرد. اما خارج از استنباطهای عمومی و بطور مشخص در پاسخ به پرسشهای تو، تنها میتوانم به دو نکته اشاره کنم. اينکه جدیست يا شوخی، قضاوتاش به پای تو: اول اين که رُک و راست، عقلم تا اين لحظه نمیرسيد که میشود ميان قليان و آذریها پُلی زد. اگر واقعن موضوع همان چيزیست که تو میگويی، من از امروز طرفدار قليان هستم نه غليان! دوم، هم توتون شرعی است و هم قليان خدادادی. يعنی جای نگرانی نيست و کسی آنها را در ايران جمعآوری نخواهد کرد.
گفت چطور؟ گفتم «ميرزای شيرازی» بعد از قيام تنباکو، توتون را شرعی و ايرانیاش کرد. میبينی که انحصارش هنوز در دست دولت است و از فروش آن هر سال، سود کلانی هم وارد صندوق دولتی میگردد. اما در باره خدادادی بودن قليان، داستانهای مختلف و متفاوتی وجود دارند که تنها میتوانم خلاصهی يکی از آنها را که بهچشم ديدهام، برايت تعريف کنم. زمانی که هيجده سال داشتم، به اتفاق دوستی تصميم میگيريم تا بيماری را در تيمارستان رازی تهران [امينآباد] بستری کنيم، غافل از اينکه بستری کردن بيمار در آنجا تابع مقرارت خاصی است. بعد از کلی تلاش که تحویلمان نمیگرفتند، با مسئول بيمارستان که انسانی بود بسيار شريف، ارجمند و خدمتگزار، ملاقات کرديم. بيمار را پذيرفت و گفت بيرون دفتر منتظر بمانيد تا پس از انجام معاينه و تشکيل پرونده، لباسهايش را به شما تحويل بدهيم و رسيد بگيريم.
در جلوی دفتر حياط خلوتی بود به موازات حياط اصلی بيمارستان. هر دو، بمحض نشستن روی تنها نيمکتی که در ضلع شرقی حياط قرار داشت؛ همزمان سيگاری بيرون آورديم و روشن کرديم. حس مشترکی داشتيم و با دود سيگار، میخواستيم همه آن سختیها و گرفتارهای بيستوچهارساعت گذشته را، همهی رنجها و خجالتیها را ـوقتی مردم با نگاه تمسخرآميزشان، گاهی به بيمار همراه که بهدليل روان پريشی خارج از دستگاه چيزهايی میگفت و گاهی نيز به ما دو نفر خيره میشدند؛ يکجا محو و فراموششان کنيم. اما غافل از اينکه بيماران نسبت به سيگار حساسيت دارند. بمحض ديدن سيگار دورت جمع میشوند و از تو طلب سيگار میکنند. در اين لحظه سروکله اولين بيمار که مرد جوانی بود، پيدا شد. رو به ما کرد و گفت شما هم منتظر دکتر هستيد؟ سر را به علامت تأييد تکان داديم. گفت اينها [دکترها] آدمهای ديرباور و شايد هم مطيع فرمان بالادستیها هستند. من يکی از افسران ارتشام. فرمانده ما، از آنجايیکه میخواست همسرم را تصاحب کند، عليهام پرونده سازی کرد و مرا بعنوان بيمار روانی تحويل اينجا داد. حالا هم هرچه اصرار میکنم که هر خطايی را فرماندهام مرتکب شد بهجای خودش، تشخيص اينکه من بيمار روانی هستم يا نه با شما است. ولی اينها اصلن حاضر نيستند حرفام را بشنوند.
ضمن صحبت از ما سيگاری طلب کرد، تعارف کرديم و يک نخ برداشت ولی نکشيد. بار دوم که برايش فندک گرفتم گفت: سيگار هم سنگين است و هم خطرناک. من هميشه قليان میکشم. اگر سيگار ديگری به من بدهيد شما را برای کشيدن قليان دعوت میکنم. دوستم دومين سيگار را به او داد. در اين لحظه او سيگارها را پاره کرد و توتوناش را در کفت دست راستش جمع نمود و بعد از اتمام کار، همهی را روی سرش ريخت. سپس زيب شلوارش را پائين کشيد و آلت تناسلی را نشانمان داد و گفت: حالا قليان آماده هست میتوانيد بکشيد!
بارديگر صدای خندههای بلندش در اتوبوس پيچيده و در همين حالت بلند شد و گفت من در ايستگاه بعدی پیاده میشوم. حالا من مانده بودم و چند صندلی جلوتر، نگاه متبسمانه و پرسشبرانگيز مادر «يوليا»، همسايه طبقه ششم ما و پاسخی که باب طبع اوست؛ وقتی که میخواهم از سرِ ايستگاه تا دم آسانسور آپارتمانمان، پابهپای او حرکت کنم :)