پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

به درون اندر آی

در واپسين روزهای سال ميلادی، می‌خواستم نگاهی به عقب بی‌اندازم و يک‌سال پُرتنش را دوباره وارسم. اما و به‌زعم من، هيچ مطلب و سخنی را، رساتر، گوياتر، زيباتر و عميق‌تر از شعر «به درون اندر آی» سهراب سپهری، برای واگويی نيافتم.

همين که به کنار جنگل رسيدم
نوای سار بود، گوش فرازدار!
اکنون اگر هوای بيرون گرگ و ميش است
درون جنگل تاريک است.
درون جنگل تاريک‌تر از آن است که پرنده‌يی
با ترفند بال
گذران شب را، نشيمن‌گاهی بهتر برشاخه‌ها سازد
هرچند هنوز آوائی سر می‌داد.
آخرين رمق اشعۀ خورشيد
که در باختر فرو مرده بود
هنوز برای يک نغمه ديگر
در سينه سار زنده بود.
آوای سار تا دوردست
ستون‌های ظلمت رفت
بيشتر چونان ندائی بود
که به اندرشدن در ظلمات و نوحه‌گری در آن، فرامی‌خواند.
اما نه! من برای ستاره‌ها بيرون زده بودم
به درون جنگل نمی‌رفتم
مقصودم اين است که حتی اگر مرا فرا می‌خواندند، نمی‌رفتم
وآنگهی هنوز مرا فرا نخوانده بودند

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

سونامی و درس‌هايی که آموختيم

يک‌هفته بعد از وقوع خيزاب سونامی در کشورهای حاشيه اقيانوس هند ـ‌که امروز اولين سال‌گرد و روز بزرگ‌داشت بيش از 200 هزار تن از قربانيان آن حادثه است؛ موضوع مهمی را در ارتباط با ظرفيت، آمادگی و توانايی‌های ما در برابر حوادث مختلف طبيعی، زير عنوان آينده را چگونه بسازيم؟ (شماره يک + شماره دوم) ‌ مورد بحث قرار داده بودم. آن‌چه را که در ذيل اين مقدمه می‌خوانيد، ادامه همان مطالب‌اند:

بعد يک‌سال، هنوز هم می‌توان در پس چهره‌های غم‌انگيز مردم، بُعد و عمق پرسشی را به آسانی حدس زد: راه چاره چيست؟ چگونه می‌شود چهره زندگی کنونی را تغيير داد و مانع از بروز فاجعه‌ای ديگر شد؟ پاسخ به اين سئوال، تجارب و درس‌هايی است که در طول يک‌سال گذشته آموختيم:
نخست سونامی، با اولين تکانش نشان داد که بايد عواطف، احساسات و ايدئولوژی را کنار نهاد و پايبند به منطقی بود که برقراری يک نظم نوين جهانی را، که همه دولت‌ها را ملزم به اجرا و رعايت عدالت می‌کند، خواستار شد. مطالبات عادلانه‌ای که امروز به قصد پُرکردن شکاف کنونی در جهان طرح ميگردند، ديگر يک شعار آرمان‌خواهانه نيستند، بل‌که واقعيتی است اقتصادی. واقعيتی که تنها از اين منظر در جهانی که بيش از هر دوره و زمانه‌ای کشورها در اقتصادی جهانی شده حضور و عمل‌کرد دارند و خواسته و ناخواسته، به يکديگر وابستگی متقابل پيدا کرده‌اند؛ هر حادثه طبيعی، سياسی يا اقتصادی، در هر نقطه‌ای از جهان رُخ دهند، خسارات و عواقب ناشی از آن نيز، خود را در ابعادی واقعاً جهانی نشان خواهند داد.
اگر قرار باشد ملت‌ها به دل‌خواه و با همان لکوموتيوی که در اختيار دارند، بسوی آينده برانند؛ نه تنها دامنه شکاف کنونی و تفاوت سطح قدرت و ثروت، بطور بی‌سابقه و وحشتناکی گسترش و تعميق می‌يابند بل‌که، سخن گفتن از مسابقه و رقابت‌های اقتصادی در جهان، اگر عوامفريبی نباشد، دست‌کم و تنها می‌تواند در حد يک طنز سياسی مورد پذيرش قرار گيرند. وانگهی، شکاف و تفاوت سطح ثروت، منجر به شکافی ديگر و تفاوت در سطح فرهنگ و به عاملی توجيهی برای تهديدهای تازه عليه فرآيند جهانی شدن، فرا باليده و امنيت جهانی را هم اکنون به خطر انداخته‌اند و به چالش می‌طلبند.
دوم اين‌که در همان روزهای اول حادثه، به سامان نبودن کمک‌رسانی به آسيب‌ديدگان، از جمله مشکلات اصلی بود. ديديم که دولت‌ها و ملت‌های مختلف جهان، به تناسب وسع خود و به‌موقع کمک‌هايی را ارسال کردند و در ميان هفده منبع اصلی کمک‌ها به‌جز ژاپن و آمريکا، نام‌های زير در صدر جدول کمک‌کنندگان قرار داشتند: بانک جهانی 250 ميليون دلار، نروژ 182 ميليون دلار، بانک آسيايی توسعه 175 ميليون دلار، بريتانيا 96 ميليون دلار، ايتاليا 95 ميليون دلار، سوئد 80 ميليون دلار، اسپانيا 68 ميليون دلار و فرانسه 66 ميليون دلار. کانادا، چين، دانمارک و استراليا بين 66 تا 46 ميليون دلار کمک کرده اند. هلند، اتحاديه اروپا و آلمان بين 34 تا 27 ميليون دلار.
به‌رغم ارسال کمک‌های فوق و بعد از گذشت يک‌سال، هنوز هم ده‌ها هزار نفر در زير چادر زندگی می‌کنند. چرا؟ ظرف يک سال گذشته، بلايای طبيعی و بلايايی که گفته می‌شود به دست بشر ايجاد شده‌اند، هر دو نشان دادند که سازمان‌های کاراتری در سطح جهان بايد ايجاد شود و در عين حال ناکارآمدی سازمان‌هايی را که در حال حاضر وجود دارند به نمايش گذاشته است. به نظر من، مهمترين عاملی را که می‌شود در همين ارتباط مورد نقد و بررسی قرار داد، ساختار دست و پاگير سازمان ملل متحد است. اين نهاد، مناسب مديريت يک سازمان جهانی در قرن بيست و يکم نيست. نهاد بين‌المللی در عصر ما، جدا از برنامه‌ريزی، بايد توان و قدرت اجرايی هم داشته باشد. اين بحث را در آينده و به مناسبت‌های مختلف دنبال خواهم کرد.
سومين نکته، نابسامانی‌های سياسی، اجتماعی و فرهنگی کشورهای خسارت ديده‌اند که چون سدی محکم و مهمترين عامل بازدارنده، در برابر بازسازی‌ها قرار گرفتند. بعضی از دولت‌های منطقه به دليل درگيری‌های داخلی، آشکارا ابتدايی‌ترين مسائل حقوقی، اخلاقی و بشردوستانه را ناديده گرفته و زيرپا نهاده‌اند. جدا از اين، آن‌ها خود را برای چپاول بخشی از بودجه‌ای که سازمان ملل متحد به امور بازسازی اختصاص داده است، آماده کرده‌اند؛ و چنانچه اين خواست برآورده نگردند، انتظاری جز سنگ انداختن و کارشکنی از دولت‌های منطقه نبايد داشت.
روند بازسازی در طول يک‌سال گذشته نشان می‌دهد، که تنها کشور تايلند بود که پروژه بازسازی در آنجا بطور دقيق و برنامه‌ريزی شده به پايان رسيد. جدا از وضعيت سياسی آرام در اين کشور، هم دولت و هم ملت، بخاطر وضعيت اقتصادی و جلب توريست، نهايت همکاری را با مديران و برنامه ريزان امور بازسازی نمودند و جالب اين‌که، بخشی از بودجه نيز پس‌انداز شده و اکنون می‌خواهند همين مازاد را برای کشور ديگری که نيازمند کمک‌های بيشتر است، اختصاص بدهند.
اين نوشتم تا بگويم که نسبت ميان حجم و شدت خسارت بلايای طبيعی با چگونگی وضعيت دولت‌ـ‌ملت‌ها، نسبت معکوسی است. نهادسازی منطبق بر زمانه و زندگی کنونی، چه در عرصه ملی يا بين‌المللی؛ امريست ضروری و الزامی. اين درس را از همان اولين هفته وقوع حادثه آموختيم. بعد يک هفته از حادثه سونامی، تبليغات بدبينانه‌ای را که بعضی از دولت‌های خسارت ديده عليه کنفرانس جاکارتا به‌راه انداخته بودند، به سهم خود نشان می‌داد که بوی پول به مشام آن‌ها رسيده است. اين جنگ روانی که همان زمان عنصر بدبينی را در اذهان عمومی تقويت می‌ساخت، معنايی جز بچنگ‌آوردن سهم بيش‌تر نبود. قصدم اين نيست تا نقش و حضور عنصر بدبينی را در مناسبات بين المللی ناديده انگارم و انکارش کنم. اتفاقا بدبينی‌های کنونی ـخصوصا شرقی‌ـ يکی از موضوعات بسيار مهم، قابل تأکيد و سئوال برانگيزند. اما مسئله مهم‌تر، پاسخ به اين پرسش است که آيا ما نسبت به نقش تخريبی چنين عنصری در دوران کنونی و آن‌هم در شرايطی که مردم جهان به يک‌ديگر وابستگی متقابلی پيدا کرده‌اند، بطور مشخص و دقيق آگاهی يافته‌ايم؟
پ.ن: آنانی که دست‌رسی به اطلاعات و آمار دقيق کمک‌رسانی کشورها دارند، حتما می‌دانند که مردم و دولت آلمان در مجموع با وعده پرداخت ۶۷۰ ميليون يورو به آسيب‌ديدگان سونامی، در صدر آمار کمک‌رسانی‌ها قرار داشتند. اما اين مبلغ ـ‌خصوصا کمک‌های دولتی، به صورت اقساط ساليانه و طبقه‌بندی شده قابل پرداخت هستند و به همين دليل، ميان اين رقم و رقمی که دربالا بعنوان کمک مردم آلمان آمده است، تناقضی وجود ندارد.

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

کریسمس مبارک!

عصر امروز در آلمان، آغاز مراسم عيد پاک و روز پخش هدايا است. اگرچه اين رسم ظاهری مذهبی دارد و با همين انگيزه طرح گرديد و جا افتاد؛ اما در پس آن فرهنگی زيبا، مدنی و انسانی را می‌شود مشاهده نمود که چگونه و نخست، رهبران مسيحی، دين را بر زمانه انطباق داده‌اند. آنان برای جلب حاميان خويش، به تناسب سطح رشد و تحول در جامعه، دست به رفرم زدند و بصورت يکی از قوانين اخلاقی مورد پذيرش جامعه و عموم مردم قرار گرفتند و اکنون همه را، به رفتاری سازگار با آن تشويق و پايبند می‌سازند. يعنی برخلاف رفتاری که در جامعه ما شاهدش هستيم.
دوم، مراسم عيد پاک يعنی روز انجام وظايف و برآوردن آرزوهاست. روز مدنيت و تعهد‌پذيری‌ست. روز آموزش کودکان و آماده‌سازی آن‌ها برای ورود به جامعه. کودکان آلمانی، از سن سه سالگی در کودکستان‌ها می‌آموزند که به تناسب توان و ابتکار خود، هدايايی را برای تک‌ـ‌تک اعضای خانواده تهيه کنند و اين وظيفه شناسی تا بدان حد جدی است که بعدها و در سنين بالاتر، آن‌ها با پس‌انداز پول توجيبی در طول سال، می‌کوشند تا بسهم خود، بخشی از نيازها و آرزوهای خانواده را در اين روز برآورده سازند.
اين فرهنگ مدنی، که کوچک‌ترها به والدين و ديگر بزرگان هديه می‌دهند، پيش از اين‌که سنتی دينی باشد، بيش‌تر نشانه روحيات و تمايلات ضد پدرسالارنه مردم و جامعه است. در يک جامعه پدرسالار، مشکل عمده تنها اين نيست که همه‌ی مناسبات يک‌طرفه‌اند و از بالا به پائين تنظيم می‌گردند. بل‌که آن‌چه در اين جامعه محو و ناديده گرفته می‌شوند، مقام و ارزش انسانی است. انسان، چه در جايگاهی که فرمان می‌راند قرار گرفته باشد و يا در جايگاهی که فرمان‌بر است؛ در هر دو حالت تفاوتی نخواهد داشت. او انسانی است به مفهوم واقعی فراموش شده، و به ندرت دلی را می‌توانی بيابی که بی‌ريا، برایش به‌تپد و به‌لرزد. از اين منظر مراسم عمومی و اجتماعی عيدپاک، به همان نسبتی که مانع می‌گردد ارزش و اعتبار هدايا در جامعه، تا سطح صدقه و خيرات تنزل پيدا کنند؛ به همان نسبت نيز، به جسم خسته و فرسوده ناشی از يک‌سال کشمکش و درگيری با زندگی پيچيده، جانی تازه و طراوتی ديگر می‌بخشد. و چقدر زيبا و فراموش ناشدنی است وقتی می‌بينی که دل‌هايی به ياد تو می‌تپند.
سوم، عيد پاک مانند نوروز، بيش از هر چيز توجه به کودکان، نوجوانان و جوانان دارد. روز اميد بخش است اين روز و برخلاف جامعه ما، که بزرگان، جان‌مان را به لب‌مان می‌رساندند تا بالاخره يک برگ اسکناس يک يا دو تومانی را عيدی بدهند؛ اينجا، هر کودکی می‌داند که دست‌کم، بخشی از آرزوهايش برآورده خواهد شد. خانواده‌ها، چه دارا و چه ندار، تلاش می‌کنند تا با برآوردن بخشی از آرزوها، ذهن کودکان را نسبت به مقوله تعهدپذيری حساس سازند. اين وظيفه زمانی قابل فهم هستند که بدانيم امسال، آلمان بدترين و خراب‌ترين وضعيت اقتصادی را بعد از جنگ دوم جهانی داشت. باوجود اين، آمار فروش اجناس تا شب پيش نشان می‌دهند که فروش وسايل مربوط به کودکان، در صدر آمار قرار گرفته‌اند.
اما در پايان بی‌مناسبت نخواهد بود تا نکته‌ای را بعنوان حُسن ختام اضافه کنم. در ميان اعياد رسمی و شناخته شده در جهان، من عاشق عيد نوروزم. اين علاقه، نه بخاطر تعصب فرهنگی بل‌که بدليل فکر بکر پدران ما و انتخاب روز مناسبی که هرگز نمی‌تواند در انحصار گروه يا فرقه‌ی خاصی قرار بگيرد و همچنين، بخاطر يک‌سری محاسبات، چه رياضی و چه نجوم و زيست شناسی، نياکان ما با ارزيابی‌های منطقی و مستدلل خود، توانستند کل مردم جهان را تا همين عصر حاضر متعجب سازند. آن‌چه که در اينجا و در مقايسه با عيد پاک قابل تأمل‌اند، نوروز از دو سوی، مورد بی‌مهری قرار گرفت. نه اکثريت مردم مضمونا قدر نوروز را می‌دانند و نه بزرگان دين ما، آن را برمی‌تابند. نوروزی که می‌توانست روز برآوردن آرزوها، وظيفه‌پذيری‌ها و تجديد عهدها باشند، به يک مراسم شکلی و بی‌جان و روح، مبدل شده است. پاپ هم چون ديگر مراجع و بزرگان اسلام، تمايلات و خواسته‌هايی داشت اما، اين مردم بودند که همواره و در همه حال، مقوله دين را در زندگی شخصی و اجتماعی از هم جدا ساختند و او را در جايگاهی که به آن تعلق داشت، نشاندند. و با اين عمل خويش، بارها برای جهانيان ثابت کردند که طراوت بخشيدن به زندگی و يا آلوده کردن آن به غم، ماتم، بدبختی و پريشانی، يک فرهنگ است.

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

فال به روز شده شب يلدا


طاير دولت اگر باز گذاری بکند
يار باز آيد و با وصل قراری بکند


اگر بخت ياری دهد و دولت عشق براين سرزمين حاکم گردد؛ همه‌ی دوست‌داران ايران زمين، همه‌ی ثروت‌های معنوی و ملی ما، دوباره باز می‌گردند. آن روز، زندگی جاری، مردم شادکام و پهن دشت‌مان رو به آبادی است. همه، به سهم خود تلاش خواهند کرد تا در جهت آبادانی کشور، عهد و پيمانی به‌بندند.

ديده را دستگه دُر و گُهر گرچه نماند
بخورد خونی و تدبير نثاری بکند


اگرچه دولت عشق بنيه و استطاعت اوليه را ندارد تا همه را از ابتدا [و در کوتاه زمان] در آغوش گيرد، ولی نيک می‌دانی که او بی‌تفاوت نيست و از اين ناتوانی، چه بسيار خون دل خواهد خورد و سرشک خونين در پای مردمش می‌افشاند.

دوش گفتم: بکند لعل لبش چارۀ من
هاتف غيب ندا داد که آری بکند


ديشب وقتی در رويای خود پرواز می‌کردم و در اين آرزو که آيا روزی فراخواهد رسيد که ميان ملت و دولت ديگر سدی نباشد، آنان بجای خصومت، جدايی و بی‌گانگی، با هم، عهد و پيمانی ببندند و هرکسی وظايف خود بشناسد؛ گويی آوازدهنده‌ای نامريی، بانگ برآورد که بلی چنين خواهد شد. و آن‌جا نيز زندگی دگرگونه خواهند شد و رنگ و بوی تازه‌ای به‌خود خواهند گرفت.

کس نيارد بر او دم زند از قصۀ ما
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند


اگرچه مردم ما امروز زمستانی سخت و سوزناک را می‌بينند و حاضر نيستند تا قصه بهار و شکوفايی فردا را از زبان کسی بشنوند؛ اما، وقتی بوی بهاری پيچيد و نسيم دل‌نواز آن جان را طراوتی ديگر داد، پيام را با جان و دل خواهند شنيد و آن را در آغوش خواهند گرفت.

داده‌ام بازِ نظر را بتَذَروی پرواز
باز خواند مگرش نقش و شکاری بکند


آن‌چه از اين فال می‌گويم، تفسير رويايی نيست، بل‌که دوست دارم تا شاهين نگاه را بار ديگر بسوی زندگی پرواز داده باشم. اگر مردم ما پرواز را به ياد بياورند، راه به کف آوردن و به وصال رسيدن را هم به ياد خواهند آورد.

شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
مردی از خويش برون آيد و کاری بکند


امروز شهر از عاشقان تهی است. اين را همه می‌دانيم. شايد باشد که گوشه‌ای عاشق مردی از خودگذشته گام پيش نهد و کار خطرناک عشق‌بازی را پيشه سازد و درس عشق را به مردم بياموزد.

کو کريمی که ز بزم طربش غمزدۀ
جرعۀ در کشد و دفع خماری بکند


کجاست رامرد بزرگواری که بشود از محفل شادی وی، غمگينی، يک جرعه می عشق ‌بنوشد و دردسر شراب‌زدگی [سیاست زدگی] را از خود دور سازد.

يا وفا یا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاری بکند


کسی که چشم‌انتظار است، از چرخ‌گردون جز انجام يکی از دو سه کار، آرزوی ديگری نمی‌تواند داشته باشد: يا وفا، يا خبر وصل تو، يا مرگ رقيب.

حافظا گر نروی از در او هم روزی
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند


ای حافظ! اگر از دولت عشق روی برنتابی و هم‌چنان بر اين ايده پافشاری کنی، سرانجام روزی آفتابش در سرزمين‌ات طلوع خواهد کرد و پرتوی آن، از گوشه و کنارهای زندگی‌ات گذری خواهد کرد.

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

زمانی برای آموختن

مطلبی را که در ذيل اين مقدمه می‌خوانيد، فرازهايی از پيام آقای عباس اميرانتظام است. پيامی عمومی‌ و تأمل‌برانگيز که بمناسبت سال‌گرد دستگيری خود، و زير عنوان «بیست و شش سال: زمانی برای آموختن» نوشته‌اند. اصل و کل پيام را می‌توانيد در سايت ايران امروز بخوانيد.
هموطنان عزیزم ، بیست و شش سال از بیست و هشت آذر ماه ١٣٥٨ می‌گذرد. تاریخ با دو چهره متفاوت برای من و جنایت‌کاران حکومت اسلامی ایران رقم می‌خورد. برای نظام اسلامی این تاریخ آغازی برای نادیده گرفتن منافع ملی و حقوق ملت ایران، اما من در این روز تولد دیگری یافتم تولدی در خود و تولدی از خود، تولدی برای مبارزه در راه آزادی و استقلال کشورم. در ٢٨ آذر ماه در پیوندی مبارک با تاریخ مبارزات ملت ایران در نقطه تلاقی مرگ و زندگی، من از گذشته خویش نو شدم و در نو زایشی از درون من به دنیای جدیدی راه یافتم که در آن هر روز می‌بایست می‌آموختم، و آموختم.
تصور حکومت براین بوده که من در مقابل این بیماریها از پای در خواهم آمد، غافل از اینکه عشق به آزادی ایران، اطمینان به بی‌گناهیم و دفاع از شرف انسانی مرا تسلیم‌ناپذیر نموده است. تقدیر بر این بود که من زنده بمانم تا شاهدی بر تمام رفتارهای غیرانسانی این بی‌خبران از خدا در پیشگاه تاریخ باشم. اقامت طولانی در زندانهای مختلف رژیم فرصت مناسبی برای تأمل و تفکر در خصوص ریشه‌ها و علل رواج خشونت در جامعه فراهم نمود. من به این نتیجه رسیدم که متأسفانه جامعه استبداد زده‌ی ما از یک بیماری مزمن که اعمال خشونت به صورت پنهان و آشکار می‌باشد در سطوح مختلف رنج می‌برد. گسترش پدیده‌ی اعتیاد، فحشا،، کودکان خیابانی، جرایم سازمان یافته، اعدام در ملاءعام و تماشای آن ، کودک آزاری، ضرب و شتم زنان توسط همسران خود جملگی عوارض این بیماری تاریخی است. نشانه‌های این بیماری متأسفانه در میان فعالان و گروههای سیاسی نیز مشاهده می‌گردد. بدگویی‌ها، افترا، تهمت زدنها و نشرآکاذیب، پرونده سازی، جلوه‌هایی از تمایل پنهان و آشکار به اعمال خشونت می‌باشد. بر پایه تجارب فردی بر این باورم که امروز بیش از هر زمان دیگری به ترویج فرهنگ عاری از خشونت و همزیستی مسالمت آمیز نیازمندیم.
از سوی دیگر مردم خشمگین و مستأصل، مترصد فرصتی برای انتقام‌گیری هستند و این مسأله مرا بیش از هر زمان دیگر نسبت به آینده‌ی کشورم نگران می‌کند و بیم آن دارم که انفجارهای اجتماعی کنترل امور را از دست همه خارج کرده و تب انتفام‌گیری جامعه را در شعله‌های خشم گرفتار نماید. من برای اجرای عدالت تا پای جان ایستاده‌ام. اما من براین باورم که اجرای عدالت به صورت قانونی و با رعایت موازین حقوق بشر و استانداردهای بین المللی، با اعمال عدالت خصوصی به صورت کور و انتقام گیری متقاوت می‌باشد. برای ایجاد صلح پایدار و آینده‌ای مطمئن و زندگی شاداب می‌بایستی یک بار برای همیشه به چرخه‌ی خشونت، انتظار انتقام پایان داد وگرنه تا پایان تاریخ فرزندان کشته شدگان باید به دنبال فرزندان قاتلان، زندگی خود را تباه کنند و فرزندان آنان نیز در انتظار انتقام، از نعمت امنیت پایدار محروم باشند. تصور من بر این است که اینک بیش از هر زمان دیگر ضرورت برقراری گفت و شنود منطقی و سازنده بین اقشار احساس می‌شود. همه‌ی ما وظیفه داریم که از فرصت‌ها و پتانسیل‌های موجود در جامعه استفاده کرده و جنبش ملی آماده‌سازی ایران برای همزیستی مسالمت‌آمیز و آینده‌ای عاری از خشونت آماده سازیم. همچنین بایستی برپایه‌ی ترویج فرهنگ صلح پایدار و همزیستی مسالمت آمیز و گسترش فضای تفاهم و همدلی نیروهای اجتماعی، را به حرکت در آورده و کنگره‌ی ملی را براساس اتحاد عمل نیروهای سیاسی بر محور اصول میثاق تشکیل داد. آغاز گفت و گوی سازنده بین نهادهای اجتماعی از خانواده گرفته تا احزاب و گروههای سیاسی و مدافعان حقوق بشر، زمینه را برای برون رفت از بحران هموار کرده و نیروهای بیشتری را با مبارزات مردم همراه خواهد نمود.
دست همه‌ی کوشندگان و تلاشگران راه آزادی و توسعه‌ی پایدار ایران را برای پیدا کردن راه کارهای برای تشکیل کنگره‌ی ملی ایران می‌فشارم و در انتظار دریافت اخبار کامیابی‌های نیروهای سیاسی و مدافعان حقوق بشر می‌مانم.
در همين زمينه:

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست!

هر سال در روز ٢٨ آذرماه، ناخواسته به‌ياد روزهای تلخ تاريخی می‌افتم. ياد تکرار حوادثی که چگونه مس‌گران، سربازان يا قلدران، بی‌آن‌که رسم کُله‌داری بدانند و يا از فرهنگ مملکت‌داری درسی و نکته‌ای آموخته باشند؛ يک‌شبه و از طريق رهزنی، زور و با اتکا به نيروی عوام به قدرت می‌رسيدند و ايران زمين را به ويران زمين مبدل می‌ساختند.
هر سال در روز ٢٨ آذرماه، از ميان بی‌نهايت سيکل‌های تاريخی و فراز و فرودهای تکراری، حداقل فهم و دانستن يک موضوع را، بطور مشخص الزامی می‌دانم که چرا بعد گذشت بيست و پنج قرن از دورانی که نياکان ما اولين سازمان حکومتی را در اين سرزمين پايه‌گذاری کردند و همان زمان مسئوليت اداره ايالت‌ها، پُست و راه‌داری را به به‌ترين‌ها و شايسته‌ترين‌ها سپردند؛ فرزندان‌شان اما برعکس، کوجک‌ترين توجه‌ای به رابطه‌ی ميان فرد منتخب، توانايی و جايگاه‌اش نمی‌کنند و چشم‌بسته هر سربازی يا پاسداری را برمسند امور می‌نشانند؟
و خلاصه هر سال در روز ٢٨ آذرماه، در اين انديشه که آيا تکرار حوادث تلخ و مشابه در ميهن ما، ناشی از فرهنگ شهيدپروری نيست؟ آيا تلخ‌کامی‌ها را می‌توان جدا از ذهنيت‌ها و نگاه‌هايی‌ که نسبت به مقام و منزلت انسان‌ها ناباور است و غيرمسئولانه از کنار همه کسانی‌که دلی برای مردم داشتند و در راه آبادانی کشور عرق ريختند و خون و دل خوردند بی‌تفاوت می‌گذرد؛ مورد ارزيابی قرار داد و اين دو مقوله را از هم‌ديگر تفکيک ساخت؟ اسناد تاريخی می‌گويند که پدران ما بارها زندگی را دوباره و از زير صفر شروع کردند، ويرانی‌ها را آباد و کشور را دگربار سازمان و برسرپا نگه‌داشتند. زندگی را دوباره جان دادند و عشق به کار و آبادانی را، در شريان جامعه جاری ساختند. اما از آن‌جايی که شهامت برخورد با فرهنگ گذشته را در خود نمی‌ديدند و يا پذيرفتن فرهنگی تازه و منطبق بر زندگی نوين را الزامی نمی‌دانستند؛ به‌ناچار و بی‌تفاوت، ساخته‌ها را دگرباره ويران ساختند.
اين نوشتم تا بگويم که روز ٢٨ آذرماه،، روز مقاومت انسانی است در زمانه ما. انسانی که می‌خواهد فرهنگ انسان‌دوستی و انسان‌باوری را برفرهنگ شهيدپروری حاکم سازد. روز فرياد انسانی است که با تحمل بيست و پنج سال زندان، می‌کوشد تا اذهان عمومی را متوجه يک واقعيت ساده و معمولی سازد که شايسته‌سالاری را قربانی عام نگری، آرمان‌نگری وسطحی‌انديشی‌های کودکانه و لجوجانه نگردانيم. برای زنده‌ها و توانايی‌های‌شان، لياقت‌ها و مديريت‌شان، اعتبار و ارزش قائل گرديم.
روز ٢٨ آذرماه، روز امير انتظام است. بکوشيم تا با ياد و خاطره‌ای از او، زندگی را دوباره انتظام دهيم. ناگفته نماند که بسياری از ما، در خفا و با چشم‌های اشک‌بار، بارها يادی و خاطره‌ای از او را در دل زنده نگاه داشتيم اما، در منظر عمومی و در تمام آن سال‌های سخت و فراموش ناشدنی که حمايت از او مبرم و ضروری بنظر می‌رسيدند، هرگز نتوانستيم و يا بدلايلی نخواستيم آن‌چه را که در دل داريم بر زبان آريم.
ناهماهنگی ميان دل و زبان، در به‌ترين حالت می‌تواند به سکوت منتهی گردند و همين، يعنی تأييد اعمال مسئولينی که آشکارا قوانين حقوق بشر را در کشور نقض می‌کنند. از آن‌جايی‌که همه ما بنحوی درگير با بی‌عدالتی‌های حاکم برفضای کشور بوده‌ايم و به تناسب وسع و نگاه خود، عليه آن بپا خاستيم؛ سکوت تبعيض‌آميز ما در ارتباط با قديمی‌ترين زندانيان سياسی رژيم جمهوری اسلامی، تنها می‌تواند يک مفهوم را برسانند که نخبگان سياسی ايران، هم‌چنان در کردار و رفتار، پذيرش و تحقق قوانين حقوق بشر را تابع مصالح سياسی می‌دانند. تا آن‌جا که من می‌فهمم، مصلحت‌انديشی اپوزيسيون، پيش از اين‌که ارتباطی با مسائل نظری‌ـ‌ايدئولوژيک بيابد؛ يا پيش از اين‌که آن سکوت، به‌سهم خود بتوانند در ارتباط با ائتلاف‌ها، رقابت‌ها و ديگر بستر‌سازی‌های سياسی در جامعه و در راستای تسخير اهرم‌های قدرت معنی بدهند؛ بيش‌تر، تداعی‌گر التهاب‌های درونی و برخورد با خويشتن خويش است که: ياد امير انتظام، به نوعی برخورد آشکار با گذشته‌ی سياسی است!
بديهی است که عدم شفافيت بعضی از احزاب، بدليل عدم وجود يک جامعه پوياست. نقد اگر به ابزاری کُشنده و يا وسيله‌ای برای تسويه حساب‌های سياسی ديگران مبدل گردد، هيچ‌يک از شخصيت‌های سياسی يا احزاب، داوطلبانه به نقد خويش روی نخواهند آورد. اين سخن بدين معنا نيست که از مردم عادی جامعه انتظاری شگفت‌انگيز داشته باشيم، بل‌که مورد خطاب آن همه‌ی نخبگان، روشنفکران، دانشگاهيان، خصوصن ژورناليست‌هايی هستند که نقش و مسئوليت خود را در اين ميان فراموش کرده‌اند و اکنون چون تماشاگرانی از بيرون، بازی‌های متعارض و تحميل شده را يک جانبه قلمی می‌کنند.

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

داستان ظهور را جدی بگيريم!

بعضی از دولت‌مردان سابق و در رأس آنان گروهی از روحانيت، بی‌اندازه نگران و مخالف تحرک، نفوذ و حضور قدرت‌مند‌‌ لابی‌های جديد امام‌زمان در صحنه نخست سياست ايران‌اند. آنان در ظاهر نگران رواج خرافات در جامعه، اُفت موقعيت روحانيت و تغيير نگاه عامه، و يا در واقع نگران ورود به فازی تازه و موقعيتی ديگر هستند. شرايط جديدی که با قدری تعمق و دقت، هرکسی قادر است تا از ميان مجموعه‌ای از افکار و باورهای سياسی‌ـ‌مذهبی رئيس‌جمهور، پيش‌بينی‌ها و وعده‌هايی که تا اين لحظه در باره تحقق ظهور داد و می‌دهد؛ به‌نوعی جا‌به‌جايی در قدرت و هويت را، فهم و استنباط کند.
داستان ظهور جدی است! و اين جديت، هيچ ارتباطی به خرافات، موهومات و باورها يا روياهای هميشه در انتظار مردم عادی ندارد و نخواهد داشت. بل‌که داستان چيز ديگری‌ست. علت واقعی و ماهيت اصلی مخالفت روحانيت، نه اصل خرافات و رواج آن در جامعه، بل محوريت و نورانيتی است که بعد از گذشت تقريبن دوازده قرن از داستان غيبت، اکنون برای اولين‌بار و آن‌هم از درون حکومت‌اسلامی، فردی غيرروحانی می‌خواهد پرچم انحصاری بشارت و ظهور را از دست روحانيت بيرون کشيده و خود، بطور رسمی چنين وظيفه‌ای را به‌عهده بگيرد.
از سوی‌ديگر، در پس اعتراض روحانيت، نوعی ملامت خفيف و انتقاد را عليه آيت‌اله مشکينی رئيس مجلس خبرگان، می‌توان مشاهده کرد. اما هدف و جهت انتقاد، به‌هيچ‌وجه دنبال کردن ارتباط دروغين و رياکارانه مشکينی و ارائه ليست مورد علاقه امام‌زمان در انتخابات مجلس هفتم نيست. گويی بحث و انتقاد از مروجان و ترويج خرافات را در جامعه عملن منطقی نمی‌ديدند. هدف انتقاد، دفاع از منافع «کاست»ی و جهت آن، اين‌که چرا مشکينی در اين مبادله، چشم بصيرت نداشت. اين‌که چرا او نمی‌توانست بعد دويست سال چالش ميان هويت قديم و جديد، هويت تازه امام را عليه سنت بازشناسد و در پذيرش ليست، تمرد نشان دهد.
آن‌چه را که به نام سنت می‌شناسيم، در واقع ترکيبی است از دو عنصر ملی‌ـ‌تاريخی و دينی، که وجه تاريخی آن به دليل تهاجمات مختلف و مکرر بيگانگان به کشور و گسست نسل‌ها و غيره، کاملن مسخ شده‌اند و اما، وجه دينی آن بخاطر حضور و نفوذ روحانيت در مناسبات اجتماعی، نقشی عمده و بازدارنده را عليه نيازهايی که در همسويی با جهان و جهانيان الزامی بنظر می‌آيند؛ نشان می‌دادند و داشتند. اکنون از دامن همين روحانيت فردی به پا خاست که نه صاحب‌نظرست و نه چنين ادعايی را دارد. مشغله فکری او، نه مسئله رهبری، بل‌که وادار و پايبند ساختن رهبری به شعارهايی که در ظاهر می‌دهد. از اين منظر در چند ماه گذشته، بستری را برای چرخه روزگار مهيا ساخت، تا زندگی ايستا و از رمق افتاده ايرانيان، دوباره حول محور اصلی و واقعی خود به گردش درآيد. به همين دليل، حرف‌های او از جنس ديگرند و وعده‌هايش تازه‌تر و محتمل‌ترند.
اگر احمدی‌نژاد، روح مسيحايی را در کالبد غايب امام‌زمان می‌دمد و وعده تحقق و گسترش جهان مدنی را با ظهور او انطباق می‌دهد؛ اگر عدالت‌گستری و برابری حقوق را تنها از اين‌طريق ممکن می‌داند؛ و يا اگر مضمون ظهور را، تأمين و تضمين امنيت جهانی می‌فهمد؛ به‌نظر بی‌راهه نمی‌رود و غيرمنطقی نمی‌گويد. پيش از او، فوکوياما نيز چنين گفتاری داشته است. هر دو نيز، جهت واحدی را دنبال می‌کنند و روی نيروی مشخصی تمرکز نموده‌اند. ما هم می‌کوشيم تا داستان ظهور را که احتمالن نزديک و واقعی است، از اين پس جدی بگيريم!

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

رازداری و سکوت مردم

روزی‌که هواپيمای c-130 به دليل نقض فنی سقوط کرده بود، ظاهرن اخلالی در برنامه پروازهای داخلی به وجود آمدند و تا نيمه شب آن روز، فرودگاه مهرآباد، مانع از فرود بموقع هواپيماهای داخلی شد، و اکثر آن‌ها حداقل با يک‌ساعت تأخير به زمين نشستند. اين جابه‌جايی ساده و اجباری، آن هم در يک جامعه ناامن و افسارگسيخته، چه زيان‌هايی را می‌تواند متوجه مردم سازد؟
در آن نيمه‌شب، سه جوان شيک پوشی که سرنشينان يک اتومبيل پرشيا بودند، به نيت دزدی، يکی از مسافران را که مرد ميان‌سالی بود، می‌رُبايند. خوشبختانه مسافر، انسانی بود بسيار با تجربه، دنيا ديده و به قولی سرد و گرم چشيده. او بجای آن‌که بخاطر حفظ اموال شخصی، خود را درگير با راهزنان سازد؛ همه‌ی نيروی خويش را در جهتی به‌کار می‌گيرد تا از اين مهلکه، جان سالم بيرون برد. دزدان هم ظاهرن جوانمردی کردند و بی‌هيچ ترسی از شناسايی و عاقبت ماجرا، بعد از ضبط اموالش، او را در یکی از شهرک‌های اطراف کرج رها و آزاد نمودند. يعنی در منطقه‌ای که خود اهالی نيز، بخاطر عدم تأمين جانی، شب‌ها جرأت بيرون آمدن از خانه را ندارند.
مسافر فلک‌زده، با هزار ترس و لرز و کورمال کورمال، عاقبت کوره راهی را پيدا کرد و با سر و رويی پريشان و زخمی، خودش را به جاده اصلی می‌رساند. دستش را به اميد تقاضا و کمک بطرف ماشين‌های در حال عبور می‌گيرد. اما رانندگان يک‌صد و بيست ماشين، بی‌توجه به تقاضای انسانی درمانده و در حال نياز، بی‌تفاوت از کنارش می‌گذرند. صد و بيست و يکمين ماشين، راننده وانتی بود که با ديدن وضعيت پريشان متقاضی، از سرعت خود می‌کاهد و از اين‌طريق، راه نجات او را ممکن می‌سازد.
مدت‌ها است که گزارشات مختلف از ايران نشان می‌دهند که ايرانيان، ابتدا صفحات حوادث روزنامه‌ها را می‌خوانند. اگرچه افراد با انگيزه‌ها و نيت‌مندی‌های مختلف اخبار حوادث را دنبال می کنند و هر کسی در جست‌و‌جوی خبر ويژه‌ای است؛ ولی وقتی اکثريت قريب به اتفاق جامعه و گروه‌های اجتماعی مختلف، روی پديده مشخص و آن هم پيرامون انواع جنايات زوم می‌کنند، دست‌کم می‌شود دريافت که افکار عمومی، درگير با نا امنی‌های رو به گسترش در جامعه است. جناياتی که نه می‌شود انکار کرد و نه کسی جرأت نفی آن‌ها را دارد. اما آن‌چه که در اين ميان عجيب و شگفت‌انگيز است، نگاه‌های مبهم و چهره‌های درهم بعضی از خوانندگان صفحات حوادث است که به نظر بعضی از انسان‌های مطلع، آن‌ها با سکوتی معنادار، ماجرا را دنبال می‌کنند. در پس نگاه آن‌ها، گويی رازی نهفته است که ظاهرن، شهامت هرگونه اظهار‌نظر را از آنان سلب نموده و بدون تضمين امنيت، قادر نيستند ناگفته‌ها را برزبان آورند.
در اکثر کشورهای جهان، ما کم و بيش شاهد انواع جنايات و روند رو به افزايش آن‌ها در چند سال گذشته هستيم. ولی آن‌چه که در ايران اين پديده مشمئزکننده را بطور مشخص استثنايی و از ساير نقاط جهان تفکيک می‌سازند، وجود يک‌سری عامل‌های فرهنگی و سياسی است که به‌سهم خود، رابطه ميان جنايت و پديده برخورد با آن را پيچيده می‌کنند. باندهای معروف و به اصطلاح باندهايی که پشت‌شان را به جای گرمی تکيه داده‌اند، وقتی دختری را از يک خانواده سنتی می‌دزدند و مورد تجاوز قرار می‌دهند؛ اعضای خانواده را برسر يک دو راهی وحشت‌ناک و کُشنده‌ای رها می‌سازند که از نظر سياسی و فرهنگی، توان مقابله و برخورد با آن‌ها را در خود نمی‌بينند. آنان مجبورند اين راز را، هم از جهت ترس از شکايت و فرجام پی‌گيری‌ها، و هم بخاطر حفظ آبرو و آينده دخترشان، هميشه و چون آتشی هستی‌سوز، در دل نگه‌دارند و از درون بسوزند.
موضوع رازها، تنها به مسائل اخلاقی و ناموسی محدود نمی‌گردند، بل‌که در ارتباط با گروگان‌گيری‌ها، دزدی‌های تقريبن کلان، رشوه‌خواری‌ها و حتا در رقابت‌های تجاری و زيرپا خالی کردن‌ها می‌شود نمونه‌های مختلفی را مثال آورد و تک‌تک‌شان را مورد بررسی قرار داد. اما پرسش کليدی اين است که آيا از طريق رازداری و سکوت، می‌شود با اين پديده مشمئزکننده و در حال گسترش، مبارزه کرد و آن را برای هميشه ريشه‌کن نمود؟

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

امنيت ملی در معرض خطرهای جدی

سخنان ضد اسرائيلی احمدی‌نژاد در حاشیه کنفرانس شهر مکه، بار ديگر مقوله امنيت ملی را برسر زبان‌ها انداخت. پرسش اين است که آيا رئيس جمهور ايران با عمده کردن دشمن خارجی و تحريک افکار جهانی عليه ايران، می‌کوشد تا بحران داخلی را بطور موقت تخفيف دهد؟ و از اين‌طريق آتش نيازهای عمومی را که در زمان مبارزات انتخابی شعله‌ور ساخته و وعده داده بود، خاموش سازد؟
چند ماه پيش نيز، وقتی توجه عمومی معطوف به انتخاب اعضای کابينه دولت جديد در ايران شده بود، روزنامه‌های کشور همين فضا را گشودند و بحث مقوله تأمين امنيت ملی را طرح نمودند و در جامعه انعکاس دادند. اما نکته حائز اهميت و مهم، اشتراک نظری بود که هر دو گروه موافق و مخالف برسر انتخاب بعضی افراد در پست‌های کليدی ارائه می‌دادند. هر دو گروه، از پس دريچه و نگاه سخت افزاری، درک و برداشتی را که از کانون اصلی تأمين امنيت ملی داشتند، طرح و تعريف می‌کردند. در تمام آن مدت، هرچه سطح درگيری‌ها و بحث‌ها در کشور اوج و شدت می‌گرفتند، به همان نسبت مردم، در فهم يک مسئله ساده، با دشواری‌ها و پيچيدگی‌هايی روبرو می‌شدند که بطور مثال، چگونه می‌توان ميان انتخاب فلان يا بهمان وزير با افزايش توان ملی، ارتباطی برقرار ساخت؟ آيا از طريق مخالفت و تعويض چند وزير، می‌توان امنيت‌ملی را در کشور تأمين کرد؟ تحليلی که گروهی از روزنامه‌نگاران [ژورناليست‌های سياسی] ارائه می‌دادند و تمام نيروی خويش را عليه انتخاب سه وزير ارشاد، کشور و اطلاعات بسيج کرده بودند.
اين شيوه از نگرش و برخورد را، در ارتباط با بحث‌های انرژی هسته‌ای هم می‌توان ديد و دنبال کرد. در اين بحث نيز، به آسانی می‌توانيم به شالوده نظرات مکانيکی و سخت‌افزاری گروهی از هم‌وطنان پی‌برده که در تقابل با قدرت برتر، چگونه می‌انديشند. به‌زعم آنان، دسترسی و داشتن سلاح اتمی، به‌ تنهايی يعنی تأمين امنيت ملی. حفظ تماميت ارضی و هويت عمومی و سياسی کشور.
در هر دو بحث، ظاهرن جدال و توجه بر سر عامل خارجی و سياست بازدارندگی است. در حالی‌که کانون اصلی امنيت، توان و تعريف خود را از درون نظم پذيری عمومی، قاعده‌مندی جامعه و سيستم اصلی سامان‌دهی در کشور، کسب می‌کند و شکل می‌دهد. از آن‌جايی‌که بحث و تکيه بر روی قاعده‌مندی و سامان‌دهی جامعه، در ميان نزاع‌ها و جنجال‌های گروه‌های مختلف سياسی کشور، نا روشن و اساسن منتفی است؛ نقش فلان وزير [در سياست داخلی] و بهمان کشور [در سياست خارجی] بجای آن‌که يکی از شروط و علت‌های بی‌نظمی مورد محاسبه قرار گيرند، بعنوان محور اصلی و اساس نابسامانی‌های درونی ارزيابی می‌گردند. در نتيجه، سياست بازدارنده در عرصه داخلی، جز تعويض، و در عرصه سياست بين‌المللی، جز تکيه به سلاح‌های برتر و مُخرب، راه ديگری را نمی‌شناسند.
همه ما چه موافق يا مخالف رئيس‌جمهور، چه حامی حکومت‌دينی يا مخالف آن و خواهان جدايی دين از حکومت باشيم، حداقل در يک مورد اتفاق‌نظر داريم که جامعه بی‌سامان ايران، اگر در آينده نزديک سامانی به خود نگيرد، از درون ويران و محو و نابود خواهد شد. در چنين شرايطی، نه با تعويض وزيران و حتا تغيير کابينه می‌توان امنيت را تأمين کرد، و نه هم‌بودی‌های تاريخی، فرهنگی، اخلاقی و ديگر باورهای مشترک ـ‌يعنی عناصر بظاهر متحد کننده‌ـ می‌توانند به کمک آيند و مانع از ويرانی گردند.
آن‌چه امنيت فردی و ملی را تضعيف و تهديد می‌کنند، وجود مجموعه‌ای از گسل‌های مختلف در درون جامعه است. شکاف‌هايی که از درون خود، احمدی‌نژاد را به عرصه سياسی پرتاب می‌کند و برکرسی رياست جمهوری می‌نشاند. به همين دليل منطقی نيست که کل نگاه و توجه را معطوف به سخنان احمدی‌نژاد کرده و تنها در اين مورد خاص مکث و تأمل کنيم. تجربه سه دوره هشت‌ساله دولت‌های مختلف خط‌امامی، سازندگی و اصلاح‌طلب، بخوبی نشان می‌دهند که حکومت اسلامی فاقد توانايی‌های اوليه و لازم برای ترميم و پُر کردن گسل‌ها در درون جامعه است. در همان بالا و در رأس هرم، روز به روز، ما شاهد شکل‌گيری و افزايش کانون‌های مختلف قدرت هستيم، و بديهی است که در ميان آن‌ها، کوچک‌ترين تعامل و همراهی را نمی‌توانی مثال آوری. هر يک از آنان در قلمرو خود آزادانه ترک‌تازی می‌کنند و عملن شرايط ويژه‌ای را که بيش‌تر به ملوک‌الطوايفی سياسی شباهت دارد، بر مردم و جامعه تحميل ساخته‌اند. اين اشاره‌ها و مثال‌ها بدين معنا نيست که يک جانبه، اعمال تعدادی از عناصر دل‌سوز درون حکومتی و از جمله خاتمی را، حذف و ناديده گرفته باشم. بل جوهر سخن برسر سازمان اجتماعی، مفهوم واقعی آن و يک‌سری قابليت‌های کاربردی است که حکومت اسلامی، بنيه و ظرفيت پذيرش تقسيم قدرت ميان خود و جامعه را ندارد و در نتيجه خود، مهم‌ترين عامل و موجد شکاف و جدايی ميان ملت‌ـ‌دولت است.
نتيجه اين نحوه برخورد و مديريت، جامعه را بطرفی سوق داد که نزديک به سه دهه است بالايی‌ها و پائين‌ها هرکدام راه خويش را ميروند و ساز خود را می‌نوازند. در هيچ عرصه‌ای، انسجام منطقی و خردمندانه‌ای را نمی‌توان مشاهد کرد و مثال آورد. مهم‌ترين نهادهای برنامه‌ريز و سياست‌گذار، فاقد توان‌های اوليه برای ايجاد همآهنگی در ميان رشته‌های مختلف‌اند و در نتيجه، اکثريت طرح‌ها مشغول کننده و اورژانسی است. يک نگاه ساده و آماری به روند افزايش فرار مغزها، خودکُشی‌ها، تصادفات و کشتار ناشی از آن، بالا رفتن آمار ساليانه طلاق و وجود بی‌سابقه و رو به افزايش کودکان خيابانی و کارتن‌خواب؛ بيان‌گر اين حقيقت تلخ‌اند که شکاف ميان حداقل نيازهای زيستی، با آن چيزی که از طريق دوندگی‌های بيست‌و‌چهار ساعته می‌توان کسب و تأمين کرد و خود اين دو، در مقايسه با نيازهايی که جامعه جهانی تحميل می‌کنند؛ روز به روز در حال تعميق و رو به گسترش‌اند.

ادامه دارد

سه‌شنبه، آذر ۱۵، ۱۳۸۴

من اشک‌هايم را پنهان نمی کنم ـ ۲

وقتی صحبت برسر يادبودها است، عادت کرده‌ايم که هميشه از چهره‌های شناخته شده و معروف سخنی بگوئيم. اگر چه پدر کريم را بسياری از خانواده‌های ايرانی می‌شناختند اما، هدف از اين يادآوری، نوعی سنت‌شکنی و تأکيد بر انديشه‌ها و اعتقادات و تمايلات پدری است که مانند او بسيار بودند و بی‌ادعا و گمنام. ولی نسل ما بی‌توجه به آن‌ انديشه‌ها و تجارب، به راهی ديگر رفت. و نسل گذشته بُهت‌زده، حيران و گاهی هم سرگردان، به‌تماشا ايستاد.
خود پدر کريم، راه ميانه را برگزيد. برای او، علت وجودی چنين رُخ‌دادی پيشاپيش روشن بودند و آن را با زبانی ساده چنين توضيح می‌داد: همه کسانی که تنها و فقط رشته کوه را می‌بينند، به احتمال بسيار نقش و عمل‌کرد درّه‌ها را ناديده می‌گيرند. می‌گفت لحظه‌ای برگرد و نگاهی به البرز بی‌انداز؛ می‌بينی که کوه‌ها چگونه جدا از هم، تنها و غریب‌اند؟ تاريخ ما شبيه همين رشته‌کوه است. می‌گفت فاجعه هميشه از لحظه‌ای آغاز می‌گردد که ميان نسل‌ها شکاف و گسستی ايجاد شده باشد. از اين منظر، آغوش او ـچه قبل و چه بعد از سال‌های 49 ‌ـ هميشه و در هرشرايطی به روی جوانان باز بود. اين حقيقت را، همه کسانی که از سراسر ايران، چه در شرایط‌های بحرانی که به او پناه آورده بودند، و يا بعدها بعنوان مهمان پيش او رفتند و آشنا شدند، چنين خصوصياتی را تأييد می‌کنند.
بارها از خود پرسيدم که براساس کدام ضرورت و الزامی، او بخاطر يک کودک دوازده ساله، منت هم‌شهری ديگری را به‌گردن می‌گيرد تا بتوانم در گوشه‌ای از مغازه‌اش که در مسير دادگستری بود، به کار نوشتن نامه، شکايت و عريضه مشغول گردم؟ چنين تقاضايی در بازار، آن هم برسر کار کودکی که می‌خواهد وارد عرصه حقوقی گردد؛ در واقع به‌نوعی ريسک کردن و بازی با آبروی خود بود. او عواقب کار را چگونه محاسبه می‌کرد و يا اين عمل بی‌سابقه را به چه نحوه در ذهنش و در پاسخ به مردم توجيه می‌نمود؟
بعدها و براساس تجربه‌ای که از زندگی پدر کسب کرده بودم، دانستم که هم شيوه برخوردش با ديگران و هم شهادت انسان‌هايی که با پدر روابط دوستانه و يا داد و سُتد داشتند، بيان‌گر اين حقيقت‌اند که او آدمی بود مطلع و بسيار آگاه و آينده‌نگر. حداقل پنج تن از فرزندانش بزرگ‌تر از من و مشغول تحصيل در دبيرستان و دانشگاه بودند. به نظرم، چنين حرکتی را نمی‌شود تنها در چارچوب محبت، شهامت و يا شايد هم دل‌سوزی‌های پدرانه تعريف و توجيه کرد. بديهی است که او ذوق و علاقه مرا نسبت به کاری که انجام می‌دادم دريافت و تشخيص داد. اما اين عمل او، نشانه باورها و پای‌بندی به يک استراتژی‌ست که می‌خواست از اين‌طريق، ميان زندگی آن روزم با آينده پيوندی برقرار سازد. می‌خواست با ساختن چنين امکانی در مسير زندگی و ارتباط عمومی قرار بگيرم، آموزش ببينم و به طور طبيعی و منطقی با پيچيدگی‌های آن آشنايی گردم. استراتژيی که در جامعه و در بين مردم بصورت بيتی آشنا و قابل فهم، ورده زبان عمومی است:
ديگران کاشتند و ما خورديم / ما بکاريم و ديگران بخورند.
من با اين يادآوری و مثال‌های ساده، در واقع می‌خواهم به‌نوعی بازگشت به جوهر درونی خويش و يگانگی با زندگی را در اينجا دوباره معنا کرده و توضيح دهم. موضوع مهم و پوشيده‌ای که بعد از ماجرای سياهکل، گروهی از دوستان ما در خانه‌های تيمی، با خود می‌جنگيدند که چگونه می‌توانند روح خويش را ـ‌که به حکم اجبار با اجتماع بی‌گانه شده بودند؛ از بی‌گانه شدن با جوهر خويش مصون نگه دارند. از پس چنين نگاهی می‌شود جرأت کرد و آن پرسش تاريخی را دوبار طرح نمود: که به‌رغم وجود چنين پدرانی آگاه و آينده‌نگر، چرا نسل ما ناگهان، و خارج از انتظار و باور آنان به کج‌راهه رفتند؟ يا بعد از ماجرای سياهکل، نقش اين گروه از پدران چه بود و تا کجا و چقدر می‌توانستند سرعت حرکت را آرام کرده و تغيير دهند؟ و مهم‌تر، پيش از اين‌که بحث را در چارچوب انتظارها و واقع‌بينی‌ها دنبال کنيم دانستن يک نکته الزاميست که آيا اساسن و نخست می‌شد چنين ارتباطی را ميان خانواده‌ها و يک سازمان زيرزمينی برقرار ساخت؟
متأسفانه واقعيت اين است که به تصوير کشيدن همه کاربست‌های اجتماعی در اينجا و توسط يک فرد مقدور نيست و از طرف ديگر، نمی‌توان بطور ذهنی همه چيز را نفی کرد يا بخش عمده روابط فردی‌ـ‌عاطفی و سازمانی را از هم تفکيک کرد و يا آن‌ها را برحسب اصطلاحاتی زبانی، قابل توضيح و تفهيم نمود. پيچيدگی اينجاست که يک پايه وسيع اجتماعی‌ـ‌عاطفی قدرت‌مند می‌خواهند در درون رگ‌های يک تشکيلات زيرزمينی و غير قابل لمس و دسترسی، نيروی حيات‌بخش تزريق کنند. اين دو نيرو را، نه می‌توان برهم انطباق داد و نه می‌توان آن‌ها را از همديگر جدا ساخت. و ناخواسته آن‌ها بعنوان يک مجموعه اما، بصورت دو مفهوم متوازی در کنار يک‌ديگر قرار می‌گيرند و خاص و عام پديده واحدی را در جامعه انعکاس می‌دهند.
اگر اين مسئله خوب درک و توضيح داده شوند، ديگر نمی‌توانيم زندگی امثال پدر کريم را تا آن سطحی محدود و خلاصه کنيم که بطور مثال بگوئيم: چون سه تن از فرزندانش در ارتباط با سازمان فدايی اعدام و يا در درگيری‌ها کُشته شده‌اند خواسته يا ناخواسته پای او به ميان اين مجموعه کشيده می‌گردد. بل‌که برعکس، از اين زمان است که سيمای اجتماعی پدر، بحساب سيمای سازمان فدايی نوشته می‌شوند. گفتار، رفتار و کردار امثال پدر کريم‌ها در سراسر ايران، پشتوانه‌ای مهم و قدرت‌مند در جهت تقويت تشکيلات می‌گردند و غيره.
پس اگر قرار است يادی از پدر و يا خاطره‌ای از او گفته شود، برخلاف سنتی که تاکنون وجود داشت و هميشه هم از ميان وجه‌های مختلف، تنها وجه تشکيلاتی و سطح محدودی از مسائل را برمی‌تاباند و بازتاب می‌داد، باید نقبی به درون زد و اين يادآوری را براساس فرهنگ ما ـ‌حتا به‌قدر سر سوزنی و در حد توصيه پدرانه‌ـ به لحاظ موضوعی، به يادآوری نگرش‌ها، تحول در ديدگاه‌ها و محتوا بخشيدن به اجزاء و عناصر گوناگون زندگانی و انسان فدايی تبديل ساخت و بررسيد. يعنی وادار شدن به‌نوعی «پس‌انديشی» مورد نظر هگل و تعمق در باره حوادثی که تا اين لحظه پشت‌سر گذاشته شده‌اند.
ادامه دارد....

بخش نخست نوشته

دوشنبه، آذر ۱۴، ۱۳۸۴

من اشک‌هايم را پنهان نمی کنم ـ ۱

شکوائيه‌ را وقتی برای پيرمرد خواندم، شادمان چند بار بغلم کرد و بوسيد. بعد دست در جيب کرد و يک اسکناس دو تومانی را بيرون کشيد و به عنوان مزد کارم بطرفم گرفت و گفت قابلی ندارد. دو تومان، يعنی دوبار رفتن به تنها سينمای شهر در روزهای جمعه و ديدن چهار فيلم مختلف. نيش‌هام باز شدند و با چشم‌هام داشتم حرکت دست راست پيرمرد را که اسکناس دو تومانی را گرفته بود، دنبال می‌کردم. ته دلم می‌گفت بگير و تعارف نکن. با اين وجود، نمی‌توانستم به‌پذيرم چرا که دست‌مزد نگارش يک نامه پنج ريال بود ولی او داشت چهار برابرش را می‌پرداخت. غوطه‌ور در فضای دو دلی‌ها و ترديدهای کودکانه بودم که صدايی به کمک آمد و گفت: دست حاجی را کوتاه نکن! ارزش کار تو خيلی بيش‌تر از دو تومان است.
تا آن روز کسی درباره ارزش کار من سخنی نگفته بود. وقتی اعتبار و جايگاه حقوقی کودکان در قانون و در عرف جامعه‌ای روشن و مشخص نشده‌اند، مردم و حتا خانواده‌ها، چگونه می‌توانستند برای کار آنان ارزشی قائل گردند؟ همه‌ی تعريف‌ها و حتا علت پرداخت دست‌مزدهای مردم را می‌توانستی در يک جمله ساده خلاصه کنی: بخشی از مردم بی‌سوادند و نمی‌توانند بنويسند. اما آن صدای گرم و دلنشين، دريچه تازه‌ای را در مقابلم گشود و ذهن کودکانه‌ام را وادار ساخت تا بخشی از واقعيت‌ها را که در ظاهر ديده نمی‌شدند، ببينم و مقايسه کنم. مقايسه‌ای که در گذر زمان، هر روز، مفهومی متنوع و تازه‌ای بخود می‌گيرند و امروز بعد از گذشت چند دهه، وقتی در باره مقوله پيوند نسل‌ها و نقش تأثيرگذار گذشتگان می‌انديشم، تازگی و طراوت آن صدا را می‌توانم بشنوم و لمس کنم. ‌
اين صدای گرم و دلنشين، صدای پدر کريم حسن‌پور بود. شخصيت نام‌آشنا و شناخته شده‌ای برای همه‌ی کسانی‌ که با ماجرای سياهکل متولد شده‌اند و تاريخ سازمان فدائيان را تا مقطع انقلاب، شکل داده و رقم زده‌اند. اکنون بيش از يک ماه است که پدر، به سفری بی‌بازگشت رفته و برای هميشه، فرزندانش را ترک کرده است. اما به‌رغم گذشت يک ماه، هنوز و هر شب، با ياد و خاطره‌ای از او به رختخواب می‌روم. آخرين تصويری را که از چهره دوست‌داشتنی‌اش در ذهنم دارم، چون کاونده‌ای سمج، سيمای پدری دل‌سوز را ـ‌که پدر همه ما بود‌‌ـ در زير ذربين تجربه‌ای که پشت سر نهاده‌ايم می‌گيرم و دگرباره خود، زندگی و گذشت زمان را ناخواسته مرور می‌کنم. و هر صبح، با آهنگ کلام دلنشين‌اش، از بستر برمی‌خيزم. به ياد می‌آورم لبخندهايش را که به گونه‌های قرمزش، جلوه و طراوتی ديگر می‌بخشيدند و چگونه عشق به زندگی را در دل آدمی شعله‌ور می‌ساختند و يا آن موهای يک‌پارچه سفيدی را، که يادآور دوران رنج و شکنجی بودند که سی‌و‌شش سال پيش، هنوز جوان بودم و نمی‌دانستم که دل داغدار پدر، زمانی که تنهاست و با خود است، چگونه و چقدر سخت و دردآور می‌تپيد.
ايستادن در ميانه‌ی راه زندگی، مانند کار کوه‌نوردانی که هرازگاهی در مسير خود می‌ايستند و به عقب می‌نگرند، نه تنها بی‌فايده نيست، چه‌بسا ضروری و الزامی نيز هست. انسانی که در پای‌کوه، تصاوير اطراف را با همه‌ی ابعاد و زواياش درست و دقيق بخاطر سپرده باشد، هرچه از دامنه کوه بسمت قله صعود می‌کند، وسعت و چشم‌انداز را نيز راحت‌تر و دقيق‌تر درک و لمس می‌کند. هرچه دانش، آگاهی و تجربه‌ات از زندگی بيش‌تر می‌گردند، به همان نسبت بُعد تحول روشن‌تر و شناخت از آن آسان‌ترند. از اين منظر، وقتی گذشته را برش می‌دهم، هرگز از ياد نمی‌برم آن روزی را که چگونه و برای نخستين بار خودم را شناختم. فراموش نمی‌کنم که چه شد ناگهان، به بخشی از عناصر، توانايی و استعدادی را که ‌در درونم پنهان بودند و ظاهرن غيرقابل دسترس، کشف کنم و به‌کارشان گيرم. يا آن لحظه‌ی شيرين و آن احساس مطبوعی را که منِ نوجوان زير دوازده سال، وقتی‌که تازه فهميده بودم که انسانم و بايد حق و حقوقی برابر با ديگران و همه‌ی پدران و بزرگان شهر داشته باشم.
عامل و علت اين کشف بزرگ را ـ‌که از دريچه نگاه يک کودک دوازده ساله، همان زمان، گويی مهم‌تر و معتبر‌تر از کشف همه‌ی کاشفان جهان بنظر می‌آمدند‌ـ ناشی از همان تصادف ساده‌ای می‌دانستم که بستر آشنايی و ارتباط مرا با هم‌شهری نازنين و ارجمندم کريم حسن‌پور، مهيا ساخته بود. او، انسانی بود ساده، بی‌آلايش و غير مدعی. مانند هزاران انسانی که روزانه در اطراف خود می‌بينيم. اما، با خصوصيات و توانانی ويژه خود، که به آسانی می‌توانست استعدادها را کشف و پرورش دهد. از اين منظر من بی‌علت نمی‌بينم که چرا فرزند ارشدش مهندس غفور حسن‌پور، در سال‌های 49‌ـ‌47 رهبری، هدايت و سازماندهی گروه جزنی‌ـ‌ظريفی را به عهده گرفت و آن‌را برسر پا نگاه داشت.
جوانان امروز، شايد جوهر سخنم را خوب و آسان فهم و لمس نکنند. که چگونه در يک جامعه سنتی، وقتی به تو اجازه نمی‌دادند تا در برابر بزرگ‌ترها سخنی بگويی؛ و حضور برده‌وار و سر به زير تو را ـ‌تازه اگر همه دکمه‌های پيراهن و کت را می‌بستی‌ـ بنوعی رعايت اخلاق اجتماعی می‌دانستند و تو را موظف به انجام آن‌ها می‌ساختند؛ يا وقتی همه رابطه‌ها از بالا و به صورت فرمان ديکته می‌شدند و عملن، هيچ‌کس قادر نبود تا وفاق ميان دو نسل مختلف را کشف و مثال آورد؛ وجود انسان نازنينی که فرهنگ سنتی و پدرسالارانه را زير پا می‌گذارد و از در دوستی به تو نزديک می‌گردد، اگر نگويم نعمتی است ارزشمند و گران‌قدر، دست‌کم شانس بزرگی بود برای من. اين نحوه از برخورد و رفتار، به همان اندازه‌ای که تازگی داشت، به همان نسبت نيز انگيزه‌هايی را در درونم بيدار وتقويت ساخت تا قدم پيش بگذارم و بيش‌تر از پيش، او را درک و لمس کنم. از آن زمان، هرچه رابطه ما نزديک‌تر می‌شدند، به قول ايمانوئل لويناس فيلسوف فرانسوی، در واقع می‌ديدم که عملن و تنها اين حضور پدر است که من را، آرام آرام «من» می‌کند و اکنون مجبورم لب بگشايم و در قبال او احساس مسئوليت کنم و سخن از دوره و شرايطی بگويم که در ميان درگيری‌ها و پيچيدگی‌های زمانه، محو و کم رنگ شده‌اند.

ادامه دارد...