سه‌شنبه، شهریور ۱۵، ۱۳۸۴

تا اطلاع ثانوی!

سه هفته‌ای است که با مشکل بينايی و درد و تورم موی‌رگ‌های چشم مواجه‌ام. چشم پزشک، علت را ناتوانی و عدم تحمل چشم‌ها در مقابل بی‌خوابی‌های مکرر و کار با کامپيوتر تشخيص داد و تا آزمايش بعدی، به مدت چهار هفته، از ديدن برنامه‌های تلويزيونی، کار با کامپيوتر و مطالعه و حتا رانندگی در شب، منع شده بودم.
توصيه‌ی چشم‌پزشک، يعنی بستن وبلاگ. اگرچه چاره‌ای جز تسليم وجود نداشت ولی، پذيرش چنين پيشنهادی واقعا دشوار بود. از طرف ديگر توصيه‌ی دکتر مصادف شده بود با دو هفته‌ی پايانی کار خبرچين. يعنی شرايطی که از نظر اخلاقی نه می‌توانستم دوستان و هم‌کارانم را در آن واپسين لحظات حساس تنها بگذارم، و نه می‌خواستم از زير بار مسئوليت، شانه خالی کنم. يک راه عاقلانه و منطقی اين بود که با اتخاذ سياست کج‌دار و مريز، و فاصله انداختن ميان روزهايی که در خبرچين لينک می‌گذاشتم و همچنين فاصله انداختن ميان دو آبديت در وبلاگم؛ هم در خبرچين حضور داشته باشم و هم با خطر تعطيل شدن وبلاگ [حتا بطور موقت] مبارزه کنم.
ظاهرا کارها داشت مطابق برنامه ريزی پيش می‌رفت و من در انتظار فرارسيدن 12 سپتامبر و کنترل مجدد، روز شماری می‌کردم. اما صبح امروز [دوشنبه 5 سپتامبر] دوباره گرفتار درد و مشکل شدم. متأسفانه مسئله جدی است و با تهديد دکتر روبرو گشتم. الان هم با گرفتن يک تکّه مقوای کلفت به روی صفحه TFT لپ‌تاپ، فقط می‌خواهم به اطلاع برسانم که حداقل تا چهار هفته ديگر، امکانی برای به‌ روز کردن نيست. اميدوارم دوستان پيشاپيش پوزش‌های مرا بخاطر عدم پاسخ‌گويی به ايميل‌ها و آفلاين‌ها بپذيرند.

جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴

از کشتار تابستان ۶۷ بياموزيم!

کانون نويسندگان ايران (در تبعيد) هم‌زمان با هفده‌امين سال‌گرد قتل‌عام زندانيان‌سياسی توسط حکومت جمهوری‌اسلامی، پيامی را با عنوان «از کشتار تابستان شصت‌و‌هفت» بياموزيم، منتشر کردند که متن آن را با هم بخوانيم:

هم‌ميهنان!
در تابستان ۶۷، مردی که اعتماد يک ملت را پشتوانه نامردمی‌ترين پيمان‌شکنی‌ها با همان ملت کرد، دستور کشتار زنان و مردان زندانی را داد؛ زنان و مردانی که بسياری‌شان جز گرايش به يک انديشه‌ی سياسی و اعلام اين گرايش، کاری نکرده‌ بودند يا اگر وارد کارزاری عملی هم شده ‌بودند، بر مبنای حقوق جهان‌شمول بشر، سزاوار پی‌گرد، حتا، نبودند چه رسد به زندان و شکنجه و اعدام.
مردی که دستور اين کشتار را داد؛ پيش‌تر، فرمان شکستن قلم‌ها را داده‌ بود؛ همه سازمان‌ها و احزاب و تشکل‌های دمکراتيک مدنی را غيرقانونی اعلام کرده ‌بود و راه هر گونه فعاليت مسالمت‌آميز سياسی و حتا صنفی را، بر انسان ايرانی، بسته بود؛ و آن‌گاه هزاران انسان ايرانی را اعدام و، يعنی، يک جنگ داخلی اعلام نشده را بر ملت ما تحميل کرده بود؛ پس، در نتيجه، حتا آن شمار از زندانيانی که به جرم عمليات مسلحانه در بازداشت بودند، بر مبنای قوانين پذيرفته شده جهانی، می‌بايست اسير جنگی محسوب می‌شدند و مشمول مقررات مربوط به اسرای جنگی.
خمينی خود را نماينده خدا می‌دانست و به خود حق می‌داد که انديشه‌ی خود را بر همه انسان‌های ديگر تحميل کند، با همه وسائل ممکن. زنان و مردانی که کشتار شدند، اما، با هر گرايش سياسی و ايدئولوژيکی که در مقطع اعدام داشتند، در يک چيز مشترک بودند، آنان دادخواهانه عاشق آزادی و آبادی ميهن‌شان بودند. با اين همه، پاره‌ای از جريان‌های سياسی که آنان دلبسته‌شان بودند، اگر به فرمان‌فرمايی می‌رسيدند، شايد با دگرانديشان ، چندان مهربانانه هم مدارا نمی‌کردند.
البته بايد قلم را بر کشته‌گان شصت‌و‌هفت و همه‌ی اين سال‌های سياه گريانيد. اما، تا تاريخ اين دگرانديش ستيزی ضدبشری را بازنزايد، بايد از اين کشتار درس هم گرفت:
دفاع از آزادی انديشه، بيان و قلم – بدون حصر و استثنإ- هدفی‌‌ست که کانون نويسندگان ايران برای رسيدن به آن تشکيل شده است؛ اين آرمان را می توان چنين هم معنی کرد: هر انسانی حق انديشيدن و بيان انديشه‌اش را دارد؛ اما، آن کس که به هر نيتي، درجهت فراگيرکردن انديشه خود، آزادی انديشه ديگران را به هر وسيله‌ای نقض کند، يک تبه‌کار است و به جنايت عليه بشريت برخاسته است.
بگذاريد اين ثمری باشد از درختی که خون کشته‌گان شصت‌و‌هفت و همه اين سال‌های سياه آن را آب داده است؛ بايد آب داده باشد، جايی در دل‌های خون‌شده خود ما که برجای ماندگان آنانيم، وگرنه، آنگاه که در گورهای پيدا يا گم و گورشان، به خستگی، گرده می ‌گردانند، علاوه بر پرسش بی‌‌پاسخی که، با کلام همان خدايی که خمينی ادعای نمايندگی‌اش را می‌کرد، از او و کارگزاران‌اش دارند که «بِای ذنب قُتِلت» (به کدام گناه کشته شدم؟) از ما نيز، حق دارند بپرسند: خون مرا نثار چه کرديد؟ به خاطر چه کشته شدم؟
يادشان جاودان گرامی باد.
کانون نويسندگان ايران (در تبعيد)
30 آگوست 2005

پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

سه منبع و سه جزء ـ ۲

اما مسئله اصلی و مورد نظرم در اين نوشته، بحث بر روی چگونه‌گی شکل‌گيری ذهنيت‌ها و تفاسيری است که معمولا تحت تأثير تصاوير موهوم قرار دارند. بحث بر روی شرايطی است که چگونه انسان‌ها با اتکا به همين ذهنيت‌ها، تصاوير مختلف را در قالبی تازه، روتوش و باسازی می‌کنند تا همان معنا و ارزش‌هايی را برسانند که خود می‌خواهند. و خلاصه بحث برسر خصوصيات تصاوير تازه‌ای هستند که نه تنها مدام و با بهره‌گيری از انواع رنگ‌ها، احساس‌ها و فرهنگ‌ها روزآمد می‌گردند، بل‌که به‌صورتی جلوه‌گر می‌شوند تا از جهاتی مختلف، قابل تفسير و معنی باشند.
برای روشن‌تر شدن بحث، بد نيست مثالی بزنم و تصاويری را بی‌اغراق در معرض نگاه عمومی بگذارم. يکی از دوستان شهرستانی تعريف می‌کرد که چگونه بعد از کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲، باوجودی که هنوز در دوران کودکی بسر می‌بردم و بسياری از مسائل برايم نامفهوم بودند، سه تصوير و سه خاطره از آن زمان در ذهنم مانده بودند که بعدها، بصورت سه منبع مهم، در زندگی‌ام نقش داشتند:
۱ـ در آن ايام راديو هنوز کمياب بود. زمان پخش اخبار، هجوم مردم به مغازه پدرم، سکوت ناگهانی جماعت و خيره‌شدن ده‌ها جفت چشم به راديو و حالت‌های عجيب و غريبی که شنونده‌گان می‌گرفتند، يا پيچ‌پيچی که می‌کردند و واژه‌هايی که مبادله می‌شدند: پدرسوخته، پسرفلانی، کتاب، زندان و فراری؛ برايم جذابيتی خاص داشتند. اگرچه کلمات نامفهوم بودند و من تنها آهنگی گنگ و مشتی از صداهای درهم و برهم را در ذهن خود داشتم که شايد بعدها [و آن‌گونه که می‌خواستم] پرورانده شدند؛ ولی قصد من از اين واگويی، به‌هيچ‌وجه ورود به عرصه‌ای تازه و بحث‌برانگيز نيست که بطور مثال، اين تصاوير بعدها در ذهنم، بصورت دو عامل کشش و تقويت‌کننده‌ فرهنگ شفاهی، تأثيرگذار بودند. اما، پناه‌بردن به راديو خارجی [مثل راديو عراق] و استفاده از آن بعنوان یک منبع شفاهی معتبر، بی‌شک، تحت تأثير همان تصاوير بود.
۲ـ بياد دارم که يکی‌ـ‌دوبار، بعضی از خانم‌ها به خانه‌مان آمدند و از زير چادرهای‌شان، ساک‌های پارچه‌ای سنگینی را به مادرم دادند. شش يا هفت سال بعد، بطور تصادفی، یکی‌ از آن ساک‌های حاوی کتاب‌ها را در انباری مغازه پدرم پيدا کردم. اگرچه بهای اين کنج‌کاوی‌، تحمل تنبيه‌ای سخت و باور کنيد کُشنده که مجبوری به پرسش‌های تکراری و يک‌ريز پدر نيز که می‌پرسيد: شتر ديدی يا نه؟ پاسخ‌گو باشی اما، همان روز، نه تنها با نام کتاب‌های ممنوعه آشنا شدم، بل‌که [البته بعدها] به اين نتيجه رسيدم که کتاب‌های زيرميزی، هميشه به‌ترين و معتبرترين منابع است.
۳ ـ يکی از بستگان پدرم، به‌مدت دو يا سه هفته‌ در خانه ما پنهان شده بود. در آن مدت کم، ما سرگرمی خوبی برای يک‌ديگر بوديم. چهره شاداب و با طراوتی که صبورانه به کنج‌کاوی‌ها و پرسش‌های کودکانه‌ام پاسخ می‌گفت، آموزشی که برای ساختن کاردستی‌های کاغذی می‌داد و يا بازی سايه‌ها و تصاويری که با استفاده از نور و انگشتان می‌توان بر ديوار انداخت؛ نه تنها مرا مجذوب خود می‌ساخت، بل‌که ورود او به زندگی کودکانه‌ام، چون تقديری در خلاء، بر سرنوشت و آينده‌ام سايه انداخته بود. من با اين حضور، دریافتم که بايد رازدار باشم و چيزهايی را از ديگران پنهان سازم. دريافتم که می‌توان دور از چشم اين و آن، پنهان‌کاری را دنبال کرد. از جاده‌های مخفی‌-که مهم‌ترين و مطمئن‌ترين راه‌ها است‌- عبور کرد. دريافتم که ميان شکل و معنا، رابطه‌ای است و برای رسيدن به آن معنا، مجبوری زندگی را به‌گونه‌ای ديگر شکل و سازمان دهی. دريافتم و دريافتم...، البته نه در همان روزها، بل‌که به فاصله عمر يک نسل.
اين سه جزء، در واقع از يک‌سو سه ستون اصلی ساختمان ذهنيت‌ام را تشکيل می‌دادند و اما از سوی ديگر، سه منبع اصلی تأمين کننده تغذيه ذهن بودند. از آن زمان، هرگامی را که بسوی آينده برمی‌داشتم، واژه‌های کودتا و مرداد، بی‌توجه به حادثه‌ی تاريخی، بی‌توجه به رفتار شخصيت‌های نقش‌آفرين آن، و بی‌توجه به رقابت‌های‌جهانی که کودتا را، اولين نوزاد جنگ‌سرد می‌دانست که در ميهن ما تولد يافته بود؛ عملا به موضوع‌هايی می‌پرداختم که بيش‌تر بيان‌گر نشانه‌هايی بودند، مدت‌ها در ذهن پرورانده و ساخته بودم. اگرچه گرايش انسان‌ها به تعبير رُخ‌دادها، همواره برمبنا و محور موضوع‌هايی است که پيشاپيش مورد پسند آنان باشد؛ اما تفسير‌های من، ديگر به‌صورت يک حقيقت انکارناپذير، يک باور و يک ايده‌آل، در ضميرم شکل گرفته بودند و جوانه زدند. ديگر چشم‌هايم در لابه‌لای کتاب‌های تاريخی، اسناد و خاطرات، بيش‌تر به دنبال مسائلی بودند که نه تنها موجبی برای تقويت بار عاطفی‌‌ـ‌هيجانی نشانه‌ها گردند، بل‌که دليل مبرهنی، برای اثبات راه مخفی‌ای که برگزيده بوديم، باشند. و در اين راه، من، تنها و استثناء نبودم.
بخش نخست سه منبع و سه جزء