پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

بی‌ياد تو وبلاگ کی کنم باز؟ ـ ۱

زمانی که داشتم گزارش دل‌نشين و قدم‌به‌قدم خانم نوشين احمدی‌خراسانی را می‌خواندم، بعد از دو سه پاراگراف، به‌تبعيت از دلِ شوريده و بی‌تاب، برای مدتی از متن نوشته بيرون زدم و به دور دست‌ها پرواز کردم. به دنيايی که نه جايی برای بيان حرف‌های دل وجود داشت و نه مجالی برای باروری و بروز تک‌دلی. دنيايی که حرف‌ها و نکته‌‌هايش مختص صاحب‌دلان بودند، نه خيل بی‌شمار توده‌های زحمت و گزارش‌گران. چرا که جای تک‌دلی‌ها هميشه در پستوی خانه‌ها و گاه‌گاهی در پچ‌پچ‌های دو نفره و دور از چشم اين و آن بود. و اين قانون نابرابر، زن و مرد نمی‌شناخت!
اگر بخواهم در مقام مقايسه، تفاوت‌های زندگی ميان دو نسل را در يک جمله‌ی بسيار کوتاه بگويم و بنويسم: نسل امروز، از بسياری جهات نسل خوش‌بختی است. چرا که در جهانی زندگی می‌کند که عمده‌ترين و اصلی‌ترين مشخصه آن، ارتباطات همگانی است. نسل امروز، نه تنها قادرست همه‌ی درددل‌ها، نظرها و هنرهايش را (همه‌ی آن چيزهايی که به مفهوم بُعد فردی قابل تعريف و ارائه‌اند) يک‌جا و با تمامی ظرفيت‌اش در عرصه عمومی عرضه کند، بل‌که فرجام چنين کاری (يعنی عرضه‌های متوالی و مداوم در جامعه و در بين مردم)، موجب تحقق و تقويت شرايطی خواهند شد که ايده‌ها و انديشه‌های فردی در حوزه ارتباطات انسانی، بيش از پيش مورد تعامل و مبادله قرار گيرند.
نسل گذشته با دو مشکل اساسی مواجهه و دست به‌گريبان بود: يکی عدم وجود حداقل فضايی برای تنفس عمومی در جامعه، و ديگری عدم وجود ابزارهای مناسب برای تک تنفس‌ها. معنای اين حرف چيست؟ تحول در يک جامعه تابع قوانين خاصی است. مطابق قوانين اجتماعی، مادامی می‌توان فضای تنفسی سالمی را برجامعه‌ای حاکم ساخت که پيش از آن، امکان برقراری روابط متعادل ميان انسان‌ها، در درون جامعه مهيّا گردد. روابطی که براساس مبادله ايده‌ها شکل و قوام می‌گيرند و به شبکه‌های مختلف اجتماعی فرا می‌رويند.
در دوران ما، امکانی برای برقراری روابط متعادل ميان انسان‌ها اصلا وجود نداشت. يعنی ابزارهايی که می‌توانستند چنين روابطی را برقرار و تسهيل سازند، تنها محدود می‌شدند به دو رسانه‌ی عمده. و بديهی است که در يک جامعه استبدادی و به‌دور از رقابت‌ها، نه تنها رسانه‌ها در خدمت جهت‌دادن افکار عمومی برای منظورهای خاصی هستند، بل‌که افکار جهت يافته، فاقد آن جان‌مايه‌های اوليه و ضروری برای برقراری روابط متعادل‌اند.
وانگهی، ايده‌ها، محصول جرقه‌های تک‌ذهن‌ها است. اگر ابزاری برای ارائه ايده‌ها و نظرهای فردی در جامعه وجود نداشته باشند، درجه اعتماد به‌نفس صاحب‌نظر و افرادی که آمادگی‌های لازم را برای اظهار نظرها [البته نه به‌مفهوم نظريه پرداز] و ارائه پيشنهادهای مختلف و متنوع دارا هستند، همواره سير نزولی را طی خواهند کرد. چرا که افزايش يا کاهش درجه اعتماد به‌نفس‌های فردی، هميشه و در همه حال وابسته به فرايند مبادله است. به‌طور مثال، شايد به‌زعم عده‌ای گزارش «امضای ضربدری»، تنها و در سطح يک داده خامی که وجه عمده آن را احساسات فردی رقم می‌زند، فاقد حداقل ارزش‌های تحليلی است. آن را دوباره در زير ذره‌بين نقد بگيرند و کاستی‌هايش را آشکار سازند. با وجود براين، همين نقدها و يا تأييدی را که سايت‌ها و وبلاگ‌های مختلف از طريق لينک‌دادن ابراز داشته‌اند، نشانه سطح مبادله در جامعه امروزی است. از اين فعل و انفعالات، نه تنها حاميان کمپين يک ميليون امضا، جان تازه‌ای خواهند گرفت و درصد اعتماد به‌نفس‌شان افزايش می‌يابد، بل‌که از آن‌سوی هم می‌توان استنباط کرد که جامعه بسمت هويت‌يابی مدنی است.
منظور از اين بحث مقدماتی توضيح يک نکته مهمی است که اين قبيل گزارش‌ها، در زمانه ما هم نوشته و جمع‌آوری می‌شدند ولی، سرشت روابط عمومی و سازمان‌های اجتماعی‌ـ‌سياسی به‌گونه‌ای بودند که آن گزارشات، به‌هيچ‌وجه نمی‌توانستند در جامعه انعکاس بیابند. شايد يکی و از جمله مهم‌ترين علت چنين امری را ناشی از ناتوانی و عدم ظرفيت ابزارهای انعکاس‌دهنده بدانيم. اما مسئله اصلی اينجاست که اگر در مقابل ارتباط‌ها و تعامل‌های نظری درون جامعه، سدهای مختلفی قرار بگيرند، حرکت عمومی کدام جهت را دنبال خواهد کرد؟ پاسخ به اين سئوال را در فرصتی ديگر دنبال خواهم کرد.

سه‌شنبه، آبان ۳۰، ۱۳۸۵

نه همان مُشت و نه همين چشم

بازخوانی خاطره قتل‌های سياسی ـ ‌زنجيره‌ای
زيبــاتــرين نگاهت را
نظاره جهان کُن
که آفتاب نيز
می‌گيرد.
تـازه‌تـرين نفس‌هايت را
برآر .
(محمد مختاری ـ خانه روشنی)

فردا اوّل آذر و سال‌گرد آغاز قتل‌های سياسی‌ـ‌زنجيره‌ای است. زنده نگهداشتن خاطرات ضروری‌ست و وظيفه ملی هم حکم می‌کند که خاطره اين روزها را انديش‌مندانه برای عبرت و آموزش نسل آينده، زنده نگهداريم. اما اگر بيان خاطره، پيشاپيش با پرسش و اراده همراه نگردد، رهايی از دام احساس‌ها و غليان‌های بعدی، به آسانی ميسر نخواهد شد. اگر اراده‌ای نباشد و ندانيم که هدف از زنده کردن خاطره‌ها چيست؛ ناخواسته ميان خاطره و احساس پُلی برقرار می‌کنيم و چنين ارتباط و پيوندی تنها می‌تواند يک معنا داشته باشند: تداوم کشتار!
قصه‌ی ما، همان قصه‌ی ميان مُشت و چشم است! به‌ياد ندارم کسی جز خشونت، ارتباط ديگری را ميان چشم و مُشت کشف کرده باشد. رابطه دوگانه و متضاد آن‌ها، همواره اصلی‌ترين موضوع قصه‌های تاريخی و پيچيده‌ترين مسئله‌ی سياست و زندگی سياسی را رقم می‌زدند. ارتباط طبيعی چشم، از طريق ديدن برقرار می‌گردد و بديهی است در برخورد با مشت، تمايلی برای باز کردن آن نشان می‌دهد. اما مشت، نماد پنهان‌کاری‌ست و از طريق تحميل اراده به انگشتان و مطيع ساختن آنان شکل می‌گيرد. مشت باز شده، خاصيت و معنای خود را از دست خواهد داد و برهمين اساس، هر مشتی مايل است تا اين اختلاف تاريخی را از طريق کور کردن چشم حل کند.
قصه چشم و مشت، قصه‌ی کُهنی است. کُهن‌سال‌تر از تاريخ. اگرچه حافظه‌ی تاريخی بطور مشخص و دقيق بخاطر نمی‌آورد که در چه زمانی تولد مشت را، برای اولين‌بار در تاريخ ثبت کرده‌اند؛ اما داستان کور شدن چشم‌های ملت، تا همين امروز، سينه به سينه، از نسلی به نسل ديگر انتقال داده می‌شوند. تنها سند غير مبهم در اين زمينه، ادعای تاريخی و حقوقی مشت است که هميشه و در همه‌جا می‌گويد: در گستره نگاه چشم، امنيت و زندگی من تهديد می‌شوند(؟!). لذا برای تأمين و حفظ امنيت انگشتان، مجبورم راه نگاه را مسدود و کور سازم. راه ديگری وجود ندارد!
آری، از اين منظر داريوش و مختاری و پوينده، چشم‌های بيدار ملت ايران بودند و ما، بسيار سهل‌انگارانه اين چشم‌ها را از دست داديم! آيا جهانيان نيز بدين‌گونه که ما برخورد کرده‌ايم و می‌کنيم، با چشم‌های ملی خود برخورد می‌کنند؟ ملت‌های مختلف جهان به تجربه دريافته‌اند که در حفاظت از چشم‌های ملی، نبايد غير مسئولانه برخورد کرد. درست است که هر جفت چشمی را ما با رنگ‌های خاصی می‌شناسيم؛ درست است که سليقه فردی تک‌ـ‌تک ما هر يک تمايلی به رنگی دارند و آن‌را بيش‌تر می‌پسندند؛ اما از مجموعه همين رنگ‌هاست که می‌توانيم زندگی رنگی و متنوع را در جامعه شکل دهيم و برپا سازيم. ملتی که نخواهد از چشم‌های ملی حفاظت کند، قدرت حفاظت از چشم‌های خويش را برای هميشه از دست خواهد داد.
آيا می‌توان گفت که رنگ‌ها علت اصلی سهل‌انگاری‌ها و بی‌تفاوتی‌ها شده‌اند؟ ای کاش درد اصلی رنگ‌ها بودند و می‌گفتيم فروهر سفيد می‌بيند، مختاری سرخ و پوينده سبز! اين درد در کوتاه‌ترين زمان ممکن و با قدری تفکر راه‌حل داشت و درمان‌پذير بود. اما داستان ما، داستانی ديگر و فراتر و درازدامن‌تر از اين حرف‌هاست. داستان مسخ ملتی است که در پس يک‌جفت نگاه، به تقديس رنگ سياهی برخاستيم که در گستره آن، هيچ رنگی قابل شناسايی نبودند. ما در برخورد با حقيقت زندگی و انسان، به‌مفهوم واقعی کور شده بوديم.

ادامه مطلب...

شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۵

ملودی‌های ناخوش‌آيند

ارکستر موسيقی اروپا اين روزها در دو پرده مختلف (آژانس بين‌المللی اتمی و پارلمان اروپا)، آهنگ هسته‌ای‌ـ‌حقوق‌بشری را به‌صورت آنارمونيک (مترادف)، دوباره اجرا کردند. در آن‌سوی نيز، مطابق سنت رُبع قرنی، نوازندگان عرصه سياست وطنی، اگرچه با کمی «فاصله» ولی، با دف و کُرنا و ديگر سازهای «بادی»، مثل گذشته در «دستگاه شور» نواختند. و در اين ميان، بدبخت ملتی که بعد گذشته يک‌صد سال، هنوز حاضر (و شايدم قادر) نيست که ساز خويش را دقيق کوک و تنظيم کند.
در موسيقی، نسبت تواتر ميان دو صدا را، فاصله می‌گويند. و آن‌چه را که دو نهاد بين‌المللی و قاره‌ای به‌طور پی‌درپی نواخته‌اند، در زبان موسيقی ملوديک نام دارد با فاصله‌های بزرگ و هر دم افزون‌تر. اگر بدانيم که معکوس فاصله‌های بزرگ و افزون‌تر، هميشه کوچک و کاسته‌ترند؛ آن وقت الزامی‌ست تا بدانيم در اين هارمونيک، حکومت اسلامی، ادامه و پاسخ آن نُت‌ها را چگونه و با کدام مفهوم می‌نوازد؟
هرچه گوش حساس‌تر، به‌همان نسبت فهم و تشخيص موسيقی آسان‌تر است. اگرچه ظاهرا ما موجی از صداهای مختلف و غيرهم‌آهنگی را هم‌زمان (آکُورد)، در يک لحظه می‌شنويم ولی، زبان موسيقی، مانند زبان ديپلماسی، به‌هيچ‌وجه گُنگ و نامفهوم نيست. کسی که کمی با حالت‌های بيرونی (ديناميک) موسيقی و نوع نواختن‌اش آشنايی داشته باشد، خيلی آسان می‌تواند کاراکترهای مختلف عاشقانه يا هوس‌مندانه، شجاعانه يا غمگينانه، خشمگينانه يا ملتمسانه را شناسايی کند، وزن و جنس‌شان را محک بزند و وجه تمايز و وجه تسميۀ آن‌ها را مشخص گرداند.
پس مبنا را صدا می‌گيريم. به اين دليل که صدا، مهم‌ترين عامل تشکيل‌دهنده موسيقی است. به زبانی ديگر، نوازندگان ملودی، احساسات درونی و واقعی خودشان را به‌وسيلۀ مجموعه‌ای از صداهای مختلف، به ما انتقال می‌دهند. اما صدا، خود محصول و زاده حرکت ارتعاشی است که به‌وسيله گوش احساس می‌شود. يعنی صداهايی که دارای ارتعاشات نامنظم باشند، صداهای غيرموسيقی و آن‌هايی که پريوديک هستند و ارتعاشات منظّم دارند، صداهای موسيقی ناميده می‌شوند.
در برابر ارکستر بين‌المللی، رهبران کشور ما همواره و تا امروز نُت واحدی را با نغمه‌ای خاص نواخته‌اند: مرگ بر فلانی! مرگ بر بهمانی! مثلا صداهای مخالفت و مرگ برآمريکا در حکومت اسلامی، اگرچه پريوديک (در دوره‌های مختلف تکرار شدند) هستند ولی، هميشه بدون وزن (بی‌تناسب در زمان) بودند با ارتعاشاتی غيرمنظم (يعنی فاقد کشش). در واقع آن‌چه نواخته می‌شوند، نه می‌توان آن‌ها را در رديف موسيقی طبقه‌بندی کرد و نه در رديف غيرموسيقی.
اما هنوز بعضی‌ها بر اين باورند که نغمه «مرگ برآمريکا»، يک ملودی سياسی است. غافل از اين‌که اگر در عصر جهان دو جبهه‌ای آن را چنين جلوه می‌دادند، در شرايط کنونی، «مايه» و «مقام» آن از اساس تغيير کرده‌اند. در شکل وشمايل بيرونی‌اش، همان ترجيع‌بند سياسی است. ولی در مضمون، به‌سهم خود تغييری در ساختار مديحه‌سرايی ايرانی ايجاد کرد و از اين‌طريق، می‌توان فرم و جلوه‌ای تازه به مراسم عزاداری‌های سياسی [نمازجمعه‌ها، راه‌پيمايی‌ها و غيره] داد. در واقع ما در برابر آهنگ‌های خوش‌نوای بين‌المللی، هميشه و در همه حالات، مشغول مرثيه‌خواندنيم.
نی نی علط اين نغمه بموقع نسرودم
اين نغمه نشيدأست اگر صوت و نغم را
پ ن: منبع اصلی اين نوشته، کتاب ارزنده «تئوری موسيقی» آقای مصطفی پورتُراب بود.

پنجشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۵

بيرون گودی می‌گی لنگ‌اش کن!؟ ـ ۲

اکنون سال‌هاست که در ايران، جهت و مخاطب اصلی معادله ضرب‌المثل «بيرون گودی می‌گی لنگ‌اش کن» تغيير کرده است. يعنی به‌جای آن‌که تماشاگران فرصت‌طلب و ديگر نيروهای گريزان از مسئوليت و اخلاق اجتماعی طرف خطاب باشند؛ بازی‌گران پيشين عرصه‌های مختلف سياسی، اجتماعی و حتا فرهنگی‌ـ‌ادبی، توسط همان تماشاگران، مورد خطاب و مؤاخذه قرار می‌گيرند.
وارونه نگری، هميشه و در هر دوره‌ای در ايران مرسوم بود. سنتی که بيش‌تر توجيه‌گر تمايلات و رفتار تماشاگران است تا بازی‌گران اصلی کارزارهای عرصه اجتماعی. بديهی است که توجيه‌گران، هميشه و در همه‌ی دوره‌ها، خود را بی‌نياز به طرح دقيق مسئله‌ها و قواعد اصلی بازی‌های درون اجتماعی می‌بينند و می‌دانند. به‌طور مثال، بيش از 50 سال است که هرسال، در باره کودتای بيست‌وهشتم مردادماه سال 32 می‌گويند و می‌نويسند ولی، آن‌چه که در قريب به‌اتفاق گفتارها و نوشتارها پنهان‌ و ناديده گرفته می‌شوند صورت اصلی مسئله است: يعنی چه کسی قواعد بازی را ناديده گرفت، قانون را دور زد و کودتا راه انداخت؟
به باور من در ايران و تا همين امروز، بحث هيچ‌گاه برسر اصل چگونگی شکل‌گيری انواع پديده‌ها و علت ظهور آن‌ها نبود و نيست. چرا که وجود پديده‌ها و حوادث مثبت و منفی، يا ظهور و حضور شخصيت‌ها و احزاب مثبت و منفی [اگرچه اين توصيف از اساس نارسا و غلط‌اند و در اينجا بيش‌تر به‌دليل تسهيل و رساندن منظور آورده شد] موضوعی است عمومی و در تاريخ تحول همه کشورهای جهان می‌توان نمونه‌های مختلف آن را ديد و خواند. اما تنها کشورهايی با ظهور چنين پديده‌هايی مسئله دارند که ملت‌اش، تماشاگر و متناقض‌نماست. ناخنک‌زن است و رسما اعلام نمی‌کند که چه می‌خواهد يا می‌پسندد. از يک‌سو، خود را در مسير نيروی گريز از مرکز قرار می‌دهد ولی، از آن سوی نيز چون برده‌ای سر به‌راه و فرمان‌بر، به‌طرف مرکز کشيده می‌شود. در لحظه، شخصيت‌ها و احزاب، می‌توانند مورد قبول‌شان باشند يا نباشند، و در اين مبادله‌ی نوسانی از نفی‌ها و تأييدها، بدون تعارف، بحث به‌هيچ‌وجه بر روی علت و عوامل تقويت‌کننده چنين ظهوری در جامعه نيست، بل‌که تنها از منظر خود توجيه‌گری و نقش و مسئوليت خود نديدن و پنهان‌کردن است که در هرمناسبتی، تُند و تُند، واگويی و طرح می‌شوند.
مثلا در باره داستان ظهور هيتلر و پديده رشد فاشيسم در آلمان، صدها کتاب تحليلی و مستند در شصت‌سال گذشته نوشته و چاپ شده‌اند. اما هنوز بخشی از آلمانی‌های توجيه‌گر و متعلق به نسل پيشين، معتقدند که حکومت اتريش، برسر ملت آلمان کلاه گذاشت و بتهوون آلمانی‌الاصل را در جهان اتريشی معرفی کرد و هیتلر اتريشی را، آلمانی؟! واقعا برای مردم جهان و نسل امروز آلمان چه فرقی می‌کند که هيتلر متولد اتريش بود يا آلمان؟ هيتلر و هيتلرها، صرف‌نظر از اين‌که آلمانی‌اند، ترک يا ايرانی، تنها می‌توانند در يک ساخت اجتماعی معين و مشخص و در بين مردمی آماده و جان‌برکف، اعلام موجوديت و ظهور کنند. ده‌ها عوامل فرهنگی، اجتماعی، سياسی و فلسفی، مانند پازولی در کنار يک‌ديگر چيده شدند تا بستر ظهور فاشيسم در جامعه آلمان مهيّا گرديد.
با وجود براين، يک نکته را نه می‌توان و نبايد نفی کرد که مثال بخشی از نسل پيشين آلمان، به‌نوعی پذيرش شرمگينانه مسئوليت است. آيا در مورد ايرانيانی که جهت مخاطب ضرب‌المثل بالا را تغيير داده‌اند نيز، همين‌گونه است و چنين بايد ارزيابی کرد و انديشيد؟ بررسی اکثر واکنش‌ها نشان می‌دهند که پاسخ، صد در صد منفی است. به باور من برخورد خردگرايانه بخش عمده بازی‌گران پيشين عرصه سياست [اگر از يکی دو نمونه استثناء صرف‌نظر کنيم]، تماشاگران دائمی بيرون گودی را گرفتار وضعيت مستأصلی ساخت. ديگر نه بالايی‌ها و نه پائينی، وسيله‌ای برای توجيه و تبليغ اعمال خود ندارند. و اگرچه باعث تأسف است اما، به‌نظر آغاز مهمی است برای دگرگونی‌ها و تقويت IQ اجتماعی و پذيرفتن مسئوليت‌های اجتماعی.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

بيرون گودی می‌گی لنگ‌اش کن!؟ ـ ۱

پُشت همه‌ی ضرب‌المثل‌های ما، داستان و تاريخی پنهان است. قصه‌هايی که تا حدودی عيارِ سنجش‌اند. هر يک از آن‌ها گوشه‌ای از چگونگی نگاه، فهم و برداشت پيشينيان از زندگی، روابط اجتماعی و قضاوت‌های عمومی و رايجی که در عصرشان طرح بودند و به‌کار می‌بردند را آشکار می‌سازند.
در ميان تمثيل‌های پايدار و جان‌سخت، تمثيل‌هايی که هم‌چنان رايج‌اند و مورد مبادله قرار می‌گيرند؛ به‌نظر مکث و تعمق در باره ضرب‌المثلی که می‌گويد: بيرونی گودی می‌گی لنگ‌اش کن!؟ تا حدودی الزامی‌ست. چرا که يکی از شاخص‌ترين مثال‌هايی است که نوع و سطح قضاوت عمومی و حتا وارونه نگری‌ها را در جامعه ايران گذشته و امروز، به‌خوبی نشان می‌دهد.
ماجرای اين داستان از آن‌جايی شروع می‌شود که دو پهلوان در میانه‌ی گود «زورخانه» در حال کُشتی گرفتن‌اند. يعنی دو نيرو و دو جريانی که برای اثبات حقانيت و برتری خود، تن به رقابتی سالم، عريان و قانون‌مند داده بودند. قانونی که اساس و هدف‌اش مبتنی بر رقابت بود و راه را به روی شکست‌خوردگان هرگز نمی‌بست. اما اين شروع فقط در حد اشاره‌ای است گذرا. چرا که تمايل و خواست دو پهلوان، نه بنيان داستان را شکل می‌دهد و نه جامعه چنين سنتی را می‌پذيرد. نقش اصلی را افرادی برعهده گرفته‌اند که خارج از گود هستند. تمام داستان بر محور تمايلات دو گروه از تماشاگرانی می‌چرخد که در ظاهر دوست‌داران و حاميان دو پهلوان رقيب‌اند ولی، در باطن، می‌خواهند از قَبلِ چنين رقابتی، با هم‌ديگر تسويه حساب و عقده‌گشايی کنند.
پهلوانان مورد پسند آن‌ها نيز، ناگزيرند يکی از دو گزينه را انتخاب کنند: يا مرگ، يا پيروزی! معادله‌ای که همواره تماشاگر را ارضا می‌کند. بی‌سبب نيست که آن‌ها در طول مبارزه، به‌جای تشويق و تقويت روحيه‌ی دو رقيب، تند و تند و با تحکم، فرمان صادر می‌کنند. چرا که اصل تسويه حساب‌ها و عقده‌گشايی‌های خارج از گودی، هميشه بعد از پايان يک مرحله‌ از رقابت‌ها آغاز می‌گردند. آغازی که تماشاگر، همواره سهم و نقش خويش را از طريق شرکت در تشييع و حمل تابوت می‌تواند ببيند و به‌همين دليل، خواهان تکرار و بازتوليد چنين پايانی است.
بديهی است که مجموعه نيروهای درون جامعه را، هرگز نمی‌توانيم به‌صورت دو گروه مختلف سياه و سفيد تقسيم کنيم. انسان‌های واقع‌بين و منصف، در همه‌ی دوره‌های تاريخی در ميهن ما حضور، سهم و نقش داشتند. اما چنين حضوری، در تغيير توازن نيروهای درون جامعه بی‌تأثير بود. يعنی به تجربه می‌توان ثابت کرد که آن‌ها نيروی اندکی بودند. نيرويی که تنها کلام بود و می‌بينيم فرجام داستان نيز، بی‌توجه به تأثير کلام، فقط با نقل و قولی از اين گروه به پايان می‌رسد: بيرون گودی می‌گی لنگ‌اش کن!؟
ادامه دارد

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

نابينايانی که قربانی بينايی می‌گردند!

پنجشنبه گذشته روزنامه اينديپندنت يک خبر علمی بسيار مهمی را منتشر کرد که پژوهش‌های علمی در انگلستان نشان می‌دهد که در آينده‌ای بسيار نزديک، با پيوند سلول‌های حساس به نور می‌توان به نابينايان بينايی بخشيد. در اين گزارش آمده است که اگر موفقيت اين شيوه عمل تضمين شود، تنها در بريتانيا سيصدهزار نابينا می‌توانند به بازگشت بينايی‌شان اميدوار باشند. [نقل خبر از بی‌بی‌سی]
واژه «کوری»، واژه‌ای‌ست کليدی و جايگاهی ويژه در گفت‌وگوهای عمومی و فرهنگ عاميانه دارد. در زندگی روزمره، اگرچه مردم «کور» را در مقايسه و در برابر واژه «بينا» می‌سنجند و می‌گيرند ولی، مفهوم فلسفی و علمی آن بيش‌تر «خاموشی» و «ناپيدا» است تا «نابينا»! تنها واژه مرکب کورچشمی است که معنای واقعی نابينايی را در ادبيات و علم پزشکی می‌رساند. اين يک نمونه را هم (‌اگر از کورچشمی‌های استثنايی يا ناشی از تصادفات بگذريم) دير يا زود، علم پزشکی از سر راه بشر خواهد برداشت و معضل نابينايی را برای هميشه در جهان برطرف خواهد نمود. در چنين شرايطی، آن‌وقت ما می‌مانيم با کوله‌باری وزين و حجيم از کورباطنی‌ها و کوربختی‌ها!
کوری واقعی چيست؟ مباحث فلسفی، سياسی و ادبی جهان پاسخ گوناگونی به اين پرسش داده‌اند. به باور من جمع‌بندی آن پاسخ‌ها را ژوزه ساراماگو، با زبانی شيوا، عميق و آسان‌فهم در رُمان «کوری» توضيح می‌دهد که: «اين کوری، کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسان‌ها عقل داريم ولی عاقلانه رفتار نمی‌کنيم». چرا؟ دليل چيست که انسان عاقل آلوده رفتارهای غيرعقلانی می‌گردد؟
از منظر سياست، علت اصلی تمام رفتارهای غيرعقلانی در جوامع مختلف را، زير عنوان منافع شخصی تحليل و توجيه می‌کنند. اما چنين تحليلی، نه تنها در جوامع مختلف قابل شناسايی نيستند و عموميت ندارند، بل‌که کليت وجودی چنين تعريفی، اساس و سلامت عقل و فهم انسان را مورد شک و ترديد قرار می‌دهد. انسان عاقل در هر شرايطی، چشم‌انداز را فدای لحظه‌ها نخواهد کرد! وانگهی، بسياری از بررسی‌ها نشان می‌دهند [خصوصا در جامعه ما] که کُنش‌های غيرعقلانی، فاقد انگيزه مالی و نفع شخصی بودند. در واقع، تحليل‌هايی که همه‌ی رفتارهای اجتماعی را صرفاً در چارچوب مسائل اقتصادی يا سياسی محاسبه می‌کنند، آن‌چنان دچار محدوديت است که نمی‌تواند ساير عناصر فرآيند تصميم‌گيری مردم را در نظر بگيرد.
اگر انسان عاقل متوسل به رفتارهای غير عاقلانه می‌گردد؛ و اگر می‌دانيم که ميان «توسل» و واکنش‌های لحظه‌ای، از بسياری جهات تفاوتی است ماهوی؛ آن‌وقت ناگزيريم به‌پذيريم که ميان «عقل» و «رفتار»، حتما نقطه‌ی کوری وجود دارد. از منظر روانشناختی‌ـ‌اجتماعی، اين نقطه‌کور را، ضعف و ناتوانی عقلی می‌گويند. يعنی نقصی که تحت تأثير فرهنگ غالب در جامعه شکل می‌گيرد. تداوم و فرجام چنين تسليم‌طلبی‌ها در جامعه، منجر به نوعی خلق‌وخوی و رفتار خواهند شد که به‌ترين حالت آن را، شايد بشود شکل‌گيری آرزوهای محال نام گذاشت! بی‌سبب نيست که در فرهنگ عاميانه، سنگين‌ترين حضور واژه «کوری» را، بايد در ته‌مانده‌های آرزوهای مردم کوچه و بازار (يعنی اميد تحقق به آن‌چه که دست نايافتنی و ناممکن است) ديد و جست‌وجو کرد و بررسيد. خصوصا آن زمان که اين آرزوهای محال، در قالب ضرب‌المثلی تلخ و گزنده در درون جامعه جلوه‌گر و رايج می‌گردند و مورد مبادله قرار می‌گيرند: کور چه می‌خواهد؟ دو چشم بينا!
اين همه نوشتم تا بگويم که اگر روزی حداقل سی‌ميليون نابينايان جهان، وارد جهان بينايان گردند، در اولين نگاه به زندگی و روابط بينايان، چه چيزهايی خواهند ديد و چگونه برداشتی از زندگی ما ارائه خواهند داد؟ اگرچه آنان قدرت شنوايی فوق‌العاده‌ای دارند ولی، فهم دقيق همواره تحت تأثير دو پديده سمعی و بصری ممکن می‌گردد. آيا فکر نمی‌کنيد که آن‌ها با ديدن رفتارهای ما گرفتار افسردگی شوند؟ به زبانی ديگر، بازگشت به بينايی اگرچه آرزويی بود تاريخی و در عصر ما، معجزه‌ای است علمی و انکارناپذير. اما اين معجزه در جوامعی نظير ايران، معنايی غير از قربانی کردن نابينايان نخواهد داشت! آيا فکر می‌کنيد غير از اين است؟
در حاشيه:
پري دريايي افسانه نبوده است؟! / آسيه امينی

سه‌شنبه، آبان ۱۶، ۱۳۸۵

آمار و نگرش عمومی ـ ۲

هدف سرشماری
هدف از سرشماری عمومی نفوس و مسکن چيست؟ باور عمومی هنوز بر اين اعتقاد است که هدف از سرشماری يعنی برآورد دقيق جمعيت کشور! در حالی که با توجه به شش دهه تغييرات سيستماتيک نحوه زندگی در ايران، برآورد دقيق جمعيت کشور، به‌هيچ‌وجه جزو اهداف سرشماری محسوب نمی‌گردد! شايد در سال 1335 که دور اوّل سرشماری آغاز شده بود، برآورد دقيق جمعيت کشور، در رأس برنامه‌ها و هدف نخست سرشماری را تشکيل می‌داد ولی امروز، تولد و مرگ هر ايرانی کاملا مشخص است و سيستم اداره ثبت احوال، در هر لحظه می‌تواند آمار دقيق جمعيت کشور را برآورد و مشخص کند.
برآورد دقيق جابه‌جايی جمعيت کشور، آمار باسوادان و ميزان تحصيلات به تفکيک در استان‌ها و شهرستان‌ها، گستردگی شهرها و بررسی تناسب ميان جمعيت و مسکن، برآورد و تفکيک انواع اشتغال و آمار دقيق کارگاه‌های توليدی و کارخانه‌ها، شناسايی شبکه‌های مختلف اجتماعی و مؤسسات رفاهی و مردمی و ده‌ها مورد ديگر، جزئی از اهداف سرشماری عمومی هستند. بی‌سبب نيست که مقدمات سرشماری عمومی نفوس و مسکن ـ‌يعنی ارائه طرح‌های اوليه، برنامه‌ريزی و تدارکات‌ـ حداقل دو تا سه سال زمان می‌خواهد.
هدف اصلی سرشماری، برآورد دقيق سرمايه اجتماعی و شناسايی عواملی که موجبات نابودی آن سرمايه را در کشور فراهم می‌سازند. در واقع آمارگيری، يک حرکت مقدماتی است. آمار و ارقام، فقط يک مشت داده‌های خامی هستند که براساس آن می‌توان چگونگی روند زندگی را در کشور تحليل و برنامه‌ريزی کرد. يعنی بايد در اختيار کارشناسان، متخصصان و اهل فن قرار بگيرند تا براساس آن دادها، طرح و برنامه ارائه دهند.
تجربه شش دوره آمارگيری در کشور نشان می‌دهد که دولت‌های مختلف در ايران متأسفانه، کوچک‌ترين توجه‌ای به نگاه کارشناسانه نداشتند و ندارند. شايد بخشی از اين بی‌توجهی ناشی از عدم تناسب و ناهم‌خوانی ميان زيرساخت‌ها و هدف‌های سياسی کوتاه‌مدتی بودند که دولت‌ها دنبال می‌کردند. بطور مشخص، زمانی که دولت هويدا شعار «به اميد روزی که هر ايرانی يک پيکان داشته باشد» را در جامعه طرح می‌کرد؛ همان زمان سازمان برنامه و بودجه، وامانده و مستأصل به دو تن از معروف‌ترين کارشناسان آمار فرانسوی و آمريکايی متوسل گرديد تا فکری در باره وضعيت آشفته و نابسامان کشور بکنند. اما بخش ديگری از اين بی‌تفاوتی‌ها، نشانه عاميانه‌گری دولت است. که آخرين نمونه آن، تصميم دولت مبنی بر پخش «سهام عدالت» در بين بخشی از مردم است.
در هرحال، آن‌چه که در شش دوره سرشماری از قلم افتاد، عدم توجه به سرمايه‌های اجتماعی در کشور بود و هست! سرمايه‌هايی که در حال نابودی است. و در اين بی‌توجهی، تنها دولت‌ها مقصر نيستند، بل‌که هرکدام از ما، به تناسب موقعيت اجتماعی خود سهم و نقش داريم. به باور من، همه ما در منجلاب بی‌تفاوتی مطلق غرق گشته‌ايم. اين‌که علت چيست و چرا نسبت به همه‌چيز بی‌تفاوت‌ايم، بحث مستقلی را می‌طلبد ولی تا آن‌جايی که بعنوان ختم کلام می‌شود گفت، مسئله عمده، مسئله فرهنگی است. مسئله برسر نا روشن بودن هويت مدنی تک‌تک ما و عدم احساس تعلق است.
آمار و نگرش عمومی ـ ۱

یکشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۵

قصه‌ها و غصه‌های دراز دامن


تقريبا يک ماهی است که کيانوش سنجری وبلاگ نويس جوان و فعال
حقوق بشری،در مکان نامعلومی زندانی‌ست. سازمان عفوبين‌الملل،
نگرانی شديد خود را در باره وضعيت نامناسب احتمالی و خطر شکنجه
شدن وی اعـلام کـرد و از افکار عمومـی خـواست، تا همـراه با آن نهاد
حقوق بشری، واکنش نشان داده و اعتراض کنند.

هم قصه‌ی دستگيری‌ها و سر به نيست کردن‌ها در ايران داستانی است دراز دامن، و هم غصه‌دار شدن مردم درد کشيده و ستم‌ديده! چنين تبادلی، مطمئنا بدون علت و دليل نيست. شايد ميان آن قصه‌های تکراری و اين غصه‌های مداوم، پيوند و الفتی وجود دارند که درست وارسی و کشف نشدند. و اگر واقعا کشف نشدند، به نظر شما علت اين هم‌بستگی مداوم چيست و نقطه ابهام در کجاست؟
ظاهرا ميان ستم‌گر و ستم‌ديده، نبايد الفتی برقرار گردد. اما اگر بدانيم که الفت و بی‌التفاتی، هميشه معنای مهر و بی‌مهری، توجه و بی‌توجهی را نمی‌رسانند، در چنين صورتی شايد حضور آن را به‌عنوان نقش مکمل، ميان دو چيز و دو کس به‌پذيريم. و با همين نگاه اگر خط وجودی قصه‌سازان و غصه‌داران را امتداد دهيم، نقطه اشتراک و تقاطع‌شان، نقطه‌ای است به‌نام «دلِ» مردم. مردم ما دل‌شان می‌خواهد که غصه‌دار باشند، آه بکشند و ناله سردهند، و مهم‌ترين مکنونات قلبی خود را، از طريق واگويی قصه‌های غم‌انگيز برای هم‌ديگر، بروز دهند. قصه‌هايی که ديگر تراژيک نيست و مدت‌هاست به طنزی تلخ مبدل شدند!
با وجود براين، يک اصل بديهی را نبايد انکار کرد که غصه‌داران نيز، روزی نسبت به اعمال قصه‌سازان معترض‌ خواهند شد. موضوعی که همواره مورد اشاره فرخی يزدی بود:
تپيدن‌های دل‌ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود اين ناله‌ها، فرياد می‌گردد

اما اين نگرش، غافل از اين‌که ماهيت چنين اعتراضی [اگر استثناها را ناديده انگاريم] در سرانجام خود، تغيير شرايط موجود نيست. بيش‌تر جنبه مرثيه خوانی دارد. مرثيه‌خوان نيز، وظيفه خويش را وارسی و رفع و دفع همه‌ی قوانينی که به عنوان موانعی ضد بشری، بر سر راه انسان‌ها قرار دارند نمی‌داند. اگر در ظاهر گاهی شعار «لغو» می‌دهد، هدف نهايی او نظم دادن ناله‌ها است، نه جايگزين ساختن قوانين انسانی. و يا اگر فرياد می‌گردد، هدفی که در پس چنين فريادی پنهان است،مضمونا ارتجاعی‌ست.
در هرحال اگر بپذيريم که وجود هر معلولی، علتی خاص دارد؛ توضيح چنين وضعيتی از منظر روانشناختی‌ـ‌اجتماعی، نشانه ناسلامتی جامعه است. روان جامعه ما بيمار است. جامعه‌ای که با آن سطح گسترده از نيرو‌های تحصيل‌کرده‌ و مدعی، اگر روانی متعادل داشت، حتما امثال کيانوش‌ها (صرف‌نظر از اين‌که چگونه می‌انديشد) را جزو سرمايه‌های اجتماعی محسوب می‌کرد؛ حفظ و تأمين امنيت او را، پاسداری و تأمين امنيت و سلامت خود می‌دانست و در برابر آن همه بی‌عدالتی‌ها، سکوت نمی‌کرد.

پنجشنبه، آبان ۱۱، ۱۳۸۵

چگونه و به کجا می‌نگری؟

ديروز، سال‌روز تأسيس تلويزيون الجزيره بود، و امروز سال‌روز قتل تئو وان‌گوگ فيلم‌ساز هلندی است.
وقتی دو روز خاص و دو حادثه مختلف در دو مکان متفاوت، هر دو پديده واحدی را بازتاب می‌دهند، قرار گرفتن تصادفی آن‌ها در کنار يک‌ديگر و خارج از اراده و تمايل ما، تداعی‌گر مفاهيم تازه‌اند که: بدون محو و خاموشی يک‌سری تصويرها و تصويرسازان؛ تولد، شکل‌گيری و پخش صدا و تصوير کنونی در خاورميانه غيرممکن است.
سخن برسر تلويزيون الجزيره نيست! جهتی که آن‌ها برگزيده‌اند، معنايی غير از تقويت تعصبات کور مذهبی، ملی و نژادی ندارد. افکار عمومی جهان نيز تقريبا و با توجه به سابقه شبکه تلويزيونی الجزيره و نقش او در دسته‌بندی کردن خبرها و بزرگ‌نمايی تصاويری خاص، حداقل دريافت‌ که سياست حاکم بر شبکه، به‌هيچ‌وجه در خدمت صلح و رفاه مردم منطقه نيست. آنان اگر چه در ظاهر سنگ دفاع از مردم زحمت‌کش عراق را برسينه‌های خود می‌کوبند؛ اما در حقيقت و در عالم واقع، آب [بهتر است گفته شود خون] به آسياب تروريسم غدار و جنايات‌کاران می‌ريزند.
سخن برسر جان انسان‌هاست! وقتی‌که جان انسانی، وسيله‌ای برای انجام و تحقق بازی‌های سياسی قرار می‌گيرند؛ منطقی است که بدانيم در اين بازی سرنوشت‌ساز، چه‌کسانی، چه چيزی را از دست خواهند داد؟ فردی که زندگی سياسی را تنها قماری بيش نمی‌بيند و بی‌خيال نتايج آن، چشم‌انتظار بُرد و باخت‌ها است، اگر لحظه‌ای به‌خود آيد و بی‌انديشد که صاحبان صدای جديد، چه چيزی را برای بازی گذاشته‌اند و يا موضوع باخت چيست؛ آن وقت، چون ديگر انسان‌های دورانديش، به اين مهم پاسخ خواهد گفت که در لحظه‌ی حاضر نقش ما چيست؟ و در اين بازی غيرانسانی و نابرابر، ما در کجا قرار گرفته‌ايم و از کدام منظر برآن می‌نگريم؟ راه کدام است و به کجا چنين شتابان؟
و خلاصه نکته آخر، مفتاح اين معضل در دستان تک‌تک ماست! نه نيازی به پوشيده‌گويی است و نه جای هيچ‌گونه انکاری که دين اسلام و به خصوص مذهب سنی، نسبت به تحولات کنونی جهان و خاستگاه فکری و اجتماعی جوانان عرب، بيش از آن حدی که انتظار می‌رفت، از غافله تمدن عقب مانده است. از اين مهم‌تر، مسئله اساسی و تأسف‌بار آن‌جاست که روشن‌فکران عرب، بجای درک واقعيت‌ها و احساس مسئوليتی که تاريخ بر گرده آنان گذاشته است، در برابر سرمايه‌داران بومی و متعصب، که در شکل‌دادن به آينده جامهِ بنيادگرايانه برتن کرده‌اند، و از اين‌طريق می‌خواهند گذشته مطلوب را دوباره و در قالب بحران کنونی بازسازی کنند؛ خط‌مشی مسالمت‌جويانه و سکوت مطلق و نامفهومی را برگزيده‌اند.
در همين زمينه:
حرمت خوانندگان را پاس بداريم!